رمان بغض غزل قسمت11

شب خیلی خوبی بود مخصوصا با هدیه اي که پدر داده بود خوشی و خوبی رو برام دو چندان کرده بود مثل شبهاي که

تازگی ها بر من گذشته بود چشمام آسوده بسته شدلحظاتی از نشستن هواپیما به زمین میگذشت و با سهیل از

فرودگاه بیرون اومدیم و با تاکسی به سمت هتل حرکت کردیم میخواستیم نماز رو در حرم بخونیم به همین دلیل بعد

از رسیدن به هتل و اتاق رزرو کردن سریع به سمت حرم حرکت کردیم هنوز به حرم نرسیده بودیم که بغض گلوم

رو گرفته بود احساس خاصی داشتم یک حسی یک چیزي دلم رو به زیر و رو شدن و لرزیدم وا میداشت بدنم بی

حس شده بود وقتی پیاده شدم و روبروي درب ورودي حرم قرار گرفتم پاهام توان نگه داشتنم رو نداشت احساس

میکردم هر لحظه ممکنه بخورم زمین کنار حوض وسط حیاط بی اختیار بر روي زمین نشستم و بی اراده زدم زیر گریه

سهیل دستپاچه شد و نشست کنارم و گفت

چی شده غزل حالت خوبه

آره خوبم

پس چرا این طوري شدي

نمیدونم یهو کنترلم از دستم خارج شد

دستم رو گرفت و بلند کردم و گفت آروم باش حالت رو میفهمم بیا برو داخل حرم اونجا بشین تا حالت سرجاش بیاد

منم از قسمت آقایون میرم تو

از هم جدا شدیم و هرکدوم به سمت حرم رفتیم ایستادیم و نمازم رو خوندم دلم داشت میترکید خودش مرا به

سمتش میکشوند و راه برام باز شده بود کنار ضریح نشستم و با دستام بهش متوسل شدم و زدم زیر گریه دلم

نمیخواست این خوشی ها و آرامش تمام میشد زار زدم و از او کمک خواستم

خدایا خودت کمکش کن و کمکم کن خدایا جون منو بگیر و از مرگ اون جلوگیري کن اون نباید بمیره این انصاف

نیست توهم دوست نداري بمیره آخه چرا هرچی خوبه جدا میکنی و میبري چرا هرکی عاشقه رو از پیش ما میبري

مگه ما حق نداریم اي خدا تنها دلخوشیم رو ازم نگیر توي این دنیا تنها اونو دارم و نمیخوام تا جون دارم تنهاش بذارم

و تو هم نذار اون هیچ وقت منو تنها بذاره یا امام رضا خودت مشکلش رو حل کن خودت گره از مشکل این بنده ات

باز کن تو رو خدا نذارید از پیشم بره میدونم چون خوبه و دوستش دارید میخواید ببریدش اما من بدون اون چی کار

کنم دنیا با اون برام قشنگه تو رو خدا این قشنگی رو ازم نگیرید من حاضرم زیر پاهاش بمیرم وپرپر بشم اما اون

نفس بکشه خوب میدونم پاسه شما هیچ کاري نداره که شفاش بدید پس عاجزانه التماس میکنم ازم نگیریدش ازم

نگیریدش

چشام بسته شد و از حال رفتم بعد از چند لحظه که چند قطره آب به صورتم خورد باعث شد چشمام رو باز کنم همه

جا رو تار میدیدم چند زن بالاي سرم ایستاده بودن حالم که بهتر شد به کمک دونفر از حرم بیرون برده شدم که توي

اون شلوغی حالم بدتر نشه دو نفر دستانم رو گرفته بودند به کنار در که رسیدیم دیدم سهیل منتظر ایستاده وقتی منو

توي اون وضع دید هراسون به سمتم دوید و پرسید چی شده

یکی از خانمها گفت انقدر گریه کرد تا از حال رفت

سرم رو بلند کرد و گفت آخه چرا با خودت این کارها رو میکنی

من خوبم

دستم رو گرفت و از خانمها تسکر کرد و کمکم کرد تا از حرم بیرون رفتیم و به سمت هتل حرکت کردیم به اتاق

رفتیم من روي تخت خوابیدم و قرصی رو که سهیل به دستم داد رو خوردم که بالاخره بعد از مدتی سکوت گفت

من هیچ وقت راضی نمیشم که تو رو توي این وضع ببینم

نگاهش کردم و خواستم حرفی بزنم اما چشماش ورم کرده بود و سرخ شده بود زبونم بند اومده بود وبه سختی و

بریده بریده پرسیدم

گریه کردي

سرش رو برگردوند و با صدایی لرزان گفت نمیخوام غزل نمیخوام من این آرامش رو نمیخوام

به سمتم برگشت و مستقیم به چشام نگاه کرد و ادامه داد من نمیخوام تو این طوري باشی من حاضر نیستم به خاطر

