بغض کهنه11 قسمت آخر


مواد و پول رو گذاشت رو دستم : باهاشون میری بعدشم ... پریدم وسط حرفش : می گفتن دو روز اونجا میمونن . جلال - هر چقدر می خوان بمونن بمونن . کاری رو که میگم بکن بی حوصله گفتم : چه کاری ؟ جلال - بعد از اینکه از این اردوی کذایی برگشتی کار رو یه سره کن . فهمیدی ؟ اومدم بگم ده بار گفتی ولی جلو زبونمو گرفتم : چشم جلال - می تونی بری . برگشتم از خونه زدم بیرون
سامان
از خوشحالی کم مونده بود پس بیفتم . دلم برای ماهان پر می کشید . از تاکسی پیاده شدم و بعد از پرداخت کرایه کلید رو انداختم تو خونه و خودمو پرت کردم توش . سعی کردم نیشمو ببندم اما مگه میشه بعد از سه سال خواهرتو ببینی و نخندی ؟ مگه میشه ؟ به حسام که مشغول وارسی ماشینش بود سلام دادم . سرشو گرفت بالا و با تعجب براندازم کرد : خبریه ؟ کبکت خروس میخونه ؟ اخم کرد : به کارت برس
سریع کفشمو بیرون اوردم و رفتم تو اتاق بابا . یه گوشه تکیه داده بود و سیگار می کشید . جلوش زانو زدم و سیگار رو با ملایمت از رو لبش برداشتم : نکش بابای من . نکش عزیز من نگام کرد . با دیدن نگاش بغض گلومو گرفت . سرمو انداختم پایین . صدای خسته اش تو گوشم پیچید : اومده بود منو بکشه ... یعنی انقدر از من بدش میاد ؟ - بابا ... سرشو گرفت پایین : کاش خونه بودم ... حداقل اینجوری می کشت و از شر این عذاب وجدان راحت میشدم ... کاش خونه بودم
- بابا تروخدا .. دوباره حالت بد میشه ها . اه چیگر سوزی کشید . دستشو گرفتم تو دستم . باید از این عذاب راحتش می کردم . - بابا من و ماهان در ارتباطیم
از جا پرید و با خوشحالی نگام کرد : بگو بخدا ... بگو جان بابا
از این همه شوقش بغض کردم . بازومو گرفت : سامان بگو کجاست ؟ مرگ بابا بگو کجاست ؟ ... میخوام ببینمش ... بچه ام ... بچه ام
سرمو برگردوندم تا اشکمو نبینه : سامان ترو روح مادرت قسم بگو بچه ام خوبه ؟ .. بگو حالش خوبه ؟؟ ... راحته ؟ ..
داد زد : د بگو دیگه . بغلش کردم . چی می گفتم بهش ؟ خدا این پدره . یه پدره : الهی قربونت برم خوبه ... حالش خوبه
بابا - میخوام ببینمش ... می خوام دخترمو ببینم
- نمیشه .. الان نمیشه فدات شم . بعدا میارمش
سرشو گذاشت رو شونه ام و اروم گریه کرد




علیرضا


بچه ها با هیاهوی خاصی خودشونو تو اتوبوس می چپوندن . هر کی ندونه فکر میکرد الانه که اتوبوس ولشون کنه و بره ... بابا یواش کشتین خودتونو . یا خدایی گفتم و سوار اتوبوس شدم . چشم گردوندم غیر از صندلی کنار ماهان جای خالی نبود . اهی کشیدم و کنارش نشستم . دو دقیقه دیگه نه من زنده می مونم نه این
بس که با من کل مینداره بچه پررو


