رودخانه

با راهیان طرح لبیک یا خمینی از شهرستان خوی راهی جبهه شده بودم، ظهر روز سه شنبه مهر ماه، برادر قنبری ( اهل اصفهان) فرمانده گردان آمد و گفت: وسایل‌تون رو جمع کنید و حاضر باشید تا بعد از ظهر برای ادغام با گردان شهادت به اون طرف رودخونه بریم ، ساعت 3 بعد از ظهر، سلاح بر دوش و تجهیزات بسته، بیرون چادر‌ها به‌خط شدیم.

فرمانده گردان دستور حرکت داد. چند قدمی که رفتیم، پشیمان شد و گفت: نیم ساعتی همین جا بمونید و استراحت کنید تا من برگردم. تا خواستیم کوله‌پشتی پر از وسایل را باز کنیم و خود‌مان را روی زمین رها کنیم، چند قدمی نرفته، رویش را برگرداند و گفت: زود باشید راه بیفتید. همه دنبال او راه افتادیم. از جاده‌ی آسفالته‌ی سومار و رودخانه‌ی کنار آن گذشتیم. یکی از نیروها دم می‌داد و بقیه در جوابش می‌خواندند. نوحه‌ی زیبایی بود که بعدها فهمیدم تناسب جالبی با آن روز داشت. همه با هم می‌خواندیم:

کربلا کربلا ما داریم می آئیم             کربلا کربلا ما داریم می آئیم

چادرهای گردان شهادت، در کنار چادرهای گردان «بلال » تیپ عاشورا، آن طرف آب، در محوطه‌ای بسیار باز قرار داشتند. حدود 10 چادر پر از نفرات، کنار هم به چشم می‌خوردند. قبلا وقتی برای شنا به رودخانه می‌رفتیم، با بچه‌های آنها دم‌خور شده بودیم. همواره از اردوگاه آنها بدم می‌آمد. ناخواسته و فقط بر اساس تجربه می‌گفتم: این‌جا طعمه‌ی خوبی برای هواپیماست. حالا که داشتیم به آن‌جا می‌رفتیم، اصلا خوشم نمی‌آمد شیار تنگ میان کوهستان را که به هیچ وجه هواپیماهای دشمن حتی نمی‌توانستند داخل آن را ببینند رها کنم و به محوطه‌ی باز و گسترده‌ی سنگلاخی کنار رودخانه بروم که بهترین مکان برای شیرجه‌ی هواپیماها بود، ولی حالا مجبور بودم. از صبح، هواپیماهای دشمن بیشتر از 6 بار ظاهر شده بودند، اما بر خلاف روزهای دیگر، به هیچ وجه بمباران نکردند؛ ظاهرا فقط به شناسایی و احتمالا عکس‌برداری اکتفا کردند. هر گاه به کنار رودخانه برای آب‌تنی می‌رفتیم و چشمم به چادرهای آن‌جا می‌افتاد، می‌گفتم: یکی نیست به اینا بگه آخه این همه شیار توی این کوهستان هست، ول کردید اومدین توی دشت چادر زدین که بهترین هدف واسه هواپیماها بشین؟ با وجودی که نیمه‌ی اول مهر ماه را می‌گذراندیم، ولی طبق روال همیشه، آب و هوای منطقه‌ی سومار، مثل جنوب گرم بود. بسیاری از بچه‌ها برای فرار از گرما، به آب‌تنی روی آورده بودند؛ همان کاری که خود ما صبح مشغولش بودیم. در یکی از چادرهای لشگرعاشورا، به یاد شهدای‌شان در مرحله‌ی اول عملیات، مجلس نوحه‌خوانی و سینه‌زنی برقرار بود که فقط صدایش بیرون می‌آمد. بچه‌های گردان شهادت، خنده‌رو و بشاش، برای خوش‌آمدگویی از چادرها خارج شدند. قرار بود آن شب با هم به خط دشمن حمله کنیم و مرحله‌ی بعدی عملیات را انجام دهیم.

من و چهار تا از بچه‌ها که توی این چند روزه با هم رفیق شده بودیم، کنار هم بودیم؛ «عادل عسگری »، «محمد قاسمی » و «رضا بیننده » و«منصور عاشوری[1] »که هر چهار نفرشان از شهرستان خوی اعزام شده بودند. قاسمی درست پشت سر من نشسته بود.

ما در فاصله‌ی کمی با چادر نیروها، در محوطه‌ی باز سنگلاخ کنار رودخانه تجمع کردیم. دستور دادند که به هم نزدیک‌تر شده و روی زمین بنشینیم تا یکی از فرماندهان تیپ سخنرانی کند ( شهید حمید باکری) جانشین لشگر عاشورا بود که درباره‌ی ادغام‌مان با گردان شهادت و عملیاتی که باید امشب انجام بدهیم، برای‌مان سخنرانی کند.

