مجموعه ای از اشعار بسیار زیبا از شاعران معروف

نشنو از نی "نی حصیری بی نواست

بشنو از دل "دل حریم کبریاست

نی بسوزد خاک و خاکستر شود

دل بسوزد خانه دلبر شود

 در جوانی غصه خوردم هیچ کس یادم نکرد

در قفس ماندم ولی صیاد آزادم نکرد

آتش عشقت چنان از زندگی سیرم کرد

آرزوی مرگ کردم ‘مرگ هم یادم نکرد

 می رسد روزی که بی من روز ها را سر کنی

می رسد روزی که مرگ عشق را باور کنی

می رسد روزی که تنها در کنار عکس من

نامه های کهنه ام را مو به مو از بر کنی

 فلک سیاره بخت من اندر خزان گم شد

همایونی‘ سهیلی داشتم اندر خزان گم شد

کشیدم تیر آهی اندر جگر‘اما نشان گم شد

ز اندوه غمت‘ در سینه ام راه فغان گم شد

ز بیداد لبت‘ حرف و شکایت از میان گم شد

گرگها خوب بدانند، در این ایل غریب

گر پدر مرد، تفنگ پدری هست هنوز

گرچه مردان قبیله همگی کشته شدند

توی گهواره چوبی پسری هست هنوز

آب اگر نیست نترسید، که در قافله مان

دل دریایی و چشمان تری هست هنوز

 در زدم او گفت جانم کیستی؟

گفتمش تو عاشق من نیستی؟

گفت نه، اما ببینم تا به کی٬

پشت این در منتظر می ایستی

 در گذرگاه زمان خیمه شب بازی دهر

با همه تلخی و شیرینی خود میگذرد

عشق ها می میرند

رنگ ها رنگ دگر میگیرند

و فقط خاطره هاست

که چه شیرین و چه تلخ

دست نخورده به جای میماند

 پروانه به شمع بوسه زد و دود بر افروخت

بار دگر بوسه زد بال و پرش سوخت

بیچاره از این عشق فقط سوختن آموخت

پروانه پرش سوخت ولی من جگرم سوخت

 آدمک اخر دنیاست بخند

آدمک مرگ همینجاست بخند

دست خطی که تو را عاشق کرد

شوخی کاغذی ماست بخند

آدمک خر نشوی گریه کنی

کل دنیا سراب است بخند

آن خدایی که بزرگش خواندی

به خدا مثل تو تنهاست بخند

 یادمان باشد از امروز خطایی نکنیم

گرکه در خویش شکستیم صدایی نکنیم

پر پروانه شکستن هنر انسان نیست

گر شکستیم زغفل منو مایی نکنیم

یادمان باشد اگر شاخه گلی را چیدیم

وقت پرپر شدنش ساز و نوایی نکنیم

یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند

طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنیم

 یاد دارم در غروبی سرد سرد

می گذشت از کوچه ما دوره گرد

داد می زد: کهنه قالی می خرم

دسته دوم جنس عالی می خرم

کاسه و ظرف سفالی می خرم

گرنداری کوزه خالی می خرم

اشک در چشمان بابا حلقه بست

عاقبت آهی کشید بغضش شکست.

اول ماه است ونان در سفره نیست ‘

ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟

بوی نان تازه هوشش برده بود

اتفاقا مادرم هم روزه بود

خواهرم بی روسری بیرون دوید

گفت:آقا سفره خالی می خرید؟

 من ز بیداد تو هرگز نکنم ناله و درد

داد از آنکس که چنین چهره زیبا به تو داد

سوختم سوختم از هجر به فریادم رس

پیش از آن روز که از خانه ام آید فریاد

توبه کردم که دگر دل به کسی نسپارم

اگر از حلقه گیسوی تو گردد آزاد

غافلی در شب هجران تو چون میسوزم

آنچنان مست که پروانه ز من گیرد یاد

 یک شبی مجنون نمازش را شکست

بی وضو در کوچه لیلا نشست

عشق آن شب مست مستش کرده بود

فارغ از جام الستش کرده بود

سجده ای زد بر لب درگاه او

پر زلیلا شد دل پر آه او .

گفت:یارب از چه خوارم کرده ای

بر صلیب عشق دارم کرده ای

جا م لیلا را به دستم داده ای

وندر این بازی شکستم داده ای

نشتر عشقش به جانم می زنی

دردم از لیلاست آنم می زنی

خسته ام زین عشق‚ دلخونم نکن

من که مجنونم تو مجنونم نکن

مرد این بازیچه دیگر نیستم

این تو و لیلای تو ... من نیستم

گفت:ای دیوانه لیلایت منم

در رگ پنهان و پیدایت منم

سالها با جور لیلا ساختی

من کنارت بودم و نشناختی

عشق لیلا در دلت انداختم

صد قمار عشق یک جا باختم

کردمت آوارهء صحرا نشد

گفتم عاقل می شوی اما نشد

سوختم در حسرت یک یا ربت

غیر لیلا بر نیامد از لبت

روز و شب او را صدا کردی ولی

دیدم امشب با منی گفتم بلی

مطمئن بودم به من سر می زنی

در حریم خانه ام در میزنی

حال این لیلا که خوارت کرده بود

درس عشقش بیقرارت کرده بود

مرد راهش باش تا شاهت کنم

صد چو لیلا کشته در راهت کنم.

 گفتمش دل میخواهی؟

پرسید: چند؟

گفتمش دل مال تو‚تنهابخند.

خنده ای کرد و دل ز دستانم ربود

تا به خود آمدم او رفته بود

دل ز دستانش روی خاک افتاده بود!

جای پایش روی دل جا مانده بود...

 می روم خسته و افسرده و زار

سوی منزلگه ویرانه خویش

بخدا می برم از شهر شما

دل شوریده و دیوانه خویش

می برم، تا كه در آن نقطه دور

شستشویش دهم از رنگ گناه

شستشویش دهم از لكه عشق

زینهمه خواهش بیجا و تباه

 می برم تا ز تو دورش سازم

ز تو، ای جلوه امید محال

می برم زنده بگورش سازم

تا از این پس نكند یاد وصال

 ناله می لرزد، می رقصد اشك

آه، بگذار كه بگریزم من

از تو، ای چشمه جوشان گناه

شاید آن به كه بپرهیزم من

 بخدا غنچه شادی بودم

دست عشق آمد و از شاخم چید

شعله آه شدم، صد افسوس

كه لبم باز بر آن لب نرسید

عاقبت بند سفر پایم بست

می روم، خنده به لب، خونین دل

می روم، از دل من دست بدار

ای امید عبث بی حاصل

گفتم غم تو دارم

گفتا غمت سر آید

ترسم بر این صبوری

عمرم به آخر آید

زندان ام خدایا

زندانی نگاهش

تا قاصد رهایی

آیا کی از در آید

با اشک میسپارم

شب را به یاد چشمت

امشب گذشت بی تو

تا شام دیگر آید

 در میخانه به روی همه باز است هنوز

سینه سوخته در سوز و گداز است هنوز

بی نیازی است در این مستی و بی هوشی

در هستی از روی نیاز است هنوز

چاره از دوری دلبر نبود لب بربند

که غلام او در او بنده نواز است هنوز

راز مگشای مگر در بر مست رخ یار

که در این مرحله او محرم راز است هنوز

دست بردار ز سوداگری و بوالهوسی

دست عشاق سوی دوست دراز است هنوز

نرسد دست من سوخته بر دامن یار

چه توان کرد در عشوه و ناز است هنوز

ای نسیم سحری گر سر کویش گذری

عطر برگیر که او غالیه ساز است هنوز

 خبر به دورترین نقطه ی جهان برسد

نخواست او به من خسته بی گمان برسد

شکنجه بیشتر از این،که پیش چشم خودت

کسی که سهم تو بوده به دیگران برسد

رها کنی برود از دلت جدا باشد

به آنکه دوست ترش داشته،به آن برسد

رها کنی بروند و دو تا پرنده شوند

خبر به دورترین نقطه ی جهان برسد

گلایه ای نکنی،بغض خویش را بخوری

که هق هق تو مبادا به گوششان برسد

خدا کند که ...نه!نفرین نمیکنم

به او که عاشق او بوده او زیان برسد

خدا کند فقط این عشق از سرم برود

خدا کند که زود آن زمان برسد

 بر سنگ قبرم بنویسید خسته بود

اهل زمین نبود، نمازش شکسته بود...

بر سنگ قبرم بنویسید شیشه بود

تنها از این نظر که سراپا شکسته بود...

بر سنگ قبرم بنویسید پاک و بی گناه بود

چشمان او دائما از اشک شسته بود...

بر سنگ قبرم بنویسید این درخت

عمری برای هر تبر و تیشه دسته بود...

بر سنگ قبرم بنویسید کل عمر را

پشت دری که باز نمی شد نشسته بود...

بر سنگ قبرم بنویسید روزها

در انتظار عشقش نشسته بود...

 ای رهگذران وادی هستی!

از وحشت مرگ می‌زنم فریاد

بر سینه‌ی سرد گور باید خفت

هر لحظه به مار بوسه باید داد!

 ای وای چه سرنوشت جانسوزی

اینست حدیث تلخ ما اینست

ده روزه‌ی عمر با همه تلخی

انصاف اگر دهیم شیرین است

 از گور چگونه رو نگردانم؟

من عاشق آفتاب تابانم

من روزی اگر به مرگ رو کردم

" از کرده‌ی خویشتن پشیمانم"

 من تشنه‌ی این هوای جان‌بخشم

دیوانه‌ی این بهار و پائیزم

تا مرگ نیامده‌ست برخیزم

در دامن زندگی بیاویزم

 پیش از اینها فکر میکردم خدا

خانه ای دارد کنار ابر ها

مثل قصر پادشاه قصه ها

خشتی از الماس خشتی از طلا

پایه های برجش از عاج و بلور

بر سر تختی نشسته با غرور

ماه برق کوچکی ست از تاج او

هر ستاره پولکی از تاج او

اطلس پیراهن او آسمان

نقش روی دامن او کهکشان

رعد و برق شب طنین خنده اش

سیل و طوفان نعره ی توفنده اش

دکمه ی پیراهن او آفتاب

برق تیر و خنجر او ماهتاب

هیچ کس از جای او آگاه نیست

هیچ کس را در حضورش راه نیست

پیش از اینها خاطرم دلگیر بود

از خدا در ذهنم این تصویربود

آن خدا بی رحم بود و خشمگین

خانه اش در آسمان دور از زمین

بود ،اما میان ما نبود

مهربان و ساده و زیبا نبود

در دل او دوستی جایی نداشت

مهربانی هیچ معنایی نداشت

... هر چه میپرسیدم از خود از خدا

از زمین از اسمان از ابر ها

زود می گفتند این کار خداست

پرس و جو از کار او کاری خطاست

هر چه می پرسی جوابش آتش است

آب اگر خوردی جوابش آتش است

 

 

تا ببندی چشم کورت می کند

تا شدی نزدیک دورت میکند

کج گشودی دست ،سنگت می کند

کج نهادی پا ی لنگت می کند

تا خطا کردی عذابت می دهد

در میان آتش آبت می کند

با همین قصه دلم مشغول بود

خوابهایم خواب دیو و غول بود

خواب می دیدم که غرق آتشم

در دهان شعله های سرکشم

در دهان اژدهایی خشمگین

بر سرم باران گرز آتشین

محو می شد نعره هایم بی صدا

در طنین خنده ی خشم خدا ...

نیت من در نماز ودر دعا

ترس بود و وحشت از خشم خدا

هر چه می کردم همه از ترس بود

مثل از بر کردن یک درس بود ..

مثل تمرین حساب و هندسه

مثل تنبیه مدیر مدرسه

تلخ مثل خنده ای بی حوصله

سخت مثل حل صد ها مسئله

مثل تکلیف ریاضی سخت بود

مثل صرف فعل ماضی سخت بود

تا که یک شب دست در دست پدر

راه افتادیم به قصد یک سفر

در میان راه در یک روستا

خانه ای دیدیم خوب و آشنا

زود پرسیدم پدر اینجا کجاست

گفت اینجا می شود یک لحظه ماند

گوشه ای خلوت نمازی ساده خواند

با وضویی دست ورویی تازه کرد

گفتمش پس آن خدای خشمگین

خانه اش اینجاست ؟اینجا در زمین؟

گفت :آری خانه ی او بی ریاست

فرشهایش از گلیم و بوریاست

مهربان و ساده و بی کینه است

مثل نوری در دل آیینه است

عادت او نیست خشم و دشمنی

نام او نور و نشانش روشنی

خشم نامی از نشانی های اوست

حالتی از مهربانی های اوست

قهر او از آشتی شیرینتر است

مثل قهر مهربان مادر است

دوستی را دوست معنی می دهد

قهر هم با دوست معنی می دهد

هیچ کس با دشمن خود قهر نیست

قهری او هم نشان دوستی ست

تازه فهمیدم خدایم این خداست

 

گفت اینجا خانه ی خوب خداست

 

این خدای مهربان و آشناست

دوستی از من به من نزدیکتر

از رگ گردن به من نزدیکتر

آن خدای پیش از این را باد برد

نام او راهم دلم از یاد برد

آن خدا مثل خیال و خواب بود

چون حبابی نقش روی آب بود

می توانم بعد از این با این خدا

دوست باشم دوست ،پاک و بی ریا

می توان با این خدا پرواز کرد

سفره ی دل را برایش باز کرد

می توان در باره ی گل حرف زد

صاف و ساده مثل بلبل حرف زد

چکه چکه مثل باران راز گفت

با دو قطره صد هزاران راز گفت

می توان با او صمیمی حرف زد

مثل یاران قدیمی حرف زد

می توان تصنیفی از پرواز خواند

با الفبای سکوت آواز خواند

می توان مثل علف ها حرف زد

با زبانی بی الفبا حرف زد

می توان در باره ی هر چیز گفت

می توان شعری خیال انگیز گفت

مثل این شعر روان و آشنا

تازه فهمیدم خدایم این خداست

این خدای مهربان و آشناست

دوستی از من به من نزدیک تر

از رگ گردن به من نزدیک تر

قیصر امین پور

 چه غریب ماندی ای دل ! نه غمی, نه غمگساری
نه به انتظار یاری, نه ز یار انتظاری

غم اگر به كوه گویم بگریزد و بریزد
كه دگر بدین گرانی نتوان كشید باری

چه چراغ چشم دارد دلم از شبان و روزان
كه به هفت آسمانش نه ستاره‌ای است باری

دل من ! چه حیف بودی كه چنین زكار ماندی
چه هنر به كار بندم كه نماند وقت كاری

نرسید آن كه ماهی به تو پرتوی رساند
دل آبگینه بشكن كه نماند جز غباری

همه عمر چشم بودم كه مگر گلی بخندد
دگر ای امید خون شو كه فرو خلید خاری

سحرم كشیده خنجر كه: چرا شبت نكشته‌ست
تو بكش كه تا نیفتد دگرم به شب گذاری

به سرشك همچو باران ز برت چه برخورم من؟
كه چو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری

چو به زندگان نبخشی تو گناه زندگانی
بگذار تا بمیرد به بر تو زنده واری

نه چنان شكست پشتم كه دوباره سر برآرم
منم آن درخت پیری كه نداشت برگ و باری

سر بى پناه پیری به كنار گیر و بگذر
كه به غیر مرگ دیگر نگشایدت كناری

به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها
بنگر وفای یاران كه رها كنند یاری.....

