رمان گرگ ومیش(جلد دوم)5

ماه نو(5) رفته رفته از دست خودم ناراحت شدم.وقتی کنار مایک نشستم،کسی به من نگاه نکرد،گرچه وقتی که صندلی را روی کف پوش لینولیوم عقب کشیده بودم،صدای گوش خراشی از ان بلند شده بود.
سعی کردم،در گفتگوی انها شرکت کنم.
مایک و کانر درباره ی ورزش صحبت می کردند،برای همین از مشارکت در گفتگوی انها،چشم پوشی کردم.
لورن از انجلا پرسید:امروزبِن کجاست؟
با علاقه به طرف انها چرخیدم.نمی دانستم معنی این حرف ان بود که،بِن و انجلا هنوز با هم دوست بودند یا نه.
به زحمت می توانستم لورن را به جا بیاورم.او تمام موهای بلوندش را که به نرمی و لطافت خوشه های ذرت بودند،کوتاه کرده بود،انقدر کوتاه که پس کله ی تراشیده اش،او را شبیه به یک پسر کرده بود.واقعا کار عجیبی کرده بود. دلم می خواست دلیل این کار او را بدانم. ایا ادامس به موهایش چسبیده بود!؟ شاید هم همه ی کسانی که از او دل خوشی نداشتند،او را به پشت سالن ورزش مدرسه برده و سرش را تراشیده بودند! با پیش زمینه ی قبلی که من از او داشتم، بهتر بود درباره ی او قضاوتی نداشته باشم.زیرا می دانستم که او دختر خوبی شده بود.
انجلا با صدای اهسته و ارام خود گفت:بِن مبتلا به انفولانزای معده شده.خوشبختانه، این بیماری بیشتر از بیست و چهار ساعت طول نمی کشه.دیشب حالش خیلی بد بود.
انجلا هم مدل موهایش را عوض کرده بود. حالا طره های موهایش بلندتر از گذشته به نظر می رسید.
جسیکا از انها پرسید:شما دو نفر،تعطیلات اخر هفته ی گذشته رو چی کار کردین؟
اما به نظر نمی رسید که جواب این پرسش،اهمیت زیادی برایش داشته باشد.مطمئن بودم که با طرح این سوال قصد داشت تا زمینه را برای تعریف کردن داستانهای خودش اماده کند! از خودم پرسیدم ایا ممکن بود او درباره ی سفری که با من به پورت انجلس کرده بود،حرف بزند،درحالیکه من فقط دو صندلی با او فاصله داشتم؟ایا من نامرئی شده بودم؟ایا ممکن بود با وجود حضور من در انجا،کسی بدون ناراحتی بخواهد پشت سر من حرف بزند؟
انجلا گفت:راستش قرار بود ما روز شنبه ،بریم پیک نیک،اما...نظرمون عوض شد.
صدای او لحن خاصی داشت که توجه من را جلب کرد.
جِس زیاد به موضوع علاقه مند نشده بود.او گفت:چه بد!
و اماده بود که داستان خودش را شروع کند.اما من تنها کسی نبودم که حرف انجلا توجهش را جلب کرده بود.
لورن با کنجکاوی پرسید:چه اتفاقی افتاد؟

اگرچه انجلا همیشه ارام و خوددار بود،اما حالا بیش از حد معمول مردد به نظر می رسید.او گفت:ما با اتومبیل به طرف شمال رفتیم...حدود یه کیلومتر بالاتر از جاده ی فرعی،جای خوبی برای نشستن هست؛اما وقتی که نیمی از این فاصله ی یه کیلومتری رو طی کرده بودیم-یه چیزی دیدیم.

ابروهای کمرنگ لورن در هم فرو رفتند و او پرسید:یه چیزی دیدین؟ چی؟
حالا به نظر می رسید که حتی جِس هم به موضوع علاقه مند شده بود.
آنجلا گفت:نمی دونم.ما فکر می کنیم اون یه خرس بود.در هرحال،اون سیاه بود.اما به نظر...خیلی بزرگ می اومد.
لورن با ناخشنودی صدایی از بینی اش درآورد و گفت:اوه تو دیگه از این حرفها نزن.
حالت تمسخرآمیزی در چشمهای لورن دیده میشد،اما واکنش من طوری نبود که باعث خوشحالی او بشود.بدیهی بود که شخصیت او،به اندازه ی موهایش دچار تغییر نشده بود!
لورن گفت:تایلر هفته ی پیش سعی کرد این قصه رو به خورد من بده.
جسیکا طرف لورن را گرفت و گفت:ممکن نیست هیچ خرسی،تا اون حد به جایی که آنجلا میگه،نزدیک بشه.
آنجلا با لحن آرام،اما معترضانه ای گفت:جدی میگم.
بعد نگاهش را به روی میز دوخت و ادامه داد:ما اونو دیدیم.
لورن پوزخندی زد.مایک هنوز با کانر صحبت می کرد،و به دخترها توجهی نداشت.
من با بی صبری وارد بحث شدم:نه،حق با آنجلاس.روز شنبه،یه راهپیما به فروشگاه اومده بود که اون هم خرس رو دیده بود.اون گفت که خرسه سیاه و خیلی بزرگ بوده. درست بیرون شهر. درسته مایک؟
لحظه ای سکوت برقرار شد.هر جفت از چشمهای کسانی که پشت میز نشسته بودند،به طرف من برگشت تا با حیرت به من خیره شود. دختر تازه وارد،کتی ،با دهان باز به من نگاه می کرد،گویی تازه وقوع انفجاری را با چشم های خودش دیده باشد.کسی تکان نمی خورد.
با شرمندگی زیر لب گفتم:مایک؟ اون مردی رو که داستان خرس رو تعریف می کرد،به یاد داری؟
بعد از لحظه ای مایک با لکنت زبان گفت:کا...کا...کاملا".
نمی دانستم چرا او با آن حالت عجیب به من نگاه می کرد.من که در محل کار با او حرف می زدم.مگر حرف نزده بودم؟ اصلا" حرف زده بودم؟نمی دانستم! فکر کردم که...
مایک به خودش امد و گفت:آره.یه نفر بود که می گفت یه خرس سیاه و بزرگ رو درست اول جاده ی خاکی دیده...بزرگ تر از یه خرس گریزلی.
لورن گفت:هوم
بعد به طرف جسیکا برگشت،و در حالیکه شانه هایش لرزش نامحسوسی داشتند،سعی کرد موضوع را عوض کند.
او پرسید:چیزی در مورد USCشنیدی؟
همه نگاه هایشان را به طرف او برگرداندند.به جز مایک و آنجلا. آنجلا لبخند محتاطانه ای به من زد و من با لبخندی عجولانه پاسخ او را دادم.
مایک از من پرسید:راستی،آخر هفته ی گذشته چی کار کردی؟
لحن او کنجکاو،اما به طور عجیبی احتیاط آمیز به نظر می رسید.

