پست هفتم رمان شماره تلفنت رو دارم

فصل بیست و نهم:کپیسترانو در حالی که وانت خود را در راه ورودی خانه ی سیگر به جلو می راند،زیر لب گفت:"باورم نمیشه دارم این کارو می کنم."هوا بد شده بود.سرد بود و نم نم باران می بارید.آنتن وانت را یک لایه بخ پوشانده بود،همین طور روی خودروهایی که پارک شده بودند.رکسان دستکشهای بافتنی اش را به دست کرد و با کلاه پشمی اش روی گوشهایش را پوشاند."نتونستیم الیز رو پیدا کنیم.احتمالاَ خیلی وقته از اینجا رفته.تنها راهی که می تونیم اونو به دکتر سیگر ربط بدیم،اینکه که یه چیزی لای پرونده های کارل پیدا کنیم.یه نامه،عکس ،یا همچین چیزهایی.""بابت این شغلم رو از دست میدم.""نمی خواد این قدر غلو کنی و خودت رو کوچیک جلوه بدی."رکسان در وانت را باز کرد و به آرامی به درون تاریکی خزید.صدای خفیف به هم خوردن در را شنید و بعد کپیسترانو هم در کنار او بود.معلوم بود آن قتل حسابی همسایه را ترسانده بود،چون چراغ جلوی در همه ی خانه ها روشن بود،که مناسب حال آنان نبود.در سایه درختان بین پیاده رو و محوطه ی چمن،با احتیاط به راه افتادند.بعد روی چمنهای یخ زده قدم گذاشتند و از خیر عبور از پیاده رو گذشتند.از کنار زنی که کاملاَ خود را پوشانده بود و یک سگ هم داشت،رد شدند ولی به او نگاه نکردند.وقتی به نزدیکی خانه رسیدند،رکسان پرسید:"کدوم در؟"آن خانه،تنها خانه ی تاریک آن منطقه بود.کپیسترانو زیر لب گفت:"در جلویی.حقه یواشکی وارد شدن اینه که وانمود کنی قراره اونجا باشی."سپس اخم کرد و گفت:"اینو نسنیده بگیر.یادم نبود دارم با کسی حرف می زنم."وقتی پای پله ها رسیدند،یک چراغ خودکار روشن شد که چیزی نمانده بود رکسان از شدت ترس خودش را خیس کند.کپیسترانو گفت:"آروم باش."ضربان قلب رکسان شدت گرفته بود و بدنش بی اختیار می لرزید.جلوی در ورودی یک نوار زرد رنگ کشیده و روی آن نوشته شده بود:"صحنه ی جنایت."کپیسترانو در کمتر از سی ثانیه قفل در را باز کرد.رکسان نجواکنان گفت:"اگه زنگ خطر داشته باشه،چی؟"کپیسترانو جواب داد:"پلیس زحمت راه انداختن زنگ خطر رو به خودش نمیده."بعد اخمی کرد و گفت:"این یکی رو هم نشنیده بگیر و زیاد سوال نکن."بعد از بستن در،هر دو در تاریکی ایستادند تا چشمانشان به تاریکی عادت کند.بعد کفشهایشان را در آوردند.هوای خانه سرد و ساکن بود،و بوی مواد شیمیایی که احتمالاَ ناشی از عملیات پزشکی قانونی بود،به مشام می رسید.چه مواد بد بویی!رکسان گفت:"میز کارش توی کتابخونه ش بود.اگه درست یادم بیاد،مستقیم،دست چی؟"اتاق را پیدا کردند و کپیسترانو آهسته نوار پلیس را از جلوی در برداشت.سپس در نور یک چراغ قوه ی جیبی اطراف را نگاه کرد.جلو رفت،در را بست و قبل از اینکه چراغ مطالعه ی روی میز را روشن کند،کرکره را بست.رکسان نظری اجمالی به اتاق انداخت و چشمش به قالی افتاد که با نوار چسبی سفید طرح جسد او را زمانی که کنار کاناپه افتاده بود،کشده بودند.به یاد عکسهای ناراحت کننده ی صحنه ی جنایت افتاد.نفس عمیقی کشید و این افکار را پس زد.تمام دیوارها پوشیده از قفسه های کتاب بود و اتاق با مبلمانی بسیار شکیل تزیین شده بود.یک کاناپه ی پارچه ای موهر،یک میز چرمی و یک میز مطالعه ی بزرگ از جنس چوب گیلاس.رکسان خیال کرد بوی خوش ادوکلن کارل به مشمامش رسید،اما احتمالاَ تصور کرده بود...تصورش را بکن،او تا دو روز پیش زنده بود.کپیسترانو گفت:"تو برو سراغ کشوها.من از قفسه های کتابها شروع می کنم.دستکشها دستت باشه."رکسان سرش را تکان داد،کلاهش را برداشت و شروع کرد.کشوی پایینی پر از هدفون و سی دی بود.رفت سراغ کشوی بعدی.قبضها در آن بود،به اضافه ی یک ماشین حساب و یرونده ی صورتحسابها که چیز مهمی نبود،مگر قبض تلفنش که سر به جهنم می زد،و بیشتر شماره ها هم پیش شماره ی 900 داشت.رکسان فکر کرد یعنی کارل معاشقه ی تلفنی می کرده که صورتحسابهایش این قدر زیاد می شده است؟یکدفعه حالش گرفته شد.در کشوی بعدی هم چیز مهمی نبود؛پوشه ی نمره های کلاسی و یادداشتهایی مربوط به جلسه ی استادان.او آخرین کشورا را آه کشان بست و گفت:"اینجا که چیزی نیست."کپیسترانو هم از جلوی قفسه ی کتاب گفت:"اینجا هم خبری نیست.می تونی تو هم از اون طرف قفسه ها شروع کنی."رکسان شروع کرد و غصه اش گرفت که مجموعه کتابهایی که کارل با دقت آنها را انتخاب کرده بود،به خانه ای جدید انتقال می یافت،و یا شاید به کتابخانه دانشگاه.کپیسترانو زمزمه کرد:"مجموعه ی خوبی جمع آوری کرده."رکسان یک ابرویش را بالا برد.پس حضرت آقا کتاب و کتاب خواندن هم سرش می شد.روال کار رکسان این بود که هر کتابی را بر می داشت،لای آن را هم نگاه می کرد تا ببیند کارل چیزی آنجا قایم کرده یا نه.مدت نیم ساعت هر دو به همین نحو پیش رفتند،ولی بی نتیجه.سپس رکسان به مجموعه ای از آثار شکسپیر رسید که چند تای آن در جعبه ای سورمه ای رنگ قرار داشت.او یکی از کتابها را از جعبه بیرون کشید و ایستاد."کارآگاه،انگار چیزی پیدا کردم."کارآگاه پیش او آمد و گفت:"کتابهای قلابی؟"رکسان کتابی را از لای کتابی دیگر در آورد و آن را زیر نور گرفت."این دفتر خاطرات روزانه س.از سال1980تا1985."کپیسترانو یک کتاب قلابی دیگر را در آورد و گفت:"فقط اون یکی نیست.اینم هست.از 1986تا1990."رکسان کتاب را ورق زد.به محتویات آن توجه کرد و بسرعت فهمید بیشتر سعی کارل برای جمع آوری ادبیات،تمایل او به ادبیات عاشقانه بوده است.او از مطالب اصلی چشم پوشی کرد و سعی کرد دنبال اسامی بگردد.یعنی کارل تا این حد گستاخ بود؟از قرار معلوم،بود.جنیس ل...کارلا ب...ماریا آ."این اسامی مربوط به 1987 به بعده؟"کپیسترانو دو جلد آخر را بیرون کشید و گفت:"آره.بیا اینها رو با خودمون ببیریم.""دزدی نیست.""از لحاظ فنی،سرقت محسوب می شه.بیا بریم."آنان کتابهای قلابی را سرجایش گذاشتند،چراغ را خاموش و سپس کرکره ها را باز کردند.تمام کارهای لازم را انجام دادند و بعد از در جلویی خارج شدند.کپیسترانو در را قفل کرد و آن را کشید تا مطمئن شود بسته شده است."رکسان در حالی که می لرزید،گفت:"صبر کن.کلاهم رو جا گذاشتم."این هم یکی از طرق شناسایی کپیسترانو بود که فقط یک آه بکشد.سپس گفت:"همینجا باش.من میارمش."کپیسترانو دفترچه های خاطرات را به دست او داد و برای دومین بار وارد خانه شد و غیبش زد.سوز سرد به رکسان خاطر نشان می کرد که چرا در جنوب زندگی می کند.