یک پنجشنبه رویایی - یا عاقبت شعر نو

آقا سلام بعد از مدت ها تفکر که به چه راهی می توانیم این سر ممیز رو راضی کنیم تا اجازه نوشتن به ما بده .در حمام یافتیم ولی این بار چون تحت نظارت هستیم و حکم تعلیقی برامون صادر شده . بلافاصله و لخت عور از حمام خارج نشدیم. بلکه خویش تن داری رو پیشه خودمان کردیم و لباس زیرمون رو پوشیدیم و آمدیم پشت به شومینه و روم به دیوار گلاب به روتون روبروی عیال ایستادیم و گفتیم عیال چرا خاطرات پنجشنبه رو نمی نویسی ( آخه عیال معتقده که تمام نویسنده ها به دلیل دنیا دیده بودنه شونه که می تونن چیزی بنویسن و حتما چیزی دیدن که می تونن بنویسن و یک زن خانه دار هرگز چیزی جز در مورد قابلمه - دیگ و دروس آشپزی نمی تونه بنویسه ) عیال پس از برانداز ما فرمودن خجالت بکش

گفتم بابا من که حرف بدی نزدم . گفت می گم خجالت بکش . گفتم مگه چی شده . فرمودن خجالت بکش باز دوباره سرما می خوری برو لباسات رو تنت کن.

پس از پوشیدن کت شلوار و زدن کروات زرد رنگ ( آخه از وقتی مشکی  رنگ عشق شده . زرد هم مدعی شده که ماهم رنگ عشاق هستیم) و با یک فنجان چای دردست و پیپی بر گوشه لبان بر روی مبل بزرگ جلوس کردیم و تا جایی که می شد خودمان را توی مبل ول کردیم به اندازه ۱۰ وجب. و فرمودیم خوب می نویسی؟. عیال کمی فکر کرد گفت فکر نمی کنم مطلب جالبی باشه . گفتم بابا این مطلبی که تو برام تعریف کردی یک طنز بسیار قشنگ و مودبانه توش بود و من می تونم اونو توی وبلاگ بزارم و تازه اصلا هم بی تربیتی هم نیست . عیال گفت حالا بنام کی اونو می نویسی ؟گفتم بنام خودت. عیال کمی راضی شد و خلاصه ما تا ساعت ۱ دیشب پاپیچش شدیم که بنویس و گفتیم  قول می دم دست کاریش نکنم. تا اونوقت که ما بیدار بودیم خبری نشد ولی نزدیک های ساعت ۲ صدای قهقه خنده اش بگوش می رسید اول فکر کردیم که داره می نویسه ولی دیدیم که خیر کل مطلب رو دارند برای خاله سلماز و آباجی محترمشون تعریف می کنن و با یک خط تلفن سه تایی می خندن. صبح که بیدارشدیم دیدیم که چند صفحه ای مرقوم فرمودن  و برای اینکه

اولا  :ما را به دستکاری نوشته ها  محکوم نکنن

دوما : ثابت شود که ما چقدرطنازیم

سوما : بر همگان ثابت شود که توی زندگی ما اینقدر چیزهای جالب و خنده دار وجود داره که می تونین از صبح تا شب به اونها بخندیم. اول ماجرای را از زبان عیال و سپس از زبان خودم ( اضافه کردن شکر- عسل و مربا ) می نویسم

