80 روزای بارونی

نگاه اخر رو تو آینه به خودش انداخت ... صدای خنده آتوسا بلند شد:
- خوردی خواهرمو!!
با استرس چرخید سمت آتوسا و گفت:
- وای آتی خیلی عوض شدم!!
- خوب توام می خواستی عوض بشی دیگه ...
ترسا دوباره چرخید سمت آینه ... موها و ابروهای مشکی خیلی بهش می یومد ... به خصوص که اینجوری رنگ چشماش هم بیشتر تو چشم می زد ... اما نگران عکس العمل آرتان بود! آتوسا گفت:
- موهات هم بلند شده ها! میخوای یه ذره کوتاش کنی؟! اگه مدل پسرونه بزنی که دیگه عالی می شه!
و همزمان دستی توی موهای کوتاه پسرونه خودش کشید ... ترسا چشماشو گرد کرد و گفت:
- دیگه چی؟! آرتان طلاقم می ده!
و تو دلش گفت:
- همین الانش هم می خواد بده!
آتوسا گفت:
- آرتان تو رو طلاق بده؟! امشب ببینتت سکته رو می زنه ... هر کی ندونه من یکی دیگه خوب می دونم چقدر دوستت داره!
ترسا کف هر دو دستش رو لب میز آرایشگاه قرار داد و کامل خم شد توی آینه تا خودشو دقیق تر بر انداز کنه و گفت:
- خواهر گذشت اون دوران که شوهرامون برامون جون می دادن ... دیگه داریم تکراری می شیم براشون.
آتوسا پا روی پا انداخت و گفت:
- می دونی یکی از دلایلی که من اوایل از ازدواج می ترسیدم همین بود که اسیر روزمرگی بشیم! اما نشدیم خدا رو شکر ... تا یه ذره زندگیمون خواست یه نواخت بشه درسا اومد و بعد هم اینقدر زندگیمون پر هیجان و جدید شد که دیگه دچار روزمرگی نشدیم ... یعنی هر چی می خواد تکراری بشه یه اتفاق جدید می افته ... بیشترش هم مربطو می شه به درسا ... اول دندون در آوردنش بعد راه افتادنش ... حرف زدنش ... حالام که چند وقت دیگه می ره مدرسه ... مانی هم که می شناسی ... خیلی مرده! اونقدر هم عاشق هست که هیچ وقت چیزی رو جز زنش تو اولویت قرار نمی ده ... با شناختی هم که من از آرتان دارم اونم همینطوره ... تازه تو از من بهتری .. چون به عینه دیدم که اینقدر که تو برای آرتان اهمیت داری آترین نداره! چه آترین باشه و چه نباشه اون چشماش همیشه از عشق نسبت به تو برق می زنه ... اینو من نمی گم همه می گن! شوهرت ادمی نیست که بتونه محبتش رو علنی نشون بده اما با همون کاراش هم همه می فهمن چقدر دوستت داره! مگه اینکه خود خرت نفهمیده باشی تا الان ...
ترسا با خنده چرخید سمت آتوسا و گفت:
- نفست بند اومد آتی ... یه نفس عمیق بکش و بعد بقیه شو ادامه بده ...
آتوسا خندید و گفت:
- گم شو بی لیاقت !
بعد از جا بلند شد و گفت:
- بریم دیگه ... درسا و آترین تا الان عزیز رو بیچاره کردن ...
ترسا رفت سمت مانتوش و گفت:
- آره بریم ... من خرید هم دارم ...
بعد از برداشتن آترین از خونه پدرش راهی خونه خودشون شد ... آترین چشم ازش بر نمی داشت و مدام در مورد تعویض رنگ موهاش ازش سوال می پرسید و به خنده می انداختش ... یه هفته از برگشتن آرتان به خونه می گذشت اما هیچی عوض نشده بود و آرتان هنوز هم براش طاقچه بالا می گذاشت ... هر ترفندی تونست پیاده کرد تا آرتان باهاش آشتی بکنه اما فایده نداشت ... آرتان هر شب دیر وقت می یومد خونه و یه راست می رفت توی اتاق مطالعه می خوابید ... ترجیحا