متن ادبی درباره حضرت فاطمه (س)

مهدی خلیلیان

 فاطمه جان! آمدنت را به‏خاطر می‏آورم؛ تو را از بهشت آورده بودند. یادت می‏آید؟!
 پدر، چهل روز هجران دید؛ راست می‏گویم، فاطمه جان! از خلوتِ «حرا» بپرس! و مادر، چقدر رنج کشید از زخم‏زبان‏های زنان قریش و بنی‏هاشم! و «مریم» آمد؛ و «آسیه» و «ساره» هم بودند؛ و همه اینها فقط به‏خاطر تو بود.
 تو آمدی و تا واپسین روزهای زندگیِ مادر، با او بودی. آن روزهای تلخ اسارت را به‏خاطر داری؟ چشم‏های مادر، سنگین شده بود و تو در کنارش بودی. انگار تو مادر بودی و او فرزند! همان‏سان که «مادر پدر» نیز شدی و مادر فقط چند روز پیش از آزادی، پرواز کرد!
 چقدر رنج کشیدی، فاطمه جان! پیش از هجرت... و چقدر محجوب بودی، آن‏گاه که به خانه علی علیه‏السلام رفتی.
 و تو ـ هیچ‏گاه ـ از او چیزی نخواستی.
 چقدر مظلوم بودی!
 و چقدر مظلوم بودی و علی از تو هم، مظلوم‏تر.
 و آن‏گاه که پدر، در بسترِ ارتحال افتاد، قلبت شکست.
 هیچ‏وقت، تو را چنین غمگین ندیده بودم.
 پدر که گریه‏هایت را دید، در آغوشت کشید؛ هر چند خود نیز می‏گریست! راستی! نگفتی پدر، برایت چه گفت؟
 چه زود او را فراموش کردند و حرف‏هایش را! چه زود، تو را خشمگین کردند و خدا را.
 آمده بودند تا علی را بِبَرند. یادت می‏آید؟ هر چند، به یاد آوردنش نیز قلبم را می‏آزارد. هر چند، هیچ‏کس نمی‏خواهد تو را به یاد بیاوَرَد، اما من شهادت می‏دهم خونِ تو را و کودک نیامده‏ات را و «فضه» نیز با من همزبانی خواهد کرد آغوشِ گرم و خونینت را.
 تمامِ مظلومیت، در چشم‏های علی علیه‏السلام جمع شده بود و ریسمان، فریاد را در گلویش می‏شکست.
 دیگر وقتِ نشستن نبود. انگار پیامبر بود که برخاست و از پسِ پرده ـ در مسجد مدینه ـ سخن گفت؛ برآشفت و تو ـ دیگر ـ هیچ نگفتی؛ هر چند کودکانت را در برابر دیدگان اشکبارِ علی علیه‏السلام در آغوش گرفتی؛ هر چند علی علیه‏السلام ۳۰ سال، تنها شد؛ هر چند... .
 محمد صورت و علی هیبت
 زهرا علیهاالسلام ، بهارِ رسالت را در آستین داشت و گلاب ولایت، از دیدگانش فرو می‏چکید.
 مرد آفرین بانویی که طنین فریادش، بت‏خانه‏ها را درهم می‏شکست و دستانِ سبز و مهربانش، بوسه‏گاه همیشه پدر گشت.
 خدایش از گُل و آیینه و لبخند آفرید، تا آفریدگانش، یازده گُلِ سُرخش ببویند. بهشتی سیرتی که محمد صورت بود و علی هیبت.
 «اُم اَبیها»ی عشق؛ زنده‏ترین زنان و روح مسیحای زمین و زمان که سکّان شفاعت را در روز حشر، به او سپرده‏اند. روزی که هر فریادگری، چشم به فریادرسی دوخته و دست التجا به دامنش می‏زند، تا از هول رستاخیز، رها گردد؛ که ناگهان، آفتاب عشق، تابیدن می‏گیرد.
 ارمغان «هل أتی»
 نام بلند و باشکوهت از ازل تا ابد، در فرهنگ آفریدگار ثبت است و القابت تا هماره برای مردان و زنان، نمود وارستگی، ایستادگی، صبر، عفت، نجابت و... همه نیکی‏ها و زیبایی‏هاست.
 ای مادر آیینه و لبخند، اسوه وقار، قبله دل‏ها، ضریح گمشده، شکوه تاریخ، زینت هستی، آبروی عشق، شفیع شفیعان، سرچشمه رحمت، بانوی قیامت، عصمتِ ناب، شکسته استوار، ارمغان «هل اَتی» سرو باغ محمد مصطفی صلی‏الله‏علیه‏و‏آله ، الفبای امامت، الهه ایثار، زهره زهرا! محبت انفاق در راه خدای مهربان و تلاوت قرآن را نصیب دل‏هامان گردان و از سر احسان، ما را به کاروانِ شیعیان‏تان برسان.
 چاره‏ای جز صبر نیست

