رمان پشت یک دیوار سنگی(17)

با صدای زنگ گوشیم بی حوصله و خواب آلود بدون باز کردن چشمهام دستم و کشیدم رو پاتختی و با لمس گوشیم تو خواب و بیداری دکمه اش و زدم و گذاشتم زیر گوشم.
خواب آلود با صدای بمی گفتم: چیه؟
صدای کلافه ی کوهیار تو گوشی پیچید.
کوهیار: سلام خواب بودی ببخشید نمی خواستم بیدارت کنم.
تو خواب یه "اهمی" گفتم.
کوهیار: یه چیز میگم زود قطع می کنم تو به ادامه ی خوابت برس عزیزم.
با شنیدن عزیزم گوشام تیز شد و چشمهام نیمه باز شد و به زور سرم و کمی بالا کشیدم و به دستم تکیه دادم. هنوز نفهمیده بودم کی زنگ زده اما هر کسی که بود من و عزیز خودش می دونست پس آدم با شخصیت و مهمی بوده.
سعی کردم هوشیار شم و با یه سرفه صدام و صاف کردم و گفتم: نه بیدارم.
صدای کلافه اما پر خنده ی کوهیار و شنیدم.
کوهیار: آره از قشنگی صدات کاملاً پیداست بیدار بودی.
سرم و خاروندم و لبهام و با زبون خیس کردم. گیج به ساعت نگاه کردم. ساعت 11 صبح بود.
من خوابم میومد. یاد دیشب و مهمونی و خونه ی ترکیده ی کوهیار باعث شد تو جام نیم خیز بشم.
من: چیزه...نفهمیدم کی صبح شد. می خوای خونه رو تمیز کنی؟ یه چیزی بخورم میام اونجا.
کوهیار تند گفت: نه نمی خواد برای همین زنگ زدم.
یه زنی از تو خونه صداش کرد و کوهیار بلند داد زد " الان میام" .
گوشهام و چشمهام باز شد. اخمام رفت تو هم. این دیگه کدوم نکبتی بود؟ فکر کردم دیشب همه رو فرستاد رفتن. این و کجا قایم کرده بود؟
به زور جلوی خودم و گرفتم نگم که اون پتیاره کیه تو خونه اته. آخه این حرفها به من نمیومد و دلیلی برای پرسیدن هم نداشتم. حالا یه بوس ارزش مداخله تو زندگی خصوصی بقیه رو نداشت. شایدم داشت... ولی منم همچین حقی داشتم؟
کوهیار کلافه تو گوشی پوفی کرد و با عجز گفت: بدبخت شدم آرشین.
تو یه لحظه همه چیز و فراموش کردم و نگران صاف تو جام نشستم. ملافه از رو بالاتنه ی لختم افتاد پایین. بی توجه بهش گفتم: چرا؟ چی شده؟
کوهیار: خونه رو که یادته چه جوری بود دیشب؟
من: آره.
کوهیار: هیچی دیگه یه ساعت پیش زنگ زدن رفتم در و باز کردم خواستم هر کی هست کلی چیز بارش کنم که دیدم زری جون پشت دره. تعجب کردم. انتظارش و نداشتم. معمولاً بی خبر نمیاد. در و که باز کردم اومد بالا خونه رو که دید نزدیک بود سکته کنه. اصلاً از در تو نیومد تا براش نایلون بردم پیچید دور پاهاش و دستاش و اون موقع تازه پاشو گذاشت تو خونه. حتی ساکشم رو زمین نزاشت چند تا نایلون برداشت چید رو زمین ساکش و گذاشته روش.
کلافه نفس صدا داری کشید و گفت: الانم لباس در نیاورده دستکش دستش کرده داره کل خونه رو میسابه تا از نجستی پاک شه.
از ناراحتیش و کلافگیش ناراحت شدم. آروم گفتم: کمکی از دست من بر میاد؟ می خوای بیام کمکت؟
دلخور گفت: حتی نمی زاره من دست به چیزی بزنم. از یه ساعت پیش تا حالا مجبور شدم 2 بار دوش بگیرم. برای همین بود که هر وقت میومد اینجا رو مثل گل می کردم که این وسواسش عود نکنه. الان به همه چیز شک داره که ناپاکه.
نمی دونستم چی بگم.
به مامانش نمیومد این مدلی باشه یعنی خونهی من که اومد خیلی راحت بود.
من: کوهیار... پس چرا خونه یمن اومد خیلی راحت بود و گیر نمی داد.
پوفی کرد و گفت: با غریبه ها کاری نداری با خودیا مشکل داره. میگه خونه ی اونا می خوام 2 ساعت بشینم فوقش برگشتم خونه ام یه دوش می گیرم.
دیگه چیزی نداشتم بگم. ساکت شدم. اونم همین طور.
بعد از چند ثانیه گفت: ببخشید از خواب بیدارت کردم. زنگ زده بودم بگم راحت تا هر وقت که خواستی بخوابی چون خونه داره سابیده میشه. دستت درد نکنه تو هم یکم بیشتر استراحت کن خسته ای.
نمی دونم تا کی اینجاست. فکر کنم یه هفته، ده روزی بمونه. می خواد بره دکتر.
دوباره صدای زری جون اومد که کوهیار و صدا کرد.
کوهیارم تند تو گوشی گفت: آرشین من دیگه برم. بعداً بهت زنگ می زنم. ببخشید.
و قبل از اینکه بتونم جوابش و بدم قطع کرد.
گیج به گوشی تو دستم نگاه کردم. تازه فهمیدم این بدبخت دیشب چرا داشت خودش و جر می داد به خاطر یه جفت کفش ناقابل.