ظاهرا چون سخنان فرمانده طولانی بود، گفتند راحت روی زمین بنشینیم. کوله‌پشتی‌ها را از پشت درآوردیم و کلاه خودها را گذاشتیم زمین تا به‌جای صندلی راحتی، روی آنها بنشینیم. هنوز ننشسته بودم، که دو نفر چهره‌شان به نظرم خیلی آشنا آمد. جلو آمدند و پس از سلام و احوال‌پرسی، یکی از آنها -که شلوارکردی آبی‌رنگ به پا داشت و مرا به اسم می‌شناخت- گفت: صحبتای فرمانده که باهاتون تموم شد، بیایید چادر ما؛ اون‌جام.

آنها هم قرار بود امشب همراه ما وارد مرحله‌ی بعدی عملیات شوند. فرمانده که هنوز خودش را برای‌مان معرفی نکرده بود، بلندگوی دستی قرمزی به دست گرفت و خواست سخنرانی‌اش را شروع کند. نگاه من و محمد و سه چهار نفری که دورمان بودند و سر ستون نیروها بودیم، به او بود.

تا گفت: بسم الله الرحمن، ناگهان صدای سه انفجار شدید، همه‌مان را میان زمین و هوا معلق کرد. تا آن زمان چنان انفجار مهیبی ندیده بودم. بدجوری ترسیدم. مانده بودم چه شده! در صورتم سوزشی عجیب احساس کردم. گوش‌هایم درد شدیدی داشتند و مدام زنگ می‌زدند. اول فکر کردم شاید بر اثر بی‌احتیاطی، نارنجکی در دست کسی منفجر شده یا گلوله‌ی آر‌پی‌جی‌ای دررفته، اما عمق فاجعه بیش از این حرف‌ها بود. خواستم دستم را روی گوشم بگذارم تا شاید از سوت تند و آزاردهنده‌اش کاسته شود که متوجه شدم چیز خیسی کف دستم است. کمی که گرد و خاک و دود کنار رفت، با وحشت دیدم مغز یکی از بچه‌ها روی دستم پاشیده.

تازه داشتم متوجه قضیه می‌شدم. خوب که نگاه کردم، دیدم چادرها در آتش می‌سوزند. ناله‌ی مجروحان، از هر طرف به گوش می‌رسید. چشمانم را که به اطراف چرخاندم، وحشت سراپای وجودم را گرفت. بسیاری از آنهایی که تا لحظاتی قبل اطرافم نشسته بودند، به شدیدترین وجه ممکن تکه‌تکه شده بودند و روی زمین پراکنده بودند.

ناگهان به یاد آن که لحظاتی قبل ما را به چادرشان دعوت کرد، افتادم. جلویم دمرو درازکش شده بود روی زمین. خودم را بالای سرش رساندم. با دست که بر شانه‌اش گذاشتم تا رویش را برگردانم، از ترس، بدنم به لرزه افتاد. صورتش از وسط بینی به بالا، کاملا رفته بود. دوستش را که بغلش افتاده بود، برگرداندم؛ سر او هم کاملا از گردن متلاشی بود. تازه فهمیدم آن مغزی که کف دستم پاشیده بود، مال یکی از این دو نفر بود که اصلا نشناختم‌شان و هنوز فرصت نکردم اسم‌شان را هم بپرسم، ولی آنها مرا به نام می‌شناختند و رفیق بودند.

بیشتر که به خودم آمدم، به یاد محمد قاسمی افتادم. لرز سردی در تنم روان شد. هیچ‌کدام از آشنایانی را که با هم رفیق بودیم، دور و برم ندیدم. هر چه اطراف را جست‌وجو کردم، بیشتر ترسیدم. بدن‌های تکه‌تکه همه جا پخش بود. به جایی رفتم که تا چند دقیقه‌ی قبل آن‌جا نشسته بودیم. کوله‌پشتی و کلاهخود قاسمی را پیدا کردم، با خط خودم و با ماژیک آبی جلوی کلاهخود نوشته بودم «یا حسین شهید». هراسان و بی‌توجه به آن‌چه در اطرافم می‌گذشت، گیج و منگ میان اجساد و مجروح‌ها که دست و پا‌شان قطع شده بود، دنبال محمد قاسمی می‌گشتم. با دیدن کوله و کلاهش، احتمال زیاد دادم که یکی از بدن‌های متلاشی مال او باشد. دیوانه‌وار نامش را صدا می‌کردم.

