رمان باده 63

داشتم یکی از تابلوهامو کامل میکردم ..که صدا داد ارسلان شنیدم از اتاق رفتم بیرون امد تو کیفشو پرت کرد وسط خونه بلند گفت : مامان گرسنمه بدو ناهار بیار
از پلها رفتم پایین گفتم: باز تو امدی خونه برس دست و روتو بشور بعد ناهار
نگام به هیکل تپلش بودکه ولو شده بود رو کاناپه گفت : به جون تو خیلی گرسنمه ناهار چی گذاشتی رفتم تو اشپزخونه دستامو شستم روپوشمو دراوردم گذاشتم رو اپن گفتم: تو به غیر از شکم چیزی دیگی برات مهمه
امد همونجوری نشست رو صندلی میز ناهار خوری گفت : وقتی گرسنمه هیچی برام مهم نیست عمه امد تو اشپزخونه دلا شد روموهای ارسلانو بوسید گفت : باده جان اذیت نکن پسرمو غذاشو بهش بده
ناهار کشیدم گفتم : ارسلان تا دستاتو نشوری حق کشیدن نداری
نگاش به ماکارانی که افتاد گفت : مامان عاشقتم .
دوید رفت طرف دستشوی
عمه هم صندلی کشید عقب نشست
ارسلانم امد روپوششو در اورد گذاشت رو اپن
امد نشست پشت میز براش ماکارانی ریختم
شروع کرد خوردن


نگام به پسر 7 سالم بود که دو لپی داشت ماکارانی میخورد چهرش شبیه من بود ولی رفتار حرکاتش کپ امیرعلی .
چشمای سورمه ای داشت با پوست سفید موهاشم مثل موهای امیرعلی فر ریز بود روی پیشونیشو ..پشت گردنش ریخته بود .
با صدای عمه نگامو از ارسلان گرفتم عمه : خودت نمیخوری
من : نه منتظر امیرعلی میمونم .
.
ارسلان بلند شد با دستمال کاغذی رو میز دهنشو پاک کرد گفت : دستت درد نکن مامانی خیلی گرسنم بود
من : برات دوتا ساندویج گذاشتم ... نخوردیشون
گفت : زنگ تفریح اول خوردمشون
4تا باید ساندویج بهم بدی.
برو بچه پرو
یه نگاه به شکمت بکن ...
از امشب باید رژیمت بدم
با وحشت نگام کرد گفت : نه مامان توروخدا من اگه چیزی نخورم میمیرم
عمه خدا نکنه عزیزم رو به من گفت : باده بچم چاق نیست ...تپل قد بکشه درست میشه .
ارسلان یه سیب از تو ظرف میوه رو اپن ورداشت گاز زد گفت : راست میگه
با تشر گفتم : ارسلان الان ناهار خوردی اون سیب دیگه چیه
دوید از اشپزخونه رفت بیرون عمه هم باخنده سرشو تکون داد
رفت از اشپزخونه بیرون
از وقتی ناهید از این خونه رفته دیگه مستخدم نیاوردیم ...راستش نمیشد به هرکسی اعتماد کرد ...ناهید قابل اعتماد بود ...تو این 7 سال خودم کارای خونه میکنم ...غذا درست میکنم .... فقط هفتی یبار یکی میاد کل خونه تمیز میکنه میره ..
یاد ناهید افتادم یه پسر 6 ساله داره به اسم امیر حسین ...پسر خوشگلی داره برعکس ارسلان هیچی نمیخوره به ذور باید بهش غذا بدن ...همش میگه خوشبحالت چقدر ارسلان خوبه هرچی بزاری جلوش میخوره .
امیرحسین بکشی غذا نمیخوره ...با کتک باید بهش غذا بدیم .
نگام به دیس ماکارانی که وسط میز بود افتاد عمه زیاد نخورد ولی نصفه دیس ارسلان خورد

