رمان عروس برف 6

با قلبی لبریز از عشق و حسرت ویه دنیا حس تنهایی،به آشپزخونه پناه می برم و چند لحظه بعد صدای بسته شدن در رو مثل پتکی که به سرم کوبیده میشه، احساس می کنم.یوسف...یوسفِ من،باز هم رفت...باز هم کنارم نمونده بود!!ولی اینبار..یوسفم صدام کرده بود...گفته بود آذیــن...هر چند که خالی بود ..هر چند که میم مالکیتش رو برداشته بود...هر چند که دیگه آذینش نبودم و بهم، به مــن، نگفته بود آذیــنم!!ولی...من،راضی بودم!!به هر چیزی که از لبهاش بیرون می اومد و به قلبم می رسید راضی بودم!عاشق بودم..حتی اگه یه عاشق تنها بودم..هر چند که توی اون لحظه دلم گرفت و قلبم لرزید و چشمهام بازم سرریز شد و کف دستهام شروع کرد بی وقفه به عرق کردن و سوختن...بغضم رو نصفه نیمه قورت میدم...مثل زهر ماره طعم این بغض های لعنتی...چند ساله که همین طعمیه!!گلوم از این همه دردهای پی در پی متورم شده...و درمان دردم باز هم رفته!!سرم رو بین دستهام می گیرم و به رومیزیه کار شده که سلیقه ی مامانه،خیره می مونم!دلیل این رفتارها و نگاه ها هنوزم مثل یه معمای حل نشدنی توی ذهنم بالا و پایین می شه!با صدای مامان که توی پذیرایی ایستاده و می خواد بفهمه من کجام، از پشت میز بلند می شم و به مامان که داره واسه خودش می چرخه نگاه می کنم...چقدر عشق زندگی و زندگی کردن در این زن قوی و پایداره..!!می بینم که به سمت قاب عکس بابا قدم برمیداره و مشغول لمس عکسش و لبخند قشنگش می شه!دلم پدرم رو می خواد...پدری که همیشه و همه جا حمایتم کرده بود..پدری که ازعشق درون سینه ی من خبر نداشت...که اگه داشت...که اگه از این عشق باخبر بود،خودش سور و سات عروسیمون رو راه می انداخت...خودش منو عروس یوسف می کرد...پدری که اگه می دونست،دیگه با ذوق و شوق نمی اومد خونه و از یه دونه پسر تحصیل کرده و به اصطلاح پولدار و خانواده دار و انسان نمای، شریک عزیزش برام بی وقفه حرف نمی زد...نمی گفت که اروزشه منو توی لباس سفید،کنار پسری که می دونه از هر جهت برای من و شاید تحقق رویاهای خودش ساخته شده خوشبخت ببینه..نمی گفت که من عزیز کرده اش هستم و می خواد تا عمرش باقیه و هنوز موندگاره، سرو سامانم بده و نوه هاش رو ببینه...ولی ازم نپرسیده بود که قلبت از عشق پُـره یا خالـی؟و هر بار که فکر می کنم،هر بار که به اون روزها نگاه می کنم و بر می گردم،می بینم که من،چطور می تونستم به این همه اشتیاقش به این همه خواستنش و فکرهای مثبتش به این ازدواج پشت پا بزنم؟مگه می شد من روی اروزهای پدری که پدرانه و برادرانه و همه کسانه کنارم بود و برام انتخاب کرده بود و ارزو داشت که این انتخاب ِ به قول خودش درست رو قبول کنم،تا به ثمر بشینه،تا به سرانجامی برسه که اون می خواد،روش یه خط بطلان بکشم؟!!مگه می شد..اصلا مگه من می تونستم؟!!اره..نتونستم...نتونستم خط قرمز بکشم روی اروزهای پدرم و اون خط رو کشیدم روی تمامِ خودم!! دل خودم شکست...قلب یوسفم شکست!!با این شکستن ها...قلب مهربون پدرم برای مدتی شاد شد...ولی بعدش..قلبش،تمام مهربونی هاش و پدارنگی هاش...دخترم گفتن هاش...جگر گوشه گفتن هاش..بوسیدن هاش و دعاهاش برای خوشبخت شدنم...کف زدن هاش و کنارم ایستادن هاش و افتخار کردنش به عروس زیبایی که دخترش بودو ولی...اون نمی دونست که توی اون لباس عروس،توی اون همه سفیدی و نور و شادی و شور..دخترش احساس عزا می کرد...بالاخره همه ی اون روزها تموم شد...به بهای شکست من ،تلخ شدن زندگیه من،زندگیه خانواده ی من، قلب شادش از کار افتاد!صورت پنبه ای و نرم مامان رو می بوسم و اجازه نمی دم که تا توی حیاط همراهیم کنه...خستگی از چشمها و صورتش فریاد می زنه..میانه ی راه می ایستم و با لبخند براش دستی تکون می دم و اشاره می کنم که بره داخل.نگاهم کشیده می شه به قسمت انتهایی حیاط... به اذر و رامین که کنار هم نشستن و اذر سر روی شونه های رامین گذاشته و لبخند به لب داره...خواهرم طعم خوشبختی رو کنار شوهرش احساس می کنه و من،براش خیلی زیاد خوشحالم! از صدای تق تق پاشنه های بلند کفشم که روی موزاییک های سنگفرش شده ی حیاط، طنین انداز شده بود، هر دوشون حواسشون به سمت من کشیده می شه!به اذر که از جاش بلند شده لبخندی می زنم و می گم:کاری با من نیست خانوم خانوما؟با دلخوری نگام می کنه و می گه:اخرم کار خودت و داری می کنی که...نشد یه بار من بخوام و تو پیشم بمونی!!روبروش می ایستم و به شوخی لپش رو اروم می کشم و می گم:لوس نشو...چاخان هم نکن!!بعدم خانوم کوچولو من فردا کلی کار دارم...هفته ی شلوغیه این هفته برام...تازه چندتا هم عمل داریم...خودت که می دونی سر این عمل ها من خورد و خاکشیر می شم!!با صدای خنده ی رامین که هنوز روی تاب سفید رنگ و بزرگ خانواده نشسته، سر هردومون به سمتش کج می شه...اذر دست به کمر می زنه و می گه:رامیــن؟به چی داری می خندی؟ هان؟!رامین که از جاش بلند می شه و به سمت ما میاد می گه:اخه اخر شبی دو تا خواهر هی دارین تعارف تیکه پاره می کنین...و دست اذر و می گیره بین دستهاش و می گه:خانومم چرا اذیتش می کنی...خواهر زن من بنده خدا صبح زود باید بلند بشه...انصاف نیست...آذر ادا در میاره و حین اینکه من و رامین به این حرکتش می خندیدم با غر غر رو به رامین می گه: حالا توام واسه من وقت شناس شدی !!شدی دایه مهربون تر از مادر...بعد از دقایقی به هر دوشون شب بخیر می گم و از خونه بیرون می زنم.هوا کم کم رو به خنکی می رفت...نگاهم به سمت اسمون کشیده میشه...هنوزم ابرهای سیاه جلوی نورافشانیه ماه درون اسمون رو گرفتن...اهی می کشم و نگاهم رو از اسمون می گیرم.با دیدن جای خالیه ماشینش ته قلبم خالی میشه...انگار جای خالیه ماشین یوسف بهم دهن کجی می کنه...پوفی می کنم و به سمت ماشینم حرکت می کنم.هنوز در ماشین رو باز نکردم که با صدای زنگ گوشیم کیفم رو زیر و رو می کنم..با دیدن اسم گیسو و پوشه ی پیامش لبخندی کنج لبم جا خوش می کنه!دختر بیچاره می خواد در حق من و یوسف مادری بکنه...نمی دونه که بردارش،راه جنگ رو پیش گرفته..نمی دونه که به من گفته یوسف مرده...یعنی یوسف و فراموش کن...پوشه ی پیام رو باز می کنم و می خونمش!"تو و یوسف چتون شد یهو؟چرا با قلب و اعصاب من بازی می کنید بابا" و یه شکلک عصبانی هم همراه متن فرستاده بود...خنده ی تلخ و کوتاهی می کنم و در جوابش می گم:"به جای فضولی کردن تو کار ما دوتا برو مسواکت و بزن دکی جون!فردا هم بیا بیمارستان با هم حرف می زنیم"هنوز استارت نزدم که پیام بعدیش می رسه!دنده رو عوض می کنم و در حین اینکه یه دستم به گوشیه و مشغول خوندن اس ام اس گیسوام از کوچه خارج می شم!تا پاسی از شب با اس ام اس های دلداری دهنده اش همراهیم می کنه و وقتی اعتراضم رو می بینه بالاخره راضی می شه شب بخیر بگه.نگران من و یوسفه...درست مثل تمام این 3 سال!!اینباکس پیام هام رو سر و سامان می دم و می خوام گوشی رو بزارم روی میز کنار تختم که وسوسه ای عجیب به جونم می افته!گیسو می گفت که یوسف نشسته توی پذیرایی و طبق تمام این شب هایی که از اومدنشون گذشته کاه دود راه انداخته و سیگار پشت سیگار...بین خواستن های دلـم و نخواستن های غرورم دست و پنجه می زنم و بالاخره بعد از جنگی که بین عقلم و قلبم راه افتاده بود به تمام احساساتم غلبه می کنم و گوشیم رو بین انگشتهام فشار می دم و بعد از قرار دادنش روی میز نگاهی پر حسرت بهش می اندازم...به خودم اعتراف می کنم...توی این سکوت و سیاهیه آسمون ،اعتراف می کنم که دلم برای اغوش گرمی که ازم محروم شده بود تنگه...آغوشی که اگرچه کوتاه بود..ولی امشب..از نزدیک و به دور از هر رویا بار دیگه لمسش کردم...چشمهام که باز پر اب می شه،به خودم غر می زنم و برای اینکه بیشتر از این خودم رو عذاب ندم فوری چراغ خواب کوچیکم رو خاموش می کنم و پتو رو می کشم روی بدنم و بعد از گذشتن دقایقی به خواب می رمبه همراه غزل به سمت اتاق عمل راه می افتیم...از صبح این دومین عملی بود که پشت سر هم و فقط با وقفه ای نیم ساعته باید توش شرکت می کردیم...با دیدن دکتر صامتی که زودتر از ما دوتا توی اتاق عمل حاضر بود هر دومون تعجب می کنیم...با خسته نباشیدی به دکتر،زیر نگاه هاش ،به همراه غزل مشغول چک کردن اوضاع بیمار که مرد مسنی هم بود می شیم!نگاهی کوتاه به سمت صامتی می اندازم که می بینم مشغول حرف زدن با یکی دیگه از بچه هاست...هنوز شک دارم که با دکتر مظاهر صحبت کرده یا نه!!از چهره و نگاه هاش که چیزی دستگیرم نمیشه...با سقلمه ای که غزل بهم میزنه به سمتش می چرخم که با نیش باز می گه:قورت ندی طرف و؟پشت چشمی واسش نازک می کنم و اروم می گم:زهی خیال باطل!!ریز می خنده و میگه:اره جون خودت!ببینم اذین از دکتر مهرگان چه خبر؟امروز صبح نمی دونم اون بود که دیدمش یا یکی شبیهش رو!!فوری نگاهش می کنم و می گم:کی دیدی؟شیطون می شه.. ابرویی بالا می اندازه و می گه:نمی دونم..فکر کنم نزدیکای ساعت 9 بود!تا میام حرفی بزنم و اطلاعاتی ازش بگیرم صدای دکتر صامتی به هرجفتمون می فهمونه که عمل رو می خواد شروع کنه!خوشبختانه عمل زودتر از اونچه که انتظار می رفت،تموم می شه و بعد از خروج دکتر صامتی ،مریض رو به بخش مخصوص منتقل می کنیم و خسته و وارفته با غزل به سمت اتاق مخصوصمون راه می افیتم و روی صندلی ها می شینیم..غزل که خودش رو روی صندلی ولو کرده بود و مشغول ماساژ دادن گردنش بود همش اخ و اوخ می کرد و می گفت:پدرم در اومد بابا...عجب گیری کردم پیشنهاد دکتر رو قبول کردم و اومدم پیش صامتی ها...باید برم یه تجدید نظری بکنم...لبخندی به حرکات کششی که داشت با دست و پاهاش انجام می داد می زنم و می گم:تازه خبر نداری؟!!تیز نگاهم می کنه و در حالیکه دستش بالای سرش خشک شده می گه:چی و؟!و با چشمهایی تنگ شده و مشکوک براندازم می کنه!خنده ی کوتاهی می کنم و می گم:دستت خشک شد که دختر...خودش هم خنده اش می گیره...دستش رو می اندازه و می گه...بخدا از بس انرژیم تحلیل رفته اصلا حال خودم و نمی فهمم..دیشبم از دست این داداش خل و چلم خواب نداشیتم هیچ کدوممون که..و بعد از وراجی های همیشگیش می گه:حالا بگو ببینم این خبر جدید و؟پاهام رو دراز می کنم و از گرما مقنعه ام رو به حالت در اوردن می زنم بالای سرم و می گم:والا از وقتی این پسرخاله ی عزیزم وارد شده..کار منه بدبخت دوبرابر شده!!منظورم رو نمی فهمه و با گیجی نگام می کنه و می گه:چه ربطی به مهرگان داره؟!-ربطش اینه که دکتر مظاهر امر فرمودن که من از این به بعد هم تو عمل های صامتی هستم هم توی عمل های مهرگان!تازه یه نفر دیگه رو هم می خوان در نظر بگیرن و با شیطنت براش ابرو بالا می اندازم...ناراحت دستی به پیشونیش می کشه و می گه:خدا خفت نکنه آذین...از دست تو و اون پسرخاله ی ...چشم غره ای بهش می رم که ادامه ی حرفش رو می خوره و با حالتی مظلومانه می گه:نکنه مظاهر من و هم احظار کنه...به صورتش که توی اون لحظه درست شده بود مثل دختر بچه های خنگ و مظلوم لبخندی می زنم و می گم:پاشو خودت و جمع کن...و با خودخواهیه مصنوعی می گم:اگه می بینی من و انتخاب کردن چون،زیادی لایق بودم و ریز ریز می خندم...کمی خودش رو روی صندلی درست می کنه و می گه:کم خودت و تحویل بگیر بابا...بعدم من که اصلا دلم نمی خواد از این پیشنهادا بهم بشه...همینجوریش هم یه پام توی بخشه و یه پام توی اتاق عمل!درست و حسابی هم که به کار و زندگیم نمی رسم...همیشه ی خدا خسته و ویلونم...یه نمونش و که الان داری می بینی ...با خوردن ضربه ای به در اتاق غرغرهاش نصفه می مونه و می گه:چه با ادب...کیه که در می زنه...و با ابرو و ایما اشاره بهم می فهمونه که من برم در رو باز کنم...مقنعه ام رو درست می کنم و به سمت در اتاق حرکت می کنم!با باز شدن در و دیدن دکتر صامتی به همراه یوسف که کنار هم ایستادن لحظه ای سنگ کوب می کنمنگاهم رو از چشمهای یوسف که صورتم رو نشونه رفته می گیرم و به هر دوشون سلام می کنم!دکتر صامتی با متانت و مهربونیه همیشگیش لبخند بهم می زنه و می گه:از خستگی پناه اوردی اینجا خانوم سعادت؟!لبخندی به زور روی لبهام می نشونم و می گم:با خانوم گلدست گفتیم یه چند دقیقه ای رو استراحت کنیم!و با تعجب از این اومدن ناگهانیه هر دوشون در کنارم،نگاهم رو بین هر دوشن حرکت می دم و کلی می پرسم:مشکلی که پیش نیومده ؟!با صدای سلام غزل که پشت سرم ایستاده بود ، سرم رو می چرخونم!از فضولی نتونسته بود طاقت بیاره بازم!اینبار یوسف جواب می ده و می گه:با دکتر در مورد موضوعی که باهاتون جناب مظاهر در میان گذاشته بودن صحبت می کردیم!بهتر دیدیم که با خودتون هم یه مشورتی داشته باشیم خانوم سعادت و با مکثی می گه:و البته خانوم گلدوست!!با تعجب به یوسف نگاه می کنم!مطمئنم که غزل درست مثل یخ وارفته که صداش در نمیاد!یوسف:چرا اینجوری نگاه می کنید خانوم سعادت؟بنده حرف بدی زدم؟سری تکون می دم و سعی می کنم عادی باشم و بگم:نه نه..از اینکه خانوم گلدوست هم همکارم هستن خوشحال شدم فقط..صامتی در حالیکه دستش رو توی جیب روپوشی که به تن داره فرو می بره میگه:پس اگر زحمتی برای خانوم ها نیست بعد از ساعت ناهاریتون تشریف بیارید اتاق من!با دکتر مهرگان منتظرتون هستیم!و با گفتن با اجازه ..از در اتاق فاصله می گیره.به یوسف که هنوز مصرانه ایستاده و نگاهم می کنه چشم می دوزم که با ابرو به پشت سرش اشاره می کنه و می گه:خانوم گلدوست حالشون خوب نیست؟بر می گردم عقب که می بینم غزل پیداش نیس..بی اراده تک خنده ای می کنم و فوری خودم رو جمع و جور می کنم...به یوسف که انگار شیطنت توی نگاهشه، نگاه می کنم و یاد دیشب و حرکاتش می افتم و بی روح و به سردی می گم:حتما از خوشحالی به یه شربت قند احتیاج دارن... و با گفتن با اجازه...فوری وارد اتاق می شم و در و می بندم و به غزل که قیافش بی شباهت به ناله نیست نگاهی می کنم و پقی می زنم زیر خنده....با حالی گرفته و حرصی بر می گرده سمتم و می گه:آذیــن؟چی خنده داره؟شانس من؟و با حرص از جاش بلند می شه و از اتاق می زنه بیرون...خندم بیشتر می شه و صداش می زنم و وقتی می بینم که نمی ایسته و تند از اتاق می ره بیرون من هم دنبالش از اتاق خارج می شم.تا موقعی که می خواستیم بریم توی اتاق دکتر صامتی هر بار که به قیافه ی درهم غزل نگاه می کردم خندم می گرفت و به زور خودم رو کنترل می کردم...چند بار برگشت سمتم و بهم چشم غره های جانانه رفت...غذاش رو هم درست نخورد و فوری این خبر رو هم به مامانش اعلام کرد...کم مونده بود گریه کنه!از اول وقتی دکتر مظاهر این حرف رو بهم زد و گفت که اینجوری قرار گذاشتن و دنبال یه نفر دیگه هم هستن،ذهنم به سمت غزل کشیده شده بود!غزل بر خلاف بعضی از حواس پرتی هاش،با جون و دل کارش رو انجام می داد و ما دوتا بیشتر اوقات و ساعت های کاری کنار هم بودیم و بعضی از بچه ها به ما می گفتن شما دوتا دوقولیید مگه که همه جا کنار همین!ولی غزل اینبار بجای خوشحال شدن، انگار حکم مرگش رو امضا کرده بودن که این همه غصه می خورد!وقتی رفتیم توی اتاق دکتر صامتی و نشستیم هر دوشون شروع کردن به حرف زدن...از اینکه یوسف حتی نیم نگاهی هم بهم نمی انداخت اونقدر عصبی شده بودم که در جواب حرفهای صامتی فقط می تونستم سر تکون بدم و غزل انگار حالم رو فهمیده بود و دقایق پیش خودش رو یادش رفته بود و به جای من هم جواب می داد...با این خیال که حتما از اینکه در اتاق رو ، بروش بستم ناراحت شده،خودم رو قانع می کردم..ولی از این حرصم می گرفت که به من که می رسید سرد حرف می زد و نگاهم بهم نمی انداخت ولی با غزل نه تنها صحبت می کرد بلکه در خلال حرف هاش حتی شوخی های ریزی هم باهش می کرد...تمام حرفهاشون رو هر دو توی کمتر از 20 دقیقه زدن و یه جورایی انگار خواستن از عملکرد ما که باید مثل قبل باشه،خیالشون راحت بشه!اتمام حجت می کردن!!خداحافظی کوتاهی از هر دوشون می کنیم و از اتاق خراج می شیم!تا از اتاق می زنیم بیرون غزل روبروم می ایسته و می گه:چیت شد یهو؟اصلا چرا مهرگان اینجوری بود؟!اخمـو و عصبی!با بی تفاوتی شونه ای بالا می اندازم و غزل که راهم رو سد کرده ،به کنار می زنمش و زمزمه می کنم:داره بازی می کنه!!هنوز پیچ انتهایی راهرو رو تمام نکرده بودیم که صدای یوسف باعث می شه هر دو ،توی جامون بایستیم...غزل نگاهی به من و نگاهی به یوسف که داره نزدیکمون می شه می کنه و فوری به بهانه ای ازم جدا می شه و تنهام می زاره.خندم می گیره...فقط برای لحظه ای این فکر از ذهنم می گذره...همه ما دوتا رو درک می کنن به جز...خودمون!پر استرس و عصبی، با انگشتهای دستم ور می رم و سرم رو تا وقتی که کفش هاش توی دیدم قرار می گیره پایین نگه می دارم!وقتی می بینه نگاهش نمی کنم به ارومی صدام می زنه:سعـادت؟خیلی اروم سرم رو بلند می کنم و به چشم هاش که انگار منتظرم بوده نگاه می اندازم و می گم: بله دکتـر؟!پوزخندی می زنه و می گه:انگار از حرفهایی که شنیدید راضی به نظر نمیاید خانـوم؟!نگاهم رو از صورتش می گیرم و به دکمه های روپوشی که به تن کرده می دوزم و می گم: عجب!! مگه چیزی هم برای دکتر مهـرگان اهمیت داره؟!خنده ی کوتاهی می کنه و می گه:تا اون چیز، چی باشه...مربوط به کی باشه...و با مکث می گه : بگذریم.. گیسو گفت که بهت بگم امروز بیای خونمون...کارت داره انگار!!می دونم که گیسو می تونست این و خودش هم بهم بگه...ولی انگار خواسته یوسف رو به حرف زدن با من تشویق کنه...پوزخندی می زنم و می گم:این و اونوقت کی بهت گفته بود ؟!کمی فکر می کنه و به تمسخر سرش رو کمی می خارونه و می گه:یادمه صبح قبل از خروجم از خونه گفته...ولی می دونی که من تازگی ها حواس درستی ندارم!یه قدم به سمتش بر میدارم و با فاصله ی کوتاهی که بینمون قرار گرفته تو چشمهاش نگاه می کنم و می گم:من خیلی وقته هیچ چیزی رو نمی دونم...و در حالیکه با تمسخر یقه ی روپوشش رو مرتب می کنم می گم:ولی این و می دونم که باید به گیسو بگم خبر رسونش روعوض کنه!نگاهی توی چشمهاش که حالتش تغییر کرده می اندازم و با سختی ادامه می دم.-چون ...کارش و با تاخیر انجام می ده!و به ارومی دستی به یقه ی کتش می کشم و می گم: موافقی پسرخـالــه؟وقتی سکوت و تعجب رو می بینم توی نگاهش ،روی پاشنه ی پا در مقابل چشمهای تعجب زده اش می چرخم و ازش به ارومی و با قدم هایی منظم دور می شم**به سر پیچ راهرو که می رسم ،می ایستم و نگاهم رو می چرخونم سمتش...هنوزم همونطور خشکش زده و سر جاش ایستاده!!نگاهم رو ازش می گیرم و با لبخندی که نمی دونم برای چی روی لبم نشسته به سمت غزل راه می افتم..کل روز رو با غر غر های غزل می گذرونم...از اینکه بدشانسه گلگی می کنه و من هم با سربه سرش گذاشتنش کمی می خندم و غم هام رو فراموش می کنم.لباسهام رو عوض می کنم و بی حوصله مشغول پوشیدن لباسهای بیرونم می شم..با اتمام کارم از بچه ها خداحافظی می کنم و با کنجکاوی از خانوم زاهدی می پرسم که دکتر مهرگان هنوز توی بیمارستانن؟لبخندی مهربون به صورتم می پاشه و می گه:اره عزیزم،کارشون داری؟سری تکون می دم و می گم:اووم نه.. همینجوری پرسیدم! و با گفتن روز بخیر ازشون دور می شم و با ذهنی خسته از ساختمون بیمارستان خارج می شم.گرمای اخرهای شهریور به حدی بیداد می کنه که انگار نه انگار که چیزی به روزهای اغازین پاییز باقی نمونده...همیشه از گرما بیزار بودم و احساس می کردم که سرتاسر تابستون رو از این گرمای طاقت فرسای تهران بیمارم !تا می شینم پشت رُل، فوری درجه سرمایشی ماشین رو به سمت خودم تنظیم می کنم و تازه یادم می افته قرار شده یه سری به گیسو بزنم.حتی وقتی توی ماشین بهش زنگ زدم دلیل اونجا رفتن رو بهم نگفته بود.. و فقط گفته بود تو بیا...کاریت نباشه! بعد از دقایقی بالاخره ماشین رو حرکت می دم و گوشیش رو روی داشبورت قرار می دم و به سمت خونشون حرکت می کنم.دقایقی بعد ماشین رو جلوی خونه ی ویلاییشون پارک می کنم و با برداشتن کیف دستیم از روی صندلی کنار راننده، و برداشتن گوشیم دکمه ی دزدگیر رو فشار می دم و به چهره ی خسته ام که توی شیشه های ماشین منعکس شده نگاهی کوتاه می کنم.این روزها همه جوره خسته ام...چه روحی و چه جسمی و خودم هم به خوبی می دونم دلیلش!نگاهی به در ویلایی و بزرگ خونه می اندازم...چقدر روزهای خوبی رو گذرونده بودیم...چقدر شاد بودیم و الان..چیزی از اون روزها باقی نمونده بود جز خاطراتش!نفسی عمیق می کشم و با فشردن زنگ در،طولی نمی کشه که صدای دعوت کننده ی گیسو رو می شنوم که می گه:به به...افتخار دادین خانوم..و در با صدای تیکی باز می شه!حیاط بزرگ خونه رو با ارامش پشت سر می زارم و به گیسو که اومده روی ایوون ایستاده و نیم تنه اش رو روی نرده های سنگی انداخته لبخندی می زنم و با صدای نسبتا بلندی سلام می کنم.بعد از خوردن شربت البالوی خنک و خوش طعم،لیوان خالیش رو روی میز قرار می دم و می گم: چکار می کنی با کارای خونه؟و نگاهم رو توی سالن بزرگ خونه که خالی از فرشه می چرخونم..می خنده و می گه:معلوم نیست دارم چکار می کنم؟!از صبح پدرم در اومده...مگه کارای اینجا تمومی هم داره..خودمم هم پای کارگرا خورد خورد کار می کنم..و دستش رو توی سالن می چرخونه و می گه:ولی می بینی که اوضاع رو...زنگ زدم قالیشویی و اومدن هر چی فرش بوده بردن...بیچاره کارگری که هم اوردم از صبح تا حالا هنوز درگیر طبقه ی بالاست...یوسف هم که قربونش برم.. دست به سیاه و سفید نمی زنه...هر چند نزنه راحتترم... بجز خرابکاری ،چیزی از دستش برنمیاد!و اروم می خنده..- تازه آقا واسه خودشون تز هم می ده...می گه اینجار و بفروشیم و بریم یه جای دیگه...خوشی زده زیر دلش!متعجب نگاهم رو بر می گردونم سمتش و می گم: بخاطر یکم ریخت و پاش و کثیف شدن بفروشین؟عاقلانست اخه؟بعیده همچین حرفی از یوسف...از یوسفی که برای اولین بار عشقش رو توی همین خونه بهم ابراز کرد...و بهم اعتراف کردیم که خیلی وقته قلبمون متعلق به همه بعیده!!می خنده و در حالیکه از جاش بلند می شه می گه:یوسف چیزی که این روزا نداره عقله دختر جون...و روی میز رو جمع و جور می کنه به سمت آشپزخانه حرکت می کنه...با صدایی بلند می گه:شام چی می خوری؟مانتوم رو روی مبل های راحتی می زارم و به سمت اشپزخانه قدم بر می دارم و تکیه می دم به اپن بزرگ و سنگی.به گیسو که مشغول شستن لیوان هاست نگاه می کنم و می گم:من که واسه شام خوردن نیومدم اینجا...میرم تا یکی دو ساعت دیگه!گیسو به همراه چشم غره بر می گرده سمتم و می گه:بیخود...بگیر بشین سرجات حرف هم نباشه!نگو که فردا کلی کار داری..چون می دونم که فردا بیمارستان نمی ری...تازه مامانمم یه ساعت پیش زنگ زد..گفت که برای 4 روز دیگه بلیط دارن...این و هم شانسی گیر اوردن و با کلی پارتی بازی...باید بمونی و امشب رو کنارم باشی!نگران از اصرار گیسو برای موندن کنارش، لبخندی به زور روی لبهام می زنم و ذهنم رو به سمت برگشتن خاله اینا سوق می دم و فوری از برگشتن خاله و عمو یونس خوشحال می شم و می گم:وای چه خوب...پس به همین زودی ها می بینیمشون دیگه...دلم براشون حسابی تنگ شده...بعدم در مورد امشب،خواهشا اصرار الکی نکن..کار که دارم...تازه کارای خونمم مونده..هفته ای یه بار هم درست و حسابی نمی تونم به اوضاع خونم رسیدگی کنم..و با کمی مکث نگاهم رو می دوزم به سنگ اجری رنگ اپن و با کشیدن نقش های عجیب غریب روش، زمزمه می کنم: تـازه ...حوصله ی اون داداش اخموت و هم ندارم....به گیسو که برگشته و می خواد دهنش رو برای حرف زدن باز کنه نگاه می کنم که.. با صدایی که درست از پشت سرم شنیده می شه لحظه ای جا می خورم..-به کی گفتی اخمــو؟**به سر پیچ راهرو که می رسم ،می ایستم و نگاهم رو می چرخونم سمتش...هنوزم همونطور خشکش زده و سر جاش ایستاده!!نگاهم رو ازش می گیرم و با لبخندی که نمی دونم برای چی روی لبم نشسته به سمت غزل راه می افتم..کل روز رو با غر غر های غزل می گذرونم...از اینکه بدشانسه گلگی می کنه و من هم با سربه سرش گذاشتنش کمی می خندم و غم هام رو فراموش می کنم.لباسهام رو عوض می کنم و بی حوصله مشغول پوشیدن لباسهای بیرونم می شم..با اتمام کارم از بچه ها خداحافظی می کنم و با کنجکاوی از خانوم زاهدی می پرسم که دکتر مهرگان هنوز توی بیمارستانن؟لبخندی مهربون به صورتم می پاشه و می گه:اره عزیزم،کارشون داری؟سری تکون می دم و می گم:اووم نه.. همینجوری پرسیدم! و با گفتن روز بخیر ازشون دور می شم و با ذهنی خسته از ساختمون بیمارستان خارج می شم.گرمای اخرهای شهریور به حدی بیداد می کنه که انگار نه انگار که چیزی به روزهای اغازین پاییز باقی نمونده...همیشه از گرما بیزار بودم و احساس می کردم که سرتاسر تابستون رو از این گرمای طاقت فرسای تهران بیمارم !تا می شینم پشت رُل، فوری درجه سرمایشی ماشین رو به سمت خودم تنظیم می کنم و تازه یادم می افته قرار شده یه سری به گیسو بزنم.حتی وقتی توی ماشین بهش زنگ زدم دلیل اونجا رفتن رو بهم نگفته بود.. و فقط گفته بود تو بیا...کاریت نباشه! بعد از دقایقی بالاخره ماشین رو حرکت می دم و گوشیش رو روی داشبورت قرار می دم و به سمت خونشون حرکت می کنم.دقایقی بعد ماشین رو جلوی خونه ی ویلاییشون پارک می کنم و با برداشتن کیف دستیم از روی صندلی کنار راننده، و برداشتن گوشیم دکمه ی دزدگیر رو فشار می دم و به چهره ی خسته ام که توی شیشه های ماشین منعکس شده نگاهی کوتاه می کنم.این روزها همه جوره خسته ام...چه روحی و چه جسمی و خودم هم به خوبی می دونم دلیلش!نگاهی به در ویلایی و بزرگ خونه می اندازم...چقدر روزهای خوبی رو گذرونده بودیم...چقدر شاد بودیم و الان..چیزی از اون روزها باقی نمونده بود جز خاطراتش!نفسی عمیق می کشم و با فشردن زنگ در،طولی نمی کشه که صدای دعوت کننده ی گیسو رو می شنوم که می گه:به به...افتخار دادین خانوم..و در با صدای تیکی باز می شه!حیاط بزرگ خونه رو با ارامش پشت سر می زارم و به گیسو که اومده روی ایوون ایستاده و نیم تنه اش رو روی نرده های سنگی انداخته لبخندی می زنم و با صدای نسبتا بلندی سلام می کنم.بعد از خوردن شربت البالوی خنک و خوش طعم،لیوان خالیش رو روی میز قرار می دم و می گم: چکار می کنی با کارای خونه؟و نگاهم رو توی سالن بزرگ خونه که خالی از فرشه می چرخونم..می خنده و می گه:معلوم نیست دارم چکار می کنم؟!از صبح پدرم در اومده...مگه کارای اینجا تمومی هم داره..خودمم هم پای کارگرا خورد خورد کار می کنم..و دستش رو توی سالن می چرخونه و می گه:ولی می بینی که اوضاع رو...زنگ زدم قالیشویی و اومدن هر چی فرش بوده بردن...بیچاره کارگری که هم اوردم از صبح تا حالا هنوز درگیر طبقه ی بالاست...یوسف هم که قربونش برم.. دست به سیاه و سفید نمی زنه...هر چند نزنه راحتترم... بجز خرابکاری ،چیزی از دستش برنمیاد!و اروم می خنده..- تازه آقا واسه خودشون تز هم می ده...می گه اینجار و بفروشیم و بریم یه جای دیگه...خوشی زده زیر دلش!متعجب نگاهم رو بر می گردونم سمتش و می گم: بخاطر یکم ریخت و پاش و کثیف شدن بفروشین؟عاقلانست اخه؟بعیده همچین حرفی از یوسف...از یوسفی که برای اولین بار عشقش رو توی همین خونه بهم ابراز کرد...و بهم اعتراف کردیم که خیلی وقته قلبمون متعلق به همه بعیده!!می خنده و در حالیکه از جاش بلند می شه می گه:یوسف چیزی که این روزا نداره عقله دختر جون...و روی میز رو جمع و جور می کنه به سمت آشپزخانه حرکت می کنه...با صدایی بلند می گه:شام چی می خوری؟مانتوم رو روی مبل های راحتی می زارم و به سمت اشپزخانه قدم بر می دارم و تکیه می دم به اپن بزرگ و سنگی.به گیسو که مشغول شستن لیوان هاست نگاه می کنم و می گم:من که واسه شام خوردن نیومدم اینجا...میرم تا یکی دو ساعت دیگه!گیسو به همراه چشم غره بر می گرده سمتم و می گه:بیخود...بگیر بشین سرجات حرف هم نباشه!نگو که فردا کلی کار داری..چون می دونم که فردا بیمارستان نمی ری...تازه مامانمم یه ساعت پیش زنگ زد..گفت که برای 4 روز دیگه بلیط دارن...این و هم شانسی گیر اوردن و با کلی پارتی بازی...باید بمونی و امشب رو کنارم باشی!نگران از اصرار گیسو برای موندن کنارش، لبخندی به زور روی لبهام می زنم و ذهنم رو به سمت برگشتن خاله اینا سوق می دم و فوری از برگشتن خاله و عمو یونس خوشحال می شم و می گم:وای چه خوب...پس به همین زودی ها می بینیمشون دیگه...دلم براشون حسابی تنگ شده...بعدم در مورد امشب،خواهشا اصرار الکی نکن..کار که دارم...تازه کارای خونمم مونده..هفته ای یه بار هم درست و حسابی نمی تونم به اوضاع خونم رسیدگی کنم..و با کمی مکث نگاهم رو می دوزم به سنگ اجری رنگ اپن و با کشیدن نقش های عجیب غریب روش، زمزمه می کنم: تـازه ...حوصله ی اون داداش اخموت و هم ندارم....به گیسو که برگشته و می خواد دهنش رو برای حرف زدن باز کنه نگاه می کنم که.. با صدایی که درست از پشت سرم شنیده می شه لحظه ای جا می خورم..-به کی گفتی اخمــو؟!ضربان تند شده ی قلبم رو به خوبی حس می کنم!اب دهنم رو پر سر و صدا قورت می دم و بعد از نگاهی به چشمهای گیسو و دهن بازش...لبخندی هول هولی روی لبم می نشونم.بعد از مکثی از چیزی که شنیدم و حرفی که به زبان اورده بودمش، نیم رخم رو می چرخونم سمتش و کوتاه و زیر لبی سلام می کنم.گیسو فوری جو رو عوض می کنه و با سر و صدا از اشپزخونه میاد بیرون ...به به داداشمم اومد...چی بهتر از این...و به سمت یوسف قدم بر می داره و کیف یوسف رو ازش می گیره می گه:خسته نباشی بــرادر...امروز چطور بود؟!می بینم که مشغول باز کردن دکمه های آستینشه و همینطور که مشغوله به سمت اشپزخونه و سینک ظرفشویی راه می افته :توام خسته نباشی...بازم که خونه رو زیرو رو کردی که..به ما رحم نمی کنی یکم به خودت رحم کن...واجب نیس همه ی کارا رو توی کمترین زمان انجام بدی گیسو خانوم...بعدم محض کنجکاویتون باید بگم که امروزم همه چی خوب بود...شاید هم عالی!!و به ارومی و زمزمه کنان می گه:البته اگه بعضی از حرف ها رو نادیده بگیرم!طعنه ی کلامش رو حس می کنم و نگاه از قامتش که پشت به منه و هنوز مشغول شست و شوی دستهاش تا ارنجشه می گیرم و توی دلم زمزمه می کنم:اینجار و با حمام اشتباه گرفته...برمی گردم و به گیسو که ابرو بالا می اندازه لبخندی می زنم و گوشه ی لبم رو اروم گاز می گیرم...چشمکی بهم می زنه، بی صدا و با حرکت لبش می گه:بی خیال...و کیف و کت به دست به از کنارمون دور می شه!-خانوم خوش اخلاق حوله دستی رو ندیدی؟!به سمتش می چرخم و شونه ای بالا می اندازم و نگاهم رو می دوزم به دستهاش:باید همونجاها باشه..با لودگی دور خودش می چرخه:پس کجاس که من نمی بینم؟!نگاهی به چشمهاش که روی صورتم بی پلک ثابته ،می اندازم و به داخل اشپزخونه حرکت می کنم.و زیر لب به آرومی غر می زنم : مـرد هم اینقدر تنبــل؟!گوشاش بی حد و اندازه تیزه و قدرت شنواییش بالا... فوری می گه:چیزی گفتی؟نــوچ بلندی می گم و نگاهی کلی توی اشپزخانه می اندازم و با فکر اینکه ممکنه حوله ها رو مثل بقیه چیزهایی که برام گفت شسته و سرجاش قرار داده، شسته باشه.به سمت کشوها ی کابینت ها میرم و با این فکر که اونحا جاشون داده باشه، کشوی اول رو باز می کنم.طولی نمی کشه که، کشوی اول خالی بودنش رو به رخم می کشه و صدای سرزنشگر یوسف از پشت سرم و خیلی نزدیک به گوشم می رسه:آخه کی حوله رو می زاره تو کشو خانــوم؟!و با دست طرف راست رو نشون می ده و می گه :جای اویز حوله اونجاست!بر می گردم و نگاهی معنی دار بهش می اندازم...می فهمه که این نگاه ."یعنی فضولی موقوف!"پر شیطنت ،شونه ای بالا می اندازه و عقب می ره و به صندلی ها تکیه می ده...می دونم که تا الان نیمی از اب دستش خشک شده و چکیده روی کف پوش های سرامیکیه آشپزخانه.از دیر کردن گیسو کفری می شم و کشوی بعدی رو پر حرص باز می کنم،ولی با دیدن حوله های ردیف شده نیشم تا بناگوش خود به خود باز می شه!حوله ی نارنجی با حاشیه های مارک دار قرمز رنگ رو بیرون می کشم و به ارومی می چرخم سمت یوسف و حوله ی کوچک رو به سمت چشمهاش بالا می گیرم.لبخندی که روی لبش بود،محو می شه ...مطمئنا دلش می خواسته که من هم مثل خودش حوله رو پیدا نکنم و کمی بهم بخنده ....ولی من،پیدا کردم!تکیه اش رو از میز بر می داره و برای گرفتن حوله یه قدم به سمتم بر می داره!اینبار من تکیه می دم به بدنه ی چوبیه کابینت و خیره و پیروزمندانه نگاهش می کنم!دستش رو که برای گرفتن حوله جلو می کشه..، شیطون می شم و بچه...سربه سرش می زارم و دستم رو عقب می کشم.فوری لبخندی روی لبش می شینه...روی لب من هم!از سربه سر گذاشتنش باهاش لذت می برم کاری که خودش همیشه با من می کنه...یه قدم دیگه جلو میاد و طلبکارانه نگام می کنه....حوله رو جلو می کشم و به چشمهای ریز شده اش بازم لبخند می زنم!دستش رو سریع جلو می کشه...می خواد زرنگی کنه!ولی من بیشتر زرنگم و بازم ناکام می مونه...دستش رو که می اندازه ..به لبم که با لبخند یه وری شده نگاه می کنه، با مکث،حوله رو بازم به سمتش می گیرم...مشکوک نگاهش بین من و حوله ی درون دستم می چرخه !انگار من شکارم و اون شکارچی... ولی اون یه شکارچیه تازه کاره...می دونم که برای بلند کردن دستش پر از تردیده!از مکث و تردیدش استفاده می کنم و حوله رو با حرکت نرم و سریعی می اندازم دور گردنش... با لبخندی پهن به صورت به ته ریش نشسته و جذابش،لبه های حوله رو به ارومی رها می کنم و ازش دور می شم و زمزمه می کنم:شکارچیه تنبلتا موقع شام خبری از یوسف نمی شه...کمی کمک گیسو می کنم و یه زنگ هم به مامان اینا می زنم و حالشون رو می پرسم و به اونا هم تعارف می کنم که بیان!ولی مامان می گه که سردرد گرفته و اذر هم طبق معمول با رامین بیرونه و...این یعنی اینکه نمی تونن بیان!به گیسو که نگاهش خیره شده به من لبخندی می زنم و می گم:نمیان..تو هم یه غذای سبک درست کن!خسته شدم از پلو و خورشت!دستش رو روی سینه اش می زاره و تا شکم خم می شه و با لودگی می گه:چشم بانوی من،شما امر بفرمایید!به لودگیش می خندم و همراهش می رم توی اشپزخونه!ساعتی رو بی وقفه با حرف زدن و خندیدن می گذرونیم تا وسایل شام اماده بشه...چیدن پرک های خیار روی ظرف سالاد رو به اتمام می رسونم و رو به گیسو می گم:پس این غذات چی شد بابا...معده کوچیکه بزرگه رو که خورد ...می خنده و می گه:آی آی..غر غر نداشتیم ها...این همه الان تنقلات خوردی...تو دیگه الان نباید شام بخوری!چشم غره ای بهش می رم و می گم:این حرفت یعنی چی؟یعنی چاقم؟چشمکی می زنه و می گه:مـن؟من گفتم تو چاقـی یا تپــل؟چرا حرف می زاری تو دهنه من ..فقط می گم باید مراعات کنی عزیز من....و می خنده... چون چاق میشی..تپل می شی...و اروم می گه:اونوقت خوردنی می شی...!!و نیشش رو باز می کنه!پشت چشمی به لبخندش نازک می کنم و ایـش کوتاهی می گم:خیلی هم وزنم ایده آل شده! اصلا ما ژنتیکی خوش هیکلیم...می گی نه،باشه.. نگاه کـن!و فوری با خنده از جام بلند می شم و یه ژست مسخره می گیرم که گیسو غش غش می خنده و می گه:خــل و چــل...باشه بابا..خوش هیکــل!برو اون یوسف رو صدا بزن تا این کتلت ها یخ نکرده..به سمت کتلت ها که اخرین جلز و ولزهاشون رو درون تابه می کنن می رم و در حال ناخنک زدن می گم:نمی شه خودت بری؟!قاشق چوبی درون دستش رو به نشونه تهدید نزدیک چشمهام میاره و می گه:نزار چشاتو دربیارم ها...بدو برو..لب بر می چینم :چه خشــن!می خنده :کجاش و دیدی؟و با گفتن دِ یالا...بهم می فهمونه که برم سراغ یوسف!از یه طرف دلم به این بهانه های الکی برای همکلام شدن با یوسف دلخوشه و از طرفی دلم بهم تلنگر می زنه که سربار نباش...غرورت و حفظ کن...بیشتر از این نشکن!شونه ای بالا می اندازم به چند قدم مونده تا اتاق خوابش چشم می دوزم ...هنوز قدمی مونده بود که در اتاقش باز می شه و چشم تو چشم می شیم!ابروهاش رو بهم نزدیک می کنه و می گه:چیزی شده؟!ابروهام رو بالا می اندازم:نــه...فقط...شــام!و قدم اولم رو برمی دارم که راه اومده رو برگردم، ولی با صدای متفاوتش توی جام میخکوب می شم و قدم هام سست می شه!-خود گیسو نمی تونست بهم بگه؟!حس کردم لحظه ای زانوهام شروع کرد به لرزیدن..گلوم خشک شد..پوزخندی عصبی نشست رو لبم!داشت تلافی می کرد!من واقعا این یوسف رو نمی شناختم...نه نمی خواستمم که بشناسمش...دستم رو به دیوار می گیرم و همونطور که هنوز پشتم بهشه چشمهام رو از حرصی که با این سوالش توی وجودم رخنه کرده،باز و بسته می کنم و دست مشت شده ام رو بیشتر فشار می دم و با قدم های بلند ،سریع ازش دور می شم!هی به خودم و دل موامونده ام غز می زنم...چرا اینقدر سادگی می کنم...چرا اینقدر به رفتارهای پر از تضاد این مــرد خواستنی ،دل خوش می کنم ..به جای اشپزخونه راهم رو به سمت سرویس بهداشتی کج می کنم و درش رو پر سر و صدا و با حرص می کوبم بهم و یادم می ره که اینجا خونه ی خودم نیست و من،فقط یه مهمونمبه گیسو که سعی داشت یوسف رو سر میز شام به حرف بکشه لبخندی می زنم...معنیه لبخندم رو می فهمه و سری تکون می ده و با چشمهاش به بشقابم اشاره می کنه!به خوردن کتلت کوچکی اکتفا می کنم و با سالاد درون بشقابم بازی می کنم.نگاهم روی سس فرانسویه و خوش مزه ی روی میز خیره میشه ...می دونم که دلم نمی خواد بیشتر از این،اینجا و این همه نزدیک بهش بشینم و اینطور توی دلم غوغا باشه...فکرم همه جا و هیچ جاست!!به یوسف که بشقابش رو به ارومی پس می زنه و از گیسو بابت شام تشکری کوتاه می کنه،نگاه می کنم!انتظار داشتم که سریع از پشت میز بلند بشه و راه رفتن به اتاقش رو پیش بگیره..ولی نه..انگار خیال دیگه ای داشت مرد خواستینه من!دلم برای این مرد خواستنی ..این مردی که عاشقانه، عاشقشم..بی نهایت تنگ بود...دل ِ تنگی که دیگه نمی خواد و نمی تونه ساکت بشینه!به ارومی و مکث دار، نگاه از چهره ی گرفته و فک منقبض شده اش می گیرم و و تکه ای از کاهوی اغشته شده به سس دوستداشتنیم که فرو رفته درون چنگال رو به سمت دهانم می برم!از گیسو می خواد که براش لیوانی دوغ بریزه و گیسو هم اینکار رو می کنه!بعد از سرکشیدن لیوان دوغ،اون هم یک نفسه،از جاش بلند می شه و می گه:من بیرون... کار دارم..دیروقت میام نگران نشو...نگاه متعجب من و گیسو به یوسف که مصمم و جدی ایستاده خیره می شه!- آخه چرا؟کــار؟ اونم این وقت شب یوسف جان؟!در جواب سکوت یوسف پوزخندی می شینه روی لبهای من!حتما بخاطر حضور منه که خواب امشب بهش حرام شده و قصد فرار به سرش زده!اره منم که مزاحمم..منم که اینجا اضافه ام..دور دهنم رو با دستمال پاک می کنم و بی اراده وبه تلـخی، از پشت میز بلند می شم و صندلی رو عقب می زنم و بدون نگاه به یوسف، تشکری کوتاه از گیسو می کنم و نگاهم رو به سمت یوسف می کشم و خیره توی صورتش می گم:اونی که باید بره،منم..پس میرم!و میز رو دور می زنم و همین که می خوام برم صدای گیسو متوقفم می کنه:اخه تو چرا؟آذیــن...به جان بابا یونس،بخدا قسم اگه بری دیگه حتی نگاهتم نمی کنم...این رفتارا یعنی چی؟!مُردد توی جام می ایستم!دلم به موندن رضا نیست!