رمان واهمه ی با تو نبودن (ادامه مرثيه ی عشق) 3

همونطور كه جيغ مي زدم از زير دست ليلي در رفتم تا كتكه رو نخورم . ليلي در حالي كه نفس نفس ميزد دور تا دور باغ رو دنبالم ميدويد و برام خط و نشون مي كشيد :
_ وايسا ببينم ... اگه جرات داري وايسا نشونت بدم منو مي ترسوني ؟ ... از وقتي كه اومدي يه ريز داري رو مخم بالانس مي زني ! چته هي مثل خواهر شوهرا اذيتم مي كني ؟؟؟ منم بلدم عروس بازي دربيارما ... دِ واسا ديگه بي خاصيت !
و دوباره خيز برداشت سمتم ! من كه از وقتي دنبالم كرده بود از خنده ريسه رفتم تا الان ! ليلي با حرص گفت :
_ نيشتو ببند پرروووو!
واي واي واي مامان چه باحال حرصي ميشه ! اخ دلم ! از خنده دارم روده بر ميشم ! قضيه ي اين همه دنبال بازي من و ليلي از اين قرار بود :
همونطور كه طاها رو كنار مي زدم گفتم :
_ خب ديگه حالا نوبتي هم باشه نوبت كادوي خواهر شوهره !
محيا در تصديق حرف من به ليلي گفت :
_ راست ميگه ليلي جون بيا عزيزم ... ايشالا صد سال زنده باشي عزيزم ...
و كادوشو به ليلي داد و صورتشو بوسيد . منم جعبه جواهرات خوش بر و رويي كه براي ليلي خريده بودمو جلوش گذاشتم . ليلي كه عاشق اين جعبه هاي كوچيك موزيكال بود ، با خوشحالي ازم تشكر كرد و درشو باز كرد ولي تا در جعبه رو باز كرد ، صداي جيغ بلندي اومد و ليلي با ترس عقب پريد و چسبيد به كاناپه . من كه از خنده مرده بودم ... قيافه ي ليلي واقعا ديدني بود .
جعبه جواهراتم در حقيقت يه اسباب بازي بود كه به محضي كه در جعبه رو باز مي كردي ، يه اسكلت با شنل سياه و قيافه ي اجوج مجوج كه صداي ترسناكش زهره ي ادمو اب مي كرد ، از جعبه مي پريد بيرون ! ليلي در حالي كه نفس نفس مي زد به اسكلت توي جعبه خيره مونده بود . همه داشتن به قيافه ي ترسيده ي ليلي غش غش مي خنديدن . طاها اروم زد به بازوم و گفت :
_ ايول اجي ! اخرشي به خدا !
خم شدم و گفتم :
_ تاج سر شماييم !
اما تا سرمو بالا اوردم ، ليلي با چشماي به خون نشسته نگام كرد و افتاد دنبالم تا يه تشكر حسابي ازم بكنه ! تا الان همينطور اويزون منه و نتونسته گيرم بندازه ! خدا رو شكر دونده ي خيلي خوبي بودم و تا حالا كسي به گرد پام نرسيده بود . ليلي كه ديگه نا نداشت روي زانوش خم شد و در حالي كه تند تند نفس نفس مي زد گفت :
_ مثل بچه ي ادم وايسا كتكه رو بخور و برو ... اينجوري هم من اذيت مي شم هم تو .
دستامو با بدجنسي پشت سرم قلاب كردم و با خنده گفتم :
_ من كه اذيت نمي شم ليلي جووون ! من تازه دارم گرم ميشم ! دويدن تو كه دو نيست انگار داري با سرعت مورچه دنبالم مي كني ... هر چند با داشتن اين هيكل همين تلاشت هم خوبه !
ليلي جيغ پر حرصي كشيد و در حالي كه داشت منفجر ميشد دوباره به طرفم هجوم اورد . من اصلا حواسم نبود كه مي خواد دوباره دنبالم كنه . يه خرده دير جنبيدم ولي تونستم زير دستش در برم . اما حسابي ازش ترسيده بودم و مطمئن بودم كه اگه بگيرتم ديگه كارم تمومه . يه دفعه حس كردم كه دستش خورد به شونه ام . از شدت ترس با خنده جيغ بلندي كشيدم و به سمت ته باغ دويدم . همونطور كه مي دويدم التماس كردم :
_ بابا بي خيال ليلي ... اصلا تو مانكن ... جون من ول كن ...!
ليلي حرف نمي زد تا انرژيش تموم نشه ! منم به ته باغ رسيده بودم و اگه مي ايستادم احتمال كشته شدنم به دست ليلي صد در صد بود ! ديگه داشتم دست و پامو گم مي كردم كه يه دفعه بي فكر دويدم سمت در باغ تا اومدم بازش كنم كه ليلي چنگ زد به شالم .
صداي جيغم با باز شدن در يكي شد و خودمو پرت كردم بيرون . بدون اينكه بفهمم شالم كشيده شده در حالي كه پشت سرمو نگاه ميكردم تا ليلي بهم نرسه ، محكم خوردم به يه چيز سفت كه تعادلمو از دست دادم و از پشت پخش زمين شدم . اخ اخ باسنم ! فكر كنم استخون لگن بيچاره ام خرد شد !
چشمامو از درد بسته بودم كه سايه ي يه شخصي افتاد روم . اروم پلكهام از هم باز شد . شخصي كه بالاي سرم وايساده بود ، پشت به افتاب بود و صورتش رو به خاطر نور خورشيد نمي تونستم ببينم ... فقط مي دونستم يه مرده ... يه مرد قد بلند و هيكلی
چشمامو باريك كردم تا بتونم راحتتر ببينمش كه يه دفعه دستشو پايين اورد و دور بازوم قفل كرد و منو محكم بالا كشيد . با اين حركتش مثل پر كاه از زمين بلند شدم و تلو تلو خوران وايسادم . حالا جاهامون عوض شده بود . صورتش كاملا توي نور افتاب بود و من نمي تونستم باور كنم كه اين استاد فاضلي بد اخلاقمه ! اين مردك اينجا چي كار مي كنه ؟! كوفتي چه خوشگل هم شده !


بهش خيره شده بودم . اجزاي صورت جديش ، خيلي متناسب كنار هم قرار گرفته بودن . جاذبه ي نگاهش ، ادمو مجبور مي كرد تا به چشماش زل بزنه . چشماي سبز تيره اش روي تك تك اجزاي صورتم سر مي خوردن . فكر كردم منو يادش رفته و با اين جور نگاه كردن داره فكر مي كنه كه من اين دختر خوشگلو كجا ديدم ؟!
همونطور كه بهم خيره بوديم ، باد ملايمي وزيد و موهاي بلند پريشون من توي صورتم پخش شدن ... در كسري از ثانيه ، يادم اومد كه هيچي سرم نيست و با اين تيپ شيكم ، دارم يه مرد گنده رو ديد مي زنم ! اي خاك هفت طبقه جهنم تو فرق سرت يهدا !
نمي دونم چه جوري خودمو توي باغ پرت كردم و درو بستم . اصلا حواسم هم نبود كه فاضلي اينجا چي كار مي كنه و ليلي چرا پيشش مونده ... مثل ديوونه ها تند تند دويدم توي خونه و از پله ها بالا رفتم . زود رفتم توي دستشويي تا خدايي نكرده از شدت استرس گندي به لباسم نزنم ! كارمو كردم و زود شير ابو باز كردم تا به صورتم اب بزنم .
توي آينه به صورتم كه قطرات آب روش سر مي خوردن ، خيره شدم . نه يهدا ، زده به سرت ... اين كه استاد فاضلي نبود ... اصلا اگه فاضلي بود ، اينجا چي كار مي كرد ؟! مطمئنا اشتباه ديدي ... حالا هم مثل دختراي خوب ، صورتتو خشك كن و بيا از اين تو بيرون كه حالا از شدت بوي گند خفه ميشي !
به نصيحت عقلم گوش كردم و زود از دستشويي بيرون اومدم . در حالي كه با حوله صورتمو خشك مي كردم ، ديدم كه محنا از اتاقش بيرون اومد . سر جام وايسادم و بهش زل زدم . يعني الان حالش خوبه ؟ محنا هم تا منو ديد جلو اومد و خيلي معمولي گفت :
_ سلام يهدا ... تولد تموم شد ؟
خيلي تعجب كردم ... يعني داروش انقدر خوب بهش ساخته كه مثل يه ادم عادي داره باهام حرف مي زنه ؟... نمي دونم چقدر بهش خيره بودم كه به حرف اومد :
_ جواب نمي دي ؟
به خودم اومدم و گفتم :
_ اره عزيزم ... تموم شده ...
محنا زير لب گفت :
_ حيف ...
بعد با اون چشماي نقره فام زيباش بهم نگاه كرد و گفت :
_ ميشه بياي كمكم كني تا اين لباسو در بيارم ؟ گرممه ...
با دو دلي قبول كردم . مي ترسيدم باز به خاطر من بترسه ... وقتي توي اتاقش رفتم ، به صندلي كنار ميز توالت اشاره كرد و گفت :
_ اينا مال توئه ؟
لباسهايي بود كه واسه جشن اورده بودم ولي به خاطر اتفاقي كه قبل از تولد افتاد نتونستم بپوشمشون . محنا همونطور كه به طرف دستشويي اتاق مي رفت گفت :
_ من ميرم توالت ... ميتوني لباساتو عوض كني ... خاكي شدن .
به شلوار جينم نگاه كردم حق با اون بود . نمي دونستم چرا اينقدر شخصيت اين بچه ي فسقلي برام جالبه كه با امر و نهياش مخالفت نمي كنم ... قبل از اومدن محنا لباسامو با يه بلوز شيك خاكستري و دامن بلند مشكي عوض كردم و شال ابريشمي مشكي رو روي سرم انداختم . ديدم صورتم بي رنگ و روحه يه صفاي مختصري هم به خودم دادم و تا برگشتم ديدم كه محنا در حالي كه لباس عروسكي تامشو با يه پيرهن نقره اي ساده و كوتاه عوض كرده ، رو به روم وايساده با تعجب گفتم :
_ ااا ؟ مگه نمي خواستي كمكت كنم لباستو عوض كني ؟
با قدم هاي كوچولوش بهم نزديك شد و لباس توي دستش رو روي تخت انداخت و خودش هم رو به روم روي تخت نشست و گفت :
_ خودم عوض كردم . لطفا موهامو واسه شام درست كن ... تنها نمي تونم شونه اش كنم .
باز خدا رو شكر يه لطفا مي گه ! در حالي كه توي دلم به پررويي اين فسقلي مي خنديدم ، برس به دست رفتم پشت سرش نشستم و شروع كردم به شونه كردن موهاي ابريشم مانندش . وقتي داشتم موهاشو ارايش مي كردم ، از توي آينه توالت كه درست جلومون بود بهم نگاه مي كرد . نگاهش خيلي سنگين بود . چشمامو بهش دوختم و با يه لبخند دندون نما ازش پرسيدم :
_ چيه ؟ چرا اينجوري نگام مي كني ؟
محنا هيچ تغييري تو صورش ايجاد نشد . فقط همونطور بهم خيره موند . نمي دونستم بايد چه عكس العملي نشون بدم . سعي كردم تحت فشار قرارش ندم . در حالي كه هنوز لبخند رو لبم بود چشممو ازش گرفتم و حواسمو به بافتن موهاش جمع كردم . وقتي موهاشو براش بافتم ، مثل يه بچه ي مليح خوشگل شده بود . بي اراده روي موهاش بوسه ي پر مهري زدم و گفتم :
_ چه ناز شدي عزيزم ...

محنا مثل چوب خشك از توي آينه نگام كرد . يه لحظه ترسيدم كه نكنه دوباره حالش بد بشه . با احتياط از روي تخت بلند شدم و خواستم پايين برم كه زود خودشو بهم رسوند و گفت :
_ تو دوست من ميشي ؟!
با شنيدن سوالش تكون سختي خوردم . ولي سعي كردم خيلي تعجبم رو نشون ندم ... چه ميشه كرد ديگه ! اينقدر محبوب بودم كه همه يهو بهم پيشنهاد دوستي بدن ! جلوي پاش زانو زدم تا هم قدش بشم . همونطور كه توي چشماش خيره بودم با مهربوني گفتم :
_ دختر خوشگل مگه من الان دوستت نيستم ؟
محنا سرشو به علامت نفي تكون داد . با شوخي گفتم :
_ پس چي ام ؟ دشمنت ؟!
بر خلاف انتظارم ، چشماي نقره اي محنا پر از اشك شد و با صدايي كه از شدت بغض خش داشت گفت :
_ نه ... هيچ كس منو دوست نداره ...هيچ كس نمي خواد با من دوست بشه ...
و به دنبال اين حرف هق هقش شروع شد . من كه از تعجب نمي دونستم بايد چي كار كنم . اروم دستمو روي شونه ي لرزون محنا گذاشتم و با ترديد اونو توي بغلم كشيدم . اهسته به سمتم اومد و چونه اش رو روي شونه ام گذاشت و دستاي كوچيكش رو دور گردنم حلقه كرد هنوز گريه مي كرد . به سختي اب دهنمو قورت دادم . توي بد موقعيتي قرار گرفته بودم . دستمو روي كمرش كشيدم و اهسته زمزمه كردم :
_ هيش ... گريه نكن عزيزم ... گريه نكن ...
اما هق هقش شديدتر شد . با كلافگي اونو از خودم جدا كردم و به صورت رنجورش خيره شدم . اب بينيش راه افتاده بود و رد اشك روي صورت سفيد و مهتابيش خط انداخته بود . با انگشت شصتم اشكاشو پاك كردم و با لحن پر احساسي گفتم :
_ كي گفته كه كسي دوست نداره گلم ؟ من خيلي هم دوست دارم ... مثل ِ ... مثل ِ ...
بگم مثل چي ؟! يه دفعه از ذهنم گذشت : اگه من هم بچه اي داشتم مي خواستم كه مثل محنا باشه . مثل محنا به رفتاراش بخندم و مثل محنا وقتي گريه مي كنه اشكاشو پاك كنم ... لبخند محوي زدم و حرفمو كامل كردم :
_ مثل دخترم دوستت دارم عزيزم ... باشه ؟ حالا گريه نكن كه ناراحت مي شم ... الان هم بيا بريم پايين يه كمي كيك بخور تا حالت بهتر بشه ... باشه خوشگلم ؟
محنا با پشت دستاي كوچيكش اشكاشو گرفت و بعد هم بينيشو به شدت بالا كشيد . اوخ اوخ فكر كنم چشماي نقره ايش كم كم سبز بشن !!!
همونطور كه دست محنا توي دستم بود از پله ها پايين اومديم . محنا جوري دستمو گرفته بود كه انگار مي ترسيد تنهاش بزارم . ديدم كه همه توي هال نشستن و اكثرا دور يه مبل حلقه زدن . گهگاهي صداي خنده ي شادشون به هوا مي رفت . صداي طاها از بين همه بلندتر بود :
_ خوب از عروسي ما جيم زديا ... يكي طلبت ...
جواب مخاطبش رو نشنيدم . واسه ي اينكه بقيه متوجه ي اومدن محنا بشن ، بلند گفتم :
_ خب ، اينم از زيباي خفته ي ما ! بالاخره پرنسس محنا بيدار شدن !
در حالي كه با لبخند پهنم به بقيه نگاه مي كردم ، ديدم كه كسي كه پشتش به من بود و روي كاناپه نشسته بود بلند شد . يه مرد قد بلند و هيكلي كه كتشو گوشه ي كاناپه گذاشته بود و پيرهن نوك مدادي و شلوار مشكي رنگش ، خيلي قشنگ توي تنش نشسته بود . همونطور در حال حلاجي كردن هيكلش بودم كه يهو برگشت و چشمم به جمال اقا روشن شد !
**********************
هنوز بهش خيره مونده بودم و سعي مي كردم عضلات بي خاصيت صورتمو كه حالا مثل چي پهن شده بودن رو جمع كنم .... چه معني داره دختر تو روي استاد بي اخلاقش بخنده ؟!
دقيقا نمي دونم چقدر همونجا با محنا روي پله وايساديم و بر بر به استاد شريفمون نگاه كرديم ... خداييش از سه سال پيش تكون هم نخورده بودا ... ماشالا بزنم وسط فرق سرش خوشگلتر هم شده بود لامصب !
اصلا اين اينجا چه كاره بود ؟! كه جواب سوال مزخرفم رو محنا با رفتن به سمت فاضلي داد .