من به این وضع بیفتی من حاضر نیستم غزل حاضر نیستم

زد زیر گریه و سرش رو بر روي زانوهاش گذاشت نفسم بند اومده بود کنارش نشستم و آروم سرش رو بلند کردم و

به چشماش نگاه کردم و گفتم

من دوست دارم سهیل دوست دارم فقط اینو میدونم که میخوام با تو باشم تا هرکجا به هر قیمتی میخوام با تو باشم

اینو بفهم میخوام با تو باشم

ازبس گریه کرده بودم صدام گرفته بود سرم رو به سینه اش گذاشت و هردو باهم گریه کردیم گریه اي که سوز

زودرس جدایی بر دلمون گذاشته بود فکر شبهاي تنهایی اي بودم که باید بدون او سپري میکردم سرم رو بر سینه

اش فشردم و گفتم

دوست دارم با تو باشم با تو باشم با تو باشم

حال خودم رو نمیفهمیدم دستش رو بر سرم گذاشت و گفت هر چند زیاد نمیتونم بمونم اما تا آخرش باهات میمونم

تا آخرش غزل حالا تو رو خدا آروم باش مرگ سهیل آروم باش

اینو که گفت سریع سرم رو بلند کردم و دستم رو بر لبش گذاشتم و گفتم

هیچ وقت این کلمه رو نگو تو هیچ وقت نمی میري لا اقل یادت توي دلم نمی میره اینو مطمین باش سهیل تو نمی

میري تو هیچ وقت براي من نمی میري دیگه تنهات نمیذارم سهیل دیگه هیچ وقت تنهات نمیذارم قلب من با تو میتپه

حالا چه با خودت چه با خیالت این باور کن خیالت هم با هر نفس همراهمه تو برام قصه گوي عشقی و تو برام معناي

زندگی کردنی چشماي آبی دریایی قشنگت هیچ وقت از یادم نمیره تو برام قشنگترین کلامی که اسمت همیشه تو

قلبمه سهیل باور کن اسمت همیشه تو قلبمه

اشک از چشمان هردومون سرازیر بود دستم رو از روي لبهاش برداشت و سرم رو بر شانه اش گذاشت آروم چشمام

رو بستم و خوابیدم و خواب دیدم کنارمه و همه جا همراهمه دلم نمیخواست از این خواب بیدارشم دلم میخواست با

این خواب براي ابد نفس بگیرم و زندگی کنم دلم میخواست با لبخند قشنگش همیشه از عشق بشنوم و با عشق

زندگی کنم و با عشق بیدار شوم و شب بخیر بگم

دوبار دیگه همراه هم به حرم رفتیم ولی این دفعات حال بهتري داشتم نمیدونم از امیدي بود که سهیل به من داده بود

یا از صبري که خدا عنایت کرده بود حالا خیلی خوب شده بود دو روز بعد رو همه اش درتفریح وگردش بودیم سهیل

اصلا نگذاشت حتی براي لحظه اي دوباره اشک تو چشمام خونه کنه با خنده ها و حرفها و محبتهاش سفر خوب و

خاطره انگیزمون تموم شدو به تهران برگشتیم همه براي استقبال از ما خونه بابا جمع شده بودند روز خوبی رو با بچه

ها گذروندیم هرچند که پیام و بچه ها و خاله اینا چند روز پیش به رامسر برگشته بودند و جاي خالیشون خیلی

احساس میشد گوشه اي کنار عسل و رها و آیسان نشسته بودم که سهیل صدام کرد و گفت غزل یه لحظه بیا

کنارش رفتم و پرسیدم چی شده کاري داري

من نه اما آرمان با هردومون کار داره توي حیاط منتظرمونه

به حیاط رفتیم آرمان روي پله ها نشسته بود ما رو که دید بلند شد و دوباره هرسه روي پله ها نشستیم که آرمان

گفت

مزاحم که نشدم

سهیل گفت نه بابا ما که به مزاحمتهاي شما عادت داریم خیالت راحت

خب پس خیالم راحت شد الان اجازه هست حرفم رو بزنم

بفرمایید

حقیقتش حرف خاصی ندارم که بخوام بزنم اما وقتی توي این مدت همه چیز رو دیدم و مثل وجودي از خودم لمسش

کردم به حس و زندگیتون حسودیم شد خواستم بگم توي این چند روز که ایتالیا بودم و این چند روزي که برگشتم با

مهرشاد کارهامون رو درست کردیم و هر دو در کارخونه اتومبیل سازي در ایتالیا استخدام شدیم یعنی همون کار

سابقمون الان هم قراره تا چند ساعت دیگه براي همیشه برگردیم ایتالیا اگر هم میبینید پدر و مادرم زیاد حال خوبی

ندارن دلیلش اینه که نتونستن منو راضی به موندن بکنن خواستم به غزل بگم اگر یادش باشه دلیل برگشتنم رو چند

