رمان پرشان11

بعد از دو روز وقتی به پدرم گفتم که از اون خونه و شهر میرم دستای مشت شدش نشون از فشاری بود که از این حرفم بهش وارد شد و توی دستای مشت شده اش انگار قلب من بود که له میشد ! وای که اون لحظه چقدر سخت بود من به زمین خیره شده بودم تا نکنه به پدرم نگاه کنم و همون لحظه به گریه بیافتم و بگم پدرجان غلط کردم هرچی شما بگید ولی قبل از اینکه من از تصمیمم برگردم این پدرم بود که به حرف اومد :- بسیار خوب دختر خانم حالا که این تصمیم و گرفتی من از این لحظه به بعد دختری ندارم و فردا صبح وسایلت و جمع کن و از این خونه برو !
پدرم بعد از این حرف از اتاق خارج شد و من روی زمین افتادم و شروع کردم به گریه کردن !
وقتی داشتم لباسهام و جمع می کردم چقدر مادرم بهم التماس کرد و گفت که نرم ! گفت که با پدرم صحبت میکنه تا این ازدواج صورت نگیره ولی من دیگه تصمیم گرفته بودم که برم !
آنشب شب آخری بود که من توی اون خونه بودم خونه ای که 19 سال از عمرم و با عشق توی آن گذرونده بودم .
- مادرجون من و ببخش میدونم دختر خوبی برات نبودم ولی برام دعا کن !
مادرم با گریه بغلم کرد و ملکی که هیچ وقت نمیگذاشت هیچ کس حتی مادرش گریه شو ببینه حالا داشتم با صدای بلند توی بغل مادرم گریه می کردم انگار یه چیزی بهم میگفت این آخرین باری است که مادر و پدر و این شهر و می بینم !
مادرم یه دسته بزرگ پول بهم داد و گردنبندی که میگفت یادگار مادرشه و گفت :
- دخترم ببخش که بیشتر از این نمیتونم کمکت کنم ولی ای کاش ..........
به دستور پدرم هیچکس نباید از این رفتن خبردار میشد و من یک بار وقتی به کوهستان میرم پرت میشم پایین و می میرم و آب رودخونه جنازمو میبره و من حتی نتونستم خواهر عزیزم مولوک رو ببینم !
و من رفتم نمیدونستم کجا ولی وقتی چشم باز کردم که تهران بودم ! دختر ندیده ای نبودم ولی خوب آخرش چیزایی که می دیدم برام تعجب برانگیز بود !
چمدون بدست فقط خیابون های تهران و می گشتم و هیچ جایی رو هم نمی شناختم ، از گرسنگی داشتم می مردم ولی وقتی غذایی رو می دیدم انگار سیر بودم .
دیگه هوا تاریک تاریک بود و برای اولین بار توی زندگیم ترسیدم ! دوست داشتم خونه ی خودمون و توی ایوان خودمون دراز کشیده بودم و ستاره ها رو میشمردم !
با دیدن تابلوی مسافرخونه ای فوری به سمتش رفتم و واردش شدم .
- یه اتاق میخواستم !
پیرمردی که احساس کردم مزاحم چرتش شدم از جاش بلند شد و یه نگاهی به من کرد و گفت :
- تنهایی ؟
همینجور که داشتم توی کیفم دنبال شناسنامه ام می گشتم گفتم :
-بله .
ولی وقتی سرم و بلند کردم از چشمایی که روبه روم بود ترس توی همه ی وجودم رخنه کرد حالا به جای خواب آلودگی یه برق عجیبی توی چشمای پیرمرد می دیدم و از حرفی که زدم پشیمون شدم برای همین فوری گفتم :
- البته پدرمم هست ولی بیمار بوده و بیمارستان بستری و چون اجازه نمیدادند من اونجا بمونم مجبور شدم بیام مسافرخونه !
اخمای پیرمرد توی هم رفت و دختر جلوش و بست و گفت :
- اتاق خالی نداریم دخترجون برو بیرون !
خیالم راحت شد که با این دروغم نمیتونه کاری به کارم داشته باشه .
- آقا خواهش می کنم فکر کنید من دخترتون ! اگه بیمارستان می گذاشت که کنار پدرم میموندم ولی اجازه نمی دهند ! تو رو خدا !
بعد از یک ساعت که کم کم داشتم نا امید می شدم بهم یه اتاق داد و گفت صبح زود باید برم ، منم انتظار بیشتری نداشتم فقط امشب جایی باشم که سقف داشته باشه !
فردا صبح بعد از تسویه حساب از مسافرخونه اومدم بیرون ولی جایی رو نداشتم ، هیچ جارم نمی شناختم .
یک روز تموم پارک ها و خیابونا و مغازه ها رو گشتم حتی دنبال خونه رفتم تا بلکه بتونم جایی رو اجاره کنم ولی هیچکس به یه دختر تنها خونه نمیداد !