زمانی می یومد که آترین خواب باشه و متوجه قهر بابا و مامانش نشه ... ترسا هم تصمیم جدیدی گرفت ... تصمیم گرفت به کل ظاهرش رو عوض کنه تا آرتان رو به زانو در بیاره .. چون راهی نمونده بود که امتحان نکرده باشه ... به خونه که رسیدن بعد از پارک ماشین و برداشتن خریدهاش همراه آترین رفتن بالا ... آترین با ذوق مدام دور و بر مامانش می پلکید و نمی دونست چه طور شعفش رو از داشتن یه مامان جدید بروز بده ..
- مامان شکل مامان شنتیا شدی!
ترسا همینطور که تند تند مشغول درست کردن شام بود گفت:
- مگه مامان شنتیا چه شکلیه؟
- موهاش عین الان تو سیاهه ... بعد تازه می ریزه همه شو تو صورتش ...
ترسا خندید و گفت:
- چه مامان فشنی داره!
- چی مامان؟
- هیچی قربونت برم ... پاشو برو بزن کانال پرشین تون الان پلنگ صورتی داره ...
آترین که تازه یاد کانال مورد علاقه اش افتاده بود پرید از آشپزخونه بیرون ... ترسا هم تند تند غذاشو اماده کرد و رفت سمت اتاقشون ... بلوز و شلوار جدید که خریده بود رو از داخل نایلونش خارج کرد و با صبر و حوصله تنش کرد ... شلوار چسبون خاکستری همراه با تاپ همرنگش ... موهای سیاهش رو که سشوار کشیده بود ساده رها کرد دورش و مشغول آرایش شد ... طبق سیلقه آرتان یاد گرفته بود فقط توی خونه و برای مهمونی ها آرایش بکنه ... برای همینم وقتایی که توی خونه آرایش می کرد کم نمی ذاشت و هر جور که دلش می خواست صورتشو درست می کرد ... وقتی آرایشش کامل شد نگاهی توی آینده به خودش انداخت ... واقعاً یه نفر دیگه شده بود! ساعت ده شب شام رو کشید و همراه آترین خوردن ... آترین غر می زد ... دلش برای باباش تنگ شده بود ... می خواست بیدار بمونه اما چشماش از زور خواب می سوخت ... آخر هم نتونست تحمل کنه و ساعت یازده و نیم که شد بیهوش شد ... ترسا از روی کاناپه جلوی تلویزیون بغلش کرد و برد توی اتاقش خوابوندش ... بعد از اون یه راست رفت توی اتاق مطالعه ...


مطالب مشابه :


رمان روزای بارونی 2

رمان روزای بارونی homa poresfahani. آراد کولر رو روشن کرد و دریچه اش رو کامل روی ویولت تنظیم کرد.




80 روزای بارونی

رمان ♥ - 80 روزای بارونی ترسا کف هر دو دستش رو لب میز آرایشگاه قرار داد و کامل خم شد توی آینه




روزای بارونی 30.31

رمان رمان ♥ - روزای بارونی 30.31 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان




رمان روزای بارونی 13

رمان روزای بارونی 13. هوا کامل تاریک شده بود اما هنوز خبری از ترسا نشده بود!




روزای بارونی 2

روزای بارونی 2 آراد کولر رو روشن کرد و دریچه اش رو کامل روی ویولت رمان روزای بارونی




روزای بارونی 12

روزای بارونی 12 هنوز حرف کامل از دهنش خارج نشده بود که صدای فریاد رمان روزای بارونی




روزای بارونی 11

روزای بارونی 11 - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص هوا کامل تاریک شده بود اما هنوز خبری از




457. رمان روزای بارونی | قسمت دوم

آراد کولر رو روشن کرد و دریچه اش رو کامل روی ویولت تنظیم کرد. رمان روزای بارونی,




برچسب :