محنا در حالي كه پشت مبل وايساده بود با لحن عادي گفت :
_ برگشتي ...
اگه من جاي فاضلي بودم الان مي گفتم پ ن پ رفتم ! اين نره غولو به اين گندگي اينجا ميبينه بعد مثل دختراي چهارده ساله مي پرسه برگشتي ؟!
فاضلي نگاه خيره و نسبتا سردشو از روي من برداشت و به محنا نگاه كرد بعد هم مبلو دور زد و درست رو به روي محنا وايساد . يه خرده براندازش كرد بعد هم رو به روش زانو زد و خوب خوب نگاهش كرد . يه دفعه هم به سرش زد و محكم بغلش كرد ... اوي ! اقا خوبي ؟ بفرما تو دم در بده ! چي كار به دختر مردم داري ؟!
محنا هم دستاي كوچولوش كه دو طرف بدنش اويزون مونده بود انگار ترديد داشت كه دستشو بالا بياره . بالاخره دستاشو رو روي شونه هاي پهن فاضلي گذاشت و گفت :
_منم دلم برات تنگ شده بود بابا .
جان ؟ گفت بابا ؟ خب ، پس خيلي هم غريبه نيس ... مي توني بغلش كني !
بعد از يه ريزه فيلم هندي و از اين تريپ هاي گريه دار مزخرف كه حالم ازشون بهم مي خوره ، راضي شدن كه از هم جدا بشن ... اوووه حالا فكر كرده چند وقته دخترشو نديده ! چه جوري بهش مي چسبه ! يه دفعه به ياد حرفاي ليلي افتادم ... نه ، همون بهتره بهش بچسبه !
فهميدم كه اين استاد فاضلي خودمون ، همون ميثاق ، پسر خاله ي ليليه ... وقتي ليلي از زندگي محنا و بي مهري باباش بهم گفت ، خيلي از بي توجهي ميثاق بدم اومد . ولي الان كه فاضلي رو ميبينم با خودم مي گم كه اين مردك تو محل كارش هم همينجوري بداخلاق بوده چه برسه به زندگي خانوادگيش !
با صداي مينا افكار ناعادلانه و شيطانيمو جمع و جور كردم و چند پله ي باقي مونده رو پايين رفتم و درست كنار ميثاق و محنا وايسادم . نمي دونم تو نگاه ميثاق چي ديدم كه به خاطر سر و وضع ده دقيقه پيشم جلوش ، كلي خجالت كشيدم و البته يه عالمه فحش رگباري به جون ليلي بستم كه باعث و باني اون قيافه ي من بود !
تا مينا خواست داداششو بهم معرفي كنه ، رو به فاضلي گفتم :
_ سلام استاد ...
ميشه گفت اين حرف تقريبا بي اراده از دهنم پريد بيرون ولي فاضلي از روي اراده ، ابروهاي بلندشو تو هم كشيد و خيلي خشك جوابمو داد :
_ سلام .
مينا با تعجب به من و فاضلي نگاه كرد و گفت :
_ يهدا ... ميثاق استادت بوده ؟
به ياد اون روزاي مزخرفي كه باهاش داشتم ، لبخندي از روي حرص زدم و گفتم :
_ بله ... استاد مهربون من !
مينا كه طعنه ي كلاممو گرفته بود ، با صداي بلند خنديد و در حالي كه خيلي راحت به بازوي فاضلي مي كوبيد گفت :
_ از لحنت پيداست كه حسابي اذيتت كرده ...
منم كه يه پشتوانه ي محكم واسه ي خودم جور كرده بودم ، با شيطنت گفتم :
_ اووووه چه جورم !
فاضلي كه تا اون موقع ساكت بود و فقط با حرص به پررويي من نگاه مي كرد ، ديگه تعارفو كنار گذاشت و گفت :
_ درسته سخت گير بودم ولي سخت گيريم براي موفقيت خودتون بود ... اينكه شيوه ي تدريس من باب ميلتون نبوده و نتونستين راحت به مراسم نامزدي و ازدواجتون بپردازين مشكل من نيست ...
هيچي نمي تونستم بگم . دهنم از شدت تعجب خشك شده بود ... واقعا از شنيدن چرت و پرتاي فاضلي شوكه شده بودم . اين مردك بي جنبه چي داشت بلغور مي كرد ؟! به چه حقی مراسم ازدواج سه سال پیشمو به بقیه می گفت ؟!
مينا دوباره با تعجب و البته رو به من سوال كرد :
_ ازدواج ؟؟؟! مگه تو ازدواج كردي يهدا ؟!
هه ! خيلي جالبه ... چطور مينا از قضيه ي رفتن من خبر نداره ؟! يعني زهرا خانوم و ليلي بهشون چيزي نگفته بودن ؟! از عجايب هفت گانه اس !
مي دونستم كه دارم فكراي اراجيف ميكنم ولي داشتم تلاش مي كردم كه ذهنم به گذشته و خاطرات پررنجم برنگرده ... حداقل الان ... الان وقت فلش بك نيست يهدا !
انگار ليلي متوجه ي اوضاع قمر در عقربمون شد براي همين با تشر به ميثاق گفت :
_ ميشه بعد از اون ماموريتي كه درست وسط عروسي من رفتي ، حرف نزني ؟! هيچي نگو كه من اصلا از دستت اعصاب معصاب ندارم !
بعد هم مينا رو يه جوري پيچوند وقتي نگاهش به قيافه ي من افتاد تا ته ماجرا رو خوند براي همين زود گفت :
_ يهدا ميشه بري از توي كابينت قوطي سكنجبينو بياري ؟ بدجوري تو اين هوا هوس كاهو و سكنجبين كردم !
بعد هم منو به سمت اشپزخونه هل داد و رو به بقيه با صداي بلندي گفت :
_ بياين بريم تو باغ يه خرده كاهو بزنيم تو رگ !
و دست طاها رو كشيد و از روي مبل بلندش كرد . بقيه هم دسته دسته دنبالشون رفتن . البته به جز عمه خانم و ژيلا و ديويد كه واسه استراحت رفته بودن بالا ... سلانه سلانه به طرف كابينت رفتم . پس فاضلي از ماجراي ازواج من خبر نداره ؟ اصلا به اون چه ربطي داره كه بخواد بدونه ؟ اون كي مثل ادم حرف مي زده كه اين بار دومش باشه ؟ داشتم زير لبي با خودم حرف مي زدم كه صداي محنا رو پشت سرم شنيدم . صداش اروم و نگران بود .
محنا _ خوبي دوستم ؟
به لحن بي رياش لبخندي زدم و با اه عميقي گفتم :
_ اگه بابات بزاره اره ... نيومده شروع كرده به تيكه پروني و چرت و پرت گفتن !
ظرف سكنجبين رو پيدا كردم و با بغض در كابينتو بهم كوبيدم . محنا با قيافه ي گرفته اي رو به روم وايساد و گفت :
_ ناراحتت كرد نه ؟
نتونستم دروغ بگم . خب اره دلخور شده بودم . اخه من كي از زير دانشگاه در رفته بودم ؟! داشتم عروس مي شدم . عروسي كردن توي دانشگاه جرمه ؟! در ثاني به اون چه كه فضولي مي كنه ؟ مگه خداي نكرده باباي منه ؟!
