هدف برتر | 20

یه دستم به صورتم بود و مات به شعله بخاری خیره شده بودم. سیلی ای که یاس بهم زده بود ، اصلا از یادم نمی رفت ... خشم خودم درست همون وقتی که محکم زد توی صورتم، و بعد رفتنش ... دویدنش ... چرا زد؟ چرا رفت؟! حق داشت؟ دلیلش چی بود؟!! دراز کشیدم روی زمین و هر دو دستم رو گذاشتم زیر سرم... حرفام یادم اومد ... یاس حق داشت ... اون یاس بود!! نه هر دختری ... یاس فرق می کرد ... یاد اولین دیدارمون افتادم ! اون روزی که با دوستش اومده بود دفتر مجله تا شماره گلزار رو بگیره ... چقدر سر برداشت اشتباهمون با هم درگیری داشتیم ... همه رو مرور کردم و رسیدم به آخرین شبی که کنار هم خوش بودیم ، رفتن به اون پارتی کذایی که اگر چه بهمون گزارش الکی داده بودند ، اما باعث شده بود تا یکی از بهترین شبای زندگیم رقم بخوره ... که شاید ، اگر اون اتفاق توی ماشین نمی افتاد .... امروز به جای اینکه با افکار مغشوش اینجا افتاده باشم می تونستم ... می تونستم چی؟!! با یاس باشم؟! آخه مگه اون دختر علاف منه؟!! چی می خواستم ازش؟!! خاطراتش یه لحظه هم دست از سرم بر نمی داشتن، صدای خودم توی گوشم اکو وار تکرار می شد و بعد ... شرق ... صدای سیلی یاس ... دستای ظریفش وقتی نشست روی صورتم ... حس کردم دیوارای خونه می خوان منو ببلعن. از جا بلند شدم و سریع دم دستی ترین لباسام رو پوشیدم، یه پیرهن چهار خونه آبی سورمه ای بود و یه جین سورمه ای ... نمی دونستم کجا می خوام برم، هوا رو به تاریکی می رفت، خودمو سپردم به دلم، اجازه دادم هر جا میخواد منو بکشه .. بازم تو خاطرات یاس غرق شده بودم ... توی صداش ... بغض صداش ... نگاه مهربونش .. شیطونی هاش؟!!! آهی برسام! د چه مرگته پسر؟!! تا همین چند وقت پیش همه فکرت پر شده بود از فرناز!! چی شد که حالا پری از یاس؟!! یه روز نفست بند نفسای فرناز بود ... به خودم تشر زدم ... نه! نفسم بندش نبود ... فرناز یه عادت بود برای من ... برای من دختر ندیده اولین پارتنر بود ... عشق نبود ... که اگه عشق بود من الان رو پا نبودم! عشق که به این آسونیا فراموش نمی شه!! چه برسه که به این سرعت کسی هم جایگزینش بشه ... به خودم که اومدم ، دیدم روبروی پارک ساعی ام، روانی شده بودم حسابی! اصلا نمی دونستم اینجا چه غلطی میکنم! ناخودآگاه رفتم توی پارک، نگاهم به هر جای پارک که می افتاد ، من رو می برد به اون روزی که با یاس اومده بودیم اینجا . چقدر شوخی کردیم ، چقدر دنبال هم دویدیم ... کارایی که از نظر فرناز ، جلوی جمع خوبیت نداشت ، باعث حرف مردم می شد ، پشت سرمون ! چقدر بخاطر این عقیده از چیز ها و کارایی که دوست داشتم گذشتم . یه لحظه صورت هر دو تا شون اومد جلوی چشمم، فرناز چهره دلنشینی داشت اما خوشگل نبود! فقط خیلی به خودش می رسید، برعکس یاس ... یاس چهره با نمک و قشنگی داشت. آرایش می کرد، نه اینکه بگم بی آرایش بود، اما می دونستم بدون آرایش بازم قشنگه!! اگر فرناز قشنگی یاس رو داشت ... ! فکر کنم دیگه خدا رو هم بنده نبود ... از خودم مطمئن بودم، قشنگی طرفم خیلی برام مهم نبود. من وفاداری می خواستم، آرامش می خواستم ... چیزایی که فرناز بهم نداد ... اما یاس تو همین مدت کوتاه ... اه! همه اش یاس یاس یاس ... رفتم روی یکی از نیمکتهای پارک نشستم و چشمامو بستم و سرم رو گرفتم رو به آسمون ... یعنی یاس منو می بخشه؟!! زیر لبی گفتم: - گند زدی برسام! گند