بى قرارم كن 1و2

   رمان بی قرارم کن 1 

کلافه و عصبی وارد اتاقم شدم.قبل اینکه در رو ببندم آزاده وارد اتاق شد..بهش توپیدم که در رو ببنده..در رو بست و روی تختم نشست.کنار پنجره رفتم و سعی کردم به چیزی که چند دقیقه پیش شنیدم و اتفاقی که افتاده بود اهمیتی ندم ولی صدای فین فین نمیذاشت به اعصابم مسلط باشم.به آزاده که مثل بچه دماغوها دماغش رو بالا میکشید و گریه میکرد نگاه کردم و کلافه گفتم :اَه...یه دستمال بردار که هی اینطوری با فین فین کردنت رو اعصابم نری.
ش رو بالا آورد گفت: تو چرا اینقدر بی تفاوتی آهو؟

- میگی چکار کنم؟بزنم زیر گریه؟

 

 

-اصلا تو فهمیدی چه بلایی به سرمون اومده؟

 

 

-برو بابا .همچین میگه بلا که انگار تغییری توی وضعیتمون ایجاد شده.

 

 

از جلوی پنجره اومدم کنار و در حالی که سعی میکردم روی اعصبانیتم کنترل داشته باشم ادامه دادم:

 

 

یه خورده به گذشته نگاه کن.به یک سال پیش .ببین چه تغییری توی رفتارای بابا ایجاد شده؟

 

 

دماغش رو بالا کشید و گفت : خب ممکنه بدتر از اینی که هست بشه.

 

 

با عصبانیت زهر خندی زدم و گفتم : بدتر؟! دیگه بدتر از این هم مگه وجود داره؟!. آزاده هنوز خیلی بچه ای خیلی.از این بدتر مگه چیز دیگه ای هم هست.از وقتی یادمه بابا همینطوری بوده که حالا هم هست. از وقتی یادمه شبها یا دیر اومده خونه یا اصلا چند شب بدون اینکه اطلاع بده نیومده.از وقتی یادمه پول خرجی خونه رو طوری جلوی مامان انداخته که انگار جلوی گدا میندازه.از وقتی که یادمه هیچوقت مثل آدم با ما حرف نزده.از وقتی که یادمه حسرت به دلم مونده که یه روز تعطیلی بیاد دنبالمون همه با هم به اصطلاح بریم گردش و تفریح...از وقتی که یادمه خنده و شوخی های بابا رو برای دیگران دیدم و اخم و تخم و فحش و بد و بیراهش برای ما بود ....از وقتی ...

 

 

آزاده شونه هام رو که از حرص و عصبانیت میلرزید گرفت و گفت : آهو بسه ..بسه آجی جون. ببین چطوری از عصبانیت داری میلرزی؟

 

 

دستش رو پس زدم و با همون لحن عصبیم گفتم:

پس اینقدر نگو حالا چکار کنیم.آزاده هیچ فرقی تو زندگیه ما ایجاد نشده جز این که فهمیدیم بابامون یک سال پیش یه زن عقدیه دیگه تو شناسنامش اضافه کرده و از قرار معلوم خیلی هم دوستش داره و خیلی از وقتش رو هم برای اون میذاشته و میذاره.همین.

 

 

بعد هم از اتاق زدم بیرون و در رو محکم بستم و به طرف دستشویی رفتم. اما قبل از این که وارد دستشویی بشم چشمم به خورده شکسته های لیوان که روی زمین پخش شده بود افتاد.

 

 

نگاهم رو به سمت آشپزخونه سوق دادم.میدونستم مادرم از این خبر واقعا شوکه شده...با این که بابام با این اخلاق نوبرش بارها و بارها ماردم رو به اسم اشرف الیتیم (اسم مادرم اشرف بود)صدا میکردو همیشه تحقیرش میکرد ،اما خیلی دوستش داشت.به قول عمه سروه مادرم عاشق بود!

اما عاشق بودن در ازای چه چیزی؟! این که همیشه توسط عشقت خورد و تحقیر بشی و یا اینکه بدونی عشقت تو رو دوست نداره و اضافی تو رو به حساب بیاره ،همچنان میتونی عاشق میمونی؟؟!!

 

 

 

امروز که بابام ماشالله ماشالله شاهکار کرد.خیلی بی رحمانه ما رو از ازدواجش ،اون هم بعد از یکسال ، بی پروا طوری که انگار یه امر طبیعیه و این حقش بوده ،مطلع کرد.

 

 

 

وقتی من و آزاده بعد از شنیدن حرفای بابام که شوکه شده بودیم به مادرمون نگاه کردیم بابام سینیه چایی رو محکم به طرف دیوار پرت کرد و فریاد زد:

 

 

چتونه؟ نکنه اول باید از شماها اجازه میگرفتم که اینطوری زل زدین به نَنتون.

 

 

خیلی دلم میخواست حرمتی وجود نداشت و جوابگوی این حرکتش میشدم.

 

 

بطرف خورده شکسته های لیوان رفتم و نشستم تا جمعشون کنم که مادرم با صدای گرفته ای گفت :

خودم با جارو جمعشون میکنم ..خدایی نکرده ممکنه شکسته هاش توی دستت بره.

 

 

دلم نمیخواست سرم رو بلند کنم تا احیانا با چشمهای پف کرده و سرخ شده از گریه مادرم روبرو بشم..

 

 

همیشه سعی میکرد جلوی ما محکم و قوی باشه.با این که میدونستم هزاران غصه توی دلش داره ،ولی همیشه با آرامش به روی ما لبخند میزد و طوری رفتار میکرد که انگار همیشه تو زندگیش آرامش هست و خوشبخترین زن عالمه!

 

 

اما در واقع مادرم هیچوقت روی خوشبختی و آرامش رو ندیده بود.وقتی کودک بود مادرش بر اثر سل فوت کرد و پدرش که گویا مردی عیاش و معتادی بوده او رو به ازای بدهی بالایی که به آقا بزرگم داشته میبخشه.

اما آقا بزرگم که مردی با خدا بوده اون رو به خواهرش یعنی عمه سروه میسپره.

مادر بزرگ و آقا بزرگم رو سالها بود از دست داده بودیم و عمه سروه (خواهر پدربزرگم) تنها قوم و خویشی بود که ما داشتیم .که البته الان خیلی پیر شده بود و در یکی از روستاهای کرمانشاه زادگاه پدر و مادرم زندگی میکرد.

 

 

 

 

با صدای کشیدن جارو بر روی فرش به خودم اومدم.بلند شدم و به مادرم که در حال جارو کردن خورده شیشه ها بود نگاه کردم و زیر لب گفتم : مامان

 

 

بدون اینکه از کارش دست بکشه گفت :ها مادر

 

 

-مامان بیا بریم یه جای دیگه که فقط تو باشی و آزاده و من .فقط خودمون سه نفر.بخدا میرم میگردم دنبال کار....از خرجی که آقا هم بهمون میده بیشتر در میارم .مامان فقط...

