آقای مغرور خانوم لجباز 13


چشم ها رو باز کردم و بعدازخوندن آیه الکرسی رفتم داخل.یه سالن بزرگ بود که یک طرفش یه سالن خیلی بزرگ بود که خیلی رفت وآمد توش زیاد بود.اما دقیق داخلش رو نمی تونستم ببینم.چندتا دیگه دربود که بسته بودن.باصدای مردی که پشت میز نشسته بود به خودم اومدم ودست از بررسی کردن اداره برداشتم. -بله چیزی گفتید؟ مرد:گفتم امری داشتید؟کارتون رو بفرمایید یکم صدام رو صاف کردم و صاف ایستادم.با لحن جدی گفتم:سروان آرمان هستم افسر جدید مرد بلند شد و برام احترام گذاشت وبا کمی تعجب گفت:خیلی خوش اومدید قربان.می تونم بپرسم سروان چندم هستید؟ -ممنونم.سروان دوم چطور مگه؟ مرد سری تکون داد و باز هم با تعجب گفت:پس معاون جدید اداره شمایید.بهتون تبریک عرض می کنم -ممنون.رئیس بخش نیستن؟ مرد:نه جناب سرگرد هنوز تشریف نیاوردن. بعد پسر جوون و قدبلند و سبزه رویی رو که داشت از جلومون رد می شد رو صدا کرد. مرد:جناب سروان کامروا... کامروا:بله؟ مرد:سروان آرمان معاون جدید کامروا بالبخند شیرینی نگاهی ازسرتا پای من انداخت وبا تعجب گفت:معاون جدید شمایید؟ باتعجب گفتم:اینطور به نظر میاد.چرا همه تعجب می کنن وقتی این رو می فهمن؟ کامروا:بفرمایید با بقیه دوستان آشناشید تا سرگرد بیان.داستان داره می گم خدمتتون. با دست اشاره کرد به سمتی که حالا فهمیدم آبدارخونه است...حدود 9 8نفری اونجا نشسته بودن که دونفرشون هم زن بودن...همه داشتن صبخونه می خوردن.بادیدن ما همه بلندشدن کامروا:بشینید بچه ها.معاون جدید اداره روبهتون معرفی می کنم.جناب سروان آرمان این دفعه همه کامل بلندشدن واحترام گذاشتن و اظهار خوش وقتی کردن.بعد از یکم تعارف کناردوتا زن نشستم. کامروا:بچه ها رو معرفی می کنم خدمتتون سروان دستش رو به سمت مرد تقریبا 40 ساله ای دراز کرد وگفت:ستوان یعقوبی بعدی یه مرد حدود 35 ساله بود که موهای مشکی و ریش و سبیل های مشکی داشت و عینکی بود.قیافه اش نور بالا می زد. کامروا:ستوان موسوی بعدی یه مرد43ساله خوش خنده باموهای جو گندمی و شکم بزرگ بود.قیافه بامزه ای داشت که ناخداگاه خنده رو لب آدم می اورد. کامروا:ستوان حبیبی بعدی پسر نسبتا تپلی بود که شباهتی به نفر قبلی داشت. کامروا:استوار حبیبی پسرستوان حبیبی بعدی پسرلاغر اندام با پوست سفید و موهای قهوه ای بود. کامروا:سرگروهبان مجد دستش رو به سمت دیگه دراز کرد.پسر و دختری شبیه هم با چشم های مشکی و پوست سفید.یه جورایی انگار دو قلو بودن. کامروا:ستوان های قاسمی.دوقلوان درست حدس زده بودم.هورا نفر بعدی دختری با چشم های سبز و صورت گرد و پوست سفید بود که بانمک و خوشگل بود.بینی یکم گوشتی و لب های نازکی داشت. کامروا:استوار نجفی -ازآشنایی باهاتون خیلی خوش وقتم دوستان.امیدوارم که منم به عنوان عضو جدید توگروهتون بپذیرید.درحال حاضر معاون کیه؟ کامروا یه صندلی بیرون کشید و نشست:من -به منم نگفتن برای معاونت میاما؟ کامروا:اما به ما زنگ زدن گفتن که سروان آرمان برای معاونت بخش میاد خانم قاسمی:الهی بمیرم برات سروان با تعجب گفتم:چرا؟ نجفی:سرگرد اصلا یا زن ها خوب نیست.یعنی باهمه خوب نیست اما با زن ها بیشتر حبیبی بزرگ:دخترم باهمه نمی جوشه.اینجا فقط حرف حرفه سرگرده.آدم خوبیه زورگو نیست اما سخت گیره...باورت نمی شه اگه بگیم تاحالا خنده اش رو ندیدیم کامروا:من خوش حالم که از معاونت افتادم.یعنی موقت بودم تو این دو هفته ای که معاون قبلی منتقل شد من معاون بودم.پدرم دراومد -شما دارید من و می ترسونیدها...یعنی این قدر بداخلاقه یعقوبی:بداخلاق نیست.جدیه نجفی آروم دم گوشم گفت:یکمم خشکه موسوی:بچه ها اوناهاش اومد.ساکت ساکت. در آبدارخونه روبه روی میز منشی بود.ازپشت هیبت یه مرد با بلیز صورتی کم رنگ وشلوار مردونه خوش دوخت مشکی رو می دیدم.خیمه زده بود جلوی منشی واونم یه چیزهایی رو تندتند براش می گفت.عجیب بود عین اداره ی ما تو تهران سرگرداشون لباس شخصی بودن و یونیفرم نمی پوشیدن. کامروا:پاشو بریم آب دهنم رو قورت دادم و باهاش پاشدم اومدم بیرون.بقیه م دم در ایستاده بودن و نگاه می کردن. سرگرد:خب دیگه جه خبر؟ منشی بادست به من اشاره کرد وگفت:قربان معاون جدیدتون هم اومدن چشم هام رو بستم و آب دهنم رو قورت دادم.خدایا خودت بخیر کن سرگرد برگشت کامل به طرفم.البته این و حس کردم.هنوز چشم هام رو بسته بودم.احترام نظامی گذاشتم وگفتم:سروان آر... تاچشم هام روباز کردم بادیدن کسی که روبه روم ایستاده شوکه شدم و بقیه حرفم و خوردم. باورم نمی شد این؟این جا چی کار می کرد؟ یواش یواش رو لب هر دومون لبخندی نشست.
بالبخند گفت:تو اینجا چی کار می کنی؟هرجا من می رم باید توهم بیای؟ دست به سینه ایستادم و یه ابروم رو دادم بالا و با لحن طلبکارانه ی دلخوری گفتم:من چی کار کنم که هر جا می رم شما هستید؟ناراحتید برم؟ اخم شیرینی کرد و سر تکون داد و زیرلب ولی طوری که همه مون شنیدیم گفت:عمری متین رو دست انداختم با اون معاونش حالا همون شده معاون من دلخور شدم.می دونستم حرفاش از ته دل نیست اما دوست داشتم سورن هم قد من از دیدنم خوشحال بشه -پس کجای کاریدکه سرگرد پویا وقتی داشتم می اومدم داشت گریه می کرد سورن با پوزخند گفت:پس خبرنداری...اشکای شوق بود همه با تعجب به ما نگاه می کردن.لابد تعجب کردن چطوری تو روی سرگرد خشنشون ایستادم و بلبل زبونی می کنم.آخی بمیرم براشون معلوم نیست این کینگ کنگ چه بلایی سرشون اورده اینطوری ازش می ترسن. سورن:همونطوری می خواید اونجا وایسید و من رو نگاه کنید؟ -پس چی کار کنم؟ سورن سری تکون داد وگفت:بیا تواتاق من.شماها هم بفرمایید سرکاراتون همه سریع پخش شدن و رفتن تو اتاق و سر میزهاشون نشستن. یعنی اینقدر ازش می ترسن؟نه بابــــــا...تو تهران اینطوری نبود که!یعنی درجه اش زده بالا؟ با تعجب به بقیه نگاه کردم و رفتم تواتاق سورن. سورن:درم ببند -چشم در رو بستم و برگشتم طرفش.نشسته بود رو صندلی ریاستش و دستش رو دراز کرد و به یه صندلی اشاره کرد. سورن:بشین آروم نشستم.دست هاش رو توهم قلاب کرد وبه چشم هام جدی خیره شد. بعد پقی زد زیر خنده.نمی دونم چرا خندید ولی با خندیدن اون منم خنده ام گرفت.هر دو با صدای نسبتا بلند چند دقیقه خندیدیم که دست هاش رو به نشونه ی یواش تر تکون داد. سعی کرد خنده اش رو بخوره وگفت:تو به چی می خندی؟ منم با خنده گفتم:تو واسه چی می خندی؟ سورن:این جا فقط من سوال می پرسم یادت باشه. بعد انگشت اشاره اش رو به نشونه ی تهدید بالا برد -خیلی خب.خندیدم چون با اون تعریف هایی که بیچاره های مظلوم ازت کردن گفتم الان یه دیو شکم گنده ی پیر کچل بداخلاق جلوم ظاهر می شه بااخم گفت:پوستشون و می کنم.چی گفتن مگه؟ -ولشون کن بنده خداها رو تا الان هم معلومه کلی پوستشون رو کندی.هیچی بابا می گفتن خدا به دادت برسه سرگرد سخت گیر و جدیه و با دختراخوب نیست و این حرفا...توچطوری دختری می خوای معاونش بشی واینا... سورن لبخندی زد وگفت:راست می گن.تو می دونی من رابطه ام با دخترها خوب نیست ناراحت شدم.یعنی منم براش مثل بقیه ام. ناخداگاه با یه لحن مظلومانه ای از دهنم پرید:حتی با من؟ بهم نگاه کرد.تو چشم هامم نگاه کرد.یه نگاه که تا خود قلبم نفوذ می کرد.کاش می دونست با این کارهاش من و اذیت می کنه.من می خواستم سورن رو از یاد ببرم اما اون دوباره به زندگیم برگشته بود... لبخندی زد وبا یه لحن مهربون گفت:نه...تو با همه فرق می کنی آخ اگه بگم تو دلم عروسی بود باورتون نمی شه ادامه داد:تویه دختر بچه ی شیطون و لجبازی که خیلی کل کل کردن باهاش رو دوست دارم بیا عروسی رو عزا کرد.این چه وضع حرف زدنه؟دختر بچه عمه محترمته...دِ بیا پس تا الان هم واسه کل کل بازی یه هم بازی می خواسته مگرنه من براش مهم نیستم... لبام و غنچه کردم و ابروهام گره خورد.