شونه ام و بالا انداختم و گوشی و پرت کردم رو تخت و خودم و ولو کردم روش و چند ثانیه بعد همچین خوابیدم که انگار هیچ وقت هیچ زنگ تلفنی از خواب بیدارم نکرده بود. ***** 3 روزی از اومدن مامان کوهیار می گذره و تو این مدت کوهیار هر روز یک بارم که شده زنگ می زنه حالم و می پرسه. این چند روز اونقدر کلافه است که دیگه از شوخیهای همیشگیش خبری نیست. وقتی ازش پرسیدم مشکلی پیش اومده؟ ناراحت گفت: زری جون مدام فکر می کنه خونه کثیفه. تا فرشها و مبلها رو 4 دور با شامپو فرش نشست رضایت نداد. با آه گفت: همه ی خونه ام خیسه. حس می کنم یه سیل اومده همه ی اساسیه رو خیس کرده رفته. حتی نمیشه رو مبلها نشست. کلافگی و خستگی تو صداش داد می زد. اونقدر براش ناراحت شدم که اگه بود با یه بغل سعی می کردم بهش دلداری بدم. اما الان.. نمی دونستم چی بگم. فقط گفتم: یکم دیگه تحمل کن میره خونه اش. در مورد شستشو هم بهتر، خونه ات یه باره اساسی تمیز شد. پول فرش شستن و مبل شویی هم نمیدی. می خواستم یکم شادش کنم. با خودم که تعارف ندارم. دل خودمم براش تنگ شده. خدایی وسواسی بودنم خیلی بده. خوبه کوهیار غیر کفش پوشیدن تو خونه رو چیز دیگه ای حساس نیست. یاد دهنی خوردنش افتادم. قهوه و آب پرتغالم و که بی اجازه گرفت سر کشید. نه حالا که فکر می کنم یه ذره هم کثیفه. دهنی خور. **** خسته از کار و گرمای هوا کلید و تو قفل چرخوندم و وارد خونه شدم. کفشم و در آوردم. کلید و رو میز وسط هال انداختم و یه راست رفتم تو اتاق و تو حمام. اونقدر عرق کرده بودم که حس خیسی و چسبناکی بدنم حالم و بد می کرد. یه دوش آب ولرم بدنم و سر حال آورد. از حمام بیرون اومدم و بعد خشک شدن تنم یه تاپ بندی و یه دامن کوتاه چین چین پوشیدم که خیلی خنک بودن و به پوست تنم باد میرسوندن. از اتاق اومدم بیرون. هوا گرم بود و احساس می کردم اکسیژن تموم شده. در تراس و باز کردم و با باز شدنش باد تو خونه پیچید و پرده ی سفید حریر پشت در با باد رقصید. انقدر خوشم میومد پرده این جوری باد بخوره. یه نفس عمیق کشیدم. یه نیم نگاه به تراس بغلی انداختم. خالی خالی بود. امروز از کوهیار خبری نبود. برخلاف روزهای قبل حتی تماسم نگرفته بود. دوباره یه نفسی کشیدم و برگشتم تو خونه. رفتم تو آشپزخونه و یه املت درست کردم و خوردم. کلی وقت داشتم و می تونستم استراحت کنم. کتابی که شبها قبل خواب می خوندم و از رو پاتختی برداشتم و همراه یه ملافه ی نازک آوردم و رو مبل بزرگ تو هال لم دادم و عینکم و رو چشمم گذاشتم و مشغول کتاب خوندن شدم. کتاب خوندن تو سکوت و آرامش و دوست داشتم. جوری که گذشت زمان و حس نمی کردم. هوا که تاریک شد بلند شدم لامپ و روشن کردم و دوباره مشغول شدم. غرق کتاب بودم که صدای تقه هایی به شیشه باعث شد متعجب سرمو بلند کنم. چشمهام و ریز کردم تا بتونم سایه ای که تو تاریکی بیرون رو تراس ایستاده رو ببینم. قیافه اش که پیدا نبود اما قدش. نامطمئن و با شک گفتم: کوهیار... تویی.... کوهیار: اجازه هست؟ سریع کتاب و بستم و عینکم و برداشتم انداختم رو میز و از جام بلند شدم و به سمت تراس رفتم. من: البته بیا تو... با چند قدم رسیدم نزدیک در تراس. تکیه اش و داده بود به در و بهم نگاه می کرد. نزدیک که شدم تکیه اش و از رو در برداشت و یه قدم رفت عقب. بهش اشاره کردم و گفتم: چرا میری بیرون؟ بیا تو خونه. یه نگاه نامطمئن و با شک به تراس خونه ی خودشون انداخت و دوباره نگام کرد و نگران گفت: نه همین جا خوبه نمی تونم زیاد بمونم. مامان هنوز بیداره. از تراس اومدم بیرون و رو به روش ایستادم. چهره اش خسته بود. هیچ وقت این جوری ندیده بودمش. دلم یه جوری شد. آروم گفتم: کوهیار حالت خوبه؟ چشمهاش و بست و تکیه داد به لبه ی تراس و روش نشست و چشمهاش و بست. به همون آرومی گفت: نه خوب نیستم. کارهای شرکت گره خورده. مأموریتم جلو افتاده، مامانمم که این جور... دلم برای قیافه ی خسته اش ریش شد. عادت کرده بودم به همیشه شاد دیدنش. به پر انرژی بودنش به مقاوم بودنش. یه قدم جلو رفتم و ایستادم جلوش. تو نوری که از سالن میومد قیافه ی خسته اش خسته تر به نظر میومد. بی اختیار دستم و بلند کردم و گذاشتم رو گونه اش. تو همون حال چشم بسته یه نفس عمیق کشید و صورتش و خم کرد سمت دستم و گونه اش و کشید رو کف دستم. با شصتم نوازشش کردم. دستش و بالا آورد و گذاشت رو دستم و کف دستم و بوسید. چشمهاش و باز کرد و تو نگام خیره شد و با یه حال عجیبی گفت: خسته ام. دلتنگم... چقدر دوست داشتم که این دلتنگی برای من بوده باشه. یه لبخند کم جون نشست گوشه ی لبش. دستهاش و گذاشت رو پهلوهام و پاهاش و باز کرد و آروم کشیدم جلو سمت خودش. حالا که