رمان آغوش سرد


قسمت بیست و نهم

فصل دهم


اسم مادرم مارال بود. اصلیتش کرد بود. خانواده متوسطی داشت که همه دار و ندارشان فقط یک دختر بود.مادر من مارال، مادرم دختر بسیار خوش آب و رنگی بود همین طور زرنگ آن قدر خوش زبان بود که همه از هم صحبتی با او لذت می بردند. آن سال، سال سرنوشت مادر بود. سال شروع بدبختی. مارال پانزده سال بیشتر نداشت همیشه تنها بود چشم و چراغ خانه بود پدرش یک مارال می گفت و صد تا مارال از دهانش می افتاد و مادرش دم به دم دور سرش اسپند دود می کرد. موقع امتحانات اغلب می رفت خانه دوستش تا با هم درس بخوانند.اگر چه دوستش یک برادر بزرگ در خانه داشت ولی پدر و مادرش مخالفتی نمی کردند. آنها آن قدر به دخترشان علاقه داشتند، اعتماد داشتند که فکر هیچ اتفاقی را نمی کردند.
مارال و دوستش توی یک اتاق نشسته بودند و درس می خواندند. مارال بی خبر از همه جا سرش توی کتاب بود از دنیا چیزی نمی خواست همیشه سرخوش بود و سرحال.
نمی دانست یک جفت چشم او را می پاید و حتی برای ثانیه ای نگاهش را از او برنمی دارد. او برادر نسرین بود که با نگاه ناپاکی دختر معصوم و بی خبر از همه جا را زیر نظر گرفته بود و از نگاهش سیر نمی شد.شوخی های دخترانه آنها جذبش کرده بود و غرق تماشا بود.
یاسر برادر دوست مارال با داشتن بیست سال سن یعنی اوج جوانی ، نادانی، خامی سن که همه ناهنجاری ها را در خود دارد عاشق و دلباخته مارال شده بود. مارالی که نه او بلکه خیلی ها خاطرش را می خواستند.
دوست مارال، نسرین برای آوردن چای مارال را تنها گذاشت و به آشپزخانه آن سمت حیاط رفت. مارال هم برگه ها را زیر و رو می کرد که ناگهان یاسر از درگاه اتاق به او سلام گفت. مارال به خود آمد سراسیمه بلند شد روسری اش را روی سر مرتب کرد ولی نگاه یاسر از او برداشته نمی شد. مانده وبد چه کند نگاه یاسر که به او خیره شده بود احساسات نهفته اش را بیدار کرده بود.این اولین تجربه عشق او بود. هیچ شناختی از زندگی نداشت. چشم و گوشش بسته بود قلبش به شدت می تپید و یاسر از نگاهش دست برنمی داشت.
با آمدن نسرین یاسر سریع اتاق را ترک کرد و رفت. نسرین که مارال را محجبه و آشفته دید پی به ماجرا برد و سعی کرد از دوستش دلجویی کند.
بعد از پایان درس مارال دیگر به خانه نسرین نرفت بلکه از او خواست او به منزلشان بیاید ولی نسرین نپذیرفت که البته دلیلش یاسر بود.او شکارش را می خواست آن هم به هر قیمتی.
- «ببین مارال گفتم که نمی توانم بیایم، مادرم بچه ها را به امید من می گذارد می رود به کارهایش برسد.خوش به حالت تنهایی و هیچ مسئولیتی هم نداری ولی من چی؟»
- «آخر»
- «آخر ندارد. اگر می خواهی با هم درس بخوانیم تو بیا.»
خیلی فکر کردم دلم نمی خواست بروم یک چیزی توی نگاه یاسر بود که وادارم می کرد از او دوری کنم ولی...
وقتی به خودم آمدم که توی اتاق کنار نسرین نشسته بودم و درس می خواندم. می دانستم یاسر دارد نگاهم می کند.سنگینی نگاهش را حس می کردم.می دانستم از پنجره ای که سمت چپم قرار دارد به من زل زده ولی نمی دانستم چرا برایم مهم است اصلاً حواسم به درس نبود رفته رفته روسری ام را رها کردم مثل همیشه که آزاد و رها کنارم بود.ولی آن موقع نمی دانستم یاسر من را دید می زند اما حالا دانسته دلم می خواست باز هم نگاهم کند. نسرین که گویی متوجه موضوع شده بود می خندید و سر به سرم می گذاشت.