 نیمشب همدم من دیده ی گریان من است

ناله مرغ شب از حال پریشان من است

در همه عمر دمی خاطر من شاد نبود

گریه انگیزتر از مهر من آبان من است

خنده ها بر لب من بود و کس آگاه نشد

زین همه درد خموشانه که بر جان من است

به بهارم نرسیدی به خزانم بنگر

که به مویم اثر از خواب زمستان من است

غافل از حق شدم و غافله ی عمر گذشت

ناله ام زمزمه ی روح پریشان من است

گر به سرچشمه ی توحید رسم جاویدم

ور نه هر لحظه ی من نقطه پایان من است

در بر عشق بسی دم زدم از رطبت عقل

گفت خاموش که او طفل دبستان من است...

وضع ما در گردش دنیا چه فرقی می کند
زندگی یا مرگ، بعد از ما چه فرقی می کند

ماهیان روی خاک و ماهیان روی آب
وقت مردن، ساحل و دریا چه فرقی می کند

سهم ما از خاک وقتی مستطیلی بیش نیست
جای ما اینجاست یا آنجا چه فرقی می کند؟

یاد شیرین تو بر من زندگی را تلخ کرد
تلخ و شیرین جهان اما چه فرقی می کند

هیچ کس هم صحبت تنهایی یک مرد نیست
خانه من با خیابان ها چه فرقی می کند

مثل سنگی زیر آب از خویش می پرسم مدام
ماه پایین است یا بالا چه فرقی می کند؟

فرصت امروز هم با وعده فردا گذشت
بی وفا! امروز با فردا چه فرقی می کند

 شنیدم در زمان خسرو پرویز

گرفتند آدمی را توی تبریز

 

به جرم نقض قانون اساسی

و بعض گفتمان های سیاسی

 

ولی آن مرد دور اندیش، از پیش

قراری را نهاده با زن خویش

 

که از زندان اگر آمد زمانی

به نام من پیامی یا نشانی

 

اگر خودکار آبی بود متنش

بدان باشد درست و بی غل و غش

 

اگر با رنگ قرمز بود خودکار

بدان باشد تمام از روی اجبار

 

تمامش از فشار بازجویی ست

سراپایش دروغ و یاوه گویی ست

 

گذشت و روزی آمد نامه از مرد

گرفت آن نامه را بانوی پر درد

 

گشود و دید با هالو مآبی

نوشته شوهرش با خط آبی:

 

عزیزم، عشق من ، حالت چطور است؟

بگو بی بنده احوالت چطور است؟

 

اگر از ما بپرسی، خوب بشنو

ملالی نیست غیر از دوری تو

 

من این جا راحتم، کیفور کیفور

بساط عیش و عشرت جور وا جور

 

در این جا سینما و باشگاه است

غذا، آجیل، میوه رو به راه است

 

کتک با چوب یا شلاق و باطوم

تماما شایعاتی هست موهوم

 

هر آن کس گوید این جا چوب دار است

بدان این هم دروغی شاخدار است

 

در این جا استرس جایی ندارد

درفش و داغ معنایی ندارد

 

کجا تفتیش های اعتقادی ست؟

کجا سلول های انفرادی ست؟

 

همه این جا رفیق و دوست هستیم

چو گردو داخل یک پوست هستیم

 

در این جا بازجو اصلن نداریم

شکنجه ، اعتراف، عمرن نداریم

 

به جای آن اتاق فکر داریم

روش های بدیع و بکر داریم

 

عزیزم، حال من خوب است این جا

گذشت عمر، مطلوب است این جا

 

کسی را هیچ کاری با کسی نیست

نشانی از غم و دلواپسی نیست

 

همه چیزش تمامن بیست این جا

فقط خود کار قرمز نیست این جا

 حالمان بد نیست غم کم می خوریم

کم که نه هر روز کم کم می خوریم

در میان خلق سر در گم شدم

عاقبت آلوده ی مردم شدم

آب می خواهم سرابم می دهند

عشق می خواهم عذابم می دهند

بعد از این با بی کسی خو می کنم

آنچه در دل داشتم رو می کنم

خود نمی دانم کجا رفتم به خواب

از چه بیدارم نکردی آفتاب

نیستم از مردم خنجر پرست

بت پرستم بت پرستم بت پرست

خنجری بر قلب بیمارم زدند

بیگناهی بودم و دارم زدند

دشنه ی نامرد بر پشتم نشست

از غم نا مردمی پشتم شکست

سنگ را بستند و سگ آزاد شد

یک شبه بیداد آمد داد شد

عشق اخر تیشه زد بر ریشه ام

تیشه زد بر ریشه ی اندیشه ام

عشق اگر این است مرتد می شوم

خوب اگر این است من بد می شوم

بس کن ای دل نابسامانی بس است

کافرم دیگر مسلمانی بس است

من که با دریا تلاطم کرده ام

راه دریا را چرا گم کرده ام

قفل غم بر درب سلولم مزن

من خودم خوش باورم گولم مزن

من نمی گویم که خاموشم نکن

من نمی گویم فراموشم نکن

من نمی گویم که با من یار باش

من نمی گویم مرا غمخوار باش

من نمی گویم دگر گفتن بس است

گفتن اما هیچ نشنفتن بس است

روزگارت بادشیرین شادباش

دست کم یک شب تو هم فرهاد باش

آه در شهر شما یاری نبود

قصه هایم را خریداری نبود

وای رسم شهرتان بیداد بود

شهرتان از خون ما آباد بود

از درو دیوارتان خون میچکد

خون من فرهاد مجنون می چکد

خسته ام از قصه های شومتان

خسته از همدردی مسمومتان

این همه خنجر دل کس خون نشد

این همه لیلی کسی مجنون نشد

آسمان خالی شد از فریادتان

بیستون از حسرت فرهادتان

کوه کندن گر نباشد پیشه ام

بویی از فرهاد دارد تیشه ام

عشق از من دور و پایم لنگ بود

قیمتش بسیار و دستم تنگ بود

گر نرفتم هر دو پایم بسته بود

تیشه گر افتاد دستم بسته بود

هیچ کس دست مرا وا کرد؟ نه

فکر دست تنگ ما را کرد؟ نه

هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه

هیچ کس اندوه ما را دید؟ نه

هیچ کس چشمی برایم تر نکرد

هیچ کس یک روز با من سر نکرد

هیچ کس اشکی برای ما نریخت

هر که با ما بود از ما میگریخت

چند روزیست حالم دیدنیست

حال من از این و آن پرسیدنیست

گاه گاهی بر زمین زل میزنم

گاه بر حافظ تفائل میزنم

حافظ دیوانه فالم را گرفت

یک غزل آمد که حالم را گرفت

ما ز یاران چشم یاری داشتیم

خود غلط بود انچه می پنداشتیم

 پنج وارونه چه معنا دارد؟

خواهر كوچكم از من پرسید

پنج وارونه چه معنا دارد؟

من به او خندیدم.

 

كمی آزرده و حیرتزده گفت:

روی دیوار و درختان دیدم

باز هم خندیدم

 

گفت دیروز خودم دیدم

مهران پسر همسایه

پنج وارونه به مینو می داد.

 

 

آن قدر خنده برم داشت كه طفلك ترسید

بغلش كردم و بوسیدم و با خود گفتم:

 

بعدها وقتی بارش بی وقفه درد

سقف كوتاه دلت را خم كرد

 

