گندم قسمت4

 

کامیار _ نه نه نه ! من درختای جوون و نهال ها رو گفتم ! این درختا که دیگه همه پیر شدن و امروز فرداس که ریشه شون کرم بذاره ! اصلاً میدونین چیه ؟ باید از همین امشب هر کدوم از ما یه تیر ورداریم و بیفتیم بجون این درختا ! صبح نشده باید این باغ رو صاف و مسطح تحویل بدیم ! اصلاً وظیفه هر ایرانی اصیله که درختای کهن رو از بیخ و بین در بیاره ! شما اگه کمی دقت بفرمایین تو این چند ساله خدا رو شکر خدا رو شکر ما ایرانیا وظیفه مونو به خوبی انجام دادیم ! با حداکثر قدرت و توانمون ، افتادیم به جون این مملکت و با سعی و کوشش رسوندیمش به اینجا ! ببخشین ، اسم شما چیه ؟ چطور من تا حالا افتخار زیارت شما رو نداشتم ؟!

_ من نگین هستم .
کامیار _ به به ! چه اسم قشنگی ! خوش به سعادت اون انگشتری که شما نگینش باشین . اجازه بدین من الان میام خدمتتون و تز کلی م رو در مورد طبیعت براتون شرح میدم !
"اینو گفت و اومد بلند بشه بره که دستش رو گرفتم و نذاشتم بلند بشه و بهش چپ چپ نگاه کردم که گفت "
_ اصلاً چرا شما پشت من واستادین ؟ زشته به خدا ! تشریف بیارین اینجا بشینین تا من تکلیف این باغ رو معلوم کنم . سامان بلند شو برو یه جا دیگه بشین ببینم !
" همه ساکت شده بودن و کامیار رو نگاه می کردن . نگین همون طور که از پشت مبل کامیار می اومد جلو گفت "
_ پس تکلیف آقا بزرگ چی میشه ؟!
کامیار _ اونش با من ! شما اینجا بشین تا بهت بگم . خودم هر جوری شده راضی ش می کنم . به شرطی که شما مرتب با من در ارتباط باشین و به کمک همدیگه مشکل رو حل کنیم . پاشو سامان ! مگه نمیبینی خانم سر پا واستادن ؟
" مجبوری از جام بلند شدم و نگین یه تشکر ازم کرد و نشست رو مبل و گفت "
_ اگه راضی نشدن چی ؟
کامیار _ خب می کشیمش ! اصلاً با همون اره ها و تبرها تکه تکه اش می کنیم . یعنی میدونین چیه ! عمر واسه پیرمرد
۷۰ ساله ، واسه پیرزن ۶۰ ساله کافیه ! این حاج ممصادق نزدیک ده سالم اضافه بر استاندارد جهان عمل کرده . تازگی هام چند تا گردو ته باغ کاشته و اون دفعه به من می گفت منتظرم گردوی اینا رو نوبر کنم ! شما غافلین که گردو چند سال طول می کشه تا به بار بشینه ؟ حداقل هفت سال ! ببخسین فضولی می کنم ! اما شما در این معامله ذینفع هستین ؟ یعنی اگه این درختا قطع بشه واسه شما استفاده ای داره ؟
" نگین که می خندید و چشم از کامیار ور نمیداشت گفت "
_ من دختر آقای فتحی هستم .
کامیار _ اه ...! شما دختر عمر و عاصی پس !
نگین _ بله ؟!
کامیار _ مگه همون آقای فتحی رو نمیگی که نقش عمر و عاص رو داشت ؟!
نگین _ نخیر ! ما با ایشون نسبتی نداریم . پدر من رو کار برج سازی هستن .
کامیار _ آهان ! که اینطور ! حتما قرار ایشون این برج رو بسازن ؟
نگین _ اگه مشکل اینجا حل بشه .
کامیار _ حتما حل میشه ! چرا حل نشه ؟! اصلاً بهتره ما جوونا کاری به کار این چیزا نداشته باشیم ! من میگم اصلاً چطوره تموم درختای این باغ رو حواله بدیم به بابای شما . یعنی بسپریم شون دست ایشون ! ایشون خودش میدونه با این درختا باید چیکار کرد ! بهتره ما جوونا بلند شیم بریم اون طرف سالن و بقیه بحث طبیعت زنده رو دنبال کنیم . چطوره ؟ پاشین ! پاشین بریم که اصلاً نباید تو کار بزرگترا دخالت کرد . پاشین دیگه !
" اینو گفت ، اول خودش بلند شد و بعد دست نگین رو گرفت و بلند کرد و به منم اشاره کرد که بلندشم و خلاصه همگی رو راه انداخت طرف اون قسمت سالن و لحظه آخر خودش برگشت طرف عمو اینا و آقای فتحی و گفت "
_ این درختا دست شما سپرده ، خودتون یه کاریش بکنین !
" بعد برگشت طرف ما و گفت "
_ تا شما برین پشت اون نرده ها ، منم با این مش صفر بگم برامون چهار تا چایی بیاره که گلوموم تازه بشه ، باشه ؟
" اینو گفت و در حالیکه بلند بلند مش صفر رو صدا می کرد از در مهمون خونه رفت بیرون . آفرین و دلارام و نگین و کاملیا ، راه افتادن که برین اون قسمت مهمون خونه . منم رفتم بغل گندم و بهش گفتم "
_ مگه تو نمیای؟
" همونجوری که راه افتاد ، شروع کرد به خندیدن "
_ چرا می خندی ؟
