رمان نیش - 6


حنانه از صدای پایی که بی شک متعلق به پیروز بود کمی ترسید اما بی اعتنا به او خطاب به محمد گفت: حالا اگه شانس منه می زنه بارونم میاد ...
پیروز قدم تند کرد و مقابلش ایستاد و لب زد"کیه ؟"
حنانه دهنی گوشی را گرفت و خیلی ریلکس گفت"محمد ِ "
چشمان پیروز گرد شد و نفهمید چطور گوشی را از دست حنانه بیرون کشید و قطع کرد و به قیافه ی هاج و واج حنانه زل زد و گفت: امروز که گذشت دیگه نمی خوام ریختتو ببینم تو لیاقت منو نداری ؟
حنانه با حرص گفت :دقیقا لیاقت چیه ترو ندارم ؟
پیروز برافروخته تر از پیش موبایلش را به سینه اش کوبید و از کنارش رد شد .حنانه نگاهش کرد و با خودش زمزمه کرد "خرداد ماهی ِ چند شخصیتی ِ روانی "
وقتی به الاچیق نزد فرحناز رفت پیروز و دخترها رفته بودند . فرحناز زیر گوشش سفارش کرده بود جلوی جاری ِ پیمانه ،حتما "مامان"خطابش کند . می خواست حسابی پز ِ عروسش را به او بدهد کما اینکه مهر ِحنانه بدجوری توی دلش رفته بود و از نگاههای اخمالود جاری ِ پیمانه و خواهرش روی ، حنانه حسابی ناراحت بود .
مرد غریبه ای که پیروز نشناخته بود ،شریک جوان حسن اقا بودو "بهروز" نام داشت و حواس حنانه پی او و نگاههای عجیبش به روی شیوا ،بزرگترین دختر حسن اقا بود . این نگاههای مرموز و کثیف نشان از رابطه ای پنهانی بین این دو می داد .
از انسو رامین شوهر ِ شیوا که قیافه اش چنگی به دل نمیزد با پسر کوچکشان "راستین " مشغول بازی بود و اهمیتی به همسر جوان و زیبایش نمی داد . حنانه با خودش گفت " شایدم شیواست که محل شوهرش نمیده "
سعی کرد خودش را سرگرم کند و کاری به نگاههای مشکوکی که بین شوا و بهروز ردو بدل می شد ،نداشته باشد .
پیروز و آنا بعد از چهل دقیقه برگشتند . آنا سرخورده از قیافه ی عبوس و رفتار تلخ و بیحوصله ی پیروز به سمت الاچیق رفت و پیروز سعی کرد به ان سو نگاه نکند .
فریده جایی کنار خودش برای دخترش باز کرد و با طعنه پرسید : چته ...؟ چرا اخمات تو همه ؟
انا بغض کرد و به حنانه خیره شد که کمی انطرفتر با راستین مشغول بازی بود و عروسکی را توی دستش کرده بود و راستین را روی پایش نشانده بود و به دور از بقیه با او سرگرم بود حتی به پیروز هم که با نگاه ، داشت قورتش می داد محلی نمی داد.
فریده نگاهش را تا محسن و حسن اقا و پیروز تعقیب کرد و اهسته گفت : الکی نیست دختره قاپشو دزدیده !
آنا حیرتزده به مادرش نگاه کرد و با لحن تحقیر امیزی پرسید: کی ؟ این؟
و به حنانه اشاره کرد .فریده نگاهی به جمع کرد و بیخ گوشش گفت : باید بودی می دیدی چه مامان مامانی به خاله ت می گفت ... جا اینکه بلند شی بری دور ده بگردی می نشستی اینجا سیاست رو از نامزدش یاد می گرفتی !
و با نگاه سرزنش بار سری برایش تکان داد اما آنا با خودش فکر کرد و با حساب ِ حرفهای پیروز ،اینطور نتیجه گرفت که حنانه را فقط خاله و دخترهایش پسندیده اند . اما با حرص رو به مادرش گفت: شما که مادری رو در حق خواهرزاده تون تموم کردین ، پس چرا جواب نداد ... ؟
فریده غرید : نمک کوره ، پسره ی چشم سفید با این انتخابش .... دختره ی گداگودول پایین شهری !
و خصمانه به حنانه چشم دوخت .
پیروز به رامین که با نیش ِ باز نزدیک حنانه ایستاده بود نگاه کرد و آسه آسه نزدیکشان شد .
حنانه شش دانگ حواسش به راستین بود و گفت : نمی دونم چرا هر بچه ای منو می بینه زود باهام صمیمی میشه !
رامین رندانه پاسخ داد : نیست شما بانمک هستید بچه هام از خانمهای خوشگل و بانمک خوششون می اد .
پیروز پوزخندی زد و غافلگیرش کرد : احوال رامین خان؟
حنانه و رامین متوجه اش شدند و رامین سرخ شد و تته پته کنان گفت: بَه اقا پیروز ... شکر خدا میزونی داداش !
پیروز سرد و خلاصه گفت: ممنون ... حنا خانم بریم تو یه لباسی به من بده بوی دود گرفتم !
حنانه جا خورد یک لحظه با خودش گفت" چه لباسی بهش بدم "
اما راستین را از روی پایش بلند کرد و ایستاد و مودبانه به رامین گفت: بااجازه !
فرحناز با نگاه تحسین برانگیز تماشایشان کرد که باعث شد آنا و فریده نگاهش را تعقیب کنند و با حرص به حنانه که دستش توی دست پیروز بود ، زل بزنند .

حنانه از درخواست بی ربط پیروز می دانست که توبیخی در کار است گرچه نمی دانست بابت چه، اما او برای کوبیدنش نیازی به بهانه نداشت .

