دلخوشی هام (4) – کتانی و کوله پشتی م

به دوستی تان خو کرده ام...

سوم دبیرستان بودم که برگزیده بخش ادبی سومین مسابقات المپیک و پار المپیک شده بودم. اسم عجیب غریبی داشت. کلمه المپیک را هزار بار تا به حال شنیده بودم. اما برایم عجیب بود و سخت، که برگزیده یکی از بخش هایش شده باشم. با مامان رفته بودم جشن. فرو رفته بودم توی صندلی و هی با خودم مرور می کردم که وقتی اسمم را صدا زدند اولین کار این باشد که مانتوی تنگ سفیدم را بکشم پایین. کشیدن مانتو همانقدر مهم است که جایزه گرفتن از دبیر فدراسیون. ادم ها زیاد نبودند. یک سالن کوچک بود. نهایت می شدیم صد نفر. خودم را که دوباره رها کرده ام روی صندلی، حواسم به پاکت توی دستم نبود. زل زده بودم به جمله های لوح تقدیرم. خدا می داند که چقدر ان چند خط را خوانده بودم. اولین نگاه را مامان انداخت. اولین نگاه توی پاکت نامه سفیدی که جایزه ام بود. چشم هایش که برق زد، سرم را فرو کردم توی پاکت نامه تا ببینم چه خبر است. باور نکردنی بود. نمی شد هیچ جوری باور کرد. مثل توی کارتون ها اگر هزار بار هم انگشت هایم را می مالیدم روی چشم هایم باز هم خیال می کردم دارم خواب می بینم. چند تا تراول صورتی جایزه من بود. با مامان حساب کردم پول تراول ها چقدر می شد. زیاد بود. انقدری بود که بتوانم نیمی از ارزوهایم را بخرم. ان هم برای منی که ان روز ها، یکی از بزرگ ترین ارزوهایم داشتن یک کوله پشتی بزرگ و شیک بود. تصمیم خودم را گرفته بودم. تصمیمم را گرفتم که با مقداری از پولم یک کوله پشتی خوب بخرم. "خوب" یعنی مارک دار. یعنی از این ها که بگویم :" اره!" یعنی از همین کوله پشتی ها که بندش فلان دارد و جای کمرش بهمان دارد که به شانه ها اسیب نرساند و ادم را پس از چندی شبیه گوژ پشت نتردام نکند. طولی نکشید که من به ارزویم رسیدم. یک کوله ی سبز- مشکی Mendoza. به خودم قول داده بودم که هر کسی که کیفم را دید برایش توضیح بدهم که چقدر عالی ست و چه گران خریدمش. که برایش بگویم این مندوزا حکم بچه ی من را دارد. از ان بچه های مامانی ای که همه جا با ادم می ایند . از ان وقت بود که مندوزا شد یکی از دلبستگی های من . چیزی، یا بهتر بگویم کسی که همه جا با خودم می امد. کسی که وقت نبودنش،جای خالی ش بد جوری روی شانه هایم حس می شد.
*
اصلا بگذار بهتر بگویم که از همان اول ابتدایی یا نه قبل تر ، کیف ها، نقش مهمی در زندگی من داشته اند. یک شخصیت کامل بودند برایم. پنج شش ساله که بودم یک کیف نارنجی – مشکی داشتم. یک بند بلند داشت که گاهی هوس می کردم یک وری بیندازمش. همیشه بلند اعلام می کردم :" عین پست چی ها شدم!" همه جا با خودم می بردمش. خانه مامان بزرگ. مهمانی. لب به لب پر از خرت و پرت هایم می کردمش. از مداد رنگی و عروسک بگیر تا خوراکی و گل سر. بعد یک وری می انداختمش و راهی می شدم. بعد ها شخصیت ِکیفی ِ مهم ِ زندگی ام شد ان کیف قرمزه ای که بابا اول ابتدایی برایم خریده بود. یک ساعت داشت به چه بزرگی. عقربه هایش کار می کردند. یک جیب کوچک هم داشت که به خودم قول داده بودم پاکن و مداد و لیوانم را بگذارم تویش. هر وقت کیف جدیدی می خریدم برای جیب هایش تصمیم های جدی می گرفتم. این که توی فلان جیب چه چیزی بگذارم. از همان اول عاشق جیب های مخفی بودم. بعد ها کیف هایم را دوست نداشتم. غر غر می کردم سر کیف هایم. جیغ جیغ می کردم که چرا خودم را نبرده اید به سلیقه ی خودم انتخاب کنم. اول دبیرستان یک کوله پشتی ابی خریدم. از این ها که روی دوش یک طرفی می افتند. یک زمان هایی مد شده بود و من خیال می کردم هر کس از این کوله پشتی ها داشته باشد خوش تیپ ترین دختر یا پسر می شود. مامان برایم خریده بود. از این به درد نخور هایش را ولی. از این جنس هایی که زود چرک می شوند. نمی دانم چرا