پست13و14(قسمت اخر )رمان نیازم به تو

 

۱۳

بالای سریه بیمار" فلپ شکمی" بودم .اون زاویه ازساختمون به خیابون راه داشت. وقت ملاقات خیلی وقت بود به اتمام رسیده ومشغول چارت وضعیت بیماربودم که به پرستارکشیک بعدی تحویل بدم. همونطورپرونده به دست چرخیدم سمت پنجره ... ازدیدن شخصی کنارخیابون برجا میخکوب شدم. چیزی نمونده بود سکته کنم.سریع خودموکنارکشیدم ، گواینکه ازاون فاصله بعید بود منوببینه. به سرعت به سمت رختکن رفتم . لیلا وارد اتاق شد وگفت : پروا چی شده ؟ اتفاقی افتاده ؟

درحال تعویض لباس گفتم : بعدا" بهت می گم ؛ فقط اگه پارسا اومد دنبالم بگویه سری خرید واجب داشتم مجبورشدم زودتربرم.

دورخودم می چرخیدم لیلا هم که با من به هرسومیومد گفت : حداقل بگوچی شده ؟ منکه مردم ازنگرانی ؛ شاید بتونم کمکت کنم.

دستی روی شونه ش زدم گفتم : کاری ازتوبرنمیاد فقط برام دعا کن ...

بدوازسالن خارج شدم.آخرین لحظۀ بسته شدن درآسانسوررسیدم پریدم تو ... به پایین که رسیدم ازخروجی پشتی بیمارستان خارج شدم.هر چی توی کیفموگشتم کارت رامبد وپیدا نکردم بنابراین سریع یه ماشین دربست گرفتم وآدرس خونۀ عمه رودادم.هوا سرد وتاریک بود . با فشردن زنگ ,عمه با حیرت دروبه روم بازکرد... بعد ازسلام واحوالپرسی گفت : چی شده راه گم کردی عزیزم ؟

- عمه جون باورکنید گرفتارم . خودتون که درجریان هستید.

عمه : آره عزیزم خودتوناراحت نکن، قصدم گله گذاری نبود ، بیا توچرا اونجا ایستادی ؟

- چشم ممنون .

روی مبل نشستم، زینت خانم برام یه چای گرم آورد.هرزمان دیگه ای بود ازخوردنش لذت می بردم ولی اون لحظه هیچی نمی تونست خوشحالم کنه .

عمه بعد ازسکوت کوتاهی گفت : چی شده یادی ازما کردی ؟

- راستش با رامبد کارداشتم .

آثارتعجب توی چشمهاش موج می زد گفت : اتفاقا" تازه پیش پای تواومد خونه ؛ الان صداش می کنم.توی اتاقشه.

سریع ازروی مبل برخاستم ... نمی خواستم پیش عمه باهاش حرف بزنم ... گفتم:ممنون میرم اتاقش... بعد برای اینکه فکرعمه رو به نا کجا نکشم گفتم : راستش یه کارحقوقی برای یکی ازدوستانم پیش اومده این بود که گفتم ازرامبد کمک بگیرم .

ظاهرا" قانع شد چون گفت : باشه عزیزم برواگه کاری داشتی من توی اتاقمم صدام کن .

با گفتن چشم ازپله ها بالا رفتم ...

بعد ازچند ضربه به دروارد شدم . رامبد با دیدن من حسابی جا خورد . هنوزلباس بیرون تنش بود. چند قدم جلوبرداشت وگفت : سروکله ش پیدا شده ؟

بجای جواب سرموتکون دادم ... صندلی کنارمیزشوتعارفم کرد ، رفتم نشستم روش که گفت : خب بگو ببینم کجا بود ؟

گفتم : جلوی بیمارستان . البته نمی دونم جای منوپیدا کرده یا اتفاقی سرازاونجا درآورده .

با خندۀ عصبی گفت : پیدا کردن توبا این شغلی که داری مثل آب خوردنه .

با بغض گفتم: خودم به جهنم فقط می ترسم بلایی سرپارسا بیاره .

نفس بلندی کشید وگفت : بی خود می کنه مگه شهرهرته ؟!

ازجا برخاست به سمت میزش رفت یه برگۀ کاغذ آورد داد دستم . با تعجب گفتم : چیکارش کنم ؟

ازجیبش خودکاردرآورد وگفت : ببین پروا تمام مزاحمتهایی که این پسره برات درست کرده ، ازدوران دانشجویی تا اون روزکه قصد داشت بدزدتت رو موبه مو توی این کاغذ بنویس وزیرشوامضاء کن ودیگه بقیه شوبسپربه من ؛ راستش این چند روزدرموردش تحقیق کردم وسوابقشودرآوردم.متأسفانه حدست درست بوده. اون یه قاچاقچی کارکشتۀ حرفه ایه ، اگه این دفعه دستش بهت برسه خدا می دونه چه بلایی به سرت بیاره.

با ترس گفتم : چیکارباید بکنم ؟

رامبد : به هیچ عنوان تنهایی ازخونه خارج نشووسعی کن حدلامکان بیرون آفتابی نشی.

- گفتنش راحته .

رامبد :‌ اگه به عواقبش فکرکنی به بدترشم راضی می شی !

ازجا برخاستم گفتم : من دیگه برم داره دیرم میشه.

رامبد : می موندی زنگ می زدیم پارسا هم بیاد .

- نه بابا بهش گفتم می رم خرید.الانم مجبورم یه کم خرید کنم که نفهمه اومدم اینجا.

رامبد : مثل اینکه قرارشد ازخونه خارج نشیا !

- اگرم این تصمیم وبگیرم ؛ پارسا روچیکارکنم؟

رامبد : خودتوبه بیماری بزن !

نگاه عاقل اندرسفیهی بهش انداختم گفتم : به یه جراح کارکشته به دروغ بگم مریضم ؟؟!!!!

خودشم ازپیشنهادش خنده ش گرفت .

بالای پله ها ایستاده بودیم وبه حرف رامبد می خندیدیم ... با دیدن پایین پله ها درجا خشکم زد . پارسا ایستاده بود و با چشمهای وحشتناکش شلاقم می زد ! آب گلوم خشک شد چیزی نمونده بود ازپله ها سقوط کنم .

با پاهایی لرزون ازپله ها پایین رفتم .رنگم به طرزآشکاری پریده بود . رامبد بدو خودشوبه پارسا رسوند ودستشودرازکرد... پارسا زیرچشمی به عمه نگاه کرد . فکرکنم بخاطررودرواسی ازعمه دست رامبد وبا سردی درواقع لمس کرد..بعد روبه من گفت : بریم .

بیشترشبیه دستوربود.هرچقدرعمه اصرارکرد شب بمونیم قبول نکرد.

توی ماشین نشسته وبه طرف خونه حرکت کردیم ... سکوت بد وکشنده ای بینمون حاکم بود ... می دونستم این سکوتش آتش زیرخاکستره وبزودی طوفان سهمگینی درراهه . برای اولین با ازاینکه باهاش تنها بشم ترسیدم.وحشت گنگی تمام وجودمو پرکرده بود ونمی دونستم چیکارکنم.بالاخره به خونه رسیدیم.هرموقع دیگه ای بود زودترپیاده شده بودم تا ماشینوپارک کنه ولی الان فایده نداشت.بهتربود دم دستش باشم که حرصش خالی بشه ! اگه قراربود ازدستش فرارکنم باید تا آخرقایم می شدم .صبرکردم ازماشین پیاده شد ومثل بچۀ خطا کاری که منتظرتنبیه پدرشه با سری به زیربه دنبالش راه افتادم.درآسانسوربازبود ، همیشه کنارمی ایستاد تا اول من وارد بشم ولی الان همیشه نبود . بوی خیانت مشامشو می آزرد ومن هدف این تیرهای زهرآگین بودم بدون ینکه مرتکب خطایی شده باشم... رسیدیم جلوی ورودی در و بازکرد.اینبارصبرکرد تا اول من برم تو؛ شاید می ترسیده فرار کنم !

جلوی درکمی مکث کردم که دستشوگذاشت پشتم وتقریبا" به داخل هولم داد. پشت سرم وارد که شد دروبه شدت به هم کوبید . ناخوداگاه ازجا پریدم ... همونجا کناردرایستادم. کت قهوه ایشودرآورد انداخت روی مبلهای دوقلوی روبروی در . همون تی شرت مشکی خردلی که من عاشقش بودم به تن داشت.انگارهرموقع اینو می پوشه باید یه اتفاقی بیافته که ازمن زهرچشم بگیره !!!

اومد روبروم دست به سینه ایستاد ، با صدای خشدارگفت : خب می شنوم !

داشتم زهره ترک می شدم.واقعا" لالمونی گرفته بودم . سرم پایین بود ودستۀ کیفموتوی دستم تقریبا"داشتم می چلوندم . وقتی دید صدام درنمیاد با صدای بلندترگفت : پس چرا خفه خون گرفتی ؟!

بازسکوت بود وسکوت . اومد جلوتریه دفعه چونه مومحکم گرفت توی دستش سرموآورد بالا فریاد زد : مگه با تونیستم . تواتاق اون مرتیکه چه غلطی می کردی؟!

احساس کردم پردۀ گوشم داره پاره میشه ... بغض بدی راه گلمو سد کرده بود و اشکم سرازیرشد ... تا چشمش افتاد صورتشوآورد جلو پوزخند زد وبا صدای ترسناکی گفت : خنده هاتو پیش اون کردی گریه هاتوبرای من آوردی ؟! آره ، گریه کن ! تازه اولشه !

شدت اشکهام بیشترشد به سختی گفتم : پارسا توداری اشتباه می کنی .

با چشمهایی که رگه های خون پیدا کرده وبه سرخی می زد گفت : قبول ، من اشتباه می کنم ! تومنوازاشتباه دربیار!

دستشوکشید عقب زد به کمرش ومنتظرگوش ایستاد. دیگه به هق هق افتاده بودم گفتم : میگم بهت ولی الان نمی تونم.خواهش می کنم بهم فرصت بده .

نعره ش به هوا برخاست : فرصت بدم که ازدستم بگیرنت ؟ ازاون سردنیا بخاطر توکوبیدم اومدم اینجا حالا ازمن فرصت می خوای که به ریشم بخندن ؟

با نگاهاش تمام وجودموسم پاشی می کرد به طرف اتاق به راه افتاد . خیزبرداشتم دستشوگرفتم به حرکتِ سریع دستموپس زد وبا نفرت گفت : به من دست نزن . دلم نمی خواد دستت بهم بخوره...به راهش ادامه داد.همونجا ایستاده بودم که برگشت بیرون وکارتی روبه صورتم پرتاب کرد با پوزخند گفت : دیروزکه سوئیچتونو درمیوردید ازکیفتون افتاد ، شاید لازمتون بشه . به پتویی که توی دستش بود نگاه کردم.رفت اتاق بغل ودرومحکم به هم کوبید .

با خودم گفتم : همه چیز تموم شد . پارسا دیگه منودوست نداره . حقم داره ...

اونشب تا صبح توی برزخ دست وپا می زدم .صبح که ازاتاق خارج شدم رفته بود بدون اینکه دیده باشمش ... خودم آماده شدم وبا چشمهای متورم وبه خون نشسته به بیمارستان رفتم. سریع به بخش رفتم که کسی جلوم سبزنشه ... وارد رختکن که شدم لیلا سراسیمه اومد تو گفت : پروا دیروزچی شد ؟

با دیدن صورتم درجا خشکش زد ... چشمۀ اشکم دوباره سرازیرشد گفتم : لیلا دیروزپارسارودیدی بهش چی گفتی؟

نشست روبروم ودرحالیکه با نگرانی نگام می کرد گفت : دیروز توازاینطرف رفتی توی آسانسورازاونطرف پارسا ازپله ها اومد پایین ، ازم سراغ توروگرفت ، بهش گفتم چند تا خرید ضروری داشتی که مجبورشدی زودتربری ... ولی پروا مثل اینکه متوجه شد توسراسیمه سوارآسانسورشدی چون با عجله پشت سرتوازبیمارستان خارج شد . حالا میگی چی شده یا نه ؟

با زاری گفتم : لیلا بدبخت شدم .فرشاد سروکله ش پیدا شده .

رنگ ازروی لیلا پرید به گونه ش زد وگفت : "یا فاطمه زهرا" ... این انگل ازکدوم جهنمی اومد آخه چطورتوروپیدا کرده ؟

جریانوبراش تعریف کردم .دستامو گرفت توی دستاشوگفت : خب چرا حقیقتوبه پارسا نمی گی ؟

با وحشت نگاش کردم گفتم " زده به سرت ! گفته داغ شوهرتوبه دلت می ذارم . بهش بگم توروی هم دربیان پارساموبکشه ؟ ترجیح میدم منوبه چشم یه خائن نگاه کنه ولی حضورداشته باشه تا اینکه خدای نکرده بلایی سرش بیاد .

لیلا : پس چیکارمی خوای بکنی ؟

- نمی دونم ؛ رامبد داره یه کارایی می کنه . باید ببینم خدا چی می خواد.

لیلا : طفلی رامبد وبگو، آش نخورده ودهن سوخته !

- آره ، اون بیچاره هم بخاطرمن خراب شد ...

لیلا : حالا دیگه انقدرگریه نکن.ایشالا همه چیزدرست می شه. حالام پاشو صورتتو بشوراینطوری بری بیرون همه می خوان سرک بکشن ازکارت سردربیارن ...

اون روزطفلی لیلا اکثرمسئولیتهای منو به عهده گرفت . بازم پارسا تنهایی برگشت خونه بدون اینکه حتی یکبارم بینمش ... بازم اون فرشاد انگل کشیک می کشید . با بدبختی ازبیمارستان بیرون رفتم وبا سرعت وحشتناکی خیابونوطی می کردم . ازتوی آینه نگاه کردم .اون بی همه چیزسایه به سایه دنبالم میومد. چقدرساده بودم که فکر می کردم می تونم ازدستش فرارکنم ؟

وقتی به خونه رسیدم پارسا نبود، معلومه اصلا"خونه نیومده . دست ودلم به کار نمی رفت . برای شام کمی کوکودرست کردم .ازدیشب چیزی نخورده بودم ولی انگارتا حلقومم پربود.احساس تهوع وسرگیجه می کردم.می دونستم ازاعصابمه ... به سرعت به سمت دستشویی رفتموبا معدۀ خالی عُق زدم ... وقتی توی آینه خودمو دیدم وحشت کردم .رنگم زرد شده بود وچشمهام به شدت قرمز ... رفتم پشت پنجره ؛ آروم گوشۀ پرده روکنارزدم . خداوندا این لجن هنوزاونجا ایستاده که !

احساس کردم خون بدنموکشیدن . دیگه رمقی برام نمونده بود . روی تخت افتادم ونفهمیدم کی خوابم برد .