ماه پیش در رامسر بهش گفتم والان هم میخوام دوباره ازش بخوام که هیچ وقت خونواده ام دلیلش رو نفهمن چون

این فقط براي خودم قانع کننده است من نمیتونم این همه ضعف و فقر و مصیبت رو ببینم من طاقت و توان و تحمل

ندارم شاید سوسول باشم نمیدونم اما اینو میدونم اگر یه مدت از اینجا دور باشم حالم خیلی بهتر میشه غزل خانوم

میخواستم بهت بگم که قدر این سهیل رو بدون خیلی دوست داره یادته بهت گفتم در موردش بی انصافی میکنی اما

متوجه منظورم نمیشدي حالا معنی حرفم رو فهمیدي غزل مراقبش باش من دلم روشنه که شما تا ابد باهم خوشبخت

میشید چه جسمتون کنار هم باشه چه دلتون هیچ فرقی نمیکنه اما خوشا زمانی که دلها بهم نزدیک وکنار هم باشن

دوست دارم اگر زمانی برگشتم ایران بازم شما رو کنارهم ببینم این تنها آرزومه باور کنید من توي این مدت به هیچ

کس دل نبستم به جز شما دوتا من به دوري از خانواده ام عادت دارم هرچند سخته اما 6 سال براي عادت کردن کم

نیست اما الان که به شما وابسته شدم وبهتون عادت کردم دوري از شما برام خیلی سخته

بغض گلوش رو گرفته بود و ادامه اد فردا مادر مهمونی گرفته خوشحال میشم که قانعشون کنید و بگید طاقت گریه

هاي هیچ کدومشون رو ندارم آخه مادرم نمیدونه و فکر میکنه بلیطم براي پس فرداست

روبه سهیل کرد و با چشمان پر از اشک گفت من الان میرم خونه و وسایلم رو بر میدارم میخوام تنها باشم به بچه ها

بگید من رفتم و از طرف من ازشون خداحافظی کن اما سهیل به خدا اینو از ته دلم میگم اگر با مهرشاد 25 ساله که

رفیقم و با تو چند ماهه اما این قدر که تو با احساس و دلم بازي کردي مهرشاد هیچ وقت نکرد اما کاش جوابی واسه

دلتنگی هام بود هیچ وقت دلم تا این حد با رفیقم نبوده اما به خدا دارم میترکم سهیل دارم دق میکنم نمیتونم قبول

کنم که.....

ساکت شد وادامه نداد سرش رو پایین انداخت اشک رویه گونه ام سرازیر شد سهیل بدجوري بغض کرده بود هیچ

کدوم حرفی نمیزدیم آرمان دوباره گفت

بیایید کوچه یکی میخواد ببینتتون

با پاهایی لرزان به سمت در رفتیم و پا به کوچه گذاشتیم مهرشاد رو دیدیم کخ کنار در ایستاده بود و مثل همیشه با

خنده گفت

چه عجب مارو تحویل گرفتید و تشریف آوردید بیرون

سهیل مهرشاد رو بغل کرد و زد زیر گریه وگفت دلم براي بی مزه بازیها و شوخی هاي بی نمکت تنگ میشه حلالم

کن

مهرشاد نتونست خودش رو کنترل کنه تا به حال حتی ناراحتیش رو ندیده بودم چه برسه به گریه اش اما زد زیر گریه

و دستاش رو رو دور کمر سهیل حلقه کرد و با گریه گفت

بی نمک و بی مزه هیکلته بار آخرت باشه با من این طوري حرف میزنی ها

آرمان طاقت نیاورد و روي زمین نشست و گفت خدایا آخه این چه کاریه که با ما میکنی

سهیل و مهرشاد کنارش نشستند و هرسه دست در گردن هم با هم گریه کردند دلم داشت میترکید به دیوار تکیه

دادم و آروم نشستم و بی صدا اشک ریختم سهیل دست هردوشون رو گرفت و بلند کرد و گفت

خجالت بکشید این کارها چیه بذارید راحت....

چند لحظه مکث کرد و گفت بذارید راحت باشم و با آرومی چشام رو ببندم

آرمان دستاش رو به سرش گرفت و روش رو برگردوند سهیل به سمت آرمان رفت و تسبیحی رو از گردنش در

آورد و گفت

اینو ببند به گردنت خیلی برام عزیزه غزل از مشهد برام گرفته

آرمان با گریه نگاهی به من کرد و تسبیح رو گرفت مهرشاد دستش رو به شانه ي سهیل گذاشت و گفت:

-هیچ وقت قاب عکسمون رو از دیوار اتاق بر نمیدارم، لیوان آبت رو هم دست نمی زنم و یادگاري نگه می دارم.

لباس هاي مزخرفت رو هم تا آخر عمرم نگه میدارم. یادته هیچ وقت نمیذاشتی روي کاناپه بخوابم اگر هم دوست

نداري دیگه روي کاناپه نمی خوابم. در ضمن نمی ذارم آرمان روي صندلیت بشینه فقط خودم می شینم. چون می دونم

منو بیشتر دوست داري.