نشسته بود تا حدودی هم قد شده بودیم اما بازم اون بلند تر بود. تو عمق چشمهام خیره شد. بی کلام، بی حرف ... دستهاش و از رو پهلوهام بالا کشید و آورد کنار گردنم. با جفت شصتاش زیر چونه ام و فشار داد و سرم و آورد بالا. نگاهش بین چشمهام و لبم چرخید. یکم خم شد سمتم. لبهاش خوش فرم بودن. دوستشون داشتم. بوسیدنش حس خوبی داشت. سرم و یکم تکون دادم. منظورم و فهمید. سرش بیشتر خم شد و آروم نشست رو لبم. دونه دونه لبهام و بوسید و بوسه هاش آروم بود و با طومآنینه. بدون هیچ عجله ای. انگار واقعاً برای آرامش گرفتن می بوسید. من که آروم شدم. اونو نمیدونم. بعد چند دقیقه لبهام و ول کرد. گونه ام و بوسید، پایین گوشم و... دستش آروم رو گردن و شونه ام کشیده شد و دور کتفم پیچید و بغلم کرد. سرش و گذاشت رو شونه ام. کوهیار: مرسی.. مرسی بابت همه چیز.. ببخشید که نتونستم.... -: کوهیار.... با صدای زری جون که از تو خونه کوهیار و صدا می کرد یکم از هم فاصله گرفتیم و سرامون چرخید سمت در تراس کوهیار. کوهیار: مامانه... نمیدونه کجام. برگشت نگام کرد. با یه صدای ناراحت گفت: باید برم. سری تکون دادم به نشونه ی موافقت. تند یه بوسه رو لبم نشوند و ازم جدا شد و با دو حرکت پرید رو تراس خونه اش . دستش و به دستگیره گرفت و برگشت سمتم و با لب زدن گفت: ممنونم. لبخند زدم و چشمهام و بستم. دستی تکون داد و رفت تو خونه. خیره به در بسته ی تراس به رفتنش نگاه کردم. به بودنش به خستگیش به ... یه لبخند محو رو لبم نشست و برگشتم تو خونه و دوباره کتابم و گرفتم که بخونم. اما بعد هر خطی که می خوندم صورت کوهیار و نگاهش و کارهاش میومد جلوی چشمم و بی اختیار باعث لبخند زدنم میشد. اونقدر کتاب خوندم و فکر کردم که نفهمیدم کی رو همون مبل با در باز تراس خوابم برد.
از رو بی کاری و بی حوصلگی مشغول سر و سامون دادن به خونه شدم. این چند وقته اصلا حوصله ی هیچ کس و هیچ چیز و ندارم. یه کوهیارم بود روحیه امو تقویت می کرد اونم نیست شده. از وقتی زری جون اومده تماسمون در حد همون چند تا تلفن و یه بار دیدنش رو تراس بوده. الان 2 روزه که حتی زنگم نزده.
کلافه ام و مدام حس می کنم یه چیزی و گم کردم.
این بیکاریها و کلافگیها یه مزیت داشت اونم این بود که یکم ذهن مشغولیم باعث شد که به فکر مامان و آرشا بی افتم و حرفهای مامان که میگفت این چند وقته آرشا سر به راه شده.
هر چند که این موضوع مامان و خوشحال می کرد اما برای من عجیب بود. خونه موندن آرشا و دوردور نکردن و مهمونی نرفتن یا لااقل کم رفتنش خیلی خیلی ....
برای همینم زنگ زدم بهش و گفتم وقت کرد 2 ساعت بیاد اینجا. اونم قبول کرد.
اونقدر بی کار بودم که تند گفتم " زودتر بیاد" .
رفتم تو آشپزخونه و چایی دم کردم. یه نگاه به یخچال انداختم. یکم شیرینی و شکلات داشتم.
خنده ام گرفت. مثل مادر بزرگای مهربون که هر وقت میرن دیدن نوه هاشون تو جیبهاشون پر شیرینی و شکلاته، که نوه اشون و خوشحال کنه یا تو خونه اشون شکلات و اینا می زارن که بچه اومد خونه اشون بدن بهش ذوق کنه، منم هر بار که می رم خرید بی اختیار دستم میره سمت شکلات و تنقلات و شیرینیجات.
خودم که نمی خوردم. اینا رو هم می گیرم که اگه یه وقتی کوهیار اومد اینجا بدم بهش خوشحال بشه. مهمونی که میره فقط دنبال ایناست و به عشق خوراکیها میره جایی.
نفس کشیدم و چند تا شکلات و شیرینی برداشتم تو یه طرف چیدم و بردم گذاشتم رو میز.
کمرم و که صاف کردم زنگ خونه رو زدن.
رفتم سمت در و بازش کردم. آرشا بود. جلوی در ایستادم و منتظر بالا اومدنش شدم. از آسانسور پیاده شد. با هم دست دادیم و اومد تو خونه. براش چایی بردم و یکم حال و احوال کردیم و از مامان اینا پرسیدم و یه یه ربعی وقت تلف کردم.
کلاً مقدمه چین خوبی نبودم و نیستم برای همینم بی حوصله از این همه پیش زمینه سازی رو کردم بهش و گفتم: آرشا قضیه چیه؟
یه ابروش رفت بالا و با تعجب پرسید: قضیه؟؟؟؟
پوفی کشیدم از این همه توهمی که تو سرم بود و باعثش مامان بود.
رو مبل خودم و کشیدم جلو و گفتم: ببین مامان جدیداً خیلی خوشحاله. هر وقت باهاش حرف می زنم میگه آرشا همه اش تو خونه است و دنبال کار می گرده و بچه ام سر به راه شده و دیگه کمتر نگرانشم و تو هم اگه برگردی خونه من خیالم راحت میشه. خوب این یعنی یه جای کار می لنگه. یا افسردگی گرفتی یا یه موضوع دیگه حالا یا خودت میگی یا خودم حدس میزنم؟