با صدای در، ازخواب پریدم به سالن رفتم . ساعت یک نیمه شب بود . پارسا سرشوبه پشتی مبل تکیه داده بود . لباسهاش تنش بود وچشمهاش بسته ... آروم سلام کردم . فقط حرکت لبهاشودیدم.اونم ازادبش بود که جواب داد هرکس دیگه ای جای اون بود یک لحظه هم زن خیانتکارشوتحمل نمی کرد !

درسته من کاری نکرده بودم ولی ازنظراون جزاین چیزی نبود.حقم داره ! زنشومی بینه که سراسیمه ازبیمارستان به بهانۀ خرید میره وتعقیبش می کنه می فهمه سر از خونۀ عمه شوواتاق پسرعمه ش درمیاره بعد هم دوتایی خندون ازاتاق خارج می شن ؛ ازقضا روزقبلش کارت ویزیت همون پسرعمه ازتوی کیفش میافته .. غیرازاینم نمی شه فکرکرد !

سرم داشت منفجرمی شد.به سمت آشپزخونه رفتم گفتم : الان غذاتوگرم می کنم . به دودقیقه نرسیده با صدای کوبیده شدن دراتاق پریدم هوا ...

********

خوشبختی ازم روگردان شده بود .دیگه میلی به زندگی نداشتم .تنها جاییکه با هم می رفتیم خونۀ والدینمون اونم برحسب وظیفه هرهفته خونۀ یکیشون. با اینکه پیش کسی بروزنداده بودیم ولی یه جورایی ازسردیه منو پارسا بوبرده بودن.مادروخاله مخصوصا" پویا خیلی سعی کردن زیرپا کشی کنن ولی موفق نشدن . رنگم روزبه روزپریده تروضعیف ترمی شدم . تواین گیرودارفهمیدم باردارم واین خبرجز درد چیزی برام نداشت. اگه این اتفاقها نیوفتاده بود حالا پارسا با دمش گردو می شکست ولی حالا قضیه 180 درجه فرق می کرد . اگه الان بهش بگم شاید باورنکنه که این بچه مال خودشه ... افسوس که همه چیزخراب شد... خونه روغبارگرفته بود .همونطوردل منو.حتی آرایشگاه هم نمی رفتم پارسا هم بدترازمن صورتش اصلاح نکرده با موهای بلند.به نظرم این شکلی هم خلی بهش میومد.شبیه دراویش شده بود .وقتی ناخوداگاه نگاهش باهام تلاقی می کرد توی چشمهای زیباش پرازدرد بود و این موضوع قلبموآتیش میزد...

اونروزقراربود طبق برنامه بریم خونه عمو.. دوش گرفتم تنها کاری که با طیب خاطرانجام می دادم . گاهی ساعتها توی وان درازمی کشیدم وبه سرنوشتم فکرمی کردم . تویه چشم به هم زدن همه چیززیرورو شد . خوشبختیم به تاراج رفته بود.شوهرم دیگه حتی رغبت نمی.کرد به صورتم نگاه کنه . یاد روزهایی میوفتادم که پارسا بدون من خوابش نمی برد ولی حالا ازصبح تا شب خودشوتوی کارغرق می کرد وشب به زورچند لقمه غذا می خورد بارها موقع غذا خوردن به فکرفرومی رفت ...

از این فکرهای بیهوده دست کشیدم . احساس می کردم سرم پوچ وتوخالی شده . ازحموم دراومدم . یه کت دامن آبی نفتی پوشیدم ، با رنگ پوست وچشمهام هارمونیه قشنگی داشت. جلوی ٱینه ایستادم.چشمم به موچین افتاد ناخوداگاه دستم به طرفش درازشد . برش داشتم وشروع کردم به تمیزکردن ابروهام . کارم که تموم شد یه آرایش ملایم کردم.چشمهام بی روح وخسته بود . پارسا یه ربع می شد که توی سالن منتظرم نشسته بود . مانتومو انداختم روی دستم وهمونطورکه سرگرم جمع کردن موهام بودم به طرف سالن رفتم .به انتهای راهروکه رفتم یه دفعه خوردم به پارسا . . .

ناخوداگاه یک قدم به عقب برداشتم.به سرتا پام نگاه کرد . اخمهاش بدجوری رفت توی هم. حتما" با خودش می گه چه دل خجسته ای داره ؟!!

به طرف اتاقش رفت ... "آره ! حالا دیگه اتاقش با من جدا بود !

درحال پوشیدن کتش خارج شد. من همونطوروسط راهروایستاده بودم . با یک تصمیم آنی گفتم : پارسا ...

چند لحظه مکث کرد ؛ کمی سرشوتا نیمه به سمتم گرفت طوریکه من فقط نیم رخ شومی دیدم . با صدایی که انگاراز ته چاه درمیومد گفت : توماشین منتظرم...

فقط همین.ازدرخارج شد ... به دیوارتکیه دادم . چند تا نفس عمیق کشیدم وازدرخارج شدم وتمام حرصموسرِ درخالی کردم !

با سنگینی توی ماشین نشستم وبه بیرون خیره شدم. نزدیک غروب بود ومردم تک تک یا اکیپی ازخانه ها خارج شده بودن وهرکس مشغول کاری بود ... یکی خرید ؛ یکی تفریح ، یکی وقت گذرونی . بعضیها هم انقدرتوی خودشون غرق بودن که گویی تواین دنیا حضورندارن .

سرموبه پشتی صندلی تکیه دادم ، چشمهاموبستم و تا برسیم بازنکردم... با ایستادن ماشین به خودم اومدم ... دیگه منتظرش نموندم وسلانه سلانه به سمت ساختمون رفتم ... عمووخاله تنها بودن ، گویا برای درسا مهمون اومده بود که نتونسته بود بیاد .

به حالش غبطه می خوردم . با فاصلۀ کمی ازمن پارسا وارد شد . عمووخاله مثل همیشه به گرمی ازمون استقبال کردن ولی نه من و نه پارسا هیچکدوم حال و حوصله نداشتیم . روی مبل دورازهم نشستیم ... اینباریه طوری بودن. مخصوصا" عموکه حسابی ماروگذاشته بود زیرذره بین ... راستی اگه بفهمن من نوه شونو باردارم چیکارمی کنن ؟ ولی نباید حرف می زدم ؛ شاید اگه پارسا می فهمید وادارم می کرد یه بلایی سرش بیارم ، کسی چه می دونه ؟! ولی اگه زمین وآسمون به هم دوخته می شدم من اینکارونمی کردم.این بچه ثمرۀ عشقم بود . ازجون ودل ازش محافظت می کردم.

زیرچشمی به پارسا نگاه کردم ؛ با اخم مشغول مطالعۀ روزنامه بود . ولی کاملا" مشخص بود حضورذهن نداره... به آشپزخونه رفتم ، خاله مشغول ریختن چای بود. گفتم : کمک نمی خواین ؟

سینی روبه دستم داد گفت : ایناروببر خودتم بشین تا من ظرف میوه روبیارم. با گفتن چشم سینی روازدستش گرفتم وبه سالن بردم . اول جلوی عموگرفتم. سرشوبلند کرد به چشمهام خیره شد.ناخوداگاه چشمهام پرشد . لبموگازگرفتم تا ازریزش اشکم جلوگیری کنم. آروم سرشوتکون داد به معنای اینکه آروم باشم.پارسا همچنان سرگرم روزنامه بود.رفتم جلوش خم شدم سینی رونگه داشتم بدون اینکه نگام کنه فنجون وبرداشت.خودم میلی نداشتم نشستم دوتا مبل دورازپارسا به تلوزیون خیره شدم. خاله با ظرف میوه اومد ... نیم ساعتی به همین منوال گذشت. سکوت آزاردهنده ای حکم فرما بود. به همراه خاله میزشاموچیدیم . فقط دوقاشق اونم به زورخوردم.به بهانۀ دستشویی ازسرمیزبلند شدم وهمونم که خورده بودم پس دادم.سعی می کردم کسی متوجه وضعیتم نشه. همه دورهم نشسته بودیم که عمواز روی مبل برخاست وروبه من وپارسا گفت : هردوتون پاشید بیاید اینجا ببینم !