گندم _ از حرفا و کارای کامیار ! میگه درختا رو حواله بدیم به آقای فتحی !
" منم شروع کردم به خندیدن که چند قدم اون طرف تر واستاد و برگشت تو چشمای من نگاه کرد و گفت "
_ امروز برای چی اومده بودی پشت پنجره اتاقم ؟
" سرمو انداختم پایین و گفتم "
_ ببخشین ، کار بدی کردم ، خیلی ناراحت شدی ؟
گندم _ نه.
_ خب بیا بریم پیش بقیه .
گندم _ میخوام جوابمو بدی !
_نمی دونم چی بگم .
" دوباره بهم نگاه کرد و راه افتاد و دو تایی رفتیم پیش بقیه . تا رسیدیم پشت نرده ها و خواستیم بنشینیم کامیار پیداش شد و گفت "
_چرا اومدین اینجا ؟!
_ خودت گفتی بیایم اینجا !
کامیار _ نه بابا ! اینجا چیه آدم خفه خون میگیره ! بریم بیرون تو هوای آزاد ! حیف نیس یه همچین هوایی رو آدم ول کنه بچپه تو خونه ؟! بلند شین یالا .
" تا اومدم یه چیزی بهش بگم یه چشمک بهم زد و منم هیچی نگفتم . دوباره همگی راه افتادیم طرف در مهمونخونه که کتایون ، خواهر کوچیکه کامیار دنبال مون راه افتاد . کامیار تا کتایون رو دید گفت "
_ تو دیگه کجا میای بچه ؟
کتایون _ داداش من به طبیعت خیلی علاقه دارم ! میخوام حرفای شما رو در موردش گوش بدم .
کامیار _ اه ....! توام به طبیعت علاقه مند شدی ؟!
کتایون _ آره داداش ، خیلی !
کامیار _ بیا بریم که خدا آخر و عاقبت ما رو با تو بخیر کنه که ماشاالله هزار ماشاالله علاقه به فراگیری ت خیلی زیاده !
" خلاصه همگی با خنده از مهمون خونه اومدیم بیرون و از جلو خونه ردّ شدیم و رفتیم طرف باغ که آروم به کامیار گفتم"
_ جریان چیه؟
کامیار _ هیچی نگو که مش صفر رو فرستادم دنبال آقا بزرگ !
_راست میگی ؟!
کامیار _ آره ، اما صداشو در نیار !
" همگی بدون حرف شروع کردیم لای درختا قدم زدن ، هوا عالی بود . مش صفر یکی دو ساعت قبلش باغ رو ابپاشی کرده بود و بوی خاک نم زده بلند شده بود . هوا تاریک شده بود و چراقای باغ روشن بود . یواش یواش رفتیم طرف وسط باغ و یه جایی رو دو تا نیمکت روبروی هم نشستیم که نگین یه نفس عمیق کشید و گفت :
_ واقعا حیفه یه همچین جایی از بین بره !
"کامیار رفت کنارش واستاد و گفت "
_ از اول تاریخ تا همین الان آدما به خاطر زمین و آب و خاکشون با همدیگه جنگ کردن و کشتن و کشته شدن !
نگین _ شما میخواین همین کار رو بکنین ؟
" کامیار فقط نگاهش کرد "
_ کتایون _ داداش منم این باغ رو خیلی دوست دارم !
" کامیار بهش خندید و رفت بغلش کرد و دست کشید به موهاش و گفت "
_ کتی ! فکر میکنی رو چند تا از درختا عکس قلب تیر خورده س و روچند تاشون عکس دو تا قلب کنار هم ؟!
کتایون _ ده تا داداش .
"کامیار دوباره بهش خندید و گفت "
_نه بیشتر .
کتایون _ بیست تا !
" کامیار دوباره سرشو تکون داد "
_کتایون _ خودت بگو داداش .
کامیار _ رو همه شون !
کتایون _ رو همه شون ؟!!
کامیار _ آره رو همه شون !
کتایون _ مگه میشه داداش ؟
کامیار _ چرا نمیشه ؟
کتایون _ آخه خیلی زیاده ! کی میتونه این همه قلب رو درختا بکشه ؟
کامیار _ خودم ! نصف بیشترش رو خودم کشیدم ! بقیه شم کسای دیگه !
" تا اینو گفت آفرین و دلارام و گندم و کامیلیا با خنده همدیگه رو نگاه کردن و کاملیا گفت "
_ من تا حالا نکشیدم داداش !
کامیار _ توام یه روزی میکشی ! یعنی همه مون یه روزی رو تنه یه درخت میکشین ! گاهی دو تا قلب ، پیش هم ، گاهی یه دونه تنها و تیر خورده ! من که این طوری بودم !
کتایون _ داداش تعریف کن ببینم چند تا قلب تا حالا کشیدی ؟
کامیار _ دختر تو چقدر کنجکاوی !
کتایون _ تورو خدا داداش بگو !
" کامیار برگشت و به بقیه نگاه کرد ، همه فقط داشتن تو دهنش رو نگاه می کردن . یه خرده صبر کرد و گفت "
_ همه ش رو که نمیشه گفت . اما اولیش رو برات میگم .
" بعد بلند شد و راه افتاد و ما هام همگی دنبالش راه افتادیم . یه بیست متری که رفتیم لای درختا ، جلوی یه درخت بزرگ و قدیمی واستاد و از تو جیبش فندکش رو در آورد و روشن کرد و دستش رو گرفت بالا و یه جایی از تنه درخت رو روشن کرد و به همه نشون داد و گفت "
_ این دو تا قلب رو نگاه کنین !