آن ثلث بیشتر درس ها را تجدید شدم.برعکس نسرین که شاگرد تنبلی بود با معدل خوبی قبول شد با پایان امتحانات رفت و آمدم به خانه نسرین کم شد به چه بهانه ای می توانستم بروم به دنبال بهانه بودم.انگار نه انگار که من تجدیید شده بودم. به فکر جبران عقب افتادگی ام نبودم.به فکر درس نبودم. به فکر یاسر بودم. نسرین آمد. سر شام بود پدر و مادر هر چه به او شام تعارف کردند قبول نکرد و گفت: «راستش عفت خانم آمدم از شما اجازه بگیرم مارال از فردا بیاید خانه ما با هم درس بخوانیم.»
مادر که تا به حال هیچ وقت چنین حرفی را نزده بود گفت: «نسرین جان اگر مارال درس خوان بود نمرات خودش خوب می شد.»
- «اختیار دارید خانم، درس مارال خیلی هم خوب است حالا این بار این طوری شده اگر اجازه بدهید این بار من کمک او می کنم قول می دهم.آخر من مدیون مارال هستم.»
برق شادی در نگاه پدر و مادر درخشید مادر با خوشحالی گفت: «خدا خیرت بدهد نسرین جان یک کم به سرش بخوان دیگر مثل سابق دل به درس نمی دهد.» و نسرین با خوشحالی از اجرای نقشه اش می گفت: «چشم عفت خانم قول می دهم.» و من مانده بودم چرا نسرین تلاش می کند به من در یادگیری درس ها کمک کند. فردا به دیدنش رفتم کتاب ها را هم برده بودم ولی نسرین خندید و گفت: «ای بابا، کی درس می خواند ولش کن بیا با هم حرف بزنیم.»
با تعجب گفتم: «پس چرا اصرار کردی بیایم این جا، مگر به مادرم نگفتی می خواهی...»
- «الکی گفتم تو چرا باورت شد. می دانی مارال یکی من را مجبور کرد این دروغ را بگویم.»
- «کی؟»
- «یاسر»
سرم را به زیر انداختم.
- «ببین مارال یاسر خیلی دوستت دارد.الان هم توی آن اتاق نشسته منتظر است تا با تو حرف بزند.»
- «ای وای پس مادرت چی؟»
- «نگران نباش مادر آن قدر سرگرم رخت شستن و کارهای خودش است که اصلاً این سمت حیاط نمی آید.»
اصلاً نمی گفتم چرا یاسر می خواهد با من حرف بزند.اصلاً چرا وادارت کرد این دروغ را بگویی. برایم مهم نبود وقتی به خودم آمدم که نسرین بلند شد و رفت با رفتن او یکباره دلم به شور افتاد بلند شدم که بروم ولی یاسر جلوی در حاضر شد. دوباره قلبم به شدت می زد. سلامی گفت. نمی دانم جواب دادم یا نه. نشست. همان دم در نشست و گفت: «بفرمایید بنشینید.»
با ترس نشستم.من سر به زیر و او به من چشم دوخته بود. تا قبل از این تعریف یاسر را زیاد شنیده بودم.پسری که یک نفر هم از دستش در امان نبود. همیشه با یکی درگیری داشت. روزی نبود که سر و صدای او از کوچه و خیابان به گوش نرسد ولی این اواخر از او هم صدایی نمی آمد.
گفت: «مارال.»
نگاهش کردم چه راحت به من می گوید مارال. انگار که دراد نسرین را صدا می زند.
- «بله»
بی مقدمه،خیلی راحت، بی تشریفات، بی ملاحظه گفت: «می خواهم بیایم خواستگاریت.» تعجب نکردم شاید حدس می زدم من را می خواهد خودم هم انگاری از او خوشم می آمد.
- «بیایم؟!»
- «کجا؟»
- «خانه تان خواستگاری.»
- «نمی دانم.»
- «یعنی چی نمی دانی! خوب اگر تو قبول کنی مادرم را می فرستم بیاید با مادرت حرف بزند.» خندیدم.
