رمان در امتداد باران (19)

باران هيچ پاسخي نداد . دلش نمي آمد در جواب برادر مهربانش بگويد كه كاش هيچ وقت به دنيا نمي آمد . سهند از اين سكوت دلش گرفت توقع نداشت باران با خوشحالي از او تشكر كند ،اما براي لحظاتي فراموش كرده بودكه نقش او اكنون در كنار باران بايد بيشتر يك پزشك باشد تا يك برادر . ناخواسته از باران پرسيد :

- باران تو هيچ وقت تلاش نكردي كه با فرهاد پيش يه روانشناس خانواده بري يا حداقل قبل از اينكه كار به اينجا بكشه ازش جدا بشي ؟؟

باران نگاه بي رمقي به سهند انداخت . و به ياد روزي افتاد كه با هم به مركز مشاوره دكتر صديق رفته بودند . از زماني كه حس كرد فرهاد ديگر مثل قبل نيست كه همه چيز برايش رنگ باخته و از باران جز ايفا وظايف شبانه اش هيچ توقع ديگري ندارد و از زماني كه حس ميكرد شبها كه با او همبستر مي شود هر ثانيه اش چون شكنجه اي جانكاه است ،تصميم گرفت نزد دكتر روانكاوي كه خانم رفيعي به او معرفي كرده بود بروند . و دكتر صديق بعد از يك جلسه كه با باران هم صحبت شد از او خواست دفعه بعد به همراه فرهاد به آنجا برود . فرهاد در جلسه مشاوره به شدت باران را مورد انتقاد قرار داد و با بي انصافي گفت كه از هيچ يك از لحظات همراه باران بودن لذت نمي برد .او را متهم كرد كه به زندگي مشتركشان علاقه اي ندارد و ذهنش در جايي ديگر پرواز مي كند . 

آن لحظه باران در ذهنش تنها يك سوال بود، پس چرا چرا اينهمه اصرار داري به اين همخوابي هاي شبانه كه تنها درد از آن متولد مي شود . چرا هر بار حريص تر مي شوي و بيشتر مرا شكنجه مي كني . اما نتوانست، انقدر محجوب بود كه نتوانست اين سوال را از او بپرسد . دكتر به آرامي به فرهاد توضيح داد كه باران دچار نوعي افسردگي روحي و جنسي شده و بايد ضمن مصرف دارو كه توسط متخصص اعصاب و روان تجويز خواهد شد ، مدت طولاني با او مدارا شود و حالات روحي اش را درك كنند . وقتي فرهاد از اتاق خارج شد دكتر رو به باران كرد و گفت :

- متاسفانه همسر شما دچار نوعي مشكل روحيه كه انگار از زمانهاي خيلي گذشته بهش مبتلاست . و در عين اينكه سعي ميكنه آدم كامل و پر از اعتماد به نفسي به نظر برسه از درون كاملا خلاف اين چيزيه كه نشون ميده . و تمام رفتارهاش براي فرار از ترسهاييه كه توي ذهنش تكرار ميشه . ترس از پس زده شدن ترس از ترد شدن . و غرور كاذبي كه محبتهاي زياد شما بهش داده به جاي اينكه درمانش كنه اونو دچار نوعي برتربيني كاذب كرده و متاسفانه دلش نميخواد قبول كنه كه بيماره و نياز به كمك داره براي همين من طوري باهاش حرف زدم كه انگار ايراد از طرف شماست تا اون راضي بشه تو جلسات بعدي همراهيتون كنه و ما كم كم وارد مقوله مشكل خودش بشيم . 

باران با اميدواري زيادي از مركز مشاوره بيرون آمد اما چهره فرهاد در هم و عصبي به نظر مي رسيد . شب تاسوا بود و خيابانها كم كم پر از دسته هاي عزاداري مي شد، ماشين آنها پشت ترافيك مانده بود و فرهاد هر لحظه عصبي تر به نظر می رسید . تا ناگهان كوه خشمش منفجر شد و فريادش گوش باران را لرزاند :

- تو چه مرگته باران چرا نميشيني زندگيتو نميكني . افسردگي چيه ؟ تو چي كم داري كه بايد افسردگي بگيري . تحمل با من بودن انقدر برات سخته كه افسردگي جنسي ميگيري . ديدي كه دكتر گفت من هيچ مشكلي ندارم هرعيبي هست فقط از خودته چرا مثل آدم سرت رو نمي اندازي پايين و به چيزي كه داري قناعت نمي كني . 

- فرهاد ... 

- خفه شو . ... تقصير منه كه هي به دلت راه ميام . نمي فهمم اصلا چرا بايد افسردگي بگيري كه من كيلو كيلو پول بيارم خرج اين آدماي كلاهبرداري كه اسم خودشون رو گذاشتن روانكاو بكنم . مامانم راست ميگفت به زن هرچي رو بدي بيشتر از خودش ادا در مياره . كلي دختر مي شناسم كه پر ميزنند واسه اينكه من جواب سلامشون روبدم بعد اين خانم به خاطر اينكه شب بياد مثل آدم وظيفه اش رو انجام بده افسردگي ميگيره وادا در مياره ... نكنه هنوز تو مغزت منو با اون پسره ابله مقايسه ميكني كه از كنارم بودن عذاب مي كشي .... 

- فرهاد خفه شو خفه شو نميخوام صدات رو بشنوم !

ضربه اي محكم بر دهانش را بست و اين او بود كه خفه شد . صدايی از دور در گوشش مي پيچيد .... 

آقا من دلم گرفت چي ميشه نگام كني 

تا صدامو مي شنوي تو هم بياي صدام كني... 

دل تنهام داره تو حسرت اين شب مي ميره 

آقا جون دست بريده ات رو بيار تا شايد تو شفام كني ..... 

نوحه خوان مي خواند و باران سرش را با ريتم آن تكان مي داد و فرهاد به تلخي ديوانه اش مي خواند .... 

يك هفته بعد از آن شب باران دوباره در دفتر رفيعي نشسته بود و بي مقدمه گفت :

- خانم رفيعي ميخوام جدا بشم .... خواهش ميكنم كمكم كنيد 

رفيعي تعجب نكرد فقط به تلخي نگاهش كرد و پرسيد :

- خوب تو كه خودت حقوق خوندي جواب سوالهايي كه ميدوني رو بده! 

- يعني چي ؟

- دليلت چيه واسه جدايي ؟

- دركم نميكنه! كتكم مي زنه !حقوق انساني ام رو زير پا لگد مال ميكنه! بهم تهمت ميزنه !

- خرج خونه رو ميده 

- بيكاره ؟

- نه 

- اعتياد داره ؟

- نه 

- زن ديگه داره ؟

- نه اما بهم خيانت مي كنه !

- مي توني ثابت كني ؟

- نه ! 

- مي توني پرينت موبايلش رو بگيري تا بفهمي بهت خيانت كرده ؟

- اگر بگيرمم فايده نداره خط به نام مادرشه !