" همه سرهامونو بلند کردیم و رفتیم جلوتر و دو تا قلبی رو که کامیار نشون میداد نگاه کردیم . مثل این بود که یه جا زخم شده باشه و دوباره گوشت نو آورده باشه . فقط رنگش فرق می کرد . مثل اینکه با ماژیک سیاه ، کج و معوج دو تا قالب تو هم کشیده باشن !"
کامیار _ تازه کلاس پنجم رو تموم کرده بودم ، همین روبروی در باغ ، یه خرده بالاتر یه خونه بود که الان دیگه نیس ، چند سال پیش خرابش کردن و جاش این ساختمون جدیده رو ساختن . ولی قبل از اینکه خرابش کنن توش یه خانواده ای زندگی می کردن که یه دختر کوچولو داشتن ، اون دختر کوچولو اسمش مریم بود . وقتی من کلاس دوم بودم اون کلاس اول بود . وقتی من رفتم کلاس سوم اون رفت کلاس دوم و همینجوری تا من رفتم کلاس پنجم و اون رفت کلاس چهارم .
" بعد برگشت طرف من و گفت "
_یادت اومد سامان ؟
" بهش خندیدم و سرمو تکون دادم که گفت "
_ اره ، خلاصه ! من و این سامان همیشه تابستونا با این مریم بازی می کردیم . لی لی بازی ، هفت سنگ ، بالا بلندی ، وسطی ! خلاصه وقتی بچه ها جمع می شدن یه گردان می شدیم و با هم بازی می کردیم . راه مدرسه هامون یکی بود . وقت مدرسه با هم از تو یه خیابون ردّ می شدیم و موقع برگشتن با هم از یه خیابون ! تابستونام صبح و ظهر و عصر بازی به راه بود
یادمه آخرای همون تابستون بود . یه روز صبح که از خواب بلند شدم نمیدونم چرا یه دفعه دلم برای مریم تنگ شد ! زود دست و صورتم رو شستم وصبحونه خورده نخورده ، از باغ زدم بیرون ! نکته جالب قضیه این بود که تا رسیدم بیرون ، دیدم بچه ها دارن تو خیابون بازی میکنن اما مریم جلو در خونه شون واستاده و داره به در باغ نگاه میکنه ! تا چشمم بهش افتاد یه جوری شدم ! رفتم جلو و اونم اومد جلو . تا بهش رسیدم گفتم چرا با بچه ها بازی نمی کنی ؟ اونم خیلی راحت گفت تو که نباشی دوست ندارم با بقیه بازی کنم !
همین دو تا جمله که از زبون یه دختر و پسر به سادگی درآمد کافی بود که مهر و محبت و عشق رو تو دل مون روشن کنه !
بعد از بازی ، وقتی برگشتم خونه ، اولین کاری که کردم این بود که با چاقو دو تا قلب اینجا کندم ! البته اون موقع قد من شاید یه متر و نیم بیشتر نبود ، حالا این درخته اینقدر رشد کرده و رفته بالا ! اون موقع همون پایین قالبا رو کندم !
خلاصه ، روزای آخر تابستون مثل برق و باد اومدن و رفتن که یه روز صبح که رفتم باهاش بازی کنم دیدم چشماش گریه ایه ! ازش پرسیدم چی شده ؟ فکر میکردم کسی اذیتش کرده اما فهمیدم که تا چند روز دیگه قراره از اونجا اسباب کشی کنن و برین ! برای اولین بار معنی جدایی رو اون موقع فهمیدم !
چه نقشه ها که نکشیدم ! یه تخته درست کردم که توش چند تا میخ کوبیده بودم که وقتی کامیون اومد بذارم زیر لاستیکش که پنچر بشه و نتونه اثاث مریم اینا رو ببره ! یه قوطی رنگ از تو گاراژ ورداشته بودم که بپاشم رو شیشه کامیون که راننده نتونه جلو شو ببینه ! یه سگ از تو خیابون گیر آورده بودم و با طناب بسته بودم جلو خونه مریم اینا که وقتی کامیون اسباب کشی اومد ، بندازمش به جون راننده هه ! خلاصه . هزار و یه نقشه کشیده بودم که جلوی رفتن مریم رو بگیرم . اونم بهم اعتماد کرده بود و دلش قرص بود که من میتونم جلو رفتنش رو بگیرم . منم مرتب بهش قول می دادم و از این چیزا !
هر بارم که م یاومدم و به این دو تا قلب نگاه می کردم ، اراده ام قوی تر می شد تا اینکه یه روز مونده به اسباب کشی شون ، با زور کتک و پس گردنی ، منو ورداشتن و بردن شمال ! اصلاً وقت نشد که برای آخرین بار مریم رو ببینم چه برسه به اینکه جلو رفتن اونو بگیرم !
" اینجای حرفش که رسید ، یه نفس بند کشید و یه نگاهی به دو تا قلب کرد و گفت "
_وقتی از شمال برگشتیم ، خونه مریم اینا خالی بود . از بچه ها که پرسیدم ، معلوم شد فردای همون روز از اون خونه رفتن . فقط مریم یه چیزی برام باقی گذاشته بود ! یه یادگاری ! یه پیغام ! یه سرزنش !
بچه ها دستم رو گرفتن و بردن جلو خونه مریم اینا و رو تنه یه درخت یه چیز بهم نشون دادن ! میدونین چی بود ؟ عکس یه قلب ! یه قلب تیر خورده ! یادمه همون موقع پریدم و ازدیوار شون رفتم بالا و پریدم تو حیاط خونه شون ! خونه خالی خالی بود و همه چیز بهم ریخته ! پشت در حیاط شون نشستم با گریه کردم !
