اجباری12



فرمانده

دختره احمق.....انگار اومده خوش گذرونی ! به من میگه میشه مارو تنها بزارید......بزنم فک پسر سوسولرو بیارم پایین ها !نمیتونستم فضای دخل کافه رو تحمل کنم ! پول میز رو حساب کرده بودم و دست به سینه وایساده بودم جلوی در...اواخر پاییز بود و هوا رو به سردی میرفت......غروب هم که بود و هوا سردتر نشون میداد....! شیشه های کافه مثله آینه بود ( رفلکس ) و داشتم خودم رو تو لباس شخصی نگاه میکردم..! تو این چندساله شاید به تعداد انگشت های دست بود که لباس نظامی نپوشیده بودم !! حیف ..!!!
داشتم حرص میخوردم و فکم از فشاری که ناخودآگاه بهش وارد میکردم درد گرفته بود....! همیشه همینجوری بود...تو شرایط سخت و عصبی فکرای عجیب به سرم میزد مثله الان که داشتم اندامم رو ارزیابی میکردم !! یاد تیکه آهنگ خواننده مورد علاقه ام افتادم که میگفت :

من یه جُوک توی مجلس ترحیم، من یه پروانهام توی رگبار!!
پاکت سیگار رو از جیبم بیرون آوردم و یکی از توش برداشتم ! آخ که اگه این سیگار نبود خیلی وقت پیش مرده بودم....!!!! تو کافرو نگاه میکردم ! یه لبخند محوی رو لبای هانا بود....ای کاش این لبخند رو رو صورت اون پسره نمیپاشید ! داشتم آتیش میگرفتم .....! یعنی دوسش داشتم ؟ یهو به خودم نهیب زدم....
دوسش دارم ؟ نمیدونم .......نه من قبل طعم دوست داشتن رو چشیدم اینجوری نبود.....قلبم تند نمیزنه....هول نمیکنم ..فکرم درگیر نیست.....ولی وقتی میبینمش انرزی میگیرم...دوست دارم بخنده....پس چرا کنارش آرومم ! پس چرا وقتی زدمش پشیمون شدم.....چرا وقتی گریه میکرد حالم گرفته میشد.....چرا الان که روبروم داره با یه پسر غریبه میخنده حالم این همه خرابه....نمیدونم دوسش دارم یا نه اما میدونم نباید از دستش بدم!
از دست هانا دلخور بودم! یعنی واقعا انتظار داشتم من رو دوست داشته باشه؟گاهی با خودم فکر میکردم من افریده شدم برای اینکه عشق رو ببینم و حسرت بخورم!چرا هیچ وقت هیشکی عاشق من نشد؟یادمه تو دوره راهنمایی و کالج میدیدم پسرایی رو که به دخترا بدی میکردن اما دخترا باز دوسشون داشتن!یادمه حتی تو عالم بچگی هم عاشق بودم! عاشق یکی از دخترای کلاس اسمش / سوفی / بود اما هرگز بهش نرسیدم....

داخل کافه شدم!سعی کردم قیافه سرد همیشگیم رو بگیرم!رسیدم سر میزشون ..جفتشون من رو نگاه کردن پسره با خشم و هانا با نگاهی که ذوق زده نشون میداد ! یه ابروم رو دادم بالا و لب هام رو به جلو جمع کردم ! بعد یه پوزخند زدم و گفتم :
- ببخشید مزاحم لاس زدنتون شدم اما من و دوست دخترتون باید برگردیم !
کارد میزدی خون پسره درنمیومد...
هانا و پسره باهم بلند شدن که پسره گفت :
- دست رو ضعیف تر از خودت بلند میکنی؟فکر کردی کی هستی؟بزنم دک و پوزت رو بیارم پایین؟
یه نگاه به سرتاپاش انداختم و بعد با پوزخند گفتم :
- اولا من بین خانوم ها و اقایون فرقی نمیبینم که بگم ایشون ضعیفه ...دوما شما جوجه چیکاره ایی؟
- نامزدش!
این رو که شنیدم داغ شدم برگشتم سمت هانا و با اخم نگاش کردم بیچاره ترسیده بود و لی همون جور سرش رو به معنای نه تکون داد..همین کافی بود ! یه نگاه به پسره. کردم و گفتم :
- چه زری زدی؟
-نام....
نذاشتم حرفش رو تموم کنه و مشت رو خوابوندم تو صورتش ...گارسون رستوران اومد سمتمون برای جدا کردن که کیارش اومد سمت من و گلاویز شدیم هانا جیغ میزد که محسن ترو خدا ولش کن...مات شدم اولین بار بود اسمم رو صدام میکرد ...صداش بوی التماس میداد...دوتا مشت خوابوندم تو فک پسره که افتاد زمین و دست هانا رو کشیدم و اومدیم بیرون....دستشو کشوندم و نشوندمش تو ماشین.......هنوز عصبانی بودم......پسره بیشور!!یه نگاه تند به هانا کردم که سرش رو انداخت پایین ! تمام زورم رو رو گاز ماشین خالی کردم.....

تقریبا داشتیم پرواز میکردیم که هانا گفت:

- محسن..؟دلم لرزید...چقدر قشنگ صدام میکرد.....! تا حالا هیشکی با این اهنگ اسمم رو صدا نکرده بود ....!
ترجیح دادم جواب ندم تا باز صدام کنه...
- آقای آراد ؟
اه ای خاک تو سرت!چی میشد یه بار دیگه صدا میکردی؟؟برگشتم سمتش و نگاهش کردم....بعد زل زدم به جاده و گفتم:
- بله ؟
- میشه خواهش کنم آروم تر رانندگی کنید ؟!!
راست میگفت یکم شل کردم ....ولی تو حالت چهره ام هیچ تغیری ایجاد نکردم ! که گفت :
- ببخشید که این دوروز همش براتون دردسر درست کردم ! واقعا شرمندم ... ببخشید!
برگشتم سمتش !
شبیه این دختر بچه ها شده بود ! لب هاش رو ورچیده بود و سرش پایین بود...داشت با انگشت هاش بازی میکرد !
- حالا چرا لب و لوچه ات اویزونه؟؟
- خب... خب آخه ...
- نیازی نیست تعریف کنید !
برگشتم با لبخند نگاهش کردم و گفتم :
- حالا بخند !
با تمام تعجب زل زده بود تو صورتم ! قیافه اش خنده دار شده بود ! چشماش داشت میریخت بیرونکه گفتم :
- بخند عمو ببینه!!!
یهو پقی زد زیر خنده !
انگار نه انگار که تا چند لحظه پیش غمگین بود..چقدر خوشحال بودم که داشت میخندید......! تا خود پادگان گفتیم و گفتیم ! حس میکردم
که چقدر به خوشبختی نزدیکم....



:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::: :::::::::::::::::::::



طوبی


با سردرد شدید از خواب بیدار شدم تو همون حالت که طاق باز رو تخت خوابیده بودم برگشتم به تخت دو طبقه ی کناریم نگاه کردم که تخت پایینیه مال تری بودو تخت بالایی برای مهتاب بود.....مهی وتری که رفتن مرخصی هاناکه نمی خواست بره هم فرمانده باید میبردش ماموریت... اه حوصله ام چه قدر سر رفته اه ...مخصوصا با این حالی که من دارم... . نشستم رو تخت ونگاهی به دور وبرم کردم...خالی بودن اتاق بد جور رو اعصابم بود ...از روی تخت پاشدم .ای بابا من اگه بخوام تو این اتاق بمونم به شب نکشیده دیوونه میشم... رفتم سمت لباس ها ی فرمم ... دستم که دراز کرده بودم تا لباسمو بردارم در نیمه ی را تو هوا خشک شد...
امممم من الان باید لباس فرم بپوشم یا لباس شخصی...؟فکر کنم باید برم سراغ ساکم چون مگه امروز مرخصی نداشتیم..؟
ولی من الان تو پادگانمپس باید مثل هانا برم سر خدمتم...ولی فرمانده هم گفت چون خوب دفاع کردیم به هممون مرخصی میده..... نه بابا فرمانده هانا رو به زور نبرد ماموریت که هانا خودشم میخواسته بره..!منم لازم نیست که لباس فرم بپوشم دیگه...ای بابا این موضوع به این کوچیکی که این همه خود درگیری نداره طوبی...ورفتم سمت ساکم...ولباسی که میخواستم بیام این جا رو پوشیدم...وراه افتادم سمت محوطه ی پادگان...همین جور برای خودم قدم زنان میرفتم وبه خانوادم فکر میکردم که شاید منم باید میرفتم دیدن خانوادم وکار های زشتمو از دلشون در میووردم...اونا هم حتما زود منو میبخشیدن ...هر چی نباشه من تنها بچه شون بودم دیگه...ولی حیف که خیلی دیر شده وجز افسوس چیزی برام نمونده...افسوس از این که چرا باید از خوانوادم دور بشم...از این که با دوستام نرفتم مرخصی..مگه مهتاب وترنم اون همه اصرار نکردن که همراهشون برم..؟و بیشتر از همه چرا باید از کسی که تا زه احساس کرده بودم دارم ازش خوشم میاد دور بشم...هه وشاید هم برای همیشه در حسرتش بمونم....!!!!!
روی یه صندلی گوشه حیاط نشسم...اه ه ه چقدر این جا دلگیره...انگار که کسی جز من این جا نیست....داشتم به دور برم نگاه میکردم وبه این فکر میکردم که این جا با تو اتاق چه فرقی داشت که یه قاصدک از جلوم رد شد...!!زود بلند شدم ودو تا دستامو دورش گرفتم تا نسیم ملایمی که میومد نبردش ....وقتی مطمءن شدم که جاش خوبه برگشتم سر جام نشستم...ویه کمی لایه دستمو باز کردم...و بهش خیره شدم ...یادمه بچه که بودم هر دفعه که قاصدک میدیدم بابام میگت :یه خبر خوش در راهه....ومن تا مدت ها به این فکر میکردم اخ جون یه خبر خوش میخواد بهم برسه...و به اون قاصدک خبر مثلا خوبی می دادم وفوتش میکردم که بره به مادرم اس ام اس کنه...هه.. اما هیچ وقت هم هیچ کدوم از قاصدک ها برام خبر خوشی نیووردن...این بار هم نمیارن....هه شاید هم یه خبر اوورد...ولی نه خبر خوش... شاید این قاصدک هم بین من وبقیه فرق بزاره ...!!!باز یاد مامان وبابام افتادم وصحنه ی رفتنم ...که باعث شد قلبم درد بگیره.یه دفعه یاد اهنگی که توی لب تاب بابا بود افتادم....که جزو معدود اهنگ های قدیمیه بابام بود که دوسش داشتم...همون طور که به قاصدک تو دستم خیره بودم زیر لب شروع کردم به زمزمه کردن...
من که یاری ندارم..........
چشم انتظاری ندارم.......
قاصدک برو برو......
که باتو کاری ندارم...
قاصدک به چشم من...
قصه ی یه دردی برو...
میدونم برای من خبر نیووردی برو..
دستمو رو به اسمون گرفتم واروم قاصدک تو دستمو فوت کردم .