یر چشم نگاهی به ماهان انداختم . سرشو تکیه داده بود به شیشه ی اتوبوس و تو فکر رفته بود . با صدای سامان سرمو گرفتم بالا . سرشو اورد نزدیک گوشم و زمزمه کرد : پاشو من میخوام اینجا بشینم .
لبخند شیطونی زدم . میخواد بشینه ور دل ماهان مخش رو بخوره . من که می دونم . حالا چرا من این وسط کرم نریزم ؟ هوم ؟
لم دادم رو صندلی و با صدای تقریبا بلند گفتم : که چی بشه ؟
با حرص نگام کرد : هیس .. چرا داد می زنی ؟
با شیطنت واسش ابرو بالا بالا انداختم . نگاهی به اطراف انداخت دوباره دم گوشم گفت : اقا من نوکرتم . تروخدا بذار من اینجا بشینم
لبخند ژکوندی زدم : نچ
سامان - یه شام مهمون من
- بچه خر می کنی ؟ ابدا
سامان - اون گوشی خوشگله بود ؟؟؟؟ اونو می خرم برات .
با حرص گفتم : نمی خری دیگه ... فقط حرفشو میزنی ... الان یه موبایل فروشی بهم بدهکاری سر خر کردن من . ولی این دفعه رو کور خوندی
سامان - اذیت نکن مرگ علی
- مرگ خودت
نالید : علیرضا تروخدا .
صدای اعتراض ماهان بلند شد : چرا اینقدر دم گوش من وز وز می کنید ؟ شهاب برو سر جات بشین دیگه
سامان زیر لب گفت : قربون جذبه ات بشم گلم

. نگاهی به اطراف انداختم . کسی حواسش بهمون نبود . دستمو تکون دادم براش : بابای هانی . با چشم و ابرو برام خط و نشون کشید و زیر لب گفت : ادمت می کنم
بی تفاوت سرمو برگردوندم سمت دیگه . ای داشت حرص میخورد ای داشت حرص می خورد . اقای فرهنگ اومد تو اتوبوس و شروع کرد حضور و غیاب کردن . وقتی مطمئن شد کسی زیاد و کم نیست از اتوبوس پیاده شد و گفت حرکت کنه


*********** *******************
حدود نیم ساعتی بود تو راه بودیم . زیر چشمی نگاهی به بچه ها انداختم بعضی ها داشتن با هم حرف میزدن بعضی ها هندزفری تو گوششون بود
خفن حوصله ام سر رفته بود یه دفعه دستامو کوبیدم بهم : بچه ها منو نگاه کنید لطفا . همه برگشتن طرفم : این چه وضعشه خو . داریم میریم اردو ها . بابا ادم خوابش میبره منار شما . زدن زیر خنده . مرتضی دستشو کوبید بهم : به ترتیب بچه ها شروع کنن ترانه ای که دلشون میخواد رو بخونن . باشه ؟
بچه ها تایید کردن.
- خوبه . کی اول ؟ چشممو ریز کردم و به بچه ها نگاهی انداختم . چشمم خورد به یوسف . - یوسف بخون . یوسف تکونی خورد : من ؟ -اره . بدووو .
یوسف - من صدام خوب نیست خوشگل . بی خی
- خودتو لوس نکن بهت نمیاد . زود باش
بعد از کمی کل کل کردن شروع کرد خوندن . بعد از اینکه تموم شد همه دست زدن . صدای قشنگی داشت . یه جوری ادمو اروم می کرد .
سعید - شهاب نوبت توئه
سامان بی حوصله گفت : بی خیال
- لوس نشو . 1 ، 2 3 . بخون
ماهان برگشت طرفمون . سامان لب باز کرد و اروم خوند :
مثه اسمون که تنها،امیدش چند تا ستاره اس
دیدن برق نگاهت ، واسه من عمر دوباره اس
از سر انگشت تو یعنی ،قصه ی خوب نوازش هر نگاه عاشق تو ، غزل ابی خواهش
جاده های مهربونی ، می گذره از تو نگاهت
یه شبه شبای تارم ، با خیال روی ماهت
جاده های مهربونی ، می گذره از تو نگاهت

یه شبه شبای تارم ، با خیال روی ماهت

ماهان
شهاب میخوند و من غرق میشدم تو چشاش . چشاش اشکی شده بود . چقدر با سوز می خوند . دل ادم اتیش می گرفت .
اهنگ تموم شد و بچه ها براش دست زدن . نگاش کردم : دوباره بخون .
نگام کرد .
- لطفا
لبخند تلخی زد صورتشو برگردوند . منتظر نگاش کردم صدای لرزونش تو اتوبوس پیچید . با شنیدن صداش بغض گلومو گرفت .