وقتی برگشتم تو باغ خودمون ، اومدم زیر همین درخت و زیر این دو تا قلب ، یه قلب تیر خورده کشیدم !
دیگه از اون به بعد یادم نمیاد که چند تا قلب صحیح و سالم کشیدم و چند تا تیر خورده !
این آخریا اینقدر دستم روون شده بود که تا چاقو رو میذاشتم و خود چاقو برام دو سه تا قلب می کشید !
" اینو گفت و برگشت با خنده منو نگاه کرد که داشتم بهش می خندیدم !"
کتایون _ داداش ، منم میتونم یه روزی رو درختا قلب بکشم ؟
"کامیار با خنده نشست جلو کتایون و گفت "
_آره عزیزم اما به شرطی که نه اون قلبا و نه این درختا رو به گند نکشی ! این چیزا زمانی قشنگن که به کثافت کشیده نشده باشن !
"بعد صورتش رو ماچ کرد و بلند شد و به نگین که ساکت داشت نگاهش می کرد گفت "
_فکر کنم که وقت رفتن شماس نگین خانم !
نگین _ چطور مگه ؟!
کامیار _آخه یه آدم پست بی شرف به آقا بزرگه خبر داده که علیه باغش دارن توطعه می کنن ! اوناهاش ! اونم آقا بزرگ که داره میره به کانون فتنه !
" همگی برگشتیم طرف جایی که کامیار نشون میداد رو نگاه کردیم ! آقا بزرگه داشت با عصا ش جلو می رفت و مش صفر هم دنبالش !
یه دفعه همه به طرف خونه کامیار اینا دویدن ! فقط من و کامیار و گندم همون جا واستادیم ! برگشتم طرف درختی که کامیار روش قلب کشیده بود و گفتم "
_ چقدر خوبه که خاطرات رو تنه درختا میمونن
کامیار _ اینا که خاطرات این ارتفاع از درختاس ! اگه بتونی از هر کدوم از این درختا بالا بری ، خیلی قلبای دیگرو هم می بینی که توش خاطرات نسل های قدیمی ماها خونه کرده !
دو تا قلب با خط عمو ! یه قلب و یه تیر و خط بابا! دو تا قلب دیگه که خیلی هم ظریف کنده شده با سنجاق سر عمه !
" با تعجب بهش نگاه کردم و خندیدم و گفتم "
_راست میگی کامیار ؟!
کامیار _ این که چیزی نیس ! من مطمئنم اگه بتونیم یه خرده بیشتر از درختا بالا بریم ، قلبای خیلی پیری رو هم می بینیم که با چاقوی آقا بزرگه تو درخت کنده شدن و یا با سنجاق سر خانم بزرگ خدا بیامرز ! عشق دیگه ! همیشه بوده و همّیشه هم هس !
" اینو گفت و یه خندهای به من و گخانم کرد و راه افتاد طرف خونه شون "
"دو تایی واستادیم و رفتن کامیار رو نگاه کردیم که گندم گفت "
_تو اون دختره یادت هس ؟
_آره یادمه .
_گندم _ چه شکلی بود ؟ خوشگل بود ؟
_تو اون سنّ و سال معلوم نمیشه یه دختر قشنگه یا نه !
گندم - چرا معلوم میشه !
_منکه متوجه نشدم !
" برگشت طرف من و روبروم واستاد و تو چشمام نگاه کرد و گفت "
_ توام تا حالا رو درختا قلب کشیدی ؟
_نه .
گندم _ جدی میگی ؟!
"سرمو تکون دادم و گفتم "
_آره !
گندم _ یعنی تا حالا یه دونم نکشیدی ؟!
_نه ، یعنی میدونی ، این کارا به نظرم بچه بازیه ! مسخره س !
گندم_ هیچم بچه بازی نیس !
_یعنی هر کی عاشق شد باید یه چاقو ورداره بره درختا رو زخمی کنه ؟
گندم_ این زخمی کردن درختا نیس ! به ثبت رسوندن یه احساس ، یه خاطره س ، یه هیجانه ، یه بلوغه !
_خب آدم میتونه اینا رو یه جور دیگه در ذهن و روحش ثبت کنه !
گندم_ تو بی احساسی ! تو هر چیز رو فقط از جنبه منطقی ش نگاه می کنی !
_نه . اصلاً اینطور نیس ! فقط شاید ....
گندم_ شاید چی ؟
_نمی دونم !
گندم_ اصلاً تو تا حالا عاشق شدی ؟
_نمی دونم ، شاید !
گندم_ پس شدی ؟!
_می دونی ، دبیرستان که بودم ، یه دختره بود که مسیرش ا من یکی بود . همیشه تو راه مدرسه میدیدمش . صبحا که با کامیار میرفتیم مدرسه ، اونم از همون مسیر می اومد و هی به من نگاه می کرد . منم نگاهش می کردم ، بعد از چند وقت متوجه شدم که بهش یه احساسی پیدا کردم . حالا نمیدونم عادت بود یا عشق ! آخه دختره خیلی قشنگی بود ! وقتی به آدم نگاه می کرد ، یه جور خاصی بود که انگار .....
گندم_ خیلی خب ! کافیه ! دیگه نمی خواد اینقدر مفصل برام توضیح بدی !
_ولی خودت ازم پرسیدی !
گندم _ من فقط پرسیدم که تا حالا عاشق شدی یا نه ؟ همین !
_خب منم داشتم می گفتم دیگه !