- از كتكهايي كه خوردي نامه پزشكي قانوني داري ؟

- نه !

- شاهد داري ؟

- نه !

رفيعي پوزخندي زد و گفت :

- من خودم جواب همه اين سوالها رو مي دونستم فقط پرسيدم كه براي خودت هم تكرار بشه و بفهمي حق و حقوقت تو اين قانون چقدره !

- اما اين انصاف نيست كه اون هر وقت بخواد بتونه منو طلاق بده اما من حتي اگر كارد به استخونم برسه هم نتونم طلاق بگيرم . 

- خيلي چيزهاي ديگه انصاف نيست ! مهريه ات در حدي هست كه بتوني تحت فشار بگذاريش؟

- نه .... 

- گرچه اگر هم بود فرقي نداشت قسط بندي اش مي كرد و مي رفت دنبال زندگي اش خوب راضي اش كن كه طلاقت بده !طلاق توافقي !

- نميشه ميدونم .... واسه لجبازي با خودش و من هم كه شده اينكار رو نميكنه ! 

- خانواده ات ازت حمايت مي كنند ؟

- نه !

باران سنگين تر از وقتي كه امده بود از دفتر خارج شد.....

اما دلش نميخواست حالا همه اينها را به سهند بگويد ... اصلا دلش نميخواست . 


***


هنگامه با صدايي آهسته صدرا را صدا زد :

- صدرا بيدار شو رسيديم تهران .

صدرا چشمهايش را باز كرد و صورت هنگامه را در نزديكي اش ديد . بي اختيار لبخند زد و صاف نشست 

هنگامه هم لبخندي زد و به كمربندش اشاره كرد :

- چقدر ديگه مونده برسيم !

- كجاي كاري رسيديم تا چند دقيقه ديگه تو فرودگاه امام فرود مياييم !

سالن انتظار به خاطر نزديك بودن تعطيلات عيد شلوغ تر از هميشه به نظر مي رسيد . صدرا در حالي كه چمدان هنگامه را هم روي چرخ دستي مي گذاشت نفس عميقي كشيد . دلش براي ايران تنگ شده بود . اين سفر فرصت خوبي فراهم كرد تا هم بار علمي اش را بيشتر كند و هم دوست خوبي چون هنگامه را در كنار خود داشته باشد. هنگامه هم از اين سفر راضي بود و با خوشحالي در آغوش مادرش كه به استقبالش آمده بود فرو رفت . صدرا نيز با متانت پاسخ تشكرهاي پدر هنگامه را مي داد . 

وقتي به خانه رسيد نا خودآگاه اولين كاري كه كرد موبايلش را از كشوي ميز در آورد وبه سرعت وارد دفترچه تلفنش شد . مي دانست كه كارش كودكانه و شايد ابلهانه است ا ما در آن لحظه اصلا نمي خواست به صدايي كه مانع اش مي شد توجه كند .

- الو سلام خوب هستيد خانم اشراقي !

- سلام اقاي ثابت! ممنون شما كي برگشتيد ؟

صدرا مكثي كرد .نتوانست بگويد كه هنوز ساعتي نيست كه وارد تهران شده. با پيشاني سرخ شده از دروغي كه به زبان مي آورد گفت :

- من ديروز رسيدم !

- رسيدن به خير ! 

- ممنون ! حال خواهرتون چطوره ؟

به خوبي به ياد داشت كه بعد از آن جلسه ايي كه با بينا داشت دكتر از او خواسته بود كه فعلا به ديدار باران نيايد و كمك بعدي او در مرحله اي آغاز ميشود كه باران بحران روحي را طي كرده و آماده دريافت كمكهاي حقوقي اوست . تا در كنار اين كمكها بتواند اهدافي كه بينا در نظر داشت را پيش ببرد . و اين وقفه بيشتر از چهار ماه به طول انجاميده بود . 

صداي پونه با شادي كمرنگي به گوشش رسيد .

- راستش حالش خيلي بهتره اتفاقا اون امروز از شمال برگشت !

- امروز؟؟؟؟؟؟؟مگه رفته بودن شمال؟

- بله بعد از اومدن سنهد به ايران دكتر باران رو به اون سپرد و بعد از گذشت يكي ماه و نيم وقتي تونست با حقايق زندگي اش رو برو بشه دچار تشنجات زيادي ميشد و در نهايت با تاييد دكتر بينا همراه سهند به شمال رفت تا يه مدتي رو اونجا و دور از هر هياهويي بگذرونه . هفته پيش سهند باهامون تماس گرفت و خبرداد كه باران گرچه هنوز به طور كامل خوب نشده اما كاملا آمادگي اينكه برگرده به تهران و روند عادي زندگي رو در پيش بگيره داره . امروز هم با هم برگشتن !

- يعني الان اونجاست ؟؟؟

پونه از نگراني صداي صدرا خنده اش گرفت :

- اينجا كه نه تو اتاق خودشه چون هنوز داروهاي ضد افسردگي مصرف ميكنه ساعتهاي زيادي رو ميخوابه اما در كل حالش خيلي بهتره !

صدرا نفسي از سر آسودگي كشيد :

- به نظرتون كي بايد براي كارهاي حقوقي اش اقدام كنيم ؟

- اينو ديگه بايد با سهند و دكتر بينا مشورت كنيد اونا بهتر مي تونند راهنماي اتون كنند !

- پس لطفا شماره تلفن برادرتون رو به من بديد !

وقتي صدرا تلفن را قطع كرد پسر عاقل ذهنش شماتشش مي كرد، از اين اقدام عجولانه و به او مي گفت كه بهتر بود صبر مي كرد تا آنها با او تماس بگيرند . اما پسر بچه با شادماني لبخند ميزد و در سكوت تماشايش مي كرد .

صدرا با خوشحالی تلفن را قطع کرد . با شناختی که در این سفر سه ماهه از هنگامه به دست آورده بود ، یقین داشت که درخواستش را رد نمی کند . ملاحت با زدن ضربه ای کوتاه به در به او اطلاع داد که آقای اشراقی به دیدنش آمده . صدرا به سرعت از جا بلند شد و به پیشواز سهند تا جلوی در اتاق رفت . شاید با این حرکت می خواست اندکی از استرسی که ناخودآگاه دچارش شده بود را بکاهد . می دانست که حتما سهند دفتر خاطرات باران را به عنوان پزشک معالج خوانده و نگران بود که در مقابل او چه عکس العملی نشان خواهد داد . سهند با لبخند و به گرمی دستهای او را فشرد . دقایقی بعد دو مرد جوان روبروی هم روی مبلهای راحت و زیبای اتاق صدرا نشسته بودند ، ملاحت با سینی حاوی دو فنجان قهوه و کیک وارد اتاق شد موقع بیرون رفتن صدرا به او گفت :

- هیچ تلفنی رو وصل نکنید ،و هر کس هم اومد تا من نگفتم بیرون منتظر بمونه !

- چشم آقای ثابت !