سرش و بلند کرد و یه لبخند تلخ زد و گفت: واقعاً مامان فکر می کنه خونه موندن من خوبه؟ اگه بشینم تو خونه و آفتاب و مهتاب رنگم و نبینن خیلی دختره خوبیم؟ دلش و به این چیزا خوش کرده؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم: ببین اینا حرفهای مامانه. من نمیدونم قضیه چیه و چی شده و تو چرا خونه نشینی اما اینم می دونم آدمی نیستی که بیخودی خودت و تو خونه حبس کنی. کمِ کم اگه حتی مهمونی و دورهمی و مسافرتم که نری بیرون رفتن و خرید کردن رو شاخشه. حالا چی شده که آرشای عشق خرید یا بهتر بگم معتاد خرید تو خونه نشسته و خودش و از این نعمت الهی محروم کرده....
ابروهام و فرستادم بالا و سری تکون دادم.
من: خودت بگو...
پوفی کرد و رو پاهاش خم شد و آرنجش و گذاشت رو پاهاش و دستهاش و تو هم قفل کرد و به فرش خیره شد.
منتظر و بی حرف فقط نگاش کردم. ترجیح میدادم خودش دهن باز کنه و حرف بزنه تا به زور ازش حرف بکشم. به زمان نیاز داشت تا چیزی که تو ذهنشه رو سرو سامون بده.
دست بردم و فنجون نسکافه ام و از رو میز برداشتم و بردمش به سمت دهنم و به لبهام نزدیک کردم.
خواستم یه قلوپ ازش بخورم که با حرف آرشا پرید تو دهنم و تا حلقم و سوزوند. سریع گذاشتمش رو میز و تیز خیره شدم به آرشا.
آرشا: تا حالا به ازدواج فکر کردی؟
ازدواج چه واژه ی غریبی. چیزی که به خاطر مامان اینا بهش معتقد نبودم و حالا یه چند وقتی هست که بی اختیار تو فیلم ها و سریالهایی که شبها موقع خواب میدیم صحنه ی ازدواج و خواستگاری بازیگرا بیشتر از هر چیز دیگه ای احساساتم و تحریک می کرد. اما در هر حال بازم چیز مزخرفی بود.
بی حرف نگاش کردم.
سرش و بلند کرد و بهم خیره شد.
تو حس و حال خودش بود.
آرشا: تا حالا شده کسی و ببینی و فکر کنی این همونه که می خوای؟ این همونیه که باید باشه بدون تغییر بدونه کم و زیاد. همونه که از نظر تو از هر لحاظ تکمیله؟ کسی که خودش برات مهم باشه نه موقعیتش نه قیافه اش و نه خانواده اش. کسی که حس کنی باهاش راحتی و می تونی براش هر کاری بکنی. هرکاری که اون بخواد و خوشحالش کنه. هر چیزی که بر طبق میل و اعتقادات اون باشه.
مهم نیست تو چی فکر می کنی. مهم نیست منطقت چیو میگه مهم نیست قبلاً چی فکر می کردی الان مهمه که فکر اون شده فکر تو چون خودت می خوای.
یه جایی تو ذهنم یکی گفت: آرشا در مورد کوهیار حرف می زنه آیا؟
یه نفس عمیق کشید و گفت: من الان اون حال و دارم. حالی که قابل وصف نیست.
از ذهنم گذشت " تو توضیح نده خودم حسش می کنم"
سرش و گردوند و دستهاش و باز کرد و دوباره تو هم قلاب کرد و گفت: نمی دونم حسین و یادته یا نه. به ذهنم فشار آوردم یه چیزای گنگی توش پیدا میشد اما نه کامل. آرشا: دوست پسرم قبل میلاد. بهترینش. تنها کسی که حس کردم می تونم باهاش ازدواج کنم و یه عمر کنار خودم ببینمش و بازم دوستش داشته باشم و هیچ وقت از داشتنش خسته نشم. کسی که واقعاً باعث شد به ازدواج فکر کنم. نه به خاطر قیافه اش، قد و هیکلش یا موقعیت خوب خانواده اش که البته اینها هم بودن اما مهم تر از همه خودش بود. خود خودش همون جور که هست. اخلاقاش و دوست داشتم. رفتارش... حسی که بهم میداد... چیزی که بینمون بود... نفسی کشید و دستهاش و آزاد کرد با حسرت و بغض لبهاش و تر کرد و تکیه داد به مبل و سرش و رو به بالا گرفت و خیره شد به سقف. آرشا: چیزی که فکر می کردم هست.. یا .. بود و خراب شد... اخم ریزی کردم. خراب شد؟ آرشا: به خاطرش خودم و عوض کردم. به خاطرش کارهای قبلیم و کنار گذاشتم. مهمونیهام خلاصه میشد تو جمع هایی که حسینم بود. اگه از کسی خوشش نمیومد یا حس می کرد یه حالیه اون آدم حذف میشد برای همیشه. اگه لباسی و دوست نداشت دور انداخته میشد. آرایشم زیاد بود.. کم می کردم... یه آدمهایی و خوب نمیدونست، قطع رابطه می کردم... همونی شدم که می خواست. همونی که دوست داشت... دوستش داشتم.. خیلی... همه چیزش و.. اخلاقش و گاهی سگ بازیهاش و .. عصبانیتش و .. از ته دل خندیدنش و ... حتی محبت کردنش و .... توجهاتش و... دوست داشتم و واقعاً بهش نیاز داشتم.. به اینکه برای کسی مهم باشم.. نگرانی و تو چشمهای یکی بخونم. اگه دیر جواب میدادم یا ازم بی خبر بود دلواپس بشه.. حس خوبی داشت... از اینکه بگه هوا سرده لباس گرم بپوش تنم گرم می شد... جون می گرفتم... این که بخوام همه ی روزام و با چشمهای اون صبح کنم... فکری بود که کم کم جزویی از رویاهام و آرزوهام شده بود... کنجکاو خودم و کشیدم سمتش. زهر خندی زد و گفت: اما نشد.. نخواستن... یعنی نزاشتن... اخمهام تو هم رفت.... آرشا: یه وقتهایی حس می کنم دنیا با این همه آدم حسود و چشم تنگ چی کار می خواد بکنه؟ یا آخرش به کجا میرسه؟ خونه ی حسین کرج بود. خونه مجردیش. مهمونیهاش و اونجا می گرفت. برای من سخت بود که هر بار تا اونجا برم. برای همینم با یکی از دوستاش که اونم از تهران میرفت هماهنگ شدیم که با هم بریم و برگردیم چون ماشین داشت و مطمئن تر از آژانس بود و در ضمن خونه اش نزدیک خونه ی ما بود. چون یه مرد بزرگ 35-36 ساله بود و نسبتاً محترم هیچ فکر بدی در موردش نکردم. هم خودم راحت تر بودم هم حسن خیالش راحت شد. رابطه ام با اون پسره هم خیلی رسمی بود. راحت حرف می زدیم اما جدی. شوخی و جلف بازی هم نداشتیم. همه چیز خوب بود تا اینکه نمی دونم کدوم آدم حسودی.. کدوم آدم بی معرفتی رفت و به حسین گفت من و اون پسره با همیم. با هم رابطه دارم. چشمهام گرد شد. آرشا بغض خفه ای کرد. دستهاش رو دسته ی مبل مشت شد. آرشا: بهم زنگ زد. کلی داد و بیداد کرد. براش توضیح دادم که چیزی نیست و برای چی با اون اصلا میرم و میام. قبول کرد. راضی شد. یا من فکر کردم که راضی شد. انگار بعدش از خود اونم میپرسه. اونم نامردی نکرد و گفت " آره ما با همیم پس فکر کردی برای چی با هم میریم و میایم؟ " بعدم یه مشت چرت و پرت در مورد من بهش گفت که اونم ... آروم گفتم: قبول کرد؟ با بغض و چشمهای ناراحت نگام کرد و گفت: همه چیز و در موردم میدونست. از روابط راحتم و دوست پسرای قبلیم و ... همه چیز و.... هم خودش میدونست هم خودم بهش گفتم... باور کرد. باورش شد.... گفت وقتی انقدر راحتی برات چه فرقی می کنه من باشم یا اون؟ لبم و گاز گرفتم. ناراحت نگاش کردم. جلوتر رفتم و دستش و گرفتم و آروم نوازشش کردم. به دستهامون نگاهی کرد و یه لبخند کج زد. آرشا: رابطه امون به فنا رفت و تموم شد. به زور با خودم کنار اومد. به زور تونستم بزارمش کنار. به زور رویاهام و آرزوهام و خورد کردم و شکوندمشون تا بهشون فکر نکنم. حدود یه ماه و نیم دوماه پیش تو خونه بودم و داشتم حاضر میشدم برم بیرون که بابا زنگ زد و گفت " یکی از مدارکش و خونه جا گذاشته خودش تو شهر نیست یکی از همکاراش و می فرسته بیاد بگیره" منم گفتم باشه میمونم تا مدارک و بدم و بعد برم. یه 20 دقیقه ی بعد زنگ زدن. در و باز کردم و گفتم" بفرمایید بالا" رفتم مدارک و گرفتم و آوردم. وقتی در و باز کردم.... ساکت شد. لبهاش و کشید تو دهنش و دوباره یه نفس عمیق. سرش و بلند کرد و تو چشمهام نگاه کرد. با بغض گفت: خودش بود... بعد این همه مدت... دیدمش... اونم پشت در خونه امون... ماتم برده بود... هیچ تغییری نکرده بود... دوست داشتنی تر هم شده بود... نمیدونی چقدر شوکه شده بودم. دهنم باز مونده بود نمی تونستم تکون بخورم. چسبیده به دستگیره ی در ماتم برده بود. اونم فقط بی حرف نگام می کرد. اونم گیج مونده بود. شاید اونم فکر نمی کرد منو ببینه. اونقدر مات موندم که نفهمیدم مامان کی از آسانسور پیاده شد و اومد تو خونه. یه نگاه به ما دوتا کرد و رو به حسین گفت: بفرمایید. با صدای مامان حسین به خودش اومد یه سلامی کرد و خودش و معرفی کرد و گفت برای مدارک اومده. مامان با لبخند باهاش سلام علیک کرد. ازم خواست مدارک و بیارم که بی حرف دستم و بلند کردم که بدم بهش. موقعی که داشت می گرفتشون بی اختیار دستش کشیده شد به دستم و من... بغضش بیشتر شد و به زور گفت: آتیش گرفتم.. اون همه زحمت دود شد رفت هوا.. دوباره حالی به حالی شدم و دلم هوایی شد. حسین تند تشکر کرد و با یه خداحافظی رفت. اونقدر شوکه بودم که نمی تونستم درست فکر کنم. فقط نیشم مثل منگلا باز مونده بود. بدتر از اون این بود که مامان تا دوساعت در مورد حسین و خوش قیافه بودنش و وجناتش و آقاییش سخن وری کرد و دل منو آتیش زد. بی خیال بیرون رفتن شدم و برگشتم تو اتاقم و رو تختم ولو شدم. کل روز بهش فکر کردم. دوباره خیالش اومده بود تو ذهنم و زندگیم و این بار دور کردنش سخت تر بود. چون با وجود مامان و بابا که مدام در موردش حرف می زدن مدام ذهنم پر میکشید سمت اون و خاطراتمون. چند وقت گذشت و من مدام به اون فکر می کردم.

