رمان عشق یوسف 10

ایدا با خنده ای متعجبانه گفت: دوستای پسرم ؟!چه خبرمه یوسف ...


-اخه خیلی خوشگل کردی


-خب تولد دوستمه!


یوسف کارت کشیدو پول کتابخانه را به نصف قیمت واقعی اش برداشت 


-می گم ایدا ... این ... ارایشت برای خیابون یه کم زیادی نیست ؟


ایدا با چشمان گرد به یوسف زل زدو چون او با سماجت نگاهش کرد پوزخندی زدو زمزمه کرد: یوسف !؟


-بله ؟


-به توچه!


-ارایشت زیاده ها!


-یوسف؟


-می دونم به من ربطی نداره اما ..


-اما چی ؟


همان لحظه فکری به سر یوسف زدو گفت: اماشو میذارم وقتی رسوندمت می گم بهت !


-یعنی ... یعنی میخوای منو برسونی ؟


-اره ... مانعی نداره؟


-نه خب ... اما کارنداشته باشی؟


-ندارم،می رسونمت!


ایدا گفت: حالا این امای ارایش کردنمو همین جام بگی قبوله ها!


یوسف نچی گفت و ابرو بالا انداخت.


-باشه ،پس کتابخونه رو چکار کنیم ؟


-ادرستونو دارم فقط پلاکتون چنده ؟ با وانت می فرستمش !


-پلاک 31 پول ِوانت...


-اِ... خبه توام !


-اخه یوسف نمی خوام...


-ایدا؟


-بله؟


-به تو چه ... بریم ؟


ایدا خندید.یوسف در نمایشگاه را قفل کردو دزدگیر پرایدش را زد.


-اِ ماشینت درست شد؟


-اره تازه مجبوز شدم از تعمیرگاه تا اینجا بوکسلش کنم !


ایدا خندیدو جلو نشست .


یوسف راه افتاد زیر چشمی نگاهی به او انداخت و براندازش کرد سبزه بودو جذاب و تیشرت سفید تمیزی تنش بود و یقه اش را طبق مد بالا داده بود دستبند پهنی با طرح فروهر دور مچش بسته بود و یک انگشترنقره با سنگ سیاه مربع شکل هم تو انگشتش بود.


کلا خوش تیپ و خوشگل بود.اما با دیدن شکمش ناخواسته لبخندی روی لبش نشست و با خودش گفت"چه شکمی"


لبخندش از دید یوسف پنهان نماند و گفت: به چی می خندی؟


-هیچی ... 


مکثی کردو گفت: خب ارایشم زیاد بود اما نگفتی چرااما داره!


-می گم حالا


-کجا می ری یوسف باید بریم سعادت اباد 


-چشم میریم سعادت اباد ...فقط یه سوال


-بله!


-جدا می ری جشن تولد


-اره چطور؟


یوسف طعنه زد: شما تولد میری کادو نمیبری؟


-یوسف چشاتو اونجوری نکن انگار مچ گرفته... کارت هدیه می برم واسه دوستم ...بچه پررو!


پشت چراغ قرمز توقف کردند و به ایدا خیره شد البته به ایدا که نه به لبهای خوشگلش که با رژسرخابی درشتتر و هوس انگیز تر شده بود ایدا از سنگینی نگاهش معذب شد بی اختیار لبش را به دندان گرفت


یوسف با پررویی گفت: اونجوری می کنی رژت پاک نشه!


ایدا جدا شرمگین و معذب شد: یوسف!!!


-ببخشید خب...




ماشین به حرکت درامد ان سمت خیابان یوسف توی خیابان پهن و خلوتی پیچید و گفت :

یوسف توی خیابان پهن و خلوتی پیچید و گفت: ایدا میشه کمربندتو ببندی ،چراغ قرمز زیاده افسر جریمه م می کنه !


ایدا سریع بدنبال کمربند به سمت راستش پیچید اما هرچه کرد کمربند درنیامد .سفت بود انگار گیر داشت . یوسف لبخندی شیطانی زد می دانست این کمربند تا صبح هم کشیده شود در نمی اید چون خراب بود تا حالا چند بار به هوای کمربند بستن ،دوست دخترهایش را بوسیده بود با خودش گفت" تا تو باشی که وقتی می گم ارایشت زیاده نگی به تو چه !"