سهند نگاهی به صدرا انداخت، صورت زاویه دار صدرا که به چانه ای مربعی شکل ختم میشد نشان از سرسختی درونی این مرد جوان داشت. درست مثل نمادهای ضرب شده روی سکه های قدیم یونان اما برقی که در چشمان کشیده اش می درخشید هم نشان از عواطف انسانی بود که در درونش موج میزد . سهند با خود فکر کرد یعنی این آدم به جز این ظاهر جذاب و محکم دیگه چی داشته که زندگی باران رو اینطور زیر و رو کرده . گرچه با خواندن دفترش می دانست که صدرا انسانی متعهد و مسئول است و خوشحال بود که خواهرش دل به کسی نباخته که بخواد به نوعی او را بازیچه خود قرار دهد . با این وجود برخی شبها که صدای گریه تلخ باران از اتاقش به گوش می رسید و دل همه خانواده را می لرزاند سهند با خود فکر می کرد کاش صدرا پسری پیش پا افتاده و ظاهر بین بود تا باران پس از مدتی از این عشق پا پس می کشید و اینگونه خودش را در گرداب فرو نمی برد.

صدرا نیز با دقت به چهره گرفته این مرد جوان نگاه می کرد و از شباهت بی اندازه اش با باران درتعجب بود . صورت گرد، چشمان قهوه ای رنگ بینی گوشتی و لبهایی برجسته که بین ریش کم پشت پرفسوری اش محصور شده بود . و این ریش به صورت گرد سهند شکل دلپذیری می بخشید . گرچه سهند از باران بلند تر به نظر می آمد ،اما اضافه وزن خفیفی را می توانستی در او ببینی . چیزی که حالا دیگر در باران خبری از آن نبود .

سکوت اتاق بلاخره با صدای سهند در هم شکسته شد :

- اقای ثابت دلیل اینکه من اینجام راستش بیشتر به خواسته دکتر بیناست . امیدوارم از صراحت من نرنجید ، اما من به عنوان برادر باران ترجیح می دادم که شما دو نفر دیگر هیچ وقت با هم برخورد نداشته باشید !!!

نفس صدرا در سینه حبس شد، دستهایش را روی شلوار سربی رنگ خوش دوخت مارک آرمانی اش مشت کرد . سهند با زیرکی آشفتگی اش را در یافت.

- ولی به هر حال دکتر بینا تاکید کردند اگر قراره وکیلی کارهای حقوقی باران رو به عهده بگیره اون باید شما باشید . البته من دلیل اصرارشون رو نمیدونم حتی از نظر حرفه ای هم نمی تونم درک کنم ؛ اما به ایشون اعتماد کامل دارم . و حالا میخوام بدونم که دقیقا چه کاری میشه برای باران کرد ؟

صدرا با این سوال سهند از درگیری ذهنی که حرف قبلی او در ذهنش ایجاد کرده بود خود را رها کرد و سعی کرد از دست این احساس شرمندگی که گریبانش را گرفته بود نیز خلاص شود و پس از سکوت کوتاهی و عقب راندن همه احساساتی که به نظرش عجیب غریب و گنگ بودند محکم و قاطع شروع به حرف زدن کرد :

- خوب جناب آقای اشراقی ....

- لطفا منو سهند صدا کنید اینطوری راحتترم فکر می کنم اگر قراره به هم تو این راه کمک کنیم باید از شر این القاب خانم و آقا خلاص بشیم!

- حتما باعث افتخاره !

- خواهش می کنم لطف داری ! من به گوش هستم صدرا جان!

- ما باید اول ببینم که تصمیم خانم اشراقی برای زندگی اش چیه ؟ یعنی میخواد از فرهاد جدا بشه یا نه

لحظه ای مکث کرد، این کودک لجباز درونش با لحن متزلزلی به میان کلامش پریده و انقدر راحت و خودمانی این سوال را پرسید. سعی کرد خرابکاری اش را به سرعت اصلاح کند.


- ببخشید منظورم اینکه خانم اشراقی تصمیمی برای خاتمه دادن زندگی مشترکشون دارند یا خیر ؟

- قطعا این تصمیم رو گرفته البته هنوز مستقیم در این باره حرف نزدیم اما من میدونم که دیگه نمیخواد به اون خونه برگرده حتی حاضر نیست به همراه من برای اوردن لوازم شخصی اش به اونجا بره . مدارک شخصی و پرونده پزشکی و یه سری وسائلی که داره رو هم پونه بافرید هماهنگ کرده و رفته از اونجا برداشته .

- خوب اگر این حرف شما درست باشه تو مرحله بعدی ما باید به این فکر کنیم که چطور میشه اینکار رو با روشی که ...

- ببخش صدرا که حرفت رو قطع می کنم ! میخوام اینو بدونی که برای من حتی مهمتر از جدا شدن باران از فرهاد اینکه بتونیم ثابت کنیم مرگ نوزاد باران که پزشکی قانونی تایید کرده به خاطر زمین خوردن مادر و ایجاد ضربه به سر نوزاد بوده به عمد و توسط فرهاد صورت گرفته . میخوام به خاطر کارش مجازات بشه!

- خوب من دقیقا میخواستم به همین نکته برسم . اینکه زن بخواد تو قوانین ایران از شوهرش طلاق بگیره کار بسیار سختیه! که پروسه زمانی طولانی و دوندگی های زیادی داره . و متاسفانه در حال حاضر فرهاد شامل هیچ کدوم از شرایطی که قاضی رو مجاب کنه برای صدور حکم طلاق مبنی بر عسر و حرج نیست!

- عسر و حرج چیه ؟

- یعنی زن انقدر تو زندگی تحت فشار و سختی قرار بگیره که به نظر قاضی قابل تحمل نبوده .

- خوب فرهاد بیماره باران رو کتک می زده!

- بیماری باران طوری نیست که بتونه دلیل صدور حکم طلاق باشه . ضرب و شتمی هم که صورت گرفته اول اینکه الان هیچ مدرکی براش نیست دوم هم اینکه با چند بار کتک خوردن زن متاسفانه حکم طلاق صادر نمیشه باید این سوءرفتار انقدر زیاد باشه که قاضی به این نتیجه برسه که برای زن قابل تحمل نیست!

- یعنی دارید میگین که باید باران باز برگرده سر خونه اولش؟

- نه ! من میخوام از قضیه سقط جنین علیه فرهاد استفاده کنم و همینطور برای احقاق باقی حقوق باران از طریق دادگاه خانواده اقدام کنم و این مستلزم اینکه باران به من وکالت بده و به تمام نکاتی که در حین کار بهش می گم توجه کنه!

سهند که با شنیدن حرفهای قبلی صدرا نا امید به نظر می رسید به سختی پرسید :

- شما چقدر امیدوارید ؟ که بشه باران رو از این وضعی که دچارشه نجات داد و به حقوق اولیه اش رسوندش ....