- «چرا می خندی؟»
- «خوب خنده دارد ندارد.»
چه چیز حرف او خنده دار بود که من می خندیدم نمی دانم.او هم خندیدی. صدای خنده مان بلند شد. نسرین با عجله به اتاق آمد و گفت: «هی یواش تر، می خواهید مادر بفهمد.»
یاسر رو به من گفت: «هیس»
و من لبم را به دندن گرفتم تا نخندم.
یک ماه تمام می رفتم به خانه نسرین ولی کنار او نبودم. کنار یاسر بودم.کنارم می نشست و فقط حرف می زد. برایم از آینده می گفت منم با دل و جان گوش می کردم نسرین هم کشیک ما را می داد.
آن روز هم با کیف و مداد راهی خانه آنها شدم. دیگر شب و روزم شده بود یاسر. جوان بی کار و بی عار. جوانی که چشم به ناموس این و آن داشت و من احمق نمی فهمیدم. کنارم نشست.چادرم روی شانه ام افتاده بود.یاسر با خنده به من خیره شده بود. گفتم: «چیه؟ چرا این طوری نگاهم می کنی؟» خندید و گفت: «آخر هر روز که به هم نزدیک تر می شویم تو بیشتر از من رو می گیری.»
- «آخر...»
نگذاشت حرفم تمام بشود.دستم را گرفت. حالی به من دست داد که گفتنی نیست نگاهش کردم. با لبخند به عمق چشمانم زل زده بود. سرم را پایین انداختم دیگر حرف نمی زدم بلکه میخواستم گرمای دست یاسر را تمام و کمال حس کنم. دست دیگرش را پیش آورد و روسری ام را از سرم عقب کشید.
نتوانستم خودم را کنترل کنم. با عجله بلند شدم که بروم صدایم زد و گفت: «مارال، کجا؟!» ایستادم ولی نگاهش نکردم. آمد کنارم نگاهم کرد و گفت: «ناراحت شدی؟ از این که دستت را گرفتم، آره؟»
سرم را به علامت نه به طرفین حرکتی دادم گفت: «پس برای این که روسری ات را عقب کشیدم ناراحتی؟»
- «خوب آره دیگر این کار را نکن.»
- «باشد، ناراحت نشو من که منظور بدی نداشتم تو به زودی زن من می شوی.»
خندیدم. او هم خندید.
ثلث دوم هم از راه رسید. این بار نمراتم از ثلث پیش هم خراب تر شد این بود که پدر و مادر به فکر فرو رفتند و بعد از کمی بررسی فهمیدند این دود از کجا بلند می شود رفت و آمدم به خانه یاسر و نسرین قطع شد. پدر با تمام عاطفه اش و مادر با تمام محبت مادری اش رفتارشان را با من عوض کردند.
به امید خواستگاری یاسر مهر سکوت بر لب گذاشتم. آنها نمی دانستند که من این شش ماه به جای درس و مدرسه به حرف های یاسر گوش می دادم آنها نمرات خراب من را به نسرین ربط دادند.
امتحانات آخر سال تمام شد. آن سال رد شدم. حال آن که نسرین با نمرات خوب قبول شد تا این که پای خواستگار به خانه ما باز شد. مجید اولین و آخرین خواستگارم بود چرا که خانواده بعد از تحقیقات به عمل آمده او را پسندیده و من را به زور پای سفره عقد نشاندند.
باورم نمی شد در عالم بچگی و خامی عاشق شده بودم. عاشق یک پسر لاابالی که آن موقع همه چیزم شده بود.خیلی زود مراسم عقد و عروسی صورت گرفت و من راهی خانه مجید شدم.مجید که حدود بیست و پنج سال داشت. مرد بود. پاک چشم بود. من زن قانونی و شرعی اش بودم ولی از این که دستم را بگیرد عرق می ریخت حال آن که یاسر دستم را بی پروا در دست می فشرد.
وقتی با مجید ازدواج کردم تصمیم گرفتم یاسر را فراموش کنم از مادرم آموخته بودم که یک زن باید فقط و فقط به شوهرش بیندیشد حتی اگر فکرش را به مردی دیگر معطوف کند گناهی نابخشودنی است.قسمت سی ام


چند روز از زندگی مشترکمان می گذشت برای مجید همه کاری می کردم. دوستش داشتم مرد خوبی بود هیچ گاه فکرش را نمی کردم او به خواستگاریم بیاید به خاطر نجابت و زیبایی همه دخترها دوستش داشتند ولی من به این چیزها فکر نمی کردم. ظهر بود که مجید از سرکار برگشت هنوز با هم رودربایستی داشتیم از هم خجالت می کشیدیم از پشت پنجره آمدن او را نگاه می کردم در دستش چند نان و یک پاکت میوه بود نگاهی به خود کردم تمیز بودم دستی به موهایم کشیدم و سرم را به آشپزی گرم کردم. به آشپزخانه آمد و با سلام بلندی که گفت من را به سمت خود جلب کرد.
گفتم: «سلام خسته نباشی.»
- «تو هم خسته نباشی.»
جلو رفتم و پاکت میوه و نان ها را از دستش گرفتم.لبخندی زد و به اتاق رفت برایش شربتی آماده کردم و به سراغش رفتم لباسش را عوض کرده بود و کنار پنکه نشسته بود.
گفتم: «سرما می خوری؟»
خندید: «توی این هوای به این گرمی!»
- «آخر عرق داری بگذار عرقت خشک شود بعد پنکه را روشن کن.»
شربت را سر کشید و گفت: «چشم.»
پنکه را خاموش کرد کنارم نشست و گفت: «حوصله ات که سر نرفت.»
- «نه داشتم کارها را می کردم.»
- «من که گفتم زیاد خودت را اذیت نکن. در حدی که خسته نشوی کار کن.»
- «نه خسته که نمی شوم بیکارم حوصله ام سر می رود.»
- «حق داری. تنهایی، کسی هم همدمت نیست خوب به دوستت خبر بده بیاید پیشت تا تنها نباشی.»
- «نه، نمی شود که هر روز او را بکشانم بیاید اینجا کم کم عادت می کنم.
- «مارال می خواستم بگویم اگر می خواهی از بی کاری دربیایی برو کلاس هر کلاسی که دوست داری اصلاً برو خیاطی یاد بگیر یا هرچی که دوست داری.»
- «نه دوست ندارم این طوری راحت ترم. تو نگران نباش یک طوری با بی کاری کنار می آیم.»
- «نهار چی درست کردی؟»
سر به زیر گفتم: «شرمنده آقا مجید راستش غذایم یک کم شور شده آخر...»
- «عیبی ندارد برو بیاور که حسابی گرسنه ام.»
بلند شدم سفره انداختم . همه چیز را چیدم او هم نشست برای خودم و او غذا کشیدم اولین قاشق را که به دهان گذاشت بی تفاوت و با اشتها ادامه داد می دانشستم غذایم شور شده حواسم نبود نمکش را زیاد ریختم. با خودم گفتم «نکند شور نشده» ولی وقتی قاشق به دهان گذاشتم نتوانستم ادامه بدهم سریع لیوانی آب خوردم و گفتم: «نخور مجید این که خیلی شور است.»
خندید: «خوب باشد مهم نیست.»
- «ولی خورده نمی شود.»
- «چرا خانم فقط کافیست فکر کنی این غذای شور مارال پخته، آن هم مارال دختر قشنگی که با دست های لطیفش از صبح زحمت پختن کشیده آن وقت خیلی هم غذای کاملی می شود.» شرمگین گفتم: «قول می دهم این غذای شور آخرین غذای شوری باشد که می خورید.»
- «مارال خواهش می کنم خودت را ناراحت نکن من که گفتم این خوشمزه ترین غذایی بود که توی عمرم خوردم ولی تو بهتر است برای خودت نیمرو درست کنی.» دلم نیامد او به تنهایی غذای شور من را بخورد من هم به زور فقط به خاطر او چند قاشق خوردم ولی هردویمان تا شب بیشتر از ده لیوان آب خوردیم.
شب شده بود هوا تاریک بود و مجید هنوز نیامده بود نگاهی به ساعت کردم هفت بود برای آمدن مجید هنوز کمی زود بود ترس وجودم را پر کرده بود خانه ای که ما در آن زندگی می کردیم متعلق به پدر مجید بود که برای مجید خریده بود خانه ای که فقط دو اتاق تو در تو داشت و یک آشپزخانه و حمام ولی حیاط بزرگی داشت که پر بود از دار و درخت. روزها نمی ترسیدم ولی شب ها ترس وجودم را پر می کرد. گوشه اتاق نشسته بودم و رادیو گوش می دادم و گاهگاهی به حیاط سرک می کشیدم هوا هم کمابیش طوفانی شده بود. باران نم نم می بارید ابرها آسمان را پوشانده بودند باد بلند شده بود و صدای زوزه اش که بین درختان می پیچید ترسم را بیشتر کرده بود.