همه به جز لورن،به طرف من برگشتند و منتظر جوابم ماندند.

-شب جمعه جسیکا و من برای دیدن یک فیلم به پورت آنجلس رفتیم. من بعداز ظهر شنبه و بیشتر یکشنبه رو تو منطقه ی لاپوش گذروندم.چشم ها به روی صورت جسیکا لغزیدند و دوباره به طرف من برگشتند.جس ناراحت به نظر می رسید.حدس می زدم که شاید او نمی خواست کسی بداند با من بیرون رفته بود،یا شاید هم می خواست خودش اولین کسی باشد که این ماجرا را تعریف کند.مایک که رفته رفته لبخندی در صورتش نقش می بست، گفت:چه فیلمی رو دیدین؟من که کمی تشویق شده بودم،با لبخندی گفتم:بن بست...همونی که درباره ی زامبی هاس.شاید کمی از لطمه ای که طی ماه های گذشته از کابوس زامبی ها خورده بودم،قابل جبران بود!مایک برای ادامه ی گفتگو مشتاق بود و پرسید:شنیدم فیلم ترسناکی بوده.تو اینطور فکر می کنی؟جسیکا با لبخن موذیانه ای دخالت کرد و گفت:بلا،مجبور شد آخر فیلم،سالن رو ترک کنه.رفتارش خیلی عجیب بود.سرم را تکان دادم و در حالیکه سعی داشتم شرمنده به نظر بیایم،گفتم:کم و بیش ترسناک بود.تا موقعی که ناهار تمام شود،مایک به سوال کردن از من ادامه داد.رفته رفته سایر بچه ها هم توانستند گفتگوهای خودشان را از سر بگیرند،گرچه هنوز هم خیلی به من نگاه می کردند.آنجلا بیشتر با من و مایک صحبت می کرد و وقتی که من برای بردن ظرف خالی ناهارم از جا بلند شدم،او هم دنبالم آمد.وقتی از میز ناهار دور شدیم،او با صدای اهسته ای گفت:متشکرم.-برای چی؟-اینکه حرف زدی،اینکه پشتم در اومدی.-چیز مهمی نبود.او با نگرانی به من نگاه کرد،اما حالت نگاهش ناراحت کننده نبود.طوری نبود که فکر کنم من را دیوانه می پندارد.پرسیدم:حالت خوبه؟برای همین بود که من جسیکا را برای بیرون رفتن و دیدن فیلم به آنجلا ترجیح داده بودم،گرچه انجلا را بیشتر دوست داشتم.آنجلا بیش از حد باهوش بود!لورن و جسیکا سلانه سلانه از کنار ما گذشتند و من صدای نجوای لورن را شنیدم:اوه،چه خوب،بلا برگشته.آنجلا چشم هایش را به سوی آن ها چرخاند و لبخند دلگرم کننده ای به من زد.آهی کشیدم،مثل این بود که بخواهم همه چیز را از اول شروع کنم.ناگهان پرسیدم:امروز،چه روزیه؟-نوزدهم ژانویه.-هوم.آنجلا پرسید:چطور مگه؟با لحن متفکرانه ای گفتم:دیروز،یک سال از اولین روز اومدن من به اینجا گذشت.انجلا که دنبال جسیکا و لورن می گشت،زیر لب گفت:چیز زیادی عوض نشده.با لحن موافقی گفتم:می دونم.من هم دقیقا" داشتم به همین موضوع فکر می کردم. فصل هفتمتکرارمطمئن نبودم که اینجا چه می کردم.آیا سعی داشتم خودم را دوباره در وضعیت گیجی و بی حسی قرار دهم؟آیا خود آزار شده بودم؟شاید از شکنجه ی خودم لذت می بردم.باید مستقیما" به لاپوش می رفتم؛کنار جاکوب،احساس به مراتب بهتری داشتم.کاری که درحال انجام آن بودم ،درست نبود.اما همچنان به رانندگی ادامه دادم و آهسته در ان مسیر پیش رفتم و به میان درختهایی پیچیدم که روی اتومبیل خم شده بودند و شبیه به طونل سبز زنده ای به نظر می امدند.دستهایم می لرزید،بنابراین فرمان اتومبیل را محکم تر چسبیدم.می دانستم که بخشی از دلیل انجام این کارم،به کابوس شبانه ام مربوط می شد؛حالا که به راستی از خواب بیدار شده بودم،پوچی ان رویا به اعصابم فشار می اورد و مثل سگی بودم که نگران استخوانی باشد.چیزی بود که باید دنبال ان می گشتم.چیزی غیر قابل حصول و ناممکن،بی عاطفه و پریشان...اما او انجا بود،جایی در همان اطراف. باید باور می کردم.بخش دیگر،حس عجیب تکرار بود.تکرار وضعیتی که در مدرسه روی داده بود.تقارن زمانی.احساس دوباره شروع کردن...شاید تکرار انچه که روز اول در مدرسه تجربه کرده بودم.با در نظر گرفتن اینکه در ان روز،من غیرعادی ترین فرد در کافه تریا بودم.کلمه ها در سکوت،در ذهنم طنین انداز شدند،مثل این بود به جای اینکه ان ها را بشنوم،ان ها را می خواندم.مثل اینکه هرگز وجود نداشته ام.با تقسیم کردن دلیل امدنم به اینجابه دو بخش،به خودم دروغ می گفتم.از پذیرش قوی ترین انگیزه ی خودم امتناع می کردم.چون از لحاظ ذهنی،ناسالم به نظر می رسید،با عقل جور در نمی امد.واقعیت این بود که من می خواستم دوباره صدای او را بشنوم.همانطوری که در ان شب جمعه ی وهم گونه و عجیب همراه با جسیکا شنیده بودم.