صدرا قلبش از اضطراب نهفته در صدای سهند فشرده شد از جا برخاست و مقابل او ایستاد ودستش را به سمت او دراز کرد . سهند دست صدرا را فشرد!

- من همه شرافت حرفه ای ام و شخصی ام رو گرو این کار میگذارم و هر طور شده این قضیه رو حل می کنم اینو مطمئن باشید .

آرامش خاطر تا حدودی به وجود سهند باز گشت . ندایی در درون قلبش به او می گفت که می تواند به صدرا اعتماد کند از جا برخواست و مقابل صدرا قرار گرفت :

- من فردا به همراه باران میام اینجا!


صدرا همه تلاشش را کرد تا حالت صورتش تغییر نکند . این یک قرار ملاقات عادی با موکلی بود که به کمک وی نیاز داشت .

- حتما منتظرتون هستم!

سهند تا وقتی به خانه برسد مدام به این قضیه فکر می کرد که به راستی این مردجوان دوست داشتنی به نظر می رسد .

با ورود به خانه سکوت سنگینی که مثل هر روز بر آن چیزه شده بود قلبش را به درد آورد.

- مامان ؛ پونه ؛ کجایید ؟

مادر با چهره ای خسته اما لبخندی عاشقانه از اتاق پدر خارج شد!

- سلام پسرم برگشتی؟ خسته نباشی!

- سلام مامان ممنون یه چایی داری بریزی برام بعدش میخوام بابا رو ببرم حموم و ریشهاش رو بزنم.

- حتما عزیزم تا لباسهات رو عوض کنی چایی هم آماده است!


- باشه . راستی باران کجاست؟

- فکر میکنم تو اتاقش خواب باشه!

در اتاق باران را به آهستگی گشود . باران با صورتی که حتی وزن کم کردن اخیرش نتوانسته بود از گردی کودکانه اش بکاهد گوشه تخت خود را جمع کرده و چون جنینی به خواب رفته بود . سهند لبه تخت نشست چتری های کوتاه موهایش را از روی پیشانی اش کنار زد . چهره باران حتی در خواب هم آرام نبود .

سهند بی اختیار به یاد جملاتی افتاد که صدرا موقع خداحافظی برزبان آورد:

- برای خانم اشراقی خبرهای خوبی دارم که مطمئنم از شنیدنشون خوشحال میشن!

سهند آهی کشید و گفت کاش واقعا خبرش اونقدر خوب باشه که حتی یه لبخند کمرنگ رو روی لبهای باران بیاره ...

- سهند مامان بیا چاییت رو بردم تو اتاق بابات ! میخواد باهات حرف بزنه!

سهند لبخند زد خوشحال بود که جلسات گفتار درمانی بلاخره نتیجه بخش بوده و حرف زدن پدر شکل خیلی بهتری به خود گرفته!

 

با صداي ملايم مادر چشمهايش را باز كرد .

- باران جان عزيزم بيدار شو دخترم بايد صبحانه بخوري ديشب هم بدون شام خوابيدي !

دهانش گس و تلخ بود و حس ميكرد قلبش در گلوگاهش مي طپد . به خوبي مي دانست كه اين عوارض اين قرصهاي لعنتي ريز و رنگارنگي است كه هر شب سهند با مهرباني به خوردش مي دهد. همانطور كه درد شديد معده هم يادگاري از تاثيرات همين قرصها بود . 

دلش ميخواست بيشتر بخوابد مدتها بود كه هرشب به اميد رفتن به آن تالار بزرگ و گم شدن در همهمه نامفهوم آن جمعيت عجيب به خواب مي رفت . 

سر ميز صبحانه نگاه دردمند پدر را روي خودش حس كرد و نگاهش از چشمان او به دستان بي حسش روي دسته هاي ويلچر افتاد . بي اختيار از جا برخواست و به سمت پدر رفت كنار ويلچرش زانو زد و صورتش را روي دستهاي او گذاشت . لرزيدن شانه هاي پدر را حس كرد و پشيمان از جا برخواست . مادر به بهانه ريختن چاي از سر ميز بلند شد و به سمت سماور رفت و باران روي صندلي كنار پدر نشست :

- بابا تروخدا انقدر خودتون رو عذاب نديد . من حالم خوبه اونكه بايد عذاب وجدان داشته باشه منم كه شما رو تو اين روز مي بينم !

پدر به شدت سرش را تكان داد و با لحني كه هنوز با وجود گفتار درماني هاي مداوم كمي خام وكودكانه به نظر مي رسيد گفت :

- من پدر خوبي برات نبودم منو ببخش !

باران بي اختيار به سمت پدر خم شد و گونه اش را بوسيد !

- شما بهترين باباي دنيا هستيد .... 

و پاسخش تنها برق اشك بود در نگاه رنگ باخته پدر . 

- بسه ديگه پدر و دختر چه هندونه به هم قرض ميدن از قديم گفته بودن دختر هوي مادرميشه ها من باور نكردم !

باران صورت مادر را بوسيد و گفت :

- شما تاج سرمني مامان اگه شما و بابا رو ند اشتم نميدونم چي به سرم مي اومد !

پدرش با لحني كه شرمندگي هنوز در آن هويدا بود گفت :

- پس اگر هنوز ما برات ارج و قرب داريم به حرفاي سهند گوش كن !

- مگه تا الان گوش نكردم ؟

- چرا اما امروز قراره با هم بريد دفتر وكيل !

صداي معترض مادر بلند شد :

- اقا ! اين بچه هنوز حالش خوش نيست 

صداي خشمگين پدر كه قدرت بلند كردن آن را ديگر نداشت در گوش باران نشست :

- اتفاقا تا حالش خوب نيست ميخوام بره و تكليفش رو با اين پسره روشن كنه وقتي حالش خوب شد كه ديگه به درد نميخوره ... 

- خدا رو شكر كه بچه امون الان صحيح و سالم برگشته!

- بسه خانم ! 

و مادر آزرده لب فرو بست . باران نگران از جو ايجاد شده رو به آنها كرد و گفت :

- چشم من هرجا سهند بگه ميرم تروخدا با هم بحث نكنيد!

و به دنبال اين حرف بي آنكه صبحانه اي خورده باشد به اتاقش برگشت . كاغذي برداشت تا شايد بتواند براي همدم بنويسد اما هيچ كلامي روي كاغذ نقش نمي بست گويي ذهنش نيز ديگر فرمانبر نبود . و احساسش در جويبار لحظه ها به باتلاق نشسته بود . 

با سهند كه جلوي د فتر صدرا پياده شد قبل از هر سوالي چشمم به تابلويي آبي رنگ در رديف تابلوهاي جلوي برج افتاد !

صدرا ثابت 

وكيل پايه يك دادگستري 

عضو كانون وكلا مركز 

دلش ميخواست برگردد. اين آخرين وكيل دنيا بود كه باران بخواهد با او درباره مشكلاتش صحبت كند . سهند نگاهي به چهره مردد او كرد :

- چي شده باران ?

- چرا اينجا ؟!!!