پیمانه توی اشپزخانه همراه بهنوش بساط اجیل و میوه را مهیا می کرد با دیدن پیروز گفت: پیروز زودتر باید جوجه و گوشت رو حاضر کنی ها .... محسن گفته همه چی پای خودت !

- باشه ده دقیقه دیگه می یام ...

حنانه از رفتار ِپیروز شرمزده بود اما به محض ورود به اتاق ، با چهره ای غضبناک گفت : از کی اجازه می گیری ؟ از رامین ؟

حنانه جا خورد و تته پته کنان گفت : همینجوری گفتم ...

پیروز با نفرت گفت : وقتی بهت میگم اشغالی میگم لجنی نگو چرا می گی نگوووو!

و یکی زد روی کتفش ،که تعادلش را از دست داد و به دیوار خورد . شوکه از رفتار و حرفهای پیروز مثل خنگها فقط نگاهش می کرد که دو دستی سرش را چنگ زد و اهسته تر و خشمناکتر از پیش غرید: اونهمه ادم؛ چطور هر اشغالی از راه میرسه ترو می بینه ... ترو که دست بر قضا نامزدم داری .... چون اصولا اشغالا همدیگه رو می شناسن ... رامینم یه اشغالیه لنگه ی تو ...

حنانه تاب نیاورد و با نفرت گفت: تو خودت از همه اشغالتری !

و پیروز چنان توی صورتش کوبید که خودش هم ترسید و لحظه ای به حنانه که صورتش را با دستش پوشانده بود ، خیره شد و پرسید: ببینمت ... چی شد ؟

حنانه با چشمان اشک الود نگاهش کرد و با درماندگی گفت : توبگو ... بگو من چرا باید اینهمه توهین و تحقیرو تحمل کنم فقط به خاطر اینکه یه ادم با ذهن مسمومش به من میگه "بانمک " من داشتم با اون بچه بازی می کردم اصلا کاری به کسی نداشتم

پیروز دوباره خشن شد و گفت : پس اون محمد چرا دم و دیقه بهت زنگ میزنه ؟

حنانه با غیظ گفت : ادم نفهم رو هر چی بگی مگه حالیش میشه ...

پیروز حیرتزده خندید و گفت: کی نفهمه ؟!

حنانه ترسید : اخه من که کاری نکردم ...

پیروز تهدیدامیز نگاهش کرد و حرفش را برید :هنوز منو وقتی که نفهم میشم ندیدی ... صبر کن بریم از اینجا؛ خییییلی دور برداشتی از اتاق بیرون نمی یای ... فهمیدی ؟!

حنانه ملتمسانه گفت : پیروز ...ببخشید !

و پیروز لذت برد از ترسی که توی جانش ریخته بود . به باغ رفت و در جواب ِ اینکه "حنانه کجاست ؟" گفت" داره استراحت می کنه " آنا هم علی الرغم اخم و تخم مادرش رفت چسبید به پیروز ...

یک ساعتی بود که حنانه توی اتاق دراز کشیده بود دیگر خوابش نمی امد بوی سمج کباب هم رفته بود توی دماغش و اصلا اجازه نمی داد فکرش از غذا به چیز دیگری معطوف شود . چند ضربه به در
اتاق خورد و قبل از اینکه حنانه برخیزد ، بهنوش در را گشود و با مهربانی گفت: بهتری حنانه جون؟

-مرسی خوبم !

-پس بیا واسه ناهار ...

حنانه فکر کرد می تواند به بهنوش بگوید دایی جانش اجازه ی خروج نمی دهد ، برای همین برخاست و همراهش از اتاق بیرون رفت . وسطای باغ سفره ای گسترده بودند و حسن اقا و بهروز و بچه هایش هم دور سفره بودند .پیروز و محسن و پیمانه هم این سو نزدیک اتش بودند . پیمانه برنج می کشید و پیروز گوشت و جوجه روی برنجها می گذاشت و محسن بشقابها را توی سینی بزرگ مسی می چید تا سر سفره ببرد ،حنانه از ترس توبیخش به طرف سفره نرفت و نزدیکشان شد . پیروز با دیدنش جا خورد و اخمی گذرا به صورتش نشست اما گفت : اومدی ؟

حنانه سریع گفت: بهنوش جون اومد دنبالم ...

پیروز همانطور که سرش به کارش بود گفت: خیله خب همینجا وایسا ...

حنانه رو به پیمانه گفت: کمک می خواین ؟

-نه عزیزم ...خب پیروز جان بذار حنانه بره سر سفره دیگه !

-نه با هم همینجا ناهار می خوریم !

حنانه صبر کرد تا پیمانه و محسن رفتند و بعد به خواست پیروز کنارش نشست تا از بشقاب مشترکی که پیمانه برایشان پر از برنج کرده بود غذا بخورد . دل غشه گرفته بود از بوی کباب و جوجه اما حرف پیروز اشتهایش را کور کرد .

-پول داری یا نه ؟

مات نگاهش کرد .

پیروز نگاهی به بقیه کرد و با خیال راحت نیش زدنش را شروع کرد .

-مگه نگفتم نباید بیای بیرون ...

-بهنوش اومد دنبالـ ...

-مگه نگفتم حق نداری به مادر ِمن بگی "مامان"؟!

حنانه بغض کرد و اهسته گفت: خودشون خواستن که بگم ...

پیروز لقمه ای از غذا را با حرص بلعید و تحقیر امیز گفت: عقده ای ِ بدبخت ...پول داری یا نه ؟

حنانه با نفرت گفت: پول ِ چی ؟

-باید واسه غذات پول بدی !