بی گمان می فهمی

پنج وارونه چه معنا دارد؟

 بیستون ناله زارم چو شنید از جا شد

کرد فریاد که فرهاد دگر پیدا شد

خبر از کوتهی بخت ندارم زیراک

سایه افکن به سر آن سرو سهی بالا شد

گر خطایی کنی و خون خطایی ریزی

من بر آنم که ثواب از تو خطا از ما شد

 ديگه از همه بريدم ، حال قلبم زاره زاره‏
 آرزوهامو فروختم ، مسيرم سمت مزاره‏
 جاده غريب اشكام ، چراغ قرمز نداره‏
 دعا كن بميره چشمام ، تا ديگه هرگز نباره‏
 حلقه‏هاى انتظارم ، حالا از همه جدا شد
 به چه سختى عشقو كاشتم ، با يه باد اونم فدا شد
 گل اعتماد و له كرد ، دست هر كسى سپردم‏
 خواب كشتن منو ديد ، دل هر كيو كه بردم‏
 چى بگم وقتى يه رنگى ، واسه هيچكى آشنا نيست‏
 به گوش كسى نخورده ، بى وفايى رسم ما نيست !

 از خانه بیرون می زنم اما کجا امشب

 
 شاید تو می خواهی مرا در کوچه ها امشب

 
پشت ستون سایه ها روی درخت شب

 
 می جویم اما نسیتی در هیچ جا امشب


می دانم اری نیستی اما نمی دانم


 بیهوده می گردم بدنبالت ‚ چرا امشب ؟


هر شب تو را بی جستجو می یافتم اما

 
 نگذاشت بی خوابی بدست آرم تو را امشب

 
ها ... سایه ای دیدم شبیهت نیست اما حیف

 
 ایکاش می دیدم به چشمانم خطا امشب

 
هر شب صدای پای تو می آمد از هر چیز

 
حتی ز برگی هم نمی اید صدا امشب


امشب ز پشت ابرها بیرون نیامد ماه

 
بشکن قرق را ماه من بیرون بیا امشب

 
گشتم تمام کوچه ها را ‚ یک نفس هم نیست


 شاید که بخشیدند دنیا را به ما امشب

 
طاقت نمی آرم ‚ تو که می دانی از دیشب


باید چه رنجی برده باشم ‚ بی تو ‚ تا امشب

 
 ای ماجرای شعر و شبهای جنون من

 
 آخر چگونه سرکنم بی ماجرا امشب


مطالب مشابه :


اشعار راجع به مرگ

اشعار راجع به مرگ «شعر من و مرگ فقرا، عیب بزرگان// این ناخوش‌تر از آوازه مرگ پدر




شعر درباره مادر - -fereydoun moshiri-madar -sher-irani

شعر درباره مادر برو بیش از پدر خواهش که خواهد . به وقت زادن تو مرگ خود را .




مجموعه ای از اشعار بسیار زیبا از شاعران معروف

من روزی اگر به مرگ رو تا که یک شب دست در دست پدر راه افتادیم به قصد یک ای ماجرای شعر و




متن های زیبا در مورد پدر و مادر

سرم را نه ظلم می تواند خم کند ، نه مرگ ، نه ترس ، سرم فقط برای بوسیدن دست به سلامتی پدر و




نوشته های زیبا راجع به پدر ومادر

نوشته های زیبا راجع به پدر گلچین شعر های یقه پیراهن پدر هراسان به آخرین دکمه




جملات زیبا مخصوص تبریک روز مادر

نیکی به پدر و مادر پس از مرگ پدر و مادر ما، پس از مرگ، بی نواتر و نیازمندتر شعر زیبای




مادر كلمه است كه هر انسان آگاه به آن آشنايي كامل دارد.

مقاله راجع به مادر پس ما چرا به پدر ومادر خود احترام نكنيم؟ شعر. هستي من




مصاحبه ای با "محمود موسوی" یکی از معاشرین "نیمایوشیج" به مناسب سالگرد پدر شعر نو

وبلاگ اختصاصی پدر شعر دادم ايشون راجع به هدايت يه شمه كه تولد و مرگ نيماي معاصر




احترام به پدر و مادر

احترام به پدر و مفهوم آن، منحصر به سفارشهاى مربوط به پس از مرگ قصد دارم بیشتر شعر




برچسب :