- خوب اون شب كه تو دربند از حال رفتي اقاي ثابت تو جريان مشكلاتت قرار گرفته و با هماهنگي دكتر بينا قرار شده اون كارهات رو دنبال كنه !

- اما من نميخوام كه اون اينكار رو بكنه اصلا نميخوام كه كارهام دنبال بشن !

- پس چي ميخواي ميخواي برگردي تو اون خونه ؟

- نـــــــــــة!

- خوب ؟

- ميخوام از فرهاد جدا بشم فكر كنم اونم از خداش باشه !

- فكر نكن اصلا اينطوري فكر نكن چون فرهاد گفته كه طلاقت نميده !

زانوهاي باران شل شد حس كرد كم مانده كه روي زمين بيافتد . سهند دستش را دورش حلقه كرد و او را به داخل آسانسور برد . 

- چرا طلاقم نميده اونكه از من متنفره ؟

- ميگه كه نيست . ميگه مشكلات زن و شوهري بوده و اون حلش ميكنه !

باران زهر خندي زد . و سهند با تعجب پرسيد :

- تو خوشحالي الان ؟

باران دوباره خنديد . و سهند به خوبي متوجه شد كه اين يك خنده عادي نيست بلكه واكنش هيستريك و غير عادي است . 

وقتي وارد دفتر شدند به سرعت از ملاحت درخواست يك ليوان آب سرد كرد . باران با اصرار او قرص ريز سفيد رنگي را به همراه آب خنك فرو داد و چشمهايش را بست . صدرا ازاتاق بيرون آمد و باران را با رنگ پريده روي مبل سرمه اي رنگ اتاق انتظار ديد . چقدر رنگ تيره مبلها با صورت رنگ پريده و كودكانه باران تضاد زيبايي ايجاد می کرد . چهره اش معصوم به نظر می رسید و لبهاي برجسته اش از بغضي غريب مي لرزيد . صدرا حس كرد دلش ميخواد كنار باران بنشيند سرش را روي شانه بگيرد و به او بگويد كه آرام باش من هستم من كنارت تا آخر دنيا هستم و ديگر نمي گذارم آزار ببيني . من همه آمده ام تا همه نديدنهايم را جبران كنم . كودك بي قرار درونش ميگفت سهند را كنار بزند و ليوان آب را از او بگيرد و جرعه جرعه به باران بنوشاند نميدانست چرا حس ميكرد كه مي تواند جرعه جرعه آرامش را به او برگرداند . 

سهند متوجه حضور صدرا شد و از جا برخواست :

- سلام صدرا جان 

صدرا از گودال افكارش بيرون كشيده شد و دستش را به سوي سهند دراز كرد :

- سلام چيزي شده ؟

- يه خورده تو راه كه مي اومديم حالش بد شد !

- ميخواهيد با اورژانس تماس بگيرم !

- نه نيازي نيست تا چند دقيقه ديگر آروم ميشه !

باران با شنيدن صداي صدرا بي اختيار چشمهايش را باز كرد . حس كرد ضربان قلبش آرامتر و آرامتر مي زند . درست برعكس سالها قبل كه با ديدن صدرا طپشي ديوانه وار را تجربه مي كرد حالا با شنيدن صدايش حس مي كرد آرامشي كه تا چند لحظه قبل با حرفهاي سهند از دست داده بود كم كم به وجودش بر مي گردد . بي اختيار نگاهش به صدرا افتاد تمام چهار سال دانشگاه به سرعت برق جلوي چشمانش حركت كردند . تمام مدتي كه صدرا را نگاه مي كرد و او غافل از احساس باران بر قلبش حكم فرمايي ميكرد . نگاهشان براي مدت طولاني در هم خيره ماند .صدرا كلافه بود دلش ميخواست هرچه زودتر به اتاقش برگردد و جز به مسائل حقوقي پرونده به چيز ديگري فكر نكند . اما جزيي از وجودش هم دلش ميخواست همانجا بماند و در چشمان باران خيره شود تا شايد راز اين حسي كه آزارش ميداد را دريابد . 

سهند بعد از مكثي طولاني سكوت سالن را شكست . 

- باران جان ادب حكم ميكنه آدم وقتي همكلاس سابقش رو كه قراره وكيلش بشه رو ميبينه از جا بلند شه وسلام كنه !

صدرا لبخندي به اين شوخي كودكانه سهند زد و گفت :

- چوبكاري نكنيد بگذاريد راحت باشن! 

باران از جا بلند شد حس بهتري داشت . نگران بود كه نكند با ديدن صدرا بعد از پشت سر گذاشتن آن دوره بي خبري و بيماري دوباره احساسات فروخفته اش بيدار شود اما تنها حسي تجربه مي كرد آرامش بود . 

لحظاتي بعد هر سه در اتاق صدرا نشست بودند و به حرفهاي او گوش مي كردند. صدرا بي مقدمه از باران پرسيد :

- با توجه به شناختي كه از قبل و در دانشكده داشتيم نسبت به هم . شما چقدر به من اعتماد داريد !

باران براي لحظه اي شگفت زده شد . اما بلافاصله نفسي كشيد و با خود گفت :

- نه امكان نداره صدرا چيزي از احساسات من در اون دوره بدونه !

و با كلامي مطمئن پاسخ داد :

- من به توانايي شما در امر حقوقي ايمان دارم ! 

صدرا گره عجيبي در گلويش حس كرد چيزي شبيه بغض !

- پس لطفا اين وكالتنامه سفيد رو امضا كنيد !

لرزش صدايش را تنها سهند درك كرد و لبخندي كمرنگ بر لبانش نشست . 

باران بي حرف بلند شد و به سمت ميز رفت و روبروي صدرا ايستاد .

صدرا بي اختيار باز نگاهش به او دوخته شد . در اين مانتوي قهوه اي رنگ خوش دوخت و شلوار و مقنعه كرم رنگ با موهاي كوتاهي كه روي پيشانيش ريخته بود چون شاگردان دبيرستاني به نظر مي رسيد و براي تحمل آنهمه رنج هنوز خيلي معصوم بود . 

- كجا رو بايد امضا كنم آقاي ثابت !

صدرا در سكوت انگشتش روي فرم چاپي وكالتنامه و محل امضا موكل گذاشت . دستان باران مي لرزيد و موقع امضا دچار مشكل شد .

- ببخشيد از عوارض مصرف داروست .... 

صدرا حس كرد گره درون گلويش سخت تر شد .... براي فرار از احساسي كه به سراغش اماده بود و او را وادر ميكرد كه به سرعت از جا بلند شود و باران رادر آغوش بگيرد و به دليلي كه خودش هم نمي دانست چيست همراه او اشك بريزد و چون دختر بچه اي لوس به نظر برسد ؛ به سرعت دكمه روي تلفن را فشرد و به ملاحت گفت :

- لطفا نوشيدني سرد بياريد !

