رمان عملیات مشترک 13


لپ تاپ رو روی پامم قرار دادم..بالش رو پشت سرم مرتب کردم و لم دادم...حالم هنوز بد بود..بدنم می لرزید ..پتو رو از پشت دور خودم پیچیدم.....دلم یه قهوه داغ می خواست اما جسمم انرژی برای برآورده کردن خواهش دل نداشت...همون لحظه بود که اوج بی کسی رو حس کردم اوج بی هم نفسی...پنجره یاهو مسنجر و باز کردم...چراغ ایدی مرد ایران روشن بود..وب کنشو روشن کرد..تصویر رایان با اون پیرهن سفید و موهای منظم اشفته شده اش توی قاب لپ تاپ نقش بست..منکر این نیستم که دلنشین شده بود
رایان-چی شده یکتا نگرانم کردی؟
واسم جای سوال داشت که چرا هیچوقت مکالمه من و رایان با سلام شروع نمی شه!
هنوز حالم بد بود..لرزش بدنم کم که نشده بود هیچ بیشتر هم شده بود..
-من یکتا نیستم رایان.من.من جسیکام
رایان-جون به لبم کردی دختر می گی چی شده یا نه؟چرا اینجوری می لرزی؟
حرفام دست خودم نبود.هیچ کنترلی روی حرفام نداشت.کلمات بی اجازه من از دهنم خارج می شد حالم خراب تر از اونی بود که بدونم دارم چی می گم...اون لحظه اصلا حس نمی کردم فعل و فاعل های جمله ام درست مثل جمله سازی یک دختر بچه 7 ساله می مونه...اون لحظه اصلا حس نمی کردم جمله هام پراکنده است ..بهم ریخته است..از ذهنم که بهم ریخته تر نبود
-پرنس می خواد با من اشنا بشه.شام بریم بیرون.بشم دوست دخترش.تیتر یک مجله ها. رایان.رایان من کارمو دوست دارم.رایان پرنس مضنون به قتله.من نمی خوام کارم رو از دست بدم.رایان من.من واسه این که به اینجا برسم خیلی چیزا از دست دادم.رایان من.من اشنا نمی خوام.من می خوام با همه غریبه باشم.رایان من خواب دیدم.خواب دیدم جنگه.تو بودی رایان.تو هم بودی.طرف من بودی.می تونی نجاتم بدی نه؟تو می تونی.من می دونم.من اشنا نمی خوام رایان من اشنا نمی خوام.من کارمو دوست دارم.رایان من.من پرنس و نمی خوام.من یه اشنا می خوام که رنگ و بوی بابام و داشته باشه.
رایان با بهت گفت-چی داری می گی یکتا؟
عصبی شدم..فریاد زدم
-من یکتا نیستم.نیستم.من جسیکام .چرا نمی فهمی.من جسیکام
رایان-باشه جسیکا.باشه.اروم باش..اروم باش عزیزم..اروم..جسیکای که من می شناختم قوی تر از این حرفا بود که به این زودی بشکنه
نفس نفس می زدم...حالم بد بود..خیلی بد
رایان-داری می لرزی پاشو لباس گرم بپوش چرا فرمت و عوض نکردی.
بی توجه به حرف رایان گفتم.
-من اشنا نمی خوام.من کارمو دوس دارم
رایان-جسیکا تو رو خدا با خودت اینجوری نکن.محکم باش دختر.درستش می کنیم.اروم باش تا بتونیم فکر کنیم و یه راه پیدا کنیم.تو که می دونی احساسی عمل کردن واسه ما نظامی ها یعنی خط قرمز.هشدار.علامت شکست
-تو فکر می کنی راهی باشه؟
رایان-اگه تو مثل یه دختر خوب به حرفای من گوش بدی راهشو پیدا می کنیم
-راهی هست که پیدا بشه؟
رایان-من یه فکر می کنم..حالا پاشو و هر کاری می گم انجام بده
-بدنم بی حسه رایان
رایان-ببین با خودت چیکار کردی.من فک می کردم جسیکا خانم از سنگم سخت تره.به این زودیا که نباید بشکنی دختر.
نمی دونم چرا بی اراده تن به حرفهای رایان می دادم..شاید تو اون بیابون بی کسی بودن رایان مثل یه نسیم بود.اینکه یه نفر هست.مهم نبود که رایان گاهی دشمن بود گاهی دوست گاهی همکار گاهی رقیب مهم این بود که بود.تو اون لحظه بودنش واسه دلم لازم بود.
ادامه دارد-2-40-.gif

 

 

دوم

 

 

رایان-اول باید لباسای فرمت و عوض کنی.پاشو یه لباس گرم بپوش

گلوم خشک شده بودم..اب دهنم و قورت دادم و با صوتی که دیوار مقاومتش در برابر لرزش شکسته بود گفتم:نمی تونم.