لبخندی زد و گفت:قیافه ات رو اونجوری نکن.خب من باتو راحت ترم.با بقیه دخترها برام فرق می کنی چون یه مدت ازنزدیک باهم بودیم.فقط همین!اما بدون این راحتی و کل کل ها رو نباید قاطی کار کنی.دوست ندارم جلوی کارمندها باهام بد حرف بزنی یا پشت سرم بد بگی و اونا رو علیه من بشورونی...کار ونباید قربانی لجبازی های احتمالی کنی.من باهات کل نمی اندازم.حداقل تو محیط کار...پس نمی خوام تو اداره کاری کنی که نتونیم کنارهم کار کنیم. من خوشحالم که تو اومدی اینجا.چون حداقل آشنای خودمی.اینجا بین اونا من یه جورایی تنها بودم واسه همین زیاد باهاشون جور نبودم.اما تو مثل خودمی نمی خوام باهات مشکلی پیدا کنم.می دونم دختر عاقل و زرنگی هستی.معاون خوبی هم واسه متین بودی.درسته یکم شیطونی و شیرین زبونی می کنی اما به کار کردنت ایمان دارم.پس می خوام واسه آخرین بار باهات اتمام حجت کنم قبل از این که بری سرکارت.مشکلی باهم نخواهیم داشت.درسته؟ چقدر قشنگ حرف زد.داشت یه جورایی صلح برقرار می کرد.اونم که بیشرف می دونه من در مقابل حرف آروم خر می شم از این لحن استفاده کرده.ای با سیاست... پلکم رو بستم اروم ودوباره بازش کردم. -چشم مهربون لبخند زد وگفت:چشمت بی بلا عسل خانوم.وایسا ببینم حالا تعریف کن توکجا؟این جا کجا؟ منم که انگار یه چیز تازه ای یادم افتاده باشه گفتم:شما هم تعریف کنید.مگه شمال نرفته بودید؟ سورن:نه دیگه جر نزن اول من پرسیدم.تو بگو من بعد بهت می گم سری تکون دادم وگفتم:هیچی دیگه ارشد شیراز قبول شدم دانشگاه انتقالی گرفتم اومدم اینجا سورن:خونه گرفتی؟تواین شهر غریبی هان؟ -آره بابا اومد برام خونه گرفت.خدا رو شکر جا به جا شدم کامل لبخندی زد و با رضایت سری تکون داد. سورن:اگه کمک خواستی مدیونی بهم نگی -ممنون.حالا شما بگید این جا چی کار می کنید؟شما که رفتید شمال؟ سورن:آره رفتیم.می دونی که واسه بیماری بابام رفته بودیم.اما بابام گفت اونجا غریبیم و هیچ دوست و آشنایی نداریم.از طرفی تهران هم نمی تونستم ببرمش هواش براش سمّه...هیچی دیگه بابا گفت بریم شهر خودمون.ماهم اومدیم شیراز.البته برادرم چون دانشگاهش تهران بود وکارش اون جا بود نیومد.منم نمی تونستم تنهاشون بزارم اومدم شیراز -مگه شیرازی هستید؟ سورن با لهجه ی شیرین شیرازی گفت:آره کاکو.شیرازیم.خب دیگه می خوای برو اتاقت رو ببین.یعنی اتاق که نیست اینجا فقط همون سالن بزرگه اس که پارتیشن بندی شده.اول در سمت راست یه اتاق ماننده بزرگتر از بقیه اس اون مال خانوم معاونه با لبخند بلند شدم و ازش تشکر کردم و رفتم سمت در.احترام گذاشتم وبرگشتم.اما قبل از این که برم بیرون برگشتم سمتش و گفتم. -سورن؟ آروم سرش بلند کرد وتکون داد. -بله؟ -خیلی خوشحالم که رئیسمی سورن چشمکی زد و گفت:برو شیطون.آتیش نسوزون. با خنده از اتاقش در اومدم.که بقیه حمله کردن طرفم.