دارم از غصه میمیرم
خدا کاری بکن اینبار
که دستای ظریفش رو
تو دستام حس کنم یکبار
خدا کاری بکن اینبار
خدای مهربون من
زبونم بند اومد ای وای
کجا رفت هم زبون منخدا کاری بکن مردم
خدا اونم دلش تنگه
اگه میگه مهم نیستم
با حسش داره میجنگه
اگه میگه تو فکرم نیست
می خواد بیشتر پیشش باشم
درسته اون ولم کرده
دلیله اشک چشماشم
خدا کاری بکن، رفت
ازت می خوام که برگرده
اینبار قدرش رو می دونم
اگرچه اون ولم کرده
خدا بگو که برگرده


نگاش کردم . چه تلخ میخوند . چشمم خورد به رایان . سرش پایین بود و داشت چشاشو با شدت میمالید . یعنی داشت گریه می کرد ؟
چرا ؟

خدا کاری بکن زودباش
خدا اون دیگه تنها نیست
خدا بهش بگو مردم
چرا عین خیالش نیست؟
خدایه مهربون من
دلت میاد که تنها شم؟
بره عشقم تک و تنها
تا کی دلواپسش باشم؟
خدا کاری بکن زودباش
خدا صبرم همین قدر بود
بگو حرفاشو بخشیدم
بگو گنجایشم کم بود
بگو تقصیر من بوده
بگو حق داره، می دونم
بگو به فکر جبرانه
بگو قدرشو می دونم
بگو دیگه غرورش مرد
می خواد پیش تو برگرده
بگو سختیه این روزا
اون و از راه بدر کرده
خجالت میکشم از اون
بگو چیزی نگه اومد
خدا پادرمیونی کن
شاید از من خوشش اومد

سرمو گرفتم پایین . خدا کاری بکن این زندگی جهنمی تموم شه . زود باش خدا
. به رایان نگاهی انداختم . از جاش بلند شد و رفت سمت شهاب چیزی دم گوشش گفت .
شهاب نگاش کرد و زهرخندی زد . بعد از کمی کل کل شهاب از جاش بلند شد و اومد جای رایان نشست .
خمیازه ای کشیدم و سرمو گذاشتم رو شیشه . خفن خوابم میومد . از بچه ها شنیده بودم قراره ببرنمون فشم . تا حالا نرفته بودم . به نظر جای باحالی میومد . قرار بود یه دو روزی اونجا بمونیم و برگردیم .
بعدشم ...
با یاد اوریش لرزی تنم رو گرفت .
نمی دونم چقدر گذشت که صدای راننده تو گوشم پیچید : رسیدیم پسرا


