رمان وقتی او آمد3

انقدر كار كرده بودم و اين ور و اون ور و سابيده بودم ديگه جون نداشتم حتي حرف بزنم . از صبح زود خانوم بزرگ آژير بيدار باش زده و همه ي اهل خونه رو بسيج كرده كه خونه رو برق بندازيم . تا وقتي شازدشون تشريف ميارن همه چي رو به راه باشه . يكي نيست بهش بگه آخه اين شازدت مياد تورو ببينه نميخواد بياد بهداشت خونه رو بازرسي كنه كه . تازه سوسن قبل از رفتنش همه جارو برق انداخته بود ديگه چه كاريه دوباره تميز كنيم . آقا صابر بيچاره هم با اون سنش به خاطر خانوم بزرگ دست به كار شده بود . وقتي كارا تموم شد نفس عميقي كشيدم و خودم و ول كردم رو مبل رو به خانوم بزرگ گفتم :

- ديگه تموم شد ؟ 

- مادر خسته شدي نه ؟ ببخش تورو خدا .

- نه اين چه حرفيه اصلا خسته نيستم . 

دروغ كه حناق نيست بيخ گلوت و بگيره همينجوري هي ببند ! 

- نه مادر اتاق شادمهر هنوز مونده نزديك 1 ساله در اتاقش بستس . بايد اونجارم تميز كنيم شايد خواست استراحت كنه . تو اتاق خودش باشه راحت تره . 

واي نه . ديگه جون نداشتم از جام بلند شم ولي به خاطر مهربونياي خانوم بزرگ لبخندي زوري زدم و از جام بلند شدم و گفتم :

- كجاست اتاقشون ؟ 

خانوم بزرگ هم بلند شد و اتاق شادمهر و نشونم داد . جالب بود كه تا حالا اصلا نسبت به اين اتاق كنجكاو نشده بودم فكر ميكردم همه اتاقا مثل همه ديگه فقط اتاق شادي رو ديده بودم . به ذهنم نرسيده بود شادمهرم اتاقي داشته توي اين خونه . در اتاق و كه باز كرد از رنگاي خفه و تيره اي كه براي وسايل اتاق انتخاب شده بود دلم گرفت . خوب معلومه ديگه توي همچين اتاقي بزرگ شده كه انقدر بي اعصاب و خشنه ديگه ! 

خانوم بزرگ گفتن به هيچي دست نزنم فقط غبارا رو پاك كنم از روي وسايل . منم اطاعت كردم . دقيقه اي بعد تنها بودم و مشغول تميز كاري . اتاقش پر از وسايلاي جور وا جور بود . يه تخت دو نفره يه گوشه ي اتاق بود . گوشه ي ديگه ي اتاق ميز كار و كامپيوترش بود . يه طرف اتاق هم كتابخونه ي بزرگي قرار داشت . وقتي همه جارو خوب تميز كردم به سمت كتابخونه رفتم . هميشه عاشق كتاب بودم . خونه ي خالم كه بودم هميشه كتابايي كه مهشاد ميگرفت و به منم ميداد تا بخونم . از ديدن اين همه كتاب يه جا ذوق كرده بودم . از داستاناي و رماناي قديمي داشت تا كتاباي درسيش كه معلوم بود مال دوران دانشگاهش بوده . داشتم كتابارو نگاه ميكردم كه صداي خانوم بزرگ و از توي حال شنيدم كه صدام ميزد . تصميم گرفتم سر زدن به كتابارو به يه زمان ديگه موكول كنم نگاه پر حسرتم و از كتابا گرفتم و به سمت خانوم بزرگ رفتم :

- بله خانوم بزرگ ؟

- دخترم اتاق تميز شد ؟

- بله خانوم بزرگ تميز تميز شد 

- پير شي دخترم . پس ديگه كاري نمونده برو استراحت كن 

- پس ناهار چي ؟

- نگران ناهار نباش خودم پختم .

- خوب به من ميگفتين كمكتون ميكردم . 

- كار خاصي نداشت مادر تو برو استراحت كن . 

چشمي گفتم و به سمت اتاقم رفتم اول از همه دوش گرفتم بعد از بين لباسايي كه با سوسن خريده بودم شلوار دم پا گشاد طوسي با بلوز يقه شل كوتاه صورتي رو انتخاب كردم و پوشيدم . دلم ميخواست توي برخورد اول خيلي خوب به نظر برسم . شال طوسي رو هم انