رمان حصارتنهایی من5

-بفروشيش ؟؟؟!!به منوچهر؟؟
-چيه نکنه ميخواي باهاش ترشيه ليته بندازيم ؟
-يعني جمشيدما رو اين همه راه رو فرستاد بوشهر که اين دختره رو بياريم بفروشه؟
- چرا عين خنگا سوال ميکني ؟خوب اره ....دختر رو ميخواد چيکار ؟واسش پول ميشه ؟
-چِشم اب نميخوره که اين منوچهره بخواد بابت اين دختر چهار تومن بده 
-مجبوره...جمشيد گفته يا پولو ميارين يا پولتون ميکنم
-غلط کرده مرديکه...بره اون اصغر گور به گور شده رو پول کنه، چه دخلي به ما داره حريف اصغر نشده ميخواد ما رو پول کنه ؟
شعبون با خنده بلندي گفت:اينقدر حرص نخور شيرت خشک ميشه ،غذات از دهن افتاد بخور
-کوفتم شد بابا..
دو سه ساعت بعد از اينکه نهارمو خوردم شعبون اومد داخل اتاق به سيني نگاه کردوگفت :نه مثل اينکه کريم تو تعليم وتربيت بچه ها کارشو بلده،حيفه استعدادش تلف بشه حتما بايد يه مهد کودکي براش بسازم 
سيني رو از جلوم برداش خواست بره که گفتم:من....(برگشت طرفم)من بايد ... برم....دست ......شويي
با خنده گفت:قربون اين شرم حيات که نميتوني درست تلفظش کني؟پاشو بيا ... 
همون جا وايسادم گفت:چرا نميايي
-چيزي پام نيست..
به پام نگاه کرد وگفت:يه دقه صبر کن الان برات دمپايي ميارم 
دمپايي اورد اونم چه دمپايني کل انگشتاي پام از دمپايي زده بود بيرون پشتشم شيش متر ازاد بود پشت سرش راه افتادم تنها اون اتاق داغون نبود کل خونه همين وضع و داشت حدسم درست بود هيچ وسيله اي توي خونه نبود ، جز روزنامه وکارتون هايي که کف زمين افتاده بودن ديوارها ي سوخته و سياه شده .. ... سقفم کثيف وداغون بود روي ديوارها ترک هاي بود که فقط يک ريشتر براي خراب شدن احتياج داشتن شيشه هاي شکسته پنجره روي زمين ريخته بود شعبون در هال و باز کرد وگفت :"راه بيوفت ديگه ...چيو داري نگاه ميکني ؟"به در هال نگاه کردم اونم بدتر از بقيه حتي دستگيره هم نداشت وارد حياط که شدم سمت راست اشاره کرد وگفت:"اونه...اينجا منتظر ميمونم زود برگرد "از حرفش خنديدم چه حرف عاشقونه اي بهم زده بود شعبون گفت:"مگه دست شويي رفتن هم خنده داره ؟"اونقدر فشار روم بود که نتونستم حياط و نگاه کنم سريع رفتم دستشويي وبرگشتم وبه حياط نگاه کردم اونم حالش بهتر از خونه نبود حياط پر بود از برگ درخت بعضي درختا يا شکسته بودن يا خشک شده بودن ،يه حوض وسط حياط بود که لبه هاش شکسته بود چند تا گلدون شکسته هم داخلش افتاده بود از قرار معلوم باغ متروکست ..
- ديد چيوميزني ؟اينجا راه فراري وجود نداره راه بيوفت بيا 
دوباره منوبرگردوند به اون اتاق خراب شده بند واورد خواست دست وپام وببنده گفتم:فرار نميکنم ...
-دستات وبيار ..به تو اعتمادي نيست
-دستام درد ميگيره ...من که جايي رو بلد نيستم که بخوام فرار کنم
دستامو به طرف پشت بست وگفت:کور چي ميخواد دو چشم بينا ...دستاتوباز بزارم راه فرارم خودش پيدا ميشه 
دهنمو بست ورفت... هرچي ازش خواهش کردم که حداقل دهنموباز بزاره گوش نکرد ...همين جورکه روي زمين نشسته بودم خودموکشيدم سمت ديواروبهش تکيه دادم به پنجره ي سمت راستم که با نرده هاي اهني پوشنده بودن نگاه کردم چند تا پرنده لبه پنجره نشسته بودن صدا ميدادن کاش من جاي اونا بودم ازاد بودم و هرجا که دلم ميخواست پرواز ميکردم ...نميدونم چه قدر به پنجره خيره شده بودم .. که وقتي به خودم اومدم ديدم همه جا تاريک شده اما هنوز از پنجره يه ذره نور به داخل اتاق ميتابيد ،من ترس از تاريکي داشتم وقتي يه جاي تاريک بدون يک روزنه نورقرار ميگرفتم احساس خفگي ميکردم نفس کشيدن برام سخت ميشد ..هرچي زمان بيشتر ميگذشت اتاق تاريک تر ميشد نميدونم کدوم جهمني رفته که نيومد لامپ اينجا رو روشن کنه ،اگه اين اتاقه لامپ نداشته باشه من تا صبح زنده نمي مونم ...ديگه نميتونستم تحمل کنم به زحمت دستم واوردم جلو پارچه روي دهنم وکشيدم پايين خودمو به زور از زمين بلند کردم با هرجون کندني بود به پنجره رسوندم ، دستمو بلند کردم که پنجره رو باز کنم يهو در باز شد ولامپ اتاق هم روشن شد ...حس کردم اتاق پر از اکسيژن شد نفس راحتي کشيدم که صداي شعبون در اومد با اعصبانيت دادزد؟
-داشتي چه غلطي ميکردي؟
روبه روم ايستاد و با اعصبانيت نگام کرد گفتم:من ...داشتم خفه ميشدم ميخوا....
با دستش محکم کوبيد تودهنم نزاشت حرفمو بزنم... دهنم از خون خيس شد باپشت دستاي بستم دهنم وپاک کردم گفت:کدوم قبرستوني ميخواستي فرار کني ها؟ بخاطر همين ميگفتي دستامو باز کن ؟
دردم گرفته بود با بغض در حال گريه گفتم:به خدا ....نفسم بند اومده بود،ميخواستم پنجره رو باز کنم 
با حالت عصبي گفت:تو که راست ميگي کيه که باور کنه... اون بدن کرميتوتکون بده بايد بريم
با چاقو دست وپامو باز کرد ...من هنوز نميدونستم اينجا چيکار ميکنم بايد يه جاي ديگه ميرفتم بازوهامو ميکشيد وبا خودش ميبرد کشيدن که چه عرض کنم انگار من بادبادکش بودم پاهم موقع راه رفتن از زمين کنده ميشد ...هوا ديگه کاملا تاريک شده بود جلو ماشين ايستادوگفت:گوش کن اگه ميخواي جلو بشيني ونندازمت صندوق عقب نبايد صدات دربياد اندرستند ؟
تو چشماش نگاه کردم وگفتم:ميخواي منو کجا ببري؟
يه نچي کرد وگفت:با تو راه اومدن صلاح نيست 
از پشت پيراهنمو کشيد وبرد سمت صندوق عقب دروش وباز کرد با ترس گفتم:ميخواي چيکار کني؟من اينجا خفه ميشم ...من اين تونميرم 
-ببخشيد که هتل شيش ستاره نيست 
با يه حرکت منو انداخت صندوق عقب ماشين راه افتاد با مشت ولگد ميکوبيدم به در... گريه ميکردم التماسش کردم نفس کشيدن ديگه برام مشکل شدکم کم قلبم داشت اکسيژن کم مياورد يعني ديگه نفساي اخرم بود؟ حس خفگي داشتم انگار يکي داشت گلوم وفشار ميداد..يهو ماشينو نگه داشت ...با چشماي خمار وبي جونم به در نگاه ميکردم بالاخره باز شد ...با ترس نگام کرد با دستش اروم ميزد تو صورتم وگفت:
-هي چته؟تو چرا اينجوري شدي؟خيل خوب بيا بيرون ...عجب غلطي کردما اگه بميره چه خاکي تو سرم کنم جواب جمشيد خانوچي بدم ...هي دختر چشاتو باز ..اصلا بيا جلو بشين بيااکسيژن ذره... ذره وارد ريه هام شدن کمي که جون گرفتم اومدم بيرون شعبون خواست کمک کنه دستشو زدم عقب وگفتم:به من دست نزن ...خودم ميتونم راه برم 
وقتي جلو نشستم ماشينو روشن کرد وراه افتاد انگار خيلي ترسيده بود چون بگي نگي مهربون شده بودگفت:بهتري ؟الان ميتوني نفس بکشي ؟اب ميخواي ؟
خدايا عجب عجوبه اي رو خلق کردي ..ثبات اخلاقي نداره دقيقا معلوم نيست چه زماني اخلاقش خوب ميشه با بيحالي نگاش کردم وجوابشو ندادم با لبخند از توي داشبورد يه بطري اب دراورد جلوم گرفت وگفت:بيا بخور خنکه تازه از يخچال درش اوردم 
ازش گرفتم با تعجب بهش نگاه کردم وگفتم:دهني بشه اشکالي نداره ؟
-نه بابا چه اشکالي ...تو هم مثل دخترم ميموني..بخور نوش جونت 
بخاطر اينکه مطمئن بشم همين جوري خوش اخلاق ميمونه گفتم:يعني اگه دختر خودتم بود بازم ميفروختيش؟
اون چيزي که انتظارش وداشتم پيش اومد با اعصبانيت گفت:اولاً اينکه دختره منو با خودت مقايسه نکن ،دوماًدختر من يه پارچه خانمه ميدوني چند تا خواستگار داشت فقط بخاطر اينکه عزيز دوردونمه شوهرش نميدم...تو معلوم نيست چه کثافت کاري دستت بوده که بابات ميخواسته از شرت خلاص بشه 
با اين حرفش خونم به جوش اومد با بطري اب محکم کوبيدم به سرش نگاه عصبي به من کرد وپاشو گذاشت رو ترمز وماشين ونگه داشت دوتا سيلي چپ وراست صورتم زد وگفت :به خدا اگه جمشيد نگفته بود سالم به دست منوچهر برسونمت ميدونستم باهات چيکار کنم ...حيف ...حيف که جمشيد با اين حرفش دست وپام وبست ...کسي جرات نکرده بود روي شعبون دست بلند کنه اما تو دختر ه ر ز ه ...
حرفشو قطع کردم وبا دادوگريه گفتم:ه ر ز ه تويي وزن ودخترت فهميدي حيوون پست فطرت ...
يکي ديگه کوبيد تو دهنم درو باز کردم که فرار کنم اون سريع تر از من درو بست وراه افتاد وگفت:کدوم گوري ميخواي بري ها ؟زودتر بدمت دست منوچهر واز شرت خلاص شم ...توي همين دوقيقه پيرم کرديتا موقعي که رسيديم من فقط گريه ميکردم واون دعوام ميکرد که خفه شم ،چه جوري خفه شم تمام صورتموداغون کرده بود ، ماشين وزيرپل بزرگراه درحال تاسيس نگه داشت خودشم از ماشين پياده شد وشماره اي رو گرفت گلوم خشک شده بود هنوز اب نخورده بودم در بطري رو باز کردم کمي ازش خوردم خيلي خنک بود جيگرم جلا اومد ..در ماشينو باز کردم کمي از ابو به صورتم زدم صداشو ميشنيدم که ميگفت:منوچهر نياي...ميسپارمت دست کريم خودت خوب ميدوني که اون اعصاب درست حسابي نداره ...خود داني من فقط 30دقيقه منتظر ميمونم ....بعدش تلفن وقطع کرد همين جوري که بهش نگاه ميکردم گفت:
-چيه ؟به چي زل زدي ؟نکنه بازم کتک ميخواي ؟
محلش نذاشتم روي صندليم نشستم ودرماشين وبستم ...به ماشين تکيه داد بودو به ماشين هايي که هر پنج دقيقه رد ميشدن نگاه ميکرد ... چند دقيقه گذشت اما ازمنو چهرخبري نشد با کلافگي نشست تو ماشين وضبط وروشن کرد صداي محسن يگانه تو ماشين پيچيد :
آخر راه اومدن با روزگار گره ي کوريه که بخت منه /که تمومه اتفاقاي بدش شاهده زندگي سخته منه / شايد اين زخمي که از تو خوردمو از حرارتش زبونه ميکشم يا تمومه بي کسي هامو همش فقط ازدست زمونه ميکشم/ بگو بازم هوامو داريو مثل همه منو تنها نميزاري /بگو هستي تا نترسونتم ظلمت اين شب تکرايو / بگو هستيو روي ماه تو امشب پشت ابرا پنهون نميشه اسمون بخت تيره ي من ابري نمونه هميشه / بگو بازم هوامو داريو مثل همه منو تنها نميزاري /بگو هستي تا نترسونتم ظلمت اين شب تکرايو / بگو هستيو روي ماه تو امشبم پشت ابرا پنهون نميشه اسمون بخت تيره ي من ابري نمونه هميشه / من که پشتم به خودت گرمه هوباز هرچي اين راهو ميام نميرسم /نکنه دستمو ول کردي برم که به هرچي که ميخوام نميرسم /شايدم من اشتباهي اومدم که در بسته رو وا نميکني/من به اين سادگي دل نميکنَم از تو که منو رها نميکني/ بگو بازم هوامو داريو مثل همه منو تنها نميزاري/ بگو هستي تا نترسونتم ظلمت اين شب تکرايو / بگو هستيو روي ماه تو امشب پشت ابرا پنهون نميشه اسمون بخت تيره ي من ابري نمونه هميشه ....انگار محسن يگانه داشت حرفاي دله منو ميزد دلم از اين همه نامهربوني خسته شده ... چند دقيقه بعد نور چراغ ماشيني توي چشمام خوردنورش اذيتم ميکرد دستمو جلوي صورتم گرفتم شعبون ضبطو خاموش کرد وپياده شد احتمالا بايد منوچهر باشه پياده شد شعبون گفت:ديگه کم کم داشتم از اومدنت نا اميد ميشدم 
