ستاره بدر

و امروز از خاطرات به جاي مانده از او « درس » مي گيريم .
1 ـ مربي فداكار
در يك لحظه زمان به انتها مي رسد مثل جاده اي كه انتهايش محو و ناپيداست . هزاران هزار فكر مثل هزاران تصوير آميخته به هم به ذهنم هجوم مي آورد و ناپديد مي شود. وقتي مرگ در هيئت نارنجك نارنجك چهل تكه در برابرت فرود مي آيد چه كار مي شود كرد در يك لحظه خون در رگهايم شعله ور مي شود و سراپا خيس عرق مي شوم . بي آنكه خود بدانم با سرعت به خيز مي روم به زمين مي چسبم و دستهايم را جلو سرم حايل مي كنم تا شايد سر و رويم را از تركش هاي نارنجك در امان دارم . فرصت تفكر نيست و همه اين كارها در يك لحظه با سرعتي باور نكردني انجام مي گيرد. قلبم به شدت مي تپد چشمهايم را مي بندم ...
مي گفتند : « در پادگاني مربي تخريب مشغول آموزش پرتاب نارنجك بوده است . او بعد از ارائه توضيحات كافي درباره عمل و مسلح كردن و پرتاب نارنجك آن را به يكي نيروهاي آموزشي مي دهد تا آموخته هايش را دوباره توضيح دهد. نيروي آموزشي نارنجك را دردست مي گيرد و ناگهان ضامن آن را مي كشد و درحالي از اضطراب و وحشت نارنجك جنگي از دستش رها مي شود و در حلقه نيروهاي حاضر بر زمين مي افتد و در پيش چشمان حيرت زده مربي و نيروهاي آموزشي لحظه هاي فرصت انفجار به سرعت طي مي شود; يك ثانيه دو ثانيه چهار ثانيه و...
انفجار حتمي است و انتشار مرگ و زخم با تركشهاي سوزان نارنجك حتمي تر تا چند لحظه ديگر بوي خون فضا را پر خواهد كرد. مگر اينكه معجزه اي رخ دهد و نارنجك عمل نكند.
پنج ثانيه ....
ناگهان مربي فداكار بي تامل و چالاك به طرف نارنجك خيز برمي دارد و محكم بر روي نارنجك مي خوابد. « يا حسين » . صدا در فضا مي پيچد. بزودي تمام تركش هاي نارنجك با سينه پاره پاره مربي گره خواهد خورد و تنها اوست كه شهيد خواهد شد. »
شايد من هم مي توانستم همين كار را انجام دهم ... اما ديگر فرصتي نمانده است و شايد تا بخواهم سرم را بلند كنم نارنجك منفجر خواهد شد و آن وقت نه تنها كاري انجام نخواهم داد بلكه كشته شدنم نيز حتمي خواهد بود. پس با تمام قدرت سر و بدنم را به خاك فشار مي دهم تا بلكه زير زاويه عبور تركشها قرار گيرم .
اشهدان لا اله الاالله ...
نه ... انفجاري در كار نيست ثانيه هاي فرصت بايد گذشته باشد. چنين مي پندارم اما سرم را بلند نمي كنم .
برخيزيد.
همه برمي خيزيم . نارنجك همچنان برزمين افتاده است و « علي رگبار » بالاي سرمان ايستاده است همراه با مصطفي مولوي و سفيدگري .
2 ـ درس تواضع
هنوز آفتاب از خواب بيدار نشده بود كه به همراه تجلايي به سمت تبريز حركت كرديم و ساعت 5 صبح بود كه به « عمليات سپاه تبريز » رسيديم و جهت صرف صبحانه به سالن غذاخوري رفتيم . بعد از صرف صبحانه پيرمردي كه سن او در حدود 70 الي 80 بود آمد كه ميزها را نظافت كند به او گفتيم كه ما خودمان نظافت مي كنيم . همه بچه ها ميزهاي خودشان را نظافت كردند و سپس صندليهاو ميزها را برچيديم مقدار تايد و آب به كف سالن ريختيم و « تي » كشيديم .
مسئول غذاخوري به مشاهده اين وضعيت ناراحت شد و گفت : « شما چرا نظافت مي كنيد اينجا مسئول نظافت دارد. و ما گفتيم كه اين روش ماست .

 


همه كارهاي خودمان را خودمان انجام مي دهيم و اين درس را از « آل اسحاق » آموخته ايم . علي آقا نيز خوشحال بود آمد و گفت : « شما بهترين كار را انجام داده ايد و من شما را تشويق خواهم كرد. »
سپس « آل اسحاق » بچه هاي عمليات را جمع كرد و گفت : « اينها آمده بودند تا از شما درس بگيرند اما درسي به شما دادند كه فكر مي كنم هرگز فراموش نخواهيد كرد! »
3 ـ شجاعت فرمانده
صداي تانك است نزديكتر مي شود و سنگيني شني تانكها را بر سينه خود احساس مي كرديم . تجلايي سه راهي و كوكتل درست كرد و گفت : « مقداري مهمات در خانه هاي سازماني داريم بايد برويم و آنها را بياوريم » خانه هاي سازماني فاصله كمي با بيمارستان داشت . ولي خانه هاي سازماني تا بيمارستان را دشمن گرفته بود. از چهارراه بيمارستان وسط چهارراه اصلي را مي زدند.
از طرف بستان هم تا پشت آمده بودند و آنجا را هم مي زدند. از طرف هويزه هم آتش مي باريد. همه جا آتش بود و آتش و رفتن به خانه هاي سازماني براي هيچ كس ممكن نبود. مهمات تمام شده بود و آوردن مهمات نيز امكان نداشت حتي اگر كسي مي توانست در زير آتش تانك و دوشكا و در برابر چشم نيروهاي عراقي به خانه هاي سازماني برود برگشتش ممكن نبود. علاوه بر نيروها و ادوات زرهي نيروهاي پياده دشمن از هر طرف ما را مي ديدند و اگر كسي خطر مي كرد و به خانه هاي سازماني مي رفت طبيعي بود كه آن همه گلوله كه به سويش شليك مي شد پيكرش را به آبكش مبدل مي كرد!
در چنين اوضاع ناگهان تجلايي را ديديم كه پشت فرمان وانت نيسان نشست وانت نيسان لاستيكهايش را از دست داده بود و با يك رينگ رانده مي شد و اين مسئله در سرعتش تاثير زيادي داشت ...
تجلايي را ديديم كه سوار ماشين شد و به وسط چهارراه رفت . سيل رگبار دوشكا به طرفش سرازير شد. و با سرعت و به صورت مارپيچ حركت مي كرد. تانك از طرف چپ ميدان به طرف او پيچيد اما تجلايي تا حدودي از ديد تانك خارج شد...
در خانه هاي سازماني نيروهاي دشمن سنگر گرفته بودند. تجلايي وسط نيروهاي دشمن بود و فقط صداي شليك رگبارها را مي شنيد و نمي دانستيم كه كار به كجا كشيده است . از دست ما نيز كاري برنمي آمد. همينطور صداي شليك گلوله از خانه هاي سازماني به گوش مي رسيد . حدود 40 دقيقه بود كه تجلايي رفته بود و ما به شدت مضطرب و نگران بوديم كم كم از بازگشتن او نااميد مي شديم و با اين نااميدي احساس مي كرديم كه نبرد به دقايق آخر خود رسيده است . انگار اگر تجلايي شهيد مي شد شهر سقوط مي كرد و نبرد خاتمه مي يافت . در آنجا بود كه من تاثير و نقش يك فرمانده مومن و شجاع و ايثارگر را در نبرد با تمام وجود لمس كردم . گويي در آن دقايق تجلايي پرچم نبرد ما بود. پرچمي كه تا در اهتزاز باشد نيروها به پيروزي خود اميد مي بندند...
در آن لحظات كه ديگر از بازگشت تجلايي نااميد شده بوديم ناگهان متوجه شديم كه ماشين با سرعت به داخل خيابان پيچيد خدايا! تجلايي بود... رگبار مسلسل ها به طرف ماشين باريدن گرفت و تانكها نيز با تيرمستقيم ماشين را هدف گرفتند. هر لحظه انتظار داشتيم كه ماشين در زير باران گلوله و تيرهاي مستقيم تانك منفجر شود . تجلايي در خانه هاي سازماني 40 دقيقه يك تنه با نيروهاي دشمن جنگيده بود و اكنون با دست پر و مهمات از راه مي رسيد. چشمها به ماشين دوخته شده بود و دلها در هواي عنايت خدا مي تپيد. با چشم خود عنايت و لطف خدا را مي ديدم گويي حايلي نفوذناپذير از هر طرف ماشين را حفاظت مي كند.
ماشين از راه رسيد;
خدايا شكر... خدايالله
در ماشين كه باز شد تجلايي غرق در خون به زمين غلتيد گلوله كاليبر 75 به رانش اصابت كرده بود . گلوله از مسافت نزديك شليك شده بود و با شكافتن در ماشين در رانش فرو رفته بود. پايش خيس خون بود آري پايي كه در راه خدا حركت كند اينگونه مي شود.
تجلايي را به مسجد برديم . خون زيادي از زخمش رفته بود و نمي توانست حركت كند. در مسجد بچه ها با دست گلوله را از درون زخم بيرون آوردند. قبلا هم از ناحيه كتف مجروح شده بود; او را در مسجد نهاديم و بيرون آمديم . هنوز مابقي نيروها مي جنگيدند و مقاومت ادامه داشت .
مادر انتظار نيروهاي كمكي بوديم ناگهان تجلايي را ديديم كه به سنگر ما نزديك مي شد درحالي كه پارچه سفيدي بر زخمش بسته بود خون از زخم مي جوشيد پارچه سفيد سرخ شده بود. با اين حال جنگ را هدايت مي كرد. با كمك بچه ها راه مي رفت اما از پا در نمي آمد...
تبريز ـ خبرنگار روزنامه جمهوري اسلامي
با تقدير و تشكر از همكاري هاي موسسه حفظ آثار و نشر ارزشهاي دفاع مقدس لشكر 31 مكانيزه عاشورا
ما در انتظار نيروهاي كمكي بوديم ناگهان علي تجلايي را ديديم كه به سنگر ما نزديك مي شد در حالي كه پارچه سفيدي بر زخمش بسته بود خون از آن مي جوشيد پارچه سفيد سرخ و خونين شده بود بااين حال جنگ را هدايت مي كرد با كمك بچه ها راه مي رفت اما از پا در نمي آمد.
علي تجلايي يلي كه روح رضواني اش در تنگناي خاك نگنجيد... او سردار حماسه هاي فتح المبين بيت المقدس رمضان والفجر خيبر ... فرمانده گردان جانشين تيپ ... مسئول طرح عمليات قرارگاه خاتم الانبيا و تك تيراندازي بود كه در اسفند 1363 ستاره گمنام عمليات بدر شد و در شرق دجله به خورشيد رسيد.
 


