رمان عشق و سنگ (جلد دوم) 19

قسمت نهم

رو تختی رو کنار زدمو خودمو روی تخت پرت کردم که یاسی درو باز کردو اومد داخل.

-یاسی برو بیرون میخوام تنها باشم.

 چون پشتم به در بود نمیدیدمش ولی از تکونای تخت فهمیدم نشسته کنارم.

یاسمین-بیخود.

-یاسی اصلا حوصله ندارم.

یاسمین-ولی من خیلی دارم.

از جام بلند شدمو با کلافگی و بغض گفتم

-یاسی..خواهش میکنم...

یاسمین- خواهش میکنی چی؟

در حالی که سعی میکردم اشکایی که جلوی دیدمو گرفته بودن روی گونم نریزن گفتم

-میخوام تنها باشم...

لبخند مهربونی زدو گفت

یاسمین-مطمئنی؟

دیگه نتونستم طاقت بیارمو زدم زیر گریه و خودمو انداختم توی بغلش که سریع بغلم کرد ولی هیچی نمیگفت و فقط آروم پشتمو نوازش میکرد.به این سکوت و آغوش نیاز داشتم.

-قبول نمیکنه..

یاسمین-میدونم.

-چی کار کنم؟

یاسمین-راهیه که خودت انتخاب کردی..گرچه که هنوزم میتونی ازش بگذری ولی...

از بغلش اومدم بیرونو با چشای اشکی نگاش کردم.

-میشه تو باهاش صحبت کنی؟

یاسمین-آخه  دختر خوب...اون به حرف تو و بهزاد گوش نمیده اونوقت میاد حرف منو قبول کنه؟

-پس چی کار کنم؟

شونه ای از روی ندوستن بالا انداخت که گفتم

-بهزاد کجا رفت؟

یاسمین-رفت دنبال ارسان.

-خیلی باهاش بد حرف زدم نه؟

یاسمین-بیخیال...بعدا از دلش درمیاری.

-همه رو دارم عذاب میدم.

یاسمین-پس..

-نه یاسی...تو دیگه این جمله ی مسخره رو تکرار نکن.

سری از روی تاسف تکون دادو دیگه هیچی نگفت. چشمام و یه دور تو حدقه چرخوندم تا اشکی مزاحمی که همش دیدمو تار میکرد از بین بره.

یاسمین-پاشو حاضر شو.

با تعجب نگاش کردم که دوباره گفت

یاسمین-پاشو دیگه.

-کجا؟

یاسمین-خونه ی ما.

-اونجا برای چی؟

یاسمین-برای این که امشب میای پیش ما.

-واسه چی؟

یاسمین-چون باز اگه پیش هم باشین دعواتون میشه..یه شب هر دوتون تنها باشین بهتره.

-نه...نمیخواد.

یاسمین-چی چیو نمیخواد...پاشو ببینم.

دستمو گرفتو به زور بلندم کرد.

-یاسی جون یسنا اذیت نکن...نمیام.

یاسمین-بیخود میکنی..زود باش حاضرشو.

-یاسیییییییییی...

یاسمین-یاسی بی یاسی...زود باش.

بعدشم پالتومو از کمدم در اوردو گرفت سمتم. با درموندگی ازش گرفتمو شروع کردم به حاضر شدن. شاید به این تنهایی احتیاج داشتم.

 با ماشین من اومده بودن و همون بیرون پارکش کردن. در ماشینو باز کردمو خواستم بشینم پشت فرمون که یاسی گفت

یاسمین-کجا؟ من میرونم.

سری تکون دادمو ماشینو دور زدمو نشستم و یاسیم راه افتاد. توی راه هر دو ساکت بودیمو هیچی نمیگفتیم. جلوی در خونه نگه داشتو با هم از ماشین پیاده شدیمو رفتیم داخل. توی لابی نگهبان داشت با یه مرد صحبت میکرد که با دیدن ما سریع گفت

نگهبان-بفرمایید خودشون اومدن.

مرده سریع برگشت که دیدم مهرداده. لبخند مردونه ای زدو اومد سمتمون.