گندم _ تو می تونستی یه کلمه بگی ،آره یا نه !
_آخه خودمم نمیدونم آره یا نه !
گندم _ دیگه بدتر ! حتما برای عشق تون ، دو تا قلبم رو درختا کندی ؟!
_ نه من اصلاً بلد نیستم رو کاغذ سفید و مداد یه قلب درست و حسابی بکشم ، چه برسه رو تنه درخت ، اونم با چاقو !
گندم _ واقعا که سامان ! بهتره هر چه زودتر بری و کندن قلب رو درخت رو با چاقو یاد بگیری ! این طوری حداقل میشه باهات حرف زد !
_چرا عصبانی میشیه ؟!
گندم _من اصلاً عصبانی نیستم !
_پس چرا داری داد میزنی ؟!
گندم _توام داری داد میزنی !
_خیلی خب ! بهتره منطقی باشیم ! ببین گندم . به نظر من اگه یه پسر بلد نباشه روی تنه درخت با چاقو قلب بکشه ، این دلیل هیچی نمیتونه باشه ! از نظر منطقم درست نیس !
گندم _ گوش کن سامان ! من اصلاً از هر چی منطق و آدم منطقی بدم میاد ! فهمیدی ؟!
" اینو گفت و با عصبانیت برگشت و رفت ! دو سه قدم که ازم دور شد برگشت و گفت "
_پسره شیر برنج شل !
" یه دفعه زد زیر گریه و دوید و رفت ! مونده بودم چرا همچین کرد ! خیلی عصبانی شدم ! دفعه اولی نبود که ماها از این حرفا بهم میزدیم ! تو جمع ، تو مهمونی ها ، تو باغ ، وسط بازی ها ، خلاصه گاه گداری سر به سر هم میذاشتیم و از این حرفا بهم می زدیم اما از امروز صبح به بعد که دید و احساسم نسبت به گندم عوض شده بود ، این حرفش خیلی ناراحتم کرد ! خودشم این دفعه این حرفا رو یه جور دیگه زد ! همیشه وقتی از این چیزا بهمدیگه می گفتیم ، بعدش می خندیدیم و شوخی می کردیم اما این دفعه با گریه گذاشت و رفت !
یه دفعه متوجه شدم که سر و صدا از طرف خونه کامیار اینا بالا گرفت. خواستم برم اونجا ببینم چه خبره اما حوصله شو نداشتم . راه افتادم طرف خونه خودمون و تا رسیدم از پنجره پریدم تو اتاقم و رفتم تو رختخوابم !
از دست گندم خیلی عصبانی بودم که اون حرفا رو بهم زده اما یه احساس خوبی هم بهش داشتم که از احساس امروز صبحم بهتر و بیشتر بود !
یه دفعه نمیدونم چرا خندیدم و تو دلم یه حال عجیبی حس کردم ! شاید عشق همین بود ! یعنی عاشق شده بودم ؟! عاشق گندم ؟ چه اسم قشنگی !
کم کم برگشتم به خاطراتم . یاد موقع هایی افتادم که من و کامیار با گندم و آفرین و دلارام و کاملیا بازی می کردیم . یادمه موقع یار کشی ، همیشه گندم میاومد با من ! یادمه همیشه وقتی گرگم به هوا بازی می کردیم و گندم مثلا گرگ می شد ، با اینکه میتونست منو بزنه ، اینکار رو نمی کرد و بقیه رو میزد !
تو این فکرا بودم که صدای پدر و مادرم رو شنیدم که داشتن می اومدن خون و با عصبانیت با همدیگه حرف می زدن ! تا رسیدن به پنجره اتاق من ، پدرم صدا کرد "
_سامان !
_بله .
پدرم _ خوابیدی ؟!
_نه بیدارم .....
پدرم _ پس چرا چراغ اتاقت خاموشه ؟
_همین طوری ، دراز کشیدم .
پدرم _ تو نفهمیدی آقا بزرگ رو کی خبر کرده ؟
_نه ! مگه چی شده ؟
پدرم _ شماها کجا بودین ؟
_با کامیار اینا تو باغ بودیم ، طوری شده ؟
پدرم _ نه بگیر بخواب .
" اینو گفت و با مادرم اومدن تو خونه . حوصله نداشتم در مورد این چیزا فکر کنم . دوباره برگشتم به خاطراتم و هر لحظه ای رو که با گندم بودم ، آوردم تو مغزم ! به هر کدوم که فکر می کردم یه چیز تازه دستگیرم می شد ! همیشه گندم یه جور خواسته بود که خودشو به من نزدیک کنه اما من متوجه نشده بودم ! عجب آدمی هستم من ! انگار حرفایی که بهم زد همه ش درست بوده !
دوباره خنده ام گرفت ! یه خنده ای که یه حالت ذوق توش بود . واقعا گندم حق داشت که بهم بگه شیر برنج شل . از حرصش این حرف رو بهم زد ! حتما بعد از این همه سال وقتی امروز صبح دیده که یواشکی رفتم جلو پنجره اتاقش و نگاهش می کنم با خودش گفته که اخلاقم عوض شده و به قول معروف مرد شدم و حتما میرم جلو و باهاش صحبت می کنم ! بعدشم وقتی امروز چند بار خواست سر حرف رو باهام وا کنه ، من احمق صحبت رو عوض کردم ! عجب خری م من !
تو این فکرا بودم که انگار یه دفعه چشمام گرم شد و خوابم برد ! یه وقت با یه صدا از خواب پریدم !"
