رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت یازدهم)

از گفته ام خجالت کشیدم.....مثل بید به خودم می لرزیدم..... مثل دیشب شده بودم..... پسره که دید اینجوری شدم سریع گفت:
-پرستش خوبی؟
اصلاً برام مهم نبود که اسممو می دونه..... الان فقط به فکر این بودم که یه چیزی بندازن روم.... چشمامو بستم و گفتم:
-پتو.....
داشت دست و پامو باز می کرد..... طنابایی که زیاد هم محکم نبود رو باز کرد و روی زمین رها کرد..... کت خودش رو که به میخی روی دیوار آویزان بود برداشت و انداخت روم..... هنوز کامل خوب نشده بودم که گفت:
-بلند شو..... نمیدونستم اینطوری میشی وگرنه می بردمت خونه.....
دستمو به زور گرفت و بلندم کرد..... مطیع پشت سرش رفتم...... از در اتاق خارج شدیم که زیر زمین یه حیاط متروک بود..... حیاطی که در نداشت..... منو گرفت و به سمت ماشین هدایت کرد...... هوا تازه میخواست تاریک بشه و هنوز هاله ای از خورشید توی آسمون بود..... در ماشینش رو برام باز کرد و سریع منو نشوند توش..... در و بست و خودش هم سوار شد..... خوابم میومد..... انگاری یه سالی میشد که نخوابیده بودم.... پلکام سنگین شد و دوباره خوابیدم.... با ایستادن ماشین من هم بیدار شدم...... یه خونه تقریبا بزرگ.... تو غرب تهران.... می شناختم این اطراف رو..... چند باری اومده بودم...... ولی این خونه رو تا به حال ندیده بودم.... با ریموت کوچکی درو باز کرد و ماشین رو برد داخل پارکینگ..... در خونه رو که باز کرد متوجه یه جای خاصی شدم.... هرجا که بود؛ هرچی که بود؛ یه جای خاصی بود..... خاص مثل آرامش صدای همین پسره..... امّا حس غریبی خاصی داشتم...... کسی چرا اینجا نبود؟ بازم ترس.....
تقریبا فریاد زدم:
-اینجا کجاست؟
و سرمو بین حصار های ظریف دستام اسیر کردم.... بی اراده روی زمین سرامیکی نشستم و شروع کردم به اشک ریختن.... اونجا سر آغازی بود برای شکستن همیشگی غرور من.... پرستش؛ بی احساس؛ سرد؛ شدم یه آدم تنها و بی کس.....
پسره اومد نزدیک من و گفت:
-ااااا پرستش چرا افتادی؟ نترس جای بدی نیست....
خواست بلندم کنه.... دستشو پس زدم و اروم تراز قبل نالیدم:
-تو کی هستی؟ منو برای چی اینجا اوردی؟
اونقدر اذیت شده بودم که مقنعه ام سر خورده بود روی سرشونه هام و موهام پیدا بود....
چندان به حرفم گوش نکرد و منو از جام بلند کرد..... دستمو گرفت و منو به سمت دری برد.... اتاقی با دیزاین سفید و مشکی.... اما اصلاً در اون وضعیت برام مهم نبود.... فقط میخواستم بدونم چرا اینجام؟
پسره دوباره گفت:
-پرستش.... بگیر بخواب.... من فریدم.... در همین حد بدونی فعلا کافیه.... نگران نباش.... اذیت نمی شی....
نشستم روی تخت و گفتم:
-د لامصب بگو چی شده.... چه خبره اینجا.... من کاری با اسمت ندارم.... فقط میخوام بدونم من اینجا چیکار میکنم؟
نشست کنارم و دستمو خواست بگیره دستش که پس کشیدم....
-ببخشید منظوری نداشتم..... پرستش امشب رو گیر نده.... فردا صبح کاملاً واست تعریف میکنم و همه چیز برات روشن میشه.... بگیر بخواب....
زیر لب چیزی گفت و چراغ خوابو روشن کرد و رفت....
نمی تونستم بخوابم..... قطره قطره اشک می ریختم.... اذیت می شدم.... بیشتر از اون چیزی که اون لحظه فکرشو بکنید.... فکرم.... من توی عمرم تو خونه کس دیگه نخوابیده بودم..... این کی بود؟ چی از جونم میخواست؟ چرا نمیتونستم از چشماش چیزی رو بفهمم؟ چرا حس ششمم به کار نمی افتاد؟ چرا روانشناسی اینجور جاها به کارم نمی اومد؟ اصلاً این اسم منو از کجا می دونست؟ نشستم روی زمین..... زانوهامو بغل کردم..... صداش چقدر آشناس.... چقدر به نظرم آشنا می اومد.... چرا حس ترس زیادی ندارم و احساس آرامش دارم؟ خدایا خودت کمکم کن.... دیگه اشکام قطع شده بود و هق هق می کردم.... توی این هوای آروم و معمولی من بودم که حس سردی داشتم..... من بودم که سردم بود و حس بی پناهی داشتم...
زمین سرد و بی روح با یه گلیم فانتزی که دقیقا روی اون نشسته بودم و اشک می ریختم.... این نهایت ناراحت شدن منه؟ مدام این سوال رو از خودم می پرسیدم و تو ذهنم تداعی می کردم.... نه مسلماً این آخرش نبود و خداروشکر می کردم.... گریه؟ چی بود؟ من گریه می کردم؟ پوزخند پشت پوزخند!!!! گریه پشت گریه!!!!! دوست داشتم الآن کنار یکی بودم مثل پرهان که می تونست بهم دلداری بده.... یا یه کسی مثل همین پسره و آرامش صداش.... فرید... چه اسم قشنگی..... این اسمو دوست داشتم..... مثل صاحبش آرامش بخش بود.... چه حرفای مسخره ای تو ذهنم جا خوش کرده بود.....
کاش مغرور نبودم.... کاش این اعتماد به نفس لعنتی رو نداشتم..... اونوقت این بغض لعنتی هم سر باز می کرد..... حتی تو تنهایی با خودم هم غریبه بودم...... مثل بقیه.....
فکرم مشغول شد.... چرا که نه..... یه بار امتحانش کنم.... فرصت خوبیه.... تنهایی و آرامش.... الان گریه کنم..... همین که اراده کردم اشکام سر باز کردن..... بدون توقف می ریختن و منم با صدا گریه می کردم..... مقنعمو از سرم کندم..... جعد موهام از هر موقعی بیشتر دور صورتمو قاب کرده بود..... صدای بلند و حجنره تازه نفس برای گریه..... سرمو گرفتم رو به آسمون و از ته دلم و با اوج صدام فریاد زدم:
-خــــــــــــــــدا.... صدامو بشنو....


مطالب مشابه :


رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت ششم)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت ششم) 96 ـ رمان آسمان




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت هشتم)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت هشتم) 96 ـ رمان آسمان




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت یازدهم)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت یازدهم) 96 ـ رمان آسمان




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت هفتم)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت هفتم) 96 ـ رمان آسمان




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت بیست و هشتم)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان 96 ـ رمان آسمان




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت سی و هفتم)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت سی و هفتم) 96 ـ رمان آسمان




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت سی و ششم)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت سی و ششم) 96 ـ رمان آسمان




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت اول)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت اول) 96 ـ رمان آسمان




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت سی و سوم)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت سی و سوم) 96 ـ رمان آسمان




برچسب :