نفس عميقي كشيدم و به محنا كه حالا داشت گريه اش مي گرفت نگاه كردم ... دستي روي موهاي بافته شده ي نرمش كشيدم و با مهربوني زمزمه كردم :
_ اصلا بيخيال ... بزن بريم سراغ كاهو !
گرفتگي چهره اش محو شد و با خوشحالي دنبالم راه افتاد . رفتم توي باغ و ديدم كه همه روي تخت بزرگ زير درخت توت نشستن و در حال حرف زدنن . فاضلي هم داشت كنار تخت قدم مي زد و با موبايلش صحبت مي كرد . قوطي سكنجبينو باز كردم و اروم كاسه ها رو پر كردم . فاضلي همونطور كه داشت با گوشيش حرف ميزد به سمتم اومد .
فاضلي _ بله ... رفتم . نه تقريبا ارائه ها يكي بود ....
بدون اينكه بهم نگاه كنه ، خم شد و يه برگ كاهو جدا كرد و توي ظرف سكنجبيني كه كنار پام بود زد . ناخوداگاه محو قيافه ي خوشگلش بودم ! ابروهاش صاف و كمي كشيده بود . موهاشو از سه سال پيش كوتاهتر كرده بود كه به اون صورت استخوني و جديش ميومد .
نگاهي به دستش كه حالا استيناي لباسشو تا ساعد تا زده بود انداختم . پوست سفيدش بدجوري توي افتاب مي درخشيد . وقتي خوب ديد زدنامو كردم نگاهمو دوباره روي صورتش سوق دادم و اينبار غافلگيرم كرد . با چشماي جديش بهم خيره شده بود . نگاهم توي چشماش قفل شد و ناخوداگاه با ديدن دو تا چشم سبز تيره كه توي افتاب رنگ روشنتری گرفته بود ، قلبم به تپش افتاد ... اولين كلمه اي كه توي ذهنم جرقه زد اين بود :
« چشماي يوسف ...»
چشمامو بستم و نفس عميقي كشيدم . سعي كردم تصوير چشماي خوشرنگ و مهربون يوسف رو از توي ذهنم بيرون كنم ... ولي نمي شد ... نمي تونستم ...
با صداي هراسون ليلي ناخوداگاه از جا پريدم :
_ واااااي ميثاق ... چت شد ؟؟؟
ديدم فاضلي دستشو روي دهنش گذاشته و صورتش سرخ سرخه ... نكنه مي خواد بالا بياره ؟! وا ؟ مگه ويار داره ؟؟!! اه ه ه ه يهدا ! برو بمير !
يه دفعه ليلي با جيغ گفت :
_ يهدا اين چيه رفتي اوردي ؟؟؟!!!
سيخ نشستم و جبهه گرفتم :
_ چته خب ؟! تو گفتي برم سكنجبين بيارم كه اوردم .. عوض تشكرته ؟!
قبل از اينكه ليلي چيزي بارم كنه فاضلي يه عق زد و سريع موبايلشو روي تخت انداخت و دويد سمت ساختمون ... نه مثل اينكه وضعش وخيمه ... يادم باشه به محنا بگم ببرتش دكتر ! شايد واسه دخترش داره يه اجي يا داداشي هديه مياره !
از فكراي مزخرفم خنده ام گرفت و يه كاهو زدم توي ظرف و سمت دهنم بردم . كاهو رفتن تو دهنم همانا و هجوم اوردن تمام محتويات معده ام به حلقم همانا ... مثل فنر از جام در رفتم و همونطور كه داشتم دنبال يه چاله چوله واسه خالي كردن خودم مي گشتم فكر كردم كه ممكنه منم يه هديه واسه مامانم داشته باشم !
*************************
داشتم پشت در دستشويي بالا پايين مي پريدم و با مشت به در مي زدم كه قفل در باز شد و پرت شدم جلو . قبل از اينكه بيفتم ، خودمو روي يه جسم سفت حس كردم . فشاري كه به معده ام اومد رو نتونستم كنترل كنم و بدون اينكه بفهمم كجام ، دهنم باز شد و هر چي تو معده ام بود رو خالي كردم . وقتي تونستم كمي نفس بكشم ، چشمامو باز كردم و نگاهم افتاد به يه پيرهن نوك مدادي براق كه حالا با كار زيبايي كه من روش كرده بودم ، شبيه همه چي بود جز پيرهن !
كم كم نگاهم از روي پيرهن بالا اومد تا رسيدم به يه گردن كلفت و بلند كه رگش بيرون زده بود و با شدت مي زد . دوباره نگاهم بالا تر اومد . به يه دهن خوش فرم كه روي هم چفت شده بود ... باز نگاهم بالا اومد و ديدم دو جفت چشم محكم بسته شده و ابروهايي كه روش سايه انداخته بود ، در حال لرزيدنه ... وقتي كم كم حال خودمو فهميدم ، يه نگاه اجمالي ديگه به صورت اوني كه توي بغل گرم و نرمش بودم انداختم ...
نه ... نگو كه اين فاضليه ... نه تو رو خدا نگو كه من رو لباس فاضلي شكوفه زدم !!! يهدا رسما برو خودتو بكش ... اي بي ابرو !
خدا رو شكر هنوز چشماش بسته بود و داشت با عصبانيت نفس مي كشيد ... اگه چشماش باز بود كه از ترس و خجالت مي مردم ... خب ، بهتره قبل از اينكه عصبانيتش زياد بشه ، در برم .
اومدم اروم دستاشو از دور كمرم باز كنم ولي نفهميدم چجوري و با چه سرعتي پرت شدم تو دستشويي . سريع كاسه ي دستشويي رو گرفتم تا پخش زمين نشم .
نگاهم افتاد به صورتش كه داشت از عصبانيت منفجر ميشد . چشماش سرخ سرخ بود و رگ روي پيشونيش بيرون زده بود ... اوه اوه چه كردم با اين !
داشتم با تعجب نگاهش مي كردم كه دستش رفت سمت لباسش در حالي كه با وسواس تمام دكمه هاي پيرهنش رو باز مي كرد ، يه نيم نگاه بهم انداخت و صورتش رو با چندش جمع كرد . با صدايي دو رگه گفت :
_ دهنتو بشور ...
نا خوداگاه چرخيدم سمت اينه و ديدم به به ! چه صورتي واسه خودم دست و پا كردم . داشت حالم از خودم بهم مي خورد . صورتمو با صابون شستم ويه قلپ اب خوردم تا طعم گس دهنم برطرف بشه .
تا سرمو بالا اوردم ، يه چيز پرت شد تو بغلم . نگاهي به دستام انداختم و ديدم كه فاضلي پيرهن متبركشو داده دستم . با سوال نگاهش كردم و اخم عميقي به پيشوني اوردم و در حالي كه با جديت به چشماش نگاه كردم و گفتم :
_ اين كارا يعني چي ؟
دستاشو به سينه زد و گفت :
_ بهتره به جاي طلبكاري ، گندي كه به لباسم زدي رو درست كني ...
و چرخيد و از در بيرون رفت . لباسو توي كاسه ي دستشويي پرت كردم و پامو محكم رو زمين كوبيدم . با حرص افتادم به جون لباسش و همونطور كه بهش چنگ مي زدم ارزو كردم كه كاش اين صورت فاضلي بود و با همين چنگولام چشاشو از كاسه در مياوردم ! مردك بيشعور ! مگه من كلفتتم ؟؟!!