بیش از یک سال است که کتابهای شعرم را درخانه نگهداری می کنم. بیش از یک سال است که به دنبال راهی برای پخش این کتابها هستم . بالاخره یک پنجشنبه ی طلایی از راه می رسد . فرناز مدرسه اش تعطیل است و فرشاد این هفته رو خوشبختانه خیلی شلوغ نکرده فقط صبح باید سری به بانک بزند و وقتی می آید خانه قیمه رو بار گذاشتم  ِ فرهاد را شیر داده ام و صبحانه و شربتهای اشتها و سرماخوردگی اش را هم داده ام و امیدوارم که تا ساعتی دیگر خوابش بیاید. پست را با کلی سفارشات و تعارفات تحویل فرشاد می دهم و در حالیکه مشغول آماده شدن هستم و به دنبال روپوش می گردم که مناسب تر باشد سعی می کنم سرووضعی مرتب داشته باشم و کمی از حالت مادرهای بچه دار نامرتب و کج و کوله خارج شوم و ریختی نسبتا فرهنگی پیدا کنم فرناز می گوید گرسنه است و تعجبی هم ندارد چون هیچوقت صبحانه کاملی نمی خورد به او می گویم برای خودش لقمه ای بگیرد . شکلات هم بر می داریم و ۵۰ جلد کتاب که ۴۰ تای آنها را من در کیفم جای می دهم و ۱۰ تا در کیف فرناز می گذاریم و هر دو خوشحال و خندان و مستان می زنیم بیرون در حالیکه سعی می کنیم فرهاد ما رو نبیند که درد د د  و بیرون رفتنش گل نکند. فرناز سر از پا نمی شناسد که داریم می رویم انقلاب و از دم در خانه شروع می کند به چانه زنی برای خرید  و من هم قاطع می گویم نه من نه تو هیچ کتابی نمی خریم چون تازگی ۵ جلد کتاب خریده ایم . هوای خوبی است و با خطی های زیر پل سیدخندان می رویم انقلاب . می رسم و کاروبارمان شروع می شود ۱۰ دوازه تای از کتابفروشی ها را رد می کنیم و داخل شان نمی رویم چون فقط کتابهای دانشگاهی و ویژه دارند تا اینکه بالاخره کتاب شعری در یک ویترین می بینیم و می پریم تو ولی متاسفانه جواب به کتاب شعر منفی و محکم و کوبنده است . خالی از هر شوخی و بحثی . ما که از نمایشگاه کتاب کمی آب دیده شده ایم و آمادگی این برخوردها را کاملا داریم از رو نمی رویم وادامه می دهیم تا اینکه بالاخره به سوی دفاتر پخش در خیابان پشتی انقلاب راهنمایی می شویم که البته آنجا هم خبر خاصی نیست جز اینکه چند پله ای هم یا بالا یا پایین برویم و از روی نرده هایی رد شویم که فرناز کمی می ترسد بیفتد

فرناز که شکلات خورد قهوه ای شده و استین روپوش من هم . یک دستمال مرطوب در می آوریم تا خودش را تمیز و فرهنگی کند و به دنبال سطل آشغال برای کاغذ شکلات و دستمال کاغذی آنقدر گشتیم و آنقدر کاغذ چسبناک شکلات را از این دست به آن دست کردیم که پدر فرهنگ مان در آمد و آخر سر به فرناز گفتم مادرجان بی خیال بینداز کنار همین خیابان . وقتی سطل آشغالی نیست دیگر چاره ای نمی ماند

در دفاتر پخش هم یک دونفر آدم با حال و خوش برخورد به پست ما خوردند که کمی مهربانانه تر از دیگران جواب رد دادند . اینجا بود که فرناز به صدا درآمد: مامان چقدر ما بد شانسیم دیگه نمی تونیم جلوی خودم را بگیرم داره گریه ام می گیره آخه چرا هیچکس کتابهای شما را نمی خرد؟

و باز فرناز گفت: مامان حالا چیکار کنیم هیچ کتابی نتونستی بفروشی؟

گفتم مامان ناراحت نشو تازه ما خیلی هم خوش شانس هستیم . داریم دوری می زنیم و تفریح می کنیم و برای اینکه فرناز بفهمد چه خوشی دارد می گذرد  قولمان را شکاندیم و یکی یک کتاب خریدیدم که شد به قرار ۶ هزار تومان و دلمان خنک شد . یکی از آقایان پخش دلداری جالبی می داد و می گفت خانم -سهراب سپهری را چندین بار از انتشارات طهوری بیرون انداخته اند ولی حالا بینید چه شاعری شده گفتم بله آقای امین پور خدا بیامرزهم ظرف این روزها کتابشان نایاب شده  وخیلی از دلداری و امید آقا تشکر و قدردانی کردیم . بالاخره یک کتابفروشی کودک که برای فرناز بابالنگ دراز را از آنجا خریدیم پیدا شد که آدم بسیار خوبی بود و ما را خیلی خوشحال کرد و ۳۰ کتاب از ما گرفت و در عوض ۳۷ کتاب از یک شاعر دیگر به ما داد و تا میدان انقلاب داشتم سعی می کردم به فرناز بفهمانم که این کار چه نفعی برای ما دارد و چقدر خوش به حالمان شده است . هرچند کیفم هنوز به همان سنگینی اول بود به جز اینکه کمی هم نافرم تر شده بود چون این کتابها در قطع جیبی بودند و روی هم قلنبه شده بودند. راستی در یک کتابفروشی هم توانستیم ۵ کتاب را به صورت امانت بگذاریم تا برایمان بفروشد آن هم از هوشیاری فرناز بود چون کتاب دوستمان را درقفسه دید و ما هم ول نکردیم و گفتیم ما رفیق همین بابا هستیم که از کتابه های او گرفته ای ۱۰ جلد هم از کتابهای ما بگذار پشت ویترین که آقا به سرعت گفت ۵ تا خانم. فقط ۵ تا و زودی برایمان رسید نوشت و امضا گرفت و شمار تماس و ماهم چه ذوقی کردیم بالاخره ۵ تا هم ۵ تاست از هیچی که بهتر است...