هه شاید برای دیگران خبر خبی داشته باشه...
این بار با صدای بلند تری خوندم....
توی هفتا اسمون...
من یه ستاره ندارم...
کسی که عشق منو به یاد بیاره ندارم....
ندارم دلی که یه لحظه به یادم بزنه...
ندارم هیچ کسی رو....
که فکر کنی یار من...
قاصدک برو برو ...
که با تو کاری ندارم...
من که یاری ندارم...
چشم انتظاری ندارم....
خیلی وقته اونی که....
براش می موردم دیگه نیست...
قاصدک ها رو به یادش میشمردم دیگه نیست..
خیلی وقته که دارم با تنهایی م سر میکنم....
همه ی قاصدک های شهرو پر پر میکنم..
قاصدک برو برو...
که با تو کاری ندارم....
من که یاری ندارم....
چشم انتظاری ندارم.....
پوفی کشیدم وبلند شدم تا توی حیاط قدم بزنم..که حد اقل یه کاری کرده باشم...قدم زنان میرفتم سمت ساختمون اصلی که ببینم چه کسی به غیر از من تو پادگان هست که متوجه شدم تلناز وپولاد دارن میرن سمت ماشین ها . ا ولی من فکر میکردم که پولاد رفته مر خصی وتلناز هم رفته پاسگاه اصلی...!امممم مثل این که دارن میرن جایی ...دستمو بلند کردم وتکون دادم وتو همون حالت هم با صدای بلند صداشون کردم که متوجه ام شدم و وایسادن...منم بدو بدو رفتم سمتشون....وقتی بهشون رسیدم اول وایسادم تا نفسم بالا بیاد که پولاد گفت : این قدیما هم خوب چیزی میگفتنا....وزل زد به من...هنوز داشتم نفس نفس میزدم ولی با همون حالت با پرسش بهش نگاه کردم که گفت:به قول نمی دونم کی.....بزرگ تری گفتن کوچک تری گفتن هااا!!
تازه منظورشو فهمیدم واز رو لج برگشتم سمت تلناز وبدون اهمیت به پولاد گفتم.: سلام تلناز جون..خوب هستین؟چه خبر؟که تلناز هم یه لبخند زد وگفت:سلام ...خوبم عزیزم ولی مثل این که تو دیشب نخوابیدی....چشات قرمزه قرمزه...
پولاد خواست چیزی بگه که زودگفتم:نه بابا اتفاقا دیشب خوب خوابیدم...ولی فکر کنم مریض شدم چون از وقتی که از جنگ برگشتیم همش سردرد های شدید دارم وچشامم میسوزه...حالا نی دونم که سرما خوردم یا به گاز هایی که انداختن الرژی داشتم.پولاد باز خواست چیزی بگه که تلناز با یه لبخند محو رو لبش زود تر گفت:ا...؟خدا کنه که سرما خوردگیه جزءی باشه...که امید وارم زود تر هم خوب شی...ولی اگه الرژی داشته باشی خیلی بد میشه...
خواستم بپرسم که اگه الرژی باشه چی میشه... که یه لحظه از جوابش ترسیدم وهمین معطلی باعث شد پولاد بگه:ای بابا یه کم نفس بکشین....حد اقل به خودتون رحم نمی کنین به من رحم کنید.بعد برگشت سمت من وادامه داد:واااا عزیزم ...طالبی جان پس ادبت کجاس؟ چرا نمی بینمش؟نکنه جنگو دیده در رفته باشه..؟و مثلا با یه قیافه ی نگران زل زد به من.!
این چی گفت الان؟طــــــــــــالبی...؟اونم به من؟!هااااا؟
خیلی تعجب کرده بودم...اخه تا حالا سابقه نداشته که این جوری صدام کنه...هر چند خیلی دیر یه اسم مسخره برام انتخاب کرده!!!!اخه تقریبا به همه مون یه چیزی میگفت.!!!!
داشتم فکر میکردم که منم براش یه اسمی انتخاب کنم وبهش بگم که تلناز در حالی که میخندید گفت:خوب دیگه بسه بچه ها...پولاد زود باش بریم که راه طولانیه و میخوایم زود برگردیم...
هااان؟میخوان جایی برن؟اونم بدون من؟تا تنها باشم تو این پادگان بزرگ وخالی......؟!!!!.
در حالی که خجالت میکشیدم برگشتم سمت تلناز جون وگفتم
-ببخشید تلناز جون...اممم می تونم بپرسم کجا می خواین برین؟
تلناز-البته عزیزم...راستش منو پولاد داریم میریم بیمارستان دیدن رضا وچند تا سرباز دیگه...
-ببخشیدا...ولی میشه منم بیام؟بعد با صدای کمی بلند تر ادامه دادم:اخه میدونین این نه که همه رفتن مرخصی....برا همین حوصله ام بد جور سر رفته...وباالتماس خیره شدم بهش.
تلناز-چرا که نه ....این که پرسیدن نداره..
همین که اینو گفت با خوش حالی دویدم سمت خوابگاه تا لباس فرم بپوشم که شنیدم پولاد گفت:کجا میری...؟نمی خواد لباس فرم بپوشی هااا
وایسادم وبر گشتم سمتش و تازه متوجه شدم اونم لباس شخصی پوشیده...منم مثل خودش داد زدم:پس میرم یه شالی بندازم دورم که بد تر نشم...
وباز شروع کردم به دویدن.
وقتی رسیدم بخوابگاه بدون معطل کردن رفتم سراغ ساکم ویه شال گردن پیدا کردم وانداختم دورم...از بس ذوق داشتم که دارم میرم بیرون حتی به نفس نفس زدنام هم اهمیت ندادم وباز دویدم سمت جایی که تلنازینارو دیده بدم....
اما نبودن....!تو یه ثانیه تمام بادم خالی شد ولبام مثل شونه هام افتاد پایین که صدای پولادو شندیم
پولاد-هی.....هی...ما اینوریم....تو ماشین.... وتو همون حالت دستاشو تکون میداد...به یک باره هیجان از دست رفته ام سر جاش اومد ورفتم سمت ماشین...
وقتی نشتم تو مشین تلناز بلا فاصله حرکت کرد ...چند دقیقه از حرکت ماشین نگذشته بود که پولاد از اینه ی ماشین بهم نگاه انداخت وگفت
پولاد-خوب میگفتی طالبی جان...چه خبر؟و یه لبخند نشست رو لبش.!!
ای بابا این باز شروع کرد.اخه این شد اسم...؟
-پولاد...باز شروع کردی.؟بابا من به خدا مشگلی ندارم که برام یه اسم انتخاب کنی...ولی طالبی نه...من از میوه ی طالبی متنفرم چه برسه به این که اسمش بیاد بزارن روم ....!
پولاد-خوب دیگه زندگی پستی بلندی داره....ادمه که باید تحمل کنه...
-خیلی خوب پس منم صدات میکنم پاندا.....تو هم ادمی دیگه باید مشکلات رو تحمل منی....