خودمو از ماشین پرت کردم پایین . به ویلای روبروم خیره شدم . از بچه ها شنیده بودم قراره تو ویلا بمونیم . صدای رایان تو گوشم پیچید : امیر ...
برگشتم طرفش : اینجا میمونیم ؟
اوهومی گفت و راه افتاد . منم پشت سرش عین گیجا راه افتادم .کمی دور تر از ویلا یه جنگل بود . وارد ویلا شدیم . هر کسی وسایلش رو یه جای هال گذاشت . ساکمو تکیه دادم به دیوار و رفتم تا کمی تو ویلا بگردم . کمی سر و گوش اب دادم و با صدای اقای فرهنگ ( سر پرست اردو ) برگشتم تو هال . شروع کرد اتاقا رو تقسیم کردن . 35 نفر بودیم و هفت تا اتاق . هر اتاقی 5 نفر .
من و یوسف و رایان و شهاب و فرهاد توی یه اتاق .
یعنی شانسم خفن بدرد بابام میخوره .
با رایان که کل دارم . شهابم جدیدا بیش از حد جنتلمن شده رفته رو اعصابم . یوسف که می بینمش یه چیزی گلومو می گیره . فرهادم که از اون ژیگولیاس منم ازش خوشم نمیاد .
ای خدا هم اتاقیای بهتری نبود ؟ فرهنگ از همون اول گفت اعتراض نکنید و همه با هم دوستیم و از این چرندیات .
ساکمو برداشتم و عین مادر مرده ها کشون کشون خودمو رسوندم به اتاق مشترکمون . با دیدن اتاق فکم افتاد زمین .
عجب جای خفنی بود . سه تا تخت یه نفره . احتمالا دو نفر باید رو زمین می خوابیدن . منم که عمرا جز اون دو نفر باشم .
سریع ساک رو انداختم رو تخت و خودمم پریدم روش : این تخت منه .
رایان - زرشک . بیا پایین .
- نموخوام
شهاب سلقمه ای به رایان زد . ساکشو برداشت و گفت : من رو زمین میخوابم .
فکر کنم اگه بهم بچسبونید تخت ها رو جاتون بشه .
یه دفعه رنگم پرید . من کنار یه پسر روی یه تخت بخوابم ؟؟؟؟؟
کی من ؟؟؟؟ ابدا
سریع از تخت اومدم پایین رفتم کنار شهاب : من رو زمین میخوابم . راحت ترم .
نگام کرد : مطمئنی ؟
سرمو تکون دادم .
شهاب - ولی ..
اروم زمزمه کردم : خودتو لوس نکن . این جوری راحت ترم بخدا
ساک رو گذاشتم زمین . دستمو دراز کردم جلوش . لبخندی زد و دستمو گرفت . با یه حرکت بلند شد .
یوسف ساکشو یه گوشه گذاشت : کی ساعت داره ؟
فرهاد - 12 و خورده ای . نزدیک به یک .
ساکمو باز کردم . باید یه دوش درست حسابی می گرفتم : بچه ها من میرم حموم .
رایان - تو این سرما ؟
- اوهوم ... خوبه ... زیاد سرد نیست
شهاب - اب گرمکن رو تازه زدن ... صبر کن اب گرمشه بعد برو
پوفی کشیدم و ساکو هل دادم یه طرف . دراز کشیدم رو زمین و چشام رو بستم . دو دقیقه بعد بیهوش شدم