برای ان لحظه ی کوتاه که صدای او از بخش دیگری از وجودم ،به جز حافظه ی خوداگاهم برمی خاست،یعنی زمانی که صدای او بی نقص و به نرمی عسل بود و با پژواک ضعیفی که اغلب در حافظه ی من تولید می شد فرق داشت،توانسته بودم او را بی هیچ درد و رنجی به یاد بیاورم،اما ان لحظه ادامه پیدا نکرده بود.درد دوباره به سراغ من امده بود و من مطمئن بودم که به خاطر خطای ابلهانه ای بود که مرتکب شده بودم.اما ان لحظه های گران بهایی که می توانستم صدای او را بشنوم،باز هم برای من کشش مقاومت ناپذیری ایجاد می کرد.باید راهی برای تکرار ان تجربه پیدا می کردم...یا شاید عبارت تکرار رویداد کوتاه،عبارت مناسب تری برای شنیدن صدای واضح او بود.امیدوار بودم که حس آشنا پنداری کلید حل این معما باشد.تصمیم گرفتم به خانه ی او بروم،جایی که بعد از مهمانی روز تولدم،ماه ها قبل،به انجا نرفته بودم.پوشش گیاهی انبوه و جنگل مانند به ارامی از کنار پنجره های اتومبیل من می گذشت.همچنان در ان مسیر پر پیچ و خم رانندگی می کردم.رفته رفته عصبی تر می شدم و بر سرعت اتومبیل می افزودم.چه مدت رانندگی کرده بودم؟نباید تا ان موقع به خانه ی انها می رسیدم؟جاده ی فرعی انقدر از علف ها پوشیده شده بود که دیگر به نظرم اشنا نمی امد.اگر نمی توانستم ان خانه را پیدا کنم،چه می شد؟به خودم لرزیدم.اگر دیگر در انجا هیچ دلیل و مدرک محسوسی نمی رسیدم،چه؟بعد،ناگهان شکاف میان درخت ها که چشم هایم در جستجوی ان بودند،پدیدار شد،اما دیگر به اندازه ی قبل محسوس و اشکار نبود.گل ها و بوته های وحشی در اینجا،برای تصاحب زمینی که دیگر بدون نگهبان مانده بود،زیاد صبر نکرده بودند.سرخس های بلند به چمنزار اطراف خانه نفوذ کرده،اطراف تنه های درختان سدر را پوشانده و تا هشتی وسیع خانه پیشروی کرده بودند.مثل این بود که سیل موج های سبز و سبک،چمن اطاف خانه را تا ارتفاع کمر پوشانده باشد.و خانه در همانجا بود،اما نه همان خانه! اگرچه چیزی در بیرون خانه عوض نشده بود،اما تهی بودن ان همچون فریادی از میان پنجره ها به گوش می رسید!خانه خوفناک شده بود برای اولین بار،پس از زمانیکه ان خانه را دیده بودم،حالا شبیه به مکانی شده بود که خون اشام ها همچون اشباحی به درون ان رفت و امد کنند.پایم را روی ترمز فشار دادم و از دور به انجا نگاه کردم.می ترسیدم بیشتر از ان،به خانه نزدیک شوم.اما هیچ اتفاقی نیفتاد.هیچ صدایی در سرم شنیده نمی شد.بنابراین موتور را روشن گذاشتم،در را باز کردم و خودم را روی دریای سرخس ها انداختم!شاید ،اگر مثل شب جمعه،جلوتر می رفتم...
به نمای بی روح و تهی خانه نزدیک شدم.صدای غرش موتور اتومبیلم در پشت سرم،به من ارامش می داد.وقتی که به پله های هشتی رسیدم،ایستادم،چون چیزی در انجا نبود.کوچک ترین نشانه ای از حضور انها،و به خصوص حضور او را،در ان خانه حس نمی کردم.خانه محکم و پا برجا در جای خودش مانده بود،اما وجود ان معنای زیادی برای من نداشت.واقعیت ساختمان بتنی ان،نمی توانست پوچی کابوس هایم را نقض کند.
بیشتر از ان به خانه نزدیک نشدم.نمی خواستم به پنجره ها نگاه کنم.نمی دانستم دیدن کدامیک سخت تر بود؟اینکه اتاق ها را خالی از وسایل می دیدم یا دست نخورده.اگر اتاق ها خالی بودند،و تهی بودن خانه را از کف تا سقف به من نشان می دادند،بی شک غمگین تر می شدم.درست مثل تشییع جنازه ی مادربزرگم،که مادرم از من خواسته بود هنگام دیدن جنازه،بیرون بایستم.او گفته بود که لزومی ندارد مادربزرگ ر به ان شکل ببینم.چون به نظر او ممکن بود تصویر جسد مادربزرگ،جای تصویر زنده ی او را در ذهن من بگیرد.
از طرفی،اگر هیچ تغییری در خانه ایجاد نشده بود،ممکن بود بیشتر ناراحت شوم.اگر صندلی های راحتی درست در همان وضعی بودند که من برای اخرین بار دیده بودم،و اگر تابلوها هنوز به دیوار اویخته بودند،چه؟بذتر از ان اینکه ممکن بود پیانوی بزرگ هنوز روی همان سکوی کوچک باشد؟این فقط کمی بهتر از ناپدید شدن تمام خانه بود! اینکه همه چیز،دست نخورده و فراموش شده،پشت سر ان ها باقی مانده باشد؛همان طور که من تنها مانده بودم.
از ان فضای خالی وسیع روی برگرداندم و با عجله به طرف اتومبیلم رفتم.کمابیش دویدم.نگران بودم که از دست رفته باشم،از بازگشت به دنیای انسان ها می هراسیدم.به طور چندش اوری،احساس پوچی می کردم،و دلم می خواست جاکوب را ببینم.شاید بیماری جدیدی رفته رفته وجودم را فرا می گرفت؛اعتیادی از نوعی دیگر،همچون بی حسی و کرختی خاصی که تجربه کرده بودم.اهمیتی نداشت.اتومبیلم را با بیشترین سرعتی که ممکن بود،به حرکت در اوردم و با سرعت به طرف گاراژ جاکوب رفتم.