چنان تحکمی توی صداش بود که هیچ کدوم جرأت نکردیم مخالفت کنیم . پارسا به عمونزدیکتربود ، رفت کنارش ومنم ازجام برخاستم رفتم روبروش ایستادم ... عمو کمی به جفتمون نگاه کرد وشمرده شمرده گفت :شما هردو بچه های من هستید.می دونم چند وقته با هم اختلاف دارید ، دلیل قهرتون هرچی که هست همین الان از جفتتون می خوام باهم آشتی کنید !

من وپارسا شوک زده به عموخیره بودیم. خاله هم حال وروزبهترازما نداشت . پارسا اومد حرفی بزنه عموفورا"دستشوبه نشانۀ سکوت بالا آورد وگفت : هیچ بهانه ای رو نمی پذیرم! همین حالا همدیگروببوسید تا خیالم راحت بشه... تودلم گفتم هیچ کسم نه وپارسا منو بوسه ! هه ! اون به من مثل یه زن کثیف نگاه می کنه. عموهم چه دلش خوشه ها !

ولی درکمال حیرت پارسا صورتشوآورد جلو . چشمهام گرد شده بود وبهش خیره بودم. ولی زهی خیال باطل ! گونه شوآروم روی گونه م گذاشت.چقدرسرد بود.دلم گرفت. .. می خواست بره بشینه که عمو گفت : صبرکن ! نگفتم اینجوری !

پارسا پرسشگرانه به عمو گفت : پس چطوری ؟!

عمودستاشوزد به کمرش گفت : لبای همدیگروببوسید !

آخ که دلم می خواست سرتا پای عموروغرق بوسه کنم ! یعنی می شد پارسا یکباردیگه منوببوسه ؟

پارسا اینبارراه فراری نداشت. ظاهرا" تواینجورموارد با پدرومادرش مشکلی نداشت.آهسته سرشوآورد جلو، هرچی اون نزدیکترمی شد ضربان قلب من تندتر... لبهاشوچسبوند به لبام. لذت اون بوسه فراترازهمۀ بوسه هایی بود که ازم گرفته بود هرچند به کوتاهیه چند ثانیه . با التماس خیره شده بودم بهش ؛ حال وروزخودشم تعریفی نداشت.چشمهاش رگه هایی ازخون بسته بود... یک قدم عقب رفت ودستشومحکم کشید روی موهاش . فقط یه آن دیدم به سرعت ازسالن خارج شد وخیلی زود صدای بسته شدن درِ حیاط به گوش رسید .

چرخیدم سمت عمو ؛ اشکم سرازیرشد... خودموانداختم توی بغلش وبا صدای بلند زارزدم... عموسرمودرآغوش گرفت وآروم نوازشم کرد.دیگه به هق هق افتاده بودم , حسابی که عقده مو خالی کردم نشوند روی مبل کناریش.خاله برام یه لیوان شربت قند آورد، با قدرشناسی نگاش کردم.طفلی چشمهاش خیس اشک بود.آب قند روکه خوردم عموگفت : بسه هرچی سکوت کردی ، بگو جریان چیه ؟

دیگه نمی تونستم سکوت کنم ؛ جونم به لبم رسیده بود ... تمام ماجرا روازسیرتا پیازبدون اینکه یه حرف روجا بندازم برای عمووخاله تعریف کردم.گریه می کردم ومی گفتم.... خاله نشسته بود کنارموپا به پای من اشک می ریخت. عموحسابی کلافه شده بود . بعد ازسکوت نسبتا" طولانی گفت : توفعلا" اینجا می مونی تا تکلیفت روشن بشه ، کارخوبی کردی به کسی چیزی نگفتی . الانم برواستراحت کن یه کمم به خودت برس ناسلامتی داری مادرمی شی !!

من وخاله بهت زده نگاش کردیم ! با مِن ومِن گفتم : ش..شم...شما ازکجا فهمیدید ؟!

عموبا لبخند مهربونی گفت : پس حدسم درست بوده ؟!

صورتم حسابی گل انداخت. خاله ازذوقش نمی دونست چیکارکنه.همه ش قربون صدقه م می رفت ومدام می گفت : جرأت داره این پسره ازگل نازکتربهت بگه من می دونم واون ! تا شب حسابی به خوردم داد ... پارسا اونشب نیومد ومن دوباره مهمون اتاقش شدم ... یاد عروسی درسا افتادم . کاش الان اون شب بود ولی حیف . همۀ زندگیم به "ای کاش" خلاصه شده بود وحسرت وحسرت وحسرت ...

فردای اونروزم پارسا نیومد . خاله تا حلقوم به خوردم داد و نذاشت ازجام تکون بخورم. به خواست خودم صداشودرنیاوردن که یه وقت به گوش پارسا نرسه . دم غروب رفتم پیش عمو وگفتم : اجازه بدید برگردم خونه .

عموبا اخم گفت : فعلا"حرفشونزن ؛ بذارپارسا یه کم فکرکنه .

- ولی عموجون من نباشم پارسا گرسنه می مونه . یکی باید 24 ساعته مواظبش باشه !

عمو: نترس اون هیچیش نمی شه . تنهایی براش خوبه . من فردا یه سری به فرشاد می زنم .

- فکرمی کنید لازمه اینکاروبکنید :

عمو : آره دخترم.من نمی تونم دست روی دست بذارم تا زندگیتون نابود بشه ...

مشغول صحبت بودیم که صدای بسته شدن درِحیاط اومد .ازپشت پنجره نگاه کردم. خدای من ! پارسا بود. با دیدنش دلم مالش رفت . بی نهایت دلتنگش بودم.من تمام حق روبه اومی دادم ، اوبا همۀ ناراحتی وعصبانیتش دست روم بلند نکرد.حتی عصبانیتش هم با نجابت بود...

با گفتن : عمو پارسائه ، بدو به سمت پله ها رفتم ، به راهروی بالا که رسیدم گوشه ای دورازدید پنهان شدم ... پارسا وارد سالن شد .

مثل اون روزها به خودش رسیده بود.کت اسپرت سورمه ای رنگشوپوشیده بود با تی شرت شیری رنگ وشلوارجین آبی نفتی . موها وصورتش کاملا" اصلاح شده بود وبوی عطرش سالن وپرکرده بود.روی مبلی که نشسته بود پشت به من بود ومن ازبالا فقط پشتشومی دیدم.فکرنمی کردم انقدردلم براش تنگ بشه .خاله براش چای آورد . تشکرکرد وبرداشت. خاله یواشکی بالا رو نگاه کرد وبا دیدن من چشمک کوچیکی زد که خنده م گرفت ...

پارسا جرعه ای ازچایشوخورد وگفت : لطفا" به پروا بگید حاضرشه بیاد بریم خونه!

فکرنمی کردم بعد ازمدتها شنیدن اسمم اززبونش انقدرشیرین باشه .

عمو با سماجت گفت : پروا با توهیچ جا نمیاد .

پارسا : ولی پدرجون ، پروا زن منه .مثل اینکه فراموش کردید !

عمو: اِ..!!! خوبه یادت افتاد زنم داری !

پارسا : من دیشب دیروقت برگشتم خونه. یه بیماراورژانسی داشتم برای همین نتونستم بیام دنبالش .

