فن فیکشن (24)

در اتاق رو باز کردم . سرم رو آوردم داخل راهرو و یه نگاهی توی راهروی بیمارستان انداختم .

یاسمن چند متر اونور تر از اتاق من روی صندلی خوابش برده بود !

لباس های صورتی رنگ بیمارستان خیلی برام گشاد بودن

 من مجبور بودم هر چند ثانیه یکبار شلوارمو بکشم بالا تا نیفته !!!

یه نگاه باهام انداختم ...

کفشایی که توی پام بود ممکن بود صدا ایجاد کنن و برام دردسر بشه .

کفش هامو در آوردم و پاهام رو روی سرامیک های یخ بیمارستان گذاشتم .

سردیِ سرامیک ها باعث شد تو کل بدنم احساس سرما کنم و بلرزم .

کفش هامو برداشتم و پاورچین پاورچین طول راهروی بیمارستان رو طی کردم ...

دقیقا نمیدونستم میخوام چی کار کنم اما دوست داشتم برای چند ساعتی برم بیرون !

درسته من هیچ جایی رو بلد نبودم!

اما دلم میخواست حداقل حالا که داره بارون میاد برای 10 دقیقه هم که شده برم بیرون ...

حدود 1 ساعت پیش به بهونه ی دستشویی رفتن یه دست لباس توی یکی از اتاقای خالیه بیمارستان قایم کردم ...

به سختی تونستم خودمو برسونم به اون اتاقه،

صدای چند تا پرستار رو شنیدم که داشتن میومدن این سمت ...

قبل از اینکه دیر بشه آروم دستگیره ی درو چرخوندم و رفتم تو !

اتاق تقریبا نیمه تاریک بود و یه تخت با ملحفه ی سفید کنار پنجره گذاشته شده بود .

رفتم سمت تخت و زیرش رو نگاه کردم !

نبود ... هرچی زیر تخت رو نگاه کردم لباسا نبود . یعنی کی برش داشته بود ؟

 با نا امیدی دستم رو زیر تخت بردم و دنبال لباسا گشتم ... اما نبود که نبود !

بالاخره خسته شدم روی زمین سرد اتاق نشستم ... زانو هامو بغل کردم و زدم زیر گریه .

همین طور که گریه میکردم با خودم میگفتم کاش هیچ وقت زنده نمی موندم !

هنوز چند دقیقه از اومدنم به این اتاق نگذشته بود که یهو در اتاق باز شد

صدای پاهایی رو شنیدم که داخل شد .

میترسیدم سرمو بلند کنم ...

مطمئن بودم که اگه پرستار باشه دیگه نمی ذاره که حتی تنهایی دستشویی برم .

خیلی تعجب کردم وقتی یه صدای نازک و بچگونه به گوشم خورد !

_ چرا گریه می کنی ؟

سرمو آروم بلند کردمو بهش نگاه کردم ...

یه دختر بچه ی کوچولو با چشمای درشت و مشکی رنگ بود که بهم زل زده بود .

سرشو کج کرد و بازم بهم خیره شد !

_ منم هر وقت دلم می گیره دوست دارم یه جای خلوت گریه کنم .

با عصبانیت نگاهش کردم و گفتم : لباسای منو تو برداشتی ؟

وقتی عصبانیت منو دید یه کم شوکه شد و چند قدم رفت عقب ...

این دفعه بلند تر گفتم : با تو بودم ! تو لباسای منو برداشتی ؟

سرشو انداخت پایین و زیر لب گفت : نه ...

دوباره قطره های اشک از چشمام چکید !

خدا خدا می کردم که اون دختر بچه برشون داشته باشه اما ...

این دفعه با تردید چند قدم جلوتر اومد و دستای کوچیکش رو کشید روی گونه هام و اشکامو پاک کرد !

بهش نگاه کردم ...

پوست رنگ پریده ای داشت اما لپاش قرمز بود ...

دماغش خیلی کوچولو بود و داشت با لبای کوچولوش بهم لبخند میزد .

در جواب لبخندش منم لبخند زدم و گفتم : معذرت می خوام که داد زدم .

_ من دیدمت که از اتاقت یواشکی اومدی بیرون ... واسه چی این کارو کردی ؟

با تعجب نگاهش کردم : تو منو میشناسی ؟

خندید و گفت : همه ی بیمارستان تو رو میشناسن !

اون روز که با آمبولانس آوردنت اینجا دیدمت ...

صورتشو آورد نزدیک تر و گفت : من جسیکام !

می تونی منو جسی هم صدا کنی و در ضمن 6 سالمه

بعد دستشو آورد جلو تا بهش دست بدم ...

دست کوچیکش رو گرفتم و گفتم : خوشبختم !

اون جوری که بقیه میگن اسمم آواست .

_ میشه باهم دوست باشیم ؟

+ چی ؟ دوست ؟ من خیلی بزرگنر از تو ام ... چرا با هم سن خودت دوست نمیشی ؟

سرشو انداخت پایین و کلاه روی سرشو برداشت .

از دیدن سر بی موی اون دختر بچه ی خوشکل جا خوردم !

_ من سرطان دارم . بچه ها به خاطر اینکه مو ندارم مسخرم میکنن و تو بازیاشون منو راه نمیدن .