کامیار _ اهالی باغ آسوده بخوابید ، باغ در امن و امان است ! آهای جونورا نجنبینا! نلولینا ! داروغه بیداره ! آهای ! دختر خانما ! آقا پسرا ! آهسته بیایید ! پدر و مادر هنوز هوشیارن !
"ساعتم رو نگاه کردم ، یه خرده از دوازده نصفه شب گذشته بود ! نفهمیدم چطور خوابم برده !`"
کامیار _آهای ! دختر عمه ها ! پسر عمه ها ! دختر خاله ها ! پسر خاله ها ! دختر دایی ها ، پدر دایی ها پاورچین و آهسته بیایید ، باغ هنوز نسبتا بیدار است !
" رسید دم پنجره اتاق من که پدرم سرشو از پنجره طبقه بالا کرد بیرون و گفت "
_ پسر مگه تو خواب نداری ؟ نصفه شبه ول کن برو دیگه !
کامیار _ سلام عمو جون .
پدرم _ تو این وقت شب اینجا چیکار میکنی ؟!
کامیار _ امشب نوبت کشیک منه ! حاج ممصادق بهم گفته امشب تو باغ کشیک بکشم . بعد از نصفه شب هر کی رو تو باغ دیدم اسمش رو بنویسم و صبح بدم بهش که تنبیهش کنه ! شمام زودتر برو بگیر بخواب تا اسمتو ننوشتم ها !
" پدرم یه چیزی زیر لبش گفت و سرشو کرد تو و پنجره رو بست !"
پریدم و از اتاق رفتم بیرون "
کامیار _ کجایی تو ؟!
_خوابیده بودم .
کامیار _ پس چرا نیومدی خونه ما ! نمیدونی چه خبر بود !
_حوصله نداشتم .
کامیار _ گندم کجا رفت ؟
_رفت خونه شون .
کامیار _خب چه خبر ؟
_ هیچی .
کامیار _ چشمات میگن دروغ میگی ! بگو ببینم چی شده ؟
_بیا بریم وسط درختا تا بهت بگم .
کامیار _ نکنه باز یه جا واستادی و دزدکی گندم رو دید زدی و حالا دنبال مفاد قانونی اش می گردی ؟!
_گم شو ! بیا بریم یکی می شنوه !
" دو تایی با هم رفتیم وسطای باغ و یه جا که تاریک تر بود واستادیم ، با خنده گفتم "
_ کامیار من الان واقعا احتیاج به کمک دارم !
کامیار _ پسر جون تو کی کمک خواستی و من دریغ کردم ؟! فقط جون مادرت دنبال تبصره و ماده و بند و این چیزا نگرد و بیخودی ترس تو دل ما ننداز !
_نه به جون تو ! این دفعه دیگه از این خبرا نیس !
کامیار _ آفرین ! حالا بگو ببینم چه کمکی لازم داری تا در اسرع وقت انواع و اقسام خدمات رو ارایه بدم !
_می خوام یکی رو پیدا کنم که تو عشق و عاشقی و این چیزا وارد باشه .
" یه نگاهی به من کرد و گفت "
_واقعا خاک بر سرت کنن سامان ! من اینجا بغل دستت واستادم اون وقت تو دنبال یه نفر می گردی که تو این چیزا وارد باشه !؟ حالا اگه با یه پاره آجر بزنم تو سرت حقته یا نه ؟!
_اه ...! چه میدونم ! منظورم به خودته دیگه ! اما بدون شوخی و لوس بازی ها !
کامیار _ خب حالا شد یه حرفی ! بگو ببینم چی شده ؟
" خندیدم و گفتم "
_امشب میدونی گندم بهم چی گفت ؟
کامیار _ انگار موضوع جدیه !
_آره ! پس چی ؟!
"کامیار که حسابی شنگول شده بود و خنده گفت "
_ انگار دنیا به کامت داره میگرده ! بگو ببینم چی گفت بهت !
_بهم گفت شیر برنج شل ! اونقدر از دستم عصبانی شده بود که نگو !
" یه نگاهی بهم کرد و خنده رو لباش خشک شد و گفت "
_ با این حساب بهتره به جای گشتن دنبال یه متخصص در امور عشق و عاشقی دنبال یه متخصص در امور طناب و ریسمان بگردی که هر چه زودتر خودتو دار بزنی بدبخت !
_یعنی چی ؟
کامیار _ آخه اینم چیزیه که اینقدر باعث خوشحالی آدم بشه ؟! نه ! میخوام بدونم اصلاً تو آدمی ؟! دختره در نخستین مکالمه عاشقانه بهت گفته شیر برنج شل ، اونوقت تو جشن گرفتی ؟! والا خجالت داره سامان ! اگه یه دختر به من یه همچین حرفی بزنه ، بی معطلی یه گلوله تو شقیقه خودم شلیک می کنم . اون وقت تو این حرف رو شنیدی و داری اینجا پایکوبی می کنی
_صبر کن بذار بگم چه جوری گفت آخه !
کامیار _ چه جوری گفتش دیگه چه فرقی میکنه ؟ همون کلمه اولش برای خودکشی کافیه چه برسه به کلمه دوّمش !
_آخه لحن گفتن فرق می کنه !
کامیار _ حتی اگه با بهترین لحن ها هم این حرف به یه پسر گفته بشه بازم نتیجه ای جز خودکشی نداره ! یالا معطل نکن تا آبروی ما پسرا رو نبردی ! حداقل انقدر همّت داشته باش و آبرو و حیثیت هم نوع های خودت رو بخر ! یالا !
_باز شروع کردی ؟! اصلاً برگرد برو خونه تون .
کامیار _ خیلی خب بابا ! بگو ببینم لحن کلام چه جوری بوده .
_گندم چون خیلی عصبانی بود این حرف رو به من زد !
کامیار _ حق داره والا !