بغض توی گلویش جوش اورد و بالا امد اما خودداریش را حفظ کرد و با لحن مغروری گفت: ندارم ... غذام نمی خوام

پیروز خونسردانه گفت: بتمرگ اینجا بشقابو که خالی کردم برو تو اتاق ...

و چقدر طول کشید تا بشقاب خالی شود به خودش گفت"چطور این ادم انقدر سنگدله" تازه بعدش هم کلی بابت غذایی که نخورده بود از صاحبخانه تشکر کرد و بی انکه اجازه بیابد ظرفها را بشوید به اتاق برگشت .می خواست بترکد از این حس تلخ تحقیر اما به چند قطره اشک بسنده کرد و از توی کیفش یک بسته ساقه طلایی برداشت و مشغول حرف زدن با خودش شد . می دانست اگر با خودش بلند بلند حرف بزند ارامتر می شود .داشت بیسکوییت می خورد که در بی هوا باز شد و از ترس اینکه کسی او را در حال خوردن بیسکوییت ببیند زودی پنهانش کرد اما پیروز بود که با نگاه خبیثش مثلا میخواست مچش را بگیرد .

-چکار می کردی ؟

اخم کرد و گفت: هیچی ...

پیروز متکایی برداشت و کنارش دراز کشید و گفت : ببین زبون درازی نکنا ... چی قایم کردی ؟

حنانه بسته ی بیسکوییت را دراورد و نشانش داد .

پیروز طعنه زد : اخی طفلی ... تازه عصری هم برنامه ی آش رشته داریم که اونم از شانست پولیه ...

به چشمان حنانه زل زد و تمسخر امیز گفت: اخی حنا طفلی ... خیلی بدبختی نه ... غذا بهت ندادن ؟

حنانه نتوانست خودش را کنترل کند و اهسته گفت : اره خیلی ... اما تو هر چی می خوای بگو من تا
حالا خیلی بدبختی کشیدم ... خیلی گشنگی کشیدم اینم یکیش ... امروزم تو خوش باش !

و صورتش را به سمت دیگری چرخاند و بی اختیار گاز بزرگی به بیسکوییتش زد طعم شیرینش را با شوری اشک مزمزه کرد.

درست سیزده روز از اخرین دیدار پیروز و حنانه می گذشت . همان روز ،اخر ِ شب وقتی او را به خانه شان رساند گفت : دیگه نمی خوام ببینمت ... این برای خودت بهتره کمتر اذار می بینی !

بعد از اینکه پیروز به خیالش خواست بدجنسی کند و به او اجازه ی غذا خوردن و بیرون رفتن نداد ، با حرفهایی که شنید ، دچار عذاب وجدان شده بود اما حنانه که جز سکوت و چیزی ندید و عذاب وجدانی حس نکرد .

دیگر حتی از او اسمسی هم دریافت نمی کرد که دروغی می گفت "ما امشب با هم می ریم بیرون حواست باشه به مامانم اینا سوتی ندی " انگار جدی جدی او را گذاشته بود کنار

نزدیک غروب بود و پنج شنبه ی شلوغ دیگری در راه بود گرچه مغازه چندان مشتری نداشت اما خیابان بدجوری شلوغ بود و حنانه پشت شیشه ی سکوریت بزرگ مغازه بیرون را تماشا می کرد .
صدای زنگ تلفن بلند شد و حنانه گوشی را برداشت .

-بله !

-سلام حنانه جون خوبی مادر !

حنانه از شنیدن صدای فرحناز خوشحال شد و بعد از کلی گلایه شنیدن از طرف او برای شب ، دعوت شد . نمی دانست چه در جواب تعارفش بگوید البته گفته بود " می ام " اما به محض قطع کردن گوشی دلشوره گرفت و یاد حرف پیروز افتاد .

برای همین سریع به موبایلش زنگ زد تا کسب تکلیف کند . پیروز گوشی را برداشت و با لحن سردی گفت : چی می خوای ؟

نمی دانست چرا توقع برخورد بهتری را داشت .اما مثل خودش گفت: مادرتون برای شام دعوتم کردن !

پیروز پوفی کشید و چند لحظه سکوت کرد . از کارهای مادرش سر در نمی اورد .با اینحال گفت : می ری اما قبل از ساعت 10 از خونمون می زنی بیرون ... ( و باز تاکید کرد) نمی خوام ببینمت !

حنانه بی اراده گفت: منم !

و گوشی را قطع کرد .

-از خود راضی چی فکر کردی ؟

محمد از اتاق مخصوصش بیرون امد و به او غرلند می کرد نگاهی انداخت و گفت : چیه بازم که با خودت حرف می زنی ؟

-فکر کرده عاشق دیدنشم هی میگه نمی خوام ...

بغض اجازه نداد حرفش را کامل کند .محمد متاثر شد و گفت: فقط می تونم بگم روانش مشگل داره !

حنانه حرفی نزد و خودش را با خواندن کتاب سرگرم کرد . بیرحمی ِ پیروز از جنس دیگری بود و بیشتر اذارش می داد شاید به خاطر اینکه پنداشته بود او که بیاید مشکلاتش هم تمام می شود اما .........

ساعت نزدیک 8 بود که به خانه ی فرحناز رفت و او را تنها در خانه پیدا کرد بعد از سلام و احوالپرسی فرحناز که می خواست برنج ابکش کند او را به اتاق پیروز فرستاد تا لباسش را عوض کند و خودش هم به اشپزخانه رفت .

داخل اتاق مانتو و شالش را در اورد و موهایش را از شر کش خلاص کرد و روی تخت دو نفره ی پیروز رها شد . با دقت بیشتری اتاقش را از نظر گذراند . در کمد دیواری یکطرف دیوار و میز کامپیوتر هم کنارش قرار داشت .برخاست و به سمت میز رفت .