رایان-اونروزی که تو ماموریت چابهار تیر خوردم یادت هست.من بودم و تو.گفتم نمی تونم از زیر اون ماشین بیرون بیام .(لبخند گوشه لب رایان نشست)اخم کردی و گفتی:مگه ادم با یه تیر خوردن جا می زنه.حالا من به تو اخم می کنم و می گم :مگه ادم با کوچکترین مشکلی جا می زنه؟

با لحنی که با من و شخصیتم بیگانه بود التماس وار گفتم:کمکم می کنی که جا نزنم؟

رایان با لحن شیطونی گفت-شک نکن.یه جسیکا خانم که بیشتر نداریم.

جمله اش و با یه چشمک به پایان رسوند

بی اراده و تسلیم بهت و ناباوری ناشی از حرف پرنس تن به حرف رایان می دادم.به حرفاش فکر نمی کردم فقط عمل می کردم

رایان-پاشو لباست و عوض کن

تمام نیروم و توی پاهام ریختم و از روی تخت بلند شدم..سرم گیج رفت

دستم رو به دیوار گرفتم تا مانع از سقوط خودم بشم.اهسته اهسته و دست به دیوار به کمد لباسیم رسیدم.فرم رو از تنم بیرون کشیدم.سلول سلول بدنم منجمد شده بود.تعادل نداشتم.اینبار دستم رو به گوشه کمد گرفتم.بافت ابی رنگی رو از کمد بیرون کشیدم و تن کردم.دستم به سمت شلوارهای راحتی های مخصوص خونه رفت اما واسه یه لحظه مکث کردم.دلم زمزمه وار جوری که به گوش عقل نرسه گفت:مثل اینکه مهمون داریا .اونم کی؟جناب سروان.می خوای شلوار تو خونه بپوشی؟

عقلم سر دل فریاد زد و گفت:"دل خوش سیری چند"؟

اما بازم این دل دست بردار نبود.اخر هم در جدالی نابرابر پیروز شد و شلوار لی نسبتا تنگی بیرون کشید.با حال خرابم اونو هم پوشیدم..دم و بازدمم عادی نبود...نفس نفس می زدم.روی صندلی مقابل اینه نشستم...نگاه خسته ام روی صورتم سر خورد..موهای کوتاهم نامنظم بود.رنگ لبم به سیاهی می خورد و پوست سفیدم به شدت رنگ پریده بود.دستهای بی جونم رو توی موهام کشید و دوباره با همون لرزش تن به سمت لپ تاپم برگشتم..رایان با دیدنم سوتی کشید و گفت:به به ببین مادمازل چی شده؟..دختر نمی گی قلب من ضعیفه؟رفتی این همه خوشکل کردی که چی؟

حالم مناسب کل کل کردن با رایان نبود..بزار هر چی می خواد بگه.

با چشمهای خسته از ناچاری به رایان زل زدم و گفتم:حالا بهم بگو چیکار کنم:چه فکری به ذهنت می رسه؟

لحن رایان جدی شد و گفت:گفتی پرنس می خواد باهات اشنا بشه؟

سری به نشانه تایید تکون دادم

رایان زیر لب چیزی گفت که نشنیدم

-بلند تر حرف بزن نمی شنوم

رایان با اخم های در هم گفت:نگفتم که تو بشنوی

کمی فکر کرد و ادامه داد:خوب امشب که حالت خرابه..به شازده پسر اجنبی اطلاع می دی که سخت بیماری و نمی تونی همراهیش کنی. تا فردا هم من فکر می کنم ببینم چه راه درروی پیدا می کنم

بدون اینکه بدونم چی حرفی داره از دهنم خارج میشه زمزمه وار گفتم:بهم قول می دی یه راهی پیدا کنی؟من کارمو دوست دارم نمی خوام از دستش بدم

رایان لبخندی اطمینان بخش به لب اورد و گفت:واسه خاطر خودمم که شده یه راهی پیدا می کنم

واسه خاطر خودش؟...یعنی چی؟...چرا ذهن من امروز هیچی رو درک نمی کنه؟...تو این شرایطم رایان می خواد برتریش و به رخ من بکشه!...واسه خاطر باهوش نشون دادن خودشم که شده یه راهی پیدا می کنه...واسه به رخ کشیدن خودش

با وجود اینکه از این برتربینی رنجیده بودم اما لب های خشک شده ام رو با زبون تر کردم و گفتم:مرسی

رایان-خوب برو یه چیز گرم بخور و استراحت کن..به هیچی هم فکر نکن.حلش می کنیم.

-باشه

رایان بعد از مکثی کوتاه صدام زد:جسیکا

-بله

چند باری دهن رایان باز و بسته شد اما صوتی خارج نشد.با این وجود اخر سر هم طاقت نیاورد و گفت

رایان-هر جای دنیا که باشم دلم اونجاست

ارتباط قطع شد..تصویر رایان از صفحه محو شد و من هنوز خیره به صفحه مانیتور به ذهنِ درگیرم فشار می آوردم تا جمله رایان و تحلیل کنه

 

ادامه دارد

 

 

--------------------------------------------------------------------------------

 

تجزیه و تحلیل حرف رایان توی اون زمان و با اون حال بد من غیر ممکن بود..ذهنم گنگ بود اونقدر گنگ که تصویر چهره رایان روی ال سی دی ذهنم برفکی شده بود.اسم رایان واضح نبود پارازیت داشت.فقط یک جمله روی ذهنم رژه می رفت بی اینکه معناش برام قابل درک باشه