جاکوب در انتظارم بود.همین که او را دیدم،در سینه ام احساس راحتی کردم و نفس کسیدن برایم راحت تر شد.
جاکوب صدایم زد:هی بلا
لبخندی از سر اسودگی زدم و گفتم:سلام جاکوب
بعد برای بیلی دست تکان دادم که از پنجره به بیرون نگاه می کرد.
جاکوب با صدای اهسته،اما مشتاقانه ای گفت:بیا بریم سر کارمون.
توانستم خنده ای بر لب بیاورم و بگویم:جدا" هنوز از من خسته نشدی؟
فکر می کردم او حالا دیگر به این نتیجه رسیده باشد، که ناامیدانه خواهان معاشرت با او بودم.
جاکوب،مسیری که خانه را دور می زد و به گاراژ او منتهی می شد، پیمود و بعد گفت:خسته از دست تو؟هنوز نه!
گفتم:خواهش می کنم همین که احساس کردی دیگه دارم رو اعصابت راه می رم،به من بگو!من نمی خوام وبال گردنت باشم!
-باشه بعد با صدایی که از بیخ گلویش بیرون می امد،خندید و ادامه داد:اما بیخود منتظر نباش،چون فکر نمی کنم کار به اونجا بکشه!وقتی وارد گاراژ شدم،از دیدن موتور قرمز که روی چرخ هایش ایستاده بود،حیرت کردم.حالا واقعا" شبیه به یک موتور سیکلت بود،نه تَلی از اهن پاره های لبه تیز و ناهموار.زیر لب گفتم:جاکوب تو فوق العاده ای!او دوباره خندید و گفت:وقتی پروژه ای رو شروع می کنم،دیگه تا تموم کردن اون،دست از پا نمی شناسم.بعد شانه ای بالا انداخت و گفت:اگه مغز داشتم،کمی از اون رو بیرون می کشیدم!-چرا؟او،سرش را پایین انداخت و مکثی طولانی کرد،انقدر طولانی که فکر کردم شاید پرسش ام را نشنیده باشد.سرانجام پرسید:بلا،اگه من به تو می گفتم که از عهده ی تعمیر این موتور بر نمی ام،چی می گفتی؟من هم مثل او ،برای دادن جواب عجله نکردم و او مجبور شد برای بررسی حالت چهره ام،به من نگاه کند.-می گفتم...خیلی بد شد،اما می تونیم یه راه دیگه پیدا کنیم.اگه واقعا" از انجام این کار ناامید می شدیم،می تونستیم حتی با تکالیف مدرسه خودمون رو سرگرم کنیم.جاکوب لبخندی زد و شانه هایش را شُل کرد.کنار موتور نشست و آچاری را برداشت و گفت:پس،تو فکر می کنی اگه من کار تعمیر موتور ها رو تموم کنم،بازم به دیدن من می ای؟-منظورت همین بود؟بعد سرم را تکان دادم و ادامه دادم:فکر می کنم الان دارم از مهارت های مکانیکی ارزون قیمت تو نهایت استفاده رو می کنم،اما بعد از این هم،تا موقعیکه تو اجازه بدی،من به اینجا می ام.با لحن موذیانه ای گفت:به این امید که کوئیل رو ببینی؟-وای! تو منو غافلگیر کردی.خندید و با لحن تعجب امیزی گفت:تو واقعا" از اینکه وقت خودت رو با من می گذرونی،خوشحالی؟-خیلی خیلی زیاد.اینو ثابت می کنم.من باید فردا سر کار برم،اما روز چهارشنبه می تونیم سر خودمون رو با کاری به جز تعمیرات گرم کنیم.-مثلا" چه کاری؟-نمی دونم.مثلا" تو می تونی به خونه ی ما بیای،تا دوباره وسوسه نشی که سراغ موتورها بری.می تونی تکلیف مدرسه تو با خودت بیاری،حدس می زنم که از کلاس ها عقب افتادی،چون خودم هم چنین وضعیتی دارم.او شکلکی در اورد و گفت:انجام دادن تکالیف مدرسه،فکر خوبیه.و من در این فکر بودم که او انجام چقدر از تکالیفش را به عهده ی من خواهد گذاشت!با لحنی موافق گفتم:بله.گهگاهی هم باید به فکر مسئولیت های دیگه مون باشیم وگرنه بیلی و چارلی یواش یواش سختگیرتر میشن.بعد با حرکتی به او نشان دادم که در این صورت،سرنوشت مشابهی در انتظار ماست.او از این حرکت من خوشش امد و تبسم کرد.بعد پیشنهاد کرد:انجام تکالیف،هفته ای یه بار باشه.به یاد انبوه تکالیفی که همان روز داشتم،افتادم و گفتم:شاید دوبار در هفته بهتر باشه.اه عمیقی کشید.بعد دستش را از روی جعبه ابزارش به طرف یک پاکت کاغذی دراز کرد و از درون ان،دو قوطی فلزی نوشبه را بیرون اورد،یکی از ان ها را باز کرد و به دست من داد.نو.شابه ی دوم را هم باز کرد و ان را با حالتی رسمی بالا برد و گفت:می نوشیم به خاطر وظیفه شناسی.انجام تکالیف،دوبار در هفته.من تاکید کردم:و ماجراجویی،یه روز در میون.************دیر تر از موقعی که می خواستم،به خانه رسیدم و متوجه شدم که چارلی به جای اینکه منتظر من بماند،پیتزا سفارش داده است.به من اجازه ی عذرخواهی نداد و با لحن اطمینان بخشی گفت:مهم نیست.به هرحال،بعد از این همه اشپزی،باید یه نفسی بکشی.
می دانستم که او فقط از این موضوع خوشحال و اسوده خاطر بود که،من مثل یک ادم عادی رفتار می کردم،و او نمی خواست این روند را به هم بزند.