عکسی خانوادگی روی میز قرار داشت که چهره ی پیروز در ان ، کاملا رنگ پریده و پژمرده بود و در میان پدر و مادرش نشسته بود .

نگاهش به سررسیدی که روی میز قرار داشت ، افتاد که به محض باز کردنش عکسهایی از داخلش بیرون ریخت توی همان دو سه تا عکس اولی که دید متوجه شد عکسها متعلق به روز سیزده بدر است .لب تخت نشست و زیر لب زمزمه کرد "کی اینا رو گرفتن ؟"

و دلش از دیدن عکسها فشرده شد . توی همه ی عکسها بلا استثنا ،آنا کنار پیروز ایستاده بود و چشمانش برق خاصی می زد تصاویر آنا و حتی صورت جدی پیروز با ان لبخندهای خشک منحصر به فردش ،داشتند به او دهن کجی می کردند .

تمام ان روز عصر او به دستور پیروز توی اتاق حبس شد ، در حالیکه صدای خنده و گفتگوی
دیگران را می شنید و دلش پیش جمع بود . مگر دوازده روز گذشته را تنهایی سپری نکرده بود که حالا هم با اینکه جمعی وجود داشت او باز هم می بایست تنها می ماند دلش گرفت و اشکهایش جاری شد عکسها را توی سررسید گذاشت .اما قبل از اینکه خودش را جمع و جور کند در اتاق گشوده شد و فرحناز چشمان گریانش را شکار کرد.

دیگر برای لبخند زدن دیر شده بود سینی چای را روی میز گذاشت و با نگرانی پرسید: ترو خدا حنانه
جون چی شده ؟با پیروز حرفتون شده ؟

حنانه سریع گفت: نه نه ... من یادم اومد ... که ... اخه می دونید من حتما باید قبل از ساعت 10 برم خونه ...بعد ...

فرحناز حیرتزده گفت: مگه چی شده مامان جان؟!

حنانه با دستپاچگی گفت: من ...خب ... بالاخره ...مامانم... یعنی شکوفه ...

فرحناز فرصت را غنیمت شمرد و با مهربانی گفت: ببینم، با زن بابات خوبی؟

حنانه دوباره بغض کرد . نه به خاطر سوال ِ فرحناز ، که جوابش واضح بود . دلش گرفته بود و نمی دانست چرا دیدن عکسها اینطور به همش ریخته .... پیروز او را به همه چیز متهم می کرد و عملا خودش بود که راحت هر کاری میخواست می کرد .

فرحناز از سکوتش تعبیر دیگری کرد و با دلسوزی گفت: عیب نداره عزیزم خدا بزرگه ... اما کاش نامزدیتون رو انقد طولانی نمی کردی دخترم ... از این به بعدم غصه نخور دخترم ... فکر کن منم مادرت ...

حنانه را در اغوش گرفت و گفت : توام مثل پوری و پیمانه و پروانه ...

نگاهش کرد و بعد شیطنت امیز و اهسته ادامه داد: تازه ترو یه ذره بیشتر دوست دارم ... چون پیروز رو یه ریزه بیشتر دوست دارم !

و هر دو خندیدند و حنانه فراموش کرد دلتنگی ُ نامادری ُ غمها و حتی پیروز را ....
پیروز برخلاف شبهای پیش راس ساعت 10 خانه بود . می خواست حتی اگر شده برای یک لحظه حنانه را ببیند حتی موقع خداحافظی ... هنوز یاد ِ سیزده بدر که می افتاد دلش ریش می شد و از خودش خجالت می کشید که اجازه نداد او غذا بخورد . عصر هر چه اصرار کرد حنانه آش بخورد زیر بار نرفت و او هم لج کرد یعنی کم اورد . از اینهمه قدی و خودداری اش کم اورد و بعد با خودش فکر کرد اگر به خاطر این دلسوزی کردنها به حنانه وابسته شود؛ چه ؟ باید او را از فکر و ذهنش دور می کرد اما از ان روز تا حالا فکرش مثل خوره توی سرش بود . دست اخر هم خودش غیر مستقیم از مادرش خواست که او را برای شام دعوت کند . این تضاد فکری داشت از پا درش می اورد .گاهی با خودش می گفت "فقط دلت براش می سوزه " و گاهی از اینکه بی هوا و بی بهانه ساعتها را در خیال او سیر کرده متعجب می شد و می خواست با این دوری کردنها حنانه را از ذهنش بیرون بکشد اما نمی شد ...

وقتی داخل اپارتمان شد با تمام وجورد بوی محوی از عطر خوشایند حنانه را که هنوز در هوا متراکم بود ،بلعید و قلبش ضرب گرفت .

مادرش را که تنهاجلوی تلویزیون دید بی طاقت پرسید: حنا رفت ؟

فرحناز سری تکان داد و اه بلندی کشید .

پیروز بی حواس سلام کرد و کنار مادرش نشست .

-چی شده مامان خیلی پکری ... نکنه با عروست دعوات شده ؟

چشمان فرحناز پر اشک شد و به لبخند پیروز خیره شد .

-دلم واسه این بچه می سوزه ... معلومه تو اون خونه اب خوش از گلوش پایین نمی ره ، حتی نموند شامشو بخوره ...یه قابلمه براش ریختم بر خونشون !

پیروز می دانست علت زود رفتن حنانه چیست اما نمی فهمید چه گفته که مادرش اینطور اشفته است .

-غذاشو برد ... چرا؟

-معلومه دیگه ... به خاطر نامادریش ... من از همون شبی که دیدمش فهمیدم پشت اون خنده ها و
مامان مامان گفتناش یه عالمه دروغه ... اونجوری که حنانه به من میگه "مامان" به اون نمیگه ...