بعد از اينكه پيرهنشو گربه شور كردم ، از دستشويي بيرون اومدم و يه راست رفتم توي باغ . ديدم كه همه دور هم نشستن و كاهو ميل مي كنن . تا طاها نگاهش به من افتاد كه بهشون نزديك ميشم ، با خنده به بقيه گفت :
_ اوه اوه ... صاحبش اومد !
و غش غش خنديد . با تعجب بهشون نگاه كردم و لبه ي تخت نشستم . محنا كه كنارم بود ، خودشو جمع و جور كرد و دستمو گرفت تا بيام بالاي تخت . وقتي كنارش نشستم ، بلند شد و در گوشم گفت :
_ با لباس بابام چي كار كردي ؟!
با تعجب بهش نگاه كردم و گفتم :
_تو از كجا فهميدي ؟!
محنا دوباره تو گوشم گفت :
_ وقتي نبودي بابا اومد ... منم ديدم لباسشو عوض كرده ... خيلي هم عصباني بود . حدس زدم روش بالا اوردي نه ؟!
اين ديگه كي بود؟! احيانا نسبتي با اجنه نداشت ؟! اروم سرمو تكون دادم كه دوباره دهنشو تو گوشم فرو كرد و گفت :
_ بابا خيلي وسواسيه ... از كثيفي هم حالش بهم مي خوره ...
پس بگو چرا قيافه اش اونجوري شده بود ... اه اه چه مردك لوسيه !
محنا دوباره اومد سمت گوشم كه اينبار صداي طاها دراومد :
_ واي واي درگوشي ؟؟!! چي بهش ميگي محنا ؟ داري از گندي كه زده حرف مي زني ؟!
چشمام اندازه ي در قابلمه گشاد شد . اي تو اون روحت فاضلي ! اخه چقدر تو دهنت لقه ايكبيري ! چطور تونستي به بقيه بگي كه شكوفه زدم به لباست ؟! الهي خدا بي ابروت كنه !
اما طاها ادامه داد :
_ اخه حواست كجاست خواهر من ؟! چرا جاي سكنجبين رفتي روغن كنجد اوردي ؟!
چند دقيقه خيره خيره نگاش كردم و بعد هم پقي زدم زير خنده ... فكر كن !!! واسه خاطر روغن كنجد بالا اوردم ! صداي عصبي فاضلي خنده امو قطع كرد :
_ نمي دونم كجاي اين قضيه خنده داره ؟ واقعا حواستون نبود يا از عمد اينكارو كردين ؟
خنده امو خوردم و خيلي جدي بهش نگاه كردم و در حالي كه مي خواستم اون گردن كلفت و سفيدشو مثل خون اشاما ، با دندونام پاره كنم گفتم :
_ اگه از عمد بود كه خودم نمي خوردم .
و پشت چشمي نازك كردم و به ليلي گفتم :
_ دو تا قوطيا كنار هم بود منم نمي دونستم كه توي يكيشون روغنه ... كس ديگه اي هم خورد ؟!
ليلي با خنده جواب داد :
_ نه فقط شما دو تا خودتون رو فدا كردين !
يه كاهو برداشتم و همونطور كه خالي خالي مي خوردم به فاضلي نگاه كردم . داشت با طاها حرف مي زد و گهگاهي هم به من نگاه مي كرد و سر تكون مي داد . نمي دونستم دارن درباره ي چي حرف مي زنن ولي بدجوري حس فضوليم گل كرده بود . بيخيالشون شدم و به محنا نگاه كردم ... چقدر اين بچه اروم و خواستني بود . حتما تا حالا حسابی حوصله اش سر رفته ... بچه که نمی تونه همش یه جا بشینه ... دستشو گرفتم و گفتم :
_ مياي بريم بازي كنيم ؟
خوشحالي از چشماش مي باريد با ذوق سرشو تكون داد و گفت :
_ اره ... بيا بريم قايم موشك ... قبلا با ليلي اين بازي رو كردم ...
سرمو تكون دادم و زودتر از اون از تخت پايين پريدم . روي تخت وايساده بود و منتظر بود كنار برم تا بياد پايين . من هم بغلش كردم و خواستم روي زمين بزارمش كه ديدم دستاشو دور گردنم حلقه كرده و نمي خواد ازم جدا بشه . يه نگاه به بقيه انداختم . به جز فاضلي بقيه سرشون به حرف زدن گرم بود . فاضلي نگاه نافذش رو روي من و محنا ثابت نگه داشته بود . اهسته به محنا گفتم :
_ گلم نميخواي بياي پايين ؟
ديدم جواب نميده . از روي شونه نيم نگاهي بهش انداختم ديدم كه چشماي قشنگشو بسته و لباش مي لرزه . فهميدم كه بغض كرده و در شرف گريه كردنه . اوووف چقدر اين بچه اذيت شده ... حتي كسي نبوده تا باهاش يه بازي ساده بكنه كه الان از شدت هيجان و خوشحالي داره گريه مي كنه ... نگاهي به فاضلي انداختم و سري از روي تاسف تكون دادم .
واقعا چجوري تونسته به خودش بگه پدر ؟ پدري كه حواسش همه جا هست جز دخترش ؟ نگاهمو از روي صورتش برداشتم و محنا رو كمي توي بغلم جابه جا كردم و به سمت ساختمون به راه افتادم .
توي سالن چرخ مي زدم و كلافه شده بودم ... اه ، چرا گريه اش بند نمياد ؟ عجب غلطي كردم گفتم بريم بازي ! باز تو بغلم تكونش دادم و با التماس گفتم :
_ محنا ، خوشگلم ... بيخيال بابا ... مرگ بابات گريه نكن !
نخير ! تا من ميگفتم مرگ بابات گريه اش بيشتر مي شد ! ايشالا زودتر مرگ بابات برسه جفتمون راحت بشيم !
نگاهم به پيانوي گوشه ي سالن افتاد و فكري تو ذهنم جرقه زد . همونطور كه محنا تو بغلم بود سريع دويدم سمت پيانو و درش رو باز كردم . محنا كه حالا گريه اش كمتر شده بود و سكسكه مي كرد به كارام خيره شد و بريده بريده گفت :
_ مي ...خواي ..اهنگ ...بزني ؟
با لبخند نگاش كردم و گفتم :
_ اره ... دوست داري ؟
يه سكسكه ي كوچولوي ديگه كرد و اروم سرشو تكون داد . روي صندلي جلوي پيانو نشستم و محنا رو كنار خودم نشوندم . اروم انگشتامو روي كلاوبه ها گذاشتم و كم كم كه اهنگو توي ذهنم تنظيم كردم ، شروع كردم به زدن . مي خواستم يه اهنگ بچگونه و شاد بزنم كه ديگه گريه نكنه . اما وسطاي كار ، باز گريه اش شروع شد .
نخير مثل اينكه اين اروم بشو نيست ! باشه...خيالي نيست ! بالاخره بايد يه جايي همه ي استعدادامو رو كنم يا نه ؟! خنده ام گرفت و سعي كردم اهنگ اليويا كه عاشقشم رو بخونم تا اشكش بند بياد . خودم اين اهنگو خيلي دوست داشتم . سينه امو صاف كردم و اهنگو تو ذهنم تنظيم كردم . انگشتام اروم روي كلاوبه ها نشست و صدام توي سالن خلوت پيچيد :