با صدای شهاب چشمامو باز کردم : هوم ؟
شهاب - بیا ناهار بخور
- هوم ؟ .. خوابم میاد ... بعد میخورم ...
سرمو گذاشتم رو بالش که دوباره صدای نحسش بلند شد . حالا اگه گذاشت بخوابم ؟ اه
شهاب اروم گفت : دیوونه ساعت 5 بعد از ظهره ... بچه ها میخوان برن کوه ... تنها می مونی تو ویلا . پاشو .
کم مونده بزنم زیر گریه از دسش : خو تنها بمونم . به تو چه اخه ؟! ولم کن بذار بکپم خبر مرگم .
شهاب - امیر جون .. داداش من ... ویلا خلوت میشه خطرناکه ... شب بخواب
نشستم سر جام و با حرص نگاش کردم . لبخندی زد . منفجر شدم : خنده هم داره .. من بدبخت میخوام بخوابم مثه مگس بالا سر من وز وز می کنی . من حال تو یکی رو بالاخره می گیرم . حالا ببی..
یه دفعه بغلم کرد . حرف تو دهنم ماسید . این پسره چرا این مدلی شده ؟
هلش دادم : یه دفعه دیگه .. فقط یه دفعه دیگه بغلم کنی چشم تو در میارم ... میذارم کف دستت . فهمیدی ؟
خنده شو خورد : چشم ... حالا زود اماده شو باید ناهارم بخوری .
از جا پریدم و با عصبانیت از اتاق رفتم بیرون . حالا اشپزخونه کجاست ؟
بعد از کلی دور خودم گشتن اشپز رو پیدا کردم و چپیدم توش . در قابلمه رو برداشتم . ای جان زرشک پلو . من میمیرم براش . یه بشقاب برداشتم و یا خدا کلی واسه خودم غذا کشیدم .. لبخندمو نمی تونستم جمع کنم ... واای غذا . مثه قوم مغول حمله کردم به غذا . قاشق رو خالی نکرده دوباره پر می کردم .
بالاخره بعد عمری سیر غذا خوردم . نفس بلندی کشیدم . شکرت خدا
از رو صندلی بلند شدم و بعد از شستن بشقابم از اشپزخونه اومدم بیرون . شهاب روی مبل روبرو تلویزیون نشسته بود . ویلا خلوت بود .
- بقیه کجان ؟
از جاش بلند شد :تو حیاط منتظر مائن . البته بعضی ها رفتن .
اوهومی گفتم و باهاش راه افتادم . با چند تا از پسرا از ویلا زدیم بیرون .
- شهاب ؟
شهاب - جانم ؟
- کجا قراره بریم ؟
شهاب - میریم جنگل
چونه امو انداختم بالا . چند دقیقه بعد رسیدیم به جنگل . سلام ارومی دادم و توی الاچیق کنار اردلان نشستم .
یوسفم که با منو شهاب اومده بود روبروم نشست .
یه دفعه گفتم : اردلان ؟
اردلان - بله ؟
- یادته اولین روزی که اومدیم مدرسه ؟
سری تکون داد .
- ازت پرسیدم همیشه کلاستون اینقدر بی روحه و نمی دونم کی گفت شر کلاس نیومده .
اردلان - خوب ؟
به چشای مشکی یوسف خیره شدم : ولی من هیچ وقت شیطنتی ازش ندیدم . بیشتر پسر ارومی بود تا شیطون و بلا .
برگشتم طرفش : قضیه چیه ؟
صدای پوزخند یوسف تو گوشم پیچید : شیطنت ؟ ..هه شیطنت
نگام کرد : من یوسفی بودم که سوال ترم دوم رو کش رفت بدون اینکه احدالناسی خبردار بشه . من یوسفی بودم که شماره ی دبیر ریاضی رو ...
یه دفعه سرشو برگردوند : نابودم کرد ... غرورمو ... عشقمو ... اعتمادمو ... زندگیمو زیر پاهاش له کرد .... ندید چه طوری به خاک افتادم ... التماسش کردم برگرده ... اما اون ...
اب دهنش رو قورت داد : بعد از اون هم که ...
اهی کشید : خوشی به ما نیومده داداش .
از جاش بلند شد و به سمت درختها حرکت کرد . سرمو انداختم پایین .
یوسفم .


از جام بلند شدم و کنارش رفتم . دستمو گذاشتم رو شونه اش : نمی خواستم ناراحتت کنم . ببخش
پوفی کشید و برگشت طرفم : بی خیال . بریم پیش بچه ها .
- حالت خوبه .
چشمشو رو هم گذاشت . لبخندی زدم و با هم پیش بچه ها برگشتیم .
****************
بعد از کلی چرت و پرت گفتن و الکی خندیدن به ویلا برگشتیم . ساعت حدودای یازده شب بود . رفتم تو اتاق .
رایان - امیر بیا شام .
- گشنه ام نیست . مرسی
از تو ساکم پتو مسافرتیم رو بیرون اوردم و خودمو انداختم رو زمین . انداختن رو زمین همانا و کمر درد گرفتن هم همان .
از درد لبمو گاز گرفتم . چشمامو بستم و چند دقیقه بعد ...

*******
با صدای جیغ جیغای پسرا چشمم باز شد . بالشتو گذاشتم رو سرم بلکه صداشون رو نشنوم ولی این جز ارزو های محاله .
داد زدم : ساکت
صدای خنده شون پیچید : امیر پاشو میخوایم بریم کوه .
سر جام نشستم . سرم درد می کرد : کجا قراره بریم ؟
- کوه دیگه .
سری تکون دادم و از جام بلند شدم . بعد از اماده شدن همه سوار اتوبوس شدیم و به سمت کوه حرکت کردیم .
سرمو تکیه دادم و به شیشه و به فکر رفتم . این دو روز اردو رسما کوفتم شده بود . دیدن هر لحظه ی چهره ی مظلوم یوسف کار رو برام سخت تر می کرد . مخصوصا با اون اتفاق دیروز . اهی کشیدم .