تا اینکه یه شب بابا به خاطر کارش دیر کرد و مامان نگران شد. هر چی هم به گوشیش زنگ می زد جواب نمیداد. یعنی از ساعت 10 به بعد گوشیش خاموش شد و مامان نگران. 12 شده بود و بابا نیومده بود. مامانم مثل مرغ سر کنده مدام تو خونه راه می رفت. فقط میدونست با حسین بیرونه و مشغول کار اما تا این ساعت؟ بدون اینکه چیزی به مامان بگم رفتم تو اتاق و گوشیم و برداشتم. شماره اش و حفظ بودم. زنگ زدم بهش. با دومین بوق گوشی و برداشت. با شنیدن صداش هول شدم. چند تا نفس عمیق کشیدم تا بتونم حرف بزن. وقتی دوباره الو گفت سریع سلام کردم. مکث کرد و آروم جواب داد. نمی خواستم فکر کنه از قصد زنگ زدم بهش. اونم بعد از اون جور بهم زدنمون. تند گفتم: بابا دیر کرده و مامان نگرانشه و گوشیشم خاموشه و مامان گفته با تو بوده. ساکت شدم و نفس کشیدم. با همون صدای آروم گفت: با هم بودیم یه ربع پیش کارمون تموم شد و رسوندمش کنار ماشینش و از هم جدا شدیم. یه آهانی گفتم و با گفتن یه مرسی خالی خداحافظی کردم و اومدم قطع کنم که صدام کرد. متعجب با صدای لرزونی گفتم: بله؟ باورم نمیشد با من کار داشته و بخواد باهام حرف بزنه . دل تو ی دلم نبود. قلبم مثل چی میزد. یکم مکث کرد و گفت: بابات مرد محترمیه. تو این چند وقته خیلی بهش فکر کردم. به اینکه با وجود یه همچین پدری تو ... قلبم ایستاد. دستهام دور گوشی سفت شدن. نفسم حبس شد. چشمهام و بستم و به جمله ی بعدیش گوش دادم. حسین: با وجود یه همچین پدر محترم و با آبرویی تو چه طور می تونی با کارهات آّبروشو ببری. یکم به کارهات فکر کن. واقعاً دلم برای بابات میسوزه. نمیدونه چه دختری داره... متاسفم.... ساکت شد... با یه دنیا غم به آرشا که بغض کرده چشمهاش و بست نگاه کردم. اونقدر با جزئیات و پر درد همه چی و تعریف می کرد که مطمئن بودم تو ذهنش به اون زمان برگشته. درک می کردم که چقدر اذیت میشه و چقدر اون پسر و دوست داشته که حتی لحظه های سخت و هم با کوچکترین حالات و جزئیات یادشه و تعریف می کنه. میفهمیدم اون لحظه چه حسی داشت و الان چه حالی داره. متنفرم از اینکه بقیه برای باعث و بانی زندگی مزخرفمون دل بسوزونن و ماها رو مقصر بدونن. هر چند هنوزم فکر نمی کنم تو زندگیم اشتباهی کرده باشم. بهترین تصمیمی که گرفتم بیرون اومدن از اون خونه ی پر تنش بود که حتی نفس کشیدن توشم برام عذاب داشت. آروم جلوتر رفتم و دستهام و انداختم دور شونه هاش و بغلش کردم. با دستهام موهاش و ناز کردم و زیر گوشش گفتم: خواهر کوچولو ناراحت نباش.. غصه نخور.. این حسینی که تو ازش تعریف می کنی لیاقت این ناراحتیهات و نداره. هیچ کس ارزش نداره که به خاطرش خودت و اذیت کنی. آروم و پر بغض تو بغلم گفت: چرا این جوری شد؟ هیچ وقت فکر نمی کردم با یه حرف انقدر داغون بشم. حس من و نداشتی که بفهمی چقدر سخته چقدر بده که از زبون کسی که می تونست همه ی زندگیت بشه یه همچین حرفی و بشنوی که مایه آبروریزی که بفهمی در مورد خودت و زندگیت و کارهات چه جوری فکر می کنه و این فکرها.... پق زد زیر گریه و با همون گریه گفت: خیلی بده... داغونت میکنه... آروم نوازشش کردم. گذاشتم تا خوب گریه کنه و خودش و خالی کنه. آروم تر که شد تو بغلم گفت: برای اولین دفعه فکر می کردم که می تونم ازدواج کنم و آینده داشته باشم. برای اولین بار خودم و تو آینده تنها یا طلاق گرفته از یه پیره مرد تصور نکردم. کسی که به خاطر پول باهاش ازدواج کنم. یه بار تو کل زندگیم فکر کردم می تونم عاشق شم و با عشق ازدواج کنم و زندگی بسازم. کسی که نخوام ازش جدا شم و باهام تا همیشه بمونه و کنارم باشه. آروم نوازشش کردم. شاید برای اولین بار می فهمیدم دقیقاً چه حسی داره. اما به چیزی هم مطمئن بودم. سعی کردم با آروم ترین صدام حرف بزنم که قانع کننده تر باشه. من: آرشا جان عزیزم خودت و اذیت نکن. این آدمی که تو گفتی حتی اگرم بود و بهت پیشنهاد ازدواج می داد باید خیلی بهش فکر می کردی. چون به گفته ی خودت برای رسیدن و خوش اومدن این حسین خان شما خیلی چیزهات و تغییر دادی. گلم هیچ کس اونقدر مهم نیست که تو بخوای خود وجودیت و عوض کنی. تا کی می خواستی به میل و خواسته ی اون رفتار کنی؟ یه روزی میرسید که از این همه نقش بازی کردن و تغییر و بی هویتی خسته میشدی یه روزی که خودت و گم کرده بودی. اون وقت می گشتی دنبال خود درونت و وقتی بروز می کرد شاید اون موقع همه چیز بهم می ریخت و این حست همون موقع جا میزد. من به شخصه خوشحالم که چیزی نشد جون قابل اطمینان نبوده. ذهنم پر کشید سمت کوهیار و حس خود واقعی بودنم در کنارش و چقدر شیرین بود که یه نفر بتونه بی نیاز به تظاهر خود درونش و نشون بده و نگران این نباشه که کسی در موردش فکر بد یا قضاوت اشتباه کنه. یا مجبور نباشه که برای اینکه کسی خوشش بیاد تظاهر کنه. بی اختیار لبخند زدم. یاد کوهیار همیشه باعث میشد عضلات فک و لبم شل بشه. یکم آرشا رو دلداری دادم و حالش که بهتر شد بلند شد و گفت باید بره. حس کردم می خواد تنها باشه برای همینم برای موندنش اصرار نکردم. با اینکه توی اون خونه 2 نفر دیگه هم زندگی می کردن اما تغییری تو تنهایی آرشا نمیداد.