جفی:چی شد؟می خندی؟نکشتت؟ -وا؟مگه قرار بود بکشه؟این چه حرفیه؟ حبیبی بزرگ:دخترم چی شد؟ -هیچی آشنا دراومدیم قاسمی با ترس گفت:یعنی فامیلتونه؟ باخنده گفتم:نه تا اون حد.رئیس بخش بغل دستی مون بود با موافق منم رفیق فابریک بودن.یه چندتا ماموریت مخفی هم باهاش رفتم.اونقدرها که می گید بداخلاق نیست ها موسوی:یعنی شما رو به عنوان معاون قبول کرد؟ با تعجب گفتم:چرا قبول نکنه؟تازه بهم گفت برم تو اتاقم.اجاره هست؟ همه با تعجب از کنارم پراکنده شدن و منم رفتم تواتاقم.یه اتاق تقریبا18 متری بود که با پارتیشن هایی که تا نصف چوب بودن وبقیه شیشه های مات پوشیده شده بود.دکوراسیون ساده ی ام دی اف داشت...وسایلی نداشتم کیفم رو آویزون کردم به جا رختی و آروم نشستم سرجام. آخیش!اینم از این جا...خدا دعا کرده بودم یه آدم خوب باشه دیگه سنگ تموم گذاشتی سورن رو فرستادی؟دمت گرم خدای خوبم خیلی مخلصیم... غروب موقع برگشتن تو پارکینگ اداره سورن رو دیدم که می خواد سوار ماشینش بشه. سورن:می خوای برسونمت؟ -نه ممنون.ماشینم و آوردم سورن:باشه مراقب خودت باش.شب بخیر -جناب سرگرد؟ سورن که داشت می نشست تو ماشینش برگشت طرفم. -فردا صبح می رم واسه ثبت نام.شاید دیر بیام سری تکون داد وگفت:اشکالی نداره -ممنون.شب بخیر لبخندی زد وبا آرامش رانندگی کردو از کنارم رد شد.نفس راحتی کشیدم و سوار ماشین خودم شدم و رفتم خونه. فردا صبح رفتم دانشگاه.خدارو شکر رتبه ام خوب بود و یکم تحویلم گرفتن.بعد از ثبت نام رفتم خرید و یه سری کتاب و وسایل مورد نیاز خریدم و برگشتم خونه.حالا که قراره دیر برم.بمونم بعد ناهار برم.می دونستم این موقع ظهر عرشیا خونه نیست.بااین همه خستگی هم حال غذادرست کردن نداشتم.سرراه یه پیتزا گرفتم وامدم خونه با خستگی خوردمش و رفتم توحموم وبعد از یه دوش حسابی حاضرشدم ورفتم سرکار. تا پام رو گذاشتم توسالن باز چیزی رو دیدم که از دیدنش بهم ریختم.بازهمون دختره...باز هم با سورن... انگار تازه از اتاق سورن دراومده بود.باهم جلوی در ایستاده بودن و دختره با یه ناز وعشوه خاصی باسورن حرف می زد.سورن هم بااخم سرش رو انداخته بود پایین و با انگشت شصت واشاره اش لبش رو فشار می داد. از دور چند دقیقه بهشون خیره شدم.بعد سری تکون دادم و جلوی سورن احترام گذاشتم و خواستم سریع رد شم که سورن سرش رو بلند کرد و به چشم هام خیره شد.یه غمی تو نگاهش بود که به قلبم چنگ می زد.

دختره رد نگاه سورن رو گرفت و به من رسید.با تعجب ابروهاش رو بالا انداخت وگفت:این همون همکارت نیست توتهران؟این جا چی کار می کنه؟ بعد یه نگاهی از بالا بهم انداخت که می خواستم گردنش رو خورد کنم.فکر کرده کیه؟پرنسسه؟ سورن با اخم غلیظی به دختره نگاه کرد و سری تکون داد.منم بی اعتنا به جفتشون رفتم تو اتاقم. سرم رو بین دست هام گرفته بودم و فشارش می دادم.پس بینشون یه چیزی هست که دختره پاش تا این جاهم باز شده.چه با لحن خودمونی هم باهاش حرف می زد.آره دیگه یادم رفته بود خانوم سوگولیه آقا سورنه. حوصله هیچ کاری رو نداشتم.ببین از کی این جاست...فقط لبم رو گاز می گرفتم و قهوه می خوردم...حالم عین همون فنجون قهوه ی توی دستم تلخ تلخ بود...بغض راه گلوم رو بسته بود...هزاربار به این نتیجه می رسیدم که سورن دوستت نداره و تو براش فقط یه همکاری.اما باز دلم رضا نمی داد.دلم می خواست سورن واسه خودم باشه نه اون دختره افاده ای. با صدای در اتاقم سرم رو از روی میز بلند کردم.با دیدن سورن با اکراه بلند شدم و احترام گذاشتم. سورن:چیزی شده؟ -نه.فقط خسته ام قربان لحن جدی و رسمی من سورن رو متعجب کرد.اما ترجیح می دادم همینطوری حرف بزنم.دیگه نباید رابطه ها صمیمی تر از این حد بشه...چون من جنبه اش رو ندارم سورن:ثبت نام کردی؟ -بله سورن:کی ها کلاس داری؟ -روز های فرد سورن:تو یه چیزیت هست با صدای نسبتا بلندتری گفتم:گفتم که...چیزیم نیست.فقط خسته ام و سرم درد می کنه قربان سورن اخمی کرد و گفت:بامن اینطوری حرف نزن... سریع تکون دادم و با پوزخندگفتم:ببخشید سورن با یه اخم از اتاق رفت بیرون.نگاهش کن!عین خیالش هم نیست...اونوقت من نشستم دارم حرص می خورم.هی عسل نفهم.واسه کی داری جلز ولز می کنی؟واسه کسی که برات یه کم هم ارزش قائل نیست؟نسوزون خودت رو... دوباره شب شد.دوباره سورن رو تو پارکینگ دیدم اما این بار بی اعتنا بهش رفتم سمت ماشین.اونم یه نیم نگاهی با تعجب بهم انداخت و شونه هاش رو انداخت بالا. شب خواب مامان جونم رو دیدم.مادربزرگم که عمرش رو داده بود به شما...اومد توی خوابم یه لباس سفید پوشیده بود و یه دیگ آش بهم می زد و بهم می خندید. تصمیم گرفتم فردا یه کم آش بپزم و براش خیرات کنم.صبح پنج شنبه بود و نمی خواستم برم سرکار.زنگ زدم به سورن و منتظر شدم که برداره. با یه صدای گرفته که نمی دونم از خواب آلودگی بود یا چیز دیگه گوشی رو برداشت. سورن:الو؟ - الو سلام - سلام.کاری داشتی؟ - حالتون خوبه؟ - نه یکم سرما خوردم. - خداکنه زودخوب شید - ممنون.کارتو بگو؟ - می خواستم بگم من امروز نمی تونم بیام سرکار - چرا؟ - یکم حالم خوب نیست.بعد نذر دارم نمی تونم بیام - قبول باشه.آخه منم امروز نرفتم.اداره بی مدیر و معاون که نمی شه با صدای ناراحت و دلخوری گفتم. - باشه... - خیلی خب نرو.زنگ می زنم کامروا می گم ما نمیایم.خوبه؟ - ممنون - خواهش می کنم.اگه دیگه کاری نداری برم بخوابم - نه.خداحافظ - خداحافظ
یه مانتوی سرمه ای با شلوار جین و شال آبی سرکردم و رفتم بیرون.چون وقت زیادی نداشتم سبزی پاک کرده گرفتم.کشک و سیر و رشته هم گرفتم.بقیه چیزها رو داشتم.اومدم خونه و یه قابلمه بزرگ آش درست کردم.زیاد بزرگ هم نه ها.یکم بزرگ... آخ یه آشی درست کردم که نگو.خودم داشتم انگشت هام رو می خوردم.وقتی آش رو بهم می زدم. ته دلم یه چیز از خدا می خواستم.این که خودش عاقبت کار من و سورن رو ختم به خیر کنه.این که بهم کمک کنه بفهمم حس واقعی سورن به من چیه؟اون دختر کیه؟دلم پر بود.حسابی راز و نیاز کردم و در آخر مثل همیشه خودم رو سپردم دست همونی که من و آفریده و از خودش عاجزانه کمک خواستم. خب عرشیا که نیست.خودم مجبورم آش ها رو پخش کنم.خب ساختمون خودمون و ساختمون های بغل رو تا جایی که می رسه پخش می کنم. یه کاسه نسبتا بزرگ ریختم برای طبقه اولی ها.واسه پسرها که یه قابلمه می برم.اونا حسابشون جداست. می خواستم با همسایه مون آشنا بشم.نذری دادن هم بهترین راهشه.خدا کنه خونه باشن.روش و خوشگل با پیاز داغ و سیر و نعناع داغ تزیین کردم.یکمم کشک.به به...بقیه آش هارم کشیدم توظرف های یبار مصرف وگذاشتم تو سینی.واسه ساختمون خودمون رو آخرسر می دم. آش ها رو تو چند تا ساختمون های بغلی پخش کردم.برگشتم واحد خودمون. آش پسرها رو که تو یه قابلمه کوچیک ریخته بودم برداشتم و رفتم پایین.قابلمه از داغی آش داغ شده بود.آش رو بغل کردم و زنگ زدم. خب الان کی میاد بیرون یعنی؟هه حتما کسری!آخه خیلی شیکموهه اما با باز شدن در به حدسم گفتم برو بمیر بابا!به سام لبخندی زدم و اونم سلام کرد.خداییش پسر جذابی بود.یه جورایی شخصیت جالبی داشت.اون تی شرت طوسی و شلوار خوک مدادی خوشتی ترش کرده بود. آش رو گرفتم سمتش و گفتم:سلام.بفرمایید اینم از سهم شما. با لبخند آش رو ازم گرفت و درش رو باز کرد.با عشق بویی کشید و گفت:معرکه اس!واقعا خیلی وقت بودکه دلم آش رشته می خواست.دستتون درد نکنه.نذریه؟ -با اجازه تون سام:قبول باشه -ممنون امیدوارم دوست داشته باشید سام:خواهش می کنم.قول نمی دم چیزی از این آش براشون بمونه -نه نه!خواهش می کنم من یکی نمی تونم به شخصه جواب کسری رو بدم لبخند قنشنگی زد وگفت:ببخشید نمی تونم تعارف کنم بفرمایید تو سرم رو انداختم پایین و با طمانینه گفتم:خواهش می کنم.روز تون بخیر. از پله ها اومدم بالا و صدای درخبر از بسته شدن در آارتمان پسرا رو می داد. آش همسایه رو گذاشتم توی ظرف و رفتم طبقه پایین. زنگ آپارتمانشون رو زدم و منتظر ایستادم.یکم طول کشید.داشتم به آشم نگاه می کردم که با آدم حرف می زد.که یهو درباز شد. سرم پایین بود و به شلوار گرمکن سفید با خط های مشکی رو دیدم.نگاهم رو کشیدم بالا.یه سویشرت سفید با خط های مشکی که زیپش تا نیمه باز بود و تی شرت مشکیش رو خوب نشون می داد.نگاهم رو با احتیاط بردم رو صورتش...