دوباره رفتم رو به روی مسافرخونه ی دیشبی ، توی فکر بودم که ایندفعه به چه بهونه ای اشمب و سر کنم ولی از اونجایی که هیچ بهونهای نجستم پیش خودم گفتم هرچی بادوباد ! ولی هنوز اولین قدم و برنداشته بود که به شدت با یه نفر برخوردم و در چمدونم باز شد و لباسام ریخت بیرون .
فوری نشستم روی زمین و همینطور که داشتم همشو گلوله گلوله می انداختم تو چمدون گفتم :
- حواستون کجاست ؟
ولی وقتی دیدم صدایی نمیاد با تعجب سرم و بلند کردم که دیدم یه خانم خیلی خوشگلی بالا سرم ایستاده یه دامن که تا زانواش بود و کلوش و یه کت خیلی خوش دوخت قرمز و یه کلاه هم کج گذاشته بود سرش یه آرایش تند هم کرده بود . زنه که نگاهم و به خودش دید گفت :
- ببینم جایی داری امشب بخوابی ؟
با لحن تندی گفتم :
- بله خانم !
- دروغ نگو خیلی وقته روبه روی مسافرخونه وایسادی و به اونجا نگاه می کنی!
توی چشماش خیره شدم و گفتم :
- به شما ربطی نداره !
و خواستم از خیابون رد شم و به سمت مسافرخونه برم که صداش متوقفم کرد :
- من جای تو بودم نمی رفتم آخه این پیرمرده اشتهاش عجیب خوشگل پسنده در ضمن من فقط میخواستم بهت کمک کنم مطمئن باش جای من خیلی امن تر از توی بغل این پیرمرده اس !
توی یکصدم ثانیه بدون اینکه حتی فکر کنم اون زنه کیه پیشنهادش و قبول کردم و باهاش همراه شدم حالا هرجا حتما بهتر از پیش این پیرمرده اس چون خودم دیشب دیده بودم که وقتی فهمید تنهام چه برقی توی چشماش درخشید .
اسم زنه ژاله بود . ژاله خیلی پولدار بود . اونشب وقتی باهاش رفتم بردم توی کاباره ی خودش ، خونه اشم پشت همون جا بود . یک هفته اونجا بودم ژاله شوهرش خیلی پولدار بوده ولی معتاد و همه ی پولهاش و داشته برای این کار صرف میکرده ولی ژاله چون اصلا دوسش نداشته بهش توجه ای نمیکنه تا اینکه یه بار که توی حال خودش نبوده ژاله رو میگیره زیر پای کتک و اونقدر میزنتش که بچه اش سقط میشه . ژاله هم بعد از این ماجرا تصمیم میگیره از شوهرش انتقام بگیره و یه بار که مست مست بوده ازش میخواد زیر مدارکی رو امضا کنه مدارکی که ثابت میکنه اون تموم اموالش و به نام ژاله کرده و وقتی این موضوع و میفهمه سکته ی مغزی میکنه . ژاله هم اون و میزاره آسایشگاه و با پولی که بدست میاره کاروکاسبی خوبی سرپا میکنه !
یه هفته بود که توی خونه ی ژاله زندگی می کردم . می گفت منم مثل دخترشم که ازدست داده! بعد از یک هفته یه روز پیش ژاله نشسته بودم که گفت :
- ببین ملک تو تا آخر عمرت نمیتونی همینجوری توی خونه ی من بخوری و بخوابی باید یاد بگیری روی پای خودت بایستی !
- ولی ژاله جون من کاری بلد نیستم !
- یاد میگیری کم کم یاد می گیری !
اول متوجه ی حرف ژاله نشدم ولی بعد خودش برام تووضیح داد که ............
************
با صدای زنگ موبایلم هردو جا خوردیم . آخه الآن وقت زنگ زدنه . میخواستم ریجکتش کنم که صدای مامان ملی متوقفم کرد :
- ببین کیه دختر جون !
اه باز این خرمگس معرکه اس بیکاری هی به من زنگ می زنی !
- الو .
- مریضی از صبح تا حالا زنگ میزنم جواب نمیدی !
حیف که جلوی مامان ملی ام وگرنه جوابت و میدادم .
- مرسی عزیزم تو خوبی ؟
- هان ؟ این چه ربطی به حرف من داشت . میگم چرا موبایلت و جواب نمیدی !
هاااای دلم خنک شد حالا درسته نمی تونم بهت حرفی بزنم ولی به سوالاتم جواب نمیدم حرصت بگیره !
- مامان ملی فؤاد بهتون سلام میرسونه .......مامان ملی هم بهت سلام میرسونه !
- من میگم تو مؤدب شدی نگو خانم بزرگ پیشته . راستی جنابعالی چرا بدون مشورت با من بلند شدی رفتی شمال !
به توچه مگه فضول ! دلم نمیخواست بگم .
- آره ما هم لب دریاییم هوا که خیلی خوبه !
- پرشان به سوال من جواب بده !
- باشه تو برو به کارات برس خداحافظ .