Fly me to the moon

and Let me play among the stars

Let me see what spring is like

On a, Jupiter and Mars


In other words, hold my hand


In other words, darling , kiss me

Fill my heart with song


And let me sing for ever more


You are all I long for


All I worship and adore


In other words, please be true


In other words, I love you
اهنگ با صداي كف زدن بلند به پايان رسيد . با تعجب سرمو بلند كردم و ديدم كه طاها و بقيه توي درگاه سالن وايسادن و تشويقم مي كنن . ليلي هم دوربين دستشه و داره فيلم برداري مي كنه . با خنده گفت :

_ دمت گرم يهدا ... تولدم عالي شد ...

لبخند دندون نمايي زدم و با خنده گفتم :

_ خواهش مي كنم خواهش مي كنم من متعلق به همتونم !

طاها با خنده جلو اومد و در حالي كه منو سمت خودش مي كشيد ، انگشتشو توي چال گونه ام فرو كرد و گفت :

_ اي قربون سوراخ لپت... كپسول اعتماد به نفس داداش !

زدم زير خنده و از بقيه كه تشويقم مي كردن تشكر كردم . نگاهم توي چارچوب در ثابت موند . فاضلي در حالي يه وري به در تكيه داده بود با چشمايي سرخ نگاهم مي كرد . نا خوداگاه لبخندم كنار رفت و به محنا نگاه كردم . به پيانو خيره شده بود و تو خودش بود . انگار داره توي گذشته ها سير مي كنه .

سرمو كه برگردوندم ديدم كه فاضلي داره مياد طرف محنا . اهسته سمتش خم شد و توي گوشش چيزي گفت . محنا سرشو بالا اورد و به فاضلي نگاه كرد . كم كم لبخند گرمي روي صورتش نشست و دستاشو دور گردن فاضلي حلقه كرد . فاضلي هم با يه دست محنا رو بغل كرد و رو به زهره خانم گفت :

_ مامان من محنا رو ميبرم بيرون يه دوري بزنيم . از اون طرف هم ميرم خونه ...

زهره خانم كه معلوم بود تعجب كرده گفت :

_ بيرون ؟ ... خيل خب باشه برين به سلامت ... مواظب خودتون هم باشين .

فاضلي سري تكون داد و بهم نگاه كرد . خداحافظي ارومي كرد و به طرف پله ها رفت . محنا همونطور كه سرش روي شونه ي فاضلي بود برام دست تكون داد و گفت :

_ صدات خيلي قشنگه ... باباي دوستم ...

لبخند گرمي به روش زدم و بلند گفتم :

_ خوش بگذره عزيزم ...

**********************************

خميازه ي بلند بالايي كشيدم و براي بار هزارم در يخچالو باز كردم . بقيه هم جمعشون جمع بود و مثل هر شب ليلي و طاها و محيا و عادل با اون جقله اشون خونه ي ما بودن . سرمو توي يخچال فرو كردم و طبقاتش رو با دقت نگاه كردم ... خدا كنه يه چيز خوشمزه پيدا بشه دارم از بيكاري دق مي كنم ! حداقل اگه بخورم ذهنم كمتر درگير علافيم ميشه .

صداي يخچال بلند شد ... بيـــــــب ...بيــــــب ... بيـــــــــــب... طاها هم با ترشرويي گفت :

_ اه يهدا ببند اون درو ديگه ! دفعه ي هزارمه كه در اينو باز مي كني ... اخه چي مي خواي اونتو ؟!

با حرص در يخچالو بهم كوبيدم و گفتم :

_ يه چيزي كه بشه خورد !

طاها به ميز شام اشاره كرد و گفت :

_ روتو برم بابا ! همين الان يه مرغو درسته خوردي حالا بازم دنبال يه چيزي هستي كه بشه خوردش ؟! اصلا جا داري ؟!

مامان به حمايت از من گفت :

_ ا ؟ طاها ؟ چيكارش داري بچمو ؟ بعد سه سال رفته اونور معلوم نيست چي به روز خودش اورده شده مثل تركه انار ! حالا كه اومده بزار يه خرده پروارش كنم ديگه !

به ! مامان ما رو باش ! مگه من گوسفندم كه ميخواي پروارم كني ؟! تازه امشب هيچكس حواسش به من نبوده ... خودم كه چيزي نخوردم... هر چي تو بشقابم بود رو اين حامي صاف كرد ... من موندم با اين هيكلش چه جوري راه ميره ! براي سهولت در حمل و نقل بهتره قل بخوره !

نخير مثل اينكه خيلي گشنمه ... يه دونه خيار برداشتم و در حالي كه با پوست ميجويدم ، پريدم روي كابينت نشستم . مامان با اخم نگام كرد و گفت :

_ چند بار بگم نشين رو سنگ اشپزخونه ؟ سرما مي خوري ...

جانم ؟؟؟!! رو سنگ اشپزخونه نشستن چه ربطي به سرما خوردگي داره ؟! محيا همونطور كه داشت ظرفا رو جمع مي كرد گفت :

_ مامان راست ميگه ديگه ... سنگا به اين سردي كمرت يخ ميزنه كه ... پاشو بيا اينا رو كمك ليلي اب بكش ...

ليلي كه داشت اروم از زير كار در ميرفت با اين حرف محيا حسابي دپرس شد و به سمت سينك اومد . همونطور كه دستكشا رو دست مي كرد از محيا پرسيد :

_ راستي تونستي يه مربي واسه مهدت پيدا كني ؟

محيا كه داشت بشقابا رو اب مي كشيد ، اخم كرد و گفت :

_ نه بابا ... به هر دري زدم جور نشد ... اخرشم خودم بايد وايسم ...

بعد نگاهي به من كرد و گفت :

_ يهدا نمي خواي يه كاري واسه خودت دست و پا كني ؟

همونطور كه خرش خرش خيار مي جويدم گفتم :

_ مثلا چه كاري ؟

محيا _ مثلا كمك به آبجيت !

بي رو دروايسي گفتم :

_ نه !