ماشین را متوقف کردو گفت: صب کن صب کن ، درستش می کنم 


ایدا بی خبر از همه جا کنار کشیدو یوسف جلو رفت و کمربند را گرفت .ایدا معذب از اینهمه نزدیکی سفت خودش را توی صندلی اش فشار می داد .یوسف بالا امدو درست مماس با صورت ایدا صورتش را به جانب او چرخاند .ایدا با چشمان عسلی و شرمالودش نگاهی به چشمان شیطنت امیز یوسف کردو تقریبا دریافت که نقشه چیست اما اهسته گفت: یوسف زود باش دیگه!


یوسف عمدا کمی بالاتر امدو قشنگ نوک بینی اش به بینی ایدا خورد.


ایدا با انگشتش توی گردن یوسف فشردو گلایه امیز گفت: یوسف برو عقب !


یوسف زمزمه کرد: امای ارایش کردنت می دونی چیه؟


-یوسف!!!


-می گم می دونی چیه؟


ایدا از بس سرش را به صندلی فشار داده بود صدای قژقژصندلی هم درامده بود.


-یوسف برو عقب سرم درد گرفت!

نگاه یوسف بین چشمان ولبهای ایدا می چرخید .همیشه وقتی دخترها را توی این حالت گیر می انداخت انها زودتر برای بوسیدنش پیشقدم میشدند معمولا به یک دقیقه هم نمی رسید که تسلیمش می شدند اما ایدا یک دقیقه را رد کرده بود.


یوسف زمزمه کرد: اینجور ارایش ادمو ... یعنی پسرارو تو تنگنا میذاره ...مثل همین حالتی که تو توش افتادی ...بعد راه به جایی ندارن ... اونوقت تو ...اینطوری ارایش کردی ،صاف تو چشام زل می زنی می گی "به توچه" 

(خندیدو پچ پچ گونه افزود)تو تنگنا بودن خوبه؟


نفسهای ایدا بدجوری یوسف را وسوسه می کرد نگاه ترسیده و متحیرش بیشتر لبهایش هم که مثل اهن ربا جذبش می کرد اما ایدا دودستی توی موهای یوسف چنگ زدو او را از عالم خوشش دراورد.


-آی آی ... دیوونه موهام!


یوسف سرش را عقب گرفت و ایدا با دلخوری دستمالی از جعبه دستمال روی داشبورت برداشت و با خشونت لبش را پاک کردو گفت: اره حق با توئه!


و پیاده شد.


یوسف سریع دنبالش رفت .


-وایسا ایدا ... ایدا!


سد راهش شد.ایدا بیحوصله گفت: از دستت ناراحت نشدم برو کنار می خوام برم!


یوسف با خنده گفت: مرسی که ناراحت نشدی بریم می رسونمت!


ایدا با حرص گفت: نمی خوام !


-می خوای ،دختر دکتر ربانی ...می خوای؛ حالم بدو سوار شو!


-نمی خوام گفتم !


-می ری یابغلت کنم!


-یوسف!!!


-ببین با من درنیفت من از اون پسرای اوشگول نیستما ...برو با زبون خوش بشین تو ماشین !


ایدا با بغضی که اشک توی چشمانش نشانده بود عاصی از خونسردی یوسف گفت: منم دختری نیستم که راحت ازم سواستفاده بشه!

یوسف اخمش را جمع کردو با همان خونسردی گفت: می بخشید اما من چنین جسارتی نکردم فقط خواستم بدونی ...


ایدا با سماجت حرفش را بریدو گفت: چیو بدونم هان چیو؟


-که نباید... سوار شو با هم حرف بزنیم!


ایدا مطیع رفت اما روی صندلی عقب نشست یوسف بحثی نکرد و به محض سوار شدن گفت: ایدا معذرت می خوام ...


-فقط سوار شدم که دیگه بحثی نباشه خوب ذاتتو نشونم دادی !


یوسف ماشین را کنار زدو پیاده شد و روی صندلی عقب نشست .ایدا خودش را جمع کرد. 