************** ******************

خیلی زود عصر شد و به سمت تهران راه افتادیم . خیلی زود تر از اونچه که فکرش رو میکردم .
شهاب - نگرانی ؟
نگاش کردم . ناخواسته گفتم : خیلی .
نپرسید چرا . با مهربونی گفت - غصه نخور . همه چی درست میشه
- درست نمیشه شهاب . زندگی من هیچ وقت درست نمیشه .
دستمو گرفت تو دستش : درست میشه . دل من روشنه
پوزخندی زدم . اینم نفسش از جای گرم بلند میشه . دلم روشنه . برو بابا . زندگی من اگه درست بشو بود تا حالا هزار بار درست میشد . والا
سرمو تکیه دادم به شیشه ی اتوبوس .
و کاش می دونستم اون روز اخرین روز ارامشه

*******

صدای زنگ ساعتم بلند شد اما این دفعه کسی نبود از خواب بپره . کسی نبود به خاطر صدای ساعت غرغر کنه . کسی نبود مخترع سواد رو ترور شخصیتی کنه و کسی نبود ...
با صورت خیس ساعت رو خفه کردم و از جام بلند شدم . به طرف صندوق گوشه ی اتاق رفتم و درش رو باز کردم .
با دیدن کلت مشکی ، چاقوی ضامن دار و شوک الکتریکی دوباره بغض گلومو گرفت .
دیشب یه نفر از طرف جلال اینا رو برام فرستاده بود .
صورتمو رو با دستم پوشوندم و گریه کردم . با یاداوری چهره ی ترسناک جلال اشکمو رو پاک کردم و با دستهای لرزون تفنگ رو برداشتم