 

محبوبه زارع

 این جماعت را خدا فقط برای گریستن آفریده و این شهر را تنها برای تماشا. آن لحظه که صدایشان کردی، بی‏پاسخت گذاشتند و اینک که خاموش شده‏ای، برایت به سر و سینه می‏کوبند! تنهاترین مرد مدینه، به ابوذر می‏فرماید: «برو، با صدای بلند، اعلام کن که به خانه‏هایشان برگردند، تشییع جنازه فاطمه علیهاالسلام به تأخیر افتاده!» کم‏کم مدینه در سکوت فرو می‏رود و کودکانت در خویش! چاره‏ای جز صبر نیست که اینان وارثان زخم غربت تواند!
 علی علیه‏السلام ، تنهاتر شده است
 شب، عمیق شده است. وقت آن است که جنازه را به‏سوی بقیع حرکت دهند. کودکان، غریبانه به دنبال تابوت می‏دوند. پدر سفارش کرده که بی‏صدا بگریند. مبادا اهل مدینه ـ همان‏ها که تو اجازه حضور در تشییع خود را به آنان نداده‏ای ـ بیدار شوند و...
 دشوارترین هنگامه هستی فرا می‏رسد. علی علیه‏السلام در قبر داخل می‏شود. با خاک، با خدا چه می‏گوید؟! هیچ‏کس نمی‏فهمد جز تو: «پروردگارا! مردمان از او بریدند. پس تو با او پیوند کن!» اگر کسی علی علیه‏السلام را پیش از این دیده باشد، اینک که از قبر تو بیرون می‏آید؛ دیگر او را نخواهد شناخت. اینجاست که تنهایی خود را امضا کرده است!
 دیگر برای پشیمانی دیر شده است
 خبر در شهر منتشر شده: دختر پیغمبر صلی‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم را دیشب به خاک سپردند!
 و علی در بقیع، چندین صورت قبر درست کرده تا کسی نتواند مزار واقعی‏ات را پیدا کند.
 مردم، به سرزنش هم مشغولند (وای بر ما! پیغمبر صلی‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم یک دختر بیشتر نداشت. آن وقت او را به خاک سپردند. بی‏آنکه بر او نماز بخوانیم... حتی جای قبرش را نمی‏دانیم!) چه سرزنش عبثی! چه ملامت بیهوده‏ای! دیگر برای پشیمانی، دیر شده است، خیلی دیر!
 نگاه سبزت را از زمین، دریغ مدار!
 علی علیه‏السلام به مزار بی‏نشانت خیره مانده و عالم به علی علیه‏السلام . تو از شرقی‏ترین زاویه عرش، به تماشای زمین نیم‏مرده نشسته‏ای. چشم از این تماشای پرشکوه، آنی و کمتر از آنی برندار که بی‏رونق نگاه سبزت، زمین دوامی نخواهد داشت.
 علی علیه‏السلام به خانه برمی‏گردد؛ با غربتی که هیچ‏کس جز تو، ارتفاعش را درک نکرد. ذوالفقار را در نیام فرو می‏برد و خود به نیام خانه برمی‏گردد، اما به راستی، کدام خانه؟! مگر علی علیه‏السلام بی‏فاطمه علیهاالسلام خانه دارد؟! این سؤالی است که آفرینش از پاسخ به آن ناتوان است!
 پهلوی زمان شکسته است