مطالب مشابه :


تقدير و تشكر

تقدير و تشكر. همكاران محترم كتابخانه مركزي پارك کتابخانه و دفاع




تقدیر از سپاه عاشورا

(در ستاد ساماندهي پايگاههاي اينترنتي وزارت فرهنگ و تقدير و تشكر دفاع از دشت




ستاره بدر

زندگینامه سرداران شهید دفاع مقدس و امروز از خاطرات به جاي مانده از او « درس » مي گيريم .




تقدير و تشكر از اعضای انجمن و اولياء و مربيان

یـادگاران هشت سال دفـاع تقدير و تشكر از اعضاي انجمن و اولياء و




مراسم تقدير از اولياء ايثارگر و دانش آموزان طرح شاهد پراكنده آموزش و پرورش شهرستان باوي در سالن کنفر

در ادامه نيز ايشان به فعاليت هايي كه در زمينه دفاع مقدس و يادمان تقدير و تشكر از




متن تقدير و تشكر امام جمعه از حماسه حضور در انتخابات

دفاع مقدس. سالروز متن تقدير و تشكر امام جمعه از حماسه حضور در




تقدير رهبر معظم انقلاب

دفاع مقدس و در کلاس درس خارج فقه با تقدير و تشكر از بصيرت، شجاعت و موقع شناسي ملت ايران




برچسب :