در باز شد و مجید آمد با آمدنش نفسی کشیدم اگر تا چند دقیقه دیگر نمی آمد حتماً از ترس می مردم ولی او چرا به این زودی آمده؟ نکند بیمار است؟
- «سلام»
- «سلام مارال اینجا چرا ایستاده ای سرده برو تو سرما می خوری.» با خنده گفتم:
- «هوای به این گرمی و سرماخوردگی!»
- «حرف خودم را به خودم برمی گردانی، خانم خودم، هوا طوفانی است این جا نمان.» به اتاق برگشتم او هم کفش هایش را درآورد و آمد و گفتم:
- «چرا به این زودی آمدی؟»
کتش را به جالباسی آویزان کرد و گفت: «دیدم هوا خراب است گفتم نکند مارال بترسد.» در دلم قربان صدقه اش می رفتم. از این که به فکرم بود دلم می خواست به گونه ای محبتش را جبران کنم.
به آشپزخانه رفتم برایش استکانی چای ریختم و جلویش گذاشتم و گفتم: «مجید...»
- «بله»
- «ممنونم که به فکرم هستی.»
- «اختیار دارید مارال خانم اگر به فکر شما نباشم پس به فکر کی باشم.»
سرم را پایین انداختم روز به روز شیفته تر از قبل می شدم و عاشق تر. دیگر یاسر را نمی خواستم از این که روزی به او اجازه می دادم دستم را در دست بگیرد از خودم بدم می آمد. مجید مرد زندگی، همه چیزم شده بود.
یک ماه به خوبی و خوشی گذشت. گاهی به دیدن پدر و مادرم می رفتم ولی با مجید می رفتم. دلم نمی خواست تنها بروم دلم می خواست هرجا می روم با مجید بروم. وقتی کنار او گام برمی داشتم احساس غرور می کردم می دانستم همه با حسرت به من نگاه می کنند.
آن شب برخلاف همه شب های دیگر که خانه مان ساکت بود ، شلوغ بود. پدر و مادر مجید آمده بودند. تا ساعتی از شب گذشته همه بودند. همه از من راضی و من از مجید راضی بودم. بعد از رفتن آنها خسته به خواب رفتم. بدون این که جایی را نظافت کنم یا ظرف ها را بشویم. صبح که نور آفتاب روی چشم هایم افتاد خسته چشم باز کردم. اشعه های آفتاب از لای پرده به خانه نفوذ کرده بود.دوباره غلتی زدم و خوابیدم.مجید صدایم زد چشم باز کردم. بالای سرم نشسته بود پرسید: «مارال کاری نداری من دارم می روم سرکار.» گفتم: «ای وای صبر کن برایت صبحانه درست کنم.»
من را به رختخواب برگرداند و گفت: «لازم نیست بگیر بخواب خوردم.خداحافظ.» خوشحال دوباره خوابیدم ساعتی گذشت. با صدای زنگ در از جا پریدم. ماتم برد نگاهی به ساعت بالای طاقچه انداختم نه و نیم بود. ای وای نکند میهمان باشد آبرویم می رود اگر زندگیم را ببینند چه می گویند.
با عجله بلند شدم رختخوابم را جمع کردم و بدون توجه به بقیه اتاق سراسیمه به سمت در دویدم. از پشت در گفتم:
- «کیه؟»
- «منم مارال، نسرین.»
- «او تویی.» و در را باز کردم. همدیگر را در آغوش کشیدیم و بوسیدیم و گفت:
- «خواب بودی؟!»
با خجالت گفتم: «آره دیشب میهمان داشتیم دیر خوابیدم.»
- «پس من مزاحمت شدم؟»
- «نه بابا این چه حرفیست بیا برویم تو»
- «آقا مجید خانه است؟»
- «نه رفته سرکار. فقط نسرین جان به خانه و زندگیم نگاه نکنی که زیاد تمیز نیست.» خندید. وقتی او را به داخل تعارف می کردم از تعجب خودم هم ماتم برده بود. اتاق تمیزتر از همیشه و مرتب تر بود. نسرین گفت: «تو به این می گویی نامنظم پس منظمش چی می شود؟!»
- «ولی باور کن من جایی را تمیز نکردم.» با عجله به آشپزخانه سرک کشیدم همه جا تمیز مثل دسته گل بود. نسرین پشت سرم آمد و گفت: «پس کی این کارها را کرده، حتماً مجید!»
با خوشحالی گفتم: «آره مجید این کارها را کرده.»
با تعجب گفت: «جدی می گویی یعنی آقا مجید کارهای تو را انجام داده؟!»
- «خوب آره.»
با حسرت و کنایه گفت: «خوش به حالت چه شوهر دلسوزی.» او به اتاق رفت و من با خوشحالی برایش چای و میوه بردم با عجله برگشتم دست و صورتم را شستم. موهایم را مرتب کرده به او ملحق شدم با نگاهی که از آن دوستی نمی دیدم گفت: «چه به خودت رسیدی!» با خنده گفتم: «راستش نسرین، مجید دوست دارد من همیشه آراسته و مرتب باشم.»