 

عباس محمدی

 سنگ‏ریزه‏ها سیاه،
 آسمان کبود،
 دست‏های مهربان کبود،
 در سیاه، سوخته، مثل سینه زمینیان، آسمان.
 پهلوی زمان شکسته است.
 حق دارد آسمان اگر زانو بزند این همه غم را.
 سکوت، غم بزرگی است که گلوی پرنده‏ها را می‏فشارد.
 بعد از تو، حق دارند اگر نخوانند. بعد از تو، رد پاها به کدام سو می‏روند؛ وقتی مدفنت، مشام هیچ نسیمی را معطر نمی‏کند؟ مبادا که بیراهه‏ها، نشان تو را دوباره بخواهند از همه صراط‏های مستقیم، پنهان کنند! کاش نشانه‏ای به قاصدک‏ها می‏دادی! کاش...!
 عطر کلامت در ذرات عالم جاری است
 با آمدنت، جهان سرشار شد از عطر سیب‏های سرخ و آواز رودها. آن‏قدر بلند شد تا خاک، هراسناک شود از زنده بلعیدن دختران قبایل جاهلی عرب.
 با آمدنت، آسیه‏ها در تالارهای کافر مصر، بالیدند و پروانه شدند و مریم‏ها، در آینه‏ها تکثیر شدند و همه پیامبران، لبخند زدند و عشق سربلند شد.
 روزی که به دنیا آمدی، ستاره‏های آسمان تکثیر شدند و ماه، نورانی‏تر شد و زمین، آسمانی‏تر؛ عطر گل‏های محمدی از شش جهت وزیدن گرفت و سفره‏های برکت، با قدم دختران گسترده‏تر شدند.
 زمین به تو افتخار می‏کند و خاک، می‏بالد، بیشتر از همه بهارهایی که آمده‏اند و همه بهارهایی که در راهند.
 از عطر دین‏داری تو، خانه امامت، عطر و نسل تو، نورانی‏تر از آفتاب شد.
 ای مادر پدر! ای چراغ راهنمای شب‏های بی‏ستاره زمینیان! خطبه‏های شور افکنت، هنوز ستون‏های مسجد کوفه را می‏لرزاند. عطر کلامت، در ذرات عالم جاری است؛ نفس‏های معطری که خواهان اسلام ناب محمدی صلی‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم بود.
 نمی‏دانم کجایی، اما...
 نمی‏دانم کجایی، اما هر روز برایت گل می‏چینم.
 اگر بودی، مردانگی‏ها، بوی تعفن نمی‏گرفت و دست‏های سیاه تفرقه، کشورهای مسلمان‏نشین را نمی‏بلعید. ما در تنهایی خویش، غرق می‏شویم و آوازهای ابوجهل‏ها را صیقل می‏دهیم. ما از تو دور افتادیم.
 هنوز بوی در نیم‏سوخته را از کوچه‏های تنگ مدینه می‏شنویم؛ از پشت صفحات غبارگرفته تاریخ.
 هنوز کلمات و آیین‏های زندگی تو زنده‏اند. اگر سیره تو فراگیر شود، دوباره عطر امامت، مشام روزهای تنها مانده ما را خواهد آکند.
 کاش به ما یادآوری می‏کردی شیوه پیروان حقیقی را! کاش ما از این خواب زمستانی برخیزیم!
 کاش...!
 زندگی ساده و صمیمانه تو، زیباترین الگوی زندگی‏هاست و مادری‏ات، بی‏نظیرترین نمونه مادری‏ها.
 ای تمام زن، ای بی‏نظیرترین آفریده! کمال آفرینش تویی که زنانگی‏ات را در خانه و اجتماع، سرآمد و الگو کردی و دین‏داری و اطاعت از امامتت، زبانزد است. اما دریغ که ما راه را بیراهه می‏رویم! دریغ که ما تو را گم کرده‏ایم! عطر بقیع، تنهایی تو را در خانه‏های ابری ما باران می‏کند.
 کاش دوباره با عطر رسالت بندگی تو متولد شویم؛ کاش...!