راضی نیستم از این موندن اجباری و مزاحمت وار!حرصی ام از یوسف،یوسفی که بی رحمانه هنوزم ساکته و انگار از خداخواسته ست که من امشب نباشم!صدای سرزنشگر گیسو بار دیگه بلند می شه و اینبار یوسف رو مورد هجوم حرفهاش قرار می ده و تا می تونه سرزنش می کنه و گلایه..که این رفتارها چیه؟چرا اینکارا رو می کنی؟باید خجالت بکشی از این رفتارت...مثلا دکتر مملکتی ولی با این رفتارهات...نشون می دی اون همه سال درس،انگار هیچ بوده!مگه بچه ای..چرا نمی خوای بزرگ بشی..بس نیس این رفتارها...هنوز پشت به هر دوشون ایستاده بودم و دل شکسته ام رو اروم می کردم و نمی گذاشتم که چشمه ی اشکم از سر باز بشه و بچکه روی گونه هام!از این همه ضعف خودم بیزار شده بودم!اهی می کشم و وقتی این همه سکوت یوسف رو می بینم می چرخم سمت گیسو و می گم:گیســو...خواهش می کنم...کافیه دیگه!!و سرم رو به زیر می اندازم و می گم:کسی که باید مواخذه بشه منم!من،نباید می اومدم!اشتباه از من بود...گیسو حرصی میاد سمتم و می گه:اصلا شما دوتا می فهمین چی می گین؟می فهمین دارین چکار می کنین؟ و کلافه سرش رو به سمت سقف بالا می بره و می گه:بخدا که هر دوتون نمی فهمید..نمی فهمید...و نگاهی پر از ناراحتی و نسبتا طولانی به سمت من و یوسف روانه می کنه و از اشپزخونه خارج می شه...دقیقه ای طول نمی کشه که یوسف هم بی حرف و صحبت، از اشپزخونه و از کنارم رد می شه و بازم میره!قدم های سست شده ام رو به سمت میز بر می دارم و روی نزدیکترین صندلی می نشینم... شقیقه هام رو که در حال نبض زدنن ، با دستهام فشار می دم و ناراحت از این همه بی عدالتی و سردیه یوسف،اشکم بیشتر از این طاقت نمیاره و درست مثل صبرم،لبریز می شه!حتی برای دلخوشیه من هم، کلمه ای به زبان نیاورده بود..نمی دونم چقد می گذره که باصدای بر خورد بشقاب ها به هم سرم رو از روی میز بلند می کنم..گیسو با لبخند نگام می کنه و می گه:پاشو برو تو اتاق...اینجا که جای خوابیدن نیست دختر خوب!دستهام رو تا بالای سرم می کشم و به پشتیه صندلی تکیه می دم و می گم:نه..ظرفارو کمکت می شورم. بعدش دوتایی می ریم..اوکی؟با زدن چشمکی که موافقتش رو نشان می ده کارم رو شروع می کنم و فوری از پشت میز بلند می شم و کمکش می کنم!در حالیکه که لحظه ای حس می کنم سرم از درد در حال انفجاره...ساعتی بعد هر دو فارغ از کار به اشپزخانه ی جمع و جور شده و تمیز نگاه می کنیم!صدای سوت کتری نشون میده که اب جوش اومده و گیسو برای دم کردن چای بلند میشه...نگاهی به ساعت مچیم می اندازم.. 11:35 دقیقه از شب رو نشون می ده!با نگاه به ساعت بی اراده خمیازه ای می کشم!می دونم که هر وقت قبل از خواب چای یا قهوه خوردم به زور شب رو به صبح رسوندم!ولی در برابر اصرار گیسو که از چای تازه دم شده و خوش عطرش تبلیغ می کنه، راهی بجز تسلیم نداشتمروی تخت یه نفره ی فلزی جابجا می شم و چشمهام رو برای بار نمی دونم چندم باز و بسته می کنم..طولی نمی کشه که دست از به زور بستن چشمهام بر می دارم و کلافه دو دستم رو زیر سرم قرار می دم و به سقف، که نور ماه از پنجره به دورن اتاق افتاده و کمی روشنش کرده چشم می دوزم.از اینکه همیشه همه چیز بر خلاف تفکراتم می گذشت سخت عصبی بودم.لبخندی تلخ می زنم...به گیسو گفته بود که اینجارو می فروشیم..می خواسته که از این خونه و اون همه خاطرات فرار کنه؟سردرد عجیبی که شب سراغم اومده لحظه ای رهام نمی کنه...چشمهام رو از زور درد سرم،می بندم و زیر لب پر حرص می گم:به جهنم..بفروش...حتی خاطراتمون رو هم بفروش!حرفی نیست!روی تخت نیم خیز می شم و توی تاریکی دنبال کیف دستیم می گردم..با پیدا کردنش و بیرون کشیدن قوطی قرص ارامبخشی که گاه گداری ازش استفاده می کنم کیف رو گوشه ی اتاق پرت می کنم.حتی حس اینکه از اتاق خارج بشم و برای برداشتن لیوانی اب به اشپزخانه برم رو درون خودم احساس نمی کردم.با اکراه دستی به موهام می کشم و کمی از اون حالت پریشونی درشون میارم و به ارومی دستگیره اتاق رو بی سرو صدا به سمت پایین حرکت می دم و پاورچین پاورچین از اتاق خارج می شم.خونه توی تاریکیه مطلق فرو رفته و به زور حتی جلوی پام رو هم می تونستم ببینم..به هر زحمتی که بود خودم رو به اشپزخونه می رسونم و هالوژن های کم نور رو روشن می کنم و لیوانی از روی میز بر می دارم.سردردم تو ی همین چند دقیقه ی اخیر، انگار شدیدتر از قبل شده بود..با دستهایی که انگار لرزش داشت یکی از قرص ها رو از قوطی بیرون می کشم و با قرار دادنش توی دهنم لیون پر از اب رو یه ضرب می نوشم.تلخیه قرص باعث میشه درست مثل همیشه ابروهام درهم کشیده بشه و تازه همزمان نگاهم بیفته به گوشه ی سالن که انگار توی دود فرو رفته...اب تلخ درون دهنم رو به ارومی قورت می دم و از ترس اینکه نکنه یوسف من رو ببینه و فکر کنه که بیرون اومدنم نقشه ای از قبل بود و بازم سرزنشم بکنه...یا اصلا فکر بکنه که به قصد نزدیک شدنش اومدم بیرون ، می خوام لیوان رو بردارم که با برخوردش به گوشه ی قوطیه سفید و کوچیک قرص،قوطی قل می خوره و روی سرامیک های سالن پرت می شه و از حیطه ی دیدم خارج می شه و من،با ناراحتیه تمام..فقط به این خرابکاری نگاه می کنم.با صدای پرت شدن قوطی می بینم که یوسف هم فوری متوجه می شه و صاف توی جاش می ایسته و نگاهش رو می چرخونه سمتی که من ایستادم.مطمئنا فکر کرده که توی این نیمه شب دزد به خونشون زده!می بینم که فوری به سمتم قدم بر می داره..سرم رو به زیر می اندازم و عصبی پوست لبم رو می جوم.دستی به شقیقه هام می کشم و وقت رو بیشتر از این تلف نمی کنم و با قدم هایی بلند از اشپزخونه خارج می شم و دنبال قوطی می گردم..ولی قبل از پیدا کردنش صدای گرفته ی یوسف رو از نزدیک می شنوم که می گه:تویی اذین؟ و در حالیکه روی زمین دلا شده می گه:دنبال این می گردی؟!بی هیچ حرفی فقط نگاهش می کنم!هنوز روی زمین روی دو زانو نشسته و قوطی درون دستشه و سرش پایینه!نگاهم رو که متوجه خودش می بینه از جاش بلند می شه و به سمتم میاد..نبض شقیقه هام پر سر و صداتر از قبل می زنه و تپش قلبم نامنظم میشه..نگاهی به صورتم می اندازه و با چرخیدن دورم پشت سرم می ایسته و به سمت نور کم سوی اشپزخونه حرکت می کنه..از اینکه قوطیه قرص درون دستشه، بیشتر از هرچیزی عصبیم..می دونم که این دارو بخاطر دُز بالا بدون تجویز دکتر خوردنش خطرناکه و من،بدون تجویز می خورمش!می بینم که نگاهش هنوز روی قوطیه درون دستشه و داره خیره خیره توی اون نورهای کمرنگ نگاهش می کنه!قد