باران كنار سهند نشست و بي تفاوت و منتظر به صدرا نگريست . صدرا يك نفس ليوان شربتي كه ملاحت براي هر سه نفرآورده بود را سركشيد و گفت :

- فعلا با شما كاري ندارم من تحقيقات اوليه ام رو شروع مي كنم و هر جا نياز به حضور شما بود باهاتون تماس ميگيرم .

سهند پرسيد 

- راستي ديروز گفتي كه براي باران يه خبر خوش داري

صدرا خوشحال از اينكه دليلي براي لبخند زدن پيدا كرده گفت :

- بله سهند جان خوب شد ياد آوري كردي. ميخواستم بگم كه كانون وكلا دوباره شما رو به عنوان كارآموز پذيرفته فقط با توجه به اينكه خانم رفيعي بازنشسته شده شما بايد يه وكيل سرپرست ديگه معرفي كنيد كه اون رو هم من براتون پيدا كردم يكي از دوستان نزديكمه به اسم خانم هنگامه تابان فقط شما بايد به ديدنشون بريدو نامه تاييد رو ازش بگيريد . 

- نميشد كه شما وكيل سرپرستش باشيد ؟

اين سوال را سهند پرسيدو صدرا متعجب پاسخ داد :

- نه راستش من ترجيح ميدم بيشتر روي پرونده ايشون تمركز كنم تا بتونم بهشون كمك كنم....

ولي خودش هم مي دانست كه دليلش اين نيست . دليل اينكه نمي خواهد وكيل سرپرست باران شود اين نيست ... مي ترسيد از خودش از باران از احساسش از اعتماد بي قيد و شرطي كه باران به او داشت و از اينكه يك بار ديگر ناخواسته زندگي اش را ويران كند . . .

 

- اما من نمی تونم! یعنی نمیخوام که دیگه برم دنبال وکالت !

صدرا در حالی که نگاهش را به جای حوالی چشمهای باران دوخته بود گفت :

- خانم اشراقی میشه دقیقا به من بگید چرا نمیخواهید یا فکر می کنید که نمی تونید ؟

باران کلافه دستهایش را در هم گره کرد دلش میخواست به آنها بگوید که تنها آرزویش برگشتن به اتاقش و خوابیدن و فراموش کردن همه چیز با داروی خواب و فراموشی است . 

- حس می کنم تو این زمینه استعدادی ندارم یه جورایی پشیمون شدم . 

صدرا ابروهایش را بالا انداخت و لبخندی زد . باران به یاد آورد که در گذشته هر بار صدرا می خندید ..بادبانهای سپید در قلب باران برافراشته می شدند . چقدر به یاد آوردن آن روزگاران دلپزیر به نظر می رسید . 

- من با شما فقط رو یه پرونده کار کردم اگر خاطرتون باشه ؟

باران با خود گفت کاش می شد که یادم نباشه که فراموش کرده باشم که اصلا اون قسمت از زندگی ام وجود نداشته باشه .

صدرا با دیدن سکوت باران با کمی شیطنت ادامه داد :

- پرونده ضحی ! البته مطمئنم که کاملا یادتونه . 

نگاه باران رنگی از استفهام به خود گرفت . صدرا متوجه موقعیت شد و لبخند گل و گشادی که داشت کم کم جان می گرفت راجمع کرد . و برای لحظه ای از خودش بدش آمد . چطور داشت به رخ باران می کشید که زمانی او را دوست داشته و به خاطر این دوست داشتن چه تاوان سختی داده چقدر خودخواه شده بود که به غرور کاذب پسر ک شیطان درونش گوش کرده بود . به سرعت و یک نفس ادامه داد :

- خوب بعد از اون کار با خانمهای زیادی روی پرونده های مختلف کارکردم چه بعنوان مشارکت در پرونده یا برعکس قطب مخالف پرونده . اما به جرات می گم که هیچ وقت وکیل خانمی با حس مسئولیت پذیری بالای شما و استعداد عمیقتون در این زمینه ندیدم . 

حالا نوبت باران بود که ابرو بالا ببرد :

- می بینم که شما هم دارین تفکیک جنسیت می کنید آقای ثابت !! یعنی منو فقط با وکیلهای خانم می سنجید!

از این مچ گیری و نکته سنجی باران ناخودآگاه صدرا به صدای بلند خندیدو دستهایش را به حالت تسلیم بالا برد . و گفت :

- باشه حق با شماست اشتباه کردم حرفمو اصلاح می کنم . و از شما میخوام که حداقل خودتون رو در این راه محک بزنید مطمئن باشید چیزی رو از دست نمیدید . شما برای اینکه بتونید در راه رسیدن به حقوقتون محکمتر باشید باید از جای شروع کنید و چه چیزی بهتر از تحقق بخشیدن به آرمانهای دوران دانشجویی !

سهند متعجب نگاهی به باران انداخت . در این چهار ماه گذشته که به ایران آمده بود هرگز باران را در این حد هوشیاری ندیده بود . حالا کم کم داشت درک می کرد که دلیل اصرار بینا برای ادامه برخوردهای باران و صدرا چه بود . 

صدرا با سوالی او را از فکر در آورد :

- شما اینطور فکر نمی کنی سهند جان !

- دقیقا ! 

باران به جای اینکه به مفهموم حرفهای آنها بیاندیشد با خود فکر میکرد که از کی این دو نفر اینهمه با هم صمیمی شدند و چرا سهند بلند نمی شود تا آنجا را ترک کنند حس می کرد خسته است و باید به رختخوابش برگردد . سهند نگاهی به باران کرد و کلافگی و خستگی اش را دید . برای کسی که هشت ماه تمام تحت درمان بوده و حالا برای اولین بار به صورت جدی به زندگی اجتماعی بازگشته بود این زمان طولانی برای بیرون ماندن از خانه به حساب می آمد . 


در عرض چند ثانیه باران دوباره به همان لاک افسردگی خود برگشته بود و دیگر لبخندی روی لبش نبود . صدرا هم ساکت و گرفته به این تغییر حالت باران مینگریست . سهند از جا برخواست و رو به صدرا گفت : 

- شما ساعت و آدرسی که باید باران به دفتر وکیل سرپرستش بره رو به من بدید ما حتما میریم به اونجا !

سهند می دانست که گاهی اوقات باید بیماران افسرده را هل داد به سمتی که از رفتن به آن سو وحشت دارند . صدرا کارت هنگامه را از کیفش خارج کرد و به سمت صدرا گرفت :

- شماره و آدرسشون اینجاست . ساعتش رو هم با خودش هماهنگ کنید ، من کارهای مربوط به کانون رو انجام دادم فقط مونده نامه ایی که باید از خانم تابان بگیره و به کانون ببره . 

وقتی از دفتر خارج شدند هنوز باران حاضر نبود حرفی بزند .