نه!خدای من...بازم این؟هرجای این شهر به این بزرگی برم باید این رو ببینم. با چشم های قرمز و خسته بهم نگاه می کرد و لب هاش می خندید. سورن:تو این جا چی کار می کنی؟ -این سوال رو من باید بپرسم.شما این جا چی کار می کنی؟ سورن:خب خونمونه -خب این جا خونه منم هست سورن:این جا؟ -آره.طبقه بالا.سوییت مرجان خانوم همسایه تون رو اجاره کردم سورن:باورم نمی شه.روبه روی سوییت من می شینی؟ -سوییت توهه؟ سورن:آره.پس اون همسایه جدید تویی؟ -آره سورن:تنها زندگی می کنی؟ ابروهام رو انداختم بالا.حالا وقت تلافی دیروزه. -نه با عرشیام سورن اخمی کرد وگفت:عرشیا؟وزخندی زد و گفت:به سلامتی با پوزخند بدجنسی گفتم:ممنون.نمی خوای آش رو ازم بگیری؟ سورن:چرا چرا...ممنون پوزخندی زدم و کاسه را دادم دستش.با یه روز بخیر رفتم واحد خودمون. پله ها رو به حالت دو رفتم بالا.نفس نفس می زدم.در رو بستم و چسبیدم به در.یکی دو تا سیلی زدم تو صورتم که ببینم خواب بوده یا نه؟ نفسام تند شده بود.رفتم تو آشپزخونه و دو تا مشت آب از شیر ریختم رو صورتم.بعد شیر آب رو بستم و تکیه دادم به ظرف شویی. کم کم لبخند رو لبام جا گرفت.اولش آروم می خندیدم بعد پقی زدم زیر خنده. یعنی خداییش من هر جا برم باید این و ببینم آخه؟تو سرکار،تو خونه...همه جا سورن هست...یعنی اینا نشونه اس؟ -چه نشونه ای؟یادت رفت باز اون دختره رو؟هر دفعه باهاش دعوا می کنی سریه ساعت نشده یادت می ره تا می بینیش نیشت باز می شه -خب تو می گی چیکار کنم جناب وجدان؟ -یکم خودت و واسش بگیر.بهش محل نذار.اگه دوستت داشت که میاد بهت می گه.تا آخر عمرش که نمی خواد همونطوری وایسه.اگرم قراره با اون دختره ازدواج کنه اگه تحویلش نگیری بعدا می گی خودم بهش رو نمی دادم.نمی گی خاک تو سرم اون همه خود شیرینی کردم رفت اون و گرفت -می گم وجدان توهم یه چیزهایی حالیت می شه ها -پس چی؟آخه من با عقل تصمیم می گیرم تو باقلب.فکرای من بهتره دیگه. -ممنون.حالا یه تعریف کردم ازت ها.بریم آش بخوریم که خیلی گشنمه بعد از خوردن آش فوق العاده خوشمزه ام طرفا رو شستم و یکم خونه رو تمیز کردم.بعدشم نشستم پای نت .یکم وبگردی کردم. همین جوری که سرم تو لپ تاپم بود و رو مبل ولو شده بودم صدای در اومد. عرشیا:سلام -سلام داداشی.خسته نباشی عرشیا کتش رو آویزون کرد و در حینی که داشت می رفت دستشویی گفت:ممنون.شما هم خسته نباشی خواهر خانومی -ممنون. بعد از چند دقیقه عرشیا از دستشویی اومد.داشت با حوله دست هاش رو پاک می کرد. عرشیا:آش بچه ها رو بردی؟ -آره...فقط سام خونه بود دادم بهش عرشیا:خب لابد همه رو خورده تا الان -نه بابا یه قابلمه بزرگ دادم.تنهایی از پسش برنمیاد عرشیا:گشنمه برام غذا میاری؟ -چشم عرشیا:قربونت برم.من می رم لباسام رو عوض کنم -باشه. با رفتن عرشیا یکم آش داغ کردم و کتلت هایی که درست کرده بودم رو با سیب زمینی تو بشقاب چیدم و گذاشتم رو میز...دوغ و سالاد هم گذاشتم و میز رو چیدم.