مطالب مشابه :


رمان عروس برف 6

شهر رمان | shahr roman - رمان عروس برف 6 - شهر رمان - رمان آنلاین - کلوپ رمان - رمان برای موبایل- تایپ




رمان عروس مرده / مژگان زارع/ فصل اول(بخش بیستم)

طرفداران مژگان زارع - رمان عروس مرده / مژگان زارع/ فصل اول اولین برف زمستانی امروز فرو ریخت.




آخرین برف زمستان قسمت17

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - آخرین برف انواع رمان خواستم دوباره عروس خونواده ای شم که که




رمان عروس خون بس 4

بی رمان - رمان عروس روژان کاپشن مهیار رو چسبوند به خودش رفت تو حیاط برف سنگینی اومده بود




عروس خون بس 9

رمــــان ♥ - عروس خون بس 9 میخوای رمان برف بازیشون،دو روز سهیل رو توی رختخواب انداخت،و




رمان 4 تا دختر شیطون قسمت 3

رمــــان ♥ - رمان 4 تا اینور دارن برف بازی میکنن ماهم عروس دوماد اومد




عروس خون بس 1

رمــــان ♥ - عروس میخوای رمان تا یکی دو ساعت دیگه برف شروع میشه رفت پشت در انبار




رمان عروس خون 1

دنیای رمان - رمان عروس خون 1 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , رمان آخرین برف




برچسب :