محيا با تعجب گفت :
_ نه ؟ اخه چرا ؟ بابا تو كه موسيقيت فوله ... بيا يه دونه اهنگ واسه اين بچه ها بزن ديگه ...
از روي كابينت پايين پريدم و گفتم :
_ من كه مي دونم تو اون ذهن پليدت چي مي گذره خواهر من ! من عمرا بيام مربي موسيقي بچه هاي پنج ساله بشم !
محيا با دلخوري گفت :
_ به خدا باهات خوب حساب مي كنم ...
يكي زدم پس سرش و با اخم گفتم :
_ بيا برو بچه ننر ! من چي كار به پولش دارم اخه ؟
محيا اومد چيزي بگه كه با سقلمه ي ليلي ساكت شد . ديدم كه ليلي بهش اشاره كرد ولي خودمو به نديدن زدم و ادامه دادم :
_ من در خواست كارمو به شركت مهندس رحيمي فرستادم ... بايد ببينم تا كي سر كارم ... اصلا روز تعطيل دارم يا نه ... اگه ديدم يه روز تعطيلم ، ميام مهد فقط واسشون اهنگ مي زنم نه اينكه بهشون ياد بدما ... حوصله اموزش پرورش ندارم !
ليلي گفت :
_ راستي مهندسو كه ديدي نه ؟ يه حاجي مهربون و خوبيه كه لنگه نداره ... دوست شوهر خاله زهره ام بوده و خونواده هاشون با هم اينجورين ...
و انگشتاشو به علامت صميميت بهم گره زد ...
ليلي _ بچه هاشم تو شركت خودش كار مي كنن ... دانيال و دينا ... دانيال بچه بدي نيست با محنا صميميه و دوست ميثاقم هست ولي دينا يه خرده افاده ايه ... من زياد دوسش ندارم ولي در كل بچه ي خوبيه ... باهاش مي سازي نترس ...
با خنده گفتم :
_ يه جوري مي گي باهاش مي سازي انگار دارم باهاش عروسي مي كنم !
ليلي لباشو جمع كرد و گفت :
_ واي بلا به دور !
به تنفرش خنديدم و در همونطور كه سري تكون مي دادم از اشپزخونه خارج شدم و به طرف اتاقم به راه افتادم . طاها كه داشت با تلفن حرف مي زد به من نگاه كرد و در حالي كه خداحافظي مي كرد و گوشي رو ميذاشت گفت :
_ از شركت سما زنگ زده بودن . چون يكي از كارمنداشون مشكلي براش پيش اومده و استعفا داده با درخواستت موافقت شده . گفتن كه فردا صبح بري پيش مهندس رحيمي واسه مصاحبه .
چند تا پله ي رفته رو با دو برگشتم و با هيجان به طاها گفتم :
_ واقعا ؟؟؟ الان زنگ زد ؟ گفت ساعت چند برم ؟ صبح برم يا عصر ؟ با كي حرف زدي ؟ خود حاج اقا يا كس ديگه ؟
يه بند حرف مي زدم و فرصت نفس كشيدن به خودم نمي دادم . طاها كه ديد قرار نيست هيچ جوري حرفام تموم بشه گفت :
_ اي بابا ... چته دختر ؟ چرا انقدر هولي ؟ يه لحظه نفس بكش بعد شروع كن ... مثل راديو پيام مي مونه ! هي ور ور ور ور !
و ادامو دراورد . حرصم گرفته بود با داد گفتم :
_ طاهااااااااااا
طاها با خونسردي تمام يه ميوه برداشت و توي بشقابش گذاشت بعد بي توجه به من به بابا تعارف كرد :
_ مي خورين بابا ؟
بابا خنديد و سري تكون داد و گفت :
_ نه ... چرا دخترمو اذيت مي كني پسر ؟! نميبيني دل تو دلش نيست ؟
طاها چشاشو چرخوند و با تمسخر بهم گفت :
_ آي دختر بابا ! فردا صبح ساعت هشت برو شركت سما ... ادرسو كه داري ؟
سري تكون دادم و قبل از اينكه به سمت اتاقم برم گفتم :
_ كلا آزار داري ! شب همگي بخير .
جواب دست جمعيشون رو شنيدم و با يه لبخند كوتاه به طرف اتاقم رفتم . بعد از مسواك زدن ، موهامو باز كردم و دورم ريختم . لباسامو با يه تيشرت كهنه ي سفيد و شلوارك نخي عوض كردم و به سمت بالكن اتاقم رفتم . دستامو رو نرده گذاشتم و به آسمون خيره شدم . ستاره ي يوسفو پيدا كردم و در حالي كه دستمو براش تكون مي دادم زمزمه كردم :
_ در چه حالي رفيق نيمه راه ؟... خوش مي گذره اون بالا ها ؟ هواي منو كه داري نه ؟ فردا ميرم شركت ... ايشالا استخدامم ...شايد از اين به بعد زياد كار بريزه سرم و نتونم باهات صحبت كنم ... منو مي بخشي كه نه ؟...
با بغض لبخند زدم و چشماي ترم رو به آسمون دوختم . نفس عميقي كشيدم و ادامه دادم :
_ مي دونم فهميدي كه دارم عمدا خودمو مشغول مي كنم ... ديگه نمي تونم بيام اينجا و با ستاره ات حرف بزنم ... تو رو كنار خودم مي خوام ولي تو كه نيستي ... تو كه منو تنها گذاشتي ... خاطره هات برام موندن ...
با صداي لرزونم گفتم :
_ خاطره هات عذابم مي دن يوسف ... هر جا نگاه مي كنم ، هر كاري انجام مي دم ، هر جا كه ميرم ، يادت باهامه ... دارم اذيت مي شم ... ديگه از تظاهر كردن خسته ام ... اينكه همش تو خانواده ام الكي بخندم و شاد باشم ... دلم واسه ي يه خنده ي از ته دل تنگ شده ... دلم واسه با هم بودنمون تنگ شده ... كاش بازم پيشم بودي ....
سرمو به دستام تكيه دادم و سعي كردم هق هقم رو خفه كنم ... چند روزي بود كه دلم بد جور گرفته بود . هر وقت هم كه مي خواستم برم سر مزار ، مامان و ليلي مي فهميدن و يه جوري مانعم مي شدن . امشب درد دلام رو هم تلنبار شده بود ... خصوصا بعد از تولد ليلي توي باغ ... ديدن فاضلي ، برق چشماي سبزش ، همه و همه دست به دست هم دادن تا دوباره خاطره ي يوسفو بندازن تو زندگيم .
اروم روي تختم نشستم و گوشيمو برداشتم . باز هم اسكرين سيورش رو روشن كردم و تا نزديك صبح با عكس يوسف حرف زدم و گريه كردم . وقتي ديگه چشمام از زور گريه باز نمي شد ، به خواب رضايت دادم و اروم زير پتو خزيدم .