 

جای خالی یاس

 رزیتا نعمتی
 سنگ‏ها بر سوگ تو ندبه می‏خوانند؛ در غروبی که شاخه‏ات را شکسته بودند.
 امشب، جای پای دوست، در خانه خالی است و ترنم مهربانی، بی‏حدیث حضور او، خاموش است.
 ... علی، شبانه یاس می‏کارد! شبانه، داغ دلش را به خاک می‏گوید؛ اگرچه فردا صبح، از سمت خانه همسایه بوی نان آید.
 دوباره بغض حسن با حسین می‏گیرد.
 و جای خالیِ مادر به خانه می‏پیچد.
 کجاست فاطمه امشب؟ کجاست بانوی نور؟
 بی‏مهر رُخت
 پر کشیدن تو، پایان گریستن‏هایت در سوگ پدر بود. آرام بخواب، ای شهر! دیگر امشب صدای ناله‏های زهرا، کسی را نخواهد آزرد.
 علی چراغ‏ها را خاموش کرده تا شبِ غریبی او، در آغوش طفلانش به سر شود و شب‏های دیگر، قصه دنباله‏داری را برای چاه بازگوید و زمزمه کند:
 «بی‏مهر رخت روز مرا نور نمانده است/ وز عمر مرا جز شب دیجور نمانده‏ست
 هنگام وداع تو ز بس گریه که کردم/ دور از رخ تو چشم مرا نور نمانده‏ست»
 چه زود رفتی!
 قرآن را بوسیدم، گلبرگ‏های یاس، از لابه‏لای ورق‏ها فرو ریخت. یاس‏ها چقدر شبیه تواند، فاطمه! ای گم‏گشته بقیع! کدام گم‏شده به تو پناه آورد و پیدایش نکردی؟!
 ای بهشت گم‏شده پهلو شکسته، کدام شکسته! از تو التیام جست و مرهم نگذاشتی؟! تو، آن‏سوی خودت بودی و همیشه بهترین را برای دیگران می‏خواستی و این است شیوه عشق، که از پدر به تو رسیده بود.
 بانوی مهربانی و آیینه‏ها، سلام!... اما چه زود وقت خداحافظی رسید.

 