-عرشیا.بیا شام عرشیا:به...خانوم گل،گل کاشتی نشست پشت میز و منم نشستم. عرشیا همینطوری که غذا می کشید گفت:چه خبرا امروز؟چیکارا کردی؟ -هیچی امروز موندم خونه یکم به کارهای خونه رسیدم.عرشیا این همسایه طبقه اولیه هست؟ عرشیا:خب؟ -پسرش... عرشیا نگاه موشکافانه ای کرد و گره ای تو ابروهاش افتاد.آخ داداشم غیرتی شد. عرشیا:خب؟ -اوه قیافه اش رو هیچی بابا رئیسمه تو اداره... عرشیا:جدا؟می گم به اون قیافه می خوره پلیس باشه -حالا بگو کی هست؟ عرشیا:خب گفتی دیگه...رئیسته -خب آره ولی می دونی همونیه که باهاش رفتم ماموریت عرشیا قاشق و چنگالش رو گذاشت تو بشقاب و گفت:چی گفتی؟این پسره همون سورنیه که می گفتی؟ بالبخند گفتم:اوهوم عرشیا لبخندی زد وگفت:بمیرم برات.دوماه از دستش چی می کشیدی. -نه اون قدر هم گنده دماغ نیست...باهاش جور بشی خوبی هاش هم می بینی عرشیا چشم هاش رو درشت کرد وگفت:بله؟ بله؟ بله؟چیزهای جدید می شنوم.چه خبره؟نکنه خواهر ما تو ماموریت دل باخته؟ها؟بعد یه اخم غلیظ هم چاشنیش کرد. با اخم ساختگی با چنگالم زدم به دستش و گفتم:برو بابا دیوونه...اون فقط همکارمه عرشیا سری تکون داد و با لحنی که می گفت"خر خودتی" گفت:آره همکاری که دو ماه محرمش بودی این بار اخم کردم و گفتم:منظورت چیه؟ عرشیا تو چشم هام زل زد و گفت:هیچی! فقط این و بدون درسته ازت کوچیکترم.اما برادرتم.اجازه نمی دم هرکسی اذیتت کنه.هرکی می خواد باشه،باشه -اوه چه بداخلاق.پس می خوای ترشی بزاری من و عرشیا با خنده گفت:دیدی پس دوستش داری -نــــــه عرشیا با لبخند گفت:آبجی جون نمی گم کسی رو دوست نداشته باش.اما اول بفهم اون طرف هم بهت علاقه داره یانه؟که یوقت خدای نکرده اذیت نشی پوست لبم رو جویدم.حالا که غزل و مامان نیستن و دوست صمیمی این جا ندارم بهترین تکیه گاهم عرشیاست.خدارو شکر عرشیا پسر فهمیده ایه.کسی نیست که بی خودی غیرتی بازی در بیاره و راحت می تونم با هاش حرف بزنم. -عرشیا؟ عرشیا:جانم؟ -میشه لو ندی من خواهرتم؟ عرشیا با چشم های گرد شده نگاهم کرد وگفت:چرا؟ -نمی خوام بدونه ما خواهر برادریم عرشیا لبخندی زد وگفت:ای موز مار!می خوای حساسش کنی؟ چشمکی زدم و با خنده گفتم:آره.آخه اونم با یه دختره هست که نمی دونم کیه؟ عرشیا:پس زیاد بهش دل نبند تا وقتی مطمئن نیستی.باشه خواهری؟ -باشه جدیت و لبخند عرشیا قابل ستایش بود.درسته شیطون بود.اما بعضی اوقات همچین کمکت می کرد و پشتیبانت بود و ازت مراقبت می کرد که کارهاش من و یاد بابا می انداخت.این که پسر شیطونم می تونه جدی باشه و با حرفاش بهم دل گرمی بده خیلی خوشحالم می کرد.
عرشیا دوباره یه قاشق آش کرد تو دهنش. عرشیا:فوق العاده اس... منم لبخندی زدم و گفتم:نوش جون یه هفته گذشته بود.دوباره طبق معمول رفتم سرکار.توی اتاقم با نجفی و قاسمی که حالا باهم صمیمی تر شده بودیم و به اسم همدیگه رو صدا می کردیم،نشسته بودیم تو اتاق من و یه سری پرونده رو مرتب می کردیم. تمام مامورهای اداره باهام جور بودن.انگار خیلی خوشحال بودن که من معاونشونم.چون با همه شون مهربون بودم و به کسی سخت نمی گرفتم و جلوی اخم و تخم های سورن می ایستادم .نمی ذاشتم به بقیه زور بگه.سورن هم تقریبا با اومدن من یکم مهربون تر شده بود و خیلی به بچه ها سخت نمی گرفت. همینطور که سرم تو پرونده ها بود و یه چیزهایی یاد داشت می کردم آتنا گفت. -باز این دختره اومد مهسا:آره معلوم نیست این جا چی می خواد. گیج سرم رو آوردم بالا و بهشون نگاه کردم با تعجب گفتم کی رو می گید؟ قاسمی با سر به جلوی در اتاق سرگرد اشاره کرد که از شیشه ها دید داشت. مهسا:اینو می گم باز همون دختره.اعصابم خورد شد. -خیلی میاد این جا؟ آتنا:آره تقریبا هر چند روز یبار میاد. -زنشه یعنی؟ مهسا:فکر نکنم.هر وقت میاد سرگرد با اخم جوابش رو میده.مثل این که دل خوشی از این دختره نداره.اما نمی دونم کیه که دست از سر سرگرد بر نمی داره یکم فکر کردم و گفتم:آتنا اون پرونده ها رو که نیاز به امضای سرگرد داره بده به من آتنا در حالی که با تعجب نگام می کرد،پرونده ها رو داد بهم. مهسا:می خوای چیکار کنی؟ ابرویی انداختم بالا و گفتم:ببینم می تونم سر در بیارم از کارشون یانه آتنا:برو منتظریما با خنده ساختگی بهش چشمکی زدم و رفتم جلوی در. -برم تو؟ منشی:مهمون دارن آخه سری تکون دادم و پرونده ها رو نشون دادم. منشی:هماهنگ کنم؟ -در می زنم می رم دیگه.من که اجازه رسمی نمی خوام منشی:باشه قربان در زدم.یه چند ثانیه ای طول کشید که صدای بفرمایید سورن اومد.منم سریع رفتم تو.دختره یه نگاه چپی بهم انداخت.و سرش رو کرد اونطرف.از این که همیشه از بالا بهم نگاه می کرد بدم می اومد.فکر کرده کیه؟افاده ای... سورن:بله آرمان؟ -قربان این چندتا پرونده رو امضا می کنید بخش سرگرد نصرتی فکسش رو تا امروز می خواد.به جای سورن دختره با حالت تدافعی و طلبکارانه با لحن فوق العاده زننده ای که انگار داره با خدمتکارش حرف می زنه گفت:نمی بینی داریم صحبت می کنیم.نمی شد بذاری واسه بعد؟حتما باید بیان مزاحم آدم بشم.نمی تونن جلوی فوضولیشون رو بگیرن دیگه...عادتشونه بعد سرش رو کرد اونطرف. دیگه داغ کردم.من به خود سورن اجازه نمی دم با من اینطوری صحبت کنه حالا این دختره تحفه به خودش چه اجازه ای داده؟ تا اومد سورن حرفی بهش بزنه دستم رو گرفتم طرفش که ساکت شه. نگاهی با عصبانیت به سورن انداختم وگفتم:ببخشید قربان.امیدوارم ناراحت نشید از حرفام. بعد رو کردم به دختره که پررو پررو تو چشمام نگاه می کرد وگفتم:ببخشید نمی دونستم ما باید کل اداره و کار و بارمون رو تعطیل کنیم که شما سرکار خانم می خوای با رئیس خصوصی صحبت کنی.اگه کارتون مهمه تشریف ببرید بیرون اداره حرف بزنید.اومدی تو وقت اداری مزاحم کارمون می شی بعد صداتم می بری بالا دختره با عصبانیت پاشد که یه سیلی بزنه تو گوش من.دیوونه دختره ناراحتی اعصاب داره انگار.سورن هم از اونطرف داشت می دوید که دختره منو نزنه که محکم مچ دختره رو گرفتم و نیشخندی بهش زدم. -بی اعصابم که هستی. فشار محکمی به دستش دادم و بعد محکم دستش رو ول کردم .طوری که به عقب پرت شد و مچ دستش رو می مالید. دختره:سورن هیچی بهش نمی گی؟ پوزخندی زدم و به سورن کلافه خیره شدم و گفتم:ببخشید قربان.مثل این که بد موقعی مزاحمتون شدم.الان وقت آوردن پرونده ها نبود.شب تو آپارتمان بهتون می دم. بعد با پوزخندی سری تکون دادم و بدون احترام اومدم بیرون.هنوز پرونده ها دستم بود.صدای جیغ و داد دختره بلندتر شده بود و بعد از اون هم صدای داد سورن رو شنیدم که داشت باهاش دعوا می کرد. آتنا و مهسا هی ازم سوال می پرسیدن.منم چیزی نمی گفتم. دختره با صورت سرخ و چشم های اشکی از اتاق زد بیرون و یه نگاه بد به من انداخت.ته دلم خوشحال بودم که دعواشون انداختم.دختره پررو حقشه... ماجرا رو برای آتنا و مهسا تعریف کردم و اوناهم باورشون نمی شد دختره اینقدر عصبی باشه. چند دقیقه بعد سورن صدام کرد که برم تو اتاقش.اما من گفتم سرم شلوغه و نرفتم.می دونستم این یه بی احترامی بزرگ به ما فوقه اما به جهنم.من که احترام به مافوق حالیم نمی شه... شب شد و رفتم خونه.سورن هنوز نیومده بود.یعنی ماشینش تو پار کینگ نبود.احساس کردم یکی داره از پشت درخت نگاهم می کنه یه نگاه دور و برم انداختم و کسی رو ندیدم. خواستم کلید بیاندازم برم تو که سام در رو باز کرد.بعد از اون هم عرشیا و کیارش وکسری رو دیدم که همه شون سلام کردن. -سلام.کجا؟ عرشیا:با بچه ها می ریم بیرون.شام هم بیرونیم.شاید یکم دیر بیایم خونه.ببخشید تنهات می ذارما مشتی به بازوش زدم و گفتم:دیوونه این چه حرفیه؟خوش بگذره بچه ها بچه ها خداحافظی کردن و سوار ماشین کیارش شدن و رفتن. منم رفتم تو و تا خواستم در رو ببندم یکی با دستاش در رو گرفت.سرم و بلند کردم که دیدم همون دختره ست. اخم هام رفت تو هم.یه نگاه خریدارانه بهش کردم و گفتم:امرتون؟ دختر:می خوام باهات حرف بزنم -در مورد؟ دختر:می ذاری بیام تو؟ با اکراه از جلوی در کنار رفتم و با دست اشاره کردم.حالا نوبت من بود حالش رو بگیرم.البته فکرکنم همین امروز هم حالش رو خوب گرفتم. دختر:می شه بریم تو آپارتمانت؟نمی خوام اینجا... حرفش رو نیمه کاره گذاشتم و بی اعتنا بهش رفتم از پله ها بالا و بهش گفتم دنبالم بیاد.در آپارتمانم رو باز کردم و کفشم رو در آوردم و گذاشتم تو جا کفشی اونم همون بیرون کفشش رو در آورد و اومد تو.چادرم رو انداختم رو جا لباسی جلوی در رو کیفم رو گذاشتم کنارش.
-بشین بدون حرف نشست روی مبل ها دستم رو شستم و دوتا لیوان شربت ریختم و گذاشتم روی میز. -خب!کارتون رو بگید حالا دختر:بدون مقدمه می رم سر حرفم... -خوشحال می شم.چون اونقدر وقت و حوصله ندارم که بخوای حالا برام مقدمه هم بچینی از این که می چزوندمش خوشحال بودم.باید انتقام این چند وقته که عذابم داده و رویاهام رو بهم زده رو ازش بگیرم.شایدم انتقام آینده ای رو که هنوز برام مشخص نیست. -من نمی دونم تو با سورن چه رابطه ای داری.یعنی سورن هم در مورد تو با من حرف نزده.ولی نمی دونم چرا باید تو رو هم تو اداره تهران کنار سورن ببینم هم این جا که شیرازه...مثل این که متاسفانه معاون سورن هم هستی...خودت می دونی ما زن ها شاخک های فوق العاده حساسی داریم.دوست ندارم دور و بر سورن ببینمت.. با یه پوزخند پریدم وسط حرفشو گفتم:جدا؟چشم از فردا میرم یه شهر دیگه.مگه دل بخواهیه شماست که من کجا و با کی کار کنم؟ببخشید که می پرسم سردارید یا سرهنگ؟تعیین تکلیف می کنی؟ دختره صداش رو برد بالا تر:ببین دختر جون من دوست ندارم دور و بر شوهرم ببینمت. این چی گفت؟گفت شوهرم؟یعنی تمام اون فکرام درست بود؟ بغض گلوم رو گرفته بود و چنگ می انداخت.اما سعی کردم به خودم مسلط باشم و گفتم:منظور؟ دختر:من و سورن داریم باهم نامزد می کنیم.یعنی من و پسرعموم سورن از قبل نشون هم بودیم.لزومی هم نداره برات توضیح بدم.همونطوری که گفتم من یه زنم.خودتم خوب می دونی وقتی احساس خطر کنیم درسته...منم متوجه شدم تو به سورن علاقه داری.واسه همین می خوام از شوهرم دور باشی.هر چقدر بخوای بهت می دم فقط دست ازسر زندگی من برداری و دیگه نبینمت بعد دسته چکش رو در آورد.پاشدم دستش رو گرفتم و در حالی که می بردمش سمت درگفتم:تو چه اجازه ای به خودت دادی همچین حرفی رو بزنی؟نترس اون شوهرت همچین آش دهن سوزی نیست که داری خودت و می کشی.من سرتر از اونم داشتم.پولتم بزار تو قلکت زیاد شه.من صدتای تو رو می خرم و آزاد می کنم.دیگه هم پا رو دم من نذار چون اصلا دوست ندارم ببینمت.از خونه من برو بیرون لبش رو به دندون گرفته بود و با عصبانیت نگاهم می کرد.تا اومد دهنش رو باز کنه گفتم:خوش اومدی به سلامت... دختره رفت و من تنها موندم.وقتی در و بستم.اشک هام سرازیر می شد و به زمین و زمان لعنت می فرستادم.دیدی ای دل بیچاره همه چیز جدی بود؟دیدی درست فکر کردی؟آخه مگه دیوونه بهت قولی داده بود که اینقدر بهش دل بستی؟هیچ اتفاقی نیافتاده بود و تو بی خودی تو دلت عروسی گرفتی؟خیلی خنگی عسل خیلی... لیوان های شربتی رو که روی میز بود پرت کردم رو زمین و شکوندم.یه تیکه بزرگش دستم رو برید. از درد چشم هام رو بستم.یاد اون موقعی افتادم که دستم رو بریده بودم و سورن برام بست. سرم و تکون دادم.دیگه باید تمام اون خاطرات و بریزم دور.سورن داره ازدواج می کنه...چندبار دیگه این جمله رو مرور کردم.گریه ام شدت گرفت.دستم رو فشار دادم که از درد جیغم رفت هوا...
رفتم تو دستشویی و یکم باند دور دستم پیچیدم.شیشه خورده ها رو جمع کردم.نباید عرشیا شک کنه.نمی خوام هیچکسی بفهمه که من خورد شدم.اونم توسط یه دختره افاده ای... وقتی فکر می کردم که اون میمون رو سورن به من ترجیح داده آتیش می گرفتم. رفتم تو حموم.دستم زیر آب داغ سوزش داشت.اما سوزش قلبم از سوزش دستم بیشتر بود. اشک هام زیر آب داغ گم می شد.هق هقم میون آب می شکست.آخه من چرا اینقدر ضعیف شدم.منی که به هیچ کس رو نمی دادم و دل نمی بستم حالا اینطوری دارم به خاطر یه مرد گریه می کنم؟ حوله ام رو تنم کردم و از حموم زدم بیرون.یه تاپ و شلوارک سفید تنم کردم و خودم رو پرت کردم رو تخت.پتو رو روی سرم کشیدم و باز با هق هق به خواب رفتم. صبح با یه سردرد بدی از خواب پریدم.دوباره یاد اتفاقات دیشب افتادم.بی اختیار اشک از روی گونه ام جاری شد. دستم رو محکم روی صورتم کشیدم. -نباید گریه کنی...بفهم دیوونه ناخداگاه از صدای بلند خودم ترسیدم.وای اگه عرشیا شنیده باشه چی؟رفتم توی آشپزخونه.یه یادداشت روی در یخچال بود. "آجی گلم " من دیشب دیر وقت رسیدم خونه.دیگه بیدارت نکردم. من رفتم سرکار...شاید امشبم دیر برگردم... عرشیا" با یه پوزخند برگه یادداشت رو از در یخچال کندم و انداختم رو اپن.در یخچال رو باز کردم و پاکت شیر و ظرف عسل رو برداشتم.زیاد میل نداشتم.یه چندتا لقمه که خوردم. حاضر شدم برم سرکار...از 3 روز دیگه دانشگاهم شروع می شد.کاش می شد یه چند وقتی از کار دربیام بیرون و به درسم برسم. شاید اینطوری کمتر با سورن مواجه بشم. خدا هرچی بدشانسیه ریخته سرمن...حالا همسایه مون هم هست.هر روز باید با خانوم میمونش ببینمش... با بغض لباسم رو تنم کردم.دستی روش کشیدم و تو آیینه به خودم نگاه کردم. یعنی می خوای به خاطر عشق سورن این لباس رو کنار بذاری؟یادت رفت یه روزی عاشق همین لباس و شغل بودی؟حالا داری به خاطر یه عشق جدیدتر بهشون خیانت می کنی؟ نه عسل بمون و جا خالی نده...وایسا و قوی باش...تا کی می خوای فرار کنی؟حتی اگه قراره خورد بشی وایسا سرجات...نذار دشمنات بهت بخندن و بگن ترسید...تو اهل فرار نیستی...بمون و صبور باش... پوزخندی به خودم تو آینه زدم و رفتم از خونه بیرون.جلوی در سورن اینا یه لحظه مکث کردم. چرا سورن؟واقعا چرا؟ رفتم تو ماشین و طبق معمول به طرف اداره حرکت کردم.جایی که هر روز با خوشحالی به خاطر دیدن سورن می رفتم و امروز ناراحتم که می خوام ببینمش...به این میگن بازی سرنوشت.از حال فردات خبر نداری... رفتم تو اتاقم و سر راهم با چندتا از بچه ها سلام و علیک کردم.بی رمق نشستم پشت میزم.فعلا که کاری نداشتیم.منم سرم رو گذاشتم روی میز و یکم استراحت کردم.یه چند ساعتی گذشته بود.هیچ کس سراغ من و نمی گرفت.منم تو اتاق خودم رو زندانی کرده بودم انگار. با صدای در زدن سرم رو بلند کردم.آتنا رو دیدم که وارد اتاق شد و احترام گذاشت. آتنا:سلام.خوبی؟فکرکردم اصلا نیومدی امروز از بس بی سرو صدایی. یه نگاه خسته بهش انداختم و دوباره سرم رو گذاشتم رو میز. آتنا کنارم ایستاد و دستی روی چادرم کشید. آتنا:چیزی شده عسل؟ -نه فقط یکمی خسته ام. آتنا:وای خدای من دستت چی شده؟ به دستم نگاه کردم.حتی این باندهم برام خاطرات بد دیشب رو تداعی می کرد. پوزخندی زدم وگفتم:هیچی بابا لیوان از دستم افتاد شکست.دست منم برید آتنا با نگرانی گفت:بخیه زدی؟ -نه فکر نکنم لازم باشه زخمش خیلی عمقی نبود.خب کارم داشتی؟ آتنا:بابا این قدر حواسم پرت حال و روز تو شد یادم رفت واسه چی اومدم اینجا...سرگرد کارت داره.بیا ببین بیرون چه خبره...زنه از شوهرش کتک خورده اومده واسه شکایت...یه جای سالم تو بدن زنه بیچاره نیست.می خواستم گردن مرده رو بشکونم سرگرد بیرونم کرد گفت به تو بگم بری با عصبانیت بلند شدم.همیشه از این که کسی فکر کنه می تونه به زن جماعت زور بگه و بزنتش متنفر بودم.دستام رو مشت کردم.آخ...دستم یه تیری کشید که نگو...یه غلط کرده مرتیکه ای پروندم و رفتم جلوی در اتاق سرگرد.

