قسمت اخر رمان گناهکار

آرام_ برم بابایی رو بیدارش کنم؟....
دیس پلو رو گذاشتم رو میز: بدو مامانی....
با ذوق برگشت از اشپزخونه بره بیرون که صدای آرشام اومد: این همه بوی خوب تو خونه پیچیده کی ازمن توقع ِ خواب داره؟!..
با لبخند به صورتش نگاه کردم..چشماش به خاطر خواب کمی قرمز شده بود..
از شرکت که برگشت حسابی خسته بود بهش گفتم: برو یه کم استراحت کن، موقع شام صدات می کنم!..ولی الان دیگه اثری از خستگی تو صورتش دیده نمی شد!..
آرام و از تو درگاهه آشپزخونه بغل کرد و محکم گونه ش و بوسید..
--تو که باز بوی شکلات میدی شیطون....
آرام با شیرین زبونی لباش وغنچه کرد و با ذوق گفت: فرهاد یه کلی برام شکلات خریده..ولی بهش قول دادم فقط روزی 1 دونه بخورم و بعدشم مسواک بزنم که دندونام و کرم نخوره..

آرام و گذاشت رو صندلی و نشست پشت میز: اولا فرهاد نه و دایی فرهاد..دوما اره بابایی کمتر بخور ولی همیشه بخور....
آرام_ مث بی بی؟!..
آرشام_ بی بی چی؟!..
آرام_ اخه پریروز که خونه ی خاله پری اینا بودیم.. شنیدم بی بی گفت دکتر گفته برنج و گوشت کم بخور ولی همیشه بخور ....
از لحن بامزه ش هر دومون خندیدیم..

آرام_بابا آرشام؟!....
--جانم........
آرام_ من به فرهاد چی بگم؟!..
آرشام یه قاشق از قرمه سبزی ریخت رو برنجش و گفت: واسه چی بابایی؟!..
آرام_آخه ازم سوال کرده منم نمی دونم چی بهش بگم!..
آرشام لقمه ش و قورت داد و لیوان نوشابه ش و برداشت..
-- مگه چی ازت پرسیده؟!..

و آرام با اب و تاب دستاش و از هم باز کرد و گفت: پریروز با خاله بیتا اومد خونه ی خاله پری اینا..بعدش منو که دید بغلم کرد و نشوند رو پاهاش..بعدش بهم گفت: می دونی چقده دوستت دارم؟..گفتم نه..بعدش گفت: اونقدی که می خوام بیام خواستگاریت ولی می دونم بابات تو رو به من نمیده........
آرشام که داشت نوشابه ش و می خورد با شنیدن جمله ی اخر آرام نوشابه پرید تو گلوش و به سرفه افتاد..با اینکه از حرف آرام خنده م گرفته بود ولی سریع یه لیوان آب دادم دستش که یه نفس سر کشید و با یه نفس عمیق و دو تا سرفه حالش جا اومد..
- آرشام خوبی؟!..
سرش و تکون داد..رو به آرام گفت:اینا رو دایی فرهاد بهت گفته؟!..
آرام سرش و تکون داد و بعد از اینکه لقمه ش و قورت داد گفت: اوهوم..بعدش من گفتم تو که زن داری، پس خاله بیتا چی؟..هیچی نگفت خندید و بوسم کرد....حالا من چی باید بهش بگم؟!..

آرشام اخم کرد .. مثل وقتایی که آرام کار اشتباهی انجام می داد جدی نگاش کرد و گفت: دیگه از این حرفا نزنیا بابایی..باشه؟!..
آرام یه کم با چشمای خوشگلش معصومانه زل زد تو صورت آرشام و گفت: چرا بابایی؟!..
انقدر ناز شده بود که اخمای آرشام از هم باز شد..نیم نگاهی به من که لبخند می زدم انداخت و رو به آرام گفت: چون حرف ِ بدیه .....
آرام- پس چرا فرهاد گفت؟..یعنی اونم کار ِ بدی کرده؟!..
آرشام- حساب دایی فرهادتم بعدا می رسم....
آرام- یعنی می زنیش؟!..

آرشام خنده ش گرفته بود..ولی بازم سعی داشت جدی باشه: نه بابایی کاریش ندارم..
و به شوخی رو به من گفت:این داداش جنابعالی هنوزم قرار نیست دست از سر من یکی برداره نه؟!..
خندیدم و گفتم: آخه خبر داره آرام همه رو میاد بهت گزارش می کنه..اینجوری خواسته شوخی کنه..
سرش و تکون داد و نگاهش و به بشقابش دوخت: فقط دستم به این خان داداش شما برسه..اونوقت........
آرام- اونوقت چی بابایی؟!..می زنیش؟!..
آرشام که دیگه سخت می تونست جلوی خنده ش و بگیره گونه ی آرام و ناز کرد و گفت: نه بابایی تو چه کار به کتک خوردن داییت داری؟..مگه تا حالا دیدی بزنمش؟!..
آرام سرش و انداخت بالا و گفت: نه....ولی فرهاد گفت بهت نگم چون اگه بهت بگم میری می زنیش!..
هر دومون زدیم زیر خنده....