قبل از اینکه انجام تکالیفم را شروع کنم،نگاهی به ایمیل هایم انداختم و پیامی طولانی را از جانب رِنی دیدم.او در مورد همه ی جزئیاتی که برایش شرح داده بودم،هیجان زده شده بود و برای همین من شرح کامل دیگری درباره ی فعالیت های روزانه ام برایش فرستادم.برای او درباره ی همه چیز به جز موتورسیکلت ها،نوشتم.چون این موضوع حتی رِنی بی خیال را هم دچار نگرانی می کرد.
روز سه شنبه،مدرسه باز اُفت و خیزهای خودش را داشت.به نظر می رسید که آنجلا و مایک اماده بودند تا دوباره با اغوش باز،من را به جمع خودشان بپذیرند و مهربانانه از رفتار غیرعادی من طی چند ماه گذشته،چشم پوشی کنند.جِس تمایل کمتری داشت.یا خودم فکر کردم شاید او منتظر است تا من عذرخواهی کتبی و رسمی خودم را در مورد اتفاقی که در پورت انجلس افتاده بود،برایش بفرستم.
در محل کار،مایک،سرحال تر و پرحرف تر شده بود.به نظر می رسید که او تمام حرف های ترم تحصیلی را،برای حالا جمع و ذخیره کرده بود و حالا دیگر حرف هایش سرریز شده بودند.متوجه شده بودم که می توانم او را در لبخندها و خنده هایش همراهی کنم،البته نه به ان اسانی که جاکوب را همراهی می کردم.به نظر می رسید که این کار ضرری نداشته باشد،تا اینکه زمان تعطیلی فروشگاه رسید. ایک تابلوی تعطیل را پشت شیشه گذاشت و من در همان حال،لباس کارم را تا کردم و زیر پیشخوان گذاشتم.
مایک با خوشحالی گفت:امروز خوش گذشت.
با لحن موافقی گفتم:آره
اگرچه در همان لحظه آرزو کردم که ای کاش بعدازظهر ان روز را،در گاراژ جاکوب سپری کرده بودم.
مایک گفت:خیلی بد شد که هفته ی پیش،تو زود از سالن سینما بیرون اومدی!
این فکر ناگهانی او،کمی من را گیج کرد.شانه ای بالا انداختم و گفتم:فکر کنم من خیلی ترسو هستم.
-منظورم این بود که تو باید فیلم بهتری رو ببینی.فیلمی که بتونی ازش لذت ببری.
درحالیکه هنوز گیج بودم،زیر لب گفتم:اوه.
-مثلا" شاید همین جمعه،با من.بریم و یه فیلمی رو ببینیم که اصلا" ترسناک نباشه.
لبم را گاز گرفتم.من نمی خواستم مسائلم را با مایک در میان بگذارم،حتی نه در این موقعیتی که او یکی از افراد معدودی بود که حاضر شده بود دیوانه بودن من را فراموش کند.اما چنین وضعیتی بیش از حد برایم اشنا بود.سال گذشته نیز او برای مهمانی رقص از من دعوت کرده بود.امیدوار بودم سال گذشته ان اتفاق نیفتاده بود.دلم می خواست این بار هم می توانستم جِس را به عنوان بهانه مطرح کنم.
پرسیدم:یعنی با هم قرار بذاریم:
احتمالا" در این موقع،صداقت بهترین روشی بود کهمی توانستم به کار ببرم.
لحن صدایم او را کمی به تأمل واداشت،بعد گفت:اگه تو بخوای.اما لازم نیست حتما" اونطوری باشه.
با صدای اهسته ای که لحن صادقانه ای داشت،گفتم:نه!من با کسی قرار نمی ذارم.
به راستی،واقعیت را گفته بودم.تمام دنیا،فاصله ی غیر قابل باوری با من داشت.
او پیشنهاد کرد:فقط مثل دو تا دوست؟
حالا دیگر چشم های آبی او اشتیاق اولیه را نداشتند.امیدوار بودم منظور او واقعا" این باشد که ما در هرحال بتوانیم،با هم دو دوست معمولی باشیم.
گفتم:می تونست خوش بگذره.اما من برای این جمعه برنامه هایی دارم.شاید هفته ی دیگه؟
-چی کار می خوای بکنی؟
سعی کرده بود لحنش بی تفاوت به نظر برسد،اما چندان در این کار موفق نبود.
-تکالیف مدرسه.قراره...با یکی از دوستام درس بخونیم.
-اوه.باشه.شاید هفته ی دیگه.
او تا نزدیکی اتومبیلم همراهی ام کرد،اما دیگر زیاد سرحال نبود.او من را به وضوح به یاد اولین ماه هایی که به فورکس امده بودم،می انداخت.گویی،به نقطه ی آزاد برگشته بودیم و حالا دیگر همه چیز شبیه به یک پژواک بود.یک پژواک پوچ،عاری از عشق و علاقه ای که پیش تر وجود داشت.
شب بعد،برای چارلی اصلا" تعجبی نداشت که جاکوب و مرا با کتابهایی که روی کف اتاق نشیمن،در اطرافمان پخش شده بودند،ببیند.برای همین،حدس زدم که او و بیلی در مورد ما صحبت کرده اند.
چارلی گفت:هی بچه ها
و در همان حال چشم هایش را به طرف اشپزخانه حرکت داد.بوی لازانیایی که تمام بعدازظهر،برای پختن ان وقت صرف کرده بودم و جاکوب در تمام مدت،مشغول نگاه کردن به من و ناخنک زدن به ان بود-از اشپزخانه به درون حال می امد.وظیفه ام را خوب انجام داده و سعی کرده بودم جبران همه ی پیتزا خوری ها را کرده باشم.