 

 

کمرش رو راست کرد و گفت:

آهو دفعه آخرت باشه که همچین حرفی میزنی.

 

 

-آخه مامان این زندگیه که ما داریم.؟دلخوش به چیه این زندگی باشیم؟

به طرف آششپزخونه رفت و گفت :

دیگه نمیخوام چیزی بشنوم.همین که سایه بابات بالا سرمونه کافیه.

 

 

نفسم رو با حرص بیرون دادم و بطرف دستشویی رفتم.شیر آب رو باز کردم . چندبار پشت سر هم آب به صورتم زدم ,بدون اینکه صورتم رو خشک کنم به آینه

که قطرات آب در بر گرفته بود نگاه کردم.به چشمای درشت سیاهرنگم که به چشمای پدرم رفته بود.مشتم رو پر از آب کردم و به آینه پاشیدم.حتی از این تصور هم بیزار بودم.

 

 

 

 

****

 

 

 

چند ماهی از این ماجرا گذشته بود..هر کدوممون سعی میکردیم یه جورایی در این مورد حرفی نزنیم و شاید سعی داشتیم که تظاهر کنیم اتفاق خاصی نیافتاده. البته همچین موضوع بزرگی هم نبودا ...بابامون فقط یه عدد زن تر گل ورگل اختیار کرده بودن ..همین !

 

 

امروز خیلی کلافه بودم ..هر چی هم این استاد دوزاریه ما میگفت ،هیچی از درس نمی فهمیدم..فقط دوست داشتم هر چی زودتر کلاس تموم بشه و بزنم بیرون.

تا استاد اعلام کرد که کلاس تموم شد ، وسایلم رو توی کوله ام ریختم و از بچه های کلاس سطحی خداحافظی کردم و زدم بیرون.

 

 

در کل دوست بسیار صمیمی نداشتم .سعی میکردم دوستیهام از محیط دانشگاه تجاوز نکنه.مخصوصا که دوست نداشتم این دخترای بلا نسبت فضول سر در بیارن که این آقای گل و بلبل ما به تحکیم خانواده اهمیتی زیادی میده، که به همین سبب همسر دیگه ای نیز اختیار کردن .

 

 

 

از دانشگاه زدم بیرون و به طرف ایستگاه اتوبوس حرکت کردم که اتوبوس رو از دور دیدم .اگر دیر میجنبیدم رفته بود و معلوم نبود من چقدر دیگه باید معطل اتوبوس میشدم.دستم رو محکم به کوله ام گرفتم و بدو به طرف ایستگاه حرکت کردم که تف به این شانس ،پام توی یکی از چاله چوله های شهرداری که احیانا ،تاکید میکنم احیانا میخواست برای آبادانی شهر کاری بکنن و کنده کاری کرده بودن گیر کرد و با کله که چه عرض کنم با تمام وجود پخش زمین شدم.

 

 

ای تف به هر چی سوراخ سنبه اس

 

 

از شدت بر خورد به زمین هنوز تو شوک بودم که صدای خنده دو پسر من رو متوجه خودشون کرد.

 

 

 

سعی کردم از این که مثل شفتالو ی له و لورده پخش زمین شده بودم ،خودم رو جمع و جور کنم و بشینم . سرم رو بلند کردم که دیدم عجب وضع اسفناکی دارم من!

 

 

در کوله پشتیم که جا دگمه ایش کمی گشاد شده بود ، باز شده بود و تمام وسایلم از جمله موارد ضروریه زنانه! چنان پخش زمین شده که انگار دستفروشیه.

 

 

الهی سقط شم حالا چه وقت حدس زدن احتمالات طبیعی بود که اینا رو گذاشتم توی کیفم امروز صبح!

 

 

 

مثل برق گرفته ها از روی زمین بلند شدم و بدون توجه به دردی که زانوی پام داشت مشغول جمع کردن وسایلم شدم.

 

 

با شرم مشغول جمع کردن وسایلم بودم که یکیشون در حالی که هنوز میخندید گفت

 

 

خانوم کوچولو کمک میخوای؟

 

 

اون یکی گفت:

تاتی تاتی کن ببینم عمو

 

 

و باز هر دو بلند تر زدن زیر خنده..

 

 

تف و لعنت به شخصیت رذلتون.رو آب بخندین

 

 

مقنعه ام رو که کج شده بود درست کردم و کوله ام رو انداختم رو شونه ام و به راهم ادامه دادم.ولی مگه اونا دست بردار بودن .دوباره یکیشون گفت:

قربونت بره عمو....بیا میرسونیمت ..ببین پات اوخ شده.

تا این حرف رو زد حس کردم که چقدر زانوم میسوزه.در حالی که راه میرفتم به زانوم نگاهی انداختم.

 

 

به به چه حادثه خوشایندی!

 

 

سر زانوی شلوارم به اندازه یه صد ریالی سوراخ شده بود و از اون سوزشهای خفیف هم معلوم بود که به قول اون مردک اوخ شده.

 

 

اگه آزاده بود کلی با این سوراخ حال میکرد! مفتی مفتی صاحب مد میشد.از بس مخش عیب داشت به این جور مدهای روز علاقه داشت و سعی میکرد در سال یکی از این مد ها رو برای خودش حفظ کنه. این روزا هم که ملت یه در میون سوراخ بودن ... منظورم شلوارشون سوراخ سوراخه که مد روز شده بود.

 

 

اتوبوس که از بغلم رد شد قدمهام روبلند تر کردم تا به ایستگاه برسم که دیدم بهتره اینها رو هم بی نصیب نذارم.

 

 

برگشتم طرفشون.لامذهبا خیلی تحفه بودن.چنان اخمی کردم که حس کردم ابروم اومد نوک دماغم.با اعتماد به نفس بلند گفتم:

 

 

بی شخصیتا

 

 

 

یعنی خودمو کشتم یه کلمه با کلاس اما فجیع به اینا دادم.

 

 

بعد هم بدو رفتم طرف اتوبوس که یکیشون بلند گفت

 

ببین مادمازل، این ضد نشتی رو جا گذاشتی .بیا بگیرش تا کارت به اداره آب و فاضلاب نکشیده

 

بعد هم مثل اسب رم کرده شروع کردن به خندیدن.

 

من برنگشتم که هیچ ، سرعتم رو هم زیاد کردم و توی دلم چند تا صلوات نذر کردم که احیانا سالم به خونه نرسن.

 

با چه وضع و حالی به خونه رسیدم بماند. جون کندن که گفتن نداره.

 

 

از اون طرف هم دلم بدجور درد گرفته و بود و از دردهای آشناش حدس میزدم که حدسیات صبحم درست از کار در آومده باشه.

تا موقعی که به در خونمون برسم کیفم رو طوری جلوی پام گرفته بودم که زانوم معلوم نشه.