یه نفس عمیق کشیدم پاشدم میز جمع کردم یه نگاه به ساعت کردم ساعت 1 بود
امیرعلی ساعت 2 برا ناهار میاد خونه
رفتم بالا تو اتاقم
لباسمو عوض کردم یه پیراهن ابی پوشیدم تا زیر باسنم شلوار ساپورتمم ورداشتم پوشیدم
رفتم جلو اینه هیکلم اصلا" فرق نکرده بود بعد زایمانم انقدر دراز نشست زدم شکمم رفت تو
موهامم کامل مشکی های خودم در امده بود امیرعلی دیگه نزاشته بود رنگش کنم ... شونه کردم جمع کردم بالا سرم محکم دم اسبی بستمشون ....بلندیش تا روی باسنم رسیده بود امیرعلی نمیزاشت کوتاش کنم ...کلافم کرده بودن ..مخصوصا" موقع خواب که میپیچید دور گردنم .
یکم ارایش کردم ...
عطرمو خالی کردم رو خواستم از تاق برم بیرون تلفن زنگ خورد رفتم نشستم لبه تخت گوشی جواب دادم الو
سلام باده خوبی
من : سلام هانیه چطوری
هانیه : خوبم چه خبر
من : سلامتی
تو چیکار میکنی ارش چطوره
هانیه : ارشم خوبه رفته ماموریت من خونه مامانمم
سلام برسون
هانیه : سلامت باشی ..
هانیه :بعد از ظهر میام اونجا پیشت
من : باشه بیام منتظرم
هانیه :اکی فعلا"
گوشی قطع کردم .
فکر رفت طرف هانیه 4 سال ازدواج کردن البته به هزار بدبختی.... مادر ارش خیلی اذیتش کرد ..تو عروسیش نذاشت یه اهنگ باشه ..نذاشت هانیه برقصه
هانیه هم هیچی نگفت ...انقدر صلوات فرستادن علی.. علی کردم حوصلمون سر رفت .
6 ماه فهمیدم که ارش مشکل داره نمیتونه بچه دار بشه ...ارش کلی اصرار کرد که ازش جدا بشه ولی هانیه قبول نمیکنه ..خیلی ارش دوست داره ...
مامان ارشم از وقتی فهمیده پسرش مشکل داره بچه دار نمیشه با هانیه خوب شده ... در اتاق باز شد ارسلان امد تو اتاق
گفت : مامان من میخوام برم حیاط با ارتین بازی کنم
سرمو تکون دادم گفتم: لباستو عوض کن برو
از اتاق رفت بیرون

 

پاشدم از اتاق رفتم بیرون از پلها رفتم پایین
عمه پاشد گفت من میرم اتاقم نماز نخوندم
باشه عمه جونم چند سال بود عمه امده بود اتاق طبقه پایین پا درد داشت نمیتونست از پلها بره بالا پایین
نشستم رو کاناپه ارسلان با یه تاپ شلوارک اسپرت امد از پلها پایین
گونمو بوسید گفت : من رفتم
من : برو عزیزم مواظب خودت باش ...صداتون بلند نشه اقا خسروی باز صداش در بیاد
ارسلان نه رفت از خونه بیرون
با چنتا از پسرای همسایه دوست بود با هم تو حیاط بازی میکردن .