 

حتی با صدرا خداحافظی هم نکرد . در نوعی حس بیزاری از خود فرو رفته و فکر میکرد نباید به دیدن صدرا می رفت! نباید برای لحظاتی فراموش می کرد که چه موجود مفلوک و تنهایی است که در طی ماهها و سالهای گذشته چه برسرش آمده . نه او حق شاد بودن را نداشت . سهند به جای راندن به سمت خانه مسیر دیگری را در پیش گرفته بود ولی باران این را نمی خواست دلش برای تخت خوابش تنگ شده بود . اما اخم و گرفتگی اش تاثیری در تغییر تصمیم سهند نداشت . و دقایقی بعد روی نیم کتی در پارک آب و آتش نشسته بودند . هوا سرد بود و اواخر اسفند هیچ کدام از فوارهای پارک آب و آتش روشن نبود و تنها تک و توک کودکانی را می دیدند که مشغول اسکیت بازی در فضای باز و مسطح پارک به چشم می خوردند . اما منظره زیبای پارک حتی در این آخرین روزهای زمستان چشم نواز بود . باران سردش بود و لباسش چندان گرمش نمی کرد . اما سهند هیچ توجهی به این مسئله نداشت انگار دوست داشت باران هرچه بیشتر متوجه سرمای هوا شود ... در تمام طول آن گردش اجباری و بازگشتن به منزل باران تنها سپاسگذار این مطلب بود که سهند هیچ تلاشی برای حرف زدن با او نمیکرد . 

صدرا هنوز چشم به در اتاقش داشت ،که دقایقی قبل باران و سهند از آنجا خارج شدند . نمی دانست چرا اما حس خیلی بهتری داشت خیلی بهتر ... حتی با وجود در خود فرو رفتن باران در دقایق آخر اما باز حس می کرد این همان بارانی نیست که چهار ماه قبل در بیمارستان دیده بود . سعی کرد این فکر سمج را از ذهنش دور کند که این باران شباهتی به دختری نداشت که تمام مدت بیکاری اش در سوئیس حتی وقتی با هنگامه کنار دریاچه ژنو یخ شدن تدریجی یخهای دریاچه را تماشا میکردند و قهوه می نوشیدند به او فکر کرده بود . و به تمام اتفاقاتی که این چند ساله از سر گذرانده . صدرا موکل زن زیاد داشت زنانی که مورد ظلمهایی خیلی عمیقتر از آنچه به سر باران آمده بود قرار گرفته بودند .

 و هیچ وقت مرد بودنش باعث نشد که تاسف نخورد به حال قوانینی که به وضوح زن ستیز به نظر می آمدند . اما تمام این مدت تلاش کرده بود که به باران فکر نکند و تنها ذهنش را روی مشکل او متمرکز کند اما هر بار تلاشش به سختی شکست خورده بود . به آرامی لپ تاب باران را از کیف خارج کرد باید با پونه تماس می گرفت تا برای بردن دفتر و لپ تاب باران به دفترش بیایید . باید فکر کردن به گذشته را فراموش می کرد . به این نتیجه رسید که باید تلاش کردن برای فکر نکردن به باران را هم کنار بگذارد باید همه چیز را به دست زمان بسپارد و ذهنش را آزاد تا خود انتخاب کند بین وظیفه و احساس و شاید تلفیقی از هر دو . باید ذهنش را آزاد می گذاشت تا شاید بتواند بشناسد چیزی که بعد از چهار ماه دیدن باران باز بی رحمانه به قلبش هجوم آورده بود و نزدیک بود سینه اش را از هم بشکافد . نمی دانست به چه دلیل دلش میخواست باران را زیر چتر حمایت خود بگیرد . زیر لب گفت:

- حتما فقط یه حس دلسوزی و محبت ساده است و نه چیزی بیشتر نباید انقدر حساس باشم 

نفس عمیقی کشید و گذاشت کودک درونش هر چقدر میخواهد مثل احمقها لبخند معنی دار بزند . 

لپ تاب را روشن کرد و یکی از چند موزیکی که روی صفحه لپ تاب در یک فولدر به اسم باران ذخیره شده بود و نشان میداد که برای راحتتر در دسترس بودن در آنجا قرار گرفته را اجرا کرد .... 

موندم از کجا شروع شد که تو رو دوباره دیدم 

هنوز از راه نرسیده به ته قصه امون رسیدم 

یکی جز من تو دلت بود واسه این بود برنگشتم 

وقتی لبخندت رو دیدم حتی از خودم گذشتم 

این فداکاری من رو دیگه جز من کی میدونه 

جز تویی که خوبی هامو دیگه یادت نمی مونه 

شاید اصلا دیگه یادت بره که مثل قدیم جون منی 

ولی یادت نره خوشبختی الانت رو مدیون منی 

شاید اصلا دیگه یادت بره که مثل قدیم جون منی 

ولی یادت نره خوشبختی الانت رو مدیون منی

محسن یگانه

موزیک که تمام شد صدرا چشمهایش را باز کرد. بیشتراز هر کار دیگری در این دنیا می خواست که این پرونده حتی اگر شده تنها پرونده موفق باقی زندگی شغلی اش باشد را با موفقیت به پایان برساند . می دانست که مخاطب این ترانه به احتمال زیاد او نیست اما جمله ای در آن سخت آزارش می داد 

ولی یادت نره خوشبختی الانت رو مدیون منی 

بله این چیزی بیشتر از یک دین سنگین نیست ... 

لب تاپ را بست و شماره پونه را گرفت و در تمام طول صحبت به شدت خودش را کنترل کرد که نپرسد چطور می تواند دفترهای تمام طول چهار سال دانشجویی و عشق یک طرفه باران را به دست بیاورد و بخواند . نپرسید و صدای خودخواهی که درونش اعتراض میکرد را خفه کرد. 

هوای اتاق گرفته و خفه به نظر می رسید . صدرا کنار در تراس ایستاد و پرده را کنار زد با شگفتی دید که باران می بارد . به آرام در را گشود و وارد تراس بزرگ و دلباز خانه شان شد . تماشای برخورد قطرات ریز باران روی سطح استخر خانه دلفریب بود . روی صندلی کنار نرده های فلزی تراس نشست و بی توجه به سوز سردی که لرز خفیفی به تنش انداخته بود به منظره زیبای حیاط خانه چشم دوخت . برگهای سبزرنگ بسیار کوچکی روی درختها به چشم میخورد و بنفشه های تازه کاشته شده زیر بارش باران خودنمایی میکردند . دو روز از شروع بهار می گذشت و هوا سرد اما بهاری بود . مادرش در تراس را باز کرد و با تاسف سری تکان داد و دقایقی بعد با شمدی چهارخانه به نزدش بازگشت و آن را به دستش داد صدرا با لبخند گفت :

- مامان با اینکاراتون منو یاد آقاجون می اندازید کم مونده یه کیسه آب گرم هم بیارین برام !

مادر درست دراز کرد و موهای پسرش را از روی پیشانی کنار زد و گفت :

- آقای وکیل تو خونه هنوز شومینه روشنه میایی بیرون تو این سوز سرما میخوری میخوای این چند روز تعطیلی که تو خونه هستی رو به خودت حروم کنی !