 

 

به محض این که به در خونمون رسیدم و در رو باز کردم یه کله کچل شده با سرعت نور رفت تو شکم بیچاره من.همچین دل و روده و اثنی عشرم بهم پیچ خورد که برای چند ثانیه نفس کشدیدن یادم رفت.

 

 

سرم رو پایین گرفتم دیدم حمید پسر همسایمون که 4 سالش بود همچنان جذب شکم ما شده بود که انگار جدا نشدنی بود .کله اش رو گرفتم کشیدمش عقب .برعکس قیافه مظلومش از جنس تخسی بر خوردار بود.یعنی من کلا بر این باور بودم که پسرا همشون تخسن!

 

 

لپش رو گرفتم و گفتم :

کجا میرفتی حمید کوچولو

بعد هم فشار اندکی به انگشتام دادم که قیافه اش تو هم رفت.

با صدای دمپایی هایی که روی موزاییک های حیاط کشیده میشد فهمیدم ننه مشنگش داره به طرفمون میاد.

سر بلند کردم و سعی کردم خیلی خانوم منشانه رفتار کنم .لبخندی زدم و گفتم :

سلام زهرا خانوم وقتتون بخیر

ای بنازم به این منشت آهو خانوم.حقا که عمت حق داره هر وقت تو رو ببینه بگه از خانومی و طنازی چیزی کم نداری!!!

پیر بود دیگه بنده خدا ..چشماش سو نداشت.

 

 

اسم آهو رو هم عمه سروه برام انتخاب کرده بود.گویا شب خواب میبینه یه آهو اومده تو حیاط خونمون بپر بپر میکرده.که از قضا مادرم خبر بهش میده که بار داره.عمه سروه ه میگه که اگه بچت دختر بود اسمش رو بذار آهو چون یه آهو به خوابم اومده بوده....مادرم هم که عمه سروه رو به نوعی مادر خودش میدونسته قبول میکنه و اسم من میشه آهو.

که خدا رو صد هزار مرتبه شکر که به خواب عمه سروه گوسفند نیومده بود وگرنه الان همه من رو صدا میکردن گوسفند!

 

 

 

زهرا خانم در حالییکه وراندازم میکرد و طبق معمول همیشه یه آدامس گوشه لپش بود به روم لبخند زد و گفت

سلام آهو جان دانشگاه بودی؟

-بله

-خسته نباشی

- ممنونم ..

یه ورانداز کلی منو کرد که ترسیدم چشمش منو بگیره .اینه که یه با اجازه گفتم و به راهم ادامه دادم که گفت

آهو جان زانوت چی شده

ای داد بیداد ...اینم از بس بالا و پایینمون کرد که بالاخره فهمید یه جامون سوراخه!

به سمتش چرخیدم و گفتم

هیچی دم در حواسم نبود پام گیر کرد به یه سنگ خوردم زمین

دیگه منتظر سوال بعدیش نشدم وارد راهرو شدم و کلید رو انداختم به در آپارتمانمون و داخل شدم.

-سلام من اومدم.

مامان که حواسش به سبزی های جلوش بود یه سلام کرد و دوباره به کارش مشغول شد .آزاده هم که از لبخندمونا لیزاییش معلوم بود در حال اس ام اس بازیه اینه که کسی متوجه شلوارم نشد.

منم به راهم ادامه دادمو در حالیکه مقنعه ام رو در میاوردم کوله ام رو گوشه دیوار گذاشتم و به طرف دستشویی رفتم

شیر اب رو باز کردم و دولا شدم و به پام نگاهی کردم.زخمش عمیق نبود ولی بدجوری میسوخت.همونجا لباسم رو در آوردم و رفتم حمام که به وسیله یک در از دستشویی جدا میشد.

بعد از اینکه خودم رو گربه شور کردم از همونجا داد زدم تا آزاده لباسم و حوله ام رو بیاره.

بعد از حدود 10 دقیقه خانوم تازه تقه ای به در حموم زد و گفت

آهو هر دفعه این کار رو میکنی و بدون اینکه حوله و لباس با خودت ببری میچپی تو حموم.

با این که حقیقت رو میگفت و این اخلاق بده من یه جور شده بود عادت در جوابش گفتم:

هنر که نمیکنی .یه حوله ولباس میاری دیگه

بعد هم در رو باز کردم و لباس و حوله رو ازش گرفتم .

 

 

پات چی شده؟

-چقدر تو هیزی ..تو چطوری من رو از پشت در دیدی

- تو از همه جات فقط کله ات معلوم نبود.حالا چی شده؟

- هیچی بابا خوردم زمین.

-اوه اوه ..حواست کجا بوده.

حوصله داستان تعریف کردن با اون عواقب شوم رو نداشتم.در رو بستم وبی توجه به اون که میگفت دیونه مشغول خشک کردن خودم شدم

 

 

 

***

 

 

 

لباسم رو پوشیدم و موهای خیسم رو دور حوله تاب دادم و از حموم رفتم بیرون که نگاهم افتاد به بابام که روی مبل رو بروی تلوزیون نشسته بود و داشت برای خودش میوه پوست میگرفت.توی این مدت هر وقت اومده بود یا خودم رو به خواب زده بودم یا به بهونه درس خوندن از اتاقم نرفته بودم بیرون که چشم تو چشم نشم.چون کلا من وقتی از چیزی ناراحت و یا عصبی بودم رو چهره ام تاثیر میذاشت و به هیچ عنوان نمیتونستم نقش بازی کنم که هیچ اتفاقی نیوفتاده.در اینجور مواقع کاملا به یک برج زهرمار شباهت دارم.

همونطور جلوی در حموم خشکم زده بود که سرش رو بلند کرد و گفت :

سلامت کو؟!

سلام سردی کردم و به طرف اتاق رفتم که گفت/:

چته؟

بدون اینکه بطرف بابام برگردم در اتاقم رو باز کردم و گفتم:

هیچی

بعد هم داحل اتاق شدم و با عصبانیت حوله رو از روی سرم برداشتم و روی تختم انداختم .

واقعا چرا مردا فکر میکنن تافته جدا بافته ای از خانومها هستن؟ مثلا به چیشون مینازیدن؟ حالا خوبه فقط یه چیزشون بعضی وقتا درست کار میکنه.اگه همه جاشون درست کار میکرد چکار میخواستن بکنن؟

 

از وقتی که یادمه مادرم از هیچ چیزی برای بابام کم نذاشت.همیشه با احترام باهاش حرف میزد ...درست مثل یه غریبه .همیشه هم که بابام خونه بود غذای مورد علاقه اونو میپخت.اینقدر حرص میخوردم آخه بابام غذاهای آبگوشتی خیلی دوست داشت و من برعکسش متنفر بودم از این نوع غذاها.اما مامانم کجا به فکر بچه از دست رفته اش بود.کی تو این دوره زمونه میاد شوهرش رو ول کنه بچه اش رو بچسبه که مادر ما دومیش باشه؟

 

کلا بابا که خونه بود انگار هووی من خونه بود.مامانمون زیادی دور بر بابامون میچرخید.بیشتر از این قاط میزدم که بابام اصلا ماها رو آدم به حساب نمیاورد و اصلا رفتارای مادرم براش اهمیتی نداشت اما با این حساب مادرم کوتاهی نمیکرد.