- پرشان قطع کنی من میدونم با توئا !
با این حرف فؤاد لبخند خبیثانه ای زدم و قطع کردم و برای اینکه دوباره زنگ نزنه و مزاحم اوقات شریفمون نشه گوشیم و خاموش کردم .
- خوب مامان ملی داشتید می گفتید .
*********
- خلاصه ژاله بهم گفت که از فردا باید توی کاباره اش کار کنم از این حرفش نزدیک بود سکته کنم آخه کار بعضی از اونها رو دیده بودم رقاصی و عشوه اومدن برای مردایی که اونجان ! ولی ژاله بهم گفت فقط به عنوان پیشخدمت با این حرفش خیالم راحت شد و اون شبم با راحتی گذروندم .
فردا صبح ژاله به قسمت لباسا برد و بهم لباسایی که باید بپوشم و نشون داد . که اگه آدم لخت بود بهتر بود یه دامن کوتاه که اگه دلا میشدم تموم جونم پیدا میشد و یه تاپ که از دو طرف آب رفته بود .
ولی خوب چیکار میشد کرد بعد از پوشیدن لباس ها نوبت صورتم شد از ژاله خواهش کردم که فقط صورتم یکم تمیز شه خودمم نمیدونم چراولی هنوز حرف مادرم توی گوشم بود که می گفت قرص صورت دختر فقط باید شب عقدت بشکنه !
و من شروع به کار کردم . لیوانای گیلاس و سفارش سر میزا میبردم و هنوز هم با ژاله زندگی می کردم . کم کم از دنیایی که توش زندگی می کردم فاصله گرفتم و با دید بازتری به اطرافم نگاه می کردم و فهمیدم نباید به همه اعتماد کرد کرد مخصوصا مردا !
یه روز که ژاله نبود یه میزا سفارش گیلاس داد . چندتا آماده کردم و بردم سر میزشون چندتا پسرجوون بودند وقتی داشتم جامهاش گیلاس و سر میزشون میگذاشتم یکیشون دستش و گذاشت روی دستم میدونستم توی این مواقع نباید برخورد تندی انجام بدم برای همین بعد از چند لحظه دستم و به آرامی از زیر دستش کشیدم بیرون و خواستم دو تا جام آخریم بزارم روی میز و برم که دستش و گذاشت روی رون پام . خدای من چیکار می تونستم بکنم ؟ ملک دختری که هیچ وقت مرد نامحرمی لمسش نکرده بود امروز بین مردایی بود که به راحتی میتونستند بهش دست درازی کنند . دیگه داشت پاش و از گلیمش زیادی دراز می کرد که با عصبانیت از میزشون دور شد ولی همون جوون دستم و گرفت و به سمت خودش کشید دیگه نفهمیدم چیکار میکنم چنان زدم توی گوشش که کف دست خودم سوخت .
یکدفعه عبدا... جانشین ژاله سر رسید و وقتی اون وضع و دید من و زیر کتک گرفت . چندبار از خودم دفاع کردم ولی بالاخره اون مرد بود و من یه دختر 19 ساله !
وقتی ژاله منو با اون سر و وضع دید چنان سر عبدا... داد کشید که بیچاره نمیدونست خودش و توی کدوم سوراخ موش قایم کنه !
به خاطر کتکایی که خورده بودم دو هفته توی خونه خوابیدم و بعد از 2 هفته دوباره کارم شروع شد و عبدا... هم به سفارش ژاله دیگه کاری به کارم نداشت و من اینبار اخمو تر و جدی تر از همیشه سر کار برگشتم من یاد گرفته بودم باید همیشه جلوی کسانی که می بینم مغرور باشم و جدی وگرنه ازم سوء استفاده می کنند و بعد از رفتنم از خونه خیلی وقت بود که خندیدن و فراموش کرده بودم .
2 ماه از اومدنم به تهران می گذشت ، تا اینکه کسی رو دیدم که انتظارش و نداشتم و وقتی صداش و شنیدم سینی گیلاس از دستم رها شد و جامها هزار تیکه شد .با بلند شدن مامان ملی می خواستم خودمو توی دریا غرق کنم آخه یعنی چی آدم یهو یه جای حساس داستان بلند شه بره ! با عجله بلند شدم و همینطور که جلوی مامان ملی عقب عقب راه می رفتم با کنجکاوی پرسیدم :
- خوب خوب مامان ملی کی و دیدید ؟ حتما پدرتون بوده ! یا نه همون خواستگارتون آره !
مامان ملی به من که عقب عقب راه می رفتم لبخند زد و گفت :
- دخترجان اگه تو فکر ناهارت نیستی من حاضر نیستم امروز به جای غذا گرسنگی بخورم پس بهتره بزاری تا بعد از غذا از ادامه اش باخبر بشی !
ای بخشکی شانس حالا چی میشه بهم بگی کی و دیدید بعد برید !
- ببینم تو که وسط سالن خشکت زده انتظار نداری که من غذا درست کنم !