خوشحالی ام از داشتن ان کوله پشتی ابی چند ماه بیشتر طول نکشید. بعد... بعد حسی که جایگزین خوشحالی ام شد یک حس خجالت زدگی بود. خجالت زدگی از کوله پشتی ابی ام با بندی که پاره شده بود و کسی به تعمیر بندش فکر نمی کرد. نشسته بودم فکر کرده بودم چطور بندش را درست کنم. هیچ فکری به ذهنم خطور نکرده بود. منگنه گرفته بودم دستم و هر جای پاره یک منگنه زده بودم. کیفم سالم شد بود. پاره گی نداشت. اما جای هر کدام از منگنه های زخمی بود که روی دلم می نشست. بعد ها انداختمش دور. پایم را کردم توی یک کفش که نمی خواهمش. مامان برایم یک کوله پشتی بهتر خرید. یک کوله پشتی کتان که جیب جلویی اش یک تکه چرم بود. با افتخار کیفم را می انداختم روی شانه هایم و با غرور توی حیاط مدرسه راه می رفتم.دلم می خواست وقتی راه می روم حواس همه ادم ها به کوله پشتی روی دوش من باشد که بالا و پایین می رفت. همه جا با خودم می بردمش. جا دار بود و امن. می شد بهترین و عزیزترین وسایل را چپاند تویش و به هر کجا که دلم می خواست بروم. بعد... بعد مندوزا بود که امد روی دوشم. یکی از عزیزترین و دوست داشتنی ترین کوله پشتی هایم شد. شد یکی از بهترین دوست هایم. کسی که مهمانی ها و قرار ها و سفر ها همیشه روی دوشم بوده. من اصولا ادمی هستم که نه تنها برای مدرسه و دانشگاه و پیاده روی از کوله پشتی استفاده می کنم که اگر اعتراض های بابا و مامان نباشد برای جشن ها و مهمانی ها هم کوله پشتی به دوش می روم. من حقیقتا عاشق کوله پشتی ام هستم. کسی که کتاب ها و مداد ها و شخصی ترین وسایلم را می گیرد توی دست هایش و برایم هر کجا می اورد. کسی که هر چقدر هم روی شانه هایم سنگینی کند اخ هم نمی گوید.
*
این روز ها مندوزا از میخ روی دیوارم اویزان می شود و می خندد. خوشحال است از این که با من به دانشگاه می اید. خوشحال می شود که دوباره پر از وسایل می شود. روی دوشم این طرف و ان طرف می رود. صبح های زود روی پاهایم توی سرویس می خوابد و شب ها ، وقت برگشتن،روی شانه هایم چرت می زند. پایان شب، زیپ ش که باز می ماند و شکمش خالی خالی می شود یا چشم های سبزش نگاهم می کند. خمیازه ای می کشد و ولو می شود گوشه اتاق. مامان می اید و اویزانش می کند به میخ روی دیوار. می گوید :" سلیقه نداری!" نمی گویم که مندوزا گاهی دوست دارد گوشه اتاقم لم بدهد و چرت بزند.
*
مندوزا کوله پشتی صبوری ست. بلد است با انبوه کتاب ها و وسایل من کنار بیاید. توی زیبپ جلویی ش پسته می ریزم. شکلات تلخ هایم را پنهان می کنم و بهترین جای ممکن است برای گذاشتن کارت سرویسم. برایش یک کرم عروسکی هم خریده ام. کرم نیم وجبی ای که یک بلیز کلاه دار اسپرت تنش است و وقتی مندوزا روی دوشم سوار می شود، تکان تکان می خورد و به دنیا لبخند می زند. گاهی اوقات که دیوانگی م به اوج می رسد، دلم می خواهد کوله پشتی و کتانی هایم را بغل کنم و یک جوری، به زبان کوله پشتی ها و کتانی ها بهشان بگویم :" سال هاست به شما عادت کرده ام. کهنه نشوید. این یک خواهش خیلی خیلی بزرگ است."


مطالب مشابه :


کفش فوتسال نایک

کتانی دخترانه اورجینال فوق العاده زیبا Reebok 2013 کتانی رانینگ اورجینال آدیداس CELIMA COOL ADIDAS




دلخوشی هام (4) – کتانی و کوله پشتی م

خنده های صورتی - دلخوشی هام (4) – کتانی و کوله پشتی م - در جست و جوی آبی ها




آموزش خیاطی

فروش عمده و جزیی شلوار آدیداس، کتانی آدیداس و




خدمات ساختمانی و لوازم

فروش عمده و جزیی شلوار آدیداس، کتانی آدیداس و




فال تاروت آنلاین

فروش عمده و جزیی شلوار آدیداس، کتانی آدیداس و




مسوولیت اجتماعی- درس‌هایی از مسوولیت اجتماعی شرکتی آدیداس، عبرت دیگران

پنگان - مسوولیت اجتماعی- درس‌هایی از مسوولیت اجتماعی شرکتی آدیداس، عبرت دیگران - مدیریت




برچسب :