سهیل لبخندي از غم زد و با گریه گفت: دیدي من مردم و تو بازم آدم نشدي؟

-بدبخت ما همینطوري هم کلی خاطرخواه داریم چی برسه به زمانی که آدم بشیم؟ اما...

ساکت شد و دوباره گفت: اما بی تو چی میشه؟ سهیل بی تو نمیشه.

پاهام از شدت ضعف درد گرفته بود، دلم میخواست جیغ بکشم تا آروم شوم اما نمیشد، آرمان و مهرشاد روي سهیل

رو بوسیدند و از من خداحافظی کردند و به سمت ماشین رفتند که سهیل صداشون کرد و گفت:

-همیشه دوستتون دارم، برید به سلامت همیشه خوش باشید امیدوارم موفق باشید.

زمانی که ماشین خواست از مقابل ما عبور کند، سهیل با صداي بلند گفت: دیدار به قیامت.

نفسم بالا نمی اومد احساس میکردم فلج شدم هر چند کمرم خیلی وقت بود که شکسته بود، سهیل با گریه دستم را

گرفت و بلند کرد و هر دو با هم به خونمون رفتیم و به اصرار سهیل آبی به سر و صورتمون زدیم و چهره مون را

عادي نشان دادیم و به بالا برگشتیم و خبر رفتن آرمان رو دادیم، تمام اون شب رو، نه سهیل و نه من هیچ کدوم توان

حرف زدن نداشتیم و خاموش ماندیم و صبح فردا سعی کردیم صبح عادي رو شروع کنیم، هر چند سخت بود، تمام

حرفها و لحظات شب قبل توي ذهنم تکرار می شد و جلوي چشمم به حرکت در می اومدند. خوب می دونستم که آنها

هم طاقت دیدن مردن سهیل رو نداشتند و به همین خاطر بی خبر و به این زودي برگشته بودند، صبح اون روز سهیل

به سر کارش و من هم به دانشگاه رفتیم و هر دو به تقدیر و سرنوشت گردن نهادیم و با زندگی سازش کردیم.

****

صبح که از خواب بلند شدم حال خوبی نداشتم احساس ضعف می کردم، سه ماه از با هم بودن من و سهیل می گذشت

و شماره معکوس براي پایان خوشبختی هاي ما آغاز شده بود، توي این مدت روز به روز حال سهیل بدتر شده بود،

هنوز اجازه نداده بودیم کسی از این ماجرا خبر دار بشه و موضوع بیماري سهیل رو بفهمه، سهیل روز به روز لاغرتر و

ضعیف تر می شد اما هنوز شاد و سر زنده بود و امید و جوانی توي دلش نمرده بود و همین بود که به من امید و

سرزندگی می داد، سعی می کردم خودم را آماده کنم تا تحمل داشته باشم اما به هیچ عنوان حتی فکرش رو هم نمی

تونستم بکنم خودم رو به دست زمان سپرده بودم، زمان با گذشتش همه چیز رو حل میکرد و نشان می داد، نمی

خواستم بگذارم به او بد بگذره و کوچکترین غمی داشته باشه، این آخري ها علاوه بر خون دماغ شدن، خیلی هم

سرفه میکرد، خانواده اصرار داشتند که سهیل باید خون دماغ شدنش رو به یک دکتر اطلاع بده و علتش رو بفهمه اما

هر دفعه ما سعی میکردیم موضوع رو عوض کنیم و نگذاریم کسی از ماجرا مطلع بشه. خودم هم چند روزي بود

احساس خستگی و ضعف می کردم اولش فکر کردم علتش فکر کردن به موضوع سهیل باشه اما این یکی دو روز

احساس درد هم می کردم، دردم بعضی وقتا شدید

می شد اما دلم نمی خواست سهیل از این موضوع چیزي میفهمید و نگران میشد، اما اون شب وقتی به خونه اومد و

پیراهن سفیدش را با لکه خون دیدم حالم بد شد و نتونستم خودم را کنترل کنم و حالم بهم خورد و سریع به سمت

دستشویی رفتم. سهیل هراسون و دستپاچه به سراغم اومد و کمکم کرد و به اتاق برد و بر روي تخت نشاند و با دلهره

گفت:

-چی شده غزل؟ حالت خوب نیست؟

-نه حالم خوبه چیزیم نیست.

-پس چرا حالت بهم خورد؟

-نمی دونم، تازگی ها چند بار اینطور شدم.

حواسم نبود که چی میگم، با تعجب پرسید: آخه چرا؟

-چی چرا؟

-چند روزه که حالت خوب نیست و به من نگفتی؟

-کی گفته من حالم خوب نیست؟

-خودت همین الان گفتی.

-من کی گفتم؟!

-تو مطمئنی حالت خوبه؟ تب داري؟

-نه ندارم.

-پس چرا حواست نیست؟

-هست.