- چی ؟ نه نه الآن زنگ میزنم رستوران برامون غذا بیاره !
مامان ملی یکی از اون چشم غره های مادرفولادزرهی شو زد و گفت :
- نکنه اون یک ماه هم خوراکت غذاهای رستوران بوده ! آره ؟
- نه بابا مامان ملی این یه ماه هی سعی کردم آشپزی یاد بگیرم که ای یه چیزایی فهمیدم !
- بازم خدا رو شکر یه چیزایی فهمیدی من که به همین یه چیزایی هم امیدوار نبودم .
کنار مامان ملی روی مبل دست به سینه نشستم و گفتم :
- خوب پس حالا که امیدوار نیستید زنگ می زنیم از رستوران برامون بیارند !
دوباره شد همون مامان ملی سابق و همون نگاه ها که به صورت خودکار بلند شدم توی آشپزخونه تا ببینم چه شاهکار آشپزی باید بپزم !
ای تو روح هرکی این پیاز و کاشت ! اه اه دستام بوی پیاز گرفت حالا تا یه هفته نمیشه دستام و نزدیک دماغم ببرم !
**********
تا مامان ملی خواست بره تو اتاقش پریدم جلوش و با لحن مظلومانه ای گفتم :
- تو رو خدا بیاید ادامه ی داستانتون و بگید من الآن اگه کنجکاویم ارضا نشه خودکشی می کنما !
مامان ملی کنارم زد و همنیجور که وارد اتاقش می شد گفت :
- پس من میرم بخوابم تو برو خودکشی کن !
به به من چقدر خاطرخواه دارما خودم خبر ندارم خیر سرم ، پرشان برو بمیر که تو دیگه یه ذره محبوبت هم نداری .
با غر غر رفتم تو اتاقم و روی تختم دراز کشیدم ولی هرچی از این پهلو به اون پهلو شدم دیدم نخیر خوابم نمیبره تصمیم گرفتم ترکای سقف و بشمارم بلکه یه فرجی بشه .
با نگاه کردن به ساعت می خواستم خودمو به لوستر حلق آویز کنم ! منم خطرناک شدما هی انگیزه ی خودکشی پیدا کردم .
دیدم همینطور پیش بره یه کاری دست خودم میدم تصمیم گرفتم موبایلم و روشن کنم و یه زنگی به آرام بزنم بیچاره از وقتی درگیر این کارا شده بودم به کل ازش بی خبرم .
تا موبایلم و روشن کردم sms بود که رو سرم خراب شد . خوب 2 تاش که مال فؤاد بود هیچی 1 مال پدرام الهی چقدر دلم برای داداشم تنگ شده !
- برو بمیر پرشان . اگه دستم بهت نرسه خودم میکشمت بی خداحافظی که رفتی شمال حالا هم که موبایلت خاموشه بزار برسی تهران من میدونم و تو !
اوه اوه این داداش بزرگه دوباره قاطی کرد وای که تا یه ماه نمیشه با یه من عسل خوردش .
بعدی مال فرحناز بود آخی چه دختر عموی ماهی دارم که به فکرمه .
- یعنی خاک برسرت پرشان کس دیگه ای نبود بلند شی باهاش بری شمال . اه اه معلوم نیست سرت به کجا خورده اینقدر بدرد نخور شدی !
خاک بر سر خودت تو رو خدا نگاه همه دختر عمو دارند ما هم دختر عمو داریم چقدر با این الفاظ من و شرمنده میکنه !
یه چندتا smsبعدی هم از آرام بود و مونا و یه چندتا دیگه که قربونشون نرم الهی همشون ازدم من و با صحبتای گرامیشون مستفیضم کرده بودند .
از سرناچاری نگاهی به smsهای فؤاد کردم و گفتم جهنم حالا این 3 تا رم باز کنم شاید یکم این بهم روحیه بده .
- پرشان گوشیت و جواب بده !
- واقعا که بچه ای نوبت من هم که میشه ببینم بازم میتونی مثل حالا که گوشیت و خاموش کنی کاری کنی !
وای این دوباره تهدید کرد شیطونه میگه بهش زنگ بزنم ببینم مثلا میخواد چیکار کنه ! .
- سلام دختر کرمونی !
- سلام و درد . سلام و حناق ، سلام و هزار تا کوفت .
- اوه اوه آتیشت چقدر تنده یالا عزیزم با خودت تکرار کن من با جهان در صلح هستم و جهان با من در صلح تکرار کن حالا سه تا نفس عمیق بکش !
- الآن کاملا من دوست دارم تو رو خفه کنم !
- ببین عزیزم معلومه کارایی که گفتم و نکردی یالا انجام بده برای خودت خوبه !
- کوفت یه موقعی نپرسی این دوست من کجاست و !
- چرادیگه میدونم کرمانی !
- پرشان همچین میزنمت پوستر شی به دیوارا !