سعی کردم ماجرای دیشب رو فراموش کنم.البته فراموش که نه!سعی کردم بهش فعلا فکر نکنم.فعلا باید حال این مردک رو سرجاش بیارم. در زدم و بعد از گذاشتن احترام نظامی رو به سورن گفتم. -امری داشتید با من قربان؟ نگاه جدی سورن رو به بانداژ دستم افتاد که زیر چادر قایمش کردم. سورن:سروان آرمان.واسه کمک گفتم بیای اینجا. بعد با سر به زنه اشاره کرد که بهش نگاه کردم.آخی طفلکی یه جای سالم تو صورتش نبود.صورتش اینه ببین تنش چجوریه سورن:موضوع ضرب و شتم. پوزخندی زدم و به مرده که یکم چاق و هیکلی بود و با اخم نشسته بود کنار سورن نگاه کردم و گفتم:نیازی به گفتن نیست قربان...کاملا معلومه موضوع چیه سورن سری تکون داد وگفت:خانوم با ما صحبت نمی کنن.اگر می تونی باهاشون صحبت کن ببین موضوع چیه سری تکون دادم و یه نگاه پر از خشم به مرده انداختم.رو به زنه با یه نگاه مهربون و لحن دلسوزانه ای گفتم:خانوم تشریف بیارید تو اتاق من زنه یه نگاه با ترس به شوهرش انداخت. با عصبانیت گفتم:چرا به شوهرت نگاه می کنی؟گفتم پاشو دیگه اینقدر حرفم دستوری بود که هر سه شون با تعجب نگاه کردم و زنه پاشد.سورن ابرویی بالا انداخت و بعد از یه احترام نظامی دیگه از اتاق رفتیم بیرون.بردمش اتاق خودم و نشست روی مبل.منم رو به روش نشستم و یه لیوان آب براش ریختم و دادم دستش. دوباره داشت گریه می کرد و به لیوان آب توی دستش نگاه می کرد. -بخور آرومت می کنه یه نگاه دیگه به انداخت انداخت و یه قلپ ازش خورد و گفت:من با این چیزا آروم نمی شم. -اسمت چیه؟ سرش و انداخت پایین و گفت:مریم -چرا با سرگرد حرف نزدی مریم؟ مریم:هه!خب اونم مرده حتما می خواست طرف شوهرم رو بگیره و حرفام رو باور نکنه -نمی دونم.اون طور هم نیست. ولی...ولش کن.من که زنم!به من بگو من حرفات رو باور می کنم.چرا زدتت؟چرا دعواتون شده؟ مریم لبخند تلخی زد وگفت:به خاطر این که آقا همش بهم گیر می ده...نباید برم بیرون.تو خونه چند تومن پول می زاره و می ره.من باید برای دیدن خونوادم هفته ها بهش التماس کنم که بزاره برم ببینمشون.اونم فقط برای چند ساعت...دائم بهم سرکوفت می زنه که دوساله ازدواج کردیم تو نمی تونی بچه بیاری.می گم هنوز وقت داریم می گه نه تو نازایی.حالا هم پدر و مادرش نشستن زیر پاش که بره یه زن دیگه سرمن بیاره.منم بهش گفتم باید من و طلاق بدی بری زن بگیری...می گه نه!می گم یکم دیگه بهم فرصت بده بچه دار می شیم قبول نمی کنه.بعدش هم که افتاد به جونم و اینطوری شد! دوباره گریه اش شدت گرفت. با عصبانیت پوست لبم و می جویدم.نشستم کنارش و دست کشیدم رو سرش.خودش و تو بغلم رها کرد و هق هق سرداد.دلم براش سوخت. سنی نداره دختره بیچاره. -گریه نکن.حالا بشین ببین چطور گریه اش رو در میارم.نباید به هیچ وجه شکایتت رو پس بگیری.فردا هم می ری پزشکی قانونی با این وضعت می تونی کلی دیه ازش بگیری.باید حسابی سرش بخوره به سنگ.یه کاری می کنم امشب بمونه تو بازداشتگاه.تو هم همین الان از این جا زنگ بزن به پدرت بیاد ببرتت خونه.باید یادش بیافته که تو بزرگتر داری مریم با چشمای اشکی نگاهم می کرد.طفلکی زیر چشم هاش خیلی کبود بود. سری تکون داد و جلوی من زنگ زد به پدرش و همه چی رو بهش گفت.اونم آدرس گرفت و گفت زود خودش رو می رسونه. دست مریم رو گرفتم و رفتم تو اتاق سرگرد.رو به مرده گفتم:فکر کردی زنت از جنس فولاده انقدر گرفتی زدیش؟اونم به خاطر یه مشت حرف مسخره؟تو از کجا مطمئنی تو بچه دار نمی شی و عقیمی؟شما که دکتر نرفتید.شاید اشکال از جنابعالی باشه.. مرد:نه من هیچ مشکلی ندارم
X-(
-منم نگفتم صد در صد!اما به نظر من مشکل داری.اگه از نظر جسمی نباشه از لحاظ روحی حتما مشکل داری.کی زنش رو اینطوری می گیره می زنه؟تو از سنگی؟یه نگاه بهش بکن.ببین باهاش چی کار کردی؟حالا که امشب اینجا موندی و اینم رفت پزشکی قانونی حالیت می شه جامعه قانون داره مرد:برو بابا...تو دیگه چی می گی؟زنمه اختیار دارشم.دوست دارم بزنمش.به تو چه مربوطه؟ -به من خیلی هم ربط داره.مثل این که نفهمیدی کجایی؟اگه رضایت زنت رو جلب نکنی باید اینجا مهمون ما باشی.چون ازت شکایت کرده و به هیچ وجه شکایتش رو پس نمی گیره.اگرم بخواد پس بگیره من نمی ذارم.باید حال مردی مثل تو رو بگیرم که دیگه هوس دست بلند کردن رو زنت رو نکنی -ساکت شو...ببین توهم اینقدر بلبل زبونی کردیکه شوهرت زده دستت رو ناکار کرده.توهم باید زبونت کوتاه بشه سورن:درست حرف بزن.یه نگاه بیانداز ببین کجایی؟چطور جرات می کنی با یه پلیس اینطوری صحبت کنی؟راست می گه دیگه...آدم با زنش اینطوری برخورد می کنه؟خانوم شما شکایتتون رو چی کار می کنید؟ مریم:نمی دونم من زنگ زدم به پدرم.ایشون بیاد ببینیم چی می شه. سورن سری تکون داد وگفت:باشه پدر دختره اومد و حال دامادش رو گرفت و قرار شد که امشب بمونه بازداشتگاه.دیگه تا کارهاشون رو انجام بدن غروب شد.بعد از سر و سامون دادن کار مریم.تو اتاق سرگرد با سورن تنها بودم.خواستم برم بیرون که درحالی که دستاش رو پشتش به هم قفل کرده بود و سرش رو بالا گرفته با ابهت روبه روم ایستاد. -می شه برم قربان؟ سورن:دیشب ماشین شیدا رو تو کوچه جلوی در دیدم.از پدر و مادرم پرسیدم گفتن اونجا نیومده.تو ندیدیش؟ شیدا؟حتما اسم خانومشه دیگه...هه...شیدا و سورن!بهم میان. با بیخیالی گفتم:شیدا دیگه کیه؟ سورن نگاهی بهم انداخت وگفت:همون دختره که چندبار با من دیدیش با بغض گفتم:آها نامزدتون سورن با عصبانیت گفت:کی گفته اون نامزد منه؟ با چشم های گرد شده گفتم:مگه نامزدتون نیست؟ سورن:گفتم کی گفته شیدا نامزد منه؟ مثل خودش با عصبانیت گفتم:خودش...چرا سر من داد می زنید؟ سورن یکم صداش رو آورد پایین تر:پس اومده بود پیش تو.واسه چی؟چی بهت گفته؟ با پوزخند گفتم:خانومتون فکر می کنه من می خوام قاب شما رو بدزدم.اومده بود بهم بگه دست از سر شما بردارم.منم حالیش کردم که من و شما هیچ صنمی باهم نداریم. سورن با عصبانیت گفت:چرا اومده این حرفا رو به تو زده؟ شونه ای بالا انداختم وگفتم:چه می دونم.خانوم احساس خطر کرده. سورن دستی تو موهاش فروکرد.کلافگی رو می شد تو چشماش خوند.