همش به ساعت نگاه می کردم طوری که اردلان که کنارم نشسته بود کلافه شد .
اردلان - امیر کاری داری ؟
- هان ؟
اردلان - میگم منتظر کسی هستی ؟
اخم کردم - به تو ربطی نداره .
زیر لب بداخلاقی گفت و سرشو برگردوند . برای هزارمین بار به ساعت توی کلاس خیره شدم . فقط 10 دقیقه مونده بود . فقط 10 دقیقه مونده به 9 .
جلال گفته بود ساعت 9 با امپول بیهوشی یا یه چیز دیگه یوسف رو بیهوش کنم و ..
دستمو مشت کردم . اروم شمردم 9 دقیقه .
صدای اقای محمودی تو کل کلاس پیچید : امیر بیا پای تابلو .
از جام بلند شدم . حس می کردم همه دارن قدمامو می شمارن . انگار زمان با سرعت هر چه تمام تر پیش میرفت . بدون اینکه بهم رحمی بکنه .
کنار تابلو رسیدم .
گچی رو برداشت و رو تخته چیزی نوشت .. چرا سرم گیج میرفت ؟ چرا چیزی متوجه نمیشدم .
چشام با عقربه ی ساعت تلافی کرد . فقط 8 دقیقه ...
گچ رو داد دستم . زیر چشمی نگاهی به یوسف انداختم . با لبخند مهربونی بهم خیره شده بود .
چشمو بستم و به تابلو خیره شدم . شیمی ...
الکان الکن الکین .
همینا بود دیگه نه ؟
7 دقیقه ...
دستم می لرزه . نمی تونم چیزی بنویسم . ... چشممو رو هم میذارم .
چهره ی یوسف جلو روم مجسم میشه .
- بیا .
سرمو بر می گردونم : من گدا نیستم
- امیر ... ؟؟؟ من کی همچین حرفی زدم ؟
سرمو انداختم پایین . 5 دقیقه .
- بلد نیستم
پوزخندی زد : کی بلد بودی ؟
صدای زنگ تفریح پیچید ... این یعنی شروع عملیات .
محمودی - بشین .
لبخند تصادف کرده ای تحویلش دادم و کنار یوسف رفتم : یوسف ؟
از رو صندلیش بلند شد - بله ؟
- چیزه .. میای بریم ... میای بریم ...
به فکر فرو رفتم یه دفعه گفتم : میای با هم بریم قدم بزنیم ؟
چشاش گرد شد ولی با این حال گفت : باشه .
از تو کلاس اومدیم بیرون .
یوسف - امیر می رم بوفه یه چیزی بگیرم . جایی نرو .الان میام
سرمو تکون دادم و به دیوار تکیه دادم .
یوسف بعد از مدتی از بین پسرا خودشو کشید بیرون . صدای زنگ کلاس پیچید 2 دقیقه .
- میای بریم اب خوری ؟
سرشو تکون داد . اهسته قدم بر میداشتم تا زود تر حیاط خلوت شه و بچه ها برن سر کلاساشون . به ابخوری رسیدیم . شیر اب رو باز کردم و دستمو گرفتم زیرش . سرمو خم کردم و با تمام وجود اب رو فرستادم به بدنم .
سرمو گرفتم بالا . حیاط خیلی زود خلوت شد . معمولا معلما خیلی زود به کلاس میرفتن واسه همین پسرا زیاد تو حیاط معطل نمی کردن .
چشمم خورد به راهروی باریک توی حیاط .
دقیقا روبروی ابخوری یه راه باریک و کوچه مانند وجود داشت .
باید یه جوری یوسف رو می کشوندم اونجا و بعد .
از فکرش تنم لرزی گرفت .
صدای یوسف تو گوشم پیچید : خیلی دوست دارم یه بار از اینجا برم .
- از کجا ؟
یوسف - از این جا .
و با سر به کوچه اشاره کرد . لبخندی رو لبم نشست : باشه بریم .
شروع عملیات .
وارد کوچه شدیم . توی یه حرکت دستمو حلقه کردم دور گردنش و امپول رو از تو جیبم بیرون اوردم .
دستمو گرفتم جلو دهنش تا صداش در نیاد .
تا خواستم امپولو بزنم پاشو بلند کرد و کوبید به زانوم .
درد بدی تو پام پیچید و باعث شد دستم شل بشه . از فرصت استفاده کرد و به سمت حیاط دوئید و داد زد .
به سمتش رفتم اما دیر شده بود . اقای خسروی با دو خودشو رسوند .
سریع تفنگمو بیرون اوردم و به طرف یوسف نشونه گرفتم : جلو نیا ...
نفس تو سینه ی خسروی حبس شد . به یوسف نزدیک شدم و لگدی توی پاش کوبیدم . زانو زد . زیر لب مدام می گفت : پس زیر سر تو بود ... پس زیر سر تو بود .
- خفه شو .
صدای داد رایان تو گوشم پیچید : پلیس ... اسلحه تو بنداز زمین امیر .
پوزخند عصبی زدم : برو عقب رایان قلابی ... جلو بیای جلوی همه تون شلیک می کنم
داد زدم : گمشو عقب
شهاب - اینو ولش کن امیر . تو باختی .
سرمو گرفتم بالا . چند تا از پسرا تو حیاط اومده بودن .
- جدی ؟
بازوی یوسف رو گرفتم و بلندش کردم . اروم ماشه رو لمس کردم : تو که نمیخوای ماشه رو بکشم اق شهاب ؟... میخوای ؟