این پا و آن پا می کرد تا خون در رگهایش به جریان بیفتد و کمی گرم شود.قبل از اینکه رکسان او را ببیند،بوی او به مشامش رسید.سپس چراغ خودکار جلوی در روشن شد و چهره ی ترسناک فرانک کیپ که کلاه بافتنی روی سرش آن را احاطه کرده بود،نمودار شد.رکسان در اوج بدبختی متوجه شد که اسپری فلفل را در کیفش گذاشته و کیفش هم در وانت کپیسترانو است."کپیس..."کیپ دستش را روی دهان رکسان گذاشت.سپس پارچه ای را در دهان او چپاند و گفت:"خالا خوب شد."و او را با یک حرکت تند و سدیع از پله ها پایین کشید."فکر کرده بودم اول اون محافظت رو با تیر بزنم و یه جنازه ی دیگه بندازم اینجا تا پلیس پیداش کنه."چشمان رکسان از حدقه در آمد."اوه،آره.من اون مرتیکه رو کشتم.واسه کشتن اون وعده هایی به ام داده شده بود که به نفعم بود،اما این روزها هیشکی به قولش وفا نمی کنه."رکسان خرخرکنان تقلا می کرد یک دستش را آزاد کند و با تمام نیرویش به پای او ضربه می زد.او آهسته گفت:"تکون نخور."سپس سیلی محکمی به گونه ای او زد."حالا باهم میریم پیش زن من."با آن پارچه ای که در دهانش بود،امید رکسان ناامید شد و اشکهایش فرو ریخت.راهبرد بعدی رکسان این بود که خود را به لنگیدن بزند،که اصلاَ عقیده ی جالبی نبود،چون کیپ براحتی او را روی یخ می کشید.یکی از کفشهایش درآمد.مطمئن بود عنقریب کتفش هم از جا در می آید.و وقتی به سمت اتومبیلی می روند که موتورش روشن است،آشفته شد.فرانک او را با حرکتی ناگهانی بالا کشید و برای لحظه ای دست او را ول کرد، و همان قدر کافی بود تا رکسان پارچه را از دهانش بیرون بکشد و جیغ بزند،هر چند صدایی ضعیف مثل قرقره کردن از گلویش بیرون آمد.رکسان با آرنج به بینی او کوبید،اما کیپ ناسزایی گفت و سلاح خودکارش را بیرون کشید."تو اصلاَ آدم نمی شی،نه؟"برای لحظه ای رعب آور،رکسان خیال کرد او می خواهد شلیک کند،اما کیپ سلاح را بالا برد و خواست با فندق آن بر فرق سر رکسان بکوبد.سپس کیپ به پهلو افتاد،درست انگار یک لوکوموتیو به او برخورد کرده است.کپیسترانو خودش را روی کیپ انداخت و رکسان فهمید الان است که یکی کشته شود.اما کیپ زنده ماند و حتی توانست سلاحش را نگه دارد.کپیسترانو مچ دست او را گرفت و دو بار تیر شلیک شد،که هوایی بود.کپیسترانو نعره زد:"رکسان بپر توی ماشین!"رکسان که تا به حال زیر بار دستو هیچ کس نرفته بود،به دنبال چیزی می گشت که آن را به عنوان سلاح به کار بگیرد. و پشت صندلی یک جک پیدا کرد.تیری دیگر شلیک شد و رکسان جا خالی داد.گلوله از کنار در اتومبیل رد شد.رکسان تا سر حد مرگ ترسیده بود،اما اگر اجازه می داد کپیسترانو برای خاطر او زخمی شود،خودش را موظف می دانست...او را به خانه ببرد و کارب کند.بنابراین دولادولا جلو آمد و منتظر فرصتی شد تا کمکش کند.آن دو باهم کلنجار می رفتند و روی زمین می غلتیدند.رکسان چند بار با جک به پای کیپ ضربه زد.اما در آن تاریکی نمی شد بخوبی دید و فکر کرد مبادا به پای کارآگاه زده باشد.چیز بعدی که رکسان متوجهش شد،این بود که کیپ هفت تیر به دست روی کپیسترانو افتاده بود و سر او را فشار می داد.رکسان جک را بلند کرد،چرخی زد و ضربه ای محکم بر پشت کیپ فرود آورد.او از شدت درد نعره ای زد و کارآگاه او را به عقب هل داد.غرانک به دور خود چرخید،ولی هنوز سلاح در دستش بود و آن را بالا گرفت.قلب رکسان داشت می آمد در دهانش.تیری شلیک شد.رکسان فریادی زد و صورتش را با دست پوشاند.وقتی لای انگشتانش را باز کرد تا نگاهی بیندازد،کپیسترانو را دید که کنار کیپ زانو زده و نبضش را گرفته بود."اون...؟""آره.مرده."کپیسترانو سرپا ایستاد.سپس لنگان لنگان به طرف رکسان رفت،جک را از دست او گرفت و گفت:"به نظرم به ات گفتم بری توی ماشین.""خواستم کمکن کنم.""ارواح دلت داشتی منو فلج می کردی.این طوری هردومون رو به کشتن می دادی."رکسان در اوج شرمندگی،چشمانش پر از اشک شد و چند بار پشت هم پلک زد.صورتش یخ زده بود و گونه اش درد می کرد.کپیسترانو صورت او را در دستانش گرفت،آهی کشید و گفت:"حالت خوبه؟"رکسان بینی خود را بالا کشید و گفت:"گمانم آره.جاییت که نشکسته؟"کپیسترانو گونه ی او را با شست خود نوازش کرد و گفت:"تو رو کتک زد؟"رکسان به نشانه ی تایید سری تکان داد."باید یه تیر دیگه به اش بزنم.""می گفت دکتر سیگر رو اون کشته."کپیسترانو لبهایش را باد کرد و نفسی بیرون داد."خوبه .بیا امیدوار باشیم موقع جنایت مدرکی به جا گذاشته باشه،چون شک دارم پلیس حرف ما رو باور کنه."صدای آژیر از دور به گوش رسید.کپیسترانو سرش را بلند کرد و گفت:"می تونم شرط ببندم ما معروف ترین مورد تلفنهای امشب به پلیس هستیم."بعد نگاهی به رکسان انداخت و گفت:"بذار من حرف بزنم.تو وانمود کن زبونت بند اومده."رکسان اخم کرد."جدی میگم،رکسان.یک کلمه هم حرف نزن."سر و کله ی خودرو پلیس پیدا شد."دستها بالا.بی حرکت."رکسان دستها را بالا کرد.می لرزید.در این فکر بود که اوضاع بهتر شده یا بدتر.
فصل سی ام:جفی به کپیسترانو گغت:"من می تونستم برای این کاری که کردی،کارت خدمتت رو توقیف کنم.برای ورود غیرمجاز و به هم زدن صحنه ی جنایت."سپس به دفترهای خاطرات که مچاله شده و جوهر آن پخش و نوشته ها ناخوانا شده بود،اشاره کرد و ادامه داد:"و برای ربودن مدارک و شواهد."رکسان گفت:"عقیده ی من بود."و بلافاصله لب خود را گاز گرفت.جفی به او نگاه کرد."خوب،خانم بیدلمن.خوشحالم که زبونت باز شد."سپس دوباره به کپیسترانو رو کرد."و از همه مهم تر،یه جنازه.یه جنازه ی دیگه.می دونی این مساله چقدر به وجهه ی داشنگاه لطمه می زنه؟"کپیسترانو با انگشتانش روی میز ضرب گرفته بود.گفت:"ببین،به مطبوعات بگو مردی که دکتر سیگر رو کشته بود،به دست پلیس کشته شد.اون وقت بچه ها دوباره با خیال راحت توی کوچه بازی می کنن و پلیس هم حکم قهرمان رو پیدا می کنه و همه خوشحال و خندان می شن."رابرت دیکسون اصلاَ به نظر نمی رسید از اینکه آن وقت شب او را به کلانتری کشانده اند،خوشحال باشد.او با ریشخند گفت:"اوه،بله.مخصوصاَ خانم بیدلمن و خانم رایدر.اونا می خوان قتل دکتر سیگر رو به گردن مرده ای دیگه بندازن."کپیسترانو گفت:"اثر انگشت کیپ رو در صحنه ی جنایت پیدا کردین؟"جفی دستی به چانه اش کشید،بعد به دیکسون نگاه کرد،برگشت و بالاخره اقرار کرد."آره.ما سه تا اثر انگشت رو روی کتابهایی که اون بلند کرده بود،با اثر انگشت کیپ مطابقت دادیم.اما معنیش این نیست که اون سیگر رو کشته.