زدی ... نفسمو فوت کردم، هوا سرد بود، دستمو توی جیب سوئی شرتی که لحظه آخر با خودم برداشته بودم فرو کردم و بازم تو خیالاتم غرق شدم ... اون مهمونی ... یاس ... کمر باریکش بین دستای من ، رقص دو نفره ای که فرناز داغشو به دلم گذاشته بود ... خنده های بی غل و غش یاس ... چسبیدنش به من ... اعتمادش به من ... من توی اون مهمونی تکیه گاهش بودم ... به من پناه می اورد از دست مزاحما ... آخ چه حس شیرینی! حسی که فرناز ... از جا بلند شدم! داشتم خل می شدم! یه خط در میون یاس و فرناز می یومدن تو ذهنم و می رفتن. همه اش هم یاس پیروز میدون بود ... به سرعت زدم از پارک بیرون و برگشتم سمت خونه ... هوا خیلی وقت بود که تاریک شده بود ، که رسیدم در خونه ، کلید انداختم و رفتم تو بوی همبرگر سرخ شده خورد توی دماغم، رضا توی آشپزخونه مشغول آشپزی بود ... بی سر و صدا رفتم سمت اتاق خواب ... می خواستم لباسامو عوض کنم و دوش بگیرم ... خسته بودم ... خسته خسته! لباسامو با یه شلوار گرم کن سورمه ای و یه تی شرت لیمویی عوض کردم، خواستم از اتاق برم بیرون که چشمم خورد به برگه های مصاحبه . مصاحبه یاس از گلزار ! نشستم لب تخت رضا و برگه ها رو برداشتم، تازه داشتم بهشون نگاه میکردم، چقدر تمیز و کامل جواب همه سوال ها رو نوشته بود ، یعنی همه این سوالا رو پرسیده بود ! یه سری سوال خیلی بامزه که تا حالا هیچ کس از هیچ بازیگری نپرسیده بود! چه عقلی داشت این دختر! بالای صد تا سوال بود!!! برسام تو چقدر کودنی آخه! خوب بنده خدا حق داشت که این همه کارش طول بکشه ... بعد من دیوونه فکرم رو تا کجاها که نبرده بودم ... اون سیلی که یاس زد ، نوش جونم ، حقم بود تا من باشم در مورد دختر مردم فکرای الکی نکنم ... آخه یکی نبود بگه یاس و دلبری از گلزار ؟!!!! یاس؟!!! یاس که با یه بوسه روز و شبش رو یکی کرد؟! یاس که توی اون مهمونی اینقدر معذب بود؟!! یاس که از دست جلف بازی های نامزدش دلش خون بود؟! یاس؟!! برسام یه ذره فکر کن بنده خدا! یاس؟!!!! خنده دار بود . برگه ها رو لوله کردم ، یه نفس راحت کشیدم ، بلند شدم و از اتاق زدم بیرون .در اتاق که صدا کرد رضا تازه متوجه حضور من شد و از توی آشپزخونه داد زد: کیه ؟ همینطور که می رفتم سمت آشپزخونه جواب دادم : منم ... تا این رو گفتم از روی اپن سرک کشید و گفت : کجایی تو پسر ؟ یه لبخند زورکی زدم ، برگه های مصاحبه رو گرفتم جلوش و گفتم : دنبال یه لقمه نون حلال . رضا با تعجب اومد از آشپخونه بیرون. باز به خودش پیشبند بسته بود و مسخره شده بود! دستاشو با گوشه های پیشبندش تمیز کرد، برگه ها رو ازم گرفت و گفت : نون حلال چه ربطی به این کاغذا داره ؟ حوصله توضیح نداشتم ؛ خودش اگه یه نگاه می انداخت می فهمید چی به چیه، برگشتم سمت اتاق و گفتم یه نگاه بهش بندازی ، می فهمی ربطش رو . بعد یه خمیازه کشیدم که یعنی خوابم میاد. داد کشید: - هوی ! شام دارم درست می کنم ... - نمیخورم ... خوابم می یاد ... رفتم توی اتاق در رو هم بستم . امشب میخواستم من روی تخت بخوابم ... بذار یه بار هم رضا بخوابه روی زمین ... روی تخت که دراز کشیدم ، تا چشمامو بستم ، بازم یاس اومد جلوی چشمام ، بد جوری دلتنگش بودم ، چشمامو باز کردم ، یاس رفت ... یه چیزی داشت اذیتم می کرد، خوابم می یومد، ولی خوابم نمی برد. دوبار ه که چشمامو بستم ، فکرش اومد تو ذهنم ، نه خودش نه خاطره هاش ، مثل