- اه آرام چه خشن شدی بابا چقدر بهت گفتم با این آیدین نگرد !
- لطفا پشت سر آقامون حرف نزنید !
- اوه و حالا هرموقع رفتید عقد کردید اون موقع بگو آقامون !
- خوب امروز صبح عقد کردیم دیگه !
ها ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ یه لحظه کامل مغزم هنگ کرد آخه یعنی چی صبح عقد کردیم ؟
- بمیری پس چرا به من هیچی نگفتی !؟
- خودت ، مگه ما جنابعالی رو جایی پیدا می کردیم ! بخدا انقدر دوست داشتم باشی ولی جنابعالی جواب زنگامم نمیدادی !
- تو کی زنگ زدی ؟
- دیروز کامل که فقط می گفت خاموشی بعد هم دیشب که صدبار زنگ زدم هی ریجکت می کردی !
آخ آخ راست میگه توی راه که شارژ تموم کردم بعد هم که روشن کردم و گذاشتم بالای سرم از اونجایی که من نصفه شب هیچی از دور و برم نمی فهمم حتما تو خواب ریجکت می کردم .
- خوب ببخشید حالا جشن گرفتید ؟
- نه بابا رفتیم محضر قرار شد یه چند هفته ی دیگه جشن بگیریم .
- خوب پس عزیزم مبارک باشه ، امیدوارم با آیدین خوشبخت بشید !
- مرسی ، راستی هنوز شمالید ؟
- تو از کجا بلدی من شمالم ؟
- وقتی دیدم به تلفنام جواب نمیدی زنگ زدم خونتون که مامانت گفت .
- آهان آره فکر کنم یه چند روز دیگه برگردیم .
- حالا چیکار می کنی اونجا ؟
اول میخواستم درباره ی مامان ملی بگم ولی بعد منصرف شدم چون بهش قول داده بودم .
- هیچی مامان ملی هوس کرد بیاد ویلا منم باهاش اومدم !
- خوب ایشالا بهت خوش بگذره عزیزم من دیگه باید برم .
- باشه عزیزم به آیدین هم سلام برسون و از طرف من بهش تبریک بگو بای .
- قربانت .
بعد از آرام به پدرام هم زنگ زدم و بماند که چقدر باهم حرف زدیم به فرحناز و مونا هم sms زدم و با بیاد آوردن فؤاد یه لبخند شیطانی زدم و براش اس زدم :
- سلام بابابزرگ حرص نخور با این سن و سال برات ضرر داره سکته می کنی نترس نزدیکتم باشم هیچ کاری میتونی بکنی !
بعد از فرستادن دوباره گوشیم و خاموش کردم و ایندفعه با خیال راحتی روی تخت دراز کشیدم و دستم و روی صورتم گذاشتم اه دستم چه بوی گند پیازی گرفته !
**********
انتظار دیدن هرکسی رو داشتم بغیر از کسی که جلوم بود ، کسی که جلوم ایستاده بود و با یه پوزخند نگام می کرد کسی نبود جزء همون پسری که اون روز وقتی از خواب بیدار شدم دیدمش، و اون اینجا ! فوری روی زمین نشستم و شروع کردم شیشه ها رو جمع کردن ولی انقدر دستام میلرزید و حواسم به اون مرد بود که تکه ی بزرگی دستم و به شدت برید و صدای آخم بلند شد .
ژاله به درمونگاهم رسوند و دستم 6 تا بخیه خورد و من نفهمیدم اون مرد اونجا چیکار می کرد یا کجا رفت ؟
دو هفته گذشت و من دیگه اون مرد و ندیدم و کم کم داشتم از یاد می بردمش تا اینکه یه روز یکی از میزا سفارش داد ، اون میز و خیلی دوست داشتم چون توی تاریک ترین نقطه ی سالن بود و هیچکس مزاحمت نمیشد و برای همین هیچ کس اونجا نمی شنست آخه همه اونجا میومدند تا یه دختر خوشگل براشون عشوه بیاد و مزاحمشون بشه. منم هرموقع از اطرافم خسته میشدم می رفتم اونجا و حالا که کسی اونجا نشسته بود هم برام تعجب برانگیز بود و هم عصبانی نمیدونم چرا به اون میز احساس مالکیت می کردم .
اخمام و کشیدم توی هم و همینجور که به زمین نگاه می کردم جام گیلاس و که خواسته بود و روی میزش گذاشتم و خواستم برگردم که دستم و گرفت با تعجب بهش نگاه کرد ! بازم اون مرد خواستم دستم و از دستش بیرون بکشم ولی اون محکمتر گرفت و دستم و جلوی صورتش برد و به جایی که بخیه خورده بود خیره شد . دوباره سعی کردم و دستم و آزاد کنم که با یه حرکت ناگهانی جای بخیه ها رو بوسید و بعد دستم و رها کرد . پسره ی عوضی دلم میخواست دندوناش و توی دهنش خورد کنم ولی فقط با عصبانیت از میزش دور شدم و دعا کردم دیگه هیچ وقت به اینجا برنگرده !
