96 ساعت به ياد ماندني (زیارت کربلا)... قسمت يازدهم

بسم الله الرحمن الرحيم

  با خستگي زياد و درد فراوان بعد از طي اون ماجرا هايي كه تعريف كردم خودمو  به حرم امام حسين عليه السلام رسوندم ولي با توجه به اينكه يادم رفته بود موبايلم رو به امير بسپارم و امكان تحويل موبايل به محل امانات با توجه به اذدحام جمعيت نبود نمي شد برم داخل حرم و اين موضوع منو كلافه كرده بود در قسمت قبل توضيح دادم كه وقتي كاملا نا اميد بودم شروع كردم با خدا درد و دل كردن ...
  ادامه ماجرا ...   خدايا مي دونم اشتباه كردم ، مي دونم حق زيارت رو به جا نياوردم ولي الان كه ديگه تا اينجا آمدم ، خودت نيرو به من دادي كه بيام ... خودت مي دوني چقدر پا درد دارم و به چه سختي آمدم تا اينجا .....، لا اقل يه بار ديگه قسمتم بشه برم داخل و صحن و سراي امام حسين رو ببينم و يه زيارت دلچسب بكنم ... نكنه قسمت من اينه كه  برم لب چشمه و تشنه برگردم ...خودت راهشو برام هموار كن...
  همينطور كه داشتم اين حرفها رو در ذهنم مرور مي كردم يه دفعه يه چيزي نظرم رو جلب كرد ... بله خودشه ... خدا متشكرم .... امام حسين ممنونتم .... تنها راهش همينه ...   محلي كه براي تفتيش زائرين براي ورود به حرم امام حسين عليه اسلام بود رو با پارچه هاي برزنتي به كمك ميله هاي داربست پوشانده بودن تا مردم از همه طرف به سمت مامورين بازرسي بدني هجوم نياورند و امكان تفتيش فراهم باشه ، همينطور كه داشتم هجوم جمعيت به سمت بازرسي رو نگاه مي كردم ، يك دفعه يك نفر برزنتي كه به ميله هاي پايين داربست وصل شده بود رو با پا هاش بيرون كشيد و يه وسيله اي اون زير مخفي كرد...
  با خودم گفتم چرا به فكر من نرسيد ؟؟؟!!!   سريع دست به كار شدم و رفتم به اون سمت ، اونجا كلي كفش و دمپايي روي زمين بود و چون در حال تعميرات بودن خيلي هم خاكي بود ، كفشهامو از پام در آوردم و موبايلم رو كردم داخل يك لنگه از كفشهام و با زبانه كفش روي اونو پوشوندم و بندش رو به ميله گره زدم و كفش رو با فشار كردم زير ميله داربست ، اون يكي كفشم رو هم دو متر اونطرف تر بستم به ميله ...   همونطور كه گفتم هوا بسيار سرد بود به طوري كه در مدتي كه داشتم بند كفشم رو به ميله ميبستم كف پاهام از سرما تقريبا سر و بي حس شده بود ... درحالي كه مشغول گره زدن بند كفش دوم بودم يك دفعه يكي از اين برادران عراقي آمد كه از روي سرم رد بشه پاهاش لغزيد و درست با پاشنه كفشش رفت روي انگشت كوچيكه پام...   يعني چنان دردي تمام وجودم رو گرفت كه تا به حال تجربه نكرده بودم ، فكرشو بكنيد در اون سرما كه همينجوري پاهام خشك شده بود يه همچين فشاري روي انگشت پاي آدم بياد...   خلاصه بعد از اينكه خيالم از موبايل و كفش راحت شد رفتم به سمت محل تفتيش كه برم داخل حرم ،انگشت كوچك پام تير مي كشيد ولي به روي خودم نمي آوردم و از ميون جمعيت آهسته آهسته جلو مي رفتم ، باورم نميشد كه دوباره برگشتم به اين مكان مقدس ، ياد موقعي افتادم كه داشتيم اينجا رو ترك مي كرديم و من چقدر غصه دار بودم ، خلاصه با هر زحمتي بود رفتم داخل تقريبا با همون كيفيتي كه در قسمتهاي قبل تعريف كردم ، جمعيت زيادي اونجا بود به سختي يه جا براي نماز خوندن پيدا كردم و زيارت عاشورا ، زيارت امام حسين و چند ركعت نماز ، خوندم تا اينكه صداي قرآن قبل از اذان به گوشم رسيد آماده شدم براي نماز جماعت ..