اینکه امشب قرار بود مهمون داشته باشم ! نمی دونم چقدر گذشته بود ولی، فکر یاس نمی ذاشت بخوابم ، باید حتما باهاش کامل و مفصل صحبت می کردم و همه سو تفاهم ها رو از بین می بردم .... می دونستم سیلی که خوردم حقم بوده، من طرز برخورد با یاس رو بلد نبودم. یاس یاس بود نه هیچ دختر دیگه ای! باید ازش عذر خواهی می کردم، باید یه غلطی می کردم تا بعدش بتونم با خیال راحت بخوابم! از جا بلند شدم و رفتم سمت گوشیم ، تا اومدم شماره ش رو بگیرم ، چشمم افتاد به ساعت ، 3 صبح بود ، گوشی رو انداختم یه گوشه. کی من اینهمه فکر کرده بودم؟!!! وقتی اومدم توی اتاق ساعت یازده بود! دوباره رفتم افتادم روی تخت و چشمامو بستم ، الان اگه زنگ می زدم دو تا فحش هم می خوردم ... ولی لعنتی خواب به چشمم نمی یومد ... ساعت هم که دلش نمی سوخت! هر لحظه بیشتر از لحظه قبل کش می یومد ... مگه صبح می شد ؟ کلافه باز از جا بلند شدم یه کم راه رفتم ، اما فایده نداشت ، اومدم کتاب بخونم دیدم حسش نیست ، از اتاق زدم بیرون ، رضا بنده خدا روی مبل جلوی تلویزیون خوابیده بود ، بنده خدا دیده بود خالم خیلی خرابه دیگه نیومده بود توی اتاق و همونجا خوابیده بود. حتی اعتراضم نکرد که جاشو گرفتم! خیلی با مرام بود این پسر!رفتم یه بالش بزرگ آوردم انداختم جلوی تی وی و ولو شدم روی زمین ... مشغول تماشای یه فیلم مسخره نصف شبانه شدم ، بلکه خوابم ببره . - بابا ! تو دیگه کی هستی ؟! با این جمله بلند رضا یه دفه از خواب پریدم . رضا خوشحال بالا سرم وایساده بود .گیج گیج بودم! کش و قوسی به بدنم دادم ، سر جام نشستم و گفتم: - چی شده اول صبحی ؟ رضا برگه هایی رو که تو دستش بود گرفت جلوی صورتم و گفت : - برسام اینا عالی که چه عرض کنم ، محشرن ! محشر ... فکر نمی گردم چنین مصاحبه توپی بتونی تهیه کنی . مصاحبه ، یاس! خواب به کل از سرم پرید ... ساعت چند بود؟!! نزدیک نه صبح! سریع از جا بلند شدم و رفتم توی اتاق .. گوشیم توی اتاق بود ... نگاش کردم به امید یه خبر هرچند کوچیک از یاس ... یه اس ام اس یه میس کال! اما دریغ هیچ خبری نبود. گوشیو پرت کردم روی تخت و خمیازه کشان راه افتادم سمت دستشویی . رضا هنوز داشت هیجان زده برگه ها رو زیر و رو می کرد ... آهی کشیدم و گفتم: - این مصاحبه رو یه دختره انجام داده نه من . رضا مشتاق سر بلند کرد و گفت: - هان؟ کی؟!! رفتم توی دستشویی و گفتم: - یاس ... بعد بدون اینکه منتظر باشم چیزی بشنوم رفتم تو دستشویی و در رو بستم. دادش بلند شد: - همون دختره؟ منم از همونجا جواب دادم: - آره ... - بابا دمش گرم! عالیـــــــــــــه! گوله استعداده این دختر! قصد نداره خبرنگار بشه؟!! حیفشه ها! بهش بگو بیاد واسه استخدام . یاس و خبرنگاری؟!! اومدم از دستشویی بیرون، دیگه می شد زنگش بزنم. نمی خواستم یاس رو از دست بدم. یاس برام عزیز بود ... حالا اینو خوب می فهمیدم! بدون اینکه جواب رضا رو بدم رفتم سمت گوشیم، باید صداشو می شنیدم. قسم خوردم به محض اینکه صدای ملسوش بگه الو بگم غلط کردم یاس! ببخشید ... فقط بیا مثل قبل باشیم ... من دوستیمونو خیلی دوست دارم ... شماره شو گرفتم ، گوشی رو که گذاشتم دم گوشم ، بی صبرانه منتظر شنیدم صداش بودم ... اما با شنیدن صدای ضبط شده انگار همه دیوارهای خونه خراب شد روی سر من ... : " دستگاه مشترک مورد نظر ، خاموش می باشد ... " رضا با هیجان پرسید: به دختره زنگ زدی؟ چی شد ؟ راه افتادم سمت اتاق و زیر لب با غیظ گفتم خاموش بود . بیخیال از حال و روز من گفت : پس هر وقت پیداش کردی بهم بگو . گفتم : حتما .... من تو چه فکری بودم ، اون تو چه فکری ! بهش حق می دادم حتی گوشیشو هم خاموش کنه! اما تا کی می تونست ازم فرار کنه؟ من که آدرس دوستشو داشتم! فوقش عصر می رفتم اونجا و از دلش در می آوردم ... یاس می بخشتم... می دونم که می بخشه ... با رضا راهی دفتر مجله شدیم ،شاید یه چند تا کار باعث بشه یه کم از این کلافگی دربیام . توی دفتر هر یه ساعت یه بار شماره ش رو گرفتم ، همچنان خاموش بود . کم کم دلم داشت به شور می افتاد ... یاس به خاطر مامانش عادت نداشت موبایلش رو خاموش کنه! عجیب بود کارش! به محض راست و ریس کردن کارای دفتر مجله، وسایلم رو جمع کردم و رو به رضا گفتم: - من رفتم ... داد کشید: - ا کجا؟ وایسا با هم می ریم دیگه ... فقط دستمو تو هوا تکون دادم و با سرعت رفتم بیرون از دفتر ... یه تاکسی گرفتم و یه راست راهی خونه پری شدم ، نکنه اتفاقی براش افتاده . اصلا نفهمیدم کی رسیدم اونجا، فقط باید مطمئن می شدم که حال یاس خوبه!! همین و بس! پشت در خونه یه بار دیگه به موبایلش زنگ زدم ... اما بازم همون صدا ... همون پیام ... بی تعلل دستم رو گذاشتم روی زنگ ... چیزی طول نکشید که صدای پری رو شناختم ... چرا یاس جواب نداد ؟ یاس تو کجایی؟! - کیه؟ - پری خانوم؟! جا خورد .انتظار منو اصلا نداشت از صداش معلوم بود ... - آقا برسام؟!! - خودمم ... بعدش هم سریع رفتم سر اصل مطلب و با یه کم خشم که دست خودم نبود گفتم: - یاس کجاست ؟ به من من که افتاد رادار های منم به کار افتاد ... - نمی دونم ، یعنی گفت می ره قدم بزنه . پارک! بد نبود، می شد برم سراغش، برام مهم نبود کدوم پارکه. هرجا که رفته بود می رفتم پیداش می کردم. یاس باید به حرفام گوش می کرد ... پرسیدم : کدوم پارک ؟ گفت : نمی دونم ، شایدم ..... فهمیدم میخواد بپیچونتم... از جوابای از سر واکنیش خسته شدم ، خیلی جدی با صدای بلند گفتم : - خانم محترم من یه کار خیلی مهم باهاش دارم ، خواهشا این سوال من رو درست جواب بدین ، یاس کجاس ؟!!! پری که جا خورده بود ، یه نفس عمیق کشید و آروم گفت : - چرا برات مهمه؟!! بی پروا گفتم: - چون یاس برام مهمه ... حالا بگین کجاست؟!! - متاسفم دیگه نمی تونی ببینیش ... چون ... امروز صبح رفت اصفهان ..


مطالب مشابه :


رمان هدف برتر(8)

رمان ♥ - رمان هدف برتر(8) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان رمان هدف برتر(8)




هدف برتر | 20

بی رمان - هدف برتر | 20 - رمانها و ترانه های ایرانی | خارجی __بخش دانلود__9 10- دانلود رمان |




هدف برتر 11

رمان ♥ - هدف برتر 11 - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه+رمانی ها+عاشقان رمان+رمان




اطلاعیه رمان هدف برتر

رمان هدف برتر توسط هما پوراصفهانی هم ادامه داده نمیشه. هنوز معلوم نیست. دانلود آهنگ




هدف برتر 16

رمان ♥ - هدف برتر 16 - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه+رمانی ها دانلود آهنگ




11هدف برتر

رمان رمان ♥ - 11هدف برتر - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان 41-رمان هدف برتر.




16هدف برتر

رمان رمان ♥ - 16هدف برتر - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان 41-رمان هدف برتر.




برچسب :