د حقیقت،کارآگاه،بعید می دونم تو اتفاقاَ مردی رو کشته باشی که متهم به تیراندازی به همکارت بوده."کپیسترانو گفت:"من می خواستم کیپ مجازات بشه،نه اینکه بمیره.اگه شما قندان هفت تیر کیپ رو با زخم پشت سر سیگر مطابقت بدین،گمان کنم باهم جور بشه."حالت چهره ی جفی طوری بود که انگار قبلاَ این کار شده و جور درآمده بود.او که انگار وکیل مدافع شیطان بود،گفت:"چرا اون صرفاَ به سیگر تیراندازی نکرد؟"کپیسترانو شانه ای بالا انداخت و گفت:"شاید نمی خواست همسایه ها خبردارن بشن.یا شاید هم تیر توی این هفت تیر ارزان قیما گیر کرده...ما هیچ وقت اینو نمی فهمیم."جفی گفت:"آره،چون تو اونو با تیر زدی.""از خودم دفاع کردم.اون به رکسان اقرار کرده بوده که سیگر رو کشته."جفی رو به رکسان کرد و گفت:"اون سیگر رو کشت تا تو رو بترسونه و محل اختفای زن و بچه ش رو بروز بدی؟""این رک منه.""حاضری ازت آزمایش دروغ سنجی بشه؟""بله.قبلاَ هم که آزمایش شدم.سرکار جفی،اگه حرف ماها رو باور نمی کنی و قبول نداری که کیپ این کارو کرده،بسیار خوب."سپس رکسان به دفترچه های از ریخت افتاده اشاره کرد و ادامه داد:"این یادداشتها ثابت می کنه دختر عمه م راست می گفته که دکتر سیگر با دانشجوها چه کارهایی می کرده."جفی گفت:"دست تو و کارآگاه درد نکنه.این یادداشتها چیز زیادی در اختیار ما نمی ذاره."رکسان گفت:"اما اسم کسانی دیگه هم اون تو هست."یعد رو به دیکسون کرد و گفت:"به حد کافی این صحنه ها رو خوندم که بدونم یهو ممکنه چند تا مظنون دیگه هم پیدا کنین،شاید هم صدتا مظنون.دانشجوهای قدیم و جدید،هر کدوم از اونایی که برای گردهمایی سالیانه به اینجا اومدن.بنابراین من می تونم درک کنم چرا شما یهو شک کردین فرانک کیپ با این قتل ارتباط داشته باشه...احتمالات زیادی وجود داره."دیکسون طوری چشمانش را مالید که انگار وقتی آنها را باز کند،دیگر اثری از آثار آنان نمی بیند.سپس چند بار پلک زد،سرش را به سمت جفی تکان داد و گفت:"می شه بیرون باهم حرف بزنیم؟"هر دو از اتاق بیرون رفتند.رکسان پتویی را که به او داده بودند،محکم به دور خود پیچید.تصور نمی کرد دوباره بدنش گرم شود."نظرت چیه؟"کپیسترانو آهی کشید و گفت:"به نظرم اونا دلشون نمی خواد حرف ما رو باور کنن.اما چاره ای هم ندارن.بازپرس و رئیس جفی فقط دلشون می خواد این غایله ختم بشه."رکسان لبخندی غمگین زد و گفت:"همه مون دلمون می خواد."بعد جرعه ای از قهوه ای را که مقابلش بود،نوشید و گفت:"کارآگاه متاسفم."به نظر رسید کپیسترانو متعجب شد.گفت:"واسه چی؟""که امشب تو رو به اینجا کشوندم.یه دفعه این فکر احمقانه به ذهنم رسید و سر ضرب رفتم دنبالش.""اما حق با تو بود.""و تو مجبور شدی برای خاطر من یه نفر رو بکشی."کپیسترانو به جلو خم شد و گفت:"من مجبور شدم یه نفر رو واسه خاطر یه نفر دیگه یکشم.واسه خاطر یه مرد،که اصلاَ هم احساس خوبی نیست،اما دست کم می دونم کیپ در یه سری ماجراهای نکبت بار مقص بوده.ختم غایله."رکسان به پشت شیشه نگاه کرد.پشت هر دو مرد به آنان بود و سرشان را به هم نزدیک کرده بودند.او دستش را به طرف دفترچه ی سال 1991 دراز کرد و صفحات مچاله شده را ورق زد."چی کار می کنی؟""وقتی روشون رو این ور کردن ،به ام خبر بده."بسته به قلمی که سیگر از آن استفاده کرده بود،بعضی کلمات پخش شده ،بعضی باهم قاطی شده،و بعضی پاک شده بود.رکسان یادش آمد که متاسفانه کارل عادت داشت با خودنویس بنویسد که براحتی پس می داد.تاریخ یادداشت شده مربوط به روزی بود که آنگورا با او بود.21آوریل1991،که نوشته ها بسختی خوانده می شد.اما رکسان توانست کلماتی را از میان آنها در بیاورد.موبور...کلاس الهیات...دفتر کارم...رفتار شنیع...کفشها...رکسان داشت بالا می آورد.او حتی اسم آنگورا را ذکر نکرده بود.احتمالاَ حتی اسم او را نمی دانسته و یا شاید به خود زحمت نداده اسم آنگورا را به خاطر بیاورد.رکسان زی لب گفت:"حرومزاده."کپیسترانو بطعنه گفت:"منظورت منم؟""نه بابا.تو حواست رو جمع کن."جلد دیگر مربوط به سال1987 بود.می بایست بابت اینکه روی فهرست زندگی شان تاریخ گذاشته بودند،خدا را شکر می کرد.همین باعث شده بود تاریخ مراسم یادبود تامی پالن را بداند.دختره دو روز قبل از آن مرده بود.بناربراین رکسان صفحه ی مربوط به آن را پیدا کرد،ولی حسابی خیس شده بود.رکسان به نظرش رسید روی یکی دوتا از صفحه ها با حرف بزرگ یک ت نوشته شده،اما نمی توانست مطمئن باشد.کپیسترانو گفت:"بهتره جمعش کنی.به نظرم حرفشون تموم شد."چند ثانیه بعد،دیکسون و جفی به اتاق برگشتند.به نظر نمی رسید به نتیجه ای رسیده باشند.دیکسون گفت:"تو و دختر عمه ت رو از اتهامات تبرئه می کنم،به شرطی که با موفقیت آزمایش دروغ سنجی رو بگذرونین."بهترین خبری بود که رکسان در چند سال اخیر شنیده بود.آب دهانش را قورت داد و بابت تشکر سری تکان داد."بعد از ظهر روز دوشنبه،تو و خانم رایدر بیاین به دفتر من.آماده باشین که حقیقت رو بگین."رکسان دوباره سری تکان داد.جفی رو به کپیسترانو کرد و گفت:"و اما تو.از اونجا که تو به عنوان دپلیس در ساوت بند بودی،ما وانمود می کنیم که ازت دعوت کردیم تا وقتی اینجا هستی،به ما کمک کنی.فقط برای اذهان عموم،و وقتی تو کیپ رو با تیر زدی،در واقع داشتی واسه پلیس اینجا فعالیت می کردی.وقتی به بیلوکسی برگردی،پشت میزنشین میشی،اونم به کمترین مدتی که پلیس بخش ما تعیین می کنه،که بعد از تیراندازی که معمولاَ چهل و پنج روزه."کپیسترانو سرش را تکان داد،دستش را برای دست دادن با جفی جلو برد و گفت:"منصفانه به نظر می رسه."جفی سرسری با او دست داد و گفت:"این یه هدیه زورکیه.در ضمن دلم می خواد صبح اول وقت گورت رو از شهر من گم کنی.""قبوله.""حالا قبل از اینکه نظرمون عوض بشه،از اینجا برین بیرون."رکسان بلند شد و به سمت در رفت.کپیسترانو دوباره از هر دوی آنان دتشکر کرد و از کلانتری خارج شد.تا وقتی سوار وانت نشده بودند،هیچ حرفی نزدند.از سرما می لرزیدند و صبر کردند موتور گرم شود و یخ شیشه ی جلو از بین برود.کپیسترانو گفت:"نزدیک بود ها!خدا رحم کرد."خیال رکسان راحت شده بود که بالاخره قاتل کارل پیدا شده و ملیسا کیپ هم از اسارت بیرون آمده است.احتمالاَ وقتی این زن می فهمید شوهر سابقش مرده،نفسی راحت می کشید.اما در ته قلب رکسان،جرقه ی خودخواهی و غرور سر بر آورده بود...