پولاد-نخیر....پاندا اصلا به پوالد نمیاد...پولاد (و)داره ولی پاندا (آ)داره..اصلا به هم نمیان ..اصلا ببینم تو چه طور دیپلم گرفتی؟در حالی که اصلا ادبیات حالیت نمیشه..؟
-اااا؟اگر این طوره خوب طوبی هم (و) داره وطالبی (آ) ....؟تو چه طور لیسانس گرفتی ..؟تو که بد تری...وحق به جانب از اینه زل زدم بهش.!
تلناز که دید بحث داره جدی میشه سعی کرد بحثو عوض کنه:خوب پس چون مریض بودی نرفتی مرخصی....فکر کنم تو بودی که خیلی دل تنگ خانواده ات بودی درستی.؟
رومو از پو لاد گرفتم وبه تلناز نگاه کردم.
-اره خیلی دلم براشون تنگ شده...ولی خوب اگه برگردم اونا فکر نمی کنن که من فقط یه سرما خوردگیه ساده دارم...وفکر های خطر ناک میکنن ونمیزارن دیگه برگردم اونوقته که میشم سرباز فراری...درسته...؟
تلناز-درسته...ولی یعنی اصلا نمی خوای بری دیدنشون؟
-چرا....مگه میتونم تحمل کنم اخه..؟هر وقت خوب شدم میرم از فرمانده مرخصی میگیرم...البته فکر نکنم که بده ولی خوب بالاخره باید بده دیگه...!حلا بیخیال اصلا دوست ندارم بهش فکر کنم وباز دلتنگشون بشم...کی میرسیم تلناز جون؟
تلناز هنوز جواب نداده بود که پولاد با یه لحن عصبانی که به نظرم اومد الکیه گفت:ببینم اصلا تو چرا باید تلناز جون وما فرمانده کاورین؟
تلناز درحالی که میخندید بر گشت سمتش وگفت:چون طوبی دختره وتو پسری ...ای حسود خان...بعدشم من خودم خواستم این طور صدام کنن.
پولاد-اااا .ببینین دارین فرق میزارین....اونوقت میگن داره به زنا ظلم میشه....فعلا که ماییم که داریم مورد ظلم واقع میشیم..حالا از هر جهت.!
تلناز -حالا بیخیال پولاد جان....به هر کی که ظلم میشه....ولی اگه بخواین همین طور ادامه بدین مجبور میشم یکتون رو پیاده کنماااا
پولاد-باشه چشم..از اون جایی که طالبی جان دختره پس منم که او ت میشم ..پس سکوت........
وروشو کرد سمت پنجره....نمی دونم چرا ولی احساس کرد یه لبخند محو کوشه ی لبشه....!
چشام خیلی میسوخت.....سرمو تکیه دادم به پشتیه صندلی وچشامو بستم تا یکم از سوزشش کم شه...که نمی دونم کی خوابم برد
*********
با تکون های دستی به بازوم چشامو باز کردم...که قیافه ی ناز تلناز جلوم ظاهر شد....
پولاد از پشت تلناز وقتی دید چشامو باز کردم گفت:وای چه قدر خوابت سنگینه دختر...الان یه نیم ساعتی هس که منتظریم بیدار شی...
بر گشتم سمتش وبا تعجب بهش نگاه کردم.میدونم که خوابم سنگینه ولی نه تا حدی که نیم ساعت طول بکشه که بیدارم کنن!!!!!!!به تلناز نگاه کردم تا حرفشو تایید کنه که خندید وگفت.
تلناز-دروغ میگه بابا...ولی خوب یه چند دقیق ای هس که داریم صدات میکنیم ..تا مجبور شدم تکونت بدم که بیدار شی....مثل این که خیلی خسته ای....
هنوز منگ خواب بودم یه لبخند به تلناز جون زدمو سرمو تکون دادم....از ماشین پیاده شدم وبه بیمارستان بزرگ روبه روم خیره شدم.تلناز داشت کلید ماشین رومیداد به نگهبان پارکینگ تا بره پارک کنه....هر چی باشه فرمانده اس هااا وبعد راه افتاد سمت ساختمون ما هم که منتظر بودم تلناز بیاد دنبالش رفتیم هنوز داخل نر فته بودیم که گفت:طوبی یادت یاشه تا این جاییم از دکتر بخوایم یه نگاه بهت بندازه تا نکنه الرژی داشته باشی....
-باشه....
تو راهرو های بیمارستان تلناز خیلی با جدیت را ه میرفت...وجالب این جا بود که هر کی از بغلش رد میشد بهش سلام میکرد!از پرستارا ودکترا گرفته به سرگرد ها وسروان ها که اونا سلام نظامی میدادن....کاری که ما هیچ وقت به خواست فرمانده نکرده بودیم!!!!!!!!
بغل درراهرویی که به اتاق های خصوصی ختم میشد نگهبانه بهمون گفت که تا هر وقت که بخوایم میتونیم باشیم ولی برای خود بیمار که نیاز به استراحت داره زود بیایم بیرون
رسیدیم به اتاق رضا....که از همون اول تو همین اتاق نگه داری میشد....
منو پولاد وایساده بودیم که اول تلناز بره تو که گفت چون چند تا سرباز دیگه هم زخمی شدن اول میره دیدن اون ها و زود برمیگرده...
برای همین پولاد زود خودشو انداخت تو اتاق...منم اول یکم دورو ورو نگاه کردم...از بچگی از بیمارستان خوشم میومد..نه که توش بیستری بشما از این که تو راهرو هاش راه برم خوشم میومد...وهمیشه فکر میکردم در اینده من دکتر این بیمارستان خواهم شد....
وارد اتاق که شدم دیدم رضا هنوز خوابه وپولاد داره دورو ورو میگرده....تا چشمش افتاد به من اومد جلو وتو یه حرکت شال گردنمو از دورم کشید!!
ورفت سمت تنها تخت اتاق...وسر شالو که نخ های کاموایی ای ازش آویزون بودو روی صورت رضا کشید...اول هیچ اتفاقی نیوفتاد..وقتی پولاد به کارش ادامه داد یه لحظه رضا دستشو اورد بالاکه پولاد زود دستشو کشید عقب...ولی دست رضا رفت سمت گونه ی راستش وخاروندش.که پولاد یه خنده ی ریزی کرد وباز کارشو ادامه داد.این بار رضا اخماش رفت تو هم ودستشو چند بار جلو صورتش تکون داد.با این که پولاد دستشو کشیده بود عقب.ولی یه لحظه دست رضا خورد به کاموا های شال...که باعث شد زود چشاشو باز کنه.
ودر نتیجه باعث شد یه لبخند بیاد جای اخماش.....
اروم اروم در حالی که بینش همش نفس میکشید گفت:چیه داداش....باز که شر......وع کردی... .
پولاد بایه حالت نگران پرسید:ا چیو شروع کردم که خودم خبر ندارم؟