-حالا که ميبيني اومدم ...
منوچهرقد متوسطي داشت تا نصف کلش تاس بود اما موهاي پشتشو هنوز داشت يه پيراهن سفيد وشلوار مشکي تنش بود سيبيل پهلونی هم گذاشته بود ...اين دوتا انگار دشمن چندين وچند ساله هم بودن چون نه دست دادن نه سلام کردن ،طرز به هم نگاه کردنشونم عين کسايي بود که ميخواستن دوئل کنن...
-خوش اومدي ؟
-خوب دختره کجاست؟
-چيه پکري منوچ خان ..
-ميخواستي نباشم به زور دارين يه دخترو تو پام ميکنين..
-به زور؟؟؟!!! اقارو انگار يادش رفته بدهکاره 
-نخير يادم نرفته ...ولي يادم نمياد بدهکار تو باشم که داري با من اين جوري حرف ميزني 
-نه مثل اينکه با توپ پر اومدي قبل از اينکه سر هم ديگه رو بزنيم بهتر که معامله رو تموم کنيم 
اومد سمت من در ماشينو باز کرد وگفت: عليا حضرت افتخار ميدن بيان پايين؟ 
اينم واسه ما نصف شبي شوخيش گرفته از ماشين پياده شدم با هم رفتيم پيش منوچهر روبه روي منوچهر وايساديم شعبون گفت:اينه ...منوچهر يه نگاه به من ويه نگاه به شعبون گفت:شوخيت گرفته ؟اين چيه من ببرمش ...اين که قيافه نداره هر مردي که اينو ببينه درجا سکته ميکنه
شعبون خنديد وگفت :الان شبه زياد مشخص نيست روز خوشکل ميشه...بعدشم اين دختره ابروشو برداره و يه دستي به صورتش بکشه ،زيبا ميشود مترس 
-اين ده شئ هم نمي ارزه ...به خدا حيفم مياد هزار تومن بابتش بدم
ديگه نتونستم تحمل کنم با اعصبانيت گفتم:فکر کردي خودت چقدرمي ارزي که روي ديگران قيمت ميزاري ؟ تورو با اين قيافت اگه حراجتم بزارن کسي نمياد سراغت 
دوتا شون با تعجب نگام ميکردن که شعبون زد زير خنده اونقدر قهقه اش بلند بودم که ترسيدم، منوچهر هم با اعصبانيت نگام کردوگفت:زهر مار به چي داري ميخندي؟
همين جور که داشت ميخنديد گفت :واي دلم ..واي خدا ..(يه نفسي کشيد وگفت)چيه منوچ جون حقيقت تلخه ..خيلي باحالي دختر 
دوباره خنديد که منوچهر با اخم گفت:اين دختره راست کار من نيست ...درد سر داره ورش دارببرش
خنده روي لباي شعبون خشک شد خودشو جمع کردبه طرف منوچهررفت با دستش فکشو فشار داد وگفت:ببين جيگر ،نيومدم ازت خواهش کنم که بخريش دارم مجبورت ميکنم... ميدوني جمشيد خان چه پيغامي برات فرستاده ؟گفته به منوچ بگو يا ميخريش يا ميفروشمت ميدوني که چقدر بدهکاريشي بايد کم کم بدهيشو صاف کني..
منوچهر با اعصبانيت دست شعبونو عقب زد وگفت:بدهيمو ميدم ولي اين دخترو نميخوام 
شعبون لبخندي زد وگفت: نه ديگه نشد ..هم بدهيتو ميدي هم اين برميداري ...جمشيد گفته دختره بدردت ميخوره تو که کثافت زياد داري ايتنم قاطيه اونا کن 
منوچهر از روي حرص واعصبانيت رفت سمت ماشين با يه پاکت برگشت گرفت سمت شعبون ،دستشو دراز کرد که برداره پاکت وکشيد وگفت:به جمشيد خان بگو اين باره اخر که اين کارو ميکنم ...بهش بگو فقط ده ميليون از بدهيم مونده که اونم تا پنج يا شيش ماه ديگه ميدم، اما ديگه براي من دختر نمياره اينارو بهش ميگي فهميدي؟
شعبون پاکت واز دست منوچهر برداشت همين جور که توي پاکت ونگاه ميکرد گفت :چرا خودت بهش نميگي؟آها...يادم رفته بود که جمشيد گفت اگه يه بار ديگه ببيندت جاي سالم تو بدنت نميزاره (خنديد وروبه من کرد وبه منوچهر گفت)خيرش وببيني ...هر چند ميدونم به يک ماه هم نميکشه توي تيمارستان بستريت ميکنن ......همين جور که مي خنديد منوچهربا حرص لباسمو کشيد وبرد سمت ماشين نزديک ماشين که شديم شعبون گفت:ببين منوچ اين دختره از تاريکي ميترسه خواستي تنبيش کني بفرستش تو انباري (بلند بلند خنديد)
مطمئنم که امشب چيزي مصرف کرده يا شايدم دلش خوشه که پولي رو که ميخواست بدست اورده سوار ماشين شديم هر کي رفت سمت خودش.... منوچهر راديو رو روشن کردچند دقيقه بعد شروع کرد با خودش حرف زدن:هرچي سنگه جلو پاي لنگه ...يکي نبود به من بگه اخه منوچ ابت کم بود.. نونت کم بودکار کردنت با جمشيد چي بود .. که خودتو اينجوري بد بخت کني...(يه اهي کشيد وگفت)خشک بشه اين شانست منوچ بدبختي که ديگه شاخ دم نداره.. 
همين جور که بهش نگاه ميکردم حرفشم گوش ميدادم که سرشو چرخوند طرف من وبه لباسام نگاهي انداخت گفت:اين چه لباساي که تنته؟
-ببخشيد نميدونستم قرار منو بدزدن وگرنه لباس شب ميپوشيدم ..
با تعجب گفت:مگه دزديدنت ؟
-پس نه..کارت دعوت برام فرستادن که بيام اينجا ،گُنه کرد در بَلخ اهنگري، به شوشتر زدن گردن مسگري..يکي ديگه يه غلطي ميکنه من بايد تاوانشو بدم 
با خنده گفت:توهم انگار دل پري داري ...صورتت چي شده؟از اين همه مهربونيش تعجب کردم ، وازاونجايي که تجربه بهم ثابت کرده که بابام ،هومن ، نويدوشعبون هر کدومشون در زمان خاصي اخلاقشون دچارتغييروتحول ميشه ،پس نبايد به اينم اعتماد کنم گفتم:شعبون بهم زده 
پوفي کرد وگفت:اين شعبون ادم بشو نيست بخاطر همين اخلاق گندش بود که زنش ازش طلاق گرفت وبچه هاشو با خودش برد
با تعجب گفتم:طلاق گرفته؟يعني الان هيچ کدوم از بچه هاش پيشش نيست؟
-نه...چطور؟
-هيچي... گفته يه دختر داره که خيلي دوستش داره وشوهرش نميده 
با صداي بلند خنديد وگفت:از دست اين شعبون ...خالي بسته، دختر بزرگش سيزده سالشه اون چهار تا هم زير ده سالن 
نميدونم چرا خوشحال شدم شايد بخاطر اينکه به دختره حسوديم شده بود که باباش اينقدر دوستش داره...پيچيد توي يه کوچه تنگ وباريک دم يه خونه ماشينو نگه داشت وگفت:پياده شو 
با هم پياده شديم با سويچ ماشين محکم به در کوبيد اينقدر زد که صداي يه زني از تو خونه در اومد:هوي گوسپند چه خبرته مگه سر اوردي؟
وقتي درو باز کرد با اعصبانيت واخم بود اما وقتي چشمش به منوچهر افتادبا لبخند گقت:به به منوچ خان پارسال دوست امسال دشمن ،ميگفتين تشريف ميارين يه پشه برات قربوني ميکرديم...
بدون اينکه جوابشو بده با اخم نگاه من کرد وگفت :برو تو 
زنه با تعجب به من نگاه کرد رفتم داخل اونم پشت سرم اومد تو درو بست گفت:نادر کجاست؟
-ميخواستي کجا باشه خونه اميدش ...اين کيه با خودت اورديش؟
-گفتم شايد دلت براي مهون تنگ شده باشه.. يکيشو بارت اوردم
-دل من غلط بکنه که از اين دلتنگيا بکنه (با لبخند گفت)تازه اق منوچ مهمونم خرج داره متوجه که هستي؟
منوچهر صورتشو برد جلوي صورت زنه وبا اعصبانيت گفت:فکر کنم هنوز بهم بدهکار باشي؟
زنه نگاهي به من انداخت وراه افتاد سمت خونه منو منوچهرم پشت سرش راه افتاديم همين جور که راه ميرفت با دلخوري حرف ميزد :اون بدهکاري رو من خيلي وقته صاف کردم مثل اينکه يادت رفته اگه من نبودم حکم اعدام زنت وميذاشتن کف دستت
روي پله هاي خونه نشست با حرص پاشو ميزد به زمين منوچهر گفت:نه يادم نرفته يعني اُصلا چيزا ي بد وفراموش نميکنم...حالا چي ميخواي پول؟اگه بهت بدم فقط خودتو بدهکار تر ميکني
دستشو به طرف منو چهرتکون داد وبا اعصبانيت گفت:کي گفت پولو واسه خودم ميخوام ؟ ببين اقا منوچهرمن هشت تا بچه قدو نيم قد دارم باباشونم تو زندونه کي ميخواد نون اينارو بده؟ من اين بدبختا روکله سر بيدار ميکنم مي برمشون شمال تهران ،چهارتا دسته گلم ميدم دستشون که بفروشن خدا شاهده وقتي جلو ماشينا ميگرن که گلاشونو بفروشن دل تو دلم نيست که يکي بخواد بزنتشون ياخداي نکرده با يه ماشين تصادف کنن وقتي هم شب ميخوان بخوابن نميدونن بالشت چيه ... منه بدبخت تر از اونا وقتي براي اقا زاده هاي بالاي شهر اسفند دود ميکنم ده تاشون يا فحشو بدوبيرا ميگن يا کثافتا (سرشو انداخت پايينو هم حرف ميزد هم گريه ميکرد)شايد فقط يکيشون بهم پول بدن، حالا خدا خوشش مياد من پول اين طفل معصوما رو که از صبح تاشب جون ميکنن وبکنم تو شکم خانم
-هووووو...چه خبرته مگه اين چقدر ميخواد بخوره که اين قدر آه وناله ميکني ؟فکر کردي خبر ندارم از جاي ديگه هم پول در مياري...سرشو بالا اورد بهش نگاه کردم دريغ از يک اشک با تعجب گفت:منظور؟
-منظورو رسوندم ...اين فقط دوشب مهمونته پس فردا ميام ميبرمش 
-يعني تو اين دوشب نميخواد بخوره ...
تا الان ساکت بودم وچيزي نگفتم به خانمه که نميدونم اسمش چي بود نگاه کردم وگفتم: خانم اگه فکر ميکني دولقمه بيشتر... شب بچه هات سرشونو با شکم گرسنه زمين ميزارن ،من اون دولقمه رو نميخورم ...کسي با دوروز غذا نخوردن نمرده
با چشاي گشاد وتعجب دستشو چپ وراست کرد وگفت:به به گل بود به سبزه نيز اراسته گشت ، خودش کم بود زبونشم بهش اضافه شد، نگفته بودي خانم زبون دارن !!نگه داريش درد سر داره حتي يه شب (بلند شدوگفت) وقتي رفتين درو پشت سرت ببند 
منوچهر با اعصبانيت نگام کرد وگفت:نمي توني دودقيقه جلوي زبونت وبگيري؟ (داشت ميرفت سمت يکي از اتاقا که منوچهر جلوش گرفت و گفت)دردت چيه؟
-دردم دوتاست ...اول اينکه من اين دوروز وبايد بس بشينم توخونه و مراقب دوشيزه خانم باشم که يه وقت فکر فرار به سرش نزنه وتوي اين دوروز من از نون خوردن ميوفتم ... درد دومم که زياد مهم نيست زبون خانومه
منوچهر پوفي کردو از تو جيبش دوتا تراول صد تومني دراورد وجلوش گرفت وگفت:به خدا اگه مجبور نبودم منت تو رو نميکشديم 
با لبخند پولو از دستش گرفت وگفت:اين شد يه چيزي... حالا واسه چي نميبريش خونه ؟
-هنوز به زبيده چيزي نگفتم 
-چرا ؟
با اعصبانيت گفت:بخاطر اينکه اگه بفهمه بابت اين خانم پول دادم سرم بالاي داره 
با تعجب به من نگاه کرد وگفت:خريديش؟؟!!!فکر ميکردم عصر برده داري تموم شده 
-از بس چپيدي تو اين خونه از دورو ورت خبر نداري..اون موقع در ملع عام ميفروختن الان دزدکي ميفروشن 
-حالا چند ؟
-چهار تومن ..
-چهار صد هزار تومن ديگه؟؟
-نخير ميليون تومن ...
با چشاي گشاد گفت:برو گمشوبابا ...مگه تو کلت يونجه ريختن که همچين پولي رو بابتش دادي ؟ادم ميخواستي به خودم ميگفتي برات دختر مياوردم که انجلينا پيشش لنگ مينداخت 
-چي ميگي تو ...دختر ميخوام چيکار مجبور شدم ،جمشيد کثافت مجبورم کرد اشغال هم بايد مواداشو بفروشم هم اداماشو بخرم 
-اها حالا فکرشو نکن سکته ميکنيا 
-بزار سکته کنم بميرم 
-دور از جون اين حرفا چيه ميزني 

