رمان گل عشق من و تو (قسمت اخر)

تا دیروز حسِ خجالت نداشتم... اما نمی دونم الان چرا احساس می کنم از روی مادر شوهرم اینا خجالت می کشم یا شرمندشونم... 

رفتم تو... باباجون بغلم کرد و بعد رو پیشونیم و بوسید... بهم نگاه کرد... با لبخند...

سرم و انداختم پایین و گفتم:

من: شرمنده...

باباجون: دشمنت شرمنده دختر جون... من اگه بودم اول جفتشون و می کشتم بعد فرار می کردم... بی عرضه... و بعد خنده ای کرد...

سرم و آورد بالا و گفت:

باباجون: خانم تر شدی... خیلی خانم تر... ممنونم ازت برای نگهداری از بچه هام میدونم سخت بوده...

نمِ چشماش به خوبی مشخص بود...

بابا جون: برای پدرت متاسفم اما بدون چه با آرشام باشی چه نباشی رو من می تونی حساب کنی.. منم جای پدرت... به خوبی بابات نمی تونم باشم مردِ بزرگی بود اما می تونم همراهت باشم...

تشکر کردم...

روش و برگردوند سمت بچه ها... کلی به دلش نشستن... مخصوصا با زبون بازیا و شیطنتاشون... خوب بود که بچه هام و جوری تربیت کردم که از کوچیکی خودشون و نگیرن ... اصلا دلم نمی خواست با واژۀ کلاس گذاشتن و افه گذاشتن آشنا بشن... برای موفقیت خودشون در آینده... به نفعِ خودشون بود...

سر شام بودیم که باباجون جون پرسید:

بابا جون: بابا جان آرشام باهات صحبتی نکرده؟

من: چرا بیشترِ روزا میاد خونۀ مامان... اما بابا جون...

من: راستش بابا جون من تصمیم ندارم برگردم سرِ زندگیم... و ازتون می خوام کمکم کنید... من یه هیچ وجه دوباره با آرشام زندگی نمی کنم...

همه از خوردن دست کشیدن و یه لحظه سکوت شد...

آروین : مامان به من دوخ بده بخورم...

براش دوغ ریختم و دادم بهش... سرم و بالا کردم و گفتم:

من: متاسفانه زندگی دوبارۀ من و آرشام یعنی سیاه شدنِ آیندۀ نوه هاتون... چه فایده داره وقتی قرار باشه تا آخر عمر من به ارشام شک داشته باشم و این باعثِ دعوامون باشه؟

به نظرتون زندگی ای که توش اعتماد وجود نداره دیگه چیزی ازش می مونه... نمی خوام با دعوا و بحث و جَدَل سرنوشتِ بچه هام و تغییر بدم...

من: نوه هاتون و ازتون نمی گیرم هر وقت خواستین بیایین خونم... هر وقت خواستین بیایین دنبالشون... اما از من نگیرینشون... بچه ها کنارِ من بهتر بزرگ میشن... ایشاالله که آرشام با مرسا یا هرکسی دیگه زندگی آروم و خوبی و شروع کنه...

باباجون: که اینطور... پس آرشام هنوز درست باهات حرف نزده...

بعد رو به شادی جون کرد و گفت: 

باباجون: پس داره چکار می کنه این پسر ابله؟ هر روز میره مزاحمِ عروسم میشه که چی؟ پس چی براش می گه...؟

شادی جون چیزی نگفت و سرش و انداخت پایین...

من: من نمی دونم چی و هنوز بهم نگفته.. اما می دونم آرشام برای خیانتش هیچ جوری نمی تونه من و توجیه و متقاعد کنه که برگردم سرِ زندگی... من با مامانم صحبت کردم... ایشاالله بعد از چهلمِ بابا دادخواستِ طلاق و بعدم میرم شمال برای فروشِ خونه... اما زود بر می گردم اینجا...

باباجون: کمی صبر داشته باش دختر عجولانه تصمیم نگیر... معلومه که هنوز دوسش داری.. من و که نمی تونی خامِ حرفات کنی... شما دو تا بچه دارین..به آینده ای که با وجودِ جفتتون می تونه براشون قشنگتر باشه فکر کنید... عشق صبر می طلبه دختر جون... صبر...

و بعد تلفن و از خدمتکار گرفت و از رو میز بلند شد...

 


مطالب مشابه :


فروش کلیه پکیج های رباتیک آراد و ارسال در ۲۴ ساعت

زمان به دست شما برسد.ضمن اینکه هزینه پستی هم کمتر در نظر خرید ربات کوچولوی من




رمان غرب ... وحشی ِ آرام 7

مطب به شدت باز شد وکریستینا دختر کوچولوی های پستی پائین کوچولوی من




رمان ملودی زندگی من 17

خواهر کوچولوی من داری دو سالی که پر از پستی و بلندی بود و من به هر زحمتی ربات مترجم




رمان گل عشق من و تو (قسمت اخر)

رمان گل عشق من و تو خرید ارزان تازه گرفتمت کوچولویِ تو بغلیم




برچسب :