با متانت از ماشين پياده شدم و به شركت نگاه كردم . از اون چيزي كه توقع داشتم قشنگتر بود . نماي شيشه اي نيلي و بلند ساختمون ، خبر از ابهت شركت مي داد .
از پله هاي ورودي بالا رفتم و چشم توي سالن چرخوندم تا اسانسور رو پيدا كنم . جلوي اسانسور ايستادم و همزمان با باز شدن در ، چند زن و مرد در حالي كه مي خنديدن بيرون اومدن . موقع خروج خوب سر تا پامو برانداز كردن و بعد رفتن . چرا اينجوري نگام كردن ؟! شايد چون تازه واردم ...
شونه هامو بالا انداختم و رفتم داخل . دكمه رو فشار دادم و برگشتم تا خودمو توي اينه ي مقابل نگاه كنم . مانتوي بلند و زيباي نخي پوشيده بودم كه خيلي خوب انداممو قاب گرفته بود . شلوار مشكي و مقنعه ي مشكي هم سر كرده بودم . سعي كردم تا جايي كه ميشه ساده باشم . مي خواستم به دل جناب حاجي بشينم بلكه منو از اين علافي چند روزه نجات بده !
منشي حاج اقا يه دختر سبزه رو و كمي تپل بود كه صورت ساده و بي ارايشي داشت . خيلي هم مهربون و نجيب به نظر ميومد . سلام كردم و اسممو گفتم . با شنيدن اسمم از جاش بلند شد و گرمتر باهام احوال پرسي كرد . كمي تعجب كرده بودم ولي با اين حال گفتم :
_ من ساعت هشت وقت داشتم . الان مهندس رحيمي هستن برم داخل ؟
دختر لبخند دندون نمايي به روم زد و در حالي كه سر جاش مي نشست گفت :
_ اجازه بدين خبر بدم كه اومدين .
و تلفنو برداشت تا به مهندس خبر بده . دوباره نگاهش كردم . برام جالب بود كه با تصوري كه از منشي مهندس داشتم زمين تا اسمون فرق داشت ! مانتوش در عين سادگي شيك بود و شال بلندي كه سرش بود ، تمام موهاشو پوشونده بود . روي صورتش هم خبري از ارايش نبود . يه لحظه پشيمون شدم كه چرا ارايش كردم . هر چند تنها ارايشم ريمل و خط چشمي بود كه بايد استفاده مي كردم چون پف چشمامو خوب مي پوشوند و كسي نمي فهميد كه شب چقدر گريه كردم . با صداي نازك منشي به خودم اومدم :
_ بفرمايين داخل .
زير لب تشكر كوتاهي كردم و به سمت در رفتم . اي خدا بازم خودت هوامو داشته باش ! دستگيره رو پايين كشيدم و رفتم تو . وقتي داخل اتاق شدم تازه يادم اومد در نزدم ! دستپاچه برگشتم كه صداي گرم حاج اقا رو شنيدم :
_ به به ... يهدا خانم ... خوبي خانوم ؟ بفرما داخل دخترم ...
از خير در زدن گذشتم و با لبخند پهني رفتم جلو . حاج اقا پشت ميز وايساده بود و دستاش روي ميز گذاشته بود . داشت با لبخند مهربوني نگاهم مي كرد . وقتي نزديكش شدم ، با دست به مبل اداري كنار ميزش اشاره كرد و گفت :
_ بفرما بشين دخترم .
زير لب تشكري كردم و اروم نشستم . مشغول ديد زدن اتاق شدم . اتاق بزرگي بود . پنجره هاي بزرگي به سمت خيابون داشت كه توي اين ساعت روز ، افتاب رو به خوبي كف اتاق پهن كرده بود . وسايل خيلي شيك و گرون قيمت و در عين حال بسيار ساده توي اتاق چيده شده بود . ميز حاج اقا ام دي اف سفيد رنگ بود . كتابخونه و تمام قابهاي عكس اتاق هم از ام دي اف بود . روي ميز يه لپ تاپ كه درش بسته بود و يه كامپيوتر مدل بالا گذاشته شده بود . با صداي حاج اقا به خودم اومدم :
_خب يهدا خانم ، چي مي خوري دخترم ؟
تعارفو كنار گذاشتم . خيلي گرم و تشنه ام بود براي همين بالافاصله گفتم :
_ اگه زحمتي نيست يه ليوان اب يخ .
لبخندي رو لب حاج اقا نشست . با مهربوني گفت :
_ از صورتت پيداست كه گرمته ... به خاطر استرسه ؟
دستمو روي گونه هام گذاشتم . مي دونستم هر وقت گرمم ميشه لپام قرمز قرمز ميشه . خوشگلترم مي كرد ولي با اين حال شبيه دهاتيا مي شدم ! سريع گفتم :
_ نه من و استرس ؟! دو قطب كاملا متضاديم !!!
و تو دلم زمزمه كردم :
_ اره جون عمه ات !!!
حاج اقا با خنده گوشي رو برداشت و بعد از فشار دكمه اي گفت :
_ خانم فلاح يه ليوان اب سرد لطف كنين . ممنون .
تا وقتي كه خانم فلاح كه نمي دونم كي بود برسه ، حاج اقا كمي از خانواده ام احوال پرسي كرد . وقتي تقه اي به در خورد و خانم فلاح اومد تو تازه فهميدم كه منشيش هم منشيه هم ابدارچي ! خانم فلاح لبخندي خيلي مهربوني به روم زد و ليوان بلند اب رو جلوم گذاشت و با كسب اجازه از اتاق رفت بيرون . من هنوز نگاهم به در بود و به برخورد مهربونش فكر مي كردم كه صداي حاج اقا رو شنيدم :
_ خب ، خانوم مهندس ، مداركتون هميناس ؟
چون دهنم درگير اب خوردن بود ، سري به نشونه ي مثبت تكون دادم . حاج اقا هم مشغول ديدن مداركم بود و كمي كه گذشت باهام مصاحبه كرد تا استخدام بشم . چون سابقه كار و نمونه كار نداشتم تا براش ببرم ، مجبور بود باهام مصاحبه كنه .
از پس مصاحبه براومدم . تا حدودي راحت بود . بعد از مصاحبه خداحافظی کردم و از شرکت بیرون اومدم . باید تا فردا که نتیجه رو بهم خبر می دادن صبر می کردم . خدا رو شکر که طاها و محیا امروز ناهار با ما بودن . هر چند اینا همیشه اونجا تلپ بودن ولی با همه ی مزاحمتشون موجب رفع بی حوصلگی بود !!!
*****
فردا بعد از اماده شدن سریع به شرکت رفتم . دل تو دلم نبود تا نتیجه رو بدونم . حتی صبر نکردم خودشون خبرم کنن ! زود رفتم بالا و از منشی حاج اقا پرسیدم که می تونم برم تو یا نه که حاج اقا از اتاق اومد بیرون و با دیدن من لبخندی زد و گفت :
_ سلام دخترم . خوبی ؟
با دیدنش که کیفش هم دستش بود و انگار اماده بود تا جایی بره شرمزده گفتم :
_ سلام حاج اقا ببخشین بی موقع مزاحم شدم . اومدم نتیجه رو بدونم . اما مثل اینکه کار دارین مزاحم نمیشم . با اجازه .
و زود برگشتم . اخه دختر قبلش نمی تونستی یه زنگ بزنی ؟! چقدر من بی حواسم ! دیدم که حاج اقا داره پشت سرم میاد . چرخیدم سمتش و گفتم :
_ حاج اقا نیازی نیست همراهیم کنین خودم راهو بلدم... زحمت نکشین .
_ همراهيت مي كنم چون بايد با همكارات اشنا بشي .
ابروهامو با تعجب دادم بالا و گفتم :
_ مگه من استخدامم ؟!
حاج اقا _ بله .
_ ولي من كه تازه مصاحبه دادم . نمي خواين يه بررسي بكنين ؟!<


مطالب مشابه :


شخصیت های رمان قرار نبود

رمان خانه منبع:تك سايت|tak-site.ir. تاريخ : سه شنبه بیست و یکم خرداد ۱۳۹۲ | 18:31 | نویسنده :




رمان واهمه ی با تو نبودن (ادامه مرثيه ی عشق) 3

ایستگاه رمـــــــــــــــــــــــان چشماي سبز تيره اش روي تك تك اجزاي صورتم سر مي خوردن .




رمان واهمه ی با تو نبودن (ادامه مرثيه ی عشق) 9

ایستگاه رمـــــــــــــــــــــــان طبقه ي بالاي سالن تك تك صحنه هاي عاشقانه ي تو و




برچسب :