غروب خورشید جوان

علی خالقی

 غروب، بر گستره خانه‏های ناهموار مدینه، سایه می‏افکند؛ غروبی سیاه‏تر و وحشت انگیزتر از پیش، غروبی که رنگ غربت داشت. داغی که بر سینه تاریخ، حک شد و خورشیدی که تلألو خویش را از خفتگان تاریکی برچید.
 کسی که دریای وجود خویش را بستر پاکیزگی خلایق کرده بود و خیره در چشمش، آفتاب به نظاره می‏نشست، راه سفری دور در پیش گرفت. با هر طلوعش، دنیا از شانه‏های دردآشنایش سرازیر می‏شد و آسمان به زیر گام‏هایش جا گرفت.
 عفت، گوشه‏نشین مکتب بانویی بود که حتی از نابینا، روی می‏گرفت. آری! او که در شأنش چنین سروده‏اند: «چون نور بود؛ آن‏سان که برای دیدنش، چشم لازم نیست؛ از این‏رو بود که از نابینا هم روی گرفت».
 به کدام نام بخوانمت؟
 و آن‏گاه که جهان، رنگ نابودی می‏گرفت و جز رخوت و تیرگی، رنگی تجلی نداشت، تو تابیدی، تا آفتاب زنده بماند. تو تابیدی، تا نور در خمره‏های فراموشی نماند و تپیدن را در صبح صادق نوید دهد. بانوی ولایت، شهید امامت!
 کجاست فریادت تا ارکان ظلم را به لرزه افکند و کجاست دستانت که بر ریسمان الهی چنگ زند که همانا ولایت، بود؟ به کدام نام بخوانمت، بانو؟
 خورشید، قطره قطره فرو چکید
 سودابه مهیجی
 کوچه‏ها، سر در گریبان سکوت داشتند و خانه‏ها معذور مانده بودند؛ نشنیدن و ندیدن خستگی‏های خانه خورشید را... .
 آفتاب که ناموس پروردگار بود و از سلاله «لولاک»، آفتاب، که سایه مهری بود بر تمام زمین، با دامانی از عصمت، از کوچه‏ها رد می‏شد و بهاران از جای پای او می‏رویید و چشم‏های رحمت خدا، به یمن ستاره‏باران دامان او، با خلق زمانه مهربان‏تر می‏شد. خورشید، دست دعای شبانه‏روز بود و سجاده بی‏نهایتی که از هر سو به عرش راه داشت.
 اما... همیشه چشم‏های تاریک و بی‏فانوس، تاب تماشای روشنی را ندارند... .
 روزی فرا رسید که شب، در پیراهن شوم بوف‏های کور، خانه خورشید را حمله‏ور شد... .
 خورشید، بهار جوانی بود که جز حدیث مهر و عطوفت از لبانش نمی‏تراوید، اما گوش‏های زمخت خزان‏زده، ترنم حقیقت را از حنجره صبور بهار، باور نداشتند. خارهای بی‏سر و پا، حصار خانه او شدند. دیوارها، از همه سو تنگ‏تر شدند... پنجره‏ها، ردای تاریکی به دوش گرفتند و خورشید، گرفتار قفس شد؛ قفسی که شعله‏ها، در و دیوارش را در خویش می‏فشردند. انحصار این همه اندوه، خورشید را ذره ذره تا کرد و خورشید، باران شد و قطره قطره فرو چکید و... از نفس افتاد...
 آه از اندوه ریحانه رسول!
 فاطمه علیهاالسلام ، صبر لایزال نبوی بود که در هیأت عفتی سر به فلک کشیده، چادر به سر می‏کشید و در کوچه‏های مدینه، در تمام رهگذرهای هستی، حضور خدا را به کائنات، یادآور می‏شد.
 سیلی ستم و تازیانه کینه را به جان خرید تا هجوم تندبادِ انکار، شمع یک‏تنه حقیقت را خاموش نکند.
 افسوس از سوره کوثر که در آن خانه گِلین، همسایه اهالی غفلت و سنگدلی شد! آه از زمزمه‏های شرحه شرحه بتول که در نیمه‏شبِ سجاده و تسبیح، ارکان عرش را به لرزه می‏افکند! آه از ریحانه رسول خدا صلی‏الله‏علیه‏و‏آله که در مشام حسادتِ زمین، به هدر می‏رفت و چشمانِ حقیقت‏ستیز زمانه، رخساره طهارتش را طاقت نداشت.
 رازت، روزی برملا خواهد شد
 بانو! درشگفتم که پس از تو، دنیا چگونه از شرم، با خاک یکسان نشد؟
 اما پس از «عشق»، پس از آن حماسه پهلو به پهلو در خون تپیده، «محبوبه حق» را یازده آفتاب، وارث شدند و خدا هرگز ایمان را بی‏سرنوشت رها نکرد.
 اما تو، از پسِ آن خزانِ توفانی، ناپیدا ماندی و ردّ پای مزارت را حتی هیچ چشم داغداری ملاقات نکرد.
 رازِ سر به مُهر تو را روزی از همین روزهای نزدیک، موعود واپسین، برملا خواهد کرد... .
 این روزها، بغض‏های سیاه‏پوش، داغ تو را بر کدامین سنگ مزار، خون ببارند؟