- «خدا شانس بدهد، یکی هم بیاید ما را تحویل بگیرد.»
- «غصه نخور دوست من همین روزها یکی هم می آید و دل تو را می برد.»
آهی کشید و گفت: «من غصه خودم را نمی خورم نگران یاسرم بیچاره برادرم.»
- «مگر چی شده؟!»
- «چی می خواستی بشود تو باعث بدبختی اش شدی.»
- «من! مگر من چه کرده ام؟»
- «چرا او را عاشق خودت کردی؟»
سرم را پایین انداختم و گفتم: «چه می گویی نسرین توی عالم بچگی به حرف هایش گوش دادم همین.»
- «همچین حرف می زنی انگار سال ها از آن روزها می گذرد دختر هنوز شش ماه هم نشده.»
- «خوب، من حالا دیگر شوهر دارم.»
- «تکلیف او چه می شود؟»
- «من را فراموش کند و ازدواج کند.»
- «نمی تواند تو زندگیش را به هم ریختی می فهمی مارال.»
- «خوب حالا می گویی چکار کنم؟»
- «چه می دانم. طلاقت را بگیر و با یاسر عروسی کن.»
- «دیوانه شدی نسرین! این حرف ها چیه . اصلاً از این حرفت خوشم نیامد.»
- «شوخی کردم بابا جدی نگیر داداش من هم خدایی دارد خودش کمکش می کند.»
- «تو چی؟ خبری نیست؟»
- «نه بابا، من باید بنشینم بچه داری کنم. بچه های مادرم را بزرگ کنم.»
- «عیبی ندارد در عوض درس می خوانی برای خودت کسی می شوی.»
- «نه بابا هیچ فایده ای هم ندارد مادر می خواهد ترک تحصیل کنم. می گوید باید خیاطی یاد بگیری.»
- «جداً! چه خوب خیاطی یک هنر است.»
- «ولی من خیاطی دوست ندارم شدم بازیچه دست مادر و یاسر.»
اسم یاسر که می آمد ترس به جانم می نشست ادامه داد: «یاسر مرتباً به پر و پایم می پیچد و از تو می پرسد الان هم که داشتم می آمدم این جا گفت به مارال سلام برسان و بگو اگر خوشبختی که خوشحالم ولی اگر مجید مرد زندگیت نمی شود غمی نداشته باش من به پایت نشستم.»
سر به زیر گفتم: «به یاسر بگو عروسی کند من مجید را دوست دارم. تنها مرد زندگیم مجید است.»
- «از ما گفتن بود. من پیغام را رساندم اگر یک وقت خدایی نکرده با هم مشکلی پیدا کردید یاسر هنوز هم می خواهدت.» آرام زمزمه کردم : «خدا نکند.»
نسرین رفت و من با خوشحالی او را بدرقه کردم تا ظهر منتظر برگشتن مجید شدم برایش غذایی که دوست داشت پختم و با خوشحالی عقربه های ساعت را می نگریستم تا که او بیاید.
با آمدنش جانی تازه گرفتم بلند شدم و به استقبالش رفتم مثل همیشه دست پر می آمد. میوه ، نان، شیرینی.
با تعجب گفتم: «چرا شیرینی گرفتی مجید؟»
- «اول سلام»
- «ببخشید سلام. چرا شیرینی گرفتی؟»
شیرینی را به دستم داد و گفت: «زندگی شیرین با شیرینی که کاممان را تازه می کند شیرین تر می شود،می شود عسل.»
خندیدم و گفتم: «مجید.»
- «جان مجید»
- «چرا زحمت کشیدی خودم کارها را می کردم.»
- «دوست داشتم کمکت کنم.»
- «ممنونم»
- «خواهش می کنم خانم.»
وقتی بوی خوش غذا را حس کرد گفت: «آفرین مارال تو بهترین کدبانوی دنیایی.» با همین تعریفش من را تا عرش بالا می برد.با خوشحالی برایش سفره پهن کردم همه چیز را چیدم همین که می خواستم غذا بکشم گفت: «مارال چشمهایت را ببند.»
نگاهش کرده گفتم: «چرا؟»
- «تو ببند می فهمی.»
چشم هایم را بستم صدای خش خش چیزی را شنیدم گفتم: «باز کنم؟»
- «نه صبر کن.»
با بی صبری گفتم: «باز کنم مجید.»
- «خیلی خوب، باز کن.»
وقتی چشم گشودم روبروی خودم یک روسری قشنگ دیدم با ذوق و شوق کودکانه گفتم: «وای مال من است!»
- «بله البته»
- «به چه مناسبت؟»
- «مگر مناسبت می خواهد هر روزم را شیرین کردی کم کاری نیست.»
- «تو هم زندگیم را شیرین کردی.»
خندید : «حالا چرا روسری را سرت نمی کنی؟»
روسری را روی سرم انداختم نگاهم کرد و گفت: «خیلی به تو می آید شدی مثل ماه» خندیدم و گفتم: «تو هم مرتب از من تعریف کن هیچ کی نمی گوید ماست من ترش است.»