عمو : اشکال نداره اگه یه شب تونستی بدون زنت صبح کنی پس بازم می تونی !

پارسا : ولی من بدون پروا ازاینجا نمیرم .

یه دستموگذاشتم روی قلبم اون یکیوروی شکمم وبه بچه م گفتم : می بینی پدرت برای بردن مادرت اومده ... خدا جونم عاشقتم .

عموبه پارسا گفت : پسرم این اون پرواییکه بردی خونه ت ؟! اینطوری ازپارۀ تنِ عموت امانت داری کردی ؟ این دختره نصف جونش نمونده . ازدیروزتا حالا چند با رفتم باهاش حرف بزنم ؛ عین چند باروبا شنیدن صدای گریه ش پشیمون شدم. پسرم این رسم زنداری نیست . الانم بالاست بروببین اگه میاد ببرش ولی اگه تمایل نداشت مجبورش نکن چون من نمی ذارم.

درتمام مدتی که عموحرف می زد خاله درسکوت فقط گوش می داد. ازروزیکه یادمه بین حرف عمونمیومد. پارسا آینۀ عمودرجوانیه . بی نهایت به هم شباهت داشتن و خاله بعد ازسالها هنوزعاشق عمو بود ؛ ازبسکه این بشرماه بود .

پارسا ازجا برخاست وبه سمت پله ها اومد.سریع به سمت اتاق دویدم وروی تخت نشستم.بعد ازچند لحظه چند ضربه به درخورد. گفتم بفرمائید .

دربه آهستگی بازشد وپارسا درچهارچوب درنمایان شد. یاد اونروزیکه اومد خونۀ آقاجون افتادم . با جسارت زل زدم بهش. مُردم ازبس مخفیانه نگاش کردم. ازدیدن صورت زیبا ودوست داشتنی ش داشتم سیراب می شدم .

مستقیم به سمت پنجره رفت وبی مقدمه گفت : پاشو حاضرشوبریم .

خودموبه نفهمی زدم گفتم : کجا ؟!

برگشت چپ چپ بهم نگاه کرد گفت : تومگه خونه نداری اومدی اینجا بست نشستی؟

با تمسخرخندیدم گفتم : خونــــــه ؟! جالبه ! اونجا خونۀ من نیست .

با ابروهای بالا رفته اومد روبروم ایستاد . نا خود اگاه ازجا برخاستم ومقابلش ایستادم.

کتشودرآورد انداخت روی تخت؛ دستهاشوبه سینه زد وگفت : میشه بگی چرااونجاروخونۀ خودت نمی دونی ؟!

خندۀ عصبی کردم گفتم : خونه ایکه بین اتاق شوهرم وخودم یه دیوارفاصله باشه رونمی خوام.من خونه ایکه شوهرم رغبت نکنه توی چشمهام نگاه کنه نمی خوام . من شوهرموتمام وکمال می خوام ... دوباره چشمۀ اشکم راه بازکرد گفتم : توفکرنکردی اگه من رامبد و می خواستم اونکه قبل ازتوخواستیگاریم اومد ؛ آخه من اگه می خواستمش که بخاطرتوبهش جواب رد نمی دادم.

کمی تأمل کرد گفت : پس اونروزتواونجا چیکارمی کردی ؟

- من اونروزبرای یه مشاوره پیش رامبد رفتم.اگه دندون سرِ جیگربذاری بهت میگم ولی الان نمی تونم.

صدای خاله ازپایین اومد : بچه ها بیایید پایین شام بخورید... طفلی حتما"می ترسیده دعوامون بشه !

منتظرپارسا نشدم سریع ازاتاق خارج شدم.ده دقیقه بعد پارسا اومد پایین ودرنهایت تعجب سرمیزنشست وبرای خودش غذا کشید . با اشتها غذاشوخورد ، گفتم خاله ممنون اگه اشکال نداره یه حوله بدید من دوش بگیرم .

خاله گفت حتما" عزیزم.روبه عمو گفتم : شب بخیر. پارسا روهم اصلا" به حساب نیاوردم درحالیکه دلم براش پرمی کشید .

یه دوش حسابی گرفتم . حولۀ خاله روپیچیدم دورکمرم وبا حولۀ کوچیکی که توی حموم بود مشغول خشک کردن موهام شدم.ازکت پارسا اثری نبود ، رفته بود ... دلم یه جوری شد . بی حوصله حوله روروی چوب رختی آویختم ونشستم لبِ تخت سرموگرفتم میان دستام .

با صدای بازشدن درسرموبالا گرفتم .خاله بود اومد داخل گفت " دراومدی ؟ برم برات لباس راحتی بیارم بخواب .سردت که نیست ؟ چیزی می خوری برات بیارم ؟

خاله همینطورقطاری می پرسید . ازلابلای حرفهاش فهمیدم پارسا رفته .گفتم خاله چیزی نمی خورم ، لباسم ندارم وگرنه شما رو به زحمت نمی نداختم.

خاله روی موهامو بوسید گفت : نه عزیز دلم ، زحمت چیه ؟ تومواظب نوۀ خوشگلم باش با چیزدیگه ای کارنداشته باش .

ازاتاق خارج شد ، روبروی پنجره ایستادم .دلم به شدت گرفته بود . هوا هم گرفته بود ... خاله برگشت توی اتاق ، بدون اینکه برگردم گفتم : ممنون خاله جون.بعد ازکمی مکث به سختی گفتم: پارسا رفت ، مگه نه ؟! فکرنمی کردم انقدربی معرفت باشه وبه این زودی ازم سیرشده باشه !

یه دفعه دستی ازپشت دورکمرم حلقه شد.ازترس پریدم هوا. بازم اون صدای گوشنواز ...

دم گوشم گفت : من بی معرفتم ، آره ؟!

ازخوشحالی سرازپا نمی شناختم ولی به هرضرب وزوری که بود خودموکنترل کردم وشروع به تقلا کردم گفتم : ولم کن . چی باعث شده فکرکنی به این راحتی فراموش می کنم ؟!

فکرکردم بهش برمی خوره ولی درکمال پررویی گفت : به همون دلیل که من به این راحتی فراموش کردم !

بی شرف جواب توآستین داره ، یعنی حرف حساب جواب نداره ! دوباره شده بود همون پارسای شیطون که با درآوردن حرص من تفریح می کرد و منم براش غش وضعف می رفتم .

با یه حرکت ازروی زمین بلندم کرد روی تخت خوابوند . تی شرت و شلوارشو درآورد گفت : حرفت برای من حجته ، منتظرمی مونم تا خودت بگی جریان چیه ؟!

با تمنا خیره شده بودم بهش رفت به سمت پریزوکلید برقوخاموش کرد. نورچراغهای پایه بلند حیاط اتاقوروشن کرده بود ، اومد کنارم خوابید. دست روی موهام کشید گفت : چرا موهاتوخشک نکردی عروسکم .سرما می خوریا .

خودموکشیدم توی بغلش گفتم : نه تا وقتیکه توی بغل توبخوابم .

به دراتاق نگاه کردم گفتم : کاش دراتاقوقفل می کردی دوباره مثل اونروزخاله نیاد آبروریزی بشه !

سفت گرفت توی بغلش گفت : نه عزیزدلم لازم نیست . به مامان گفتم کسی نیاد !

- پارسا ... !!

پارسا : جونِ پارسا ... دیشب خیلی بهم سخت گذشت ، دیگه هیچ وقت بدون من جایی نمون!

- توخودت یه کاری کردی فراری بشم !