رضا نفس عمیقی کشیدو گفت:مگه تو به ...جز اذیت کردن...کار دیگه ای هم میکنی....؟که می پرسی کدوم ...کار؟
پولاد با یه حالت بامزه زد رو دستش وگفت:من اذیت میکنم..؟من اذیت میکنم یا تو اخه...که خواستی بری ادای حسین فهمیده رو درآوری وشدی رضای نفهمیده...؟و باعث شدی روز مرخصیمون معطل تو شیم؟
رضا-چرا جمع میبندی داداش ....مگه فقط تو نیومدی؟و نگاهی به دور اطراف انداخت ومنو که کنار دروایساده بودمو دید.نمیدونم چرا دوستداشتم لبخند بزنه که اونم ندونسته ناراحتم نکرد!!!!!
وقتی متوجه ام شد...گفتم:سلام اقا رضا ...خوب هستین ؟
رضا-سلام طوبی خانم شما هم اومدین..؟نمی خوام بگم که خوش اومدین.....امیدوارم هیچ وقت به یه همچین جاهایی نیاین... .
-مرسی...منم امیدوارم که هرچه زود تر مرخص شین...که مطمءن هم به زودی مرخص تون میکنن چون از اونروز تا حالا هم رنگو روتون باز تر شده و هم چشاتون رنگ گرفته...(دروغ محض....اتفاقا هم سفید تر شده هم سفیدس چشاش برق نداشت!)انگار فهمیده بود که دارم چاخان میکنم وفقط یه لبخند زد...که تلناز اومد تو.که رضا با یه قیافه ی متعجب گفت:ا فرمانده شما هم اومدین ؟....شما چرا دیگه زحمت کشیدین.....به خدا ما ...ارزش اینو که...شما بیاین دیدنمون...رو نداریم... .
تلناز در حالی که به سمت تخت میرفت گفت:چرا ارزش اونی که منو از مرگ نجات بده خیلی بیشتر از ایناس سرباز...ویه لبخند قشنگ زد.
پولاد-دیدی گفتم مارو معطل خودت کردی رضای نفهمیده...منتها تو باور نکردی...
همین که حرف پولاد تموم شد صدای در زده شد ویه اقایی با لباس های سفید وارد شد که فکر کنم دکتر رضا بود وبدون توجه به ما روبه تلناز گفت:سلام فرمانده کاورین...روزتون بخیر...میتونم چند لحظه وقت تونو بگیرم..؟
یه لحظه اخمام بد جور رفت توهم ...یعنی چه کاری با تلناز داشت؟نکنه اتفاقی برای رضا افتاده..؟برگشتم به تلناز نگاه کردم که دیدم اخمای اونم رفته توهم ولی زود خودشو جمو جور کردو رفت سمت در ولی قبل خارج شدنش رو به ماگفت:من الان میام شما هم زود حرفاتونو بزنین تا من اومدم زود بریم چون کار دارم ورضا هم باید استراحت کنه...وبدون حرف دیگه ای همراه دکتر از در خارج شد....
همینطور به دری که ازش خارج شده بودن خیره بودم وداشتم فکر میکردم چه مشکلی ممکنه برای رضا اتفاق افتاده باشه که مهمه وفقط به تلناز باید گفته شه...که پولاد با یه حالت شوخ گفت:اره داشتم میگفتم...ببین چه کاری کردی...؟من مثلا الان باید تو شهر میگشتم وبه بازی خوم میرسیدم...
رضا-واا داداش تو دیگه بزرگ شدی .....میخوای بری تو کوچه بازی کنی..؟
پولاد-نه بابا اون که بازیه تو...من باید یه هم شیره ها یه تو تا متلک خوشگل که تو این چندوقته بد جور روش فکر کرده بودم وچند تا باحالشو ساختم بپرونم.....چهارتا شماره بدم....ده تا چشمک بهم بزنن .....یه بیستایی شونم نخ بدن تا حالم جا بیاد...الانم تا بخوام برم شهر طول میکش وکلا منتفیه...
اوهو چه خوش اشتها هم هس.....اخه کی به این نخ میده .....والا!ولی خوب شاید میده...چون قیافه اش که بد که نی شوخم که هس...نمی دونم والا...
رضا-ا داداش شبا برای مخ زدن که بهتره...ولی خوب....داداش جدی بدون من....اخه حال میده ....که این حرفو زدی...؟این طور که معلومه دارم بهتر میشم ......پس بزار مرخص شم وبا هم ...بریم تجدید قوا.....کنیم.تازه این جا حال نمی ده باید یریم شهر خودمون ....اون جا دخمل های بهتری داره....
یه لحظه درخور شدم...وبر گشتم بهش نگاه کردم....فکر نمی کردم این جوری باشه....نمی دونم اون حرفش روحساب متلک به امید واری هایی که بهش دادم بزارم یا واقعا باورش شده بود...ولی اگه باور کرده بود که لبخند نمی زد.....ولی اگه باور هم میکرد لبخند میزد دیگه.....ولی این حرفش متلک بود میدونم....رومو کردم سمت پنجره...اصلا من نباید کسی رو دوست داشته باشم تا از دستم نره...حتی نباید از کسی هم خوشم بیاد....!!!!
اون دوتا یه چند دقیقه به شوخی و بحث گزروندن تا این که یه پرستاره اومد وگفت که تلناز تو ماشین منتظرمونه و ماهم زود با رضا خدا حافظی کردیم چون هم خسته بود هم این که نمی خواستیم تلناز رو زیاد منتظر بزاریم..
توی راهرو که داشتیم میرفتیم اخمای پولاد رفته بود تو هم پس این هم هنوز تو فکر حرفای دکتره....
تلناز ماشینو جلوی ساختمون نگه داشته بود...
مثل قبل من عقب نشستم وپولاد جلو نشست... و تلناز ماشینو زود به حرکت دروورد....خیلی معمولی رفتار میکرد...انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده...
چند دقیقه از حرکت ماشین نگذشته بود که پولاد گفت:ببخشید فرمانده کاورین...میتونم یه سوالی ازتون بکنم؟
تلناز-البته بپرس..
پولاد-مشیه بدونم دکتر درمورد چی با شما صحبت کرد؟
تلناز-نه...چون حرفی درمورد تو نزد که بخوای بدونی...
پولاد-درسته درمورد من حرفی نزد ولی درمورد دوستم.....نه دوستمم نه درمورد کسی که از برادم هم برام عزیز تره که صحبت کرده..؟این حقم نیست که بدونم چی درمورد رضا گفته؟
تلنازبر گشت سمتش وگفت-چرا حقته که از مشگل رضا رو بدونی.....یکم مکث کرد وبعد چشم دوخت به روبه روش وادامه داد :حرف دکتر ربطی به رضا نداشت درمورد سرباز دیگه ای بود....
پولاد روشو برگردوند سمت تلناز و با شک بهش خیره شد......