پیروز پوزخندی زد و پرسید: مگه بازم حنانه به شما گفت "مامان"؟

فرحناز بی اعتنا به سوال پیروز که با طعنه ادا شد ؛ ادامه داد: مامان نمیشه این نامزدی رو زودتر تموم کنید ... گناه داره طفلی تو اون خونه داره عذاب می کشه !

پیروز دیگر جا خورد .

-خودش خواست ؟

فرحناز از همه جا بی خبر گفت : نه اینکه مستقیم بگه اما خب ... مسلمه بدش نمی یاد!

پیروز اوهومی گفت و برخاست .

فرحناز گفت: پس چی شد ؟

-هیچی ... اخه اونم یه سری مشکلات داره ...همین جهیزیه و اینا ....برا همین خواسته نامزدی یه من
عقب بیفته ... شام که داریم ؟ من تو رستوران چیزی نخوردم !

-اره شوید پلو با مرغ گذاشتم ... طفلی حنانه از ترس نموند یه لقمه بخوره !

پیروز سوییچش را برداشت و به جا کلیدی اویزان کرد و بی حوصله گفت: ای بابا ...خب دادین برد دیگه ...چرا الکی غصه می خوری مامان ِ من !

و به اتاقش رفت . همه ی وجودش باز شک و ظن شد . پس نقشه ی جدید حنانه این بود ... پس می خواست با جلب توجه ، از طریق مادرش او را وادار به ازدواج با خودش کند .

در اتاق را فقل کرد وهمانطور که شماره ی حنانه را می گرفت زیر لب فحش را به جانش کشید تا
حنانه برداشت ، بی انکه جواب سلامش را بدهد طعنه زد: زود رفتی ؟

-خودتون گفتین قبل از ده برم ...

پیروز بی اعتنا گفت: مگه نگفتم دیگه به مادر من نگو مامان ... مثلا می خوای اینجوری وابسته ش کنی ... بعدشم به مادر بیچاره ی من چه که تو براش قصه ی سوزناک تعریف می کنی ... مادر من ناراحتی قلبی داره ... چرا هی ازنامادریت حرف می زنی ... ؟

حنانه حیرتزده گفت : من چیزی نگفتم ...

پیروز خشمگین تر از قبل گفت: ببین حنانه ی فراهانی کورخوندی اگه فکر کردی می گیرمت منم که باید ترو بگیرم دیگه منم نمی خوامت یه بار دیگه ام ببینم بهش دری وری گفتی وای به حالت ... غمو غصه ت ربطی به مامان من نداره شیر فهم شد ؟!

حنانه بی صدا اشک می ریخت اما خیلی محکم گفت: من توی اتاق شما نشسته بودم بابت چیزی گریه
می کردم که یکهو مادرتون رسید و برای اینکه مشکوک نشه گفتم باید قبل از ده برم خونه بعد مادرتون ...

پیروز مهلت نداد و گفت: انقدر صغری کبری نچین ... رو منم هیچ حسابی باز نکن ،فقط همین!
و گوشی را قطع کرد و کلافه توی صندلی فرو رفت . باز یاد سیزده بدر افتاد وقتی داشت برای
حنانه آش می برد صدای سونیا را شنید که به خواهرانش می گفت"جدی جدی دختره نامزدشه ؟ اینکه همش داره با آنا لاس می زنه ... خب چه کاریه همین ایکبیری رو می گرفت ... این بدبخت رو چرا
نامزد کرده ...اوردش اینجا که تو اتاق بشینه !"

بعد شیوا گفته بود " خودش به قول تو نشسته با اون آنای عوضی لاس می زنه بعد رامین برگشته یه کلام به نامزدش گفته شما چون مهربونی بچه ها باهاتون زود راه می ان ، نامزدشو برده هفت تا سوراخ قایم کرده ... مردک شکاک ِ دهاتی "

و پیروز از خودش بدش امد . از خودش از تردیدش از اینکه حنانه بد بود اما بدی ای از او ندیده بود از اینکه توی خیالاتش او را می خواست اما زبانش تلخ بود و اذارش می داد ازاینکه امشب به خاطر او به خانه امد اما ندیدش ... از اینهمه سردرگمی کلافه بود
چهارشنبه 9 اردیبهشت

نمایشگاه بین المللی کتاب دو روز دیگر شروع می شد و حنانه مثل پارسال 10 روز را بعنوان فروشنده به نمایشگاه می رفت . دور ماندنش از کتابفروشی که اکثرا محیط خلوتی هم داشت و رفتنش به محیط شلوغ و پرجنب و جوش نمایشگاه کلی برایش هیجان داشت .مخصوصا او که روزهایش را بیهوده شب میکرد و هیچ اتفاق خاصی در زندگی اش نمی افتاد .

دیگر خبری از اسمسهای پیروز یا زنگ زدن مادرش هم نبود و حنانه کم کم داشت یادش می رفت این مرد چقدر بدجنس است .

عصر از محمد مرخصی گرفت تا برای خودش خرید کند . دنبال مانتو و مقنعه ای مناسب برای نمایشگاه بود و تصمیم گرفت به هفت تیر برود.

توی اتوبوس بود که موبایلش زنگ زد با دیدن شماره ی پیروز زمزمه کرد"موشو اتیش می زنی انگار ..."

سردو بی حوصله بی انکه سلام کند گفت: بفرمایید!

پیروز بدتر از او سرد و کوتاه گفت: فردا راس ساعت 5 می یای خونه ی ما قراره بریم برای بله برون ِ بهداد (با تمسخرافزود) مامانم خواسته تو باشی !

حنانه لبریز نفرت شد .

-جواب مادرتون با من ...بنده هیچ جایی با شما نمی ام!