_یعنی از این حرفش فهمیدم که اونم منو دوست داره ! یعنی به طور غیر مستقیم بهم گفت که منو دوست داره .
کامیار _ بهتر نیس که جای این همه جون کندن و تفسیرهای مختلف رو برسی کردن و آخرش به یه نتیجه نیم بند غیر مستقیم رسیدن ، اون زبون صاحب مرده ت رو یه تکون بدی و حرفت رو مستقیم بزنی ؟!
_اه .... گوش کن ! حالا میدونی ازم چی خواسته ؟
کامیار _ یه جو عرضه !
_یه قلب ! یعنی دو تا قلب !
کامیار _ واسه آدم مریض دنبال قلب می گرده ؟
_نه بهم گفته تا یاد نگیرم رو تنه درخت قلب بکشم باهام حرف نمیزنه !
" یه نگاهی به من کرد و گفت "
_ چه شرایط سهلی ! کاشکی از این شرطا از من می خواستن ! به جون تو ، دقیقه ای دو تا قلب منبت کاری شده تحویلشون میدادم ! حالا چی شد که یه همچین چیزی ازت خواست ؟
_همه اش تقصیر توئه دیگه ! از تو مهمونی همه رو ورداشتی بردی زیر درخت و خاطرات ده پونزده سال پیشت رو نشون دادی !
کامیار_ خاطرات من به شماها چیکار داره ؟
_هیچی دیگه ! ازم پرسید تا حالا قلب رو درخت کشیدی ؟ منم گفتم نه ! گفت اصلاً تا حالا عاشق شدی ؟ منم یه فکری کردم و گفتم نمیدونم . بعد گفتم یه دختری بود که تو راه مدرسه میدیدمش ، شاید عاشق اون شده باشم . تا اینو گفتم عصبانی شد و گفت حتما براش رو تنه درخت قلبم کندی ؟! منم گفتم رو کاغذ سفیدم بلد نیستم قلب بکشم چه برسه رو درخت ! اونم گفت تا یاد نگرفتی نیا طرف من !
کامیار_ خب کار بدی کردی این حرف رو بهش زدی !
_کدوم حرف رو ؟
کامیار_ همون که بهش گفتی شاید عاشق شده باشی . به دخترا که نباید از این چیزا گفت خره ! هر وقت یه دختر با ناز و ادا پرسید " عزیزم تا حالا عاشق شدی باید مثل نوار ضبط شده فقط بگی نه ! تو اولین و آخرین عشق منی !" اگه بازم گفت " عزیزم واقعا از هیچ دختری خودت نیومده ؟" دوباره باید بگی " نه ! تو اولین و آخرین عشق من هستی !" اگه یه دختر گفت " عزیزم اگه کسی تو زندگیت بوده به من بگو " بازم بالافاصله میگی " نه ! تو اولین و آخرین عشق منی !"
_ حالا باید چیکار کنم ؟
کامیار_ چی رو ؟
_قلبا رو دیگه !
کامیار_ چاقو داری ؟
_ تو اتاقم دارم .
کامیار_ بپر وردار بیار.
" رفتم طرف خونه مون و از پنجره رفتم تو و یه چاقوی کوچولو ورداشتم و برگشتم پیش کامیار که گفت "
_ بیا همین درخت خوبه ، یالا بکن معطل نکن !
_بی تربیت !
کامیار_ قلبا رو میگم !
" رفتم جلو درخت و با چاقو شروع کردم به کندن که یه خرده بعد کامیار یه نگاه بهش کرد و گفت "
_ مرده شور اون عشقت رو با این قلب کشیدنت رو ببره ! اینم قلبه کشیدی ؟! ببینم ، تو تا حالا یه قلب دیدی که مکعب مستطیل باشه!
" یه نگاهی به قبلی که کنده بودم کردم و گفتم "
_ آخه این کارا یعنی چی ؟!
کامیار_ با احساس بکش الاغ ! داری این قلب رو برای دختری که دوستش داری میکشی ! واسه معلمت که نمیکشی نمره بهت بده ! نیگا کن ! خیال میکنه سر جلسه امتحان علوم نشسته ! واسه قلبش بطن و دهلیز چپ و راست رو کشیده ! خب یه بارکی سرخرگ آئورت و سیاهرگ ششی رو هم بکش که نمره رو کامل بگیری !
_آخه تا حالا از این کارا نکردم ! اونم تو تاریکی !
کامیار_ بدبخت این کارا رو فقط باید تو تاریکی کرد ! روز روشن که نمیشه بری وسط باغ ، جلو بابا ننه دختر ، براش قلب بکشی !
_جون کامیار بیا تو جای من بکش !
کامیار_ به به ! تقلب اونم اول عشق و عاشقی !؟ بدبخت تقلبت رو بگیرن دیگه تجدیدی هم نداره ها ! یه ضرب ردی !
_آخه بلد نیستم !
کامیار_ میخواستی اون موقع ها جای درس خوندن بیای از این کارا بکنی . که حالا دنبال تقلب و این چیزا نباشی !
_ جون سامان یه دونه برام بکش !
کامیار_ بده به من اون چاقو رو بدبخت خره الاغ گاو نفهم ! برو کنار ببینم !
" چاقو رو ازم گرفت و گفت "
_ اگه یه دفعه فردا خانم معلم گفت بیا جلو روی خودم بکش چه غلطی می کنی ؟ گیریم این دفعه من برات کشیدم !
_بابا آخه من اصلاً تو این خطها نیستم ! خودم که نیستم هیچی ، بابامم نبوده !
کامیار _ بابای تو تو این خط ها نبوده !؟ پس بیا از دو تا از این درختا بریم بالا تا بهت نشون بدم !