منوچهر از پله ها اومد پايين جلوم وايساد به صورتم نگاه کرد وگفت:زيور يه اب يخم بزار رو صورتش 
-چشم فرمايش ديگه اي نيست ؟-نه خداحافظ مواظبش باش فهميدي؟

با حرص گفت:چشم جناب خوش اومدي
درو که بست زيور گفت:هوي گربه بيا بالا 
خواستم يه چيزي بهش بگم ولي ديدم ساکت بشم بهتره پشت سرش را افتادم برگشت به پام نگاه کرد وگفت:دمپايي بابابزرگت پوشيدي؟ 
بازم چيزي نگفتم رفتيم به اشپزخونه .... از يخچال يخ دراورد وگذاشت توي کيسه فريزر داد دستم وگفت:بزار روصورتت (از دستش گرفتم گذاشتمش رو صورتم ميسوخت بهم نگاه کرد وگفت)اسمت چيه ؟
چشمام وبخاطر سوزش صورتم بستم وگفتم :ايناز..
-دورگه اي؟
چشمام وبا تعجب باز کردم وگفتم:نه..!!! 
-پس چرا اين شکلي هستي؟عين اين کره يا وژاپنيا 
-با درد گفتم:نميدونم مامانمم همين شکلي بود 
بلند شد که بره گفتم :چادر داري؟
همين جور که وايساده بود گفت:دارم ولي براي کارمه ميخواي چي کار؟
-نماز بخونم
اول نگام کرد بعد پقي زد زير خنده وگفت:بهت نمياد نماز خون باشي
-مگه نماز خونا چه شکلين ؟
دستشو پايين وبالا کرد وگفت:حداقل اين شکلي نيستن 
به خودم يه نگاهي انداختم يه پيراهن چهار خونه ابي وسفيد وقرمز با شلوار اسپرت مشکي وروسري سفيد پوشيده بودم گفتم:خوب چيکار کنم از تو خواب دزديدنم 
-کيا؟
-نميدونم...
..من چادر دارم ولي مهرشو ديگه شرمندم 
-نميشه بري از همسايه تون بگيري؟
-چي؟؟؟!!!از همسايه بگيرم؟ نميگن تا حالا کجا بودي که الان يادت افتاده نماز بخوني ؟
خنديدم وگفتم:خوب بهشون بگو توبه نصوح کردم ميخوام راه بندگي خدا رو در پيش بگيرم 
-توبه گرگ مرگه من اونقدر گناه کردم که اگه بخوان منو ببرن جهنم ،جهنم منو راه نميده ...حالا با چيز ديگه کارت راه نميوفته؟
-چرا...سنگ صاف 
-خوب خدا رو شکر چيزي که تو خونه ما زياده سنگ و کلوخ برو از تو باغچه هر چي سنگ صاف پيدا کردي براي خودت بردار 
با لبخند گفتم يه دونه بسه رفتم تو حياط وضو گرفتم به خونه يه نگاهي انداختم خونه هاي قديمي تهران که با اجرساخته بودن يه حوض وسط حياط ويه باغچه نسبتا بزرگ هم چپ وراست خونه بود داشتم دنبال سنگ ميگشتم که صدام زد :اهاي گربه خانم بيا بالا پيدا کردم بيا 
از دستش کفري شده بودم ...يه پوفي از روي حرص کردم و رفتم به همون اتاقي که صدام زد ديدم پاي يه صندوقچه قديمي نشسته تا منو ديد گفت:بيا اينجا بشين 
کنارش نشستم يه بقچه از صندوق دراورد روي پاش گذاشت وبازش کرد گفت:اين کادويي شب عروسيم بود مادر شوهر خدا بيامرزم بهم داد حتي يه بار هم ازش استفاده نکردم بگيرش 
از دستش گرفتم يه چادر سفيد گلدار با سجاده سفيد حتي تسبحشم سفيد بود ازش تشکر کردم اون خوابيد منم نمازم وخوندم تمام موقعي که نماز ميخوندم بهم نگاه ميکرد وقتي نمازم تموم شد گفت:قبول باشه 
-قبول حق ...
-حالامطمئني خدا صداتو نشيده؟
-چرا نشونه؟
-چون خدا مال ادم پولداراست نه ما....
سجاده و چادر گذاشتم بالاي بالشتم وگفتم :چرا همچين فکري ميکني ؟چون به اونا پول داده به تو نداده؟
-خوب اره ...اگه فقيرا رو دوست داشت به ما هم پول ميداد
ببين خدا با ما که دشمني نداره هرچيزي به انسان ميده فقط براي ازمايش وامتحان...يکي با ثروتش امتحانش ميکنه يکي ديگه با پست ومقامي که داره يکي هم عين توبا فقر 
خنديد وگفت:يکي هم عين تو با دزديدنت 
روسريمو دراوردم گذاشتم کنارم و با خنده گفتم:افرين ...شب بخير 
همين جور که نگام ميکرد گفت:شب بخير
خواب بودم که احساس کردم يکي دستشو ميزاره رو صورتم وبرميداره چشمامو باز کردم ديدم دوتا دختر پنج وشيش ساله کنارم نشستن وميخندن نشستم وبا لبخند بهشون نگاه کردم قيافه هاشون خوب بود اما صورت هاي کثيف وموهاي ژوليده داشتن يکيشون دستشو گذاشت روصورتمو گفت:نرمه...سميه دست کن نرمه 
اونم با شوق و ذوق دستشو گذاشت وگفت :اره ...نرمه
از کاراشون خندم گرفته بود يکي ديگشونم که ظاهرا بايد سه يا چهار سالش باشه بدو بدو اومد وگفت:من..من (اينم دستشو گذاشت رو صورتم وگفت) آله..نلمه
بعد سه تاشون با هم خنديدن منم با هاشون خنديدم که صداي زيور اومدوگفت:هوي چتونه عين ادم نديدها ريختين سرش...گم شين برين تو اشپزخونه کوفت کنين 
-چيکارشون داري ولشون کن 
همين جور که با جاروبهشون ميزد که بلند شن گفت:تو اين جونورا رو نميشناسي زمين وزمان وبهم ميريزن ...تو هم پاشو بيا صبحونتو بخور 
بلند شدم همين جور که رختخوابم و جمع ميکردم وگفتم :ميل ندارم ...خودتون بخوريد
اومد سمتم وبالشت واز دستم کشيد وگفت:حرف ديشبم وبه دل گرفتي؟ببين زيور هر چي باشه ناخن خشک نيست ..راه مي يوفتي يا با جارو بفرستمت تو اشپزخونه؟ 
من نميدونم چرا زيور با اعصبانيت حرف ميزد ...با هم رفتيم تو اشپزخونه چشام هشت تا شد زيور با جارو زد تو سرم وگفت:بگو ماشاالله.. 
-چشام سور نيستا...ولي ماشاالله چشم نخورن ايشاالله 
هشت تا بچه ريزه پيزه ...پنج تا دختر سه تا پسر..همشون به من نگاه ميکردن زيور گفت:"خوب ايناز خانم اگه نگاه کردنت تموم شده برو صبحونتو بخور" ... به دوتا پسر که کنار هم نشسته بودن گفت" دوقلوهاي افسانه اي يه نَموربرين اونور تا خانم بشينن "رفتم کنارشون نشستم ، من به بچه ها نگاه ميکردم اونا هم با خنده به من نگاه ميکردن ...زيور برام چايي ريخت وداد دستم گفتم:همشون بچه هاي خودتن ؟
-نه چند تاشونو از کوچه پشتي پيدا کردم
-همشون ماله يه شوهره؟