-ایدا خانم از من نترس ...فقط ، می دونی تو منو نمی شناسی من ادم ِ ... یه کم قدم .وقتی به کسی بگم فلان کارو بکن ،نکنه ،اونوقت منم لج می کنم . یه بازی بود یه شوخی ... باور کن قصد بدی نداشتم !


ایدا نگاهش کردو ارامتر از قبل گفت: یعنی اگه شما بگید بیا بریم خونمون من بگم نمیام به زور منو می بری!؟


یوسف نرم خندید : نه ایدا ...فقط خواسته های معقولم منظورم بود!


-معقول از نظر تو چیه ؟ ... بعدشم من چه صنمی با تو دارم که بهم می گی رژتو پاک کن...


-دوستیم دیگه !


ایدا پوزخند صداداری زد.


-ما دوست نشدیم شما انقد پسر خاله ای ،دوست بشیم لابد باید چادرم بپوشم !


یوسف کم اوردو خجالتزده با صدایی پچ پچ وار گفت: ایدا غلط کردم دیگه!


ایدا با حرص گفت: نه اخه می خوام بدونم من چکار کردم که تو انقد جو زده شدی ... چراغ سبز نشونت دادم گفتم بفرما این من این تو ... چکار کردم اخه ... شما پسرا خیلی بی جنبه اید ... خیلی ... اگه باهاتون سرسنگین باشیم خودتونو می گیرید اگه صمیمی بشیم خودتونو وا می دید ... خب چه مرگتونه ... می دونی اصلا تقصیر منه که انقد با تو صمیمی شدم !


یوسف بی اراده گفت: ایدا من ازت خوشم میاد می خوام با هم دوست بشیم !


ایدا کنایه امیز گفت: الان این خواسته ت معقوله؟!


-اره خب!


-خب من نمی خوام باهات دوست بشم باید کمربند ایمنی ببندم !؟


یوسف پقی خندید و چون نگاه مواخذه کننده ی ایدا را دید پشت دستش را روی لبش فشردو اهسته و کودکانه گفت: ببخشید!


ایدا به روبرویش خیره شدو گفت: منو می رسونی ؟


-اگه منو ببخشی اره ... 


ایدا تیز نگاهش کرد یوسف سریع افزود : بخدا ایدا پسرخوبی می شم قول میدم قول ِ قول ... می خوای خودم رژتو برات پررنگ کنم ؟ یا نه می خوای کمربندتو برات ببندم !


ایدا دستش را تکان دادو گفت: این می یاد تو سرتا!


یوسف خندید اما قاطعانه گفت: سه تا کار معقول ازت می خوام که باید انجام بدی ...

- اول اینکه می ری جلو می شینی ،دوم اینکه منو می بخشی سوم اینکه با هم دوست می شیم ...!


-دوست یا دوست؟


یوسف خندید : یعنی چی ؟


-دوست دختر دوست پسر!


-اها نه ... همین دوستی معمولی منظورمه اما شماره موبایلت لطفا!


ایدا هم بی چون و چرا به موبایلش زنگ زدو گفت: اینم شماره م دوستیتَم قبول اما این مدل دوستی توش کمربند بستن بر نمی داره ها!


یوسف با صدایی یواش گفت: کچلم کردی بابا غلط کردم ایدا!





رفتار ایدا همان اول کار نشان داد که واقعا با همه ی دوست دخترهایش فرق دارد اما یوسف یکجوری شد .خیلی بهش برخورد خیلی ... تا بحال حرف حرف خودش بود به دخترها می گفت الان شبه شب بود اگر می گفت همه چی تمومه همه چی تموم می شد اما ایدا ... سرتق تر از این حرفها بود گرچه فکر می کرد با این اخلاق خوش و خرم باید منعطف تر از این حرفها باشد اما سرسخت و جدی مقابل یوسف ایستاد . و همین داشت یوسف را می سوزاندو به مبارزه می طلبید که رویش را کم کند... باید او را به زانو در می اورد طوری که یکروز به التماس می افتادو می گفت بیا دوست پسرم شو!


از افکارش روحیه ای گرفت اما ...ته ِتهش می دانست ایدا دختری معمولی نیست . اسرار امیز بود از انها که باید برایشان وقت می گذاشتی از انها که نمی شد راحت ازشان راحت گذشت.