-فکر نمی کنم، آخه چرا حالت بد شده؟ چرا نگفتی بریم پیش یه دکتر؟

-لزومی نداشت فقط یکم سر گیجه دارم که علتش هم کم خونیه.

-مگه تو دکتري که بیخودي علت میتراشی؟ اگر هم کم خون شده باشی بالاخره باید بري دکتر تا یه دارو تجویز کنه.

-چه خبره بابا، چقدر شلوغش میکنی، من که چیزیم نشده تو هم نمیخواد بیخود نگران بشی.

-بیخود نگران نیستم، جدیداً رنگ پریده هم شدي، فردا سرکار نمیرم و حتماً با هم میریم دکتر.

-اما...

-اما بی اما همونی که گفتم، بگو چشم.

نمی خواستم ناراحت ببینمش به همین دلیل با خنده گفتم: چشم جناب اي کی یوسان! شما امر بفرمایید، غزل نباشه

ببینه سرورش عصبانی و نگران شده.

خندید و بالش را به سمتم پرتاب کرد و با خنده گفت: خیلی شیطونی، برات دارم غزل خانوم.

در حالیکه از او فاصله گرفته بودم و پشت مبل قایم شده و بودم تا بالش دیگه اي تا به سمتم پرتاب نکند گفتم:

-مثلاً میخواي چیکار کنی آقا؟

از سر جاش بلند شدو با بالش به سمتم اومد و من هم فرار کردم و او هم به دنبالم دوید، با جیغ و داد از اتاق پریدم

بیرون، مامان و بابا سریع و نگران به حیاط اومدند و من هم سریع پشت بابا پنهان شدم و سهیل هم بالش به دست

دنبال من اومده بود، مامان با عصبانیت به من گفت:

-چی شده؟ چرا این طور میکنی؟ چه خبرته قلبمون ایستاد؟

-سهیل میخواد منو بزنه.

بابا نگاهی به سهیل و بالش دستش کرد و با خنده گفت: شما دو تا توي اون خونه با هم خاله بازي میکنید زندگی ؟

سهیل در جواب گفت: اول سلام، دوم اینکه از دخترتون بپرسید، من میخوام زندگی کنم ولی خانوم نمیذاره.

گفتم: کی میگه؟ من نمیذارم؟ بابا دروغ میگه.

بابا دستم رو گرفت و با خنده به سمت سهیل کشید و دستم را به دست سهیل داد و گفت:

-بیا سهیل جان، تحویل خودت هر چقدر دلت خواست بزنش.

سهیل خندید و به شکل نظامی احترامی گذاشت و گفت: چشم پدر جان به دیده منت.

با گریه اي ساختگی گفتم: بابا شما چرا اینکار رو کردید؟ مامان شما یه چیز بگو! مگه میخواید دخترتون رو از دست

بدید؟

مامان گفت: تو سهیل رو کاري نداشته باشی اون طفلک با تو هیچ کاري نداره.

و بی تفاوت با خداحافظی به خونه برگشتند و سهیل با خنده دست من رو به سمت خونه کشید و گفت:

-بیا داخل ببینم، اینقدر هم ننه من غریبم بازي در نیار، که کسی بهت محل نمیذاره.

با اخم گفتم آخه چرا مامان اینا این کار رو کردند؟

خندید و با قیافه حق به جانبی گفت: مال بد بیخ ریش صاحبش بیا که بیخ ریش خودمی.

-دست شما درد نکنه آقا سهیل.

-سر شما درد نکنه.

اخمی به شوخی کردم و با هم به اتاق برگشتیم.

****

صبح که از خواب بیدار شدم سهیل رو در کنار خودم بر روي تخت دیدم و با تعجب نگاهی به ساعت کردم و سریع با

سر و صدا بیدارش کردم و گفتم:

-سهیل، سهیل پاشو چرا خوابیدي؟ دیرت شده.

چشماش رو به زور و به سختی باز کرد و با خواب آلودگی گفت: چی می گی بابا؟

-پاشو دیرت شده؟

-چی دیر شده؟

لیوان آب رو بر صورتش ریختم و سریع از سر جاش بلند شد و گفت: اي بی انصاف چرا اذیت میکنی؟ خب خوابم

میاد.

-مگه شب نخوابی کردي؟ یه نگاه به ساعت بینداز ببین چنده.

نگاهی به ساعت کرد و با خونسردي گفت: ساعت هشت صبحه.

-همین؟!

خمیازه اي کشید و گفت: تو هم سر صبحی مثل اینکه حالت خوب نیست ها، مگه قراره توي ساعت چیز دیگه اي رو

ببینم؟ مگه تلویزیونه؟

-مگه نمی خواي بري سر کار که اینقدر بی خیال نشستی؟

-نه            .

-نه؟!

-خب آره، چرا تعجب میکنی؟ مگه قرار نبود امروز نرم سر کار و با هم بریم دکتر؟

تازه یادم افتاده بود سرم رو خاروندم و گفتم: راست می گی ها، یادم رفته بود.