رازی که او و آنگورا سالها پیش خود نگه داشته بودند،رو نشده بود.فرانک کیپ به طور اتفاقی کلاه گیس طلایی را انتخاب کرده و آن را با چاقو به داشبورد زده بود.رکسان صرفاَ بیش از حد حساسیت نشان داده بود.حالا او از همه چیز در امان بود بجز از خودش.کپیسترانو وانت را راه انداخت و گفت:"و اما راجع به اتاق هتل.""نگران نباش .به قدری خسته و سردمه که حوصله ی جر و بحث با تو رو ندارم."کپیسترانو با رکسان بحث نکرد که با او بحق نکند،اما رانندگی تا هتل زمان زیادی برد،چرا که او مجبور بود روی خیابانهای لغزنده با احتیاط رانندگی کند.کپیسترانو گفت:"دانشکده رفتن اینجا چطوری یود؟""بهشت بود.لحظه به لحظه ش رو دوست داشتم.محیط دانشگاه که خیلی زیبا بود و جو اونجا هم...نمی تونم توصیف کنم.همه تشنه ی یادگیری و کسب تجربه بودن.تا قبل از اون هیچ وقت آزادی روشنفکرانه رو نشناخته بودم.می دونم محوطه ی دانشگاه خیلی بزرگه،اما وقتی من اونجا بودم،جوی صمیمانه حاکم بود،انگار همه توی دنیا کوچیک خودمون بودیم.دلم نمی خواست اونجا رو ترک کنم."رکسان لبخندی زد و ادامه داد:"می دونم احمقانه به نظر می رسه.تو به دانشکده رفتی؟"کپیسترانو سری تکان داد و گفت:"دانشکده جرم شناسی در ایالن می سی سی پی.اما برای ورود به دانشکده ی پلیس بی تاب بودم.""از کاری که می کنی،خوشت میاد؟""بیشتر روزها آره.حتی در روزهای مرخصی هم نمی تونم تصور کاری بهتر از این بکنم.""خیلی خوبه آدم به حرفه ش علاقمند باشه.""واسه تو این جوری نبوده؟"رکسان سرش را به نشانه ی نفی تکان داد و گفت:"از سازمان نجان استعفا کردم.""چرا؟""چون متقاعد نشدم اجام وظیفه م تفاوتی ایجا می کنه.به نوعی حس می کنم کارم اون طور که باید و شاید ارزش نداره و اگه کسی از این کار کناره بگیره،انگار آب از آب تکون نمی خوره.""اما جنبه ی عملی قضیه واسه تو مهم بوده،نه اینکه قدر تو رو بدونن یا نه."رکسان حرف او را مزه مزه کرد.دلش می خواست بداند کسی که مدرک جرم شناسی دارد،تا چه حد باید درس روانشناسی خوانده باشد.کپیسترانو ماهرانه موضوع را عوض کرد و پرسید:"با این حساب،تو آزادی هر جا دلت خواست زندگی کنی."رکسان منتظر تعبیر و تفسیر کپیسترانو شد،ولی او چیزی نگفت،که بیشتر لج رکسان را درآورد.بقیه ی راه در سکوت سپری شد.تمام بدنش از شدت خستگی تیر م کشید.فک او هم که کیپ یک کشیده نثارش کرده بود،تیر می کشید.در زیر پتو،هنوز کفشها و لباسهایش خیس بود.سرمایی دائمی زیرپوست او رخنه کرده بود.می بایست به آنگورا زنگ می زد،اما تصمیم گرفت تا صبح صبر کند و شاید هم خبر خوش را حضوری به او بدهد.فعلاَ فقط دلش می خواست ساعتها بخوابد.حتی قبل از اینکه کپیسترانو در اتاق را قفل کند،رکسان لباسهای خیسش را درآورده بود.کپیسترانو قبلاَ هم بدن او را دیده بود.پیسترانو به حمام رفت و شیر آب را باز کرد.رکسان لبه ی تخت نشست تا جورابهایش را در بیاورد.کپیسترانو برگشت،با انگشت شست به در باز حمام اشاره کرد و گفت:"اول تو برو."و چشمانش خیره ماند.رکسان بی هیچ خجالتی آنجا نشسته بود.رکسان بلند شد و به سمت حمام رفت،جلوی در حمام ایستاد و گفت:"اگه دلت می خواد تو هم می توی بیایی."کپیسترانو همین طور که راه می رفت،شروع به در آوردن لباسهایش کرد.اول رکسان رفت زیر دوش.وقتی آب گرم روی بدن سردش می ریخت،پوستش گزگز می کرد.موهایش را شست.با ناخن پوست سرش را چنگ می زد تا تمیز شود.حالا به پوستیژ بلندی که به موهایش وصل می کرد،عادت کرده بود و تصمیم گرفت موهایش را بلند کند.به احتمال زیاد،وقتی آنگورا می فهمید باعث شده رکسان قیافه ی زنانه پیدا کند،خوشحال می شد.در شیشه ای حمام بخار کرده بود.رکسان با لیف ضخیم و سفید خودش را شست و آن را روی بازوانش کشید و سپس به پشت اش.بعد نوبت کپیسترانو بود که حمام کند و رکسان مجسم کرد که او لیف را روی زخم پشت و کبوی پایش می کشد،و فکر کرد تا چه حد به مرگ نزدیک شده بود،آن هم با دستان کثیف.و اگر کپیسترانو زندگیش را به خطر نینداخته بود،خدا می داند کیپ برای اینکه از زبان او حرف بکشد،چه بلاهایی سرش می آورد.رکسان همان طور که حوله ای دور خود پیچیده بود،خود را روی تخت انداخت.تمام خشمها و ترسها و ناامیدیهای چند روز اخیرش محو شده بود و بالاخره به خواب رفت.اما رویاهایش ژرف و پردردسر و پراکنده و رنگی بود.کارل،الیز،ریچارد،دی،ک� �پ.هر کدام تکه ای از او را می خواست و بدتر از همه،آنان به راز او پی برده بودند و از او می خواستند آن را فاش کند.رکسان کم کم از خواب بیدار شد.اتاق تاریک بود،اما نور خورشید از لای پرده به داخل می تابید.سرش را برگرداند تا به ساعت نگاه کند.ساعت ده و نیم صبح روز یکشنبه بود .می خواست سعی خود را بکند تا بلکه در مراسم شبانهی کلیسای دانشگاه شرکت کند.می بایست بابت امروز خدا را شکر کند.رکسان سرش را چرخاند،از موقعیت استفاده کرد و مشغول دید زدن کپیسترانو شد.نیمرخ او حتی در عالم خواب سخت و جدی بود.اما پیشانی او صاف تر بود و آرواره هایش که در خواب روی هم فشار نمی آورد،او را جوان تر نشان می داد.ریشش که تیره تر از موهایش بود،از زیر پوستش بیرون زده بود.موهای ژولیده اش حالت پسر بچه ها را به او داده بود و رکسان می توانست او را در بیست و پنج سالگی،هجده،دوازده و شش سالگی کجسم کند.کپیسترانو غلتی زد و بی اختیار دستش را دور رکسان انداخت.احساس خیلی خوبی بود.سر او لای دو تا بالش به پهلو افتاده و ملافه دور کمرش پیچیده بود.شانه های پهن و دستها و سینه اش...رکسان نتیجه گرفت که از سینه ی پر مو خوشش می آید.از آن طرف اتاق صدای زنگ تلفن آمد.تلفن همراه کپیسترانو بود.او فوری از خواب پرید و با سه قدم خود را به آن رساند.رکسان به فکرش رسید او قبلاَ هم بارها به همین نحو بیدار شده است.کپیسترانو گوشی را برداشت."بله؟"چشمهایش را مالید.موهایش ژولیده بود.لحظه ای بعد لبهایش به خنده باز شد.هر کسی که پشت خط بود،کسی بود که او از شنیدن صدایش خوشحال شده بود."او،سلام،بتی...نه،اوضاع خوبه.فقط دیشب دیر خوابیدم.همین."رکسان نشست،پاهیش را از تخت آویزان کرد و خود را با حوله پوشاند.تمام بدنش درد می کرد."راستی؟عالیه.امروز میام خونه و فردا سری به ات می زنم...می بینمت."تلفن را قطع کرد.چهره ی خواب آلودش شاد و سرحال شده بود.گفت:"زن همکارم بود.لافرتی از حالت اغما بیرون اومده.دکترها میگن به احتمال قوی بهبود پیدا می کنه."رسان هم خندید و گفت:"خبر خوشی بود."