جاکوب برای شام ماند و یک بشقاب از لازانیا را برای بیلی برد.اما پیش از رفتن،با بی میلی یک سال دیگر به سن من اضافه کرده بود،چون اشپز خوبی بودم. جمعه را در گاراژ سپری کردیم ،و شنبه ،بعد از پایان شیفت کاری من در فروشگاه نیوتون،نوبت انجام تکالیف درسی بود.چارلی که دیگر خیالش از سلامت عقلی من راحت شده بود،با هری برای ماهیگیری رفته بود.وقتی برگشت،همه ی تکالیف ما تمام شده بود.احساس پختگی و غرور می کردیم و مشغول تماشای فیلم مانستر گاراژ از شبکه ی دیسکاوری بودیم.
جاکوب آهی کشید و گفت:احتمالا" باید برم.از اون چیزی که فکر می کردم،دیرتر شده.
غرولندکنان گفتم:باشه،من تو رو می رسونم.
او با دیدن ناخشنودی من از رفتن خودش،خندید.به نظر راضی می امد.
وقتی که به تنهایی درون اتومبیل من نشستیم،گفتم:فردا،کارمون رو ادامه می دیم.من چه وقت بیام؟
در لبخند او هیجان مبهمی دیده می شد او گفت:صبر کن تا بهت زنگ بزنم،باشه؟
اخم کردم و گفتم:باشه.
و در همان حال در حیرت بودم که چه اتفاقی افتاده است.لبخند جاکوب پهن تر شد.
*************
صبح روز بعد،درحالی که منتظر تماس تلفنی جاکوب بودم و سعی می کردم آثار کابوس شب گذشته را از ذهنم برانم،خانه را تمیز کردم .منظره ی کابوسم عوض شده بود.شب گذشته،درمیان انبوه سرخس هایی که همچون امواج دریا من را دربر گرفته بودند،به این سو و ان سو می رفتم.درخت های عظیم الجثه ی شوکران،در میان دریای سرخس ها دیده می شدند.چیز دیگری انجا نبود.من گم شده بودم و تنها و بی هدف به دور به دور خودم می چرخیدم،بی انکه به راستی در جستجوی چیزی باشم.دلم می خواست به خاطر سفر ابلهانه ای که به محل خانه ی خالی کالن ها کرده بودم،لگد جانانه ای به خودم بزنم.کابوس را از ذهن خوداگاهم بیرون راندم و امیدوار بودم ان را در گوشه ای به زنجیر بکشم و مانع فرارش شوم!
چارلی در بیرون از خانه،کروزر خودش را می شُست.برای همین هم وقتی که تلفن زنگ زد،من بُرِس نظافت حمام را زمین انداختم و به طبقه ی پایین دویدم تا گوشی را بردارم.
نفس زنان گفتم:الو؟
جاکوب گفت:بلا
صدایش لحن رسمی و عجیبی داشت.
-هی جِیک.
-فکر می کنم که...ما امروز با هم قرار داریم.
در لحن صدایش،چیزهای زیادی حس می شد.
لحظه ای طول کشید تا منظور او را بفهمم.پرسیدم:تعمیر موتورها تموم شده؟باورم نمیشه!عجب زمان بندی فوق العاده ای!
به راستی به چیزی احتیاج داشتم تا ذهن مرا از کابوس ها و احساس پوچی برهاند.
جاکوب گفت:آره،اونها حرکت می کنن و عیب و ایرادی هم ندارن.
-جاکوب،بدون شک تو با استعدادترین و عجیب ترین ادمی هستی که من می شناسم.برای این کارِت،ده سال به سن تو اضافه می کنم.
-عالیه!پس حالا دیگه من میونسال هستم.
خندیدم و گفتم:من هم دارم بزرگ می شم.
وسایل نظافت را به زیر سکوی حمام انداختم و به سرعت ژاکتم را چنگ زدم.
وقتی با سرعت از کنار چارلی می گذشتم،او پرسید:داری می ری جِیک رو ببینی؟
این را به عنوان سوال نگفته بود.
وقتی به درون اتومبیلم می پریدم،گفتم:آره.
چارلی پشت سرم فریاد زد:کمی بعد من می رم اداره.
درحالیکه سوئیچ را می چرخاندم،فریاد زدم:باشه.
چارلی چیز دیگری هم گفت،اما غرش موتور اتومبیل مانع از شنیدن صدای او بود.شبیه صدای اتومبیل اتش نشانی بود،که عازم ماموریت مهار اتش باشد.
اتومبیلم را کنار خانه ی بلک ها،نزدیک درختها، پارک کردم تا گذاشتن مخفیانه ی موتورها به پشت اتومبیل،با سهولت بیشتری انجام شود.وقتی پیاده شدم،رنگ براق و درخشانی به چشمم خورد-انجا،در مقابل من،دو موتورسیکلت براق،یکی قرمز،یکی سیاه-زیر درخت صنوبر قرار داشتند و از اطراف خانه دیده نمی شدند.جاکوب اماده بود. دورِفرمان هریک از موتورها،تکه ای ربان ابی رنگ به شکل پاپیون کوچکی بسته شده بود.وقتی جاکوب از خانه بیرون دوید،من هنوز مشغول خندیدن به ان روبانها بودم.
درحالیکه چشمهایش برق می زد با صدای آهسته ای گفت:حاضری؟
من از روی شانه ی او نگاهی انداختم،اما هیچ اثری از بیلی نبود.
گفتم:آره
اما حالا کمی از هیجانم کاسته شده بود؛سعی کردم خودم را روی موتورسیکلت مجسّم کنم.
جاکوب به راحتی موتورها را روی کف اتومبیل گذاشت و انها را با دقت به پهلو خواباند تا دیده نشوند.
بعد درحالیکه صدایش از فرط هیجان،بلندتر از همیشه بود،گفت:بریم.من بهترین جا رو می شناسم-هیچ کسی اونجا ما رو پیدا نمی کنه.