اطرافم رو نگاه كردم ديدم جمعيت زيادي بين راه قرار گرفتن و منتظر يه جايي هستند كه خالي بشه تا بتونن زيارت كنن ، ياد وضعيت ديروز خودم افتادم كه چقدر آرزو مي كردم يك نفر بلند بشه و جاشو بده به من تا دو ركعت نماز در حرم بخونم ، براي همين با خودم گفتم : من كه زيارتم رو خوندم و نمازهاي مستحبي رو هم خوندم نماز جماعت رو برم بيرون در بين الحرمين بخونم تا يه جا خالي بشه دل يكي از زائر هاي امام حسين به دست بياد ...   از جام بلند شدم يه مرد سالخورده كه  نزديكم ايستاده بود نظرم رو جلب كرد، خيلي معصومانه داشت به ضريح نگاه ميكرد و دنبال جايي براي نشستن و نماز خوندن مي گشت ، صداش كردم ...   بهش گفتم : حاجي اگه نماز مي خوني بيا اينجا من دارم مي رم   پيرمرد گفت : پسرم خدا عمرت بده مگه نماز جماعت نمي خوني   من : حاجي بيا اينجا من بايد برم بيرون در بين الحرمين مي خونم التماس دعا..   خلاصه پيرمد خيلي خوشحال شد و سريع خودشو به من رسوند و سر جاي من نشست ، من آهسته از ميون جمعيت به طرف درب خروج حركت كردم و در مسير اينبار با آرامش بيشتر با امام حسين عليه السلام  درد و دل كردم و دعاي وداع رو مي خوندم و از اين بابت كه اينبار تونستم كمي بيشتر در حرم باشم و با آرامش بيشتر دعا كنم خدا رو شكر كردم.
  از درب حرم بيرون آمدم رفتم سراغ كفشهام ، خوشبختانه هم كفشها سر جاشون بود هم موبايلم ، موبايل رو برداشتم ، آمدم كفشهامو پام كنم ، احساس كردم داخل كفشم يك سنگ رفته دقيقا جلوي پام ، كفش رو برگردوندم و خالي كردمش ، دوباره كه آمدم كفش رو بپوشم ، وجود سنگ رو جلوي كفش همچنان حس مي كردم ...
كمي كلافه شدم ، با خودم گفتم : تا بين الحرمين راهي نيست الان هم كه بايد براي نماز خوندن كفشم رو در بيارم اصلا ولش كن پا برهنه مي رم تا يه جايي براي نماز خوندن پيدا كنم و رفتم...   اين فضا را در نظر بگيريد       وارد بين الحرمين شدم اينبار آدمهاي كمتري كنار گذر خوابيده بودند و همه داشتن آماده مي شدن براي نماز صبح ... دقيقا زير پلي كه قبلا توصيف كرده بودم يه جاي مناسب گير آوردم و آماده شدم براي نماز جماعت صبح هنوز چند دقيقه اي وقت بود ... به سمت چپ كه نگاه مي كردم حرم حضرت عباس بود و سمت راست حرم امام حسين عليه السلام واقعا جاي آرامش بخشي بود...   خيلي حرف داشتم براي گفتن ولي انگار همه حرفها و همه التماس دعاهايي كه خانواده ، دوستان به ويژه دوستان فضاي وبلاگي از من داشتن تبديل شده بود به يك بغض بزرگ ...   از همون دور به حضرت عباس عيله السلام گفتم: آقا ممنون كه باز قسمت شد بيام پابوس شما بزرگواران ، فقط يه چيزي مونده و اونم در خواستهايي كه دوستان و آشنايان از من كردن ، من كه قابل نيستم اونها به اعتبار شما و برادر بزرگوارتون به من پيغام دادن خودتون كرم كنيد و من شرمنده اونها نباشم و دعا هاي همه اونها رو اگه به خير و صلاحشون هست از خدا بخواهيد كه مستجاب بشه...هر كس كه التماس دعا داشت چه اونهايي كه يادم هست و چه اونهايي رو كه فراموش كردم ...   در همين فكر ها بودم كه صداي اذان بلند شد...نماز رو به سختي خوندم چون هم هوا بسيار سرد بود و هم درد پا امانم رو بريده بود، كم كم ديگه بايد مي رفتم چون قرار بود راس ساعت هفت از جلوي حسينيه به طرف اتوبوسها حركت كنيم ...
  كفشهامو برگردوندم تا ديگه سنگ يا آشغالي توش نباشه ... همينكه پوشيدم دوباره اون حس عجيب آمد سراغم ، اينبار گفتم شايد داخل جورابم چيزي رفته ، جورابم رو كندم ديدم بله... گل بود به سبزه نيز آراسته شد... يادتون هست اون دوست عزيز عراقي رو كه گفتم پاي من رو مورد عنايت ويژه قرار داده بود...   با پايي كه روي انگشت كوچك من گذاشته بود باعث شد، كه نه تنها ناخن آن به كل سياه بشه، بلكه فكر مي كنم استخانش هم آسيب ديده بود و اون احساس عجيب مربوط به وجود سنگ در كفشم نبود بلكه اين آسيب ديدگي بود كه در اثر سرماي زياد  و بي حسي پاهام من متوجه اون نشده بودم بودم ...   فكرشو بكنيد حد اقل 3 كيلومتر بايد ميرفتم تا به حسينيه برسم اونم بدون كفش ...   چند قدمي رو در خيابان بدون كفش رفتم ... واقعا نميتونم تحمل كنم ، هم سنگ ريزه زير پام ميرفت و كف پاهامو اذيت مي كرد و هم زمين خيلي سرد بود ، صبح به اون زودي هم جايي باز نبود دمپايي بخرم ، خلاصه با هر سختي بود ، كفش رو پوشيدم و راه افتادم ... چه راه افتادني...تصور كنيد كفشي پوشيديد كه يك سنگ تيز و بزرگ نوك انگشت پاي شما رو آزار ميده...