زمان زیادی نمانده بود که می بایست از هم جدا می شدند، و رکسان از غمی که در نگاه کپیسترانو بود،فهمید که هر دو در یک فکر هستند.او بزور سعی کرد خود را خوشحال نشان بدهد و گفت:"فکر کردم یه سر برم بیمارستان و آنگورا رو ببینم.باید به ملیسا و نل و بابا هم زنگ بزنم."کپیسترانو سری تکان داد و گفت:"حدس می زنم خودم تنهایی باید این مسیر رو برم."چند لحظه سکوت حکمفرما شد.بعد کپیسترانو راه افتاد و به دستشویی رفت.رکسان هم بلند شد.با عجله لباس پوشید،دستی به موهایش کشید و تخت را مرتب کرد.بعد به شرکت خدمات اتومبیل زنگ زد و قرار شدن ون او را با جرثقیل به نزدیک ترین تعمیرگاه ببرند.تماس با ملیسا خیلی سخت بود،اما چون او شاهد مرگ فرانک بود،احساس می کرد مجبور است این خبر را به ملیسا بدهد.ملیسا گریه کرد،اما رکسان دلش می خواست بداند او تا چه حد خیالش راحت شده که بالاخره شر آن مرد از سرش کم شده است.با پدرش حرف می زد که کپیسترانو از دستشویی بیرون آمد،با ریش تراشیده و موهای شانه کرده.وقتی مردی برهنه در اتاق باشد،آدم نمی تواند راحت با پدرش صحبت کند.رکسان چشم غره ای به او رفت."چهارشنبه دیگه در باتن روژ هستم.""آنگورا رو هم با خودت میاری؟""گمان کنم وقتی اوضاع روبراه بشه،اون با پدر و مادرش بره.""می تونی مدتی پیش من بمونی؟""اگه...از نظرت اشکالی نداره."پدرش گفت:"خیلی هم خوبه.حالا که مشکل حل شده،تو بازم کپیسترانو رو می بینی؟"رکسان نگاهی به کپیسترانو انداخت که شلوار جین پوشیده بو و داشت تی شرتش رو هم به تن اش می کشید.دستش را دور دهانه ی گوشی حلقه کرد و گفت:"بابا،من هیچ وقت اونو نمی دیدم.""از قول من ازش تشکر کن که مواظب بهترین دختر من بوده."رکسان چند بار پلک زد و گفت:"با...شه."پدرش هرگز در هیچ موردی او را بهترین خطاب نکرده بود.او قبل از اینکه گوشی را بگذارد،گفت:"تا چند روز دیگه اونجا هستم،باشه؟"و گوشی را گذاشت.بشدت شگفت زده بود.کپیسترانو گفت:"مطسمئنم خیال پدرت راحت شد."بعد کاپشن گرمکن سبز تیره ای روی تی شرتش پوشید."گفت ازت تشکر کنم که...که مواظب من..."کپیسترانو لبهایش را روی هم فشرد و لبه ی تخت نشست تا جوراب و کفش ورزشی اش را بپوشد. و بی آنکه سرش را بالا کند،گفت :"خواهش می کنم."وقتی بند کفشش را می بست،پرسید:"واسه ماشینت زنگ زدی؟"رکسان از یادآوری او عصبانی شد و مثل خروس جنگی به او پرید."برخلاف اعتقاد عام،کارآگاه،مدتهاس می دونم چطور از خودم مواظبت کنم. و به استثنای کمین کننده های دیوونه،به نظرم اوضاع بخوبی پیش میره.""اشاره ای بود به اینکه تو نمی خواهی کسی نگرانت باشه.""حقیقت نداره.""باشه.پس تو نمی خوای شخص من نگرانت باشم."رکسان دست به سینه ایستاد،سرش را تکان داد و گفت:"دقیقاَ همین طوره،کارآگاه.دیشب هم...صرفاَ دو نفر به هم احتیاج داشتن.""هر چی تو بگی."کپیسترانو لباسهایش را در ساکی توبره ای چپاند و زیپ آن را کشید."می خوای تا بیمارستان برسونمت؟"رکسان سرش را به علامت نفی تکان داد و گفت:"متشکرم،اما باید چند تا تلفن دیگه بزنم.""پول این اتاق تا آخر هفته پرداخت شده."رکسان معترضانه گفت:"لزومی نداره.""به هر حال این کار شده،رکسان.محض رضای خدا،چرا تو نمیذاری کسی کمکت کنه؟می ترسی مبادا با کسی صمیمی بشی؟"رکسان غضبناک گفت:"این جوری با من حرف نزن...تو منو نمی شناسی."کپیسترانو بند ساکش را سر شانه اش انداخت،دسته ی پرونده ها را زیر بغل و گفت:"تا حالا چند دفعه اینو به اطلاع بنده رسوندی."سپس خنده ای کرد و گفت:"امیدوارم تمام موانع از سر راهت کنار بره."به سمت در رفت و آن را باز کرد."اگه کاری...شماره تلفنم رو که داری."
فصل سی و یک :صدای بسته شدن در تا حدودی شدید بود.رکسان صاف روی تخت نشسته بود و با اشکهای احمقانه اش که در حال جاری شدن بود،مبارزه می کرد.قرار نبود در بند رابطه ای بشود که جز مسایل جنسی پایه و اساسی داشته باشد،چرا که تردید داشت به زندگی در کنار او عادت کند.حال لازم بود به سر و سامان دادن زندگی اش تمرکز کند...پیدا کردن شغل،محلی برای زندگی و آشتی با پدرش.آیا او از آن مردانی بود که از زن انتظار داشته باشد جایی برای او در زندگی اش باز کند صرفاَ برای اینکه آقا این طور می خواهد؟چه هالویی.او بشدت بینی اش را بالا کشید و دولا شد تا گوی جادویی اش را از جعبه ی خرت و پرتهایش بیرون بیاورد.سپس از سر تمسخر پوزخندی زد و در دل نیت کرد که آیا کارآگاه جو کپیسترانو دیوانه وار عاشق اوست؟سپس گوی را چرخاند.فکر کرد:خیلی هم به این چیزها امید نبند.اما حالا که زندگی عشقی اش باد هوا شده بود،جواب آمد:بله،صد در صد.او به بیمارستان زنگ زد و خواست خط را به اتاق آنگورا وصل کنند.در این فکر بود که موضوع بحث با دیکسون را به او بگوید یا صبر کند تا وقتی به بیمارستان رفت همه چیز را توضیح دهد.آنگورا گوشی را برداشت."الو؟""سلام.منم.رکسان.""بالاخره پیدات شد.هیشکی نمی دونست کجایی.خبر خوش رو شنیدی؟ما قاتل نیستیم.""خیالم راحت شد.موضوع کیپ رو هم شنیدی؟""دو ساعت پیش،پلیس کنفرانس مطبوعاتی ترتیب داد.ما با ژله ی توت فرنگی جشن گرفتیم.""ما؟""من و مامان و بابا و مایک.اوه،راستی،نل داره میاد."رکسان اخم کرد."نل؟""دنبال تو می گشت.به اش گفتم بیاد اینجا،چون مطمئن بودم سری به من می زنی یا تلفن می کنی.""کی برگشته؟""دیشب با اتوبوس اومده.گفت ساعت دو بعد از نصف شب رئیس دانشگاه به اش زنگ زده تا اون خبر خوب را در مورد کیپ بده.تو هم میای؟""آره.دیکسون هنوز می خواد از ما آزمایش دروغ سنجی بشه.فردا بعد از ظهر.""بعدش می تونیم بریم خونه؟""بمحض اینکه تو سر پا بشی.""من که هنوز حیلی درد دارم،اما حاضرم از اینجا برم.""منم همین طور.تا چند دقیقه ی دیگه می بینمت...اوه...دی اونجاس؟""نچ.اون و بابا رفتن بیرون چاشت بخورن.قول دادن یواشکی برام گل ابریشم بیارن.""به چیزی دیگه احتیاج نداری.""یه جعبه برنجک خیلی خوبه."رکسان لبخندی زد و گفت:"ببینم چی کار می تونم بکنم."او شماره تلفن هتل و شماره ی اتاق خودش را به آنگورا داد و بعد گوشی را گذاشت.احساس می کرد حالش نسبت به هفته ها یا شاید هم ماها قبل خیلی بهتر شده.چقدر وحشتناک بود که نزدیک بود به ارتکاب قتلی محکوم شوند که مرتکب نشده بودند.او دوباره گوی جادویی را برداشت و چند بار آن را چرخاند.بله،صدر در صد.بله،صد در صد.بله،صد در صد.رکسان زیر لب گفت:"اوه،حالا هر چی هم بیاد بله،صد در صد."