-هر جای دنیا که باشی دلم اونجاست؟

دلش کجاست؟اینجاست؟نه اون اشتباه می کنه..دلش اینجا نیست!فقط امانتش اینجاست

روی تخت دراز کشیدم و پاهامو توی شکمم جمع کردم...حرف رایان ذهنمو اشفته تر کرده بود..انقدر اشفته که یک لحظه صحنه به صحنه اتفاقات و به خاطر داشتم و لحظه ی دیگه تصویر قطع می شد..ال سی دی پر از برفک..بی هیچ تصویری

سه چهار سرفه مدام گلوی خشکم رو به سوزش انداخت..من واقعا همون جسیکا بودم...همون جسیکا تیلور..چرا اینجوری شکستم؟اینقدر ضعیف بودم؟

باید بلند می شد..اون حالتم جاده ای به سمت نابودی بود..تمام نیروی تنم و توی پاهام ریختم..بلند شدم..به سمت اشپزخونه راهم و کج کردم..از کابینت چند قرص سرماخوردگی و ارام بخش بیرون اوردم و توی دهان گذاشتم..لیوان اب ولرمی رو سر کشیدم...باز هم سرفه ها مداوم ..باز هم سوزش گلو

روی میز وسط اشپزخونه خم شده بودم..نگاهم تصادفی به اینه کنسول رو به روی اشپزخونه افتاد..پاهام به اراده به همون سمت کشیده شد.چهره شکل گرفته در اینه به شدت رنگ پریده بود.اونقدر که رنگ صورتش با رنگ صورت یک جسد برابری می کرد.اما چشمام...برق عحیبی داشت.برقی از سر شوق.از سر دلخوشی.اما ذهنم علت این خوشی رو دریافت نمی کرد..به ذهنم فشار می آوردن تا علت سر خوشی چشم رو انالیز کنه اما منجمد و یخ زده تر از این حرفها بود.

بازهم سرفه های مداوم اشک رو مهمون چشمام کرد..کلافه از سر این سرفه ها خشک و این دو دو زدن های بی مورد چشمهام به سمت اشپزخانه برگشتم..در یخچال رو باز کردم..چیزی تا از حال رفتنم نمونده بود..باید یه چیزی می خوردم...باید این یخ زدگی ها رو اب می کردم..من جسیکام...من از سنگ هم سخت ترم.

پاکت شیر رو از یخچال بیرون کشیدم و توی ظرف خالی کردم...ظرف رو روی اجاق گذاشتم..اجاق گاز و روشن کردم.چشمامم خیره به ظرف شیر بود اما نگاهم شیر رو نمی دید..بی اراده دستم به سمت گردنم رفت...گردنبند اهدای پدرم گردنم بود اما به شدت کمبود چیزی رو حس می کرد..هر چی به ذهنم فشار می آوردم بی فایده بود..تصویر ها مبهم و مات جلوی چشماهای خیره به ظرف شیرم نقش می بست.. یه پسر ایرانی با با شلوار ورزشی مشکی ادیداس و تی شرت تنگ سفید !روی شکمش نشسته بودم..تسلیم و مطیع خوابیده بود.یه گردنبند به دستم داد و گفت:واسم خیلی با ارزشه مواظبش باش

حالم بد بود...گردنبند تنم رو به سوزش می انداخت..عصبانی شدم..پاره اش کردم..انداختمش گوشه ی حمام روی سرامیک های سفید...واسم خیلی با ارزشه مواظبش باش...یادگار پدرمه مواظبش باش.بی توجه به ظرف شیر سر امده به طرف حمام دویدم و مدام این جمله  در ذهنم تکرار می شد که:هر جای دنیا که باشم دلم اونجاست ...

 

ادامه دارد ....

 