با پوزخند و یه بغض عمیقی گفتم:ازتون دلخورم آقا سورن سورن بهم نگاه کرد.اروم بود و نگاهش پر از سوال... سورن:چرا؟ -می پرسی چرا؟داری زن می گیری بعد ما تازه باید بفهمیم؟یعنی اینقدر غریبه شدم؟ دیگه نمی تونستم جلوی بغضم رو بگیرم.سرم رو انداختم پایین وگفتم:خوش بخت بشین... و سریع زدم از اتاقش بیرون...خودم و انداختم تو اتاقم و در رو قفل کردم.دوباره اشک هام داشت دیوونه ام می کرد.چرا دیگه نمی تونم جلوی بغضم رو بگیرم...چرا عین ابر بهار دائم می بارم...خدایا خسته شدم...دلم و از فولاد کن خداااا دیدی هیچی نگفت؟دیدی نگفت دروغه؟خدا چرا مگه من چه گناهی کردم؟ نیم ساعت بعد صدای دراومد.با پشت دستم اشکم رو پاک کردم و رفتم در و باز کردم.سورن بود!نه ببخشید جناب سرگرد صادقی بود...باید یاد بگیرم شوهر شیداخانوم رو اینطوری صداکنم که یوقت ناراحت نشه. سورن یه نگاه به صورت قرمز و چشم های پف کرده من انداخت و اومد تو. هنوز هم پرجذبه بود.اما یه مهربونی یه ناراحتی شایدم یه شرمندگی تونگاهش