تلفن زنگ زد و او را بدجوری از پراند،به طوری که گوی از دستش افتاد و رفت زیر کمد.وقتی گوشی را برداشت،احتمال داد آنگوراست که از او می خواهد یک پاکت چیپس برایش ببرد."الو؟"زنی پرسید:"شما رکسان بیدلمن هستین؟""بله.شما؟""من تانیا پیس هستم.شما دیروز به دفتر امور دانشجویان زنگ زدین تا در پیدا کردن الیز جیمز کمکتون کنیم.""بله.می دونم که اون در یکی از دو برنامه ی جمع آوری اعانه شرکت داشته.فکر کردم شاید دفتر شما بدونه اون الان کجا اقامت داره.""شما دوست الیز هستین؟""بله.من و اون تا دوماه پیش همخونه بودیم.""اوه...خوب،اصلاَ دلم نمی خواد اولین نفری باشم که این خبر رو به شما میدم،اما الیز...الیز مرده."راه گلوی رکسان گرفت."چی؟چطوری؟""زیاده روی در مصرف مواد مخدر.چند شب پیش جسدش رو توی توالت یکی از کلوپهای محلی پیدا کردن،بدون کارت شناسایی.جسدش رو توی سردخونه نگه داشتن تا بالاخره یه نفر به فکرش رسید عکس اونو بیاره این اداره.ما اونو از رو عکسی که هفته ی پیش از دو ماراتن گرفته شده بود،شناسایی کردیم."بغض گلوی زن را گرفت و بعد گفت:"اون مقام دوم رو کسب کرده بود."زیاده روی در مصرف مواد مخدر.رکسان شوکهشد،اما تعجب نکرد.ظاهراَ الیز تصمیم گرفته بود با توسل به هر چیزی غیرمعمولی خودی نشان دهد و حالا هم به عنوان ورزشکار به خود فشار آورده بود.او از زن تشکر کرد و گوشی را گذاشت.کارل مرده بود.الیز مرده بود.هضم اینها برای او بیش از اندازه بود.سعی کرد این خبر برایش جا بیفتد.سپس برای الیز دعا کرد.پشیمان بود که به او تهمت به هم ریختن خانه اش را زده بود،و از آن بدتر،بابت کشتن کارل.بیچاره الیز.حالت روانی متعادلی نداشت.آدمی که هم به دنبال بهانه می گشت و هم به دنبال نوشدارو.و هیچ کدام را هم در زندگی کوتاهش پیدا نکرده بود.رکسان آهی کشید و به سراغ گوی جادویی اش رفت.فکر کرد وقتی آنگورا و نل را ببیند،حالش بهتر می شود.روی شکم دراز کشید و دستش را زیر کمد کرد تا اسباب بازی اش را پیدا کند.سعی می کرد فکر نکند چه چیز دیگری زیر کمد است.دستش به ورق کاغذی خورد.نسخه ای از اولین صفحه ی گزارش پزشکی قانونی در مورد مرگ کارل بود.حتماَ از لای پرونده ی کپیسترانو افتاده بود.نگاهی به کاغذ انداخت و یکمرتبه به ذهنش رسید که کارل چقدر الکی مرد.اگر او به حرف کپیسترانو گوش داده و زودتر با ملیسا تماس گرفته بود،کل این فاجعه رخ نمی داد.فرانک کیپ هرگز به ساوت بند پا نمی گذاشت.رکسان لبانش را روی هم فشرد و احساس کرد بشدت گریه اش گرفته است.و ناگهان با دیدن نام کامل کارل،از گریه دست کشید.به یاد. آورد که حرف اول وسطی او را روی در شیشه ای دفتر کارش دیده ولی هرگز نپرسیده بود کامل آن چیست.وقتی رکسان به آن نام خیره شد،صورتش گر گرفت.اول خیال کرد از شدت خشم است،اما بعد از اینکه تمام گفتگوها،مشاهدات و سر نخها را در ذهن حلاجی کرد،نظریه ی مبهم او شکل گرفت.یکدفعه عرق سرد بر پیشانی اش نشست.آنگورا.
فصل سی و دوم:دوباره جای بخیه هایش می خارید.روی تخت بیمارستان وول می خورد و سعی می کرد فکری کند که این سوزش از بین برود.مشغولخواندن مجله ی "لاغر بشوید"شد که مادرش مجبورش کرده بود آن را بخواند."اگر شما به جای یک کاسه بستنی یک موز له شده ی یخ زده بخورید،به میزان220کالری صرفه جویی کرده اید.و اگر فقط هفته ای یک بار بستنی بخورید،سالی دو کیلو کم می کنید."فقط دو کیلو،اکبیری؟در طول سال؟این آدمها خیال می کردند با هالو طرف هستند.موز یخ زده که جای بستنی را نمی گرفت.صرفاَ موز یخ زده ی گور به گوری بود.آنگورا گازی به شکلاتش زد.بعد با عصبانیت مجله را بست و برای پیدا کردن چیزی جالب تر،به دور و بر نگاه کرد.همه ی آن مجله ها سر و ته یک کرباس بودند.کمتر بخور،بیشتر ورزش کن،فلان و بیسار و بهمدان.مجلات"پیشرفت کشاورزی"مایک بروان همان طور بلااستفاده آنجا افتاده بود.آنگورا از بس حوصله اش سر رفته بود،بالاجبار یکی از آنها را برداشت،ورق زد و با حوصله خواندن عنوانها چینی به بینی اش انداخت."کود بدهید،یا ندهید"،"گردش زراعتی"،فضولات مایع خوک."و بالاخره یکی از عناوین توجهش را جلب کرد:"رولت گوشت شگفت انگیز."وقتی شش ساله بود،مادرش پیرزن ریز نقشی به لیزا را استخدام کرده بود که خوشمزه ترین رولت گوشت و پوره ی سیب زمین و آبگوشتها را درست می کرد.او حتی در شش سالگی هم لپهای گوشتالودی داشت و به همین دلیل،مادرش فقط یک قاشق آبگوشت به او می داد و اصلاَ هم به التماسهای او وقعی نمی نهاد.بعد از شام،لیزای عزیزش یواشکی یک بشقاب پر غذا به اتاق او می برد.و بالاخره وقتی دی مچ او را زیر ملافه گرفت که قاشق قاشق آبگوشت می خورد و به یک تکه نان سفید گاز می زد،لیزا را اخراج کرد و بلافاصله زنی لاغر و مردنی را استخدام کرد که در تمام غذاها اسفناج می ریخت.در حالی که دهانش آب افتاده بود،به دستور تهیه ی رولت گوشت نگاهی کرد.به نظر می رسید خیلی آدم باید ماهر باشد تا بتواند آن را درست کند.وووی.عکسش هم بود.به به.یک تکه گوشت آبدار که سس قرمز رویش را پوشانده بود،همراه با پوره ی سیب زمینی و آبگوشت.خدایا،به به.بزحمت آب دهانش را قورت داد.ضربه ای به در خورد.حدس زد پدر و مادرش هستند.فوری شکلات و مجله را زیر بالش قایم کرد و گفت:"بیا تو."و همزمان دهانش را با آستین پیراهن بیمارستان پاک کرد و لبخندی ملیح بر لب نشاند.اما آخرین نفری که به فکرش می رسید ممکن است ببیند،ترینتن بود.مثل همیشه بی عیب و نقص،با شلواری کرم رنگ و پلیور کشمیر سبزه تیره بر تن.این پلیور را خود او برای هدیه ی تولد ترینتن خریده بود."سلام،آنگورا."آنگورا از شدت تعجب دهانش باز ماند.ذهنش به دنبال مشتی ناسزا می گشت که نثار او کند،اما تا چشمش به او افتاد،گفت:"اوه،سلام.""حدس می زنم انتظار دیدن منو نداشتی."آنگورا سرش را به علامت تایید تکان داد.گنگ شده بود.ترینتن پایین تخت ایستاد و گفت:"شنیدم توی چه دردسرهایی افتادی و امده م با چشمهای خودم ببینم حالت خوبه."پس او اهمیت می داد."کی...کی رسیدی.""نیم ساعت پیش.با هواپیما اومدم.""دارما کو؟""دیگه باهم نیستیم."یکدفعه قلب آنگورا فرو ریخت."چرا نیستین؟"حتماَ چون سرعقل آمده و فهمیده بود آنگورا عشق زندگی اش است.ترینتن گفت:"چون می خواست قبل از ازدواج در مورد امور مالی از من امضا بگیره و من قبول نکردم."سپس به شکم آنگورا اشاره کرد و گفت:"حالت چطوره؟""بهترم.کیسه صفرام رو برداشتن.