سوم

واسم مبهم بود که این همه عجله از سر چیه...از سر یه جمله یا یه امانت..به حمام رسیدم..کف حمام هنوز خیس بود..درست مثل ذهن نم گرفته من..کف حمام خیس از اب و صابون دهن من نم گرفته از احساس...حرف رایان خیس بود نم پس داد..ذهنم نم گرفت خیسی احساس رو هر چند نم دار و کم احساس کرد...جملات رایان مثل قطاری پر سر و صدا از ذهنم می گذشتن تک تک حرف هاش واگن به واگن از جلوی چشم احساسم می گذشت...دست هام و به چهارچوب در حمام گرفتم...دم و بازدم تندم کلافه ام کرده بود...چشمهام بی قرار کف حمام می چرخید...ثابت موند...گردنبند بود..امانت بود...ضمانت بود
بی توجه به تابلوی جاده لغزنده است پا گذاشتم به یه جاده جدید از زندگی..جاده ای که اسفالت نبود .خاکیه خاکی..جاده کوهستانی که خطر ریزش سنگ داشت.خطر لغزش..خطر سقوط خطر مرگ..می ارزید؟
پا گذاشتم روی تمام خطر ها.پا گذاشتم روی عقل..پا گذاشتم روی سرامیک خیس.لیز خوردم.اونقدر بی هوا به به ذوق امانت پیدا شده ام وارد حمام شدم که لیز خوردم کف حمام افتادم.لگنم درد می کردم اما مثل دیوونه ها می خندیدم.حرفای رایان بی حسم کرده بود.اصلا مثل اینکه تو این دنیا نبودم.به سمت گردنبند رایان هجوم بردم.لحظه لحظه ی عملیات مشترک تو ذهنم مرور شد.حجب و حیا ی رایان وقتی که مانتوم و از تن در آوردم تا زخمش رو بپوشونم.حرفای بی حیا مآبانه ای که در عین حیا می زد..حالا که خوب فکر می کردم می دیدم رایان سر تا پا پارادوکس بود.جدیت های شوخی شوخی اش.اخم های خنده دارش .مو ژل زدناش وقت عملیات.همه چیزش جالب بود و از همه مهم تر واسه منه غرب بزرگ شده شرقی بودنش.حسی که نا خوداگاه اون و با بابام مقایسه می کرد.حسی که دوس داشتنی بود..حسی که لذت بخش بود.دستم و جلو بردم و گردنبند و تو دستام نگه داشتم...به جمله های عربی نگاه کردم و لبخندی از سر اشنایی زدم.عربی نمی فهمیدم کلمات هم انقدر ریز بود که به نخوندش ترغیبم کنه اما تک تک خطاش واسم بوی اشنایی داشت..بوی یه دشمن شایدم یه همکار شایده یه...گمشده
دستم و به لبه وان گرفتم و بلند شدم..درد داشتم اما جسیکا واسه شکنجه ساخته شده بود..فیزیکم زیر هیچ دردی نمی شکست خرد نمی شد..از لیز خوردن کف حمام خرد نشدم...لنگان لنگان به طرف اشپزخانه برگشتم..گردنبند و توی جیب شلوارم گذاشتم..اجاق گاز از سفیدی شیر سفید رنگ شده بود..اه از نهادم بلند شد..زیر ظرف خالی شده از شیر رو خاموش کردم...تکه ای برداشتم و اجاق گاز و تمیز کردم...بعد از تموم شدن کارم از اشپزخانه بیرون زدم...بازم سرفه های خشک گلو و به سوز انداخت...روی کاناپه رو به روی تلوزیون نشستم...گردنبند و از جیبم بیرون آرودم...زنجیرش پاره شده بود...حس بدی داشتم..من جسیکا تیلر افسر انگلسی از اینکه گردنبند یک سروان ایرانی گردنم نبود احساس خفگی می کردم...گردنبند اهدای پدرم رو از گردنم باز کردم..پلاک گردنبند رایان و هم از زنجیر جدا کردم..پلاک ضمانت و در کنار پلاک زنجیر اهدای پدرم قرار دادم و هر دو رو با یک زنجیر به گردن انداختم..حس بهتری داشتم...زنجیره پاره شده رو در دست فشردم و به خودم قول دادم که در اولین فرصت درستش می کنم مثل روز اولش

توی عالم خودم و حرفای رایان غرق بود و داشتم به نتایج دلنشینی می رسیدم که زنگ در خونه به صدا در آمد.واسه منی که دوست اشنایی نداشتم به صدا در امدن زنگ خونه ام اتفاقی بسیار نادر بود

اسلحه ام رو از روی عسلی کنار میز برداشتم و به کمر شلوارجین ام بستم,لباسم و روش انداختم.صدای زنگ این بار بی تاب تر از دفعه قبل به گوشم رسید.به سمت در رفتم از چشمی در به بیرون نگاه کردم چیزی معلوم نبود در و باز کردم.با دیدن مردی که کت شلوار فرم گارد امنیتی قصر رو پوشیده بود دلم لرزید.

نگهبان به لیموزین سلطنتی اشاره کرد و گفت:دوشیزه تیلور پرنس منتظر شما هستن

به شیشه ها پایین کشیده شده ی لیموزین نگاهی انداختم .پرنس به نشانه سلام سری تکان داد .به رسم احترام من هم متقابلا جوابش رو دادم.

یه لحظه فقط وفقط یه لحظه از دلم گذشت که کاش جای پرنس الیور اون ابهت شرقی اینجا به انتظارم نشسته بود.از این آرزوی دخترانه دلم حالی به حالی شد.دل من!دل جسیکا افسر سنگ دل انگلیسی از فکر و رویای یک مرد شرقی حالی به حالی شد.نمی دونستم این حالی به حالی شدن از تغییر من بود یا از توانای رایان در اهلی کردن دل های وحشی؟

هر چی بود واسه من به یه دگرگونی بود.

با صدای نگهبان به خودم امدم.

-دوشیزه تیلور راننده منتظر شماست

(هر جای دنیا که باشم دلم اونجاست)

وقتی دل رایان اینجاست همراهی من و پرنس الیور خیانت به دل اون نیست؟خیانت به این ضمانت خیانت به این امانت نیست؟

بازم گردنم به سوزش افتاد بازم دستم و بالا بردم و پلاک رو لمس کردم.اروم شدم.

نپذیرفتن همراهی پرنس اونم درست وقتی که جلوی در خونه ام به انتظارم ایستاده بود بی احترامی به شان و مقام خاندان سلطنتی تلقی می شد.