 

هوای شرجی؛ لهجه بارانی

 سیدحسین ذاکرزاده
 پیراهن بوی غصه گرفته است؛ بوی رفتن می‏دهد، بوی تنها ماندن؛ رفتن پدر و تنها ماندن دختر با هجوم هزارها سایه و ستم. غریبانه‏هاست که ساعت‏ها باران را در خلوت پدر و دختر میهمان کرده است.
 حالا به یاد تبسمی افتاده‏ام که بعد از گریه، به سراغ مادرم آمده.
 حتماً پیام روشنی بوده که این‏چنین پرنور و سرور شده. آخر چند وقتی می‏شود که با لبخند، احساس غریبی می‏کند. باز همان هوای شرجی و لهجه بارانی، سراغم را می‏گیرد و من سراغ مادرم را.
 خورشید را چه زود فراموش کرده‏اند!
 پیراهنم بوی غصه گرفته است؛ بوی گفتن و شنیدن‏ها، بوی بهتان و افترا می‏آید. خانه‏های مدینه، ملولِ هوای مسمومِ دسیسه شده‏اند. انگار همه فراموشی گرفته‏اند. هنوز لحظه‏ای از غروب نگذشته، خورشید فراموش شده است. از مادرم، شاهد می‏خواهند؛ از بانوی خلوتِ کبریا، از کلمه پاک خدا شاهد می‏خواهند! انگار از دست کسی کاری برنمی‏آید... من هم می‏روم، فانوس دلم را با یاد مادرم روشن کنم.
 پیراهنم بوی غصه گرفته است
 پیراهنم بوی غصه گرفته است؛ بوی دود، بوی زخم. صدای ناله می‏شنوم، اما ناله نمی‏کنم دیگر. کسی پدرش را صدا می‏زند، کسی از کنیزش می‏خواهد که کمکش کند، کسی... فریاد می‏زنم، همه حقیقت دلم را فریاد می‏زنم. اشک می‏شوم، گریه می‏کنم؛ بلند بلند، بدون گرفتن آستین در دهان، بدون تاریکی شب، بدون تکیه سر بر دیوار. می‏خواهم ساکن خاطره غم‏های مادرم باشم. برای همین، پیراهنم بوی غصه گرفته است.
 گریه فاطمه علیهاالسلام ، ذوالفقار است

 

حسین امیری

 به گریه‏ام نخندید، خواب‏آلوده مردم مدینه! گریه من، ذوالفقار من است. دختر رسول خدا صلی‏الله‏علیه‏و‏آله را با گریه چه نسبتی است؟ مرا با گریه نسبتی نیست؛ اگر گوشتان را سر شنیدن ندای حق باشد، مگر جز گریه، راه چاره‏ای هست برای بیدار کردن شما؟! گریه‏ام، ذوالفقار من است؛ پس بهراسید از گریه فاطمه تا دامن خوابتان را نگیرد و از نادانی بیدارتان نکند!
 جهان، بیت الاحزان من است
 دلم، قبیله دلتنگی است. دلتنگی من، شام تنهایی حیدر است که چاه‏های تاریک، مأمن آفتابش شده‏اند.
 منم؛ صدای گریه همیشه که جهان، بیت‏الاحزان تنهایی من است و آسمان، سایه آرامشی را از من دریغ می‏کند.
 بعد از پدر، زندگی برای دردانه دخترش سخت شده و شهر، کاروان‏سرایی غریب می‏نماید.
 گریه‏ام برای شماست
 من برای شما گریه می‏کنم که شهر رسول صلی‏الله‏علیه‏و‏آله را که از حمله احزاب خندقی حفظ کردید، بی‏هیچ محافظی به روی لشکر کینه گشودید!
 من برای شما گریه می‏کنم که چند صباحی از رحلت رسول خدا صلی‏الله‏علیه‏و‏آله نگذشته، شیوه زندگی‏اش را به فراموشی سپرده‏اید؛ وای بر شما! چه بد فراموش‏کارانی هستید!
 کدام آرامش؟!
 سایه‏ها را از من دریغ کنید؛ زیرا آرامش، با فاطمه دشمنی دیرینه دارد.
 سایه‏ها را از من دریغ کنید؛ زیرا دیگر پدرم نیست که از خستگی تبلیغ دین و از جراحت سنگ بت‏پرستان، به سایه‏ای پناه ببرد و من مادرش باشم و تیمارش کنم.
 سایه‏ها را از من دریغ کنید. بعد از پدرم، آرامش را چه سود؛ که او لنگر کشتی نجات شما بود، ای تازه مسلمانان راه گم کرده!