یوسف ایدا را به مقصدش رسانداما قبل از پیاده کردنش پرسید: ببخشید ایدا جان ...


ایدا یک پایش رابیرون گذاشته بود .


-بله !


-فقط یه سوال اینجا تولد دوستته دیگه ؟


-اره 


-پسره یا دختر؟


ایدا پایین رفت دولا شد سرش را از از شیشه کمی تو بردو گفت: ببین جناب ... شما مثلا شریکت رفیقت ،شهیادرو می رسونی دم ِخونه ی یکی ،بعد میای ازش می پرسی"شهیاد اینجا تو خونشون دخترم دارن یا نه؟"


یوسف خندید: نه نمی پرسم چون اون پسره ...


-اون دوستته دیگه ... منم الان همون حالتو دارم !


یوسف با لحن حسادت امیزی گفت: پس یعنی این دوستت پسره ؟!


-به تو چه یوسف ... چه دوست فضولی هستی !


یوسف خنده ی تلخی کردو طعنه زد: می خوای بیا ببینیم این کمربندایمنی ماشینم دردش چیه ... ایدا خانم به تو چه نداریم ها ... فقط مواظب باش این پسرا ... 


ایدا خندیدو با طعنه ای تلخ تر از او گفت : بله یوسف خان این پسرا تو ماشینشون هم به ما دخترا رحم نمی کنن ... خیالت تخت اینجا خونه ی دوستم سمیه نقال هست ... راحت شدخیالت ؟


یوسف لبخند مهربانی نثارش کردو گفت: پس دختره؟


-امری باشه ؟


-سلام بهشون برسون !


-یوسف یه چند تا شرطو تبصره دارم تو انگار این دوستی رو با اون دوستی قاطی کردی !


یوسف اخم کردو با همان ژست متکبرانه اش گفت :اگه یه چیزی بگم ناراحت نمیشی ؟


-نه راحت باش!


-بعنوان دخترِ دوست بابام حساسیت نشون دادم وگرنه برای من اصلا ادم مهمی نیستی ایدا!


اینرا گفتو پایش را روی گاز گذاشتو از انجا دور شد .ایدا خندید .لبخندی شیطنت امیز و مبارزه طلبانه زد ...

از ان لبخندهایی که می شد اینطور معنایش کرد"می بیـــنیم"

ساعت 10.15 شب بود .ایدا عاصی از شیطنتهای برنا و دارا ،به اتاقش پناه برد .امروز یک جشن تولد کسل کننده را گذرانده بود و سحابی خسته بود .


وقتی به تهران می رسید خسته تر از انی بود که توی بابل به دانشگاه میرفت انجا کارهایش نظم داشت کلی با دوستاش خوش می گذراند و دیگر به زندگی مجردی هم عادت کرده بود. 


اصلا وقتی ایدا توی بابل قبول شد از پدرش اجازه گرفت تا همه ی وقتش را انجا سپری کند و بیخود جاده ی خطرناک تهران شمال را هرهفته نردو و نیاید ... انجا کلاس زبان می رفت باشگاه می رفت و خلاصه زندگی می کرد .اوایل کمی سختش بود اما بعد از چهار سال حسابی عادت کرده بود و تصمیم داشت بعد زا درسش هم مستقل زندگی کند.


مادرش موافق و پدرش هم نظر خاصی نداشت فقط این وسط اینازو دلناز سوسه می امدند اخر انها اقدر مثل ایدا ازادی نداشتند و حسودیشان می شد اما ایدا هم طی این چهار سال ثابت کرده بود مستحق چنین اعتمادی بوده...


روز تختش دراز کشیده بود که موبایلش زنگ خورد شماره برایش نااشنا بودو سریع حدس زدیوسف است . با لبخندی موذیانه دکمه ی سبز را فشرد اما خودش ار به ان راه زد.


-بفرمایید


یوسف باانرژی گفت: سلام دوست خوب!


-بَه سلام دوست عزیز دوست خوبم چه خبرا؟


یوسف به شوخی گفت: انقد دوست دوست نکن الان اون وسطا قاطی پاتی میشه اشتباهی میگی دوسِت دارما!