 

دلم می خواست سر عقل و منطقم فریاد بزنم و بگم من قصد بی احترامی به هیچ کس و ندارم...این من نیستم که به شان پرنس بی احترامی می کنم این پرنس بود که بدون پرسیدن نظر من به دنبال اشنایی و شناخت می گردد. به دنبال یه کانال واسه اتصال.اتصالی که قبلا از طرف دله من به شبکه دیگه ای وصل شده بود و خطوط ارتباطی وجودم به شدت مشغول بود.

نفس عمیقی کشیدم.حال بدم بهانه ای بیش نبود.حقیقتی که بعد از شنیدن حرفهای مرد ایرانی خودم به بهانه تبدیل شده بود.جسیکا تیلور اینقدر قوی بود که بی هیچ بهانه ای حرف دل رو به زبان بیاره.متروکه ای که به تازگی دل شده بود حرف داشت.شاید ساعاتی قبل....شاید دقایقی قبل

نگهبان پرنس رو کنار زدم و به سمت شیشه پایین کشیده شده ی لیموزین پرنس رفت.

لبخندی به لب آوردم و به احترام پرنس کمی خم شدم.

لبخند پرنس پررنگ تر از من بود.

_می تونم افتخاره اینو داشته باشم که برای دقایقی میزبان پرنس باشم؟

پرنس الیور_با کمال میل دوشیزه تیلور

نگهبان امنیتی جلو امد و در اتومبیل رو برای پرنس باز نگه داشت.پرنس از لیوزین پیاده شد..اورکتی شکیل به تن داشت.

من با این اورکت پرنس مابانه بیگانه بودم.من با نگهبان داشتن و لیموزین سواری بیگانه بودم.من با معشوقه پرنس بودن غریبه بودم.به تازگی داشتم به این نتیجه می رسیدم که من با احساسات و این شهر غریبه ام.

من به لباس نظامی پوشیدن عادت کرده بودم.به فشردن اسلحه در دست به جای شاخه گلی از سر محبت هدیه گرفته باشم عادت کرده بودم.من به لبخندا مغرورانه ای از شرق عادت کرده بودم.من بد عادت تمام قانون های عمل و عکس العملی شده بودم که با هر ضربه ای که می زدم غرور شرقی پتک محکمی رو به همان اندازه ی درد زدنم به وجودم وارد می کرد.من بد عادت نسیمی از شرق شده بودم که دل به لطافت و ظرافت زنانه ام نبسته بود دل به خشونت و مردانگی زنانه ام بسته بود.

پرنس حق داشت تمام این سرکشی های دلم رو بدونه.پرنس حق داشت بازیچه تعارف من با عنوان سلطنتی اش نشه.پرنس حق داشت که نادانسته شریک جرم خیانت من به دل من نباشه.

با دست پرنس رو به ورودی منزلم راهنمایی کردم.وارد شد.نگاهی به در و دیوار خانه ی خالی از چیدمان سلطنتی ام انداخت و با سخاوت تمام لبخندی به گوشه لب آورد و زمزمه کرد:خونه ی زیبایی

دلم نمی خواست بگم به زیبایی قصر شما نیست چرا که بود.برای من خانه ی پدری ام زیباتر از قصر ملکه بود.

به لبخندی اکتفا کردم و جهت اماده کردن قهوه برای پذیرایی به آشپزخانه رفتم.

کم پیش می آمد مهمانی پا به خانه ام بذاره اگرم می ذاشت مهمان کاری بود که احتیاج به پذیرایی چندانی نداشت.زیاد با اصول پذیرایی اشنا نبودم.

قهوه جوش رو روشن کردم و قهوه ای تدارک دیدم.میوه رو در دیس چیدم و با دستانی پر به سالن برگشتم.

پرنس در حالی که قاب عکسی رو در دست داشت روی یکی از مبل ها نشسته بود.

عکس رو به سمتم برگرداند و گفت:همه ی عکسای که به دیوار خونه ات نسب کردی نطامی ان؟

-برای یه شخصیت نظامی هیچ لباسی به اندازه فرم شکیل ارتش ارزش عکس انداختن نداره

پرنس-جالبه

-با اجازه ی شما حرف های جالبتری هم برای گفتن دارم.

پرنس-البته.خوشحال می شم بشنوم

لب های خشک شده ام رو با زبان خیس کردم و شروع کردم.

از خودم گفتم.از اخلاقم از تفاوت ها.از نظامی بودن من و از سلطنتی بودن اون.

اونم از دخترهای سلطنتی گفته بود.اینکه دخترای سلطنتی مثل اونن.از جنس اونن.راه رفتنشون غذا خوردنشون تفریحاتشون مثل اونه.اینکه می خواد یه چیزی فرای خودش و تجربه کنه.اینکه خسته شده از تکرار مکررات

از اختلافاتمون گفتم که بحث به ریشه کردن رایان در تار و پود وجودم نرسه اما مثل اینکه بی فایده بود.بعضی وقت ها کامل نگفتن حقیقت هم مثل دروغ گفتن تاوان داره و من نمی خواستم تاوانی ببینم به بزرگی خیانت به حس جوانه زده در وجودم

لب خشک شده ام رو با زبان مجددا تر کردم.شلیک گلوله از اعتراف به عاشق شدنم راحتتر بود.برای دلی که یک عمر ساکن کویر بوده این باران نم نم حکم دریا رو داشت.