"ترنم"
****
-خب.خب تعرف کن چی شد؟ چیا گفتین به هم؟ هومن چی پوشیده بود؟

مهتاب: حالا نه اینکه تو از هیچی خبر نداری؟ یعنی باور کنم همون دیشب ماکان آمار خواستگاری دیشبو بهت نداده؟

نیشمو تا بنا گوشم باز می کنم و عروسکی که تو دستمه، و از بس چلوندمش له شده رو سعی می کنم صاف کنم و تو همون حالت می گم:

- چرا. گفتش، ولی خب داداشتو که می شناسی چه جوری تعریف می کنه! فقط همینو فهمیدم که یه کت اسپرت سفید پوشیده بود با یه جین مشکی. تازشم اون فقط از ریخت و قیافه و این داستانا گفت چه می دونه تو اتاق چی بهم گفتین؟ شما اینا رو بگو.
بلند بلند قهقهه زدم. و مهتاب با یه خنده آروم شروع کرد به تعریف ماجرای خواستگاری ِ هول هولکی هومن دوست ماکان از مهتاب.
خواستگاری که مامان مهتاب با خوش بینی تمام فکر می کرد نتیجه بخشه و مهتاب بعد این ماجرا از صرافت خواستگاری می افته.
***
-
پس کو این شازده پسر؟ یخ زدم خب!

ماکان مهربون نگاهم کرد و گفت:

-الانا دیگه میاد می شناسیش که! یه کوچولو بد قوله یادت نیست پارسال تو دیزین؟ یک ساعت و نیم تاخیر داشت یادت؟

مهتاب اومد میون حرفش و مث یه پلنگ زخمی تندی ما رو نگاه کرد و با حرص گفت:

-دیزیــــن؟پارســال؟ شما کی رفتین دیزین به من نگفتین؟ دستتون درد نکنه!

اینو گفت و روشو با حرص کرد اون طرف.
ماکان یخ کرد.
یه چشم غره اساسی به ماکان رفتم و سعی کردم جمع و جورش کنم که آقا ماکان باز خراب کاری کرد.

-باور کن چون می دونستم از ارتفاع می ترسی بهت نگفتیم. وگرنه تو که همیشه هرجا رفتیم باهامون اومدی و گرنه من هرجا برم آبجی کوچولوم پیشمه.

مهتاب برنده نگاش کرد و گفت:

- کجاها اون وقت؟

ماکان: مثلاً اون دفعه که رفتیم پارک جمشیدیه. یا اون دفعه که رفتیم تالار وحدت تاتر. دیدی بردیمت؟

مهتاب منفجر شد.

-پارک جمشیدیه؟ تالار وحدت؟ من کلاً دو بار با شما اومدم بیرون اونم یه بار رفتیم چیتگر دوچرخه سواری. یه بار هم رفتیم سینما کلاه قرمزی دیدیم .واقعاً که! منو بگو. من ساده رو بگو که فکر می کردم همیشه مزاحم شمام. همیشه سعی کردم زیاد تو دست و پاتون نپلکم.
اینو گفت و با بغض رفت و دست به سینه نشست رو نیمکت رو به رویی که فلزی بود و مطمئنن سرد و یخ زده بود.

با دل سوزی نگاهش کردم.
تازه اینا اون جاهایی بود که ماکان فکر کرده بود مهتابم اومده! بقیه رو می فهمید چی می گفت؟

جشن گلاب گیری کاشان. کاخ نیاوران. پارک لاله. بام تهران.
خدا منو ببخشه! این دومین باریه که دلشو شکستم.
با حرص یه چشم غره یه ماکان رفتم و بعد از یه نیشگون که از بازوی راستش گرفتم و آخش در اومد رفتم سمت صندلی یخ زده و، وحشتناکی که مهتاب روش نشسته بود. رفتم تا از دلش دربیارم.
اصلاً طاقت دیدن چشمای اشکیشو ندارم.