و گوشی را قطع کرد .

پیروز چنانه یکه خورد که حتی چند لحظه نتوانست شماره اش را بگیرد . از حنانه چنین رفتاری ندیده بود وخیلی برایش گران تمام شد .

وقتی دوباره به موبایل حنانه زنگ زد و او برداشت به مسخره گفت: نشنیدم ؛...چی گفتی؟

حنانه قاطعانه گفت: عروسک بازی بسه ...من دیگه جایی نمی ام چند روزی کار دارم در اسرع وقت
می رم محضر صیغه رو فسخ می کنم ،لطف می کنی دیگه مزاحمم نمیشی شیرفهم شد یا نه ؟

پیروز با خشونت گفت : واگه بشم ؟

-زنگ می زنم پلیس بیاد جمت کنه ... دیگه نمی خوام ریختتو ببینم !

پیروز جدا جا خورد و خنده ای عصبی سرداد و گفت: دیگه نمی خوای منو ببینی ؟

-خیر نمی خوام !

پیروز کم اورد و گفت: الان حرفت جدیه دیگه !

-کاملا جدی ... اونقدر وجود دارم که دارم بهت می گم گمشو از زندگیم بیرون !

پیروز نفس عمیقی کشید و گفت: باشه ... همدیگه رو می –بی – نیم !

و موبایلش را قطع کرد و چند دقیقه به فکرفرو رفت با خودش گفت "به زور که نمیشه " بعد فکر
کرد" من ازش کم بیارم ... از یه دختر ... محاله !"

و بلافاصله شماره ی پدرش را گرفت و پس از برقراری تماس و حال و احوال بیست دقیقه ای به
گله و شکایتهایش گوش سپرد اما مودبانه پاسخش را داد و عاقبت گفت : جناب فراهانی راستش
غرض از مزاحمت ...فردا شب بله برون خواهرزاده مه !

امیر طعنه زد: خواهر زاده تونم مثل شما 6 ماه نامزد بودن یا همه چی یه هو پیش اومده !؟

پیروز خونسردی اش را حفظ کرد و گفت : خواهر زاده م که دو سالی تو اب نمک خوابیده بود
...بگذریم راستش فردا شب باید بریم برای مراسم بله برون ، منم الان زنگ زدم به حنانه جان و
ازش خواستم فرداشب با خانواده م بیاد اما ....

امیر از مکث ِ پیروز تعجب کرد و با کنجکاوی گفت : اما چی ؟

پیروز لبخندی شیطانی زد و گفت : چه عرض کنم ...دخترتون بنده رو سنگ رو یخ کرد و گفت نمی
یاد ، من فکر می کنم همین رفت و امداس که باعث شناخت بهتر باشه اما حنانه جان از رفت و امد و بیرون رفتن ... اصلا انگار سختشه ، دوست نداره هیچ جا بریم همش میگه فقط منو تو ، اما شما بگین میشه همچین چیزی ؟!

امیر خیلی جلوی خودش را گرفت تا حرف نامربوطی نزند ، خنده ای شل و وارفته سر داد و گفت : نه بابا ... حتما داره شوخی می کنه پسرم ...

پیروز نیشخندی زد و با مظلومیت بیشتری گفت : به خدا من دلم نمی خواد بهش زور بگم اما خب خانواده م از من توقع دارن ... حالا میشه شما یه جوری راضیش کنید !

امیر سعی کرد خشمی را که از حنانه توی دلش نشسته بود را بروز ندهد ، با مهربانی گفت : حتما پسرم ... اصلا فردا خودم می یارمش ... چه ساعتی عازم هستید ؟

پیروز عمدا گفت : درست راس ساعت 5 خونمون باشه ممنون میشم ... البته عمدا اوردنش رو میذارم به عهده ی خودتون که زیارتتون کرده باشیم وگرنه راضی به زحمت نیستم !

امیر گفت : بله حتما البته کوتاهی ِ مارو بابت نیومدن باید می بخشید ... خواستیم به دل شما جوونا راه بیایم من راس ساعت می یارمش امری نیست پسرم ؟

پیروز شادمانه گفت : بازم ممنون و شرمنده که باعث زحمت شدم فردا می بینمتون .خدانگهدار به خانواده سلام برسونید !

گوشی که قطع شد امیر خصمانه نعره زد"پدری ازت درارم حنانه ... حالا واسه من خودسرشدی ...عوض ِ اینکه مخ پسره رو بزنی واسه ش ناز می کنی ؟"

حنانه ساعت 9 شب خسته و گرسنه ، بیخبر از همه جا وارد خانه شد . شکوفه می دانست که در این جور مواقع پرسام توی دست و پاست و برای اینکه حسابی دق و دلی این چند وقته را سرش خالی کند او را به خانه ی دوستش برده بود
حنانه از دیدن چشمان غضبناک پدرش و شکوفه یکه خورد و سلام کرد . اما وقتی جوابی نشنید کمی نگران شد و گفت : چیزی شده ؟

امیر روی مبل نشسته بود و از شدت خشم دندانهایش را به هم می سایید شکوفه جای او با خونسردی گفت : علیک سلام حنانه خانم ... چی خریدی ؟

حنانه اهسته گفت : برای نمایشگاه کتاب مانتوی ساده نداشتم ... ( و باز پرسید) چیزی ...شده ؟ پرسام ...نیست؟

شکوفه نفسی تازه کرد و تا حنانه خواست از کنارش رد شود بازوهایش را شکار کرد و میان
انگشتانش گرفت و چنان نیشگونی گرفت که تا معده اش تیر کشید و و حشتزده پرسید: چی شده ؟
امیر مهلت نداد و با مشت و لگد به جانش افتاد و عربده کشید: چیز تازه ای نیست جز خودسری تو جز اینکه توئه تن لش شدی اینه ی دقم ... تو گه می خوری به پسره میگی باهاش نمیری مهمونی تو چه کاره ای اصلا ...