لقمه رو گذاشت تو دهنشو گفت: پس نه ...هر کدومشون ماله يه شوهرنبخاطر طرز حرف زدنش بلند خنديدم اونم با خنده من خنديد و گفت:والله....از بس سوالاي عتيقه ميپرسي 
بچه ها با گيچي به ما نگاه ميکردن ...چند تا لقمه که خوردم زيور با صداي بلندي گفت:هوي چتونه شما که دارين اين بدبخت و ميخورين هرکي صبحونشو خورده بره تو حياط يکي از پسرا گفت:امروز کار نميکنيم؟
-نه ..امروز تعطيله 
يهو همشون با خوشحالي جيغ کشيدن ودست زدن گفتن "هورا" پسرا به زيور گفتن" ما ميريم فوتبال ظهر ميايم "اينو گفتن وبا دو از اشپزخونه رفتن بيرون زيوربا داد گفت: اگه با سر خوني وگريه وزاري برگردين ...اينقدر ميزنمتون که خون بالا بيارين 
با لقمه اي که تو دهنم بود با تعجب نگاش ميکردم که گفت:هوي دختر خفه نشي لقمه رو بکن پايين
لقمه رو به زور چايي فرستادم پايين وگفتم:واقعا ميزنيشون 
-پس نه نازشون ميکشم ...برا ادب کردن لازمه 
بعد خوردن صبحانه دخترا تو حياط وسطي بازي ميکردن منم نگاشون ميکردم يکيشون اومد طرف من گفت:حاله اِمست چيه؟
با لبخند گفتم:ايناز
انگار متوجه نشده بودگفت:چي؟
شمرده گفتم:اي...ناز
-اها ...
لپشو کشيدم وگفتم:اِمست تو چيه؟
خنديد وگفت:دَلا...
-چي؟
يکي از دخترا که توپ دستش بود گفت:اسمش زهراست .. نميتونه درست حرف بزنه 
زهرا با قيافه معصومي سرشو انداخت پايين وبا انگشتش بازي ميکرد بادستام سرشو بلند کردم وگفتم:تو چرا باهاشون بازي نميکني؟
-نميدالن...
-خوب خودم بات بازي ميکنم..
با ذوق گفت:لاست ميگي؟
-اره... 
بعد از اينکه با زهرا خاله بازي کردم رفتم 
تو خونه و هرچي سر چرخوندم که يه تلفن پيدا بشه وبه نسترن زنگ بزنم پيدا که نکردم هيچ حتي سيمشم نبود ..روز اول با سرعت گذشت معلوم نبود فردا قراره چه بلايي سرم بياد.... موقع شام تو اتاق نشسته بوديم که بچه ها صداشون دراومد :مامان گشنمونه شام چي داريم؟
-کوفت...چي دارم که بهتون بدم 
زهرا:مامان من دُشنَمه..
زيوربا داد گفت:خوب يه شبم بدون شام بخوابين نميميرين که 
به زيور گفتم:يعني الان هيچي نداري که به اينا بدي ؟پولي که ديشب منوچهر بهت داد چيکارش کردي؟
-اول اينکه به تو هيچ ربطي نداره ..دويوماً من از صبح تا حالا نگهبان جنابعالي بودم ...کي وقت کردم برم بيرون 
بلند شدم گفت:کجا؟
-ميرم تو اشپزخونه ببينم چيزي پيدا ميشه براي اينا درست کنم
داشتم ميرفتم که پوزخند زد و گفت:به تو ميگن دايه مهربان تر از مادر 
تنها چيزي که تو اشپزخونه پيدا کردم سه تا سيب زميني بود زيور اومد تو اشپزخونه وگفت:ديدي گفتم چيزي ندارم
-ميتوني دوتا تخم مرغ برام جور کني؟
-تخم مرغ؟؟ اره
يکي از پسرا رو فرستاد دوتا تخم مرغ برام اوردسيب زميني رو سرخ کردم دوتا تخم مرغها هم همزدم ريختم روش وقتي حاضر شد ...سفره رو انداختمو صداشون زدم وقتي شامشون وخوردن خوابيدن من وزيورم روي پله هاي خونه نشستيم وگفت:غذاي خوشمزه اي بود دستت درست ...از کجا ياد گرفته بودي؟
با لبخند گفتم:مامانم هميشه ميگفت زن کدبانو اونيه که با هرچيزي که توخونش بود بتونه غذا درست کنه ...نبايد لنگ مرغ وگوشت باشه 
-باريکلا به مامانت حتما خونه داريش واشپزيش يکه نه؟
با ناراحتي گفتم:بود ...ديگه نيست ؟
-يعني چي؟ يعني ديگه اشپزي نميکنه؟
با بغض گفتم :ديگه نه خونه داري ميکنه نه اشپزي...ديگه تو اين دنيا نيست 
-اخي...خدا رحمتش کنه 
من وزيور تا ساعت دوازده شب با هم حرف زديم اون از زندگي وسختيهايي که کشيده بود گفت منم ازنامهربوني هاي زندگيم گفتم.. کمي که باهاش صميمي شدم گفتم بايد زنگ بزنم اما اون دعوام کرد وگفت حوصله دعوا کردن با منو چهرو نداره ساعت دوازده خوابيديم .... صبح خروس خون يکي با مشت وگلد به در ميزد من وزيور بيدار شديم با غر زدن گفت:کيه کله سحري ؟
نشستم وگفتم:شوهرته؟
روسريشو پوشيد وگفت :نه بابا؟اون تا پنج ساله ديگه هم درنمياد...اين در زدن منوچهره
موهامو بستم وروسريم وپوشيدم کنار پنجره ايستادم پرده رو کنار زدم خودش بود منوچهر خدا اخرو عاقبت من وبخير کنه منوچهر تو حياط ايستاد بعد از چند دقيقه حرف زدن زيور اومد پيشم وگفت:وقت خدا حافظيه ديگه ..بايد بري
اومد سمتم وبغلم کرد وبا بغض گفت:توي اين چند سالي که از خدا عمر گرفتم با هيچ کس به اندازه تو صميمي نشدم دختر خون گرمي هستي (ازم جدا شد وگفت)خدا پشت وپناهت 
کم کم داشت گريم ميگرفت با هم رفتيم تو حياط منوچهر يه پلاستيک وجلوم گرفت وگفت:بگير اينو بپوش 
ازش گرفتم وداخلش نگاه کردم مانتو بود درش اوردم وپوشيدمش با تعجب به خودم نگاه کردم دقيقا چهار تا ايناز ديگه لازم بود تا اندازه بشه زيور گفت:اخه کله کدو تو اين دخترو نديده بودي که همچين مانتويي براش گرفتي ؟اين بدبخت تا صد ساله ديگه هم بخوره اين اندازش نميشه که 
به قيافه جدي زيور نگاه کردم نتونستم جلو خودم بگيرم وزدم زير خنده دو تاشون با تعجب نگام کردن گفتم: عيبي نداره زيور جان همين خوبه 
منوچهر:من چه ميدونستم چي بايد براش بخرم ...اين اولين بارمه که دارم براي يکي خريد ميکنم 
زيور:مثل اين ميمونه که بري براي کرم ابريشم خورجين خربياري حالا از کجا خريدي؟تو که نصف شب رفتي؟
-اينو براي زبيده گرفته بودم بهش ندادم چون ميدونستم ...به سليقه اون نيست اوردمش براي اين 
-حرفت يکي نيستا ..اول که گفتي تا حالا براي کسي خريد نکردي...حالا هم که ميگي براي زيور خريدي....تو عقل وشعورت نرسيد زنه بشکه ا ي تو کجا اين ني قليون کجا؟
دوباره خنديدم که منوچهر گفت:به اين دختره چي دادي؟