یه وقتا فکر میکردم که ای کاش من شوهر مادرم بود.اونوقت هیچ آرزو به دل از این دنیا نمیرفتم!

البته ناگفته نماند که بابام عاشق پسر بود.خودش تک پسر تو کل فامیلشون بود که به همین علت دخترزا بودنِ اقواممون، نسل فک و فامیل ما منقرض و منهدم شدن و به دایناسورها پیوستن !!

 

البته تک و توکی قوم بسیار دور داشتیم که ما هرگز ندیده بودیمشون..فکر نکنم اونها هم چنان اشتیاقی به دیدار ما داشتن..به هر صورت ما بودیم و ما و یه عمه سروه که بسیار پیر بود .

مادرم چهره بسیار معمول ولی دلچسب و مهربونی داشت.ولی همین قیافه معمولی در برابر پدرم که بسیار جذاب بود به چشم نمیومد.پدرم هیکل تنومند با چشم و ابروی مشکی و ترکیب صورت جذابی داشت که از مادرم 10 سال برزگتر بود اما سختیه روزگار مادرم رو رنجور تر و شاید سن بالاتر از پدرم نشون میداد .اما من عاشق مادرم بودم. اخلاق خوب مادرم او رو نسبت به پدرم زیبا تر نشون میداد.

کلا آقام قاط میزد ..همیشه اخماش تو هم بود و به قول معروف از آدم طلبکار!

 

یه بار عمه سروه لو داد و گفت؛آقام به زورِ آقابزرگ با مادرم ازدواج کرد.البته اینا رو که جلوی مادرم نگفت. من نه این که خیلی سرتق بودم در عملیات چند روزه اینا رو از زیر زبون عمه کشیدم بیرون.

به قول عمه سروه نه تنها قیافه ام بلکه یه دنده بودن و سرتق بودنمم به آقام رفته بود.

من و آزاده درست وجه مقابل هم بودیم هم از نظر قیافه و هم از نظر اخلاق.

آزاده درست مثل مادرم مثبت نگر،منطقی تر و احساسی تر ،خونگرم تر در ارتباط با دیگران و خونسرد تر از نظر انجام کار که بعضی وقتا این اخلاقش من رو به ستوه میاورد .رنگ چشماش درست مثل چایی تلخ بود!و موهاش خرمایی رنگ که به پوست گندمگونش میومد.

و من نسبت به اون منفی نگر تر،بی حوصله تر و یکدنده تر و بداخلاق تر بودم

ماشالله صفات عالی بود که ما رو در بر گرفته بود.

رنگ چشمام سیاه درست مثل ته چاه یا حالا خیلی شاعرانه ترش رنگ ظلمت شب .!

کلا من اگه شانس داشتم قربونش برم از اون چایی شیرینش یه کم قاطیه رنگ چشمای ما میکرد!

 

رنگ پوستم سفید بود که نمیدونم باز چرا قربونش برم یه کم از گندومهای سبوس دارش قاطیه رنگ پوست ما نکرد که تا آفتاب میخورد، قرمز رنگ لبو نشه.رنگ موهامم که خوب دیگه نگم بهتره ..سیاه پر کلاغی بود که نمیدونم اگه قربونش برم کلاغ رو یه کم قهوه ای رنگ میکرد به کجای این عالم مثلا بر میخورد!

.ترکیب بینیم به صورتم میخورد ولی لامصب(لامذهب) این آزاده انگار همین الان تراشیده دماغش رو از اتاق عمل درآورده بودن .به تنها چیزی که مینازیدم در برابر آزاده لبهام بود که خدا رو شکر مثل لبهای اون گله گشاد نبود.البته این رو جرات نداشتم جلوش بگم هر چند که لبهای چندان بزرگی نداشت ولی خب در برابر لبهای نسبتا کوچیک من گاله بودن!

 

قدش هم که خیلی بهش مینازید دو انگشت بالاتر از من بود..همچین هم افتخار میکرد به این قد 167 سانتیش که انگار هنر کرده بود.تنها شباهت ما دو خواهر موهای مواجمون بود.مواج که چه عرض کنم .انگار سیم تلفن رو کشیده باشن اونوقت فرش همچین ول شده باشه ،همونطوری بود، که اون به حالت کُپ همیشه کوتاهشون میکرد .اما من همیشه موهام رو که قدش تا زیر شونه ام میرسید رو با کش میبستم و دوباره دولاش میکردم و از همون کش ردش میکردم..اینطوری نه دور گردنم رو میگرفت نه مدام جلوی چشمم میومد..

 

تقه ای که به در خورد باعث شد از تجزیه و تحلیل شکل و شمایل بیام بیرون.

--------------------------------------------------------

 

میدونستم آزاده نیست .چون هیچوقت دستش نمیرفت که قبل از وارد شدن در بزنه..چلاق بود دیگه..

به طرف در رفتم و در رو باز کردم .مامان بود .

-سرت رو خشک کن بیا بیرون .

_حوصله ندارم مامان .

 

اخمی کرد و گفت :

بابات اومده .خوش ندارم با رفتارتون بهش بی احترامی کنین..

 

وای خدای من! آیا اصلا حسی به اسم تنفر تو وجود مادرم قرار داده بودی؟

 

مطمئنم هر کس دیگه ای بود با این رفتار ها و بی احترامیها و مخصوصا این شاهکار آخر بابام، به ستوه میومد .ولی این مادر من !!!!

 

پوفی کردم و گفتم :

مامان خودت که میدونی اینجا بمونم راحتترم.

بدون این که توجهی به حرفم کنه گفت

تا ده دقیقه دیگه میایی بیرون

 

و رفت

 

من مونده بودم این مادر ما یا واقعا فرشته اس یا خدایی نکرده با سیب زمینی نسبتی داره !

هر چند که به این باور بودم چون کسی رو نداشتیم حمایتمون کنه ،مادرم با هر ساز بابام میرقصه.وگرنه کی تو این دوره زمونه با هوو و رفتارای بد شوهرش اینطوری کنار میومد که مامان ما کنار بیاد!

 

ولی با این حال برای من رفتارهای مادرم نامفهوم و هضم نشدنی بود.

 

 

 

موهام رو دوباره با حوله سر سری خشک کردم و بدون این که شونه کنم با کش بستم و رفتم بیرون..

آزاده کنار مادرم نشسته بودو میوه پوست میکند. بابام هم که خیلی ریلکس ،انگار نه انگار که اتفاقی افتاده بود زل زده بود به تلویزیون.

به ساعت نگاه کردم .ساعت 7 شب بود.

