سفر عشق(قسمت نهم)(همسفر)

به نام نامی اولین عاشق که اوست...

سفر عشق(قسمت نهم)(همسفر)

سفر عشق یک سفر درونی ست و مسافر یا همسفر قصه ی ما به تنهایی این مسیر را طی می کند. و اکنون سفر ما به قسمت مهمی به نام "همسفر" رسید. اعتراف می کنم که نوشتن این بخش، شاید سخت ترین بخش سفر عشق بود! به همین دلیل از همان کسی که قلم من را جان می بخشد و آن را روی کاغذ حرکت می دهد و واژه ها را کنار هم می چیند کمک می گیرم و خود و قلمم را به او می سپارم تا برایم بنگارد آن چه که باید بنگارد....

و قلم برایم نقش دو پرنده را به تصویر می کشد...!

با من همراه باشید...

----------------------------------------------------------------------------------------------

از طبیبم گذشتم و راهی شدم؛ دوست داشتم ساعت ها پای حرف هایش می نشستم، اما می دانم که باید به راهم ادامه دهم. همچنان که می رفتم و می رفتم، در میان راه یک قفس دیدم!  قفسی  با دو پرنده در آن؛ هر دو خسته و غمگین، بیمار و زخمی.

یکی از پرندگان از آن یکی خسته تر  و زخمی تر بود، آن یکی اما، انگار تاب و توان بیشتری داشت؛ گویی آن قدر در این زندان به سر برده بودند که پرواز را به فراموشی سپرده بودند. انگار یادشان رفته بود که روزی خداوند بال هایی هم برای پرواز به آن ها عطا کرده بود؛ فراموش کرده بودند که روزی عاشقانه در آسمان با هم پرواز می کردند و همه ی دنیا را زیر بال های خود داشتند....انگار فراموش کرده بوند شوق پرواز را.. اوج گرفتن تا خدا را...

اما دیدم که در قفس باز بود!  

و از آن نوید آزادی و رهایی به گوش می رسید. یکی از پرنده ها با شوق به بیرون می نگریست. حتماً به این فکر می کرد که بعد از سال ها بال و پر خود را خواهد گشود و به همراه، همراه همیشگی اش در آسمان بیکران به پرواز در خواهد آمد...

آن یکی پرنده اما، تردید داشت؛ حال او از نظر جسمانی بدتربود. گوشه ای افتاده بود و جانی برایش نمانده بود؛ بال هایش خسته تر از آن بود که بتواند پرواز کند. آن قدر درد کشیده بود که باز شدن در قفس برای او شادی به همراه نداشت؛

چون دیگر در رویای پرواز نبود!

آن قدر خود را به در و دیوار قفس کوبیده بود که اکنون فکر می کرد باز شدن در، سرابی بیش نیست... تمامی این افکار آن چنان ترسی در وجود او ریخته بود که از پرواز وحشت داشت...

همسفر او، اما در شوق پریدن بود، او می دانست که این پرواز و رهایی از هر حقیقی حقیقی تر است؛ چشمانش روشن شده بود... اما تردید میان ماندن و رفتن بر جانش افتاده بود و لحظه ای او را رها نمی کرد.

نه تاب ماندن داشت و نه دل رفتن.

بیرون از قفس دنیایی از آزادی و رهایی انتظارش را می کشید، روز های خوش زیادی بود که منتظرش بودند. بسیار راه نرفته بود که باید طی می کرد، بسیار مناظر زیبا بود که باید پرواز می کرد و می دید...

در آن سوی این قفس مزارع سرسبز و چشمه های جوشان و باغ های پر از درختان میوه و دریاهای بیکران و آسمان آبی انتظارش را می کشید. نسیمی که می وزید  پیام آور رهایی و آزادی بود، آزادی از قفس، آزادی آرزوهای دربند کشیده اش، آزادی از حصار دردها و رنج هایی که به جان خریده بود!

همسفر، نگاهی به همراه بیمار و خسته ی خود انداخت؛ یاد روزهای خوشی افتاد که دل هایشان با هم یکی شده بود، روزهای خوشی که با هم پر می زدند و همه جای دنیا را تماشا می کردند...چگونه می توانست تنها برود؟

دوست داشتم بدانم آن دو به هم چه می گویند؟ چشمانم را بستم و در عالم خیال به گفتگوی این دو پرنده گوش سپردم:

===========================================

--برخیز همراه من... برخیز و با من راهی شو. گذشت روزهای سخت درماندگی و تنهایی و بی کسی. برخیز و با من قدم در این راه بگذار... نگاه کن، در قفس باز شده است...