  خلاصه با هر زحمتي كه بود راه افتادم و از حرم دور شدم ، از همون مسيري كه آمده بودم برگشتم  ، ولي يه مشكلي پيش آمد و اون اين موضوع بود ، مغازه ها تقريبا داشتن باز مي كردن و موكبها هم كه تعدادشون نسبت به چند روز پيش كمتر شده بود آماده شده بودند براي پذيراي از زائراني كه هنوز نتونسته بودن از كربلا خارج بشن ، جمعيت زيادي نسبت به موقعي كه به حرم مي آمدم در خيابان بود ، يه جورايي انگار مسيري كه برميگشتم تغيير رده بود ، همه نشوني هايي كه گذاشته بودم متفاوت شده بود ...
  شك كرده بودم كه دارم درست مي رم يا نه ؟ اسم خياباني رو هم كه اون بنده خدا به من گفته بود فراموش كردم ، كمي نگران شدم ، ولي توكل كردم به خدا و با خودم گفتم اين چيزا توهمه، دارم درست ميرم... به راه خودم ادامه دادم ، ساعت از 6 صبح گذشته بود و من آهسته آهسته به طرف حسينيه حركت مي كردم ، رسيدم به يه دو راهي كه اصلا يادم نميومد صبح از اونجا آمده باشم ، كمي صبر كردم اطراف رو بررسي كردم تا شايد يه چيز يادم بياد ولي متاسفانه همه چيز تغيير كرده بود...    كوچه اي كه من از اون عبور مي كردم ، محل دست فروش ها بود ،اونها  شب وسايلشون رو جمع مي كنند و بعد از نماز صبح دوباره پخش مي كردن براي همين اگه شب از اونجا عبور مي كردي و بعد فرداش دوباره به اونجا برمي گشتي انگار در يه جاي ديگه وارد شدي...
  ديگه دل نگراني من دو چندان شد نه به خاطر اينكه اگه گم بشم اتفاق بدي مي افتاد ، نه ، بيشتر به خاطر قولي بود كه به آقاي احمدي و امير داده بودم كه سر ساعت 7 بر مي گردم ، دوباره به آقا متوسل شدم و چشم هامو بستم به اين فكر مي كردم كه اون بنده خدا چي گفت ... يه دفعه يادم اومد كه گفت دستفروش و بساط و ... گفتم فهميدم كوچه بساطين و بيمارستان مستشف العباس ...   خلاصه از يكي از پليسهاي اونجا پرسيدم كه از كدام سمت بايد برم و اون هم منو راهنمايي كرد ،همونجا يكي از موكبها هم يه ظرف حليم با يك تكه نان به من داد تا صبحانه بخورم و جاي همه دوستان خالي ، در اون سرما و بعد از اون اتفاقات اون صبخانه خيلي به من چسبيد ، بعد از خوردن صبخانه  حدودا ساعت 6:45 دقيقه بود كه رسيدم به حسينيه ، آقاي احمدي هنوز در كيسه خواب بود و امير هم آنچنا خودشو در زير پتو استتار كرده بود كه هيچكدام از اعضاي بدنش قابل رويت نبود !!!...؟؟؟
  با خودم گفتم : اي بابا منو بگو چقدر عجله كردم اين ها معطل نشوند ... انگار نه انگار كه قرار بود ساعت 7 حركت كنيم ...   خلاصه رفتم هر دو را از خواب بيدار كردم ، گفتم بلند شيد آفتاب آمده تا وسط آسمون هنوز شما خواب تشريف داريد ...  آقاي احمدي به سرعت از جاش بلند شد ... كمي حول شده بود گفت اي بابا خيلي دير شد ، نكنه امروز هم جا بمونيم ، بعد رو به امير كرد و گفت : امير آقا بلندشو دير شده ...   امير در حالي كه هنوز خواب آلود بود نشست و چشمهاشو ماليد و گفت : تازه چشم هام گرم شده بود ، چه خواب راحتي كردم... بعد به من گفت : چرا اينقدر دير آمدي ؟؟؟مگه قرار نبود ساعت 7 بريم؟؟؟
  من هاج و واج مونده بودم از اين سوال امير ...   گفتم امير جان دست پيش و گرفتي داداش ، پاشو بونه نگير دير شده جاها رو جمع كنيم و زودتر راه بيفتيم ..   امير خنده اي كرد و گفت : تا شما اين پتو ها رو ببريد داخل سالن من يه چند دقيقه اي بخوابم ...   آقاي احمدي كه حرف امير رو جدي گرفته بود ، به حالت خواهش و يه حالتي مثل ناز كشيدن بچه، از امير خواست كه زودتر بلند بشه و خودش شروع كرد به جمع كردن تشك و پتوها ...   امير هم بلا فاصله بلند شد و گفت شوخي كردم ، چشم الان بلند ميشم ...   سه نفري پتوها را جم كرديم و برديم داخل سالن و وسايل خودمون رو براي رفتن آماده كرديم ساعت حدودا 7:15 دقيقه صبح بود ، من و امير به طرف درب خروج رفتيم و آقاي احمدي هم رفت كه با مسئول حسينه خدا حافظي كنه...  