و اما اضافات بعلاوه شکر و عسل و مربا

آخ یادش بخیر خونه مامانم اینا چقدر راحت بودم . می رفتم تو زیر زمین و رو تختم خودم رو ول می کردم وشعر نو می گفتم . بعضی هاش واقعا خیلی نو بود . یعنی کافی بود برم توی کوچه و آشغالی محل رو ببینم و دلم براش بسوزه . بلافاصله می پریدم رو تخت و در باب شغل مهم و کار سخت آشغالی محل شعر می گفتم. البته هنوزهم شعر مناسبتی می گم . مثلا یکی از اقوام که یک جراحی قلب مهم رو تازگی انجام داده بود به من زنگ زد و گفت که یک مطلب وشعر بنویس می خوام بجای کادو (شما بخوانید ردیف اسکناس های ۲۰۰۰ تومنی ) به آقای دکتر بدم که طرف متوجه بشه ما فرهیخته هستیم و دنیا برامون چرک دسته. یا چند روز پیش بود که دوستی از شهرستان زنگ زد و می گفت سریعا یک شعر یا مطلب در عرض ۵ دقیقه (فکر می کرد که وقت ما خیلی ارزش داره )برای مراسم ختم مادر بزرگم  بگو که می خواهم روی تاج گل ۱۰۰ هزارتومی بچسبانیم و ببریم سر مزار. ما هم که جدیدا از آقامون یک چیزایی یاد گرفتیم . بدون معطلی گفتیم راستی توی شهر شما قالیچه های قشنگی هست . بنده خدا هم که سعی می کرد خودش رو به خ ...ی بزنه گفت اره اگه می خوای پولش رو به حساب سیبا حواله کن تا فردا با پس پیشتاز برات می خرم و می فرستم .وقتی رفتیم این مطلب مناسبتی رو بنویسیم و بچه رو حواله آقامون کردیم .آقامون یاد عزیز دلش افتاد و می گفت که در یک دوران که عزیز نسین اوضاع مالی جالبی نداشته برای سخنرانی آقای شهردار و کاندیدا های انتخاباتی و حتی برای مجالس عروسی وعزا داری مطلب می نوشته . یک روز یک اقایی می آد سفارش یک مطلب برای ختم یک از دوستاش می ده عزیز می گه این بابا چی کاره بوده . طرف می گه هیچی خیلی آدم باحالی بوده کار اصلیش خط خطی کردن مردم با چاقو و زنجیر و .. خلاصه یک پا شر خر بوده که جدیدا" اعدامش  کردن . عزیز کلی فکر می کنه و می نویسه که بله جناب آقای ... از پهلوانان بنام کشور در رشته زنجیر بوده اند و غیر از اینها ایشان از هنروران کشور و قهرمان مسابقات هنرهای فردی با چاقو و قمه بوده اندو.......... یادش بخیر یک مطلب برای مراسم عقد خودم نوشتم و خلاصه نبات رو به چیزی و سکه های بهار آزادی رو به چیزی شبیه کردم یکی رو به شیرینی زندگی و یکی رو به مدور بودن دنیا پس از هرچه سکه بیشتر زندگی مشترک مدور تر........ هنوز این دست نوشته من توی فامیل مثل سفره عقد اجاری داره دست به دست می چرخه . فقط تعداد سکه ها از ۱۴ به ۱۴۰۰ افزایش پیدا کرده (آخرین نرخ دختر در شهرستان م ....)