 

شکایت دارم

فاطره ذبیح‏زاده

 گلایه می‏کنم از دیوارهای سرد و خاموش مدینه، از این کوچه‏ها که آشنای دیرینه‏اند با حضور روشن تو، از این خشت‏ها که لب فرو بسته‏اند؛ حال آنکه بارها سلام و تحنیت پر مهر پیامبر، به تو و خاندانت را شنیده‏اند. از این آسمان افسرده و محزون که شاهد بود حبیب خدا، کلام الهی را بر در خانه شما تلاوت می‏کرد: «انما یرید اللّه‏ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیرا».
 گلایه دارم از چشمان سرخ این آفتاب که هنوز بعد تو، دیده به این کوچه‏های تهی از عطر یاس می‏دوزد.
 شکوه می‏کنم از ملاقات سرخ در و دیوار خانه با سینه پاک تو که هنوز جای بوسه پیامبر بر آن تازه بود.
 به ستاره‏ها گفته‏ام برایت آرام بگریند تا آزرده نشوی. به ماه سپرده‏ام شیون چشم‏هایش را پنهان کند تا نشان قبر تو، از دیدگان شب مخفی بماند. کودکانت، ناله یتیمی را در بغض گلوهاشان فرو می‏برند تا تو را مخفیانه غسل دهم و به دستان سپید پدرت بسپارم.
 به زمین سفارش کرده‏ام پیکر مجروح یاس را آرام در آغوش بگیرد.
 فاطمه جان! «بعد تو اندوه من جاودانه و شب‏هایم شب زنده‏داری است، تا آن روز که خدا خانه زندگی تو را برای من برگزیند».


مطالب مشابه :


متن ادبی در باره روز مادر

فرهنگیان قصرشیرین - متن ادبی در باره روز مادر - تحلیل وقایع منطقه - ایران - جهان// اطلاعات




متن های زیبا در مورد پدر و مادر

متن های زیبا در مورد پدر و مادر درباره ما: عناوین




نوشته های ادبی در مورد مادر

نوشته های ادبی در مورد مادر. در قران کریم و روایات اسلامی، درباره نیکی کردن به پدر و مادر




متن ادبی درباره حضرت فاطمه (س)

متن ادبی درباره حضرت ای مادر آیینه و لبخند، اسوه وقار، قبله دل‏ها، ضریح گمشده




متن ادبی درباره ولادت حضرت فاطمه زهرا(س)مادر بهشتیان کربلا

خادمان حضرت فاطمه زهرا(س) بجنورد - متن ادبی درباره ولادت حضرت فاطمه زهرا(س)مادر بهشتیان




جملات زیبا در باره ی خدا. نظر یادتون نره!!!!! راستی ادامه ی مطلب را حتما بخوانید

اگر شد من در باره ی آن شعر یا متن ادبی هرکدام را که و مادر و خویش اس درباره ی




متن ادبی وشعر درباره ولادت حضرت فاطمه زهرا(س)

متن ادبی وشعر درباره ولادت حضرت فاطمه زهرا(س) می آید؛ دختر نور، همسر نور و مادر نور تا




متن ادبی

متن ادبی نبود ، که بود ، اما نمادی که انسان باشد و کامل باشد و زن باشد و مادر درباره




برچسب :