آرشام_ نترس دخترم کاری باهاش ندارم..حالا غذات و بخور.......
آرام با لبخند قاشق کوچولوشو گذاشت دهنش و به من و آرشام نگاه کرد..
تازه رفته بود تو4 سال..با وجود شیطنتا و شیرین زبونیاش خونه هیچ وقت ساکت نبود..آرشام هیچ وقت اخم نمی کرد..
هر سه اخر هفته ها می رفتیم پارک..روزای جمعه متعلق به آرام بود..اینو آرشام تو خونه باب کرده بود و آرام هم چه کیفی می کرد از این همه توجهه پدرش..

آرشام_ می دونستی من اون روز صدای تو و فرهاد و ضبط کرده بودم؟!..
با تعجب نگاش کردم: کِی؟!..
--همون روزی که فرهاد اومده بود ویلا تا باهات حرف بزنه..یادت اومد؟!..
با چشمای گرد شده نگاش کردم: جدی جدی تو صدای ما رو ضبط کردی؟!..
سرش و تکون داد: بعد از اینکه گوش کردم خردش کردم..حتی حاضر نبودم نگهش دارم....
خندیدم..از آرشامی که من می شناختم این کارا بعید نبود..پس جای تعجب نداشت..
-- از خاله ت و بچه هاش تو کیش خبر نداری؟!..دیگه زنگم نزدن..
--چرا اتفاقا..برگشتن دوبی....خودمم تازه دیروز فهمیدم...
- چه بی سر و صدا....
شونه ش و انداخت بالا که نمی دونم.......
یک سالی می شد که باهاشون اشنا شده بودم..با اینکه رفت و امد نداشتیم ولی ارشام دورا دور سراغشون و می گرفت..
سال ها پیش شوهرش در اثر اعتیاد شدید فوت شده بود..زن کم حرفی بود..حالا هم که آرشام می گفت همراه ِ بچه هاش برگشتن دوبی..

سالگرد ازدواجمون و هیچ وقت فراموش نمی کنم..همون شبی که من به قول آرشام حرفم و به کرسی نشوندم و گفتم باید مهریه م و تغییر بدی..و همونی شد که خودم می خواستم..مهر من عشق شوهرم بود..یعنی اصلی ترین جزء ِ مهریه م همین..
آرشام اون شب یه جشن بزرگ تو یکی از سالنای شهر گرفت..قصدم این بود معمولی باشه ولی آرشام واقعا سوپرایزم کرد که واسه غافلگیر کردن من پری و امیر و فرهاد هم بهش کمک کرده بودن.. زمانی که خودش اومد دم در ارایشگاه دنبالم با دیدن تیپش سر شوق اومدم..مثل همیشه جذاب و خوش پوش..
بعد از اون مسیری که برام اشنا نبود..هر چی هم ازش می پرسیدم: کجا داریم میریم؟! می گفت: صبر کن به وقتش می فهمی!..
همه چیز اونشب رویایی بود..درسته ما هیچ وقت نتونستیم مثل بقیه ی زن و شوهرا شب اول ازدواجمون رو جشن بگیریم ولی آرشام تو سالگردش جبران کرد..گرچه حتی توقعشم نداشتم!..

خدا به امیر و پری یه پسر ناز و خوشگل داد که اسمش و گذاشتن آرتام!..هم اسم برادر امیر..یه کوچولوی ناز و شیرین..
بالاخره آرشام و راضی کردم تا با بیتا حرف بزنم..همه ی حرفش همین بود که اون موقع می گفتم نه چون وضعیتت و می دیدم و دوست نداشتم خودت و تو این کارا دخیل کنی..ولی الان دیگه فرق داشت......می دونستم منظورش به فرهاد بود!..
1 سالی می شد که فرهاد و بیتا با هم ازدواج کردن..و هر بار که خوشحالی و عشق رو تو چشماشون می بینم منم از خوشبختیشون شاد میشم..هر دوشون لیاقت این خوشبختی رو داشتن..

من و آرشام مثل همه ی زن و شوهرا گاهی بحثمون میشه..گاهی کل کل می کنیم..گاهی غمگین می شیم..گاهی هم با یه لبخند غم و از تو دلامون بیرون می کنیم....
ولی دیگه هیچ کدوم قهر نمی کنیم..شاید دلخور بشیم ولی تموم نمکش به آشتی بعدش ِ ..
و شیرینی زندگیمون عشقی ِ که هنوزم با گرما و نورش قلبای پر از احساسمون رو روشن نگه داشته..
همین عشق..همین علاقه..همین مهربونی و وفا و صداقته بینمون ِ که کانون خانواده مون رو گرم و همیشه پابرجا حفظ کرده!.........