-تو که عين زلزله رو سرمون خراب شدي....کي وقت کردم چيزي بهش بدم 
منوچهر به من اشاره کرد وگفت :خيل خوب راه بيوفت بريم 
خواستيم بريم که زيورگفت :صبر کنيد ... يه دقه صبر کنيد 
سريع رفت تو خونه وبا يه پلاستيک برگشت کنارحوض وايساد به من گفت:ايناز يه لحظه بيا
پلاستيک و داد دستم وگفت اين چادر و سجاده است اونجا هم گيرد نمياد ازش گرفتم وگفتم :ممنون
منوچهر گفت:چي بهش دادي؟
زيور:به تو ربطي نداره زنونست 
با زيور خدا خداحافظي کردم وسوار ماشين شدم تو راه منوچهر بهم گفت:ببين زنم نميدونه تورو خريدم وقتي رفتيم خونه ميخوام بهش بگم تو پارک دنبال جاي خواب ميگشتي اوردمت خونه ...فهميدي؟
-ادم وميدزدن بعد ميگن پيدات کرديم ...اره فهميدم
با اعصبانيت گفت:مگه من دزديدمت که اين جوري حرف ميزني؟...حالا خوبه خودت بودي ديدي به زور تو رو بهم دادن 
-حالا من خونه شما بايد چيکار کنم؟
هنوز اخم روصورتش بود گفت:وقتي رسيديم ميفهمي
نميدونم از کجا اومدم به کجا رسيدم چون نزديکاي ظهر بود که دم يه خونه ماشينو نگه داشت پياده شد با کليد درحياط وباز کرد وماشين وبرد تو حياطه خيلي کوچيک که فقط به اندازه يه ماشين با دوتا ادم که راه برن جا داشت رفتيم تو خونه يه هال نسبتا بزرگي بود سمت راست دوتا اتاق کنار هم بود جلوم هم يه اتاق بود سمت چپم يه اشپزخونه اپن با بغلش يه راهرو باريک که فکر کنم به حموم ودستشويي ختم بشه خونه رو نگاه ميکردم که منوچهرصدا زد:زبيده ...زبيده 
يه دخترخوش قيافه قد بلندوخوش استيل با موهاي بور بلند تا باسنش از اشپزخونه اومد بيرون وبا تعجب به من نگاه کرد وگفت:سلام منوچهر.. زبيده حمومه
منوچهر:کي رفته حموم؟
-يک ساعتي ميشه ...
چه خبرشه غسل ميتم بود بايد تا حالا تموم ميشد 
منو چهر رفت سمت اشپزخونه منم سر جام وايساده بودم دختره هنوزبا تعجب نگام ميکرد صداي يه زني از سمت چپم اومدکه گفت: چته منوچ خونه رو گذاشتي رو سرت ؟
سرمو چرخوندم ديدم يه زن قد بلند وچهار شونه وچاق يه حوله روسرش انداخته بود تا چشش افتاد به من گفت:تو کي هستي ديگه ؟اينجا چيکار ميکني؟
منو چهر با يه لقمه نون از اشپزخونه دراومد وگفت:سلام بر نازي خودم صبح عالي بخير حموم خوش گذشت؟
زبيده همينجور که ميرفت سمت اشپزخونه گفت:بدون تو صفا نداشت اين دختره رو تو اوردي؟
منو چهر به من نگاه کرد وگفت:تو چرا هنوز اونجا وايسادي ؟(به يکي از مبلاي نزديک خودش اشاره کرد وگفت)بيا اينجا بشين ...
دختره خواست بره تو اتاق که زبيده صداش زد:مهناز بيا يه استکان چاي برام بريز 
پس اسم اين خوشکل خانم مهنازه ...مهناز چايي رو جلو زبيده گذاشت ورفت به اتاق منو چهر گفت:اوردم واسمون نون دربياره 
زبيده نشسته بود روي صندلي وچاي ميخورد گفت:خاک تو سرتوبکنن که اين ميخواد برات نون دربياره ... چرا سرو وضعش اينجوريه ؟
-از خونه فرار کرده هرچي دم دستش بوده پوشيده 
-اها که اينطور..جنس اوردي؟
-من که ديشب بهت دادم !!!
-اره... ولي اين دختره دست وپا چلفتي تا پليسا رو ميبينه ميندازتشون تو جوب..
منوچهربا اعصبانيت گفت:اي تو گور باباش ...کجاست ؟
تا ميخواد بره سمت اتاق زبيده جلوش وايساد وگفت:وايسا کجا؟ حالانميخواد براي ما غيرتي بشي...خودم تنبيه ش کردم ...دوروز مواد بهش نرسه حالش جا مياد
منو چهر با اعصبانيت رفت توي يکي از اتاقاي سمت راست زبيده اومد طرف من بلند شدم سر تا پاي من ونگاه کرد يه پوزخندي زد وگفت:منو چهر خوشکل تر از تو گيرش نيومد ؟دنبال من بيا 
چيزي بهش نگفتم ودنبالش راه افتادم در اتاقي که روبه روم بود وباز کرد با تعجب بهشون نگاه کردم هفت تا دختر تو اتاق بودن دو تا شون داشتن سيگار ميکشيد ن زبيده منو هل داد تو گفت:واستون مهمون اوردم 
يه جوري بهم نگاه مي کردنند که انگار يکي رو کشتم مهناز رو تخت لم داد بودو گفت:به خانه فحشا خوش امدي دخي جون 
يکي از دخترا که به ديوار تکيه داد بود و سيگار ميکشيد گفت:ببند اون دهنتو فکراي بد راجبع مون ميکنه ...لطفا مارو قاطيه کثافت کاريه خودت نکن
با اعصبانيت گفت:فکرکردي کاراي خودت خيلي تمييزه که ما شديم کثافت 
زبيده:بسه ...با هم ميچرين عين گوسفنداي خوب...قانون اينجا هم بهش گوش زد کنيد 
اين وگفت ورفت من موندم و اين هفت نفر اون که سيگار ميکشيد گفت:چرا عين بت وايسادي بيا اينجا پيشه من بشين ...سيگارشو گذاشت تو جا سيگاري کنارش نشستم بقيه شون به جز دونفرشون اومدن دورم حلقه زدن ونشستن اوني که کنارم نشسته بود گفت:اول معرفي ...نام ،نام خانوادگي ،شماره شناسنامه، نام پدر ،نام مادر وخلاصه هر چي که تو شناسنامته ميگي..حالا شروع کن 
اوني که روبه روم نشسته بود گفت:بچه ها اول صبر کنيد ما خودمونو معرفي کنيم که قاطي نکنه بدونه يکي به کيه.. بعد اسمشو ميپرسيم 
همشون با هم گفتن:قبول
کسي که اين پيشنهاد ودادگفت: من سپيدم نوزده سالمه اين که کنارت نشسته وسيگار ميکشيد نگاره بيست وشيش سالشه اين که سمت راستم نشسته اسمش نجمه است ولي ما بهش ميگيم نجوا کوچکترين عضو خانواده هيجده سالشه اينکه سمت چپم نشسته مهسا بيست ويک سالشه اينم که کنارت نشسته يسناست خواهر مهسا بيست سالشه (به پشتش اشاره کرد )اونم که اونجا دمق نشسته ليلاست بيست چهار سالشه البته معتاد فقط دوديه ..اينم که رو تخت شاهيش نشسته خشکل خشکلاست مهنازه بيست و هفت سالشه خب حالا تو..به همشون نگاه کردم وگفتم:اسمم آينازه بيست وچهار سالمه
يسنا قيافشو يه جوري کردوگفت:اسمش خيلي لوسه نه؟
نجوا:ولي به نظر نمياد خودش لوس باشه 
سپيده به صورتم نيم خيز شد وگفت:مهسا ببين حالت چشماش عين گربه است نه؟
مهسا صورتشو اورد جلو صورتم، که خودمو کمي عقب کشيدم گفت:اره ولي کوچيک تره 
نجوا: يسنا فيلم کره اي که پريروز ديديم يادته قيافش کپ دختري که نقش اول فيلم رو باز ميکرد مگه نه ؟
يسنا:بريد کنار ببينمش ...(به صورتم خيز شد خودم وعقبت تر کشيدم)اره فقط اون موهاش لخت بود اين موهاش پيچ وتاب داره 
چها رتاشون بهم خنديدن ليلا که تا اون موقع پکر يه گوشه نشسته بود گفت:بابا ولش کنيد بنده خدارو ..عين اين ادماي غار نشين کردين ....که ادم نديدن 
چهار تا شون کشيدن عقب وسرجاشون نشستن نگارگفت :اهل دود ودم هستي؟
سپيده:نيست ولي ميکنُيمش...
همشون با هم خنديدن مهنازگفت:خفه شين ديگه ..شورشو دراوردين (به من نگاه کرد وگفت) تولباس بهتر نداشتي تنت کني؟
نگار:به تو چه شايد نداشته بپوشه 
مهناز با اعصبانيت نشست وگفت:کي با تو حرف زد که خودت ونخود هر اش ميکني؟
نگار خواست بلند بشه دستم وگذاشتم رو سينشو سريع گفتم:منوچهر برام خريده 
نگار نشست همشون با تعجب نگام کردن يهو ليلا زد زير خنده وگفت:منوچهرسليقش بيشتر از اين قد نکشيد؟دقيقا عين گربه اي شدي که گذاشتنش تو گوني.. 
مهسا گفت:براي چي منوچهر بايد براي تو همچين مانتويي رو بخره ؟
با درموندگي نشستم وگفتم:قضيه داره..
مهسا:خوب تعريف کن 
خواستم بگم که زبيده صدا زد :اهاي تن لشا بيايين کوفت کنين ديگه؟نکنه ميخواين بيام تو دهنتون کنم ؟
يسنا:اين اشغال کي ميخواد ياد بگيره عين ادم صدامون بزنه 
سپيده:ولش کن بابا...خودت که ميگي ادم اون که ادم نيست
مهسا:حالاباز خوبه خودمون شام ونهار درست ميکنيم اين همه منت رو سرمون ميزاره
همشون بلند شدن رفتن به جز ليلا منم بلند شدم مهناز اومد طرفم وگفت:اين چيه تو دستت؟
-چيزي نيست چادر نمازيه
پلاستيک واز دستم کشيد وگفت:چي ؟مگه ديونه شدي ميدوني اگه زبيده بفهمه چه بلايي سرت مياره ؟(پلاستيک وانداخت زير تخت از توي يکي از کمدها يه تاپ در اورد گفت) بيا اينو بپوش ...
به تاپ نگاه کردم وگفتم:من اينو نميپوشم
-چرا؟
-بخاطر منو چهر...
پوزخندي