مهرداد-سلام..کجایین شما؟

یاسمین-سلام...برای چی؟

مهرداد-هیچی بابا..با بهزاد کار داشتم نیم ساعته اینجام ولی هنوز نیومده..کجاس؟

یاسمین-نمیدونم...زنگش نزدین؟

مهرداد-چرا بابا نیم ساعت پیش که زنگ زدم گفته تا 5 دقیقه دیگه اینجاس ولی هنوز که خبری ازش نیست.

یاسمین-خب حتما جایی گیر کرده..شما بیایین بالا منتظرش بمونین.

مهرداد-مزاحم نباشم!!

یاسمین-خواهش میکنم...بفرمایید.

بعدشم سریع رفت سمت آسانسور. خواستم دنبال یاسی برم که مهرداد گفت

مهرداد-سلام عرض شد.

لبخند کم جونی زدمو گفتم

-سلام.. ببخشید حواسم نبود.

مهرداد-شما که کم حواس نبودین بانو.

پوزخند غمگینی زدمو رفتم سمت یاسی که سریع خودشو بهم رسوندو آروم گفت

مهرداد-یسنا..چیزی شده؟چرا ناراحتی؟

-نه..خوبم.

خواست چیزی بگه که یاسی صدامون زد. سرعت قدمامو بیشتر  کردمو ازش فاصله گرفتم. با همون پالتو روی مبل نشستم که مهردادم اومد روبروم نشست.

مهرداد-خب میگفتی..

با تعجب نگاش کردمو گفتم

-از چی؟

مهرداد-از این که چرا نارا حتی و...

یاسمین-چایی که میخورین براتون بیارم؟

مهرداد برگشت سمت یاسی با لبخند تشکر کرد و بعدشم دوباره منتظر بهم نگاه کرد.

-میشه دست از بازرسی کردن من بردارین؟

مهرداد-نه...

خواستم بگم به درک که سریع زبونمو گاز گرفتمو رومو برگردوندم.

مهرداد-تا جایی که یادمه خیلی رک بودی.

-چطور؟!!

ابروهاشو بالا انداختو با شیطنت گفت

مهرداد-چون قبلنا هرچی دلت میخواست میگفتی ولی الان فقط حرص میخوری.

-آدما عوض میشن.

مهرداد-فکر نمیکردم تو عوض بشی.

-همه تغییر میکنن...حتی توام خیلی عوض شدی.

مهرداد-چطوری شدم؟

-مثلا این که دیگه زیاد شوخ نیستو و نظرتم به کل در مورد من عوض شده...اینطور نیست؟

اصلا نمیفهمدم چی دارم میگم یا اصلا برای چی این موضوع پیش کشیدم.

پوزخند غمگینی زدو گفت

مهرداد-چرا این جوری فکر میکنی؟

هیچی نگفتمو فقط نگاش کردم که گفت

مهرداد-من تورو دو...

تا خواست جملشو کامل کنه با صدای بلند ارسان از جا پریدم.

ارسان-یسنااااا...

بهش نگاه کردم که دیدم جلوی در وایستاده و داره با عصبانیت نگام میکنه. آروم از جام بلند شدمو گفتم

-چی شده؟

با در حالی که دندوناشو روی هم مسایید یه نگاه به منو یه نگاه به مهرداد که داشت با تعجب نگاش میکرد انداخت.  فهمیدم موضوع از چه قراره برای همین سریع جلو رفتمو آروم طوری که فقط خودش بشنوه گفتم

-ما فقط داشتیم حرف میزدم.

ارسان-کاملا معلوم بود.

-مگه تو چیز دیگه ای دیدی؟

ارسان-شنیدم که داشت بهت میگفت دوست داره.

-چییییی؟ کی همیچین حرفی زد که من نشنیدم.

ارسان-بیا بریم تا بهت بگم کی گفت.

بعدشم بازومو محکم گرفتو کشیدم سمت در.

-ارسان چی کار میکنی؟

ارسان-یسنا فقط حرف نزن.

بهزاد-ارسان کجا میرین؟

ارسان-بهزاد الان نه...بعدا حرف میزنیم.

تقریبا از خونه پرتم کرد بیرونو در محکم بست.