 


مطالب مشابه :


دانلود کامل رمان گندم نوشته مودب پور

دو متن جالب . حادثه یک نگاه فصل ششم (قسمت اول) دانلود کامل رمان گندم نوشته مودب




رمان باورم کن

رمان رمان ♥ - رمان باورم کن - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان 213-رمان گندم.




گندم قسمت8

رمان رمان ♥ - گندم بزرگ وکوچک کردن متن. ناقص بوده و با اومدن حوا کامل شده! گندم معتقد




رمان قصه ی عشق من

رمان گندم. رمان کردن متن. سفید و شلوار جین ظاهرم را کامل کردم.وقتی بیرون رفتیم پوریا که




گندم قسمت7

رمان گندم. رمان بزرگ وکوچک کردن متن. سایت همیشگی رمانا کلیک شده یه دیوونه کامل !




گندم قسمت4

رمان گندم. رمان بزرگ وکوچک کردن متن. بارکی سرخرگ آئورت و سیاهرگ ششی رو هم بکش که نمره رو




گندم قسمت22

رمان گندم. رمان بزرگ وکوچک کردن متن. اما یادتون باشه که هنوز چک آپ کامل انجام نشده ها !




گندم قسمت3

رمان گندم. رمان بزرگ وکوچک کردن متن. " یه لحظه سکوت کامل برقرار شد و یدفعه گندم اینا از




برچسب :