   

در تصویر بالا عکس سمت چپ جایی که اون بچه ایستاده دقیقا محلی بود که ما شب رو خوابیدیم و عکس سمت راست ، اون پیرمردی که در طرف راست تصویر هست و داره از انتها خارج میشه آقای احمدیه که پتو هاشو گذاشته داخل سالن و بعد از خدا حافظي با مسئول حسينه ، به طرف ما مي آمد ، همانطور كه در قسمت نهم گفتم اين عكسها رو حدود ساعت 7 صبح روز چهار شنبه انداختم وقتی که داشتیم حسینیه رو به سمت مهران ترک می کردیم...

از حسينه خارج شديم و به طرف محلي كه اتو بوسها قرار بود باشن و آدرسشو گرفته بوديم حركت كرديم...

  ادامه ماجرا كه فكر كنم قسمت آخر باشه در قسمت بعد ...
 


مطالب مشابه :


برنامه خانوادگی چشمه شیرین

لحظه آماده شدن و تجهيز اتوبوسها قبل از حركت در ساعت 13 بعد از ظهر به چشمه شيرين رسيديم و




جشن ورودآزادگان

ساعت ۸ شب وارد باختران شديم و پس از اتوبوسها حركت كردند و يكى پس از ديگرى از دژبانى مرزى




سرگرداني مسافرين كرج در پايانه آزادي از ساعت 8 شب ببعدد

امروز ساعت پايان كار اين اتوبوسها را از سازمان ساعت ۳۰/۷ كه ميشه جدول حركت قطارهاي




یکروز در ترمینال غرب

ساعت 10 صبح از و تعاوني هاي مختلف و مردم بسياري كه در حال تهيه بليط و انتظار براي حركت




تجربه اي موفق با نام ((طرح اصلاح ساختار خدمات شركتهاي حمل و نقل در پايانه مسافري شهر بوشهر ))

- عدم اطلاع رساني دقيق شركتها از ساعت و مسيرهاي حركت وهمچنين حركت به موقع اتوبوسها




توصیه های مهم یک مدیر کاروان

لطفا طبق شماره مندرج بر روی کارت به اتوبوسها سوار شده و زمان ۱/۵ ساعت قرار دارد حركت




96 ساعت به ياد ماندني (زیارت کربلا)... قسمت يازدهم

96 ساعت به ياد چون قرار بود راس ساعت هفت از جلوي حسينيه به طرف اتوبوسها حركت كنيم




یاد اتوبوس های قدیمی تهران به خیر

اتوبوسها غالبا هاي کاغذي کند، براي اتوبوسها ايستگاه تابلو دار به وجود آورد و ساعت حركت و




برچسب :