شال و مانتوم و تنم کردم و باهاش تا جلوی در حیاط اومدم. با ماشین بابا اومده بود در و باز کردم و بوسیدمش و خداحافظی کردم. جلوی در ایستادم و نگاش کردم تا سوار ماشین شد و راه افتاد و با یه بوق خداحافظی کرد. براش دست تکون دادم. ماشینش که رفت پشت بندش صدای یه بوق دیگه اومد که جلوی پارکینگ ایستاده بود. نگاش کردم.
ای جونم کوهیار بود. لبخند زدم. سرش و پایین آورد و از شیشه ی بغل گفت: مهمون نمی خوای؟
با لبخند سری تکون دادم که یعنی می خوام. یه بوق زد و ماشین و جا به جا کرد و پارک کرد و پیاده شد اومد سمتم.
انقده ذوق کرده بودم دیدمش که نگو.
اومد کنارم و با لبخند گشاد گفت: به به سوگل خانمی گل منور شدیم با دیدنتون دلمون باز شد.
یه اخم ریز کردم و همون جور که می چرخیدم برم تو خونه با خنده گفتم: این اسمه تو دهنت موندا. مثل شاهای قاجار سوگل سوگل می کنی. حرمسرا باز کردی؟
شیطون اومد کنارم و دستش و انداخت دور کمرم و یکم کشیدم سمت خودش و گفت: مگه بده؟ تو سر سبدشونی. سوگل جونی.....
این بار واقعا اخم کردم که باعث شد نیش یه متریش بسته شه و با دهن جمع شده گفت: آرشین جونی.
دهنم و جمع کردم و سرم و انداختم پایین و به زور جلوی خنده ام و گرفتم. اگه بدونید قیافه اش چقدر جدی بود وقتی گفت آرشین جونی. انگار داشت تو کنفرانس کلمه ی غلطش و تصحیح می کرد.
سوار آسانسور شدیم و رفتیم بالا.
از در وارد شدیم و من مانتو شالمو در آوردم و رفتم تو اتاق آویزونش کنم. کوهیارم همون جور پشت من اومد و خودش و ولو کرد رو مبل و یه آخیش گفت.
از تو اتاق داد زدم: زری جون رفت؟
اومدم بیرون. یه اخم ریز کرد و خودش و رو مبل جمع کرد و نشست و گفت: نه بابا کجا رفت. رفت خونه ی دختر خاله اش اینا. یه امشب و دل کند از ما و خونه.
پوفی کرد و گفت: زنگ زدن و دعوتش کردن و کلی اصرار که یه امشب و بره خونه اشون. فکر کنم امشبه رو تا صبح راحت باشم.
لبخندی زدم و رفتم سمت آشپزخونه و دوتا چایی ریختم با شیرینی و شکلاتایی که براش خریده بودم آوردم چیدم رو میز.
کنترل تلویزیون دستش بود و کانالها رو بالا پایین می کرد. رو یه فیلم نگه داشت.
کنترل و گذاشت کنار و خم شد چایی و برداشت. و بدون اینکه اجازه بده سرد بشه شروع کرد به خوردنش.
چشمهام بهش بود و متعجب فکر می کردم چرا کوهیار نمی سوزه؟ نشستم کنارش و یه نگاه به چایی خودم انداختم و مطمئن از اینکه سرده دستم و دراز کردم و آوردم سمت لبهام که همون قلوپ اول باعث شد تو دلم هر چی فحش بلدم به کوهیار و چایی و داغی بدم. سق دهنم و زبونم برای بار دوم در عرض دو ساعت سوخته بود. همه ی پوست سقم ور اومده بود.
کوهیار که دید دارم بال بال میزنم سریع خودش و کشید سمتم و لیوان چایی و ازم گرفت و با لیوان خودش گذاشت رو میز.
رو مبل تکون می خوردم و با دهن باز و زبون بیرون اومده با چفت دستهایی که تند تند بالا و پایین می رفت سعی می کردم کمی دهنم و خنک کنم.
کوهیار نگران گفت: آخه عزیز من تو که نمی تونی داغ بخوری چرا یهو هورت کشیدی بالا؟
یه اخم تیز بهش کردم و با حرص گفتم: همه اش تقصیر توئه. قهوه داغ، چایی داغ. به آدم القا میکنی که سرده اونقدر که راحت میندازی بالا.
یه لبخند مهروبون زد و گفت: تو هنوز نفهمیدی من همه چیز و داغ دوست دارم؟ چایی داغ، قهوه ی داغ، غذای داغ، دختر داغ و... لبهای ....
لبخند و نگاه شیطونش و بهم دوخت. اون جور که اون به من و لبهام نگاه می کرد اصلاً تابلو نبود که چی تو فکرشه.
یکم به کل صورتم نگاه کرد و لبخندش مهربون شد و اومد نزدیک تر. دستهاش و بلند کرد و آورد بالا و نزدیک صورتم. منتظر بودم بیینم این بار چه طور میشه اما بر خلاف انتظار من دستش نه به صورتم خورد نه اصلا سمتش رفت. رفت پشت سرم و آروم دستش و گرفت به موهام و نرم و با تمرکز کش موهام و که سفت بسته بودم تا کل موهام از پشت جمع بشن و گوجه بشن و تو صورتم نیان و باز کرد.
و با همون آرامش و تمرگز انگشتهاش و کرد تو موهام و آروم بازشون کرد. به خاطر پیچشی که بهشون داده بودم تا حجمشون کم بشه و بتونم راحت ببندمشون موهام لولو شده بود.
دستهاش و با موهام گشید عقب و لول موهام از هم باز شد و پخش شد رو شونه ام.
خیره به موهای پخشم رو شونه و پشتم جابه جا و درستشون کرد و کارش که تموم شد و خودش که راضی شد سرش و بلند کرد و به چشمهام نگاه کرد وب ا لبخند گفتک حیف نیست این بدبختها رو این جوری میچلونی؟؟؟ بزار یکم باز بشن و هوا بخورن. در ضمن موهای باز بیشتر بهت میاد.
ساکت شد و صاف تو جاش نشست و خودش و کشید عقب و تکیه داد به مبل و با دست دو ضربه به پاهاش زد و گفت: سرت و بزار اینجا.
بی حرف رو مبل دراز کشیدم و سرم و گذاشتم رو پاش. با پاهاش میز جلومون و کشید نزدیک و پاهاش و گذاشت رو میز. با یکم خم شدن لیوان چاییش و برداشت و یه نفس سر کشید و لیوان خالی و گذاشت رو میز.
چشمش به تلویزیون بود. منم سرم و کج کردم سمت تلویزیون.
کوهیار: این فیلمه باید قشنگ باشه تعریفش و شنیدم.
چقدر خوب بود که هیچ حرفی از این اتفاقات و بوسه هامون نمیزد. نمی دونم چرا دوست نداشتم برای این بوسه ها دلیل بیارم و علت توصیف کنم. دوست نداشتم روشون اسم بزارم. یه جورایی دلم می خواست هنوزم دو تا دوست باشیم حالا با 4 تا بوسه و آرامش اضافه تر. از تعریف این رابطه ی جدید می ترسیدم و دلم نمی خواست اسمی روش بزارم و چقدر خوبه که کوهیارم اصراری به گفتن و بحث کردن و حرف زدن در موردش نداره. به وقتش یه روزی در موردش حرف می زنیم. الان فقط دلم این آرامش و این خلوت دو نفره رو می خواد و بس بدون هیچ دل مشغولی و فکری.
تو سکوت خیره شدیم به تلویزیون. یکم که گذشت کوهیار خم شد و ظرف شکلات و برداشت. خم که میشد شکمش میرفت تو صورتم. هر چند بیچاره شکم نداشت همون عضلات منقبض شده ی شکمش. خیلی جلوی خودم و گرفتم تا وسوسه نشم توی یکی از این دفعات خم شدنش شکمش و گاز نگیرم.
خوب یعنی که چی؟ بالشت که نیستم.