--نمی توانم..! من از برداشتن یک گام هم در این راه عاجزم؛ دیگر حتی از تصور پرواز هم وحشت دارم.

-- همراه همیشگی من، چرا می ترسی؟ چرا خود را باخته ای؟ بال های مهربان و وفادارت، بال هایی که عمری تمام فراز و نشیب های زندگی را با هم می پیمودیم، چرا چنین خشک شده است؟  چرا چنین سراسیمه و پریشانت می بینم؟

بر خیز و این راه را با من آغاز کن...  مگر نگفتی پرواز بدون هم معنایی ندارد؟ من، تو را خوب می شناسم! همدم روزهای دلتنگی ام؛ من عجز را در تو باور نمی کنم!

تو بیماری و من هم بیمارم... اما دوای درد ما در این قفس نیست. من نمی توانم تو را، قهرمان پیروزی را که تمام دریا ها و اقیانوس های دنیا، زیر بال های او، کوچک بود را در این قفس آشفته و پریشان ببینم.

من همیشه با توام، نفس به نفس،  قدم به قدم، آسمان به آسمان.. من در کنارت می مانم. می گویند وقتی تحملت تمام می شود، نرو... وفا تازه این جاست که معنا می یابد. می پذیرم و می مانم، با آگاهی می مانم. آن قدر می مانم تا دوباره تاب و توان از دست رفته ات را بیابی و پرواز را به خاطر آوری و باز با من راهی شوی...

ما با هم این راه را آغاز می کنیم، من می مانم چون همسفرم...

====================================================

چشمانم را باز می کنم و از عالم خیال خود بیرون می آیم و به این سوال می اندیشم که همسفر کیست؟

همسفر فرد وفاداریست که لحظه به لحظه و قدم به قدم با مسافرش می ماند ....

همسفر می ماند و یاد می گیرد عشق بلا عوض را... چون می داند که عاشق را حساب با عشق است، او را با معشوق چه کار؟

همسفر می ماند، چون می داند "انَّ مَعَ العُسرِ یُسرا"... بعد از هر سختی آسانیست.

همسفر می ماند و می آموزد که به خدا اعتماد کند، چون اگر پا به پا با خدا راه برود و صبوری کند و پریشان نشود، هرگز از اعتمادش به او پشیمان نخواهد شد.

همسفر می ماند و می آموزد که در کنار نقش همسفری و همراهی و همدلی، خودش هم حق زندگی دارد.

همسفر می ماند و می آموزد، مسافرش قسمت و روزی و سهم او از این دنیاست...سهمی که خداوند برای او در نظر گرفته است، پس او را عاشقانه می پذیرد.

همسفر می ماند و می آموزد که اگر تمام توان و قدرت یاری رساندن به دیگران در دستان او باشد، اما اگر مسافرش، همراه زندگی اش، نخواهد، کاری از دست او بر نمی آید!

همسفر می ماند و می آموزد که در لحظاتی که احساس ناتوانی می کند  و حس می کند کاری از دست او برای مسافر ساخته نیست، بهترین چیز برای او دعاست... دعایی خالصانه و از ته دل و عمق وجود...

و دعای همسفر برای مسافرش، زیباترین دعاهاست...

***********************************************************

پس چگونه می شود به موفقیت همسفری که حتی برای عبور از شکست هم برنامه دارد شک کرد؟

مگر می شود خدا طلب نیاز او را در شبهای تنهایی و بی کسی، زمانی که از ته دل برای مسافر خسته و بیمارش دعا می کند، نشنود؟

مگر می شود وقتی محکم و پا بر جا با قدم هایی استوار، با نور ایمانی که در دلش موج می زند، حرکت کند و به مقصد نرسد؟

مگر می شود وقتی با معرفت و شناخت و آگاهی به مسافر محبت کند، و محبتش در دل او اثر نکند؟

آیا خدا او را نمی بیند؟

مگر می شود به حرکت همسفری که با تمام وجود روی بندها و گره های درونی خودش کار می کند وآموزش می بیند تا آن بندها را باز کند و صفات خوبش را بیشتر و صفات بدش را کمتر کند، شک کرد؟

عشق ورزیدنش، محبت خالصانه اش، پذیرفتن و رها کردنش، بیهوده نیست اگر پشت تمام آن ها آموزشی باشد که حد و مرز عشق و محبت و پذیرش و رها کردن را تعیین کند.