تلناز


حالم هیچ خوب نیود. سکوت پاسگاه هم مزید بر علت شده بود که تو خودم فرو برم. همه خسته از راه رسیده و خواب بودن. منم خسته از همه مشکلاتی که...
چشمم افتاد به کمی دورتر از پاسگاه که دیدم دوتا دختر با هم دارن نزدیک می شن. اینا احتمالا همون دوتایی هستن که همیشه باهمن. مهتاب و ترنم.
خب دیگه کیا نیستن؟! هانا که با محسن رفته بود، هستش. طوبی هم هست. پولادم که حضور پررنگش شدیدا احساس میشه. می مونه سامیار.
به ساعتم نگاه کردم. تا یک ساعت و نیم دیگه اونم باید خودشو به پاسگاه معرفی کنه. کاش زودتر اونم بیاد خیلی عجله دارم که باهاشون صحبت کنم.
همه دور تا دور اتاق نشسته بودن و زل زده بودن به من.
چشماشون پرانرژی بود انگار مرخصی حسابی بهشون ساخته. اما پولاد یکم پکر و تو فکر به نظر می رسید.
بعد ازاینکه ارزیابیم از حالشون تموم شد پرونده رو از محسن گرفتم و روی میز بزرگ وسط بازش کردم. همه با کنجکاوی به برگه ها و عکسای توی پرونده نگاه می کردن.
دونه دونه عکسارو برداشتم و روی برد نصب کردم.
باید همه چیو امروز براشون روشن کنم.
ما به یه عملیات حسابی نیاز داریم که کمک تک تک این سربازا برای خوب اجرا شدنش لازمه.
چشمامو بستم و با باز کردنشون شروع کردم.
-خیله خب سربازا. همه درجریان حمله پژاک بودین و دیدین که چجوری بی محابا اومدن جلو و قصد گرفتن پاسگاه رو داشتن.
بوران رو هم دیدین، قصشو شنیدین. گرچه بردنش ولی هر روز اینجا توی همین اتاق چشمای اشکیش داره به من زل میزنه و من عذاب می کشم.
گروه پژاک رو میسپریم به ارتش اونا کارشونو خیلی خوب بلدن. وچون چند جای دیگه از مرزهامونم این گروه، نا امن کرده ارتش خودش بهشون رسیدگی می کنه.
یه نگاه بهشون کردم.نمی دونم جدیت من یا عشق وطنشونه که اینطور مصمم به من نگاه می کنن. شایدم بخاطر رضا یا...
محسن حرف منو ادامه داد.
-این عکسایی که اینجاست ربطی به گروه پژاک نداره. اینا یه باند قاچاق مواد هستند که ما می خوایم روی منهدم کردن این باند تمرکز کنیم. من اطلاعاتی که لازمه شماها بدونید رو میگم. لطفاً خوب توجه کنین.
نشستم روی صندلی. هنوز هم پهلوم تیرمی کشه. خدایا درد من به درک این خبری که هرلحظه ممکنه از راه برسه رو چجوری تاب بیارم؟ چجوری به بچه ها بگم؟
چشامو بستم و باز کردم محسن همینطور داشت حرف می زد.
اسم گروهشون........ هست. راس گروه می رسه به این شخص.
اولین عکسو که یه مرد پنجاه و پنج ساله با موهای یک دست سفید و چشمای سبز وحشی بود نشون داد.
-ناصر فتحی تهرانی. تاجر بزرگ و یکی از پولدارترین شخصیت های کشور. درحال حاضر توی تهران به ظاهر مشغول فعالیت تجاری با یک شرکت انگلیسی- فرانسویه. و هیچ حرکت مشکوکی ازش دیده نمیشه. بجز مهمانی هایی که توی تهران یا رشت میگیره و ما احتمال میدیم که توی همون مهمونیاست که محموله هاشو معامله می کنه.
دومین مهره روناک فیضی. عکس دوم یک دختر لوند با چشمای مشکی وموهای زیتونی. روی گونه چپش جای خراش خیلی ریز ولی محسوسی وجود داشت. آرزو تاج بخش.
-محل اقامتش کردستانه. شهر بانه. و گاهی هم پیرانشه. به ظاهر طراح لباسه. اما تقریبا تمام کارهای اصلی گروه دست این دختره. شنیده شده که سه ماه با فتحی رابطه داشته و همسر فتحی هم بخاطر همین مساله ازش جدا شده. توی عملیاتمون می تونیم به اطلاعات همسر و پسر فتحی که به خونش تشنه هستند حساب کنیم اما خب، نزدیک شدن به اونا برای فتحی آلارام رو به صدا درمیاره. ممکنه بو ببره که ما زیر نظرش داریم. پس این گزینه منتفیه.
شخصیت بعدی. پسر28 ساله با چهره ای مثل مردان رومی و چشم خاکستری رنگ. کنارگوش راستش عکس یک مار شاه کبری خالکوبی شده. رامتین معروف. کسی که بوران هم ما رو به سمتش هدایت کرده. در اصل نقطه شروع ما همین رامتینه. قراره ما باهاش ارتباط برقرار کنیم. این پسر...
محسن کامل به سمت برد چرخید. لرزش صداشو کاملاً حس می کردم. هرلحظه منتظر بودم صدای شکستن انگشتای دستش که به شدت مشت کرده بود رو بشنوم. بلند شدم، شونشو گرفتم و به سختی تکونش دادم. خیلی سنگین روی صندلی نشست. سنگینی نگاه نگرانی که روی محسن بود رو حتی من هم از پشت سرم حس می کردم!
خودم ادامه دادم.
-رامتین عامل حمله ی قبلی به پاسگاه ما بود. ما با این گروه اصطحکاک زیادی داشتیم. متاسفانه نیروی نفوذی اونا از چنگ ما فرار کرد.
محسن سرشو گذاشت بین دستاش و چشاشو بست. خدایا منوببخش.
کمی مکث کردم. تمرکزم کاملاً ازبین رفته بود.
-این برد همینجاست. برگه های اطلاعات هم همینطور. هانا از همه ی کارایی که باید صورت بدیم خبر داره. برنامه ریزی و طراحی نقشه احتیاج به زمان داره اما من فردا یه برنامه کلی از عملیاتمون بهتون ارائه میدم. خوشحال میشم تمام انرژیتونو توی این کار ببینم.
بی مقدمه گفتم:
-آزادین.
محسن از اتاق رفت بیرون.