از مردی گفتم که در دیار مادری ابرهای دلم را باردار کرده بود بارشی نم نم سر داده بود.از مامور بودنش نگفتم.هر چه لازم بود گفتم و هر چه رنگ خطر داشت رو به صلاح و مصلحت سانسور کردم.

از اینکه خیانت و دوست ندارم.از اینکه معشوقه پرنس بودن برای شونه های من خیلی سنگینه.از کبوتر بودن منو باز بودن اون گفتم.

حرفام تایید نکرد اما پذیرفت.می گفت همیشه باز دلبسته کبوتر میشه.منفی مجذوب مثبت.می گفت واسه ما بودن حتما نباید همیشه من و من بود گاهی من و تو هم جواب می ده.اما من رایانی رو می خواستم که گرچه در نظامی بودن منی بود شکل من بود ولی در زندگی کردن تویی بود فراتر از من

پرنس حرف دلم و فهمید و گفت:امیدوارم این خوشبخت شرقی لیاقت تویی رو که با تمام شهامتت رو در روی پرنس کشورت می ایستی و از عشقت دفاع می کنی داشته باشه.خوشحالم از اینکه به پرنس بودن من عشقت رو نباختی

دلم از خوشی سر ریز شده بود.گاهی وقتها حرف زدن ادما رو به وسعت بی نهایتی سبک می کنه.

پرنس قهوه اش و نوشید و رفت.با لبخند رفت.بی دلخوری رفت.اونم تقدس عشق رو درک می کرد و خیانت به حرف دل رو گناهی نابخشودنی می دونست

ساعتی از رفتن پرنس گذشته بود.واسه خودم شام تدارک دیدم و به سلامتی پایان تمام تنهایی هام شراب لبخند نوشیدم.نزدیکم نبود اما فکر و خیالش بود."ذهنیت حضورش مرا کفایت می کند"

در حالی که کاسه چپس رو در دست داشتم به سمت گوشی موبایل رفتم.تماس از ایران بود.دکمه سبز رو اینبار با تمام وجودم فشاردم و سلول سلول بدنم در انتظار شنیدن صداش ایستاد

بازم بی سلام و کوتاه

رایان_بیا نت

منم بی سلام جواب دادم

-نیم ساعت دیگه

صداش رگه های از خشم گرفت و گفت:چرا؟ نکنه با این مردکه بیرونی؟

حسادت کرده بود.دلم از خوشی ضعف رفت.

دوباره تکرار کردم نیم ساعت دیگه و گوشی رو قطع کردم.

بلند خندیدم.به حسادتی از جنس علاقه رایان خندیدم.

اینکه رایان و دوست داشتم یه حس بودم اما گفتن این حرفا به رایان و برقراری این ارتباط زمان می خواست.زمانی واسه شناخت تفاوت هامون.واسه رسیدن به این زندگی تنها اشتراک من و رایان نظامی بودنمون بود.نظامی های که غرق نظم دادن به بی نظمی های ظالمانه ی افرادی امثال مایکل بودن و خالی از زندگی.واقعا امکان داشت که در اوج پوچی به همه چیز رسید....یعنی منه تهی از زندگی می تونستم به نقطه اوج زندگی برسم؟

نیم ساعت با خود کلنجار رفتم تا حسم و پشت پرده ای از خونسردی پنهلن کنم.تظاهر به نداشتن حسی که به تازگی در وجودت جوانه زده به جرات میشه گفت از سخت ترین کارهای این عالم خاکیه

خوشحالیمو به بی تفاوتی زدم و پشت لپ تاپم نشستم

بازم بی سلام

رایان-مگه نگفتم با این مردکه جایی نرو تا یه راهی پیدا کنم؟

با خونسردی تمام لیوان آبم و سرکشیدم و گفتم:

اون راه حل و که خودم پیدا کردم

در حالی که دلم از خشم نشسته توی چشماش حالی به حالی می شد یعنی یه حالی که تا به حال اینجوری نشده بود با کمال خونسردی به زل زدن توی چشماش ادامه دادم

رایان-خیلی بی معرفتی

-چرا؟

رایان که به شدت اوضاع رو گرگ و مش می دید و به این باور رسیده بود که حرف شنیده اش و نشنیده کردم نفس عمیقی کشید و گفت:هیچی

نفسم از نفس عمیقی که کشید بند امد.نمی دونستم این هم از عوارض حال عجیب و غریب این روزامه یا نه کلا اتاقم خالی از اکشیژن شده

دوست داشتم حسم به خودم ثابت شه در عین حال به رایان هم زمان بدم که احساسی اگه هست با منطق رنگی از واقعیت بگیره.حس تنها واسم فقط رویا به جا می ذاشت و رویا .دوست نداشتم با احساسم دنبال سراب بدوم.باید حس و منطق با هم درگیر می شد تا معجون احساس شکلی از واقعیت به خود بگیره.حقیقتی فراتر از واقعیت خشک زندگی من