حتی اگر هیچ چیز هم درست از آب در نیامد، اما همسفر به حکمت خدا اعتماد دارد و صبر خدا را صبورانه می پذیرد.  همسفر کینه ها و نفرت های وجودش را با آموزش دیدن از بین می برد و به جای آن بذر عشق و محبت به مسافر را در دل می کارد...

و در نهایت او می ماند و پاداش صبوری هایش را در بند عشقی می یابد که بین او و قدرت مطلق بر قرار می شود...

همسفر  بودن نقش کمی نیست... آن را دست کم نگیر

===================================================

به قفس نگاه می کنم... انگار پرنده ی زخمی برخاسته و قصد سفر با همسفرش را دارد! هر چند خسته و زخمی ست، اما من در پرواز عاشقانه ی آن ها شکی ندارم...!

باز به رفتن ادامه می دهم، در حالی که به این می اندیشم که:

همسفر بودن عجب قصه ای دارد!!!

 نویسنده: همسفر لیلی


مطالب مشابه :


مصاحبه با همسفر خانم الهه

کنگره 60 اصفهان شعبه سلمان فارسی - مصاحبه با همسفر خانم الهه - کنگره 60 ، بهترین راه درمان اعتیاد به انواع مواد مخدر ، ترک اعتیاد ، شعبه اصفهان - کنگره 60 اصفهان شعبه سلمان فارسی.




گزارش جلسه خصوصی مسافران (نقش همسفر در درمان اعتیاد )روزشنبه 93/09/08

کنگره 60 اصفهان شعبه سلمان فارسی - گزارش جلسه خصوصی مسافران (نقش همسفر در درمان اعتیاد )روزشنبه 93/09/08 - کنگره 60 ، بهترین راه درمان اعتیاد به انواع مواد مخدر ، ترک اعتیاد ، شعبه اصفهان - کنگره 60 اصفهان شعبه سلمان ...




دل نوشته یک همسفر

دل نوشته یک همسفر. به نام نامی مطلق. همیشه در زندگی نقطه هایی وجود دارد که وقتی به عقب برمیگردیم میتوانیم بگوییم که همه چیز از آنجا آغاز شد......... اما گاها نقطه تاریک است اما راه روشنی در بر دارد.... از گذشته ها و تاریکیها نمی گویم زیرا درک آن زمانی ...




سفر عشق(قسمت نهم)(همسفر)

کنگره60 اصفهان شعبه شیخ بهایی - سفر عشق(قسمت نهم)(همسفر) - آدرس اصفهان پل بزرگمهر خیابان مشتاق سوم روبروی بیمارستان قلب چمران خیابان مطهری فرعی دوم سمت راست - کنگره60 اصفهان شعبه شیخ بهایی.




جشن همسفر در نمایندگی اصفهان2

در روز سه شنبه هشتم اسفند ماه 1391 جلسه نهم از دور اول کارگاههای آموزشی عمومی کنگره 60 منطقه اصفهان. به نگهبانی همسفر مینا، دبیری همسفر فاطمه و استادی همسفر نجمه. با دستورجلسه. نقش همسفر در درمان اعتیاد و برگزاری جشن همسفر. راس ساعت 17 آغاز ...




دلنوشته یک همسفر

دلنوشته یک همسفر: زندگیم را با عشق و علاقه شروع کردم .بعداز ازدواج تازه متوجه اعتیاد پدرشوهرم شدم و همسرم بارها وبارها از عذابها ، محرومیتها و شکستهای خود و خانواده اش که از اعتیاد پدرش در زندگیشان بجا مانده بود برایم تعریف کرد. یادم هست که همیشه از ...




جشن همسفر

امروز دوشنبه اول اسفند ماه ۱۳۹۰ ششمین جلسه از دور اول کارگاههای آموزشی عمومی کنگره 60 شعبه اصفهان. به نگهبانی همسفر مریم داودی ، دبیری همسفر قصه جلالی و استادی همسفر اعظم امینی. با دستور جلسه نقش خانواده و همسفر در درمان اعتیاد. و برگزاری جشن ...




برچسب :