یه فنجون سنگ توش بود.""من و مادرت هشدار داده بودیم که زیادی آت و اشغال می خوری."اگر قبل از ازدواج رژیم نگرفته بود،حالش بد نمی شد.قبل از آن حالش خوب بود."بعدشم دچار عوارض بعد ار رژیم شد.عفونتی که دکتر می گفت تا حالا به این ناجوریش رو ندیده بود.""هووم.این ممکنه جدی باشه.به ات سرم هم زدن؟""تا دیروز سرم داشتم.""پس برای اینکه که این قدر باد کردی."آنگورا اخم کرد و گفت:"فهمیدی به جرم قتل بازداشت شدم؟""بله.مادرت می گفت تبرئه شدی.""آره،اما فعلاَ.من مظنون اصلی بودم."ترینتن خندید."پلیس اینجا باید خیلی احمق باشه که خیال کنه تو می تونی کسی رو بکشی.توی باشگاه همه صداشون در اومده بود."ترینتن دوباره خندید و چشمهایش را مالید.آنچه می توانست حکم تعریف و تمجید را داشته باشد،حالت گوشه و کنایه به خود گرفته بود...انگار آنگورا آن قدر باهوش نبود که بتواند مرتکب قتلی شود."من آخرین نفری بودم که استاد رو زنده دیدم.ما باهم قرار ملاقات گذاشته بودیم."ترینتن دستهایش را در جیبهایش کرد و گفت:"شما دو تا...هوووم...""به تو چه مربوط؟"ترینتن گلوی خود را صاف کرد و گفت:"در روزنامه نوشته بود تو اونو در مزایده ی مجردها یا همچین چیزی خریدی."آنگورا بالاخره لبخند زد و گفت:"من حلقه ی عروسیم رو فروختم تا پول و پله ای جور کنم."ترینتن یقه ی خود را بالا کشید و گفت:"خوب،من سزاوارش هستم.اما یه انگشتر بزرگ تر برات می خرم.""هان؟""من اشتباه بزرگی کردم،آنگورا.اگه منو نبخشی،اصلاَ سرزنشت نمی کنم.اما دلم می خواد بازم با همدیگه باشیم."احساساتی چندگانه در وجودش سر بر آورده بود.آیا در خیال تصور نکرده بود که ترینتن به سراغش خواهد آمد؟"آنگورا،ما برای هم ساخته شدیم.تو منو می شناسی.تو می دونی الان توی چه فکری هستم.""شنبه ی پیش نمی دونستم توی چه فکری هستی.""بعد از این همه سال انتظار،تو که با اون مرد نخوابیدی،خوابیدی؟"آنگورا سرش را به علامت نفی تکان داد.ترینتن نفسی راحت کشید و گفت:"ببین،تو ته دلت نمی تونستی.تو می دونستی ما برای هم ساخته شدیم.می تونیم یه مراسم مختصر راه بندازیم و بعد به هاوایی بریم.ده روز می مونیم و وقتی برگشتیم،یه مهمونی بزرگ میدیم.""اما من لباس عروسی ندارم.""برات یه خوبش رو می خرم.""و کلیسا...""مادرت گفت می تونیم مراسم رو توی خونه ی شما برگزار کنیم.""تو قبل از اینکه با من حرف بزنی،با مادرم حرف زدی؟"ترینتن آهی کشید و گفت:"می دونستم باید دل کل خونواده رو به دست بیارم.پدر و مادر تو آدمهای فهمیده ای هستن.نظرت چیه،آنگورا؟می تونیم باهم به شیکاگو بریم و کار جدیدمون رو شروع کنیم.اونجا جون میده واسه خرید.تو خوشت میاد."آنگورا چانه اش را بالا برد و گفت:"من خودم تنهایی هم می تونم به شیکاگو برم.""اما اون موقع متکی به مزایا و کمیسیون باشی ال بتونی زندگیت رو اداره کنی."لعنتی راست می گفت.کار در موسسه ی هنری بیشتر بر پایه ی کمیسیون و درصد بود و مدتی طول می کشید تا بتواند مشتریهای کله گنده گیر بیاورد."با من ازدواج کن،آنگورا.مثل ملکه ها زندگی می کنی.""اما،ترینتن...تو منو دوست داری؟"ترینتن پوزخندی زد."البته که دوستت دارم.ما خیلی وجه تشابه داریم.اگه تو رو دوست نداشته باشم،انگار خودمو دوست ندارم."آنگورا لب خود را گاز گرفت و چهره ی او را برانداز کرد.چقدر هم خوش قیافه بود،و باهوش، و می دانست چه کند.چقدر هم خوش سلیقه بود.شاید اگر تمام عمرش را می گشت،نمی توانست کسی را مثل او پیدا کند.و اگرچه او را تحقیر کرده بود،مگر نه اینکه وقتی ازدواج سر می گرفت،نوبت خنده ی آنگورا بود؟توی باشگاه هم همه می گفتند بالاخره آنگورا موفق شد او را تور کند.ضربه ی دیگری به در خورد و پدر و مادرش وارد شدند.دی حالتی امیدوار به خود گرفته بود.گفت:"عزیزم،از دیدن ترینتن خوشحال نشدی؟"آنگورا لبخندی تصنعی زد."و جالب نیست که شما دو تا بالاخره باهم جفت و جور می شین؟"ازدواج با ترینتن باعث خشنودی مادرش می شد و جبران تمام دردسرهایی را که آنگورا به بار آورده بود،می کرد.ماجرای بازداشت او ضربه ای سخت به پدرش وارد آروده بود و به نظر می رسید در این چند روز کلی پیر شده است.و آیا شیکاگو فرصتی در اختیارش نمی گذاشت که کاری برای زندگی اش بکند؟بله،دنیای هنر آن طور که تصور می کرد،فریبنده نبود و بیشتر هنرمندان نانی بخور و نمیر در می آوردند.اما کار در شیکاگو فرصتی خوب بود و او هم که تا حدودی واجد شرایط بود.و آنگورا جواب مادرش را داد."بله.عالیه."خیال ترینتن راحت شد و لبخندی زد که روحیه ی آنگورا را بالا برد.گفت:"آنگورا،پشیمون نمی شی."گل از گل مادرش شکفت و گفت:"ترینتن هم تا فردا شب اینجا می مونه و بعد همگی با هواپیما به شهر خودمون برمی گردیم."اما آنگورا سرش را تکان داد و گفت:"من با رکسان برمی گردم."دی اخم کرد و گفت:"جدی که نمیگی؟اون آسمون جل بود که تو رو به این روز انداخت.""من تصمیمم رو گرفته م،مادر.وقتی به شیکاگو برم،شاید دیگه هیچ وقت رکسان رو نبینم.توقع ندارم احساس منو درک کنین،اما دلم می خواد این کارو بکنم.""من که اصلاَ نمی فهمم..."پدرش گفت:"دیکسی،شنیدی که دخترت چی گفت."آنگورا دوق کنان بالا پرید و گفت:"شماها همخین الان راه بیفتین تا بابا فردا صبح به کارش برسه.خودتون هم همه چی رو واسه مراسم آماده کنین.لباس،گل.هر کاری کنین،از نظر من خوبه."مادرش تعجب کرد.دفعه ای اول سر هر چیزی چندین ساعت بگو مگو داشتند.حالا چه شده بود؟"بسیار خوب...عزیزم."پدرش پرسید:"مطمئنی که با ماشین اذیت نمی شی؟""رکسان مواظب من هست."ترینتن گفت:"اما من همین الان رسیدم."آنگورا لبخندی زد و گفت:"خوب،بقیه ی عمرمون که با همیم.الان سر و کله ی رکسان و وکیلم هم پیدا می شه.دلم می خواد استراحت کنم."از این گذشته،او می دانست مادرش خوش ندارد با این عیادت قریب الوقوع مواجه شود.هر سه ی آنان هاج و واج به هم نگاه کردند،اما بالاخره رضایت دادند و خداحافظی کردند.پدرش با خوشحالی او را در آغوش گرفت،مادرش بوسه ای هوایی به گونه های او زد،و ترینتن هم پیشانی او را بوسید و گفت:"توی اون هفته می بینمت."آنگورا سری تکان داد و نفس را در سینه حبس کرد تا در بسته شد.او عادت کرده بود کم محلی ببیند و حالا این همه توجه داشت خفه اش می کرد.شکلات و مجله را از زیر بالش در آورد،زیر لحاف خزید و آهسته مشغول خوردن شد.بالاخره می خواست با یک دکتر ازدواج کند.همه چیز همان طور می شد که برنام