مجله رو میز ورداشتم نگام به مدلای تو مجله بود
که صدای زنگ در خونه بلند شد
پاشدم رفتم در باز کردم امیرعلی با قیافه داغون امد تو با تعجب نگاش کردم کیفشو گرفتم گفتم : چی شده امیرم
برگشت طرفم گفت : مامان کجاس
من : تو اتاقشه
نشست رو کاناپه دستشو کشید تو موهای جوگندمیش جدیدا " خیلی موهاش سفید شده بود
نشستم کنارش گفتم :نمیگی چی شده
نگام کرد گفت : امروزصبح اعدام حشمتیان بود ....اعدامش کردن .
با وحشت نگاش کردم گفتم: تو رفتی اونجا
سرشو تکون داد گفت : اره
تکیه دادم حشمتیان دستگیر کردن به جرم بزرگترین باند تولید کننده شیشه تو ایران ....و کشتن سرهنگ سالار یزدانی.... محکوم شد به 7 سال زندانی ...و اعدام
کتشو از تنش در اوردم رفت طرف دستشوی
از دستشوی امد بیرون حوله دادم دستش صورتشو خشک کرد گفتم : محسن چی شد
امیرعلی 7 سال از حبس گذشته ...2 سال دیگه مونده بعد این 2 سال ازادش میکنن .
قیافه امیرعلی خیلی داغون بود گفتم : تو چرا رفتی اونجا
کلافه با حرص گفت :میخواستم عذاب کشیدنشو ببینم ...میخواستم زجر کشیدنشو ببینم ولی مرتیکه کثافت اصلا" بروز نداد ...انگار
نه انگار داره اعدام میشه ...
فقط گفت : الان جسمم داره میمیره ..من روحم 7 سال پیش مرد که دخترم خودشو کشت ...دخترم به خاطر عشقی که به تو داشت منی که پدرش بودمو لو داد خودشو کشت .
من اونموقع مردم ..
میدونستم برا مرگ نازنین عذاب بکشه
نمیذاشت من بفهمم ولی من امیرمو میشناختم ...میدونستم برا مرگ نازنین عذاب وجدان داره ....یه وقتای بی مقدمه بهم میگفت : باده نباید نازنین وارد کارای باباش میکردم ...
براش یه لیوان گل گابزبون درست کردم اوردم دادم بهش گفتم :بخور برا عصابت خوب
لیوان ازم گرفت تا نصفحه خورد گفت : ارسلان کو
تو حیاط بود ندیدیش
سرشو تکون داد گفت :اصلا" حواسم به اطرافم نبود .
دستمو کشیدم رو موهاش گفتم: امیرم چرا خودتو اذیت میکنی ...اون تقاص کارای خودشو پس داد ...
نگام کرد گفت :من برا اون کثافت اصلا" ناراحت نیستم خیلی خوشحالم که رفت به درک .
من برا نازنین نارحتم که بخاطر من خودشو کشت .
اگه اون وارد کثافت کاریهای باباش نمیکردم الان زنده بود
پاشدم گفتم ولش کن جای غصه خوردن براش خیرات کن .

 


الانم پاشو بیا خیلی گرسنمه .
پشتم امد نشست رو صندلیش گفت : خوب ناهارتو میخوردی
میز چیدم گفتم :بدون تو
عمرا"
یه لبخند کمرنگ زد گفت : ارسلان خورده
نشستم پشت میز گفتم : پسر شکموت نصفحه ماکارانی خورد
بشقابمو ورداشت برام کشید گفت : باده جدیدا " خیلی غذاش زیاد شده
شکمشم که داره بیش از حد میزنه جلو
چنگالمو زدم تو ماکارانیم :گفتم باید بزارمش باشگاه ....فوتبال یکم تحرک داشته باشه خوبه .
امیرعلی لقمشوقورت داد گفت : اره فوتبال براش خوبه وعدهای غذایشم باید کم کنی ...چیپس ...سس خیلی میخوره .
اگه عمه بزاره من رژیمش میدم ...عمه نمیزاره میگه گناه داره .


مطالب مشابه :


رمان همخونه

رمان رمان ♥ - رمان همخونه شهاب در حالی که ستمال کاغذی را پیش میکشید گفت دیروز




رمان من؟عشق؟ نه! قسمت چهارم

رمان وزیر بازی کنیم و دوما همونطور که تو کیف هر دختر یه آینه و یه دستمال کاغذی هست ، تو




رمان باده 63

رمــــان ♥ - رمان باده 63 ارسلان بلند شد با دستمال کاغذی رو میز دهنشو پاک کرد گفت :




رمان انتقام ما

رمان عاشقانه یه آهنگ غمگین بزار یه رمان مرگ و میر دار هم بگیر دستت. یه دستمال کاغذی هم بذار




رمان ابرویم را پس بده از moon shine قسمت اول

رمــــان ♥ حاجی جعبهءدستمال کاغذی رو از رو میز برداشت وکنارم خم شد نگاهش رو با متانت به




رمان "آبرویم را پس بده" 01

دنیای رمان - رمان "آبرویم را پس بده" 01 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های




رمان قایم موشک های خانه مجردی ما 3

رمــــان ♥ چاک زخم رو لبش باز شد و خون اومد ازش پا شدمو از روی میزش دستمال کاغذی آوردمو




رمان کارد و پنیر((1))

رمــــان ♥ - رمان کارد و پنیر((1)) از جدی بودنم تعجب کرد ، کاغذی رو گرفت سمتم و گفت :




رمان من؟ عشق؟ نه! قسمت اول

قسمت اول - میخوای رمان بخونی؟ خامه رو از تو یخچال برداشتمو یه دستمال کاغذی هم کندم .




برچسب :