پارسا : دیگه حرفشونزن .اعصابم به هم می ریزه. حالا بازکن ببینم اینو... دست انداخت حوله روازدورم بازکرد ومثل همیشه پرت کرد وسط اتاق وبهم حمله ورشد.حرکاتش کمی هیستیریک بود . یه کم داشتم اذیت می شدم. هرکاری می کرد آروم نمی شد ؛ خودمم دست کمی ازش نداشتم . با ناخنهام بازوها وکتفشومی خراشیدم . دم گوشش نالیدم پارسا یواشتر، دارم لِه می شم .

لبهاموبوسید گفت : ببخش عروسکم ، دست خودم نیست ؛ قول نمی دم ولی سعی خودمومی کنم !!

تواون گیرودارزدم زیرخنده .سرشوبلند کرد به چشمهام نگاه کرد گفت : قربون خنده هات برم ...

صبح مست وخمارتوآغوش پارسا بودم ... تا صبح پلک روی هم نذاشتیم وبا هم حرف زدیم . حالا وقتش بود ، نم نم جریانوبراش تعریف کردم . بعد ازشنیدن فکرکردم الانه که سکته کنه ، داشت دیوونه می شد. دوسه تا فحش آبدارکه توی خوابم فکرنمی کردم اززبونش بشنوم به فرشاد حواله داد !

گفتم خیلِ خب ، انقدرحرص نخورحالاکه شکرخدا چیزی نشده .

با صدای بلند گفت : چی می خواستی بشه ؟ زندگیم داشت ازهم پاشیده می شد ، اگه تورومی برد بلایی سرت میاورد چی ؟ هان ؟!

دیدم اینطوری آروم نمی شه... با یه جهش دستامو بردم لابلای موهاش ولبهاشو چسبیدم وکشیدمش روی خودم وبا شدت شروع به بوسیدنش کردم . ظاهرا" ترفندم کارسازبود چون حواسش پرت شد . یه کم که آروم شد به سقف خیره شد وبا ناراحتی گفت : طفلی رامبد ومحاکمه کردم درصورتیکه ازناموسم محافظت می کرده.

دستموکشیدم روی سینه ش وبا لذت مشغول تماشای بدنش بودم.به چشمهام خیره شد دستهاشونوازش گونه روی موهام کشید وگفت: کبابم کردی این چند وقته با گریه هات ... بعد موذیانه خندید وادامه دا د: البته فکرکنم دلت یه چیزدیگه می خواستا .

با مشت آروم به سینه ش زدم معترض گفتم : پارســـــا ...

خوابید روم گفت : جـــــــــون ؟ اینجوری نگوپارسا ، خطرناک می شما ...

- وای یواشتر، لِه شدم . حالا من هیچی ؛ عادت کردم , نمی گی بچه ت خفه میشه.

با شوک زدگی نگام کرد گفت : چی گفتی ؟!

لب پایینمو گازگرفتم .

پلند شد دوزانونشست روی پاهام البته وزنش روی پاهای خودش بود .دستاشو گذاشت دوطرف بدنم ، خم شد روی صورتم با چشم های بهت زده گفت : یه باردیگه بگوچی گفتی ؟!

فقط با خنده نگاش کردم ... با یه خیزدوتا دستهاشوازدوطرف برد زیرکمرم وبا یه خیزبلندم کرد کشید توی بغلش . پاهام طرفین بدنش بود . یه دستشودورکمرم انداخت پنجه های دست دیگه شوفروکرد لابلای موهام وبدون اینکه پلک بزنه خیره شد توی چشمهام . خدایا چقدردلم برای این نگاهها تنگ شده بود . ناخوداگاه چند قطره اشک ازچشمهام اومد. یه دفعه منومحکم چسبوند به خودش ودم گوشم زمزمه وارگفت : خدای من ! یعنی من دارم پدرمیشم ؟ توبارداربودی ومن انقدررعذابت دادم ؟ انگار توی هربرهه ای اززندگیمون یه سری باید ازدستم شکنجه بشی ... بعد صورتشو گرفت روبروی صورتموشروع کرد تند تند چشمهامو بوسیدن وگفت : پارسا قربون اشکات بره گریه نکن آتیش می گیرم . اصلا" بیا بزن توگوشم تا دلت خنک بشه ولی خودتوانقدرعذاب نده ... گریه م تبدیل به خنده شد دستهامودروگردنش انداختم وگفتم به جبران همۀ این روزها تنبیه می شی که منوبیوسی . درازای هر بوسه ده تا جریمه می شی.خوابید روی تخت منوخوابوند روی خودش گفت : ده تا چیه بگو هزار تا ! ازاین به بعدم موقع خوابیدن جامون عوض می شه تومیای رومن میرم زیر .

لباموگازگرفتم وزیرلب گفتم : پارسـا ...

بی شرف خوشش میومد همه ش سربه سرم بذاره . گفتم حالا نمی شه کنارهم بخوابیم.

با خندۀ خوشگلی گفت : عزیزم وقتی کوچولومون ازراه برسه اونوقت باید دنبال سوراخ موش بگردیم !

خندیدم که ادامه داد تازه تصمیم گرفتم تخت خودمونوعوض کنم یه دونه یه نفره بگیرم !!

با بهت گفتم : یه نفره برای چی آخه ؟ توئم انگارحالت خوش نیستا ؟!

موهاموازجلوی صورتم کنارزد گفت : آخه دیشب خیلی بهم خوش گذشت !

لباموجمع کردم گفتم : مگه شبایِ دیگه بد می گذشت ؟

با خندۀ خبیث گفت : آخه دیشب ازترس اینکه نیوفتی پایین بدجوربهم چسبیده بودی!

ازاستدلالش هردو خندیدیم .سرموروی سینه ش گذاشتم . شنیدن صدای قلبش آرامش عجیبی روبهم تزریق می کرد .

گفتم : پارسا تودوست داری بچه مون پسرباشه یا دختر ؟

پارسا : عزیزم توکه قبلا" این سؤالوپرسیده بودی ومنم جوابتودادم .

- اون موقع فرق می کرد !

پارسا : جدی ؟ چه فرقی ؟

- اون دفعه بچه ای درکارنبود .

پارسا : چرا اون موقع بچه پشت باباش جا خوش کرده بود !

- پارســـــا ...!!

پارسا : خب بابا میگم .راستش اولاش زیاد برام فرق نداشت بعدش که عقلم یه کم رسید وحس کردم بچه دوست دارم ؛ دخترکوچولوهارو ترجیح می دادم ولی از وقتیکه ملودی خانم تشریف آوردن دیگه دلم برای دخترپرمی زنه . ولی درکل سالم باشه.

با به یاد آوردن ملودی لبخند زدم ، این چند وقتی که دپرس بودم تنها چیزی که باعث خوشحالیم می شد حضوراون کوچولوی ملوس بود ... وقتهایی که گریه می کردم باهام دالی بازی می کرد وقتی می دید آروم نمی شم چونه ش می لرزید ومی زد زیرگریه .

گفتم : راست می گی ولی اولین بچه هرچی باشه خوبه ، چون هیچ کدومونداریم ولی دومیش مهمه.

روی سرموبوسید گفت : امیدوارم اگه دخترباشه حداقل شبیه تو نشه !!!

سرموازسینه ش بلند کردم وبا چشمهای ازحدقه دراومده گفتم : چرا ؟ یعنی من انقدرزشتم ؟!!

با صدای بلند خندید گفت : نه عزیزم . آخه من حوصله ندارم هرروزجواب خواستگاراروبدم !

محکم گونه شوبوسیدم . یه دورغلت زد افتاد روم گفت : عجبا ! حالا اگه گذاشتی من دودقیقه راحت بشینم ؟! حالا این بچه میگه : عجب بابای هوس بازی دارما ،همه ش با مامانم لاس می زنه !

*****

بعد ازگرفتن دوش لباس راحتی که خاله بهم داده بود پوشیدم. پارسا مرده بود از خنده . قدِ خاله تا سرشونۀ من وهیکلشم توپول وبا نمک بود. شلواری که بهم داده بود گشاد وتا زیرزانووبلوزشم گشاد وکوتاه طوریکه نافم معلوم بود.

خنده های پارسا حسابی کفرمودرآورده بود ، با حرص جیغ زدم : پارســـــــــــا ...

یه کم خودشوجمع وجورکرد ولی به زورجلوی خنده شوگرفته بود . گفت : عزیزم توهیکلت ردیفه ، زشت نشدی که ! انگارنیم تنه وشلواربرمودا پوشیدی ، حالا البته درسته ازمد افتاده ولی بهت میاد !!!

چپ چپ نگاش کردم که دوباره با شدت زد زیرخنده .به حالت قهرازاتاق اومدم بیرون رفتم پایین . خاله وعموتوی تراس حیاط مشغول صرف چای بودن ... تا چشمشون به من افتاد دوتایی زدن زیرخنده ! عمو با همون قیافۀ پرخنده گفت : چی شده عزیزم ؟ قیافه ت چرا انقدردلخوره ؟!

با قیافۀ ناله گفتم : اومده بودم شکایت کنم بگم پارسا بهم می خنده ! الان دیگه حرفی برای گفتن ندارم !

دوباره صدای خندۀ پارسا ازپشت سرم اومد . دستموگرفت گفت : بیا بریم یک دقیقه جلوی آینه خودتونگاه کن بعد ببین به من حق می دی یا نه ؟!

به دنبالش روان شدم وتا چشمم به تصویرداخل آینه افتاد زدم زیرخنده . دستهاموگرفتم جلوی صورتم چرخیدم به سمت پارسا رفتم توبغلش وبه شدت می خندیدم ... حسابی که نفس تازه کردم گفتم : خیلی قیافه م مضحک شده ! چیکارکنم لباس راحتی نیاوردم .

گونه موبوسید گفت : حاضرشوبریم خونمون .

ازلفظ خونمون دلم یه جوری شد . ازاینکه داشتم به آشیونمون برمی گشتم غرق لذت شدم .

ازخدا خواسته گفتم : آره بریم وگرنه باید تا شب سوژه خندۀ شماها باشم !

بدوازپله ها رفتم بالا که دادش رفت هوا ...

سرموبرگردوندم طرفش داشت با چشم غره نگام می کرد ازهمون بالا براش یه بوس فرستادم وبا صدای بلند گفتم : عاشقتم ...

بهم لبخند زد . خداجون چقدردلم برای این لبخند و نگاه ها تنگ شده بود . حتی اخمهاشم خوشگله !

 

نیازم به تو

 (آخر)

حسابی ژولیده وآرایشگاه لازم بودم . توی خونه تنها وحوصله م حسابی سررفته بود . با بیمارستان تماس گرفتم فهمیدم پارسا اتاق عمله. ازفرصت استفاده کردم وبا یه تصمیم آنی آماده شدم رفتم آرایشگاه... خیالم راحت بود با خونه تماس نمی گیره. فوقش بعدا" یه کم اخم وتخم می کرد ویادش می رفت . چند وقتی هم بود که ازفرشاد اثری نبود ... حسابی به سرووضعم رسیدم. قیافه م ازاین روبه اون روشده بود. کارم که تموم شد هوا روبه تاریکی می رفت . با عجله سوارماشین شدم ، متأسفانه بخاطر برف ویخبندون ترافیک سنگینی بود بنابراین ترجیح دادم ازمیان بُربرم.اینطوری می تونستم تا قبل ازبرگشتن پارسا برسم ...

انداختم تویه فرعیه خلوت .سمت راست دیواریه کارخونۀ متروک وسمت چپ هم یه باغ خیلی وسیع بود. دیگه هوا کاملا" تاریک شده بود . تقریبا" وسطهای کوچه رسیدم که نورچراغهای ماشینی ازروبروچشمموآزرد. با خودم گفتم عجب آدم احمقیه آخه آدم تویه همچین جایی نوربالا میزنه؟

ازتوی آینه پشت سرمونگاه کردم دیدم دوتا ماشینم ازپشت دارن میان ... به نظرم یه چیزغیرعادی درجریان بود.سردرنمیوردم.دلشورۀ عجیبی به دلم چنگ میزد .اومدم سرعتموزیاد کنم ناگهان ماشین روبرویی راهموسد کرد به عقب نگاه کردم ماشینهای پشت سری هم که دیگه فقط یک متربا ماشینم فاصله داشتن ازعقب راهمو بستن. یکی ازماشینها با یه ویراژبا فاصله کنارم زد روی ترمز . با دیدن بنزسورمه ای رنگ تا مرزسکته پیش رفتم ... فرشاد ازماشین پیاده شد وسلانه سلانه به سمت ماشینم حرکت کرد. با ژست خاصی راه می رفت انگارمی خواست با اینکاروحشتمو زیاد کنه . البته موفق هم شد . بدون اینکه پلک بزنه به چشمهای وحشتزدم خیره شد ... دستشوبه سمت دستگیرۀ ماشین پیش برد . به سرعت برق ؛ قفل مرکزیه ماشینو زدم ... لبخند گستاخانه ای حوالم کرد ... دوسه باربه شیشه زد.. انقدراینکاروعادی انجام داد که انگارداره باهام بازی می کنه !

یه دفعه نوچه هاش ازماشیناشون پیاده شدن به سمت ماشین من اومدم .خدایا اینا می خوان چیکارکنن ؟!

توهرماشین سه نفربودن که با خودِ فرشاد ده نفرمی شدن. دورم خیمه زدن ودستهاشونوگرفتن به گوشه وکنار ماشین وشروع کردن به تکون دادنش.ازترس داشتم قالب تهی می کردم . توی دلم خداروبه همۀ مقدسات قسم می دادم ...

با اشارۀ فرشاد رفتن کنار . خودش اومد جلووبا صدای واضحی که کاملا"شنیده می شد گفت : می دونیکه بازکردن این دربرای من کاری نداره . با زبون خوش خودت بازکن.اگه بخوای لگد پرونی کنی می ندازمت دست اینا یه لقمه ت کنن.

صدای خندۀ چندش آورشون حالموداشت متشنج می کرد . توصیف حالم گقتنی نبود. تنها کاری که کردم دزد گیرِ ماشینوفعال کردم.حسابی کلافه شده بودن و آژیر دزدگیر لحظه ای قطع نمی شد ولی تواون کوچۀ پهن ودرازوخلوت ازجنبنده خبری نبود ... همه شون عقب نشینی کردن نمی دونستم می خوان چیکارکنن ناگهان با صدای وحشتناکی برگشتم سمت راستم. یکیشون شیشۀ بغلوشکست وداشت خرده هاشومی زدد کنارکه قفل دروبازکنه . با سرعت چشم به هم زدنی قفلِ فرمونوازروی صندلی جلوبرداشتم بلند کردم تا زور داشتم کوبیدم روی انگشتهای دستش. صدای خرد شدن استخونهای انگشتاش توصدای نعره ش گم شد ...

با اون یکی دستش قفلوزد بالا وازاونطرف مثل دیوونه ها بهم حمله ورشد . با اشارۀ فرشاد گرفتنش. فرشاد دروبازکرد بازوموگرفت ازماشین کشید بیرون. تودلم گفتم : خدایا همه چیزتموم شد.دیگه پارسامو نمی بینم . دیگه پدرومادرم ؛ پویا ، ملودی ... چه سرنوشت بدی !