به سمت جنوب شهر رانندگی کردیم.جاده ی خاکی با پیچ و خم زیادی در میان جنگل امتداد داشت.گاهی به جز درخت ها چیزی وجود نداشت و گاهی منظره ی نفس گیر اقیانوس آرام،نیز به چشم می خورد.که امتداد ان به افق وصل شده بود و آب های ان در زیر ابرها،رنگ خاکستری تیره داشت.ما بالاتر از ساحل بودیم و روی جاده ای پیش می رفتیم که از فراز پرتگاه هایی که ساحل را احاطه کرده بودند،می گذشت.به نظر می رسید که منظره ی پیش رو و اطرافمان تا بی نهایت گسترده شده باشد.
اتومبیل را با سرعت کمی پیش می بردم،طوری که بتوانم هنگام پیچ خوردن جاده و نزدیک شدن ان به صخره های ساحلی،با خیالی اسوده نگاهی به اقیانوس بیافکنم.جاکوب،مشغول صحبت کردن در مورد اتمام تعمیر دوچرخه ها بود، اما توضیحات او رفته رفته فنی شده و من توجه زیادی به انها نداشتم.
ناگهان-چهار نفر را دیدم که روی سنگ برامده ای،با فاصله ی بسیار اندکی از لبه ی یک پرتگاه،ایستاده بودند.از ان فاصله نمی توانستم سن و سال انها را تشخیص بدهم،اما به نظر می امد که همگی مرد باشند...برخلاف سرمای گزنده ی هوای ان روز،به نظر می رسید که انها چیزی به جز شلوارک نپوشیده بودند!
همچنان که نگاهم به انها بود،بلند قامت ترین فرد در میان انها،به لبه ی پرتگاه نزدیکتر شد.بی اختیار سرعت اتومبیل را کاهش دادم؛هنوز پایم را با تردید روی پدال ترمز نگه داشته بودم.
وبعد...ان مرد خودش رااز لبه ی پرتگاه به پایین پرت کرد!
فریاد کشیدم:نه!
و پایم را محکم روی ترمز فشار دادن.
جاکوب با لحن وحشت زده ای فریاد زد:چی شده؟
-اون مرد-اون همین الآن از پرتگاه پایین پرید!چرا اونای دیگه جلوشو نگرفتن؟باید امبولانس خبر کنیم!
در اتومبیل را به سرعت گشودم و با حرکت بی معنایی پیاده شدم.سریع ترین راه برای تلفن کردن،این بود که به خانه ی بیلی برگردیم.اما من نمی توانستم چیزی را که دیده بودم،باور کنم.شاید به طور ناخوداگاه،از اتومبیل پیاده شده بودم تا چیزی را ببینم که با انچه که از پشت شیشه ی اتومبیل دیده بودم،تفاوت داشته باشد!جاکوب خندید و من به سرعت به طرف او برگشتم و به چهره اش خیره شدم.چگونه ممکن بود او تا این حد بی عاطفه و خون سرد باشد؟جاکوب با لحن شیطنت امیزی گفت:اونها فقط مشغول پرش از روی صخره هستن؛بلا.فقط دارن تفریح می کنن.می دونی که لاپوش،مرکز خرید و تفریح نداره.
اما آزردگی عجیبی در لحن صدایش احساس می شد.
-من،مات و مبهوت، تکرار کردم:پرش از روی صخره؟
بعد با ناباوری به نفر دوم نگاه کردم که به لبه ی پرتگاه نزدیک شد.مکثی کرد و بعد با ظرافت خاصی،خودش را در آغوش آسمان رها کرد.زمان سقوط او،برای من به اندازه ی ابدیت طول کشید و سرانجام او به نرمی،سینه ی امواج خاکستری دریا را شکافت.
دوباره روی صندلی اتومبیلم نشستم و درحالی که هنوز با چشم های گشاده به دو پرش کننده ی دیگر خیره شده بودم،گفتم:عجب!ارتفاع خیلی زیاده.باید بیشتر از سی متر باشه.
-خوب،آره.بیشتر ما از ارتفاع پایین تری می پریم،از روی سنگی که روی صخره ای با نصف این ارتفاع قرار داره.
بعد از پشت پنجره ی پهلویی اش به نقطه ای اشاره کرد که ارتفاع بسیار معقول تری داشت.
جاکوب گفت:اینا دیوونه شدن.احتمالا" می خوان قدرتشون رو به رخ بکشن!منظورم اینه که امروز هوا واقعا" خیلی سرده.فکر نمی کنم افتادن توی این آب لذت بخش باشه.
بعد،طوری چهره اش را درهم کشید که گویی از ان پرش ها خیلی ناراحت شده بود.کمی تعجب کردم.فکر می کردم که هیچ چیزی نمی تواند او را ناراحت کند.
کلمه ی «ما»هنوز در خاطرم مانده بود.پریدم:تو هم از صخره می پری؟
-خوب معلومه.
بعد شانه ای بالا انداخت و لبخند زد و گفت:لذت بخشه کمی هم ترسناکه،به خاطر سرعت زیاد.
برگشتم و دوباره نگاهی به صخره ها انداختم،جایی که نفر سوم به طرف لبه به راه افتاده بود.در تمام عمرم،عملی تا به ان حد جسورانه ندیده بودم.چشم هایم باز مانده بودند و لبخند می زدم.گفتم:جِیک،تو باید منو برای پرش از صخره ببری.
او اخم کرد و حالتی حاکی از ناخشنودی در چهره اش نقش بست و گفت:بلا،تو همین الآن می خواستی برای سام امبولانس خبر کنی.
در حیرت بودم که او چگونه توانسته بود از ان فاصله،سام را بشناسد.
درحالیکه دوباره از اتومبیل پیاده می شدم،گفتم:می خوام یه امتحانیبکنم.
جاکوب،مچ دستم را گرفت و گفت:امروز نه،باشه؟ حداقل می تونیم منتظر یه روز کرم تر بمونیم.
با لحنی موافق گفتم:باشه.عالیه.
در باز بود و نسیم سرد،بازویم را بی حس کرده بود.گفتم:اما من می خوام زودتر برم.
او چشمهایش را چرخی داد و گفت:زود:بلا،گاهی تو خیلی عجیب می شی.اینو می دونستی؟