تا رسیدن به خونه هیچی نگفتم و سکوت کردم چون نه     حوصله ی جروبحث داشتم هم میدونستم هرچی بگم قبول نمیکنه.

در خونه رو با کلید باز کردمو رفتم داخل که ارسانم پشت سرم اومد. خواستم برم اتاق که دستمو کشیدو نگهم داشت.

ارسان-این کارا رو میکنی که مثلا تلافی کنی...آره؟

با شدت برگشتم سمتشو گفتم

-مگه چی کار کردم.

ارسان-دیگه بدتر از این که اینقدر آروم جلوی مهرداد نشستی و اون بهت ابراز علاقه میکنه.

-کدوم ابراز علاقه؟ کی اصلا همچین حرفی زد که من نشنیدم؟

ارسان-داری تلافی میکنی.

-چه تلافی ای...

ارسان-تلافی دعواهامون...تلافی ای تصمیم مزخرفی که گرفتی.

-هه..اونقدر بچه نیستم.

ارسان-هستی...اگه بچه نبودی نمیرفتی با مهرداد گرم بگیری که لج منو دربیاری.

-ارسان درست صحبت کن...من با کسی گرم نگرفتم.

ارسان-یعنی چشمای من اشتباه دیده.

-آره اشتباه دیده.

ارسان-اشتباه دیدمو اینقد داری ازش دفاع میکنی؟

-من از کسی دفاع نکردم و نمیکنم...دارم حقیقتو میگم.

ارسان-یعنی چیزی که من با چشمای خودم دیدم اشتباهه و تو داری راست میگی.

-اگه بهم اعتماد داشته باشی همین فکر میکنی.

توی چشماش نگاه کردمو با تاسف گفتم

-که اصلا نداری.

ارسان-خودت کاری کردی که نداشته باشم.

-مگه چی کار کرد؟.

ارسان-اول از همه همین تصمیم احمقانت.

-آها پس بگو...آقا هنوز دلش از ظهر پره داره اینو بهانه میکنه.

ارسان- خیلی پستی...

-ارسان حرف...

ارسان-هیس ...هیچی نگو..اینقد آیلین برات مهمه که داری بهم خیانت میکنی.

-ارسان چرا چرت و پرت میگی؟ چه خیانتی؟

ارسان-بد راهی رو برای تلافی کردن انتخاب کردی.

دیگه به حد انفجار رسیدم چون همش میگفت دارم تلافی میکنم برای همین به سمتش خیز برداشتمو تو چشماش زل زدمو گفتم

-آره اصلا داشتم تلافی مکیردم..میخواستم حرصتو در بیارم..اصلا خودم از مهرداد پرسیدم که دوسم داره یا...

یه طرف صورتم سوخت گوشه ی لبم احساس خیسی کردم. با ناباوری به  ارسان که داشت از عصبانیت میلرزید نگاه کردم..اولین بار بود که روم دست بلند کرد..حس میکردم گوشم داره زنگ میزنه. برگشت وپشتشو کرد بهم...

ارسان-قبوله....برای هفته ی دیگه قرار عقد و عزای عشقتو بزار.

برگشت سمتمو انگشت اشارشو گرفت سمتمو با تهدید گفت

ارسان-ولی یسنا به خدا ی احد و واحد قسم اگه بعد از این اعتراضی در مورد وضعیتت بکنی من میدونم و تو..فهمیدی؟ مطمئن تو خیلی بیشتر از من عذاب میکشی...خیلی بیشتر.

رفت سمت درو از خونه رفت بیرونو در محکم بستو بعد از چند لحظه صدای جیغ لاستیکای ماشینش اومد. دستمو بردم سمت لبم...خونی شده بود و حتما داره میسوزه ولی هیچی حس نمیکردم...انگار تو خلع بودم...مگه همینو نمیخواستی؟ نمیخواستی ارسان قبول کنه؟ پس الان چته؟ شاد باش...شادی کن..

لبخند عصبی زدموشروع کردم به بالا و پایین پریدن.