ولی این آخرین دیدار نبود دو ماه میومد اونجا و روی همون میز می نشست و به من خیره میشد این و از نگاهای خیره اش که روم زوم میشد می فهمیدم ، برای همین از ژاله خواهش کردم اجازه بده توی آشپزخونه کار کنم . واقعا جالب بود ملک که حتی بلد نبود یه تخم مرغ بپزه حالا داشتم توی آشپزخونه کار می کردم و کیک و هزارتا غذای دیگه یاد گرفتم بپزم . راستی این و یادم رفت بگم که اونجا بغیر از اینکه کاباره بود یه قسمتی هم داشت که مال رستوران بود .
توی اون مدت فهمیدم اسمش شاهرخ ، شاهرخ پویان ! کلی خر پدرش می رفت و از اونایی بودند که توی دربار کلی پارتی داشتند . شاهرخ بد نبود قیافه ی خوبی داشت ولی برای منی که از هرچی مرد بود متنفر شده بودم شاهرخ فقط یه مشتری بود .
همه چی داشت خوب پیش می رفت و من دیگه خیلی کم با شاهرخ رو به رو می شدم تا اینکه ژاله بهم حرفی زد که دنیا رو سرم خراب شد .یه شب که خسته برگشتم خونه دیدم ژاله مهمون داشته فکر کردم مثل همیشه دوستا یا شرکاش هستند برای همین سوالی نپرسیدم و بعد از اینکه سلام کردم خواستم برم توی اتاقم که ژاله صدام کرد و گفت :
- ملک بیا بشین باید باهات حرف بزنم !
با تعجب روی مبل رو به روی ژاله نشستم و گفتم :
- چیزی شده ؟
ژاله یه سیگار آتیش زد و همینجور که به دود سیگار خیره شده بود جواب داد :
- امروز شاهرخ پویان اومده بود پیشم !
شاهرخ ؟ شاهرخ پویان دیگه کیه ؟ یکدفعه توی مغزم جرقه ای زده شد و با ترس به ژاله خیره شدم انگار یه چیزی بهم می گفت بودن شاهرخ پویان اونم اینجا هیچ وقت خبر خوبی رو به دنبال نداره .
- اومده بود تا تورو از من بخره به عنوان معشوقه اش !
از این حرف ژاله نزدیک بود سکته کنم به قیافه ی ژاله که با پوزخند هنوز هم به دودهای حلقه شده اش خیره بود نگاه کردم .
- خوب تو چی بهش گفتی ؟
- منم قبول کردم ! پول قابل توجهی پیشنهاد کرد !
احساس کردم زمین زیر پام خالی شد . اشک توی چشمام جمع شد بعد از اومدنم به تهران فکر می کردم ژاله تنها کسی هست که میتونم بهش اعتماد کنم ولی حالا ! پس توی این دنیای لعنتی به کی میشه اعتماد کرد !
- ژاله من بهت قول میدم به همون اندازه ای که شاهرخ بهت پول داده برات مجانی کار کنم ولی خواهش می کنم با من اینکار و نکن !
بغضم شکست و هق هق ام بلند شد ، ژاله سیگارش و توی جاسیگاریش خاموش کرد و به چشمام خیره شد توی چشماش همدردی و مهربونی رو می دیدم .
- چرا نمیخوای بفهمی دختر شاهرخ بهترین شانس برای تو ! میخوای توی این لجن زار بمونی که چی ؟ چندسال دیگه بشی من یا یکی از اون هرزه های کاباره !
از جام بلند شدم و داد زدم :
- مگه حالا وضعیتم با اونا فرق میکنه برم بشم معشوقه ی یه نفهم که فقط دنبال جسمم نه من حاضرم خودم و بکشم ولی این کار رو نکنم !
- مطمئن باش مجبور نمیشی خودت و بکشی ! در ضمن من هم نگفتم قبول کردم تو رو به عنوان معشوقه بخره گفتم ؟
با بهت به ژاله نگاه کردم . سراز حرفاش در نمی آوردم !
- من کاری کردم که به جای معشوقه تو بشی صیغه ی اون !
با صدای ضعیفی کلمه ی صیغه رو تکرار کردم ، وای خدای من ببین کارم به کجا کشیده که باید برم صیغه ی لجنایی مثل شاهرخ پویان بشم !
- ژاله بهت التماس می کنم نزار این بلا سرم بیاد یه کاری کن من برم یه جایی که دست این پویان بهم نرسه خواهش می کنم !
- امکان نداره ! ملک بزار از این قبرستون بری اگه بیشتر از این اینجا بمونی تو هم توی این گورستون دفن میشی !
خیلی التماس کردم به هر دری زدم به روم بسته شده بود ! انگار دنیا هم قصد جنگ باهام داشت و من جلوش ایستادم ولی انقدر ضربه هاش سخت و کشنده بود که بالاخره دربرابرش شکستم .