 


مطالب مشابه :


رمان آنشرلی(1)

رمــــان ♥ - رمان آنشرلی(1) - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 500 - رمان یک قطره تا خون (جلد دوم گرگینه)




رمان عشق وسنگ{جلد دوم}2

رمان طنز سرگرمی - رمان عشق وسنگ{جلد دوم}2 - رمان داستان کوتاه شعر ادبیات وسرگرمی




دانلود رمان آنشرلی

رمــــان ♥ - دانلود رمان آنشرلی - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو (جلد دوم قدیسه نجس) ♥ 241




جلد دوم پنجگانه افسانه: طلوع ستاره مغرب

کتابخانه وحشت - جلد دوم پنجگانه افسانه: طلوع ستاره مغرب - دانلود کتاب های فانتزی و ترسناک




رمان گرگ ومیش(جلد دوم)3

رمــــــــــان - طنز-سرگرمــــــــــی - رمان گرگ ومیش(جلد دوم)3 رمان آنــــشرلی;




رمان گرگ ومیش(جلد دوم)5

رمــــــــــان - طنز-سرگرمــــــــــی - رمان گرگ ومیش(جلد دوم)5 رمان آنــــشرلی;




رمان نوتریکا 3 ( جلد دوم )

رمــــان ♥ - رمان نوتریکا 3 ( جلد دوم ) - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 207 - دانلود کتاب آنشرلی




دانلودرمان آنشرلی نوشته yekta76 کاربر انجمن نودهشتیا برای موبایل/کامپیوتر/تبلت/آیفون/آیپد

دانلودرمان آنشرلی نوشته yekta76 کاربر انجمن نودهشتیا برای موبایل رمان قمار سرنوشت جلد دوم.




برچسب :