- «دیگر این حرف را نزن من به داشتن زنی مثل تو افتخار می کنم.»
- «مجید تو خیلی خوبی من خیلی خوشبختم.»
- «ای بابا غذایمان سرد شد.تعارف و تعریف بماند برای بعد از نهار. روسریت را در بیاور حیف موهای به این قشنگی نیست آن زیر مخفی و پنهان بشود این روسری را بگذار برای وقتی که کسی آمد نه برای من.» روسری ام را در آوردم با اشتها غذایش را می خورد و حرف می زد من هم با اشتیاق گوش می کردم. سه روز گذشت آن روز مثل تمام روزهای قشنگ زندگیم برای مجید کارها را انجام می دادم تا که او بیاید و ساعتی را با عشق و محبت کنار هم به آرامش برسیم. آن روز برخلاف تمام روزهای دیگر مجید گرفته بود.دستش خالی بود چیزی نداشت. وقتی سلام گفتم، نفهمید. دوباره گفتم:
- «سلام مجید.»
- «سلام»
- «چیه؟ تو فکری. مشکلی پیش آمده؟»
- «نه چیزی نیست»
- «ولی نگرانی.»
- «نه نگران نیستم. خسته ام صبح یک مشتری آمد مغازه. موقع رفتن کیف پولش را گم کرد آمده بود توی مغازه و به من بد و بیراه می گفت عجب آدم هایی پیدا می شوند.»
- «می خواستی جوابش را بدهی.»
- «چی بگویم خانم می گوید کیف پولم را توی مغازه ات گم کردم.»
- «واقعاً اینطور بوده؟»
- «نه بابا همه مغازه را زیر و رو کرد چیزی پیدا نکرد فقط پاک آبرویم را جلوی دوست و آشنا برد.»
- «فدای سرت مجید جان اهمیت نده همه تو را می شناسند می دانند چه آدمی هستی خودت را ناراحت نکن.»
بدون این که کتش را درآورد نشست برایش لیوانی آب آوردم و گفتم: «بخور مجید این قدر فکر نکن.» آب را خورد و گفت: «چه دوره و زمانه ای شده آدم را توی مغازه خودش هم متهم می کنند.»
آن روز تا شب مجید دمغ بود. توی خودش بود، عصبی بود و کم حرف. طرف های غروب بود که بهتر شد و دوباره به حال عادی برگشت.
روز جمعه از راه رسید و مجید هم مثل تمام مردهای دیگر آن روز در خانه استراحت می کرد من هم نشسته بودم و بافتنی می کرد سرخوش و سرحال بود گفت: «برای کی لباس می بافی؟»
با خنده گفتم: «اولاً این لباس نیست شال گردن است دوماً برای یک نفر که خیلی برایم عزیز است می بافم.»
بلند شد آمد کنارم نشست و گفت: «می شود بگویی آن آدم خوشبخت کیست؟»
با ناز گفتم: «خودت بگو.»
سر به زیر گفت: «برای من می بافی.»
با خنده گفتم: «البته، اگر قول بدهی ایراد نگیری چون زیاد وارد نیستم.»
دستم را گرفت و گفت: «مارال با این کارهایت داری دیوانه ام می کنی تا حالا شنیدی کسی از عشق زیادی دچار جنون بشود.»
- «نه»
- «ولی من شنیدم یک نمونه اش هم خودم هستم باورت می شود دیگر دلم نمی خواهد بروم سرکار وقتی از تو دورم بی حوصله ام،کسلم. وقتی می خواهم بیایم خانه یک حال دلنشینی دارم.»
- مثل من.وقتی از خانه می روی به امید برگشتنت ساعت ها را می گذرانم ولی وقتی خانه ای دلم می خواهد ساعت ها بنشینم و نگاهت کنم.»
به چشمانم خیره شد و گفت: «من را دوست داری؟»
- «البته»
- «قول می دهی همیشه دوستم داشته باشی؟»
- «معلوم است چرا می پرسی؟»
- «قول می دهی هیچ وقت تنهایم نگذاری؟»
- «چیه مجید؟ چی شده این سوال ها چیه می پرسی؟»
- «نمی دانم ولی فکر می کنم روزهای خوشم رو به زوال است.»
- «این حرف را نزن مجید من همیشه دوستت داشتم دارم و خواهم داشت قول می دهم برایت همیشه مارال بمانم.»
دستانم را در دست گرفت و گفت:
- «تو هم فرشته ای مارال، یک فرشته زیبا و رویایی.» «تو هم فرشته ای مجید همیشه همین طور با شور و عشق باش همیشه دوستم داشته باش. من به عشق تو زندگی می کنم نه خواهر دارم نه برادر. همدمی ندارم. پدر و مادرم که پیرند. تو همه ی امیدم باش شوهرم، رفیقم،دوستم، برادرم، تو همه چیزم باش.»
من را در آغوش کشید و گفت: «حتماً مارال. حتماً»