صدرا دست مادر را گرفت و بوسید . 

- قربونتون برم که اصلا حواستون به خودتون نیست و با این بلوز آستین کوتاه دارین منو نصیحت می کنید . 

مادر از این مچ گیری صدرا خندید و با خود فکر کرد چقدر حال و هوای پسرش تغییر کرد خیلی وقت بود که به یاد نمی آورد صدرا اینطور به او ابراز علاقه کرده باشد .

گرچه هر وقت که کاری نداشت با چرخیدن دور و بر او و کمک کردن در کارهایی که شاید به نظر پیش پا افتاده می امد و یا با پیگیری روند درمان رماتیسم چندین و چند ساله اش محبت عمیق خود را به او نشان می داد ، اما صدرا در کل بر خلاف طاها اهل محبتهای کلامی نبود . بی اختیار خم شد و سر پسرش را بوسید . صدرا با وجود همه موفقیت های کاری و درسی اش همیشه بیشترین نگرانی و محبت مادرانه را به خود اختصاص می داد . چون همیشه از نظر او به طرز ناراحت کننده ای تنها به نظر می آمد . 

- امشب خانواده آقای تابان می آن برای عید دیدنی . برنامه خاصی که نداری ؟

صدرا لبخندی از خوشحالی زد و گفت :

- نه ! خونه ام !

مادر این رضایت را دید و با لبخند به سمت اتاق برگشت :

- میرم بگم شهلا خانم برات یه لیوان چای و لیمو بیاره که یه وقت سرما نخوری !

صدرا از اینکه بعد از چند روز بی خبری از دنیای کار می توانست با کسی از جنس خودش به گفتگو بنشیند خوشحال بود . هنگامه با وجود دختر بودنش بهترین دوستی بود که او در تمام طول زندگی کاری و درسی اش داشت . و حتی بحث کردن سر موضوعات مورد اختلافشان او را به وجد می آورد . 

می دانست که باران پس از مدتها حرف زدن با سهند و دکتر بینا قبول کرده که بعد از تعطیلات عید مدتی را به صورت امتحانی به کارآموزی بپردازد و در صورت عدم موفقیت منصرف شود . این خبر را سهند به او داد وقتی برای تبریک سال جدید با او تماس گرفت و به نوعی صدرا را شرمنده کرد . در تمام طول صحبتهایشان صدرا به شدت این احساس را که از سهند بخواهد، تا گوشی را به باران بدهد در خود خفه کرد دوست داشت سال جدید را به او تبریک بگوید و حالش را بپرسد . اما نمی خواست برای آن دو سوتفاهمی پیش بیایید . 

در حالی که به این مسئله فکر میکرد ناگهان از جا بلند شد شمد را روی صندلی اش انداخت و به سمت اتاقش رفت . گوشی موبایلش را از روی پاتختی برداشت و به سرعت شماره پونه را گرفت بعد از سلام و تبریک سال نو پرسید که باران کجاست . پونه گفت که در اتاقش دراز کشیده و موسیقی گوش می کند . لحظاتی بعد صدای ظریف و زیبای باران در گوشی پیچید!

 

- سلام آقای ثابت !

صدرا نفس عمیقی کشید :

- سلام خانم اشراقی سال نوتون مبارک !

- ممنون سال نوی شما هم مبارک .. 

- حالتون خوبه ؟

- خوبم !شما خوبید ؟

- من هم خوبم !

برای لحظاتی سکوت برقرار شد صدایی موزی به او میگفت که از باران بپرس الان داشتی چی گوش می کردی ... از این سوال احمقانه خنده اش گرفت و پرسید :

- راستش امشب من خانم تابان رو می بینم میخواستم ازتون بپرسم دقیقا کی میخواهید برید به دیدنش ؟

باران متعجب از این سوال گفت :

- همون بعد از تعطیلات دیگه !

صدرا احساس حماقت کرد :

- منظورم این بود که بعد از تعطیلات سیزده روزه یا پنج روزه ؛ اخه ایشون بعد از این تعطیلات پنج روزه میرن دفتر و تا پایان سیزده روز تعطیل نیستن!

در همان حال با خود گفت اخه دیوونه اگر اینطوری نباشه چطوری میخوای قضیه رو ماست مالی کنی کنی ... برو بمیر با این تصمیمات یکهویی و مسخره ات 

اما صدای باران آرامش را به او برگرداند :

- خوب راستش بعد از سیزده روز میرم چون ما فردا صبح عازم سفریم !

- کجا به سلامتی ؟

زیر لب بخو د گفت :

- خفه شو به تو چه مگه فضولی ؟

اما باران بی تفاوت پاسخ داد :

- میریم شیراز !

- چه خوب من عاشق شیرازم !

صدرا حس می کرد که دلش میخواهد سرش را به دیوار بکوبد تا اینطور متفضحانه در تلاش برای ادامه صحبت و پیدا کردن حرف مشترک نباشد . 

- من تا حالا نرفتم ؛ اما همیشه دوست داشتم که برم !

- با شناختی که از شما پیداکردم مطمئنم از شیراز خوشتون میاد !

اینبار دیگر تقریبا با صدایی که اگر باران هم دقت می کرد می شنید گفت :

- خاک تو سرت مرد! گند زدی این بار دیگه !

اما صدایی از آن سوی گوشی مجال حرف زدن یا تعجب کردن را از باران گرفت . 

- باران بیا فرید با پدرش اومدن میخوان ببینندت .... 

صدرا بی اختیار از روی صندلی که موقع حرف زدن روی آن نشسته بود برخواست و صاف در سرجایش نشست .

 


مطالب مشابه :


69 روزای بارونی

رمان ♥ - 69 روزای بارونی - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان 185-رمان ارمغان باران.




رمان در امتداد باران (19)

رمان خانه - رمان در امتداد باران (19) - رمان گشت ارشاد(fereshteh 69) رمان لعياى عشق




رمان در امتداد باران (36)

رمان خانه - رمان در امتداد باران (36) - رمان گشت ارشاد(fereshteh 69) رمان لعياى عشق




رمان در امتداد باران (9)

رمان خانه - رمان در امتداد باران (9) - رمان دبيرستان عشق(fereshte 69) رمان دنيا پس از دنيا




رمان در امتداد باران (20)

رمان خانه - رمان در امتداد باران (20) - رمان گشت ارشاد(fereshteh 69) رمان لعياى عشق




رمان در امتداد باران (1)

رمان خانه - رمان در امتداد باران (1) - رمان دبيرستان عشق(fereshte 69) رمان دنيا پس از دنيا




گناهكار 69 و 70

رمان خانه - گناهكار 69 و 70 - رمان مانع(باران كرمى و SaRgArDuN_A) رمان من يه پسرم(kiana007)




رمان در امتداد باران (16)

رمان خانه - رمان در امتداد باران (16) - رمان گشت ارشاد(fereshteh 69) رمان لعياى عشق




برچسب :