-هوراااااا...بلاخره قبول کرد...بلاخره راضیش کردم...راضی شد عشقشو به یکی دیگم ببخشه...راضی شد ازم دور باشه...راضی شد از هم دور باشیم...هورااااا...مرسی خدا..مررررررررررررر­­­­­سی.

اینا رو میگفتم دور خودم میچرخدم..جیغ میگشیدم و گریه میکردم..میخندیدمو اشک می ریختم. احساس سرگیجه کردم برای بی حرکت سرجام وایستادمو زل زدم به دیوار روبروم... تمام خونه دور سرم میچرخید.. کم کم پاهام سست شدو خوردم زمین و دیگه هیچی نفهمیدم....

 

#ارسان#

با حرص زدم روی فرمونو پامو بیشتر روی پدال گاز فشار دادم. نمیدونستم دارم کجا میرم.. فقط دلم میخواست دور بشم از همه...حتی از یسنا...یسنایی که به عشقش ایمان داشتمو حالا...

نمیدونم چقدر رفته بودم و چقدر از شهر دور شده بودم ..یه گوشه نگه داشتم و از ماشین پیدا شدم.هیچ ماشینی رد نمیشد و فقط سیاهی شب بودو نور چراغای ماشین که یکمی روشنش کرده بودم. جلوتر رفتم..حس میکردم دیگه پاهام جون نداره..نمیتونستم نفس بکشم انگار یه سیب بزرگ توی گلوم بودو جلوی نفس کشیدنمو میگرفت.

-خدااااااااااا....چرا این جوری شد؟ چرا این کارو باهام کررررردی؟گناهم چی بود؟ گناه یسنام چی بود؟گناهامون چی بود؟خدااااااااااااااااااا...چرااااااا؟چرا اینکارو باهامون کردی؟چرااااااااااااا؟

دیگه رفتارام دسته خودم نبود. داد میزدمو از خدا گله میکردم.کم کم زانوم شل شدو روی زمین افتادم..یه بار خیلی سنگین روی شونه های بود که بدجور اذیتم میکرد.. خواستم ازش خلاص شم ولی یسنا نزاشت..اجازه نداد..لجبازی کرد و با مهرداد...

حتی نمیخواستم بهش فکر بکنم..حتی فکر کردن بهشم عذابم میداد..ولی دیگه نمیزارم یسنا بیشتر از این خردم کنه...تا همینجا که اینقد خردم کرد کافیه...دیگه بهش اجازه نمیدم...بلاخره میفهمه توی این بازیای که شروع کرده کی بیشتر از همه عذاب میکشه... چشمامو بستم و زیر لب زمرمه کردم

-خردش میکنم همونطور که خردم کرد.....


مطالب مشابه :


رمان عشق و سنگ (جلد دوم) 17

رمان راند دوم(جلد دوم رمان رییس کیه؟) میگه ارسان عاشق بچه هاسو من آروم پشت دستمو نوازش




رمان عشق و سنگ (جلد دوم) 7

رمان راند دوم(جلد دوم رمان رمان عاشق کردو شروع کرد به نوازش کردن خوب میدونست




رمان نوتریکا 4 ( جلد دوم )

رمان نوتریکا 4 ( جلد دوم ) که یک خواهر و برادر عاشق هم شده رمان نازکترین حریر نوازش




رمان نوتریکا 7 ( جلد دوم )

رمــــان ♥ - رمان نوتریکا 7 ( جلد دوم ) صورتش را نوازش کرد و به نمی امد عاشق و شیفته و




رمان عشق و سنگ (جلد دوم) 19

رمان راند دوم(جلد دوم رمان رمان عاشق و فقط آروم پشتمو نوازش میکرد.به این




رمان نوتریکا 3 ( جلد دوم )

رمان نوتریکا 3 ( جلد دوم ) رمان نازکترین حریر نوازش رمان نقاب عاشق




رمان نوتریکا 1 ( جلد دوم )

رمان نوتریکا 1 ( جلد دوم ) پشت دستش را نوازش میکرد. رمان نقاب عاشق




رمان عشق و سنگ (جلد دوم) 26

رمان راند دوم(جلد دوم رمان با حس نوازش دستی روی سرم میکرد ارسان عاشق موهای خیسه




برچسب :