وای جونی کجایی که یادت بخیر . دیگه مدتی که فقط کارم بجای بازی با انگشتام پنجه زدن شده . یک روز پنجه در کهنه و یک روز در مایه شامی کباب. بعضی وقتها هم که مهمان داریم همزمان هردوش ( راستی اگه وقت کردین یک شب شام در خدمت باشیم ) دیگه چیزی نمی نویسم و اصلا دچار افسردگی شدم. چند وقت پیش یک از دوستای گرمابه و گلستانمون ذوقش گل کرد و بخاطره اینکه این آدم مادرزاد آدم خوبیه و ربطی به هیچ چیزی هم نداره رفته بود و کتابهای مارو چاپ کرد. نمی دونم شاید فکر کرده می تونه بعد از چاپ  آونها رو به قیمت بالا بفروشه و... بهر حال یک روز به من زنگ زد و گفت یک بسته برات می فرستم ولی مواظب باش که وقتی بسته رو باز می کنی تنها نباشی و غش نکنی. بعد از چند روز پست یک بسته سنگین برام آورد خونه . و با فرناز تنها نشسته بودیم و هم دلمون می خواست اونو باز کنیم و هم می ترسیدیم که توش خارپشت یا مار و چیزی باشه . آخه هم سنگین بود و هم دوستمون گفته بود که مواظب باش غش نکنی .با هزار زحمت و با خوندن آیت الکرسی در جعبه رو باز کردم. وای خدای من توش چی می دیدم کتاب شعر . وای چه دوست نازنینی بود ( البته هست ) شعر های منو چاپ کرده بود . مثل ابر بهار عر می زدم . وقتی آقای همسر اومد کلی با دوستم پز دادم و آقامون هم کلی فکر می کرد که خوب هزینه چاپ رو کی بدم. مدتها از اون روز گذشت و خبری از دوستان ناشر برای توزیع کتاب نیامد. و ما دچار افسردگی شدید شدیم . آقای همسر یک روز اومد خونه و گفت یافتم و ما به اون چپ چپ نگاه کردیم که چه چیزی رو کجا یافته آیا بازهم یک سکه ۱۰ ریالی توی جیب کت قدیمی باباش ؟ که فرمودن فردا نمایشگاه کتابه می ریم اونجا و کتاب ها رو رد می کنیم.ما هم که از بچه گی عاشق کتاب بودیم گفتیم ایول بزن بریم . فرداش با فرناز دربغل و فرهاد در کالسکه وارد مصلای کتاب شدیم. آقا جاتون خالی بود چه خرتوخری بود . هرجا که راه می رفتی باید مواظب می بودی که میل گردی چیزی توی پاهات نره . نمی دونم کی گفته بود که موکت قرمز چیز با حالیه و کلاس داره همه جا رو موکت پهن کرده بودن ولی دریغ از یک آبشخور یا پیش اب خانه . تا جایی که ما دیدیدم فقط چند جا بود که آب معدنی ( شما بخوانید آب لوله کشی شهر ) رو می فروختن بی معرفت ها داغ داغ . یادمون باشه دفعه دیگه که رفتیم نمایشگاه چای کیسه ای و قند با خودمون ببریم . بالاخره بی خیال شدیم ما اهل قلم و فرهیخته هستیم باید مرارت بکشیم . چقدر خاک خوردیم . بالاخره اگه ما نمی تونیم خاک صحنه رو بخوریم باید یک خاک رو بخوریم دیگه چه بهتر از خاک نمایشگاه . یقه هر انتشاراتی رو که گرفتیم افاقه نکرد . تا اینکه عیالات فکر خوبی به ذهنش رسید گفت کتاب ها را مفتی بده شاید کسی اونها رو قبول کنه و با هزار زحمت ۴ -۵ جلد از کتابها رو به دست ملت دادیم . جالب بود یکی از فروشنده ها می گفت بابا بخدا کتاب "عبد الجبار کاکایی "رو هم کسی نمی خره خودش اومده و التماس کرده و ما گفتیم اگه خودت دستت می گیری و جلوی در قرفه می ایستی ما می تونیم چند جلد از کتابهات رو با تایید مدیریت سالن قبول کنیم . البته می گن بنده خدا بی خیال شعر شده و زده به ترانه. فکر کنم کارش بگیر آخه با توجه به ظهور روزانه ۱۰۰ ها نفر خواننده ( شما بخونید اونهایی که از خونه مامانشون قهر می کنن ) تعداد بسیار زیادی ترانه سرا نیازمندیم. خودم آگهیش رو توی روزنامه همشهری  دیدم. البته تعداد آگهی های منشی های مدیر عامل خیلی بیشتر بود. بالاخره یک آقایی نمی دونم دلش بحال فرهاد سوخت که شیر می خواست یا ... گفت سه جلد از کتابهاتون رو اینجا بزارین و قول قرار گذاشتن که اگه لازم بود بگن بازم بیاریم  و تا شب نشده دوباره زنگ زدن و ما ۱۰ جلد دیگه از کتابها رو بردیم . ولی هنوز از پول کتابها خبری نیست یعنی بنده خدا می گه بیاین بگیرین ولی پول آژانسش بیشتر می شه . نوش جونش حداقل می تونیم برای نوه هامون تعریف کنیم که اولین جلدهای کتاب ما رو توی نمایشگاه خریدن. تازه دوست ناشرمون می گه کاشی چند جلد از کتابهای منو هم می زاشتین اونجا (عجب ناشری ما داریم )