مطالب مشابه :


پست های آخر رمان آقا ی مغرور خانم لجباز

دنیای رمان - پست های آخر رمان آقا ی مغرور خانم لجباز - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع




آقای مغرور خانوم لجباز 11

رمــــان ♥ آقای مغرور خانوم لجباز 11 - میخوای رمان بخونی؟ رفت عقب حالا هر دو تا دستش




"پست 25 و 26 رمان آقای مغرور ، خانم لجباز "

دنیای رمان - "پست 25 و 26 رمان آقای مغرور ، خانم لجباز " - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع




رمان آسانسور

رمان عاشقانه بهزاد- فكر كنم بين دو طبقه گير افتاديم كمي ديگه كله شق نبود حالا لجباز و




آقای مغرور خانوم لجباز 13

رمــــان ♥ آقای مغرور خانوم لجباز 13 - میخوای رمان مشکی و پوست سفید.یه جورایی انگار دو




پست 20 رمان آقای مغرور ، خانم لجباز

دنیای رمان - پست 20 رمان آقای مغرور ، خانم لجباز - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان




آقای مغرور خانوم لجباز 14

رمــــان ♥ - آقای مغرور خانوم لجباز 14 - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 59 - رمان دو راهي عشق و




پست اول رمان آقای مغرور ، خانم لجباز

دنیای رمان - پست اول رمان آقای مغرور ، خانم لجباز - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان




برچسب :