مطالب مشابه :


پرنده بهشتی

ღ عشق رمان ღ - پرنده بهشتی - معرفی رمان های ایرانی دانلود رمان براي موبايل و




دانلود رمان خلوت نشين عشق

نگار جون اين رمان هم مثل پرنده بهشتي قشنگه حتما دانلودش كن نام كتاب:خلوت نشين عشق




نامزد من 1

میخوای رمان بخونی؟ نوک پرنده رو به کاغذهای فال نزدیک کرداونم یه دانلود رمان




رمان وصیت نامه 11

رمان رمــــان ♥ یعنی الان ماشین پرنده اختراع شده؟ دانلود رمان برای




رمان آدم دزدی به بهانه ی عشق(3)

رمــــانپرنده پر نمیزد .با عصبانیت برگشت طرفم . دانلود رمان برای




آسانسور 2

میخوای رمان بخونی؟ توي خيابون به اون بزرگي پرنده هم پر نمي زد دانلود رمان عاشقانه




رمان حصارتنهایی من5

رمــــان ♥ بودن نگاه کردم چند تا پرنده لبه پنجره نشسته بودن صدا دانلود رمان




غزال 3

رمان رمــــان ♥ بین راه هم دو تا پرنده شکار کرده بودیم . دانلود رمان عاشقانه




رمان ملودی زندگی من 18

رمان ملودی زندگی من 18 احساس کردم پرنده ای تو اسمونم آزادِ آزاد دانلود رمان عاشقانه




برچسب :