بی‌هدف و گیج، راه افتادم طرف رودخانه تا از معرکه دور شوم. ناگهان از دور، حمیدرضا را دیدم که به طرفم می‌آمد. صورتش از دود و خون، سرخ و سیاه شده بود. خودم را که میان دست‌های گشوده‌اش انداختم، جانی دوباره گرفتم و نفسم تازه شد، ولی او اصلا چنان احساس شیرینی نداشت. فقط متعجب لبخندی زد و با تأسف گفت: تو هم شهید نشدی؟

لرز و سرمایی شدید، سراپای وجودم را گرفته بود. حمید رضا با دست به شهدایی که بر زمین ریخته بودند، اشاره کرد و گفت: دیدی! خوش به حال‌شون! چه باحال شهید شدند. حیف که ما نشدیم!

از عکس‌العمل او که برای اولین بار به جبهه می‌آمد، خیلی جاخودم. با خنده‌ی ملایمی ادامه داد: این همه می‌گفتی خمپاره و بمب و راکت، همه‌اش همین بود؟ این‌که نه صدایی داشت، نه ترسی! تازه متوجه شدم هواپیماهایی که از صبح در آسمان می‌پلکیدند، با خیال راحت و ناغافل، نیروهای سه گردان را که بی‌اطلاع از همه چیز و خونسرد در محوطه‌ای کاملا باز و دور از شیارهای کوهستانی تجمع کرده بودند، با بمب و راکت بمباران کرده‌اند. یک راکت درست در فاصله‌ی میان چادرها و جمعیت خورده بود. آنهایی که در چادرها سینه‌زنی می‌کردند، در آتش می‌سوختند و فقط فریاد و ضجه‌شان به گوش می‌رسید. مهمات[2] داخل چادرها که قرار بود برای حمله‌ی آن شب استفاده شود، منفجر می‌شد و به کسی اجازه‌ی نزدیک شدن نمی‌داد. دود سیاهی آسمان را گرفته بود.

راکتی دیگر درست پشت جمعیت و طرف رودخانه خورده بود. راکت سوم هم درست کنار رودخانه خورده بود و تلفاتی شدید به بار آورده بود؛ خورده بود جایی که بچه‌ها شنا می‌کردند، میان چند توالت صحرایی که چند نفری جلویش صف بسته بودند.

به خاطر شدت انفجار مهمات داخل چادرهای شعله‌ور، ترجیح دادم کمی با صحنه‌ی انفجار فاصله بگیریم و به کنار رودخانه برویم. در آن میانه‌ی خون و وحشت، چشمم به کریم خانی افتاد. با وجودی که قبلا یک دستش در جبهه قطع شده بود، عجولانه این طرف و آن طرف می‌دوید و مجروحان را از معرکه خارج می‌کرد. آمبولانس‌هایی که برای انتقال آنها می‌آمدند، در ماسه و شن‌های کنار رودخانه گیرمی‌کردند و درجا می‌زدند. فکری به ذهن حمیدرضا رسید. از دور و اطراف چند پتو و تکه‌هایی چوب جمع کرد و زیر چرخ ماشین‌ها گذاشت تا بتوانند به حرکت خود ادامه بدهند. یکی دو بار نزدیک بود دستش زیر چرخ آمبولانس‌ها برود که عجله داشتند. جست و خیزش برای کمک به مجروحان، دل‌سوزانه و بسیار دیدنی بود.

همه جا پر بود از خون و تکه‌های بدن. ناگهان از جمع شهدایی که در کنار چادرهای در حال انفجار قرار داشتند، یک نفر برخاست و به طرف‌مان آمد. قد بلندی داشت و زیرپیراهن سفیدش، از خون سرخ بود. هر دو دستش از کتف درحال قطع شدن بود و رگ و پی‌هایش آویزان و خون‌ریزان بود.

جلو رفتم تا کمکش کنم. با حرکات ناموزون سعی کرد خود را از دستم برباید. با لهجه‌ی غلیظ آذری، با پرخاش و عصبانیت گفت: «من که چیزیم نیست. .. برید سراغ اونایی که اون جلو هستن.» ا چشم اشاره به چادرها کرد و با طمانینه به طرف آمبولانس رفت. یکی از بچه‌ها در را برایش باز کرد و او با خونسردی سوار شد؛ بی آن‌که ذره‌ای درد در چهره‌ و صدایش پیدا باشد.

پیکر متلاشی روحانی‌ای که هنگام نشستن و قبل از انفجار، او را دیدم و در بدو ورود به چادرشان برای ما دست تکان ‌داد، حدود صد متر آن طرف‌تر، در رودخانه افتاده بود. از صف قبل از انفجار جلوی دو توالت صحرایی، فقط تعداد زیادی دست و پا به جا مانده بود. چند تکه‌ بدن هم داخل چاه افتاده بود. وسط آن همه هراس و وحشت، ناگهان چشم‌مان به بچه‌هایی افتاد که در رودخانه مشغول شنا بودند؛ هراسان و لخت و بی‌هدف می‌دویدند تا جان‌پناهی پیدا کنند.