همانطور که کتک می زد شکوفه با نفرت می گفت : بزن لهش کن پتیاره ی اضافی رو ... فقط تو صورتش نزنی ...

و بعد طاقت نیاورد و چون امیر کم کم داشت دلش به گریه های حنانه نرم می شد جلو رفت و موهایش را کشید و جیغ زد : عوض ِ اینکه پسره رو هر طور شده خام کنه واسه من نازو قمیش می یای ...سگ می خواد ترو ببره عفریته ... خار بشی حنانه بمیری داغت به دل اون ننه ی اشغالت بمونه !

حنانه هر چه جیغ می زد التماس می کرد و تقلا که از زیر دستشان فرار کند راه به جایی نداشت حتی مهلت حرف زدن نمی دادند و او را مثل اسیر نیم ساعت بی وقفه زیر مشت و لگد و تحقیر و ناسزا گرفتند و عاقبت امیر زیر گوشش فریاد زد : برای بار اخر بهت می گم اگه این پسره زیر قولش بزنه تو همین خونه می کشمت ُ خلاص ... کسی نیست ترو یادش باشه اون ننه تم سراغتو بگیره میگم فرار کردی رفتی مثل خودش هر جایی شدی ... پس حواستو جمع کن بذار این وصلت سر بگیره حنانه ... حالام گمشو تو اتاقت زوزه بکش !

و حنانه اشکریزان و خسته از دردی که جسم و ورحش را می سوازند و می گداخت به اتاقش پناه برد و تا صبح گریست . کاش هیچوقت پیروز را نمی دید . هرگز فکر نمی کرد حضور کمرنگ او تا اینحد در زندگی اش تاثیر بگذارد .حتی مجال ندادند او حرف بزند معلوم نبود پیروز چه گفته که پدرش اینطور اتش به وجودش زد سالها بود که اینطور وحشیانه ، احساس و روحش را تارو مار نکرده بود .

با ناراحتی فکر کرد " یه جام که خواستم محکم جلوی این روانی وایسم نذاشتن "

و از تصور چهار ماه اینده مو به تنش راست شد باید هر چه سریعتر فکری می کرد تا از دست پیروز خلاص شود .

سر ظهر که پایین رفت تا دوش بگیرد تازه شکوفه متوجه حضورش در خانه شد . انگار خودشان هم فهمیده بودند زیاده روی کرده اند چرا که شکوفه با ماکارونی شوری که درست کرده بود او را وادار به شنیدن نصیحتهای مادارنه اش کرد و سعی کرد با چند تا حرف به اصطلاح درشت و پرمغز قضیه ی دیشب را ماستمالی کند و از دلش دراورد اما بازوهای کبودش که حسابی دردناک شده بود و کار شکوفه هم بود اجازه نمی داد او نرمش نشان دهد .

پدرش ساعت 4 به خانه امد و غرلندکنان با دیدنش گفت : به خاطر توئه نادون زودتر از سر کار اومدم که بنزین بسوزونم ببرمت اون سر شهر !

شکوفه با اشاره ی چشم و ابرو خواست او را وادار به عذرخواهی از پدرش کند اما حنانه فرصت را غنیمت شمرد و خواست در مورد پیروز و رفتارهای بدش حرف بزند اما کو گوش شنوا ...

پدرش با تاسف سری تکان داد و رو به شکوفه گفت : میخ اهنین نرود در سنگ ...

شکوفه هم با غیظ گفت : گمشو اون کیف لوازم ارایشمو بیار یه دستی تو اون صورت ِمثل مرده ت بکشم طرف ببنتت جا نزنه ...

بعد از ارایش سبز و گلبهی ملایمی که شکوفه با نهایت زیبایی روی صورتش کرد ، چهره اش زیر لایه ای از مواد ارایشی از ان حالت پژمردگی در امد و به توصیه ی شکوفه مانتوی سبزکاهویی اش را با شال ساده ی گلبهی سر کرد و باقی لوازمش را هم با این دو رنگ ست کرد و همراه امیر که حتی بیشتر از شکوفه غر می زد راهی شد .

صورت و ظاهرش بی نظیرشده بود اما از درون داغان و افسرده بود . خدا می دانست با
ظاهرسازیهای پیروز و خودخواهی پدرش اخرو عاقبتش به کجا می کشید پس تصمیم گرفت هر چه زودتر با مادرش صحبت کند . یک نفر باید می فهمید پیروز چه ادم پست و دوروییست ...
++++++++++++++++++++++++++++++
امیر محله و کوچه شان را از نظر گذراند و مثلا با دلسوزی سعی کرد به حنانه حالی کند توی کوزه ی عسل افتاده و خودش بی خبر است . اما حنانه در سکوت فقط به چهارماه بعد می اندیشید . چون امیر از بالارفتن ممانعت کرد ،پیروز پایین امد و در را شخصا برایشان گشود کلی به امیر تعارف زد داخل شود اما امتناع ورزید و بعد از تبریک مراسم شب ،خطاب به پیروز گفت: پسرم شما هم بهتره این نامزدی رو کوتاه کنید و زودتر برین سر خونه زندگیتون ...

نیم نگاهی تلخ به حنانه انداخت وادامه داد: حنانه بچه ی سما که مشالا ...

پیروز نیشخندی زد و نگاهی به حنانه انداخت و رندانه گفت: من که حرفی ندارم اما حنانه جان اصرار داره حتما شش ماه تموم بشه ...بهر حال شما نگران نباشید پرش رفته کمش مونده !