اخر شب بعد از اینکه آرام و خوابوندم سر جاش برگشتم تو اتاق خودمون..
آرشام نشسته بود رو صندلی و کتاب می خوند..
با دیدن رمانم تو دستاش لبخند زدم..از 2 شب پیش شروع کرده بود....
نگام واسه چند ثانیه رو جلدش ثابت موند..رو اسم کتاب..« گناهکار »..
- هنوز تمومش نکردی؟!..
نگام کرد و با لبخند کمرنگی دست چپش و باز کرد..رفتم سمتش .. دستش و دور کمرم حلقه کرد..رو پاش نشستم..

زیر گوشم زمزمه کرد: باور داری که هیچ کدوم از این حوادث تو زندگی ما اتفاقی نیست؟!..
سکوت کردم..
ادامه داد: حتی اون برخورد اول تو خیابون..تو مطبق..تو مهمونی شایان....تو رو خدا وسیله کرده بود..برای باز داشتن من از گناهانم..برای پیدا کردن راهی که سالها گمش کرده بودم..برای برگردوندن من به خودم..تو وسیله بودی دلارام..از همون اول..از همون برخورد اول....به این باور رسیدم که هیچی تو این دنیا اتفاقی نیست..چون یکی هست که این اتفاقات و کنترل کنه و بدونه که داره چکار می کنه....زندگی ما مثل بازی جورچین بود..چیدیم و چیدیم و چیدیم..تا رسیدیم به اینجا....
سرم و به سرش تکیه دادم: من و تو..و همه ی ادمای این دنیا یه جور وسیله ایم..یکی برای پیوند دادن و دیگری برای از هم گسستن..
آرشام_ و تو پیوند دادی......
- تو هم زندگیم و خوشبختیم و همه ی اون چیزایی رو که یه روز ارزوشون و داشتم و بهم دادی..

نگاهه هر دومون به صفحه ی اخر کتاب بود..
مکالمات پایانی آرشام و دلارام..
مکالمات مربوط به دلارام رو من می خوندم..و مربوط به آرشام رو هم خودش زمزمه وار زیر گوشم نجوا می کرد..
دلارام_دوری و جدایی..
آرشام_تلخی و ناکامی..
دلارام_غم و شادی..
آرشام_فراز و نشیب ِزندگی..
دلارام_گریه و لبخند..
آرشام_همه و همه رو پشت سر گذاشتیم..
دلارام_ دیگه قرار نیست به گذشته، به اون روزهای پر گلایه برگردیم..
آرشام_ درد دیدیم..درد کشیدیم..و رنج زمانه رو به جون خریدیم..
دلارام_ آدم بده ی قصه شدیم..آدم خوبه ی قصه هم شدیم..عاشق شدیم..اما رسوا نشدیم..پیش خدا چرا....اما...
آرشام_ اما باز هم موندیم..به عشق هم زندگی کردیم..زندگی کردیم تا به آرامش برسیم..
دلارام_هنوزم صدای پر نبض ِ تپش های قلبامون رو به رخ می کشیم..
آرشام_به رخ ِهر کی که عاشقه..
دلارام_ می مونیم و هر لحظه از زندگیمون رو از این احساس ِ پاک غنی می کنیم....
آرشام_چون خدا همیشه هست....
دلارام_ با بودنش تنهایی بین ما جایی نداره....ما پاکیم..
آرشام_هر دو..بدون گناه..
دلارام_بدون غرور..
آرشام_ بدون غرور....
دلارام_دختری سرشار از احساس ِ پاک ِ آرامش..
آرشام_مردی با قلبی از جنس شیشه که می تونه بشکنه..اما شفاف ِ ..
دلارام_و یه حس..
آرشام_و یه حس..
دلارام_یه حس ِ ناب....
آرشام_ حسی که از خاطرها پاک نشه..
دلارام_ یه حس تکرار نشدنی..
آرشام_ و این یه پایان ِ ..یه پایان برای آغاز ِ یه زندگی عاری از گناه....
دلارام_ دیگه هیچ کس گناهکار نیست..چون.............
آرشام و دلارام _دوست داشتنت، گناه باشد یا که اشتباه..گناه می کنم تو را حتی به اشتباه.........


مطالب مشابه :


رمان فرشته من از fereshteh27

رمان ♥ - رمان فرشته من از fereshteh27 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان فرشته27 [ سه شنبه




در رابطه با وبلاگ فرشته27....

دنیای رمان - در رابطه با وبلاگ فرشته27 . - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های




رمان ویرانگر،مقدمه

رمان ♥ - رمان ویرانگر از فرشته27, رمان جدید فرشته27 [ یکشنبه بیست و هشتم اردیبهشت ۱۳۹۳ ] [ 1:54 ]




ادامه رمان گناه کار

رمان عاشقانه - ادامه رمان گناه کار - جدیدترین و بهترین رمان های عاشقانه - رمان جدید از فرشته27.




ببار بارون {1}

رمان خانه 21 سال از خدا عمر گرفته برچسب‌ها: رمان ببار بارون, fereshteh27, رمان های فرشته27.




قسمت اخر رمان گناهکار

رمان ♥ - قسمت اخر با ذوق برگشت از اشپزخونه بره بیرون که صدای گناهکار از فرشته27, خواندن




برچسب :