-نمکدون ...(صدایش را کلفت کردو ادای یوسف را دراورد) پسر دوت بابام اونقدرا برام مهم نیستی آ!


-ناراحت شدی ایدا!؟


-نه ... چون واسم مهم نیستی !


-هه ... از چهار کلوم حرفمون دوتاش "دوستِ" یکیش " مهمِ" اون یکیشم "نیستِ" 


ایدا با خنده گفت: اقا دوسته یه کلام کنم "ای دوست برام مهم نیستی "


-ای بابا ول کن ایدا ... چیز خوردم!


-چیز یعنی پنیر؟


-نه اون یکی 


-کره؟


- نه بابا


-اهاااان چیز ... نوش جونت بشه!


-اِ ایدا نمیشه به روت بخندی آ !

ایدا خندید : زنگ زدی اینورا ؟ راستی کتابخونه ی من کو؟


-وانت نبوده ،فردا صبح می فرستمش


-مرسی



-راستش زنگ زدم ببینم وقتی یه پسر با یه دختر دوست مس شن چیا می گن !



ایدا گفت:چیز خاصی نمی گیم 


-نمی گین؟!



-من خودمو می گم با دوستام ... ممدو اشکان و رضوان و پارسا!


یوسف دوباره غیظ کرد 


-اِ چقدرم دوست داری !


-بچه های خوبی ان ،همه شون اکیپ کوهن !


-یعنی تو دانشگاهت نیستن ؟


-نه تهرانن 


-از کی می شناسیشون؟


-ممدو اشکان که بچه محلن ،رضوان و پارسارو هم تو کوه باهاشون اشنا شدم ...با دوست دختراشونم دوستم !


یوسف تابلو گفت: اهان پس همه شون دوست دختر دارن


-نه،اشکان و ممد ندارن ... توام که نداری ... راستی دوست دختر داری یا نه اگه داری بوگو!



یوسف بی اعتنا به لحن شوخش با کنجکاوی گفت: یعنی این اشکان و ممد با تو دوست نیستن !


-چرا دوست هستن دیگه !


-نه اونجوری رو می گم !


ایدا تک خنده ای زدو گفت: ببخشید یوسف میشه یه کم شطرنجی بگی تو با دوست دخترات چطوری هستی که هی میگی "اونجوری"


-می شینیم تو ماشین رو کمربند ایمنی کار می کنیم !


ایدا قاه قاه خندید.



-مزخرف ، نه بابا اشکان عاشق یکیه که میگه روش نمیشه بهش بگه ،ممدم تو فاز دوست دختر نیست.


یوسف با شک گفت:اشکان عاق یکیه که نمی تونه بگه ؟


-اره


-خب ...لابد عاشق توئه !


-اره اصلا ... به تو چه یوسف خیلی فضولی ها ...متولد چه ماهی هستی ؟


-مرداد


-مردادماهیا.... یه کم نزدیک شهریوری.... مردای شهریورم که یه خرده روحیه خاله زنکی دارن ...اونوقت چه روزی؟


-اولا خاله زنک عمه ته ،ثانیا 31 ثالثا لابد منظور اشکان تویی 



-زدی تو کار نمره بندی آ؟



در اتاق گشوده شد و دارا و برنا با سرو صدا داخل شدند.


یوسف حیرتزه گفت: چه خبر شد؟



-بچه های خواهرم هستن !


-اِ وا خاله ایدا !



-جونم ،دست و جیغ و هورا! راستی تو خواره نداری نه؟


-نه دوتا داداش دارم که جفتی بزرگتر از منن !


-اوا ته تغاری ... البته منم ته تغاری ام ...خب کاری نداری دوست خوب!؟


-نه ... اما می گم


-چی میگی ؟


-حالا بعدا... فعلا تو ببین اون دوتا رو می تونی ساکت کنی مخ من که رفت!


-باشه قربانت...راستی یوسف !


-جانم


-ماه رمضان مبارک... روزه می گیری ؟!


-تا جاییکه که بتونم اره ،حالا از کی ماه رمضون شروع میشه !


-بَه ... امشب باید پاشیم دیگه ،خوشم میاد خیلی حرفه ای دروغ می گی خیلی حرفه ای تر خودتو لو میدی.بای یوسف!