کارد می زدی خون امیر در نمی امد . بحث را بیهوده دید وبا پیروز دست داد و خداحافظی کرد. حنانه سربه زیر و خاموش ایستاده بود .پیروز نگاهی به سرتاپایش انداخت و طعنه زد : خوشم می یاد پایین شهریا هیچی ام که نداشته باشن دک و پزشون خوبه ... (با ژست خاصی زبانش را روی دندانهایش کشید و سرخوشانه گفت)بله .... درست راس ساعت 5 .... تحویلت گرفتم !


در را به رویش گشود و گفت : بفرمایید عزیزم !


حنانه چشمانش را می فشرد تا جیغ نزند چون بدجوری داشت حرص می خورد .


پیروز غر زد : چیه رونما می خوای ... برو تو دیگه !


همینکه حنانه داخل شد ادامه داد : میخواستی منو نبینی که ... یه حرفی بزن اندازه ی هیکلت !


حنانه آه کشید حس می کرد وجودش تو خالی و بیهوده است هر کس هر کاری می خواست با روح و جسمش می کرد و او فقط می بایست سکوت می کرد . اما پیروز از سکوتش تعبیر دیگری کرد و با نفرت تنه ای محکم زد و از کنارش رد شد و نفهمید صورت حنانه از درد مچاله شد چرا که درست به بازوی درد ناکش ضربه زد .


فرحناز به استقبالش امد و سلام و احوالپرسی گرمی کرد و پرسید: پس بابا نیومد ؟


پیروز کوتاه گفت: تعارف کردم نیومدن !


فرحناز ذوق زده گفت : الهی دورت بگردم مادر چقدر خوشگل شدی عزیزم ایشالا تو لباس عروسی ببینمت !


به اشپزخانه رفت برایش چای ریخت و در مورد شب ِ خواستگاری ِ بهداد و نارضایتی پیمانه گفت . پیروز توی اتاقش خزید و خودش هم به اینکه حنانه امروز زیادی خوشگل شده اعتراف کرد و مثل مرغ سرکنده ، توی اتاقش بالا و پایین کرد عاقبت در اتاق را گشود و گفت : مامان من برم یه دوش بگیرم !


صدای خنده ی نرم حنانه عصبی ترش کرد .


-مامان !؟

فرحناز غرزد: شنیدم پیروزجان برو !


پیروز حرصی شد و پوفی کرد و زیر لب غر زد "به من که می رسه قیافه شو همچین مظلوم می کنه ...."


از حمام که در امد و پوری و دخترهایش هم امده بودند حال و احوالی با انها کرد و به طرف اتاقش رفت حنانه همچنان با مانتو و شال روی مبل نشسته بود و عمدا محلش نداد . لجش گرفت و صدا زد : حنا بیا اینجا کارت دارم !


پوری با خنده گفت : می خواد بری که لباساشو براش بپوشی !


و غش غش با فرحناز به چهره ی متعجب حنانه خندیدند . پیروز صدا زد : حنا خانم با شما بودما !
حنانه برخاست .نسیم گفت : دایی چرا شما حنانه رو "حنا" صدا می زنید ؟

حنانه درست مقابلش رسیده بود نگاهش کرد و با خنده رو به نسیم پاسخ داد : شما که کلا غلط صداش می کنید ... باید بگی زندایی"

و نیشخندی روی لبهای حنانه نقش بست .

پیروز زیر لب زمزمه کرد: حنا دختری دررررررررر(داخل اتاق شدند و افزود) جهنم!

قلب حنانه فرو ریخت .همین دیشب بود که شکوفه و پدرش ناغافل و دونفری کتکش زدند و حالا از هر حرفی و نگاهی و تهدیدی می ترسید.

همانطور که حنانه سربه زیر ایستاده بود او لباسهایش را پوشید و بعد روی صندلی نشست و طعنه زد: دیدی منم بلدم با مظلوم نمایی کارمو پیش ببرم ...حالا بگو ببینم بابات چطوری قانعت کرد بیای ؟

ترس پر کشید و پر از نفرت شد .

پیروز سکوتش را شکست و با تمسخر گفت: اینطور که پیداست خوب زبونتو کوتاه کرده ... خوشم اومد!

حنانه دستش را پست کمرش قلاب کرد و سرش را پایین انداخت . دلش هوای دیگری می خواست
.پیروز از سکوتش ع


مطالب مشابه :


رمان نیش قسمت 9

رمان خانه - رمان نیش قسمت 9 - رمان هاى نودهشتيا و كاربران مجازى - رمان خانه




رمان نیش قسمت4

دنیای رمان - رمان نیش قسمت4 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران




رمان نیش قسمت 15

رمان نیش 15. زیر مانتوی سدری رنگش تاپی به همان رنگ پوشیده بود . پیروز مانتو را هم گوله کرد و




رمان نیش - 8

رمان نیش - 8. تاريخ : پنجشنبه نهم مرداد ۱۳۹۳ | 20:34 | نويسنده : Moein. یک هفته




رمان نیش - 1

- رمان نیش - 1 - - . سلام به همه ی دوستایی که به رمان علاقه دارن




رمان نیش - قسمت اخــــر

- رمان نیش - قسمت اخــــر - - . سلام به همه ی دوستایی که به رمان علاقه دارن




رمان نیش - 6

رمان نیش - 6. تاريخ : پنجشنبه نهم مرداد ۱۳۹۳ | 20:32 | نويسنده : Moein. حنانه از صدای پایی که بی شک




رمان نیش قسمت 13

رمان خانه - رمان نیش قسمت 13 - رمان هاى نودهشتيا و كاربران مجازى - رمان خانه




برچسب :