بعدها از ژاله شنیدم که میخواسته شاهرخ و مجبور کنه تا من و عقد کنه اما شاهرخ راضی نمیشه و میگه اینجوری با آبروی پدرم و خودم بازی می کنم و حیثیت خانوادگیشون به خطر میافته پس ژاله صیغه رو پیشنهاد میکنه و اون هم میپذره !
از لحظه هایی که صیغه خونده میشد هیچ چیز بیاد ندارم فقط مثل یه رباط هرکاری رو که می گفتند انجام می دادم ! و بالاخره من به صیغه ی آقای شاهرخ پویان درآمدم مردی که هیچ چیز ازش نمی دونستم !
**********
با دهن باز داشتم به مامان ملی نگاه می کردم و بی اختیار حرفم و به زبون آوردم :
- یعنی شدید صیغه ی شاهرخ ؟ ولی آخه چرا ؟
- چیکار میتونستم بکنم شاهرخ علاوه بر پدرش که خیلی اسم و رسم داشت خودشم کم کسی نبود و اگه تنها هم بود و اسم پدرشم فاکتور می گرفتم خودش میتونست هرکاری که میخواست رو بکنه اگه فرار می کردم میدونستم هرجور که هست پیدام میکنه ، خونه ی پدرمم که دیگه نمیتونستم برگردم پس رفتم تا ببینم سرنوشت چی برام میخواد !
- خوب پس چرا نرفتید پیش خانواده ی شاهرخ اونا حتما میتونستند جلوی پسرشون و بگیرند !
- این فکرم به ذهنم رسید ولی وقتی به ژاله گفتم بهم گفت اگه به خانواده ی شاهرخ بگم اونت جلوی صیغه رو می گیرند اما کاری می کنند که هوس پسرشون با ارتباط با من تموم شه و من وقتی حرفش و شنیدم دیگه هیچ چیز به فکرم نرسید !
از حرفای مامان ملی اعصابم بهم ریخت و با کلافگی گفتم :
- اصلا اینا رو ولش کنید مامان ملی ! تا اینجا گفتید که صیغه ی شاهرخ شدید !بعد از خونده شدن صیغه با ژاله خداحافظی کردم و با شاهرخ از اون خونه اومدم بیرون ! شاهرخ بعد از اینکه چمدونم و توی ماشین گذاشت بهم گفت که سوار ماشین بشم . صورتم و به طرف پنجره کرده بودم و درختا رو میشماردم و کم کم متوجه شدم که داریم از شهر خارج میشیم ولی دوست نداشتم ازش سوالی بپرسم برای همین به شمردن درختا ادامه دادم و توی این فکر بودم که از کنار این درختی که رد شدیم چندمین درخت بود که خوابم برد !
با احساس اینکه یکی بغلم کرد لای چشمام و باز کردم و از دیدن اینکه در آغوش شاهرخم نزدیک بود جیغ بزنم و خودمو یه جوری از دستش نجات بدم که محکمتر بغلم کرد و کنار گوشم گفت :
- آروم ! فقط دارم می برمت توی تختت تو راحت بخواب !
خواب آلودبودنم یا آرامش شاهرخ بود نمیدونم ولی باعث شد اینبار راحت بخوابم !
صبح وقتی بیدار شدم لباس راحتی تنم بود از فکر اینکه شاهرخ این کار رو کرده باشه عصبانی شدم ! اون حق نداشت ... حق ؟ چرا اون من و خریده بود و حالا حق داشت هرکاری که میخواد انجام بده و من اجازه ی اعتراض هم نداشتم ! وقتی به این چیزا فکر کردم شدم یه دختر ساکت و منزوی که تنها آرزوش مرگه !
هنوز لب تخت نشسته بودم که در باز شد و قامت شاهرخ میون اون پیدا شد !
- به به خانم خانما بالاخره بیدار شدند !
آروم از لب تخت بلند شدم و با صدای آرومی که خودمم به زور اون و شنیدم گفتم سلام !
شاهرخ که دید من بلاتکلیف وسط اتاق ایستادم یک قدم بطرفم برداشت و من ناخودآگاه ازش دو قدم دور شدم و با ترس بهش خیره شدم !
- چی ؟ کاری بهت ندارم ! فقط میخوام دستت و بگیرم تا باهم بریم صبخانه بخوریم !
دستهامو پشت سرم قایم کردم و گفتم :
- نمیخواد خودم میام !
شاهرخ از این حرکتم خندید و یه قدم دیگه بطرفم برداشت و من دوباره خواستم ازش دور شم که به میز توالت پشت سرم خوردم و از درد کمرم چهرمو توی هم کشیدم !
- آآآآآآآآخخخخخخ !
شاهرخ با نگرانی خودشو بهم رسوند و همینطور که دستش و روی کمرم میمالید گفت :
- حواست کجاست دخترجون ؟ نترس حالا نمیخوام بخورمت !