خیلی برام جالب بود که چطور یه دختر بچه ی کوچولو میتونه اینقدر باهوش باشه و خوب حرف بزنه .

هنوز سرش پایین بود ...

+ هی ! فک کنم ما بتونیم دوستای خیلی خوبی باشیم .

با خوش حالی سرشو آورد بالا و گفت : راست میگی ؟

سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم و اون محکم بغلم کرد !

اون دختر بچه با اینکه خیلی کوچیک بود و بیمار اما خنده هاش باعث میشد که انرژی بگیرم و بخندم .

دوید سمت پنجره ی اتاق و بازش کرد ...

هنوز داشت بارون می اومد ...

دستاشو از پنجره برد بیرون و گفت : بیا اینجا !

با اشتیاق رفتم کنارش ... دستامو گرفت و از پنجره برد بیرون .

قطره های بارون روی دستام می بارید و باعث میشد حس خیلی خوبی بگیرم .

سرمم یه کم جلو تر بردم و یه نفس عمیق کشیدم !

_ من این هوا رو خیلی دوست دارم . تو این هوا بستنی خوردن خیلی می چسبه

یه کم فکر کردم و سعی کردم به یاد بیارم که بستنی چه مزه ای داره ...

لبخند زدم و گفتم : اگه به یاسمن بگم برامون بستنی بخره حتما این کارو میکنه !

با تعجب پرسید : همون دوستت که همیشه جلوی در اتاقت می شینه ؟

+ اوهوم ! اون خیلی مهربونه ... بیا بریم تا بهش بگم ! منم خیلی دوست دارم بستنی بخورم .

پنجره رو بستم و در اتاق رو باز کردم ...

جسی دستم رو گرفت و گفت : مواظب باش پرستارا نبیننت ...

آروم آروم راه افتادیم به سمت جایی که من ازش فرار کرده بودم .

اولای راهرو که رسیدیم دیدم یاسمن از خواب بیدار شده ! اون چند تا پسر دیگه هم اونجا بودن ...

اونی که اسمش لیام بود به دیوار تکیه داده بود .

می تونستم یه پسر جدید رو از بینشون ببینم !

موهای بوری داشت و روی یکی از صندلی ها نشست بود و سرشو بین دستاش گرفته بود .

اون پسری که فکر میکنم اسمش زین بود کنارش نشسته بود و داشت بهش یه چیزی میگفت .

جسی با تعجب گفت : اینا گروه وان دایرکشن نیستن ؟!

اخمامو کشیدم توی هم و پرسیدم : گروه چی چی ؟

_ وان دایرکشن

+ چی هست ؟

_ یه گروه خانندن ... فکر کنم اینا اعضای گروهشون باشن !

خواهر من 13 سالشه و عاشق این گروهه .

با تعجب شونه هامو بالا انداختم و گفتم : بیا بریم ...

چند قدم رفتیم جلو تا کاملا نزدیکشون شدیم اما هنوز منو ندیده بودن ...

اخمامو کشیدم توی هم و با صدای بلند گفتم : اینجا چه خبره ؟

همزمان با این حرف من همه برگشتن به سمت من ...

زین و اون پسری که موهای بور داشت همزمان از روی صندلی بلند شدن .

یاسمن با چهره ی نگران یه نگاه به من انداخت و یه نگاه به همون پسره ...

چند ثانیه به سکوت گذشت ... نگاه های سنگین همه رو روی خودم حس می کردم .

یاسمن می خواست یه چیزی بگه که جسی نذاشت و حرفش رو قطع کرد و بلند گفت :

میشه یکدومتون بره برای من و آوا بستنی بگیره ؟


مطالب مشابه :


برنامه درمانگاههای تخصصی و پزشکان بیمارستان قائم (عج) مشهد

بیمارستان تخصصی چشم پزشکی خاتم الانبیا(ص - برنامه درمانگاههای تخصصی و پزشکان بیمارستان




سرگذشت من؟

ولی این استعلاجی اصلا مرا خوشحال نکرد و بعدش مرا به دکتر طیبی بیمارستان قایم معرفی کرد.




فن فیکشن (24)

سرم رو آوردم داخل راهرو و یه نگاهی توی راهروی بیمارستان اتاقای خالیه بیمارستان قایم




کی کجاست؟

9- دکتر محمد علی پور متخصص بیهوشی در شهر مشهد در بیمارستان قایم قلب در بیمارستان




نیازمندی مسئول فنی داروخانه های تهران

94/01/16 بیمارستان زایشگاه بابک خ کارون مسئول فنی 66019703. 94/01/16 شبانه روزی دکتر خانی شهران




ريزش بهمن و ...

به علت شدت جراحات به بیمارستان بعثت همدان اعزام و یک نفر نیز در بیمارستان قایم اسدآباد




رشته مامایی مشاوره پایان نامه چاپ مقاله اجرای پروپوزال فوری 09123600694

به کلینیک مامایی بیمارستان قایم مراجعه‌کننده به بیمارستان لولاگر و مرکز




قایم موشک (20)

قایم موشک خلاصه مدتی بعد دکتر کالاوی امیلی را از بیمارستان روانی کودکان ترخیص می کند و به




برچسب :