فرشاد محکم منوکوبید به ماشین ، صورتشوآورد نزدیک وبا صدای ترسناکی گفت : نه ! خوبه ! زرنگ شدی ؟ قبلنا جیکت درنمیومد . حتما" بخاطراون شوهراطوکشیده ته ؟! فکرنمی کنی زیادی خوشگله ؟! به نظرت اگه پوست صورتش کنده بشه هم همین قدردوستش داری ؟!

ازخود بی خود شدم ، تا زورداشتم فریاد کشیدم : خفه شـــــــــــو ... دستت به اون بخوره می کشمت ...

خندۀ هیستیریکی کرد وبا تمام قدرت سیلی محکمی به صورتم زد . ازجای دستش آتیش بلند می شد . یادم نمیومد توزندگیم کسی روم دست بلند کرده باشه ... گفت : قبل ازاینکه منوبکشی باهات کاردارم ، اصلا" می دونی چیه ؟ بیا با خودم ببرمت قول میدم ازشوهرت برات بهتربشم !

با نفرت خندیدم وگفتم : توخاک زیرپای شوهرمنم نیستی ، بزرگترین جوک دنیا اینه که خودتوبا اون مقایسه کنی !

سیلی دومش بدترازاولی بود چون کثافت عمدا" جای اولی زد .

به هیچ عنوان نمی خواستم گریه کنم ، این روانی همینومی خواست که جلوش ضعف نشون بدم ...

صدای نالۀ نوچه ش لحظه ای قطع نمی شد با صدای عصبی گفت خفه شو !

مچ دستموگرفت وکشون کشون به سمت ماشینش برد . نمی تونستم خودمونجات بدم. ازتقلا کردن خسته شده بودم. حالم به شدت بد بود.می ترسیدم بفهمه باردارم یه بلایی سرم بیاره ، ازاین روانی هرچی بگی برمیاد !

وقتی دید دارم مقاومت می کنم با دندونهای به فشرده گفت : ببین خانم خوشگله اگه با زبون خوش نیای میدمت دست این گرگهای گرسنه ! ولی اگه باهام راه بیای فقط با منی ... حالا خوددانی یا یک نفر یا ده نفر..

گفتم : توخیلی بیجا می کنی عوضیه آشغال .

یه دفعه یه نگاه وحشتناک بهم انداخت وگفت : اصلا" چراالان نه ! بچه ها کشیک بکشید دستشوبرد به سمت دکمۀ پالتوم.ازفکراینکه چه بلایی داره سرم میاد داشتم غالب تهی می کردم .

یه دفعه یه صدایی اومد بدون اینکه بدونم صدا برای چیه بی محابا شروع به جیغ زدن کردم ولی متأسفانه صدا مال حرکت برگهای درختها بود . تویه فرصت کوچیک یه دفعه پا به فرارگذاشتم . شاید احمقانه به نظربیاد ولی تنها کاری بود که ازدستم برمیومد . یه دفعه یکی ازافراد فرشاد که توی ماشین عقبی نشسته بود ومن ازش بی اطلاع بودم پیاده شد وجلوی پام جفت پا انداخت ناگهان تعادلموازدست دست دادم وبه شدت خوردم زمین ، سرم به یه چیزسفت مثل سنگ خورد . آخرین لحظه فقط صدای همهمه وداد وهوارفرشاد وکه سرنوچه ش می کشید وشنیدم ودیگه چیزی نفهمیدم . . .

******

با سردرد شدیدی چشمهامو بازکردم. اولش همه جاروتارمی دیدم.هوا تاریک بود . تویه اتاق روی تخت درازکشیده بودم . کم کم داشت همه چی یادم میوفتاد . وای خدای من چه بلایی سرم اومده . چرا هیچ جا معلوم نیست ؟ برقا روچرا خاموش کردن ؟در آروم بازشد . این سایۀ کیه جلوی در؟ آهسته اومد نزدیکتر، وای این عطر ... این عطره پارساست ؟! هیچ کس غیرازپارسا این عطرونمی زنه. صورتشوآورد نزدیک تر، دم گوشم زمزمه کرد : عروسکم بیدارشودیگه ،

قلبم داشت می ایستاد ... خدایا من تواتاق خودم وپارسام ، نمی دونه بیدارم.خب چرا برقا روروشن نمی کنه.ادامه داد : خوشگلم نمی دونی تونباشی پارسا می میره ؟

بغضی به اندازۀ تمام شادیهای دنیا توگلوم پیچید . پارسا ...

یه دفعه سفت گرفت توی بغلش . خدایا باورم نمی شه یعنی من الان توامن ترین جای دنیا هستم ... آغوش شوهرم "

ولی گیج ومنگ بودم.گفتم : ساعت چنده؟ چرا همه جا تاریکه ؟ اصلا" من اینجا چیکارمی کنم ؟!

آباژورکنارتخت وروشن کرد.حالا می تونستم صورتشوببینم.تا اون موقع وحشت عجیبی داشتم فکرمی کردم بخاطرضربه ای که به سرم خورده بیناییمو ازدست دادم.

با لبخند خوشگل وبی نظیرش نگام می کرد خدایا یعنی دوباره دارم می بینمش ؟

با عجزگفتم : خواهش می کنم بگو.

پتورو روم صاف کرد وگفت : نورشدید فعلا" برات خوب نیست ممکنه به عصب بینایی ت صدمه بزنه... بعد خیره شد به چشمهام وگفت :خانمی هیچ می دونی چه به روزمن آوردی ؟! مگه من نگفته بودم بیرون نرو؟

سرموانداختم پایین وهیچی نگفتم که ادامه داد :

تواون کوچه ای که گیرافتاده بودی یه باغ بود . فقط یه سرایدارتواون باغ زندگی می کرده وصاحب خونه خارج ازکشوربوده . گویا صدای دزدگیرماشین کشونده بودتش بیرون.وقتی میاد جلوی درمی بینه جند تا گردن کلفت یه زن جوونوگیرانداختن ...

پارسا به اینجا که رسید دستشومحکم به شقیقه هاش فشارداد ورفت کنارپنجره . کا


مطالب مشابه :


پست13و14(قسمت اخر )رمان نیازم به تو

پست13و14(قسمت اخر )رمان نیازم به تو « نیازم به تو» "مریم" ( ادامۀ لحظه های دلواپسی )




پست 11و12رمان نیازم به تو

نام رمان مورد نظر خود را وارد کنید تا انرا برای شما پیدا کنیم!به همین راحتی




پست پنجم رمان نیازم به تو

نام رمان مورد نظر خود را وارد کنید تا انرا برای شما پیدا کنیم!به همین راحتی




نیازم به تو (5)

رمان نیازم به تو(ادامه لحظه های دلواپسی) رمان




رمان نیازم به تو (ادامه لحظه های دلواپسی)2

تمام حقوق وبلاگ متعلق به نویسنده‌ی آن می باشد :: طراح قالب: مجله رمان طنز وسرگرمی




رمان نیازم به تو ادامه رمان لحظه های دلواپسی 4

رمـانخـــــــــــانـه - رمان نیازم به تو ادامه رمان لحظه های دلواپسی 4




رمان نیازم به تو ادامه رمان لحظه های دلواپسی 3

رمـانخـــــــــــانـه - رمان نیازم به تو ادامه رمان لحظه های دلواپسی 3




رمان نیازم به تو ادامه رمان لحظه های دلواپسی 6

رمـانخـــــــــــانـه - رمان نیازم به تو ادامه رمان لحظه های دلواپسی 6




برچسب :