پایان فصل دهم


مطالب مشابه :


مهناز زنی 16 ساله

بیا و رمان بخون پدرت وایسن و فقط به خاطر اینکه دلشون واسه تو میسوزه اشک بریزن و بخوان هی دل




غزل عاشقی

بیا و رمان بخون - غزل عاشقی - خوش اومدی فصل هفتم قسمت اول آیلار واقعا دیگه باید بگم رفتارت




رمان بازگشت2و3

بیا و رمان بخون - رمان بازگشت2و3 - خوش هنوز ساعت 12 نشده که بخوان سگ هارو باز کنن




دو راهی عشق و هوس

بیا و رمان بخون - دو مامانش گفت بیا عزیزم چرا هرجور خودشون بخوان بعدشم رو به




قسمت 25- 3دنگش مال من 3 دنگش مال تو (نویسنده دنیا)

بیا تو رمان بخون :d - قسمت 25- 3دنگش مال من 3 دنگش مال تو (نویسنده دنیا) - - بیا تو رمان بخون :d




رمان آغوش سرد

بیا و رمان بخون - رمان آغوش «خدا خیرت بدهد نسرین جان یک کم به سرش بخوان دیگر مثل سابق دل به




کسی می آید

بیا و رمان بخون - کسی می آید - خوش اون طوري نباشه كه مدام بخوان بيرون برن




شب های تنهایی 3

بیا و رمان بخون - شب گفت بهرام مرد باش ، روي پاي خودت واستا ، درستو بخوان و كاره ღعاشقان




همخونه7

بیا و رمان بخون میترا از جا برخاست و گفت شهاب بیا کارت دارم و به اتاق خانم یاری بخوان.




برچسب :