با حمیدرضا و چند نفر دیگر، مجروحی را که یک پایش از زانو قطع و آویزان بود، داخل پتو گذاشتیم و هر کدام یک گوشه‌اش را گرفتیم تا به آن طرف آب منتقل کنیم. پای آویزان او در دست من بود. وسط آب بودیم که ناگهان یکی از گلوله‌های آر‌پی‌جی از چادرهای سوخته، پرتاب شد و در وسط رودخانه، نزدیک ما منفجر شد. انفجار گلوله و لیزی کف رودخانه و شدت فشار آب، باعث شد من به داخل رودخانه بیفتم. مجروح که پایش به چند رگ و تکه‌ای پوست آویزان بود، ناله‌اش به هوا بلند شد. حمیدرضا، بلافاصله پای او را در بغل گرفت و مثل کسی که کودکی را ناز می‌کند، دست بر پای قطع شده‌ی او کشید و با التماس از مجروح عذرخواهی کرد.

دو نفر از بچه‌ها را که بر اثر موج انفجار حال‌شان بدجوری خراب بود، انداختیم عقب وانت و به بهداری بردیم. سوله‌های بیمارستان صحرایی، در سه راهی شهید کاشی پور در محوطه‌ای باز نزدیک شهر سومار قرار داشت که هلی‌کوپترها هم آن‌جا می‌نشستند و مجروح‌ها را به شهرهای عقب منتقل می‌کردند. حدود 10 کیلومتر با محل انفجار فاصله داشت. چند مجروح را به آن‌جا بردیم. با تاریک شدن هوا، بالاجبار شب را همان جا خوابیدیم. صبح روز بعد، دوربینم را برداشتم و به طرف محل بمباران رفتیم. هنوز دود از چادرها بلند بود و تکه‌های بدن شهدا روی زمین پراکنده بود. دو سه تا عکس بیشتر نگرفتم، چون فیلم کم داشتم.

حمیدرضا گفت: چادرها داشتند توی آتیش می‌سوختند. من سعی کردم خودم رو به اون‌جا برسونم؛ بلکه بتونم اونایی رو که داشتند می‌سوختند، نجات بدم. ناگهان متوجه دو سه نفر شدم که پشت تپه‌ی کوچک کنار چادرها، پنهان شده بودند و تند و تند نارنجک می‌انداختند وسط چادرها، که انفجار همان‌ها باعث می‌شد کسی جرأت نکند به آن‌جا نزدیک شود. منافقین وطن فروش، در آن صحنه‌ی خون و وحشت هم بیکار ننشسته بودند و به ارباب خود، صدام، وقیحانه خدمت می‌کردند. از آنها چیز دیگری انتظار نمی‌رفت.

حین بازگشت محمد قاسمی را دیدم که به طرف ما می دوید او هنگام بمباران هوایی در داخل دره ای جان پناه گرفته بود تا از ترکش های سرگردان و منحنی بمب ها درآمان بماند، او را بغل کرده صورتش را بوسیدم و گفتم : مومن خوب در رفتی و دوستانت را تنها گذاشتی، مگه ما قول ندادیم همه جا باهم باشیم حتی حین شهادت؟ جا زدی؟

محمد با وجاهت خاص خودش تبسمی کرد و گفت: شرمنده ام، اما قول میدم ازاین به بعد سر قولم باشم.

یاد آن دوستان و هم رزمان سفر کرده همیشه با ما بود بخصوص که به محل شهادتشان پا می گذاشتیم احساس غریبی به ما دست می داد که آنها شیدایی شدند وبه افلاک پر کشیدند، ولی ما هنوز وابسته به خاک ایم و تعلقات دنیوی.



[1] در عملیات خیبر منطقه جزایر مجنون به فیض شهادت نایل شد.

[2] واژه ی است کلی برای گلوله های انواع سلاح های سبک و سنگین و انواع مواد منفجره و مین ها


مطالب مشابه :


رودخانه ی ماه(اینم واسه ایساجوووون)

جزیره ی کوچک - رودخانه ی ماه(اینم واسه ایساجوووون) - عشق هوس محبوب شدن نزد معشوق است .




سریال رودخانه ماه

سریال رودخانه ماه. کاش باران بگیرد و شیشه بخار کند و من همه ی دلتنگیهایم را رویش "ها" کنم و




خلاصه‌ سریال رودخانه‌ ماه

سریال های كره ای - خلاصه‌ سریال رودخانهماه - عكس و كلیپ از سریال های كره ای (دخترها نيان تو )




رودخانه

از جاده‌ی آسفالته‌ی سومار و رودخانهی با وجودی که نیمه‌ی اول مهر ماه را می




کنار رودخانه ‏ی وحشی

جنگل های سرگردان - کنار رودخانهی وحشی - جنگل های تو رودخانهی وحشی ! تو ماه وماهی




برچسب :