یوسف خنده کنان گفت: فردا کتابخونه ت می رسه!


توی ماه رمضان ایدا به بیرون رفتن با او تن نداد،بهانه اورد که وقتی روزه می گیرم با دوستای پسرم جایی نمی رم .


وقتی می گفت "دوستای پسرم" یوسف غیرتی می شد اما چیزی به رویش نیماورد.تا وقتی بعد ماه رمضان که به مهمانی سارینا رفتندو یوسف جدی جدی شد دوست پسرش و ایدا خبر نداشت که شده عشقش ...


ایدا خیلی دلربا بد وسوسه امیز، اسراامیزو پر از کشش ... او را می خوسات اما تا حالا نشده بود به دختری بگوید "دوستت دارم" می گفت اما دروغکی ... انهم وقتی کلی هدیه و کادو نصیبش می شدو چاره ای نداشت برای جبران اینهمه کادویی که گرفته کمی از احساستش مایه بگذارد.


اما حالا یکی پیدا شده بود که مثل خودش قد بود اما تصمیم داشت تحت هیچ شرایطی زیربار نروداز کل کل کردن با او خوشش میامد.



تا اینکه به سومین قرارشان رسیدند .قبل از ان همه ی قرارهای این چند وقته شان یعنی از وقتی که دوست پسرش شده بود در حد رساندن ایدا به جایی بودو یا رفتن به کافی شاپ و حپخوردن قهوه بود...



(از این پست به بعد تقدیم به ندا جون)



28شهریورماه بود وقرار بود ایدا فردای انروز به بابل برود .برای هیمن اخرین قرارشان را عصر انروز گذاشتند .



ایدا ویسکوز صورتی چرکی پوشیده بودو شلوار شال و کیف و کفشش قهوه ای بود که ترکیب قشنگی شده بود. ارایش ملیحی به صورتش داشت و رژ کالباسی رنگش هم خیلی خیلی به صورت برنزه شده اش می امد.


به محض اینکه ایدا سوار ماشین شد موبایل یوسف زنگ خوردو چون مادرش بود ایدا ساکت نشست. یوسف گوشی را روی ایفون گذاشت .



-الو مامان بگو پشت فرمونم !



ایدا با خودش گفت" چقدر با مامانش رسمیه" 



-یوسف کجایی؟



-پشت فرمونم ،تو خیابون بگو؛ بله؟ 


-یهس ر می ری تا خونه مامانی !


-مامانی ؟ چه خبره ... اونکه رفته قم!


-یم دونم زنگ زده به خونه به گندم گفته که یادش نیست زی گاز رو خاموش کرده یا نه ازم خواست یه سر برم ببینم که می دونی وقت ندارم برو یه سر تا خونه شون ببین چه خبره !می ری؟


-باشه می رم خداحافظ!


یوسف سریع رو به ایدا گفت: بریم تا خونه مادربزرگم!؟


ایدا گفت: خب بریم


و بعد با خودش گفت" یعنی چی ،یعنی می خواد منو ببره تو خونشون محاله برم "




زودی ارسال می کنم بقیه شو




مطالب مشابه :


رمان عشق یوسف 10

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان عشق یوسف 10 دانلود رمان. صندلی داغ نویسنده های




عشق یوسف 23

رمان ♥ - عشق یوسف 23 - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه+رمانی ها دانلود آهنگ




عشق یوسف 11

رمان ♥ - عشق یوسف 11 - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه+رمانی ها+عاشقان رمان+رمان




عشق یوسف 21

عشق یوسف 21 - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه+رمانی ها دانلود رمان من بر




رمان عشق یوسف3

رمان عشق یوسف3 - انواع رمان ای کوتاه کشید و با دیدن نام "عشق یوسف" ،گوشی دانلود آهنگ




رمان عشق یوسف12

رمان عشق یوسف12 - انواع رمان های رمان عشق یوسف دانلود آهنگ




رمان عشق یوسف13

رمان عشق یوسف13 - انواع رمان های رمان عشق یوسف دانلود آهنگ




رمان عشق یوسف16

رمان عشق یوسف16 - انواع رمان های رمان عشق یوسف دانلود آهنگ




برچسب :