-خسته نباشی! همینه دیگه اینقدر به مغزت فشار میاري حالت بد میشه، نذاشتی با هم بخوابیم.

-اذیت نکن بالاخره باید بیدار میشدي، ساعت هشته تا کی میخواستی بخوابی؟

-صبحانه رو حاضر کن، بخوریم و بریم.

صبحانه رو خوردیم و به سمت دکتر راه افتادیم و بعد از چند لحظه که منتظر نشستیم نوبت ما شد و به اتاق دکتر

رفتیم و بنا به درخواست دکتر روي تخت دراز کشیدم و بعد از معاینات گفت:

-به نظرم یه چیزایی می یاد که تا آزمایش ندید نمی تونم مطمئن حرف بزنم.

سهیل گفت: یعنی می فرمایید الان باید بره آزمایش بده؟

دکتر گفت: بله، آزمایش بده و هر وقت جوابش رو دادند براي من بیارید.

به آزمایشگاه رفتیم و آزمایش دادم و قرار شد روز بعد براي گرفتن نتیجه به آزمایشگاه بریم، ناهار رو به پیشنهاد

سهیل بیرون خوردیم و بعد به خونه برگشتیم، در راه بازگشت بودیم که سهیل گفت:

-هفته دیگه عید نوروز شروع میشه.

-آره چطور میگه.

-هیچی همین طوري، راستی تو هم میخواي بري؟

-کجا؟

-همراه همه به شمال.

-یعنی تو نمی خواي بیاي؟

-نمی دونم هنوز تصمیم نگرفتم.

-چی داري میگی؟ اونجا همه منتظر من و تو هستن.

-اما من نمیتونم بیام.

-چرا نمیتونی بیاي؟

-یعنی تو نمیدونی؟

-نه.

-خب به خاطر وضعیتم.

-مگه وضعت چشه؟

-چرا خودت رو به اون راه میزنی؟ سه ماه پیش دکترا جوابم کردن و گفتن نهایتاً سه ماه دیگه عمر میکنی والان هم

این سه ماه گذشته و شمارش معکوس برام آغاز شده، نمیخوام بیام چون که دوست ندارم تعطیلات همه رو خراب

کنم.

بغض گلوم رو گرفته بود اما چیزي نمی گفتم، دوباره گفت: تو خودت خوب میدونی که منظورم چیه غزل! من شب که

میخوابم از این که آیا فردا دوباره خورشید رو میبینم یا نه اطمینان ندارم، اگر هم میبینی الان سر پا هستم و تقریباً سر

حالم همش به خاطر توست و به خاطر نگاه توست، باور کن نمیخوام ناراحتت کنم اما این حقیقته، یک واقعیت.

سکوت کرد و در سکوت اون، قطره اشکی آروم از گوشه چشمم سرازیر شد. نگاهی به من کرد و گفت:

-توي این مدت خیلی فکر کردم اگر تا عید زنده موندم چیکار کنم اما الان واقعاً خودم هم نمیدونم باید چیکار کنم.

با بغض گفتم: اگه ازت یه خواهشی کنم، نه نمیگی؟

-نه نمیگم.

-قول میدي؟

-آره قول میدم.

-بیا بریم شمال، به خاطر من نه به خاطر کس دیگه اي، هر چی خواست خدا باشه، همون میشه اگر تا الان اتفاقی

نیافتاده ان شاءالله بعد از این هم قرار نیست اتفاقی بیافته. شاید امام رضا حرفمون رو گوش کرده، بذار بریم شمال

آخه اونجا جاییه که براي اولین بار عشق تو رو تو دلم احساس کردم اونجا جاییکه واسه همیشه بهت وابسته شدم،

جاییه که عاشقت شدم کنار دریا، یادته؟

بعد از چند لحظه سکوت گفت: یادمه، اما....

-اما نداره، تو قول دادي.

سرش رو انداخت پایین و گفت: باشه هر چی تو بگی امید به خدا.

به خونه رسیدیم و شب رو با نیما و رها در کنار مامان اینا با خوشی سپري کردیم و صبح بدون سهیل به تنهایی بعد از

اتمام دانشگاهم براي نتیجه آزمایش به آزمایشگاه رفتم و بعد از گرفتن جواب به دکتر رفتم و دکتر با خنده اي بعد

از مطالعه جواب آزمایش گفت:

-خوشبختانه حدسم درست بود.

با تعجب گفتم: چه حدسی؟

-مگه در آزمایشگاه جواب رو بهتون نگفتن؟

-خیر.

-خب پس من اولین کسی هستم که این خبر خوش رو به شما میدم.

-چه خبري؟

-چطور تا حالا متوجه نشده بودید؟ شما دو ماهه باردار هستید.

