ببار بارون {1}

« به نام آفریننده ی باران »
ببار بارون
بزن بارون
ببار نم نم
به یاد هر شب تنهایی ام بارون
ببار آروم
ببار آروم
ببار از فرط غم امشب
همین امشب
به یاد هر شب تنهایی ام بارون
ببار نم نم
میان کوچه چشمان من یک دم
همین امشب
به یاد هرشب تنهایی ام بارون
بزن بارون
شاید تر شه یکم شیشه،تو این باغ پر از تیشه
فقط یک شب
همین امشب
به یاد هرشب تنهایی ام بارون
بزن بارون
برای من
برای من که تکرارم همه عمرم
همین حالا همین امشب
ببار بارون
ببار بارون

*****************************************
بدون اینکه حتی پلک بزنم به تصویر خودم تو آینه خیره شدم..
به تصویر دختری که ظاهر ارومش می تونست نشانگر غمی باشه که مدت هاست تو دل مهربونش جای گرفته..
چشمای غم زده م رو بستم..نمی خوام شاهد تصویر درون آینه باشم..اون من نیستم..می خوام که نباشم..
اما حقیقت نداره..من همینی ام که آینه بهم نشون میده..یه دختر بی پناه..دختری که تو اغوش غم محو شده و سیاهی بر بخت و اقبالش سایه انداخته..

بغض داشتم..چشمام بارونی بود..بازشون کردم..یک قطره اشک بی اراده به روی گونه م چکید..
حس تنهایی اراده م رو ازم گرفته بود..با اینکه اطرافم پر بود از ادمایی که به ظاهر بهم نزدیک بودن ولی باز هم احساس تهی بودن می کردم..اینکه تنهام و کسی رو ندارم تا پناهم باشه..

نسترن درست می گفت..تا وقتی اراده ای از خودم نداشته باشم اوضاعم هیچ تغییری نخواهد کرد..هیچ چیز دست من نبود..این روزگار تلخ با بی رحمی ِ هر چه تمام تر زنجیرش رو به ناحق به دست و پام بسته بود..

تقه ای به در خورد..با سر انگشت اشکام رو پاک کردم..در باز شد..نسترن لبخند بر لب وارد اتاق شد ولی با دیدن چهره ی درهم و گرفته م خیلی زود لبخند از روی لب هاش محو شد..

-- تو که هنوز نشستی..دختر پاشو تا مامان قشقرق به پا نکرده..
- نمی تونم نسترن..به مامان میگی که حوصله ندارم؟..
-- چرا خودت نمیگی؟..

نگاهش کردم..غم تو چشمامو دید..با مهربونی نگام کرد..به طرفم اومد و کنارم روی صندلی نشست..
-- سوگل تا کی می خوای حرفاتو تو دلت نگه داری؟..چرا انقدر ارومی؟..
- تو که حال و روزمو می بینی..پس چرا می پرسی؟..
-- بس کن تو رو خدا..پاشو خودتو جمع کن .. تو سری خور نباش سوگل..حقتو از همه بگیر..نذار ناراحتت کنن..

از روی صندلی بلند شدم..
- دیگه واسه این حرفا دیر شده..
-- ای وای منو ببین اومدم تو رو ببرم خودمم موندم تو اتاق..پاشو تا صداش در نیومده..منتظرما..

با لبخند نگام کرد وآهسته از اتاق خارج شد..
باز به آینه خیره شدم..با حرص خاصی یه برگ دستمال کاغذی از روی میز برداشتم و محکم کشیدم به لبام..
به زور مامان آرایش کرده بودم ..
تموم مدت بالا سرم وایساد و تا با چشم خودش ندید دست از سرم برنداشت..
دیگه اثری از ماتیک صورتی رو لبام نمونده بود..کیفمو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون..

مامان تو درگاه اشپزخونه وایساده بود و داشت با نگین حرف می زد..چشمش به من افتاد..لباش از حرکت ایستاد و با اخم به طرفم اومد..
-- داشتی تو اتاق چکار می کردی؟..حنجره م پاره شد از بس بلند صدات زدم..بیا برو دم در منتظرته..
- مامان حالم خوب نیست..
-- واسه من بهونه نیار.. نمی فهمم بیچاره نامزدت دلشو به چیه تو خشک کرده ..واقعا حیف شد پسر به اون محترمی و با شخصیتی ..صد بار به بابات گفتم این دختر ِ وقت شوهر کردنش نیست نکن اینکارو ولی کو گوش شنوا..بازم کار خودشو کرد..پس چرا وایسادی بروبر منو نگاه می کنی بیا برو ..

نگین مثل همیشه برام پشت چشم نازک کرد و از کنارم رد شد..
با بغض تا دم در رفتم ..
مادرم کسی که منو به دنیا اورده بود جوری باهام رفتار می کرد که همیشه احساس می کردم توی این خونه زیادی ام..
نگین خواهر کوچکترم که فقط 14 سالش بود هر وقت به من نگاه می کرد نفرت خاصی تو چشماش موج می زد..
پدرم مرد زحمت کشی بود..کارمند یه شرکت دولتی..
زندگی ساده ای داشتیم..البته اگه بریز و بپاش های بیخودی مامان نبود میشه گفت حقوق کارمندی بابا کفاف یه زندگی متوسط رو می داد..
و خواهرم نسترن..دختری خوش قلب ولی شیطون..2 سال ازم بزرگتر بود و توی این خونه اون تنها کسی ِ که منو درک می کنه وبا حرفاش ارامش بخش روح خسته ی منه..

شبهایی که سر رو شونه های مهربونش می ذاشتم و از این همه ظلمی که در حقم شده بود گریه و شکایت می کردم..
اینکه هیچ کس تو این خونه جز پدرم و نسترن دوستم نداشت..اگه نگین خطایی می کرد به پای من نوشته می شد..اگه مشکلی تو خانواده به وجود می اومد منو مقصر می دونستند..

و حالا با وجود نامزدم..کسی که قلبا علاقه ای بهش نداشتم ولی به زور هم زنش نشده بودم..خودم خواستم..
فکر می کردم ازدواج کنم و از اینجا برم راحت میشم ولی همه چیز برعکس شد..نامزدم از طبقه ی ثروتمندان بود و با من کوچکترین وجه اشتراکی نداشت..
اون تو یک خانواده ی ازاد رشد کرده بود و من تو خانواده ای که چنین کارهایی رو گناه می دونستند..
افکارمون با هم جور نبود و همین مسبب مشکلات زیادی شده بود..جهانگیر اصرار داشت باهاش تو مهمونی ها و مجالس انچنانی شرکت کنم و همپای دیگر مهمانان خودم رو ازاد و رها نشون بدم..و اخر شب به خونه ش برم و........
خانواده م از این موضوع با خبر نبودند..

بینمون صیغه ی عقد موقت خونده شد تا توی این 1 ماهه دوران نامزدی مشکلی پیش نیاد و همین امر سبب شد که تو ذهن جهانگیر افکاری روشن فکرانه تداعی بشه..
اینکه هر کار خواست بکنه و مشکلی نباشه..ولی از دید من بزرگترین مشکل همین بود..اینکه بذارم اینکار تا قبل از ازدواج انجام بشه..
عاشقش نیستم ولی قبولش کردم..اونم شده بود جزوی از زندگی من..
**********************
به محض اینکه نشستم تو ماشین دستمو گرفت و با لبخند لباشو جلو اورد تا صورتمو ببوسه..ممانعت کردم..
چهره ش درهم شد و عقب کشید..تازه می فهمیدم که علاقه تا چه حد می تونه توی این روابط تاثیر گذار باشه..
اینکه تو قلبم حسی بهش نداشتم باعث می شد ناخداگاه از خودم عکس العمل نشون بدم که خب..این حرکات برای جهانگیر خوشایند نبود..

-- سوگل تو الان نامزد منی چه اشکال داره ببوسمت و یا شب تو خونه م بمونی؟!..
ماشین و روشن کرد و راه افتاد..
- قبلا درمورد این موضوع حرف زدیم..
-- دیگه داری شورشو در میاری سوگل..اینجوری نمیشه ما باید هر چه زودتر عقد کنیم..
- من عقاید خودمو دارم..همون شب اول تو خواستگاری بهت گفتم تو هم قبول کردی..
-- اره ولی نمی دونستم تا این حد سفت و سخت رو حرفت وایسادی..

سفت و سخت نبودم مسئله اینجا بود که احساسی بهش نداشتم..شاید اگر عاشقش بودم اوضاع یه جور دیگه بود..
نامزدی ما کاملا سنتی انجام شد..پدر جهانگیر از دوستان قدیم پدرم بود که سالها همدیگر رو ندیده بودند..
ولی یه روز که گذر اردشیر خان(پدر جهانگیر) به شرکتی که بابام اونجا کار می کرد میافته همدیگه رو می بینن و........
این میشه سراغاز اتفاقی نو در زندگی پر از تشویش ودلهره ی من..

آشنایی ما بر پایه ی دوستی پدرامون بود که تو همون شب خواستگاری خانواده هامون موافقتشون رو اعلام کردند و ما نامزد شدیم..
اون شب جهانگیر حرفای دیگه ای می زد..حرف هایی که نشون می داد تا حدودی سلایق و عقایدمون می تونه شبیه به هم باشه ولی اینطور نبود..
اخلاقیات واقعی خودش رو کم کم نشون داد و من فهمیدم که تا چه حد از همسر اینده م فاصله دارم..

- داری کجا میری؟!..
-- چه عجب صدات در اومد..
سکوتم رو که دید ادامه داد: امشب تولد یکی از بچه هاست..تو رستوران یه جشن خودمونی گرفتیم همه جمع میشیم اونجا..

صورتمو به سمت پنجره ی ماشین برگردوندم..با این سن وسال واسه هم جشن تولد می گیرن..شاید چیزعجیبی نباشه ولی برای من که یادم نمیاد کسی تولدم رو جشن گرفته باشه چیز عجیب وغریبی بود..
 21 سال از خدا عمر گرفته بودم ولی یکبار خانواده م برام از اینکارا نکرده بودن..در عوض نگین هر سال با دوستاش به همین مناسبت مهمونی می گرفتند..
هر چی به نسترن اصرار می کردن قبول نمی کرد و می گفت جشن گرفتن واسه بچه هاست..می دونستم اینو به خاطر من میگه تا ناراحت نشم..

جهانگیر 29 سالش بود ولی بهش می خورد 30 یا 31 ساله باشه..از سنش بزرگتر نشون می داد..می گفت ارثیه ..پدرش هم همینطور بود..
تو افکارم غرق بودم که دیدم جلوی رستوران نگه داشت..



مطالب مشابه :


ببار بارون {1}

ببار بارون {1} - رمان هاى نودهشتيا و كاربران ببار آروم ببار از فرط غم رمان های فرشته27.




رمان ببار بارون19

رمان ببار بارون19 - رمان+رمان *نویسنده فرشته27* *در رمان این نم نم ِ بارون از چشمای غم




برچسب :