رایان-می دونستم یه نظامی غربی نمی تونه چیزی از حرفای که زدم و بفهمه.اشکال نداره نشنیده بگیر

پلکام واسه یک صدم ثانیه بسته شد و به حکم عقلم سریعا به حالت اول برگشت

-جناب سروان نمی دونم امروز درست وقتی که مست تب بودم چه هزیونی به زبان آوردم اما هر چی گفتم یا هر کاری که کردم غیر ارادی بوده.فراموشش کنید

من هنوز حاضر نبودم واسه این حس تازه جوانه زده در وجود پا روی تمام قوانین زندگی ام بزارم من یک نظامی بودم و رایان یک نظامی.من این طرف خط جنگ بودم و رایان در طرف دیگه .هیچ رشته ای نبود که من و اونه به هم گره ای محکم و باز نشدنی بزنه.

رایان-باشه فراموش می کنم که واسه اولین بار به حرفم گوش دادی و واسه حال زار خودتم که شده لباستو عوض کردی.فراموش می کنم گربه وحشی هم می تونه حرف گوش کن باشه گاهی مثل یه بریده از همه چیز دنبال پناهگاه باشه

نفس عمیقی کشیدم اما بازم هوایی به شش هام نرسید

با صدایی که حس می کردم اهسته ترین فرکانس صوت گلوام می تونه باشه گفتم:باید به پرونده ام برس.بای

رایان-خداحافظ

بازم مثل همیشه در جواب بای گفتن من خداحافظ اون بود که زمزمه وار منو به خدا می سپرد

 

 

ادامه دارد

با قطع شدن ارتباط مشت گره شده ام رو محکم به قلب یک نفس تپنده ام کوبیده ام تا بلکه ذره ای آرام بگیره اما بی فایده بود.

به سمت روشویی رفتم و بعد از مسواک زدن اماده خواب شدم.دلم مدام زمزمه می کرد این همه عجله برای زود خوابیدنتم از شوق دیدن رویای از ندای دلته.یا حتی کابوسی که به مدد رخ دادنش ذهنیت حضورش رو پررنگ تر و پررنگ تر کنه.

چشمم به عکس روی دیوار خیره ماند.به چین افتاده بین ابروهای پهن پدرم زل زدم و زیر لب زمزمه کردم:حتی اخم کردنشم شبیه شماست

نمی دونم چند ساعت گذشته بود یا چندبار این پهلو اون پهلو شدم تا بلاخره خواب به روی روشنای چراغ اتاق پرده انداخت.

نمی دونم چند ساعت غرق در دنیای پر از خبر غوطه ور در بی خبری خواب بودم که صدای رایان تو ذهنم انعکاس پیدا می کرد...

مایکل کارآموز ارتش بوده

فرمانده ات چند سالشه

صدای ویکتور حجاب سکوت روی صدای رایان انداخت

قاتل پرنس یه زنه

فرمانده فقط کدهای ورودی به پوشه اسامی کاراموزان ثبت شده رو داره

رایان فریاد کشید

مایکل کارآموز ارتش بود یکتا...کارآموز ارتش

صدای فرمانده خط سکوت روی تمام صداها کشید

قاتل پرنس به خاورمیانه گریخته

زمان ها جورد در میاد زمان شلیک و گذشتن مایکل از جلوی دوربین جور در نمیاد

صدای رایان اینبار به فریاد در امد و گفت

مایکل کارآموز ارتش بوده این نکته مهمیه که از تو پنهان نگه داشتن

فرکانس فریاد رایان آنقدر فراتر از تحمل گوشهای من بود که هوشیار شدم و از خواب پریدم.شکه روی تخت نشستم.دستی به صورتم کشیدم.حرفای که توی خواب شنیده بودم به وضوح برام روشن و شفاف بودن.

از تخت پایین امدم و به سمت روشویی اتاق رفتم.ابی به صورتم زدم و متفکر زل زدم به اینه روشویی

فرمانده.. مایکل.. یک زن...باید رشته ای واسه اتصال این سه به هم پیدا می کردم

نگاه از اینه گرفتم و بیرون امدم.روی مبل راحتی اتاقم لم دادم.نگاهی به ساعت انداختم 5 صبح بود.هنوز یک ساعت وقت داشتم.

سرم روعقب بردم و نگاه خیره ام رو اینبار به سقف دوختم.