دنیا دور سرم چرخید. چشمام سیاهی رفت باز هم مثب دفعه قبل دو ماهه باردار بودم واي اگر سهیل میفهمید خیلی

ناراحت میشد همون اول بهم گفته بود و شرط گذاشته بود که هیچ وقت نباید بچه اي در میون باشه، دلم به حال بچه

سوخت، چقدر غریب بود و چقدر ناخواسته. بغض کرده بودم دکتر تعجب کرده بود، با پاهایی لرزان جواب آزمایش

رو از روي میز برداشتم و بدون خداحافظی از اتاق بیرون رفتم.

دلم داشت میترکید آخه این همه عذاب از چند طرف باید به من وارد میشد؟ من داشتم تاوان کدام گناه رو پس

میدادم نمیدونستم. مقداري پیاده راه رفتم تا که آروم بگیرم. نباید میگذاشتم سهیل چیزي بفهمه جواب آزمایش رو

پاره کردم و به سطل زباله انداختم و تصمیم گرفتم تا موضوع را از او پنهان کنم. به خونه که رسیدم آبی به سر و

صورتم زدم و سعی کردم بخوابم اما خوابم نمیبرد. نگاهی به قرصهاي آرامبخش سهیل که روي میز بود انداختم و بی

اختیار یکی را برداشتم و خوردم و خیلی زود خوابم برد.نمیدونم چقدر خوابیده بودم که پاشیدن قطره هاي آب بر

روي صورتم باعث شد که از خواب بپرم. مامان و سهیل بالاي سرم بودند سهیل با نگرانی پرسید:

-از قرصهاي من خوردي؟

با سر جواب مثبت دادم او با عصبانیت گفت: آخه چرا این کارو کردي؟ این دیازپام ها خیلی قوي ان.

-آخه خوابم نمی برد.

-خب چشمات رو می بستی بالاخره خوابت می برد، این بچه بازیها چیه که در می یاري؟

وقتی گفت بچه، بغض گلوم رو گرفت و با صدایی لرزان گفتم: بچه؟! کدوم بچه؟ من نمیخوام، بچه بازي نمیخوام!

سر جایم نشستم، سهیل آروم دوباره مرا بر تخت خوابوند و گفت: تو حالت خوبه غزل؟ چی داري میگی؟

-آره خوبم.

-چرا قرص خوردي؟

-سرم درد میکرد.

-خب یه مسکن میخوردي نه قرصهاي من رو.

-روي میز بود، برداشتم.

-هر چی روي میز باشه که نباید برداري، ببینم یکی بیشتر که نخوردي؟ آخه همه قرصها رو ریختی.

-نه یکی خوردم، از دستم افتاد ریخت.

-خب باشه ایرادي نداره، حالا بگو ببینم جواب آزمایشت رو گرفتی؟

مامان با تعجب گفت: کدوم آزمایش؟ اینجا چه خبره؟ اصلاً قرصهاي سهیل چی هستن؟ سهیل چرا قرص میخوره؟

یاد آزمایش افتادم، بغض داشت خفه ام میکرد، دلم داشت میترکید اما خودم رو کنترل کردم تا سهیل متوجه نشه و رو

به مامان به دروغ گفتم:

-سهیل میگرن داره به همین خاطر قرصهاي مسکن قوي میخوره.

-پس چرا به ما نگفته بودید؟

-فکر میکردم گفتم.

-نه نگفتی، حالا خیلی اذیتش میکنه؟

-مثل همه میگرن هاست دیگه.

-خب جریان آزمایش تو چیه؟

نمی دونستم چه باید بگم سهیل هم منتظر جوابم بود، باز هم به دروغ گفتم:

-سر گیجه داشتم سهیل اصرار کرد بریم دکتر من هم رفتم، امروز هم جواب آزمایش رو گرفتم و دکتر گفت هیچ

چیز نیست و به خاطر ضعفیه که دارم، علتش هم کمبود کلسیمه.

سهیل با تعجب گفت: کمبود کلسیم؟!

-آره.

-اما کلسیم هیچ ربطی نداره.

-حتماً داره که دکتر گفته.

-اما من فکر نمیکنم که...

وسط حرفش پریدم و گفتم: تو که دکتر نیستی.

سکوت کرد و هیچ نگفت و مامان دوباره پرسید: خب دارو بهت داد؟

-نه، گفت باید داروي گیاهی از عطاري بگیرم.

سهیل گفت: کلسیم قرص میخواد نه داروي گیاهی.

با عصبانیت گفتم: سهیل اذیت نکن دیگه.

سهیل که قانع نشده بود گفت: باشه هر چی تو بگی، ولی جواب آزمایشت کجاست؟ برو بیار میخوام بهش نگاه کنم.

-مگه تو سر در میاري؟

-تا یه حدودي.

از این که جواب را پاره کردم و دور ریخته بودم خوشحال شدم و خدا رو شکر کردم و گفتم:

-اما من فکر نمی کردم نیاز باشه انداختمش دور.

-آخه چرا؟

-گفتم که.