صدای لرزون شهاب تو گوشم پیچید : اونو ولش کن ... به یوسف کاری نداشته باش ... پوزخندی زدم . من فرار می کنم . به یوسفم کاری ندارم . مطمئن باش . اما تفنگ تو دستای جفتشون نقشه رو ناقص می کرد . باید یه جوری از شرش خلاص میشدم .... اوم ... چی بهتر از تهدید ؟ توی یه حرکت گردن یوسف رو گرفتم و فشار دادم . صدای بدی داد .
- تفنگاتونو بندازین زمین وگرنه همینجا گردنشو میشکنم .
بهم نگاهی انداختن . داد زدم : نشنیدین ؟ اروم خم شدن و تفنگاشونو گذاشتن زمین . خیالم کمی راحت شد . به در مدرسه نگاهی انداختم . فاصله ام باهاش زیاد نبود . باید یه جوری فرار می کردم . صدای جلال مدام تو سرم می پیچید : اگه لو بری خودم می کشمت . نفسم رو لرزون فرستادم بیرون . در حالی که دستم تو گردن یوسف بود عقب عقبی رفتم . باید فرار می کردم ... اره ... درستش هم همینه ... باید فرار کنم .... اگه جلال می فهمید ؟... بغضمو قورت دادم . توی یه حرکت یوسفو ول کردم و به از مدرسه زدم بیرون . ماشین پلیس جلو پام ترمز کرد . خودمو چسبوندم به دیوار . چشمم خورد به یه پسره که .... تف .. تفنگ ...تفنگ دستش .... با احساس سوزش بدی تو شکمم نعره ای زدم .. لباسم غرق خون شد ... گلوله ی بعدی به کمی بالاتر از قلبم خورد ...از درد زانو زدم ... چشمم خورد بهش فرار کرد . پلیسها به سمتش روونه شدن . صورتم خیس اشک شد . شهاب کنارم زانو زد : ماهان ... ماهان ؟؟ .. ابجی . بغلم کرد و با فریاد گفت: امبولانس خبر کنید . جلال عوضی ... جلال .. نفسم بالا نمی یومد . خدایا زوده .. زوده واسه مردن .. زوده ... بخدا خیلی زوده ... من فقط بیست سالمه ... امروز تولدم بود ... چرا هیچکی تبریک نگفت ؟ ... چرا این جوری شد؟ چرا باید سهم من از زندگی مردن گوشه ی خیابون باشه ؟... صدای شهاب تو گوشم پیچید : الهی قربونت برم . طاقت بیار ..ال. نگاش کردم . فرشته ی من : درد ... درد دار... م کم کم چشام داشت تاریک میشد . داد زد - تو نباید بخوابی ... ماهان خواهش می کنم . بی حال تر از اونیم که بخوام فکر کنم اسم مو از کجا میدونه . دنیا تاریک شد و ... انگار وقت رفتنه ... چه زود تموم شد زندگیم ... ماهان مرد ... ماهان به مردگان پیوست ... چهره ی حسین جلو روم مجسم شد . اخرین قطره ی اشکم رو بلوز شهاب چکید . خداحافظ تنها یاورم .. بغض کهنه ....

کلاغ جان!
قصه من به سر رسید...
سوار شو!
تو را هم تا خانه ات می رسانم...


پایان
1392/4/26


مطالب مشابه :


قسمت آخر رمان عملیات عاشقانه

رمان ♥ - قسمت آخر رمان عملیات عاشقانه رمان عملیات مشترک. قسمت آخر رمان عملیات عاشقانه .




رمان زندگی غیر مشترک - قسمت 1

رمان زندگی غیر مشترک - قسمت 1 رمان عملیات رمان آراس ( قسمت آخر )




روزای بارونی قسمت آخر

رمان عملیات مشترک. روزای بارونی قسمت آخر. تاريخ : پنجشنبه ۱۳۹۲/۰۷/۰۴ | 13:53 | نويسنده :




رمان وام ازدواج5 - قسمت اخر

قسمت اخر - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه+رمانی ها+عاشقان رمان عملیات مشترک.




ازدواج اجباری- قسمت آخر

رمان عملیات مشترک. ازدواج اجباری- قسمت آخر. تاريخ : جمعه ۱۳۹۲/۰۲/۰۶ | 10:15 | نويسنده :




زمستان داغ قسمت12(قسمت آخر)

رمان عملیات مشترک. زمستان داغ قسمت12(قسمت آخر) تاريخ : جمعه ۱۳۹۲/۰۵/۰۴ | 10:54 | نويسنده :




رمان بورسیــــــــــــــه/قسمـت آخــــــــــــــر

قسمـت آخــــــــــــــر رمان عملیات مشترک. رمان قلب مشترک مورد نظر




بغض کهنه11 قسمت آخر

بغض کهنه11 قسمت آخر - رمان+رمان ایرانی+رمان رمان عملیات مشترک. رمان قلب مشترک مورد




برچسب :