از اینکه دستش دور کمرم حلقه شد و من و به سمت در میبرد معذب بودم ! بعد از نشستن دور میز یه لیوان آب پرتغال بهم داد ولی من انقدر احساس سیری می کردم که با خوردن بوی آب پرتغال هم میخواستم بالا بیارم !
- چیه پس چرا نمیخوری ؟
لیوان و توی دستم چرخوندم و بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم :
- نمیتونم سیرم !
صدای پوزخند صدادار شاهرخ و شنیدم و بعد از چند لحظه گفت :
- نمیتونی یا چون من بهت دادم نمیخوای بخوری ؟
یکدفعه دوباره شدم همون ملک سابق ! انگار هرچی تا اون روز توی خودم ریخته بودم و صبوری کرده بودم یکدفعه فوران کرد !
- آره اصلا میدونی چیه ! ازت متنفرم از تو و تموم هم جنسات ! اگه اون صابر عوضی نبود من حالا داشتم با رعد توی صحرا میتاختم ! اصلا تو کی هستی ؟ یه عوضی به تمام معنا که دوست ندارم حتی یک دقیقه ی دیگه چهره ی نحسش و ببینم ! چیه ؟ چرا اینطوری نگاه میکنی ؟ مگه تو من و نخریدی باشه منم ساکت میشیم و میزارم هرکاری خواستی باهام بکنی !
بعد از این حرفم از روی صندلی بلند شدم و خواستم به سرعت از آشپزخونه بیرون برم که بازوم و محکم گرفت با لحن خیلی عصبانی گفت :
- بتمرگ سرجات و آب پرتغالت و تا ته بخور ! من حوصله ی نازکشیدن جنابعالی رو ندارم ! مطمئن باش منم عاشق سینه چاک جنابعالی نیستم که بخوام هرثانیه جلوی روم باشی آره حق باتوئه من آوردمت اینجا تا فقط ازت استفاده کنم و یه دلیل دیگه هم داره و اون هم تلافی ضربه ایه که اون روز به ساق پام زدی پس به شکنجه گاهت خوش اومدی دختر سرکش !
از این حرف شاهرخ تنم شروع به لرزیدن کرد ، هیچ وقت فکر نمی کردم شاهرخ میخواد من و شکنجه بده ! واقعا که این روزها شانس با من یار بود !!!!!!!!
نزدیکای غروب بود که شاهرخ صدام زد از اتاقم بیرون آمدم و روی مبل روبه روش نشستم . شاهرخ همینطور که داشت سیگار توی دستش و میچرخوند بهم یه نیم نگاهی کرد و گفت :
- من دارم بر می گردم و معلوم نیست هم کی برگردم !
یکدفعه بین حرفش پریدم و گفتم :
- پس من چی ؟
شاهرخ یه نیشخندی بهم زد و گفت :
- اگه یکم صبر کنی بهت میگم در ضمن تو که توقع نداری از صبح تا شب بشینم کنارت و روزم و خراب کنم به هرحال من زندگی خودم و دارم ! فقط اینو باید بدونی که به هیچ وجه حق خارج شدن از اینجا رو نداری و اگه هم این فکر به سرت بزنه با صادق طرفی ! صادق نگهبان اینجاس زنشم برات غذات و آماده میکنه و خونه رو تمیز میکنه ولی متأسفانه لال و برات هم زبون خوبی نیست !
شاهرخ رفت ! و من موندم و یه ویلای بزرگ مثل بهشت ولی برام مثل قفس بود و زندگیم شده بود جهنم ! زن صادق و دیدم اسمش لیلا بود دلم براش سوخت فقط 14 سالش بود ولی زن صادق شده بود مردی 50 ساله که وقتی دیدمش ترس توی دلم راه پیدا کرد ! کم کم داشتم یاد می گرفتم با لیلا ارتباط برقرار کنم و یه روز که داشتم با خنده از لیلا در مورد غذایی که می پخت سوال می کردم صادق سر رسید و لیلا به وحشت از من دور شد .
صادق چشم غره ای به لیلا رفت و با اشاره بهش گفت


مطالب مشابه :


تکذیب برگشتن شهید برونسی و دفاع باقرزاده

معبر سایبری خادم الشهدا - تکذیب برگشتن شهید برونسی و دفاع باقرزاده - - معبر سایبری خادم الشهدا




يول نغمه لري

برگشتن روزگار سهل بیمه ی دعای  ای که از کوچة معشوقه ما می




شقایق

خاله ای داشت که به سفر خارج از کشور رفته بود و به محض برگشتن و معشوقه دعای زوج




گریه های بیصدا

چون این دنیا ارزش برگشتن معشوقـــــــــــــه ای پیـــــــــــدا کـــــــــــرده ام




رمان پرشان11

در ضمن من هم نگفتم قبول کردم تو رو به عنوان معشوقه انقدر از برگشتن به اون باغ از دعای




برچسب :