پولاد
وقتی محسن خبر داد که رضا حالش زیاد خوب نیست هممون سراسیمه به طرف بیمارستان حرکت کردیم.
وقتی از محسن راجب تلناز پرسیدم.گفت:« که اول به اون خبر دادن. و اونم تا شنیده سریع خودشو رسونده به بیمارستان.»
قاطی کردم وقتی اینو شنیدم! چرا به من خبر نداد؟! دوستِ من داره میمیره بعد من....
با تصور اینکه ممکنه رضا مرده باشه بغض کردم. اما نه! من یه مَردم! رضا همیشه می گفت: مرد نباید بشکنه. خم بشه! ولی شکستن نه. تازه هنوز که چیزی مشخص نشده!
با توقف ماشین فهمیدم که زمانِ پیاده شدنِ.
قبل از همه از ماشین پریدم بیرون و خودمو رسوندم به پذیرش. تا خواستم چیزی بپرسم تلناز رو دیدم که سُرم به دست از یکی از اتاقا اومد بیرون. چشماش قرمزه قرمز بود و یه غمی توشون لونه کرده بود.
دیگه اون برقی که رضا همیشه راجبشون حرف میزد رو نداشت.
دویدم طرفش، تا چشمش بهم افتاد اشک تو چشماش جمع شد و آروم آروم شروع کرد به باریدن!
ولی من به خودم جرات نمی دادم که اشکاش رو پاک کنم! یا حتی بغلش کنم!
وقتی بقیه رو دیدم که به طرفمون می اومدن دوباره یادِ رضا افتادم. و وقتی راجبش پرسیدم، تخت پشت سرم رو نشونم دادن!
ولی اون تخت. نه یعنی کسی که رو اون تخت بود رضا نبود! هیچ شباهتی هم به رضایی که من میشناختم نداشت. اونی که یه پارچه ی سفید انداخته بودن روش داداشِ همیشه سرحالِ من نبود.
اما گریه یِ ترنم اینو بهم ثابت کرد که اون باید داداشم باشه!
آروم آروم به طرف تخت حرکت کردم و راهش رو سد کردم. بازم داشتم مانعی میشدم برای روالِ زندگیِ رضا! خودش همیشه میگفت تو مانع پیشرفت من میشی! و من چقدر هردفعه بهش میخندیدم.
ملحفه ای که صورتش رو پوشونده بود رو آروم زدم کنار.
با دیدنش دوباره بغض کردم. اما نذاشتم اشکام راهی برای پایین اومدن پیدا کنن.
دستم رو نوازش گونه روی صورت سردش کشیدم.
سردیِ بدی رو بهم منتقل کرد.
گرمای روزای سرده زندگیم. دیگه خیلی سرد و بی روح شده بود. خیلی...
دستم رو کردم لای موهای خوشگلش. خواستم یکم اذیتش کنم تا اونم باهام کلی دعوا کنه و بگه کلی رو موهام وقت گذاشتم. نگاه چیکارشون کردی!؟
و من بازم بخندم!
ولی...
این دفعه چیزی نگفت. حرفی نزد. تنها سکوت بود و سکوت.
دیگه نشد. نتونستم قوی بمونم. رضا رو اینجوری ببینم و اشک نریزم.
برای حفظ غرورم و اینکه کسی اشکام رو نبینه سرم رو گذاشتم رو دستش، و آروم بوسیدمش!
سرم رو آوردم بالا و با چشمای اشکیم زل زدم به صورتِ کبودش. کمی جلوتر رفتم و صورتش رو هم بوسیدم.
کم کم گریم داشت شدت می گرفت، کم کم داشتم به عمقِ ماجرا پی میبردم... به اینکه دیگه رضایی نیست...
گرمای دستی رو رو شونم حس کردم، سرم رو بلند کردم و برگشتم به طرفش......



مطالب مشابه :


فروش لپ تاب روز در بانه خرید

فروشگاه آنلاین بانه خرید - فروش لپ تاب روز در بانه خرید - فروش کلیه کالاهای موجود در بانه به




لب تاب دسته دوم اپل ؛ سونی در حد صفر

فروش انواع لب تاب و رفته و در مسجد وزیر به تحصیل علوم زمان پرداخته است سپس به بانه و پس




انتخاب لب تاب خوب

وبلاگ رسمی اموزش - انتخاب لب تاب خوب - بازید کننده گان به وبلاگ اموزش خوش آمدید نظر یادت نره




در مورد روستا

بانه مارکت فروش انواع تنظیم کارت گرافیکی لب تاب 64




عوارض لپ تاپ برای سلامتی

دانلود درایور انواع لب بانه ویترین خود، برای افزایش طول عمر لپ تاب نیز باید به




دل درد های مطبوعاتی در بوکان!

انجمن زنان بانه دختری با لبخند




آشنایی باکرم های شب تاب+تصاویر

پزشک ما pezeshkema - آشنایی باکرم های شب تاب+تصاویر - دکتر مسعود اصغرپور - پزشک ما pezeshkema




مهندس سید احسن علوی در کامیاران

شهیدان خدایی بانه. عزیزان قرار دهیم که اهم آن لب تاب ومیز وصندلی وگاها انجام امورات




اجباری12

یه ابروم رو دادم بالا و لب هام رو به هرلحظه ممکنه از راه برسه رو چجوری تاب بانه. و گاهی هم




برچسب :