مطالب مشابه :


فروش نقدی محصولات گروه بهمن

فروش نقد و اقساط وانت کاپرا تک و دو کابین تحویل فوری . فروش نقدی وانت کارو caro.




برپایی بازار چه کارو فناوری دبیرستان نمونه دولتی حاجی بهرامی

کارو فناوری ناحیه دو قزوین - برپایی بازار چه کارو فناوری دبیرستان نمونه دولتی حاجی وانت.




آغاز ثبت‌نام در کارو‌ان‌های "عمره مفرده" از امروز/ اعزام عمره‌گزاران ‌از 20 ایستگاه پروازی

دیار نور - آغاز ثبت‌نام در کارو‌ان‌های "عمره مفرده" از امروز/ اعزام عمره‌گزاران ‌از 20




بستن حسابها در پایان دوره

حسابداران جویای کارو تجربه 10-وانت بار وبارکشهاوتاکسی کرایه تا 4سیلندر 30%نزولی .




پست هفتم رمان شماره تلفنت رو دارم

وانت خود را در راه ورودی خانه ی سیگر به جلو می راند،زیر لب گفت:"باورم نمیشه دارم این کارو




115-کی تو رو قشنگت کرده:))

با یه وانت میان از تو انگار مثلا قر دادن یکی از اوجب واجبات کارشونه وحتما باید این کارو




تصاویر طنز 3

نکن این کارو بیشعور ! وانت خیلی خسته ویژه جاده های ایران !




برچسب :