ظرف شکلات


مطالب مشابه :


رمان پشت یک دیوار ســنگی(9)

رمان پشت یک دیوار ســنگی(9) غرق افکارم بودم که کوهیار گفت: پیاده شو رسیدیم. تازه حواسم جمع شد.




رمان پشت یک دیوار سنگی(19)

رمان پشت یک دیوار سنگی(19) جعبه رو رو صندلی عقب ماشین گذاشتم و نشستم پشت فرمون و ماشین و روشن




رمان پشت یک دیوار سنگی(1)

رمان پشت یک دیوار سنگی(1) کلید و تو قفل در چرخوندم. در با صدای تیکی باز شد. رفتم تو.




رمان پشت یک دیوار سنگی(16)

رمان پشت یک دیوار سنگی(16) از زور درد چشمهام و رو هم فشار دادم. صدای آروم و نگران کوهیار و از




رمان پشت یک دیوار ســنگی(11)

رمان پشت یک دیوار ســنگی(11) برگشتیم خونه و هر کی یه جا ولو شد و یه چند ساعت خوابیدیم.




رمان پشت یک دیوار سنگی(17)

رمان پشت یک دیوار سنگی(17) با صدای زنگ گوشیم بی حوصله و خواب آلود بدون باز کردن چشمهام دستم و




رمان پشت یک دیــوار سنگی(13)

رمان پشت یک دیــوار سنگی(13) ترسیده کلید از دستم افتاد. برگشتم سمت صدا. کوهیار دست به جیب با




برچسب :