بهترین نقطه واسه شروع چک کردن فایل اسامی کارآموزان هم دوره فرمانده بود.واسه این کار هم به تاریخ کارآموزی فرمانده احتیاج داشتم هم به رمز عبوری فایل که جز فرمانده و مقام های بالاتر از اون هیچکس ازش خبر نداشت و هم به سیستم اتاق فرمانده.چون اون سیستم تنها دستگاهی بود که اجازه اتصال به شبکه مورد نظر رو داشت

در عین سادگی پیچیده به نظر می رسید.از تاریخ کاراموزی فرمانده خبری نداشتم و می دونستم کسی هم خبری نداره دسترسی به رمز تقریبا محال به نظر می رسید و دسترسی به اتاق فرمانده از سختترین کارهای ممکن بود

نیم ساعتی رو به کلنجار رفتن با خودم و افکارم گذراندم تا بلاخره وقت رفتن به مقر فرا رسید

 

لباس شخصی پوشیده ام.سرتا پا مشکی.بافت مشکی رنگ یقه اسکی به تن کردم و شلوار جین مشکی رو باهاش ست کردم.موهای اندک درامده ام رو با کلاه مشکی پوشاندم کفش های اسپرت مشکی رنگی هم به پا کردم.اولین روزی بود که با وسواس به خودم و لباس های تنم نگاه می کردم.علت تغییراتم رو می دونستم اما خودم رو به ندونستن می زدم. اسلحه رو پشت شلوار جا دادم با پوشیدن کت مشکی کوتاهم اسلحه از دید عموم پنهان شد.

از خانه بیرون زدم.هوایی سرد شهر رو به مشام کشیدم.چینی که به ابرو انداخته بودم نه از سر سرما که برای تکمیل ظاهر نظامی ام بود.

قدم می زدم و فکر می کردم قدم می زدم و فکر می کردم.

من به یه قدرتی بیشتر از نیروی خودم احتیاج داشتم به کمک یه فرد دیگه...اون فرد می تونست پرنس باشه؟

قدم زدم و به همکاری به پرنس فکر کردم.فکر کردم.فکر کردم

منطقم سر احساس فریاد زد و گفت:اون خودش یکی از مضنونین این حادثه است.وقتی سفیدی شخصیت فرمانده به این زودی به سیاهی رسیده بود هیچ بعید نبود همه ادم های اطرافم هم به همین سرعت تغییر موضع بدن

دلم فریاد کشید:همه نه استثنا قائل شو..رایان و با همه جمع نبند.اونو از همه گفتنت جدا کن تر و خشک بقیه رو اگه با هم میسوزنی بسوزون اشکالی نداره

رایان..وقتی رایان می دونست یعنی به فایل دسترسی داشته در غیر این صورت که غیر ممکنه به اسامی کارآموزهای ارتش دسترسی پیاد کرده باشه

اما چجوری:دسترسی به این سایت فقط از طریق سرور فرمانده امکان پذیر بود

این سوالی بود که جز رایان کسی پاسخ رو نمی دونست.اما من مغرورتر از اونی بودم که واسه پیدا کردن جواب پرونده هام دست به دامن یه نظامی دیگه بشم هر چند که اون نظامی کسی باشه که لحظه لحظه این روزهام با ذهنیت حضورش سپری می شه

باید جواب و پیدا می کردم.کار سختی نبود باید دنبال یه عامل جاسوسی می گشتم ..یه مامور جاسوس یا حتی یه برنامه جاسوس..

به مقر رسیده بودم.راه اتاق خودم و پیش گرفتم.روی صندلی اتاق نشستم و ذهنم رو خالی از هر چه رایان بود کردم و تمام تمرکزم رو روی پرونده گذاشتم.پرونده ای که داشت سفیدی خیلی چیزا رو واسم سیاه می کرد

نفوذ مامور جاسوسی با هویت ایرانی به مقر ارتش کار غیرممکنی بود چون تنها مامور ایرانی الاصل ارتش در کل تاریخ من بودم که اجدادم ایرانی بودن و بعد از فداکاری و پدر و پدربزرگم برای حفظ حریم این کشور مجوز حضور گرفته بودم.

پس می مونه یا تطمیع فرد خاصی یا برنامه نفوذی

کاش این همه غرور نبود و از رایان می پرسیدم هر چند اون هم اینقدر حرفه ای بود که حرفی از عامل نزنه چون بی شک بعد از پیدا کردن شخص خاصی اون فرد جاسوس رو به ارگان مربوطه تحویل می دادم و در صورت وجود برنامه جاسوسی برای تقویت امنیت سیستم ها مسئولین رو مطلع می کردم

 

ادامه دارد


مطالب مشابه :


رمان عملیات مشترک 13

رمان عملیات مشترک 13. تاريخ : دوشنبه ۱۳۹۱/۱۱/۲۳ | 20:21 | نويسنده :




رمان زندگی غیر مشترک - قسمت 1

رمــــان ♥ - رمان زندگی غیر مشترک - قسمت 1 - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 97 - رمان عملیات




قسمت آخر رمان عملیات عاشقانه

رمان رمان ♥ - قسمت آخر رمان عملیات عاشقانه رمان قلب مشترک مورد نظر خاموش می




باعرض پوزش بابت رمان عملیات مشترک

رمــــان ♥ - باعرض پوزش بابت رمان عملیات مشترک - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 97 - رمان عملیات




رمان عملیات مشترک1

عملیات مشترک. نام:جسیکا تیلور ملیت:ایرانی سن:25 درجه:مامور ویژه بخش عملیات های فوق سری




رمان عملیات مشترک5

رمان ♥ - رمان عملیات مشترک5 - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه+ رمان عملیات مشترک.




رمان عملیات مشترک7

رمان ♥ - رمان عملیات مشترک7 طاقت بیار رایان حیفه این عملیات مشترک شروع نشده به پایان




برچسب :