اونجور که آقام زیر شلواری پوشیده بود و پا رو پا انداخته بود فهمیدم امشب قرار نیست پیش سوگلی خودشون تشریف ببرن.

لبهام رو بهم فشار دادم ورفتم کنار آزاده نشستم که مادرم اشاره کرد اخمام رو باز کنم.

 

چشم از مادرم گرفتم و به تلوزیون دوختم.نمیدونم چی داشت پخش میکرد فقط این رو میدونم که تمام فکر و خیالم به این بود که پیرجامه آقام تنگش شده و این نشون از این بود که زیادی خونه خانواده دومش خوش میگذرونه.

 

بلند شدم برم آشپزخونه که آقام بدون این که نگاه از تلوزیون برداره گفت:

تا پس فردا همه اسباب و اثاثیه و خرت و پرتهاتون رو جمع کنید . اسباب کشی داریم.

 

هر سه با صدای بلند گفتیم:

چی؟!

چه عجب ! بالاخره صدای ننَه و آبجی ما هم در اومد.

 

آقام نگاهش رو از تلوزیون گرفت و با اخمی که روی پیشونیش بود گفت

چیه ؟چیز عجیب غریبی گفتم؟

 

نگاهم رفت سمت مادرم که ببینم چی میگه ..خدا خدا کردم باز همسر نمونه بودن ،یادش نیوفته که بگه ، نه آقا این چه حرفیه و حرف حرف شماس .

 

الحمدالله انگار این دفعه نَنمون زبون باز کرد ...

_خب راستش آقا خیلی غیر منتظره بود... ما به این خونه ، به این محله ،به این همسایه ها عادت کردیم..

 

آقام از روی مبل بلند شد و گفت :

به اونجا هم عادت میکنین.در ضمن به خونه لیلی هم خیلی نزدیکتره .

 

لیلی؟!!

 

پس اسمش لیلی بود..شرط میبندم مامان وآزاده داشتن توی سرشون جستجو میکردن که لیلی کی میتونه باشه...

 

نفسم رو صدا دار بیرون دادم که توجه آقام رو جلب کرد و به طرف من برگشت..مطمئنم که حرفی میزد نمیتونستم جلوی خودم رو نگه دارم ..برای همین به راهم ادامه دادم و به آشپزخونه رفتم..شیر آب رو باز کردم و لیوانی که نَشُسته روی سنگ کابینت بود رو برداشتم و مشغول شُستن شدم...اینطوری شاید بیشتر میتونستم به اعصابم مسلط باشم چون صدای شُر شُر آب اجازه نمیداد چیز دیگه ای بشنوم..

 

با دستی که به پهلوم خورد به خودم اومدم.آزاده به کابینت تکیه داد و گفت :

چه خبرته از بس سابیدیش نازک شد.

 

شیر آب رو بستم و به قیافه اش که تو هم بود نگاه کردم..زیر چشمی نگاهم کرد و گفت: باورم نمیشه ..دیدی آقا چه راحت گفت ....

 

حرفش رو قطع کردم و گفتم : اسم اون عجوزه رو پیش من نیار .

 

نفس بلندی کشید و ادامه داد:باید هر چی خاطره داریم اینجا بذاریم و بریم تهران.

با تعجب گفتم: تهران؟!

سرش رو به علامت مثبت تکون داد

اسکاج رو محکم توی ظرفشویی پرت کردم و گفتم

معلوم هست چه خبره؟

دستش رو جلوی بینیش گذاشت و آروم گفت :

یواشتر دیونه

 

رومو ازش گرفتم و با صدای بی نهایت آهسته گفتم :

اصلا صدام بره مثلا چی مشه.

 

کلا من قُپی زیاد میومدم.

 

برگشتم و به ظرفشویی تکیه دادم و گفتم :

بماند که ما برای آقا آدم به حساب نمیاییم و یه کلمه با ما صحبت نکرده در مورد این موضوع ،اما من با دانشگاه چکار کنم؟

 

شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:

من چی که باید همه دوستام رو ول کنم و برم.

چپ بهش نگاه کردمو گفتم:

آزاده تو چند سالته؟

با تعجب بهم نگاه کرد و گفت : وا تو نمیدونی

-نه خب میخوام یاد خودت بیارم که 18 سالته و داری مثل این بچه کوچولو ها غصه از دست دادن دوستات رو میخوری.درست مثل اونایی که قاقا لی لیشون رو میخوان ازشون بگیرن.

 

قیافه اش رو برام گرفت و گفت :

تو چی که داره 23 سالت میشه و لی هنوزم مثل بچه ها وقتی قاطی میکنی از قیافت معلومه و لبات آویزون میشه.

 

خواستم جوابش رو بدم که مامان با قیافه گرفته اومد توی آشپزخونه و رفت دم گاز وایساد و خودش رو مشغول نشون داد.

پوست لبم رو گاز گرفتم .

خدایی من مونده بودم خمیره مادر من چیه که اینقدر صبوره؟!

تکیه ام رو از کابینت گرفتم و به مامان گفتم :

مامان .

برگشت به طرفم.

کمی نزدیکش شدم و گفتم :

من درس و دانشگاه دارم ..من که نمیتونم هر روز از تهران این همه راه رو بیام کرج.در ضمن مدرسه آزاده هم هست ..وسط سال پاشیم بریم تهران که چی بشه ..آزاده سال آخرشه ممکنه ضربه بدی توی درس ببینه..هر چند که همین الان هم درس خوندنش به درد خودش میخوره..

آزاده : اِ....آهو

یه چشم و ابرویی براش اومدم و دوباره به مامان نگاه کردم.

دیدم نه این مامان ما احتمالا با سیب زمینی فک و فامیله که گفتم :

مامان با شما بودما.

همونطور که قاشق رو روی

در قابله مسلسل بار میکوبید گفت: شنیدم چی گفتی؟

بعد قاشق رو رویِ دَرِقابلمه گذاشت و به طرف نگاه کرد و گفت :

میبینی که آقات مثل همیشه بدون مشورت کار خودش رو کرده .از قرار معلوم خونه رو هم میخواد بفروشه

منو آزاده بلند با هم گفتیم : چی؟؟!! بفروشه؟

 

مادرم سرش رو تکون داد و گفت : اینطور که معلومه میخواد سرمایه اش کنه.

گفتم : یعنی چی که سرمایه اش کنه؟

-چه میدونم میگه میخواد به یه کاری بزنه.

 

آزاده: حالا چه کاری هست .

 

منو و مامان بهش نگاه کردیم .از بس خنگ بود هنوز بابا و مامانش رو نشناخته بود.آقام که تا همینجاش هم کلی حرف زده بود و مامانمم که آدمی نبود سه پیچ گیر بده تا ته و توئه قضیه رو از زیر زبون شوهر جونش در بیاره..ولی بد جوری حس شیشمم میگفت هر چی هست این لیلی با من است هم نقشی توی این قضیه داره ..