-بابا تو هم عقل کل هستی ها.

-ما اینیم دیگه.

با لبخندي گفت:

-زبون نریز که نمی تونی قانعم کنی.

با خنده و شیطنت گفتم:

-رگ خوابت دستمه آقاجون چی فکر کردي؟

خنده اي کرد و گفت:

-آي آي چه خبره؟مگه من رگ خواب هم دارم؟

-آره می خواي بگم؟

-بگو.

-تو رو جون من قانع شو و بی خیال سین جیم کردن شو.

لبخندي زد و گفت:

-الحق که خاله ریزه اي.

می دونستم اگر براش جونم رو قسم بخورم قبول می کنه.به هر حال از ایم که به خیر گذشت خوشحال بودم هر چند

که سهیل قانع نشد اما قضیه رو یک جوري حل کردم و پایان دادم.دو روز دیگه قرار بود به رامس بریم و توي این

سفر عسل و آرش به همراه نیما و رها با ما می اومدند.دست و دلم از هر اتفاقی می لرزید اما خودم و سهیل و طفل

معصومم رو به خدا سپرده بودم و سعی می کردم با خیالی راحت و آسوده به این سفر برم و بگذارم به سهیل خوش

بگذره و از این فکرهاي عذاب آور خلاص بشه.

فصل شانزدهم

صبح زود بود و همه ي بچه ها خونه ي بابا جمع شده بودیم که با هم به سمت رامسر حرکت کنیم.سهیل هنوز نگران و

دودل بود اما من امیدوار بودم که هیچ مشکلی به وجود نخواهد اومد از شیشه ي ماشین به طبیعت شمال نگاه می

کردم بغض گلوم رو گرفته بود این همه زیبایی و قشنگی دیگه هیچ وقت بدون او برام معنا نداشت.یه هال بدي

داشتم.هر چی سعی می کردم از این طبیعت نفس بگیرم نمی شد انگار یه چیزي مانع نفس کشیدنم می شد سرم رو

برگردوندم و به سهیل که داشت رانندگی می کرد نگاه کردم قلبم شروع به تپید ن کرد و نفس کشیدم و فهمیدم تنها

دلیل نفس کشیدنم دیدنش بوده چند لحظه همین طور مستقیم بهش نگاه کردم تا بالاخره سرش رو به سمتم

برگردوند و گفت:

-چیه؟خوش تیپ ندیدي؟

-خوش تیپ دیدم اما درپیت نه.

-حالا ما شدیم درپیت دیگه؟

-بله یه شوهر درپیت.

-آخه واسه چی؟

-خوب واسه اینکه اصلا انگار نه انگار که من زنتم یه کمی باهام حرف نمی زنی.

خندید و گفت:

-شما امر بفرمایید چی بگم؟همون رو می گم.

-هر چی دلت می خواد خسته شدم این همه راه رو بس که ساکت بودیم.

-ببخشید حالا شما حرف بزنید من می شنوم.

-چی بگم؟

-دیدي خودت هم نمی دونی باید چی بگی؟

-من گفتم تو حرف بزنی نه من.

-خوب تو هر چی می خواي بگو تا من همراهیت کنم.

نمی دونم چرا بی اراده این سوال رو پرسیدم و گفتم:

-سهیل تو از چه اسمایی خوشت میاد؟

-واسه چی می پرسی؟

-همین طوري.

-شد ما یه بار از تو دلیل بخوایم تو نگی همین طوري؟

-حالا بکو.

-از سهیل.

-چه خودخواه.

-اسم به این قشنگی خیلی هم دلت بخواد.

-خب دختر چی؟

-غزل.


مطالب مشابه :


دانلود رمان غزال(جاوا ،آندروید،تبلت و pdf)

رمان غزل عاشقی رمان دانلود برای آندروید. دانلود برای pdf. دانلود برای




دانلود رمان بغض غزل

دانلود رمان بغض غزل | دانلود رمان بسیار زیبای بغض غزل برای موبایل و كامپيوتر – جاوا، اندروید |




دانلود رمان بغض خاموش

رمان بغض غزل. دانلودرمان بغض خاموش برای موبایل منبع : رمان بغض خاموش




دانلود رمان اینجا زنی عاشقانه میبارد برای جاوا،اندروید،ایفون،

apk اندروید *برای دسترسی به رمان مورد نظرتون از جستجوی وب رمان بغض غزل.




مجموعه رمانهای عاشقانه سری 6

دانلود کتاب برای آندروید *برای دسترسی به رمان مورد نظرتون از جستجوی وب رمان بغض غزل.




دانلود رمان تکیه گاهم باش (جاوا ،آندروید،تبلت و pdf)

رمان غزل عاشقی رمان كند با بغض گفت : دانلود برای آندروید.




رمان بغض غزل قسمت11

رمان بغض غزل قسمت11. من این وب و فقط برای شما ساختم بازی های اندروید




برچسب :