چند روزی بود که حوصله هیچ کاری رو نداشتم و حسابی به بچه ها و فرشاد گیر می دادم . تا این که فرشاد به دادم رسید و گفت بیا برنامه ریزی کنیم و بری جلوی دانشگاه و کتابات رو بفروشی. اول فکر کردم باید یک زیلو یا قالیچه ای چیزی رو ببرم اونجا و مثل کولی ها که چاقو و قیچی می فروشن بشینم و کتاب بفروشم و داد بزنم شعر تازه دارم خونه دار و بچه دار زنبیل بر دار و بیار . که فرشاد گفت نه بابا اوضاع اینقدر هم خراب نشده و قرار شد که پنجشنبه اول فرشاد برو دبه کاراش برسه ( یعنی بره بانک ببینی چه خبره و حقوق ریختن و چند تا قسط عقب مونده رو پرداخت کنه. بعد بیاد خونه و اگه شد ما بریم برای فروش کتاب . فرشاد با لب و لوچه ای آویزون اومد خونه  . منو فرناز فکر کردیم حتما همه چیز بی ریخته- ولی فرشاد از یک جاش ۷۰۰۰ تومن در آورد و به من داد و گفت برین ببینم چی کار می کنین یادتون باشه کتاب نخرین و بقیه پول رو پس بیارین یا حداقل زنگ نزنین که پولها تموم شده و برای برگشت به خونه پول تاکسی نداریم.  و البته خیلی صادقانه می گفت من که موج منفی می فرستم ولی شاید موفق شدین. پس سریعا در عرض یک ساعت شروع به حاضر شدن کردم . چند دفعه مانتوم رو عوض کردم تا اینکه بالاخره به اون مانتو مهمونی های درباریم رسیدم و دیدیم این مانتو که چیزی شبیه چادر های گل منگولی هست مناسب کار های فرهنگیه . آخه ما که نمی تونیم ریش بلند بزاریم و مثل رستم دو شقه اش بکنیم یا اینکه گیس های بافته مون رو آویزون بکنیم یا کلاه کج قهوه ای رنگ بزاریم برای همین  رفتم شادترین مانتو دنیا که توی هیچ مانتو فروشی پیدا نمی شه رو در آوردم ( خیاطی انواع لباس های مجلسی قبول می شود ). بعد بدون اینکه فرهاد ما رو ببینه زدیم به چاک. کتابها رو چوپونده بودیم توی این کیف  "دی اند جی "مون  که آبجی خانوم سوغاتی آورده بود و تقریبا کیفمون مثل توبره شده بود ومارکش دیده نمی شد. گفتم بی خیال سروجان فدای ادب و فرهنگ ایرانی. فرناز بیچاره هم  داشت ده جلد کتاب رو به زحمت با خودش می کشید  . ولی سراپا شور بودیم و فرناز مثل همیشه شروع کرد که خوب: اول چی بخریم. و من هرچی بهش توضیح می دادم که ما برای فروش کتاب می ریم حالیش نمی شد و می گفت  از هر کتابی که فروختی ۱۰ درصد حق القدم باید به من بدی و الا من این کتابا رو نمی آرم . ما هم که فکر می کردیم آلان همه انتشاراتی ها و کتاب فروشی های جلوی دانشگاه منتظر ما هستن . گفتیم بی خیال فکر می کنیم که با آژانس رفتیم. و با سرعت هرچه تمام تر به زیر پل سیدخندان حمله کردیم که البته چند راننده بی فرهنگ به ما می گفتن  هوی خانوم مگه کوری . ولش کن مملکت ما از این آدمای بی فرهنگ هم داره بی خیال

خلاصه سوار یک ماشین خطی شدیم و چون خیلی عجله داشتیم گفتیم آقا عقب رو سه نفر حساب بکن  . و حرکت ما بسوی انقلاب از همینجا آغاز شد کاش بسوی انقلاب نمی رفتیم و بجای اون به سمت آزادی می رفتیم . حداقل خاله جان رو زیارت می کردیم. در پیچ و خم و دود و بو ها همچون پرنده ای در میان مه و ابر غرق در افکار بودیم که آقای راننده گفت: سر ۱۶ آذره پیاده می شین و ماهم همینجوری گیج نگاه کردیم و گفتیم آقا کتابفروشی ها همه اینجان آقای راننده که تازه فهمیده بود ما خیلی فرهنگی هستیم  گفت :اره آبجی . و بعد وقتی ما ۲۰۰۰ تومانی رو به ایشون دادیم طرف گاز رو گرفت و رفت (بعدا فهمیدیم این داداش با خودش فکر کرده که آدمای فرهنگی پول براشون بی ارزشه پس بی خیال-  ۹۵۰ تومان ناقابل زیادی گرفتن ) در تعجب بودیم و با فرناز هرچه به اطراف نگاه کردیم دیدیم پاراچه خوش آمد گویی چیزی نیست . پس یاد نمایشگاه کتاب افتادیم و برای اینکه موج منفی آقامون رو خنثی کنیم شروع کردیم به ورود به میدان کارزار. آقا کتاب شعر نمی خواین. آقا تو رو خدا . آقا جون بچه هاتون . نه فایده نداشت . فرناز خسته و ناامید از فروش کتاب اشک تو چشماش حلقه زده بود . که گفتیم فرناز جان نگران نباش اگه کسی کتاب نخره اشکال نداره من خودم برات یک چیزی می خرم. یواش یواش نور امید توی چهره فرناز دیده می شد با یک علامت تعجب که چرا مردم همه چی می خرن حتی روزنامه برای پاک کردن شیشه ها ولی کتاب شعر نمی خرن که من به فرناز توضیح دادم که مردم هنوز به شعر نو آگاه نشدن. و فرناز هم بدون مکث گفت خوب مامان تو هم یا شعر کهنه بنویس یا کتابات رو بزار زیر بارون تا شکل شعرهای کهنه بشه. دیدم بحث و جدل فاید ه نداره لذا در اولین مغازه یک جلد کتاب بابالنگ دراز برای فرناز خریدم. عجب حکایتی داره این کتاب بابا لنگ دراز که هنوز بعد از ۱۰۰ ها بار تجدید چاپ بفروش می ره شاید به این دلیل باشه که همه داستانش رو می دونن و می دونن که آخرش دختر یتیم خانه با یک مرد خوش تیپ و پولدار عروسی می کنه . حالا واقعا شرعا اشکال نداره آدم با بابا الکیش ازدواج کنه ؟ صاحب مغازه آدم خیلی مهربونی بود و وقتی اومدیم کتاب بابا لنگ دراز رو توی کیف فرناز جاسازی کنیم چشمش به کتابهای شعر مون افتاد  اولش فکر کرد ما شاید دچار مشگل دزدی ادبی هستیم ولی وقتی توبره ما رو هم دید فهمید که نخیر یعنی بعله ما شاعره هستیم یاد پروین بخیر که کلمه شاعره رو یاد این مردم داد. و پس کمی صحبت با ما بنده خدا فهمید که ما کلی فرهنگی هستیم لذا گفت چرا برای گسترش فرهنگ و ادب معاوضه کتاب نمی کنین . من منظور رو نفهمیدم گفتم یعنی چی . آقای فروشنده گفت خوب کتاب هاتون رو بدین و کتاب دیگه بگیرین. من یاد لیست کتابهایی افتادم که دوست داشتم بخرم  کتاب هایی از جین .. پایلو .. کلیات شمش . شاهنامه با قطع وزیری با نگار گری استاد فرشچیان و... وسط همین رویا ها بودیم که آقای فروشنده تبسمی فرمودن و گفتن ببینید یک خانمی عین شما کتابش رو در ۳۰۰۰ جلد چاپ کرده ( این دیگه کی بوده)حالا خوب مثل مال شما فروش نرفته بیاین تعدادی از کتاب هاتو ن رو با هم عوض کنین .دیدم فکر خوبیه گفتم باشه ولی چه جوری که آقای فورشنده که کلی خبره بودن از زیر میز یک ترازو دوکفه ای بیرون آوردن و ۳۰ جلد از کتابهای منو در یک کفه و این نصفه کتاب ها ( کتابهای جیبی ) این خانم رو در کفه دیگه گذاشتن  تا دو شاهین برابر هم قرار گرفت و خوب چون ترازو داری خودش حق الزحمه ای داره بنده خدا نگاهی به ما کرد و فهمید خیلی فرهیخته هستیم دو جلد کتاب هم بعنوان حق ترازو از ما گرفت و ما هم کتاب ها رو در خورجین دی اند جی مون جا سازی کردیم . وزن که برابربود ولی این نصف کتاب ها خیلی بد بار بودن همش توی خورجین از سمت چپ به سمت راست حرکت می کردن مثل اینکه می ترسیدن از بازار بزرگ کتاب کشور خارج بشن و باز برگردن در گوشه ای خاک بخورن. پس از این معامله پایا پا ی ناچار به توضیح مفصل به فرناز خانم بودیم که بعله ما در حال گسترش فرهنگ و ادبیات کشور هستیم و اینجوری حداقل ۳۰ جلد از کتاب های ما به پشت ویترین ( شاید ) راه پیدا کرده اند .

 دیگه واقعا از خستگی داشت جونم به لبم می رسید و فرناز هم یک جورایی به من نگاه می کرد که معلوم بود حرفام رو باور نکرده که یکدفعه چشم فرناز به یک چیزی افتاد و شروع کرد به سخنرانی که مامان کتاب ۶۶۶ اینجاست ما رو بگی گفتیم ایول بابا ایول قرار بر بی معرفتی نبود . قرار بود اگه دکتر کتاب خودش رو بفروش رسوند کتاب ما رو هم یک جوری رد کنه . با حالاتی خشمگین وارد مغازه شدیم  و به آقای کتاب فروش گفتیم که آقا لطف می کنید کتاب ما رو هم بصورت امانی بردارید که آقا فرمودن خیر ما کتاب امانی اونهم شعر قبول نمی کنیم ماهم با قیافه حق به جانب گفتیم پس چطور این کتاب رو قبول کردین طرف که دید نه مثل اینکه ما اطلاعاتمون خوبه و از طرفی ترسید که بقیه شاعران جوان هم بیان وشلوغ کنن گفت: بابا پسر خالمه . گفتیم نه آقای دکتر پسر خاله نداره . گفت بابا یک چیزی به ما دستی داده تا این کتاب رو بزاریم پشت ویترین تا فامیلاشون بیان تماشا کنن. گفتیم خیر ایشون اهل این ولخرجی ها نیستن . بالاخره طرف کوتاه اومد گفت خیله خوب ۵ جلد بزار برو وقت خرمن بیا شاید کسی خرید و بالاخره یک دو سه کیلویی کیف ما سبک شده و دیگه حالا خوشحال بودیم که اگه ۶۰۰۰ تومان خرج تاکسی و خرید کتاب کردیم حداقل موفق شدیم ۵ جلد کتاب به قیمت هر جلد ۸۰۰ تومان رو بصورت امانی به وعده سر خرمن یک جا بزاریم . دیگه خسته و گشنه شده بودیم و تصمیم به بازگشت گرفتیم حالا با هزار تومن چه جوری برگردیم به خونه تازه می خواستیم کلوچه فومنی بخریم عجب جای عجیبیه این میدون انقلاب همه کالاهای فرهنگی و ضد فرهنگی رو باهم می فروشن . در برگشت این بار زرنگی کردیم و گفتیم که ما دونفر یک نفر هستیم  و برای اینکه آقای راننده حالیش بشه که ما یکنفریم با اینکه صندلی جلو خالی بود رفتیم عقب و پیش دو مسافر عقبی نشستیم . که دیدیم صدای آن دونفر در اومده . اول فکر کردیم جاشون تنگه ولی دیدیم خیر مسیر اونها پل گیشا ست و به آقای راننده که پیرمرد با لهجه گ به جای ق بود  می گفتن آقا سید خندا ن و گیشا به هم راه ندارن یکی به سمت شرق و دیگری به سمت غربه راننده هم با خونسردی می گفت شما چی کار دارین من بلدم یا شما . این دو جوون همه که بالهجه آقای راننده درگیری پیدا کرده بودن می خندیدن و زیر لب غر می زدن که ای بابا آدما وقتی پیر می شن یک کم خنگ می شن و از این حرفا ولی بسا خیال باطل . کمی که راه افتادیم آقای راننده به ما گفت بیاین جلو بشینین و گفتیم آقا جامون راحته با این بچه و ساک نمی شه اومد اونهم در فاصله یک تغییر چراغ در وسط چهار راه . ولی نخیر آقای راننده ول کن نبود . به هر زحمتی بود اومدیم جلو . کمی جلوتر وقتی به انتهای خیابان فاطمی رسیدیم آقای راننده نگه داشت و به جوون ها می گفت خوب حالا پیاده شین و مستگیم دویست گدم برین جلو و اونجا دیگه ماشین ها  شما رو به گیشا می برن. جوون ها که تازه فهمیده بودن چه کلاهی سرشون رفته با خنده پیاده شدن و یکیشون یک اسکناس ۵۰۰ تومنی به آقای راننده داد. و راننده شروع به نمایش گشتن دنبال پول خرد کرد و مرتب از من سوال می کرد رفتن ... ولی نه جوون ها هم ول کن نبودن و تا ۲۰۰ تومن بقیه پولشون رو نگرفتن نرفتن .  بالاخره به سید خندان با قیافه ای گریان رسیدیم و با هزار آرزو که شاید آقامون پلو رو دم کرده باشه به سمت خانه رفتیم که ناگهان بند خورجین دی اند جی مون پاره شد و واقعا مونده بودیم حالا به آبجی خانم چی بگیم . بگیم از کیف هدیه شما بعنوان خرجین استفاده کردیم ؟؟؟؟؟؟

 


مطالب مشابه :


بهزاد خدایی نیارق شعر "اﻧﺪازه ی ﯾﮏ وﻗﻔﻪ ی ﮐﻮﺗﺎه ﺑﻤﺎن "

بهزاد خدایی نیارق | شعر نو - بهزاد خدایی نیارق شعر "اﻧﺪازه ی ﯾﮏ وﻗﻔﻪ ی ﮐﻮﺗﺎه ﺑﻤﺎن " - بهراد خدایی نیارق | اشعار من - بهزاد خدایی نیارق | شعر نو.




چندین شعرنو کوتاه بسیار زیبا در مورد باران

عاشقانه - چندین شعرنو کوتاه بسیار زیبا در مورد باران - گلچینی از بهترین کلیژها و عکسهای عاشقانه-اس ام اس های روزعاشقانه-تنهایی-خیانت.




چند شعر نو کوتاه

سلام دوستان امروز چند شعرنو کوتاه ازخودم به سبک استاد سید حسن حسینی گذاشتم امیدوارم که مورد رضایتتون قرار بگیره. سید علی اصغر سید ابراهیمی (ساحل). هنر شاعری. شاعری شعر زیبایی دید. دید بی نام ونشان است دزدید. انتهای عشق. شاعری عشق را ...




این شعر سرود ملی ایران بود

این شعر اولین سرود ملی بعد از انقلاب بود. «شُد جمهوری اسلامی به پا/. که هم دین دهد هم دنیا به ما/. از انقلاب ایران دِگر/. کاخ ستم گشته زیر و زِبَر/. تصویر آینده‌ی ما/. نقش مراد ماست/. نیروی پاینده‌ی ما/. ایمان و اتحاد ماست/. یاریگر ما دست خداست/. ما را در این نبرد ...




یادداشت : شعر کوتاه کوتاه نیست

یادداشت : شعر کوتاه کوتاه نیست. یادداشتی که در سایت شعر نو نگاشته ام... شعر کوتاه را بدون اغراق باید گفت که ناتوانی شاعر در سرودن نیست و یا هزار و یک دلیل غیر منصفانه دیگر ، بلکه به زعم من در دورانی زندگی در چرخش خود ادامه ی مسیر می دهد که ...




داستان كوتاه ِ انتظارهاي كشنده

شعرنو- پیراهنی در باد - داستان كوتاه ِ انتظارهاي كشنده - یک مجموعه برای کارهای فرهنگی ( شعر و داستان )




یک پنجشنبه رویایی - یا عاقبت شعر نو

داستانهای کوتاه ولی واقعی - یک پنجشنبه رویایی - یا عاقبت شعر نو - داستانهای کوتاه از زبان فرناز.




برچسب :