مامان اشاره ای به ما کرد و گفت : الان میخوام شام رو بیارم. نبینم کسی بد عُنقی کنه ... هر چی هست تموم شده و ما هم باید تا پس فردا همه کار هامون رو برای اسباب کشی انجام بدیم.

 

همونطور که به طرف جا نونی میرفتم گفتم : این قسمت ،منظورتون به من بودم دیگه..

مامان بدون اینکه جوابم رو بده روش رو برگردوند.

زیر لب گفتم

مامان اگه شما به حرف من گوش میدادین که من خودم برم سر کار این همه واجب نبود حرص این چیزای پیش و پا افتاده رو بخورین.

قبل از این که بگه تمومش کن آهو ، سفره به دست از آشپزخونه زدم بیرون و روی میز نهار خوری پهنش کردم.

 

چشمم روشن ! بابامون هم اس ام اس باز ماهری شده و خبر نداشتیم.

 

 

همچین نیش بابام باز شده بود وقتی به موبایلش زل زده بود که من هم مشتاق شدم ببینم هووی مادرم چطور آدمیه که لبخند تاریخی به لبهای بابام آورده..

معلوم بود کار بلده که اینطوری بابام رو شیفته خودش کرده بود.

چند تا کلمات ناهنجار توی دلم بارش کردم و سفره رو پهن کردم.
 رمان بی قرارم کن 2 

جعبه کارتُنی که پر بود از کتابهام رو محکم انداختم زمین و دستم رو به دیوار گرفتم و نفسم رو تازه کردم.آزاده لبخندی زد و گفت :

 

کوه کندی؟

 

اخمام رو توی هم کردم و گفتم :آزاده رو اعصابم نرو که حوصله ندارما..

-تو کی اعصاب و حوصله داشتی که الان دفعه دومت باشه.

-حالا هر چی.

 

جعبه کارتن رو روی زمین کشون کشون به طرف اتاقی که قرار بود برای من باشه هُل دادم .

در اتاق رو باز کردم...

این خونه نسبت به خونه قبلی قدیمی تر ، ولی خیلی بزرگتر بود .کلا دو طبقه بیشتر نبود که ازقرار معلوم این بساز بفروشها وقت نکرده بودن انگشت روی اون بذارن و ازش قوطی کبریت بسازن.

 

از نظر منطقه ای هم بسیار شلوغ و پر سر و صدا بود . ولی خیلی باحال بود. از خونه که میزدیم بیرون و از کوچه رد می شدیم ،پر بود از مغازه های رنگ و وارنگ..

 

با صدای مادرم که با خانومی حال و احوال میکرد ازاتاق زدم بیرون.

 

سرک کشیدم .خانوم نسبتا جوونی بود که ماشالله پُر و پیمون بود.! همچین که میخندید این لپهای تپلش چشماش رو میگرفت .ازلابلای حرف زدنشون فهمیدم که صاحب خونه اس و یه پسر یک ساله داره .

 

نگاهش بهم افتاد که مثل غاز گردن دراز کرده بودم. از همونجا سلام و علیک کردم و نگاهی به کارتنهای روی هم سوار شده انداختم .

 

خدا می دونست چند وقت طول میکشید تا این اثاثها جای خودشون قراربگیرن.

 

 

***

 

 

 

 

 

با صدای زنگ موبایلم کارم رو نیمه گذاشتم و به صفحه موبایل نگاه کردم .کیمیا بود .

 

کیمیا یکی از دوستای توی دانشگاهم بود که نسبت به بقیه باهاش صمیمی تربودم.البته روابطمون فقط توی محیط دانشگاه بود.ولی چون حس میکردم نسبت به بقیه بی شیله پیله تره باهاش راحت تر و صمیمی تر بودم .از اونجایی که میدونستم اون هم تهران زندگی میکنه بهش گفته بودم که ما هم به تهران نقل مکان کردیم..آخه وضعشون بد نبود ویه پراید زپرتی زیر دستش داشت ..به هر صورت میتونستم از این دوستی استفاده کنم و من هم همراه هر روزش بشم.

یه لبخند شیطانی اومد گوشه لبم ..خدایی آدم فرصت طلبی بودم ..آخه به من هم میشد گفت آدم !

 

 

دکمه مربوطه رو زدم و باهاش حال و احوال کردم..دختر شوخ و بانمکی بود .فقط بعضی وقتا زیادی پر حرف می کرد که خُب این هم عادت همیشه خانومهاست.

 

از اونجا که خیلی خوش شانس بودم !موافقت کرد هر روزباهاش همراه بشم .چون خونه جدید ما سر راهش قرار داشت ..

یه تعارف الکی زدم که نیمی از بنزینش رو من بدم هر چند که خدا خدا میکردم همچین چیزی رو قبول نکنه..ولی مرامش خیلی بیشتر از من بود ..نه تنها قبول نکرد بلکه اینرو به عنوان یه شانس بزرگ تلقی کرد که من باهاش همراه میشم.

ساده بود دیگه.

 

 

 

 

***

 

 

 

 

لقمه ام رو سریع گذاشتم توی دهنم و به طرف کفشام رفتم..

دیشب تا نیمه های شب بیداربودیم و از همه عجیب تر این که بابام هم برای کمک تا نیمه شب مونده بود!!!

در رو که باز کردم صدای آقام م رو شنیدم که صدام کرد.چشمام رو محکم روی هم فشار دادم . نمیدونم چرا من هیچوقت نمیتونستم وجودش رواونجور که باید ،قبول کنم.برگشتم به طرفش و زیر لب سلام کردم..حوله ای رو که داشت صورتش رو باهاش خشک میکرد و پایین آورد و گفت:

کجا داری میری این وقت صبح !؟

 

دِ بیا ...اینم باباست که ماداریم.

 

مقنعه ام رو در حالیکه درست میکردم گفتم: من الان دو ساله که دانشجوی این مملکتم و دارم میرم دانشگاه.

 

سرش روتکون داد ..یعنی فهمیدم ..بعد هم رفت طرف آشپزخونه.

 

بد نبودمیپرسیدی حالا دختر ناز و گلم چی میخونه....

 

پوفی کردم وزدم بیرون . هنوز در آپارتمان رو کامل نبسته بودم که صدای شخصی که از پله ها پایین میومد،توجهم رو جلب کرد. یه مرد حدود سی و هفت، هشت ساله بی نهایت لاغر که از همون بالاکه داشت میومد پایین به طرز فجیعی گردن کج کرده بود و پایین رو دید میزد.حدس زدم شوهر خانوم کبیری یعنی صاحبخونمون باشه .

 

ماشاالله خانوم کبیری هم تشکی بود برای خودش!..

 

در رو بستم و فکر کردم برم بیرون که دیدم شاید درست نباشه و پیش خودش بگه دختره عین گوسفند سرش و انداخت پایین ورفت!

 

یه کم به در ور رفتم تا رسید طبقه پایین .سرم روبرگردوندم و سلام کردم.

خودش رو به من رسوند و در حالیکه بانگاهش حس میکردم تک تک اعضای صورتم رو و از جمله هیکلم رو زیر ذره بین گرفته گفت:

 

 

سلام از بنده اس...من کبیری هستم ...خیلی خوشوقتم اززیارتتون.

 

فکر کنم بدش نمیومد یه دست روبوسی هم با هم داشته باشیم!

 

 

 

ناخودآگاه ازطرز نگاه کردنش اخمام رفت توهم و گفتم خوشبختم..

 

دوست نداشتم من جلوتر از اون برم چون صد در صد طرف نگاهش رو به یه جای دیگه معطوف میکرد .

 

از روی ناچاری چند ضربه به در زدم . وقتی دید خیال روبوسی باهاش ندارم!با اجازه ای گفت و از کنارم رد شد.ناخودآگاه برگشتم به پشت سرش نگاه کردم.

 

واه واه صد رحمت به چوب خشک.... این که هیچی پشتش نداره!پس رو چی میشینه!

 

الهی داغت رو ببینم آهو تو خودت که از صدتا مرد هیزتری ..حالا خوبه طرف همچین مالی نیست که چشم از پشت طرف برنمیداری.دِ اگه پر ملات بود چکار میخواستی بکنی!

 

در که بازشد نگاهم رو از دارایی آقای کبیری گرفتم و به مامان که میگفت چیزی جا گذاشتی ،نگاه کردم و گفتم :

نه فقط میخواستم بگم من که کلید ندارم یه وقت نرید بیرون من پشت در بمونم.

- شاید با خانوم کبیری بریم دبیرستانی که این نزدیکیه برای ثبت نام آزاده ..ساعت چند میای امروز؟

 

به ساعتم نگاه کردم داشت دیرم میشد .گفتم : مامان من باید برم ..هر وقت از دانشگاه راه افتادم به موبایل آزاده زنگ میزنم بهتون میگم ..خوبه؟

- باشه برو به امید خدا....فقط مادر حواست رو جمع کن..

چشم مامان خدافظ.

-خدافظ

 

 

***

 

 

 

 

 

پراید سفید رنگ کیمیا رو که از دور دیدم جلوتر رفتم و دست بلند کردم. کیمیا همچین جلوم ترمز زد که صدای جیغ چرخهاش بلندشد.

در رو باز کردم و گفتم:

سلام ..تورو خدا ببخش مزاحم تو هم شدما

 

نشستم و در رو بستم ..دستش روبه طرفم دراز کرد و گفت :

 

سلام خانوم خانوما..این حرف چیه میزنی

بهش دست دادم ..دستم و فشرد و گفت :

 

آهو...از این به بعد بیا یه قولی بهم بدیم.

 

با تعجب نگاهش کردم که گفت :

 

قیافشو ..نترس بابا قول ازدواج نمیخوام .

 

خندیدم .ادامه داد..مثل اینکه بدت هم نمیادا..

دختره دیونه..

 

در حالیکه لبخند به لب داشت گفت :درسته که تو یه خورده ,عُنقی ولی دوست دارم بیشتر باهات صمیمی بشم .یه جورایی خیلی بیشتر از گذشته .چطوره؟

 

با این که خیلی ر,ک بهم گفته بود عُنق ،ولی ازش بدم نیومد..فکر کردم باید خیلی صاف و ساده باشه.لبخند زدم و دستش رو فشردم و گفتم :

 

من همینجا موافقت خود رو اعلام میدارم.

 

یهو پرید بغلم کرد و درحالیکه صورتم رو با ماچهای آبدارش تف مالی میکرد گفت :

خیلی کرتم به مولا...بخدا از اول هم میدونستم رو تو بایدیه حساب دیگه....

 

خواست حرفش رو ادامه بده که صدای سوت پلیس که علامت میداد توقف نکنه وحرکت کنه باعث شد از بغلم بیاد بیرون

خدا خیر بده این پلیسه رو وگرنه معلوم نبود چی بر سرم میومد!

 

زیر چشم نگاهی به کیمیا کردم.این روزا همه چشماشون هیزه .خدا آخرو عاقبت ما رو بخیر بگردونه .

 

--------------------------------------------------------------------------------

مدت زیادی نبود که از نقل مکان ما به خونه جدید میگذشت...جالبیش این بود که بابام بیشتر به ما سر میزد و بیشتر از گذشته ،شبها میموند!

 

 

درسته که هنوز دلم با بابام صاف نشده بود ،اما خب دیگه اصل کاری یعنی مادرم که راضی بود چرا من نباشم! اگه میدونستم با این نقل مکان، بابام بیشتر وَرِدل مادرم میمونه،حتما خودم این پیشنهاد رو میدادم که بابام این همه مدت آلا خون والا خون نباشه..

 

توی این مدت با کیمیا هم خیلی جور شده بودم دختر سرزنده و شوخی بود که باعث میشد حال و هوام رو حسابی عوض کنه.

یه جورایی تو این مدت کوتاه به این نتیجه رسیده بودم که جاش توی سوراخ سمبه های زندگیم خالی بود و از این که باهاش صمیمی تر شده بودم خیلی راضی بودم.

از این بحثهای دخترونه که بین راه پیش میومد این مسئله رو شده بود که خانوم یه نموره از یه شخصی که فامیلشون بود و سعی داشت اسمش رو لو نده خیلی خوشش میاد..هر چند میگفت عاشقش نیشتم و آنچنانی دوستش ندارم که رگ دستم رو بخاطرش بزنم ولی وقتی حرف از طرف میزد آب از لب و لوچه اش راه میوفتاد.

 

 

از یه اخلاقش خیلی خوشم میومد .اینکه اهل دوست پسر و به قول بچه امروزی ها اهل بی اف نبود.هر چند که اگر کاملا نمیشناختیش فکر میکردی یه چندتایی رو تو چنته داره ..چون بر عکس منِ عُنق ،خیلی خونگرم و راحت با همه ،حالا چه جنس خودی و یا جنس مخالف برخورد میکرد.

 

چهره اش بانمک و تو دل برو بود.هر چند که بینیش رو عمل کرده بود و تِر زده بودن به هیکل دماغش، ولی خب در کل خوب بود..چشمهای قهوه ایه خیلی روشن داشت که به قول خودش عسلی بود . بماند که از نظر من هیچ تفاوتی با چایی بی رنگ و رو نبود...رنگ موهاش هم ،درست قهوه ایه روشن بود که با لو لایت

(low light) تیره ،جذابترش کرده بود. در کل قابل تحمل بود مخصوصا که مثل من لاغر نبود و هیکل تو پُری داشت .همچین وقتی میخواستی لپش رو بکشی گوشت میومد تو دستت.

 

 

***

در ماشنینش رو محکم بهم کوبیدم که گفت:

اوووو... آهو مال بابات نیست که دلت بسوزه آرمتر.

 

دولا شدم و براش دست تکون دادم و گفتم :

 

اینقدر حرص نخور کیمیا ..امروز پنج شنبه اس..فکرش رو بکن قراره طرف رو ببینی.

نیشش تا بنا گوشش باز شد و گفت : اصلا یادم نبود..

 

چندتا بوق پشت سر هم زد و پاش رو گذاشت رو پدال گاز و دِ برو که رفتی.کلا عشق سرعت داشت و ماشین پرایدش رو فراری توهم میزد!

 

 

 

کوله ام رو روی شونه ام جابجا کردم و خودمو و برای متلکهای رنگ و وارنگ توی محله شلوغ جدیدمون آماده کردم.کلا تا که وقتی به خونه میرسیدم جنازه اعصابم میرسد خونه.

توی این چند وقتی که اینجا بودیم یه دید درست و حسابی از مغازه های اطراف نزده بودم.چون یا خود مغازه دارهاش ماشالله چشم چِرون بودن و یا دم مغازشون از این پسر های اوباش به کمین نشسته بودن.ولی در عوض میدونستم تا دم خونه چند تا سوراخ شهرداری ! وجود داره..از بس که سرم از اول تا وقتی که به خونه برسم پایین بود.

 

به دم در خونمون که رسیدم یه نفس راحت کشیدم..عجیب این که بابک کَنه تو خیابون نبود.

من که دختر سر به راهی بودم ! ولی این بابک کَنه رو کی بود که تو محله سرسبیل نشناسه؟ کلا وقتی که یه دختری رو میدید اونم تنها با سلام و صلوات تا دم در خونشون بدرقه اش میکرد..

 

یه پسره 22 یا 23 ساله بود که عجوبه ای بود برای خودش..موهاش رو سیخونکی درست میکرد میداد بالا...شلوارش هم نمیدونم والا (والله) مد بود یا براش گشاد بود .همیشه خدا آویزونش بود ..یه جورایی حس میکردم کمربندش رو زیر نشینمنگاه نداشته اش میبینده..نه این که هیز باشما ،نه.استغفرالله...بند کمربنش زیادی دراز بود همچین میزد بیرون!خب منم که کور نبودم ..مخصوصا یکی دوبار هم که دنبالم راه افتاده بود این کمربندش به قول کیمیا بدجور تو حلقم بود!

قدش متوسط بود ولی تا دلت بخواد لاغر بود ..اصلا کلا این محله انگار نون نداشتن بخورن همه یه جورایی سوتغذیه داشتن !

 

کلید رو انداختم به در و وارد خونه شدم.طبق معمول سلام بلند بالایی گفتم و همونطور که مقنعه رو در میاوردم رفتم طرف دستشویی ..هنوز وارد دستشویی نشده بودم که با کمال تعجب دیدم در خونه باز شد و بابام با یه قیافه پکر و بهم ریخته وارد خونه شد.

سلام کردم..تا بحال قیافه بابام رو اینطوری ندیده بودم..یه جورایی حس میکردم خمیده شده..ناخودآگاه مامان رو صدا کردم.از آشپزخونه سرک کشید و وقتی دید بابام اونطوری به دیوار تیکه داده ، پریشون به طرفش اومد و گفت:

ای وای حالتون بده آقا؟

با صدای مادرم آزاده هم از اتاقش اومد بیرون .

بابام بدون هیچ حرفی تکیه اش رو از دیوار گرفت و به طرف دستشویی اومد.از کنارم که رد شد آروم و آهسته گفت :حاضر شین باید بریم هجیج.( هجیج یکی از روستاهای واقع در کرمانشاه)

.

 

با تعجب به بابام نگاه کردم .داخل دستشویی شد و در رو بست...به قیافه مامان و آزاده که هنوز ذهنشون درگیر این موضوع بود نگاه کردم. روی یه مبل خودم رو انداختم و گفتم :

من نمیاما گفته باشم..مگه شهر هرته .این بابای ما هم که دیگه شورش رو در آورده.

مامان لبش رو گزید و به در دستشویی اشاره کرد.رومو اونطرف کردم و شونه هام رو با بداخلاقی بالا انداختم.

آزاده رو بروی من نشست و گفت : مامان من هم مدرسه دارم ...مگه ما هر سال تابستون اونجا نمیرفتیم حالا چی شده که آقا میخواد همین حالا بریم.

 

 

مامان با حالت آشفته ای گفت :

یه دقیقه ساکت باشین ببینم چی شده.

 

به پشتیه مبل تیکه دادم و به در دستشویی نگاه کردم که بابام همون موقع اومد بیرون.به مانگاهی کرد که مادرم گفت:

آقا الان چه وقت رفتنه ...وسط درس و مشق بچه هاس.

 

نه معلومه آب و هوای تهرا ن رو مادرم هم تاثیر گذشاته..همچین مادرم زبون باز کرده بود!

 

بابام دستش رو لای موهای پرپشتش کرد و گفت:

 

تا یکشنبه بر میگردیم.

دندونهام رو از حرص بهم فشار دادم که آقام ادامه داد:

 

عمه ...سروه ..امروز صبح فوت کرد.

 

من ناباورانه نگاهم رو از بابام گرفتم و به مادرم که دستش رو به دسته مبل گرفت و آهسته و مبهم گفت:عمه سر...و..ه ....نگاه کردم.

 

 

 

بابا ادامه داد:حاج علی یه ساعت پیش بهم زنگ زد و گفت که حال


مطالب مشابه :


رمان مانی ماه

همون که همیشه پناهم بود همدمم ده هزار بارگفتم رمانسرا,نگاه دانلود,رمان,کوتاه خارجی,pdf




رمان شروع عشق با دعوا(1)

رمان بي پناهم پناهم رمان بی بهانه. رمان فلاح هست نمیدونی که روزی ده بامیرفت تواتاقش که




دانلود رمان رویای خیس با فرمت پی دی اف

دانلود رمان رویای خیس با فرمت پی دی اف pdf زبان کتاب تو با دستان پر مهرت، پناهم مي شوي




رمان پاییز بلند - 3

رمان بی خوابی همه ی مردم ده ، مخصوصا پسرها خبر رفتن و قوتی میشه برای دل بی پناهم




رمان حکم دل - 3

یه بار توی اوج ضعف و ناتوانی بی چشم داشت پناهم به زور منو هل می ده تا با pdf رمان حکم دل,




رمان دنيا پس از دنيا

من خسته ونااميد بودم وداريوش تنها پناهم ده ونيم شب دانلود,رمان,کوتاه خارجی,pdf




رمان غم و عشق

پدر بزرگ خيلي پولدار تر از بابا بود يعني درست مي تونست ده پناهم پناه بردم رمان,کوتاه




بى قرارم كن 1و2

رمان بی قرارم کن 1 بی رحمی که مادرم پناهم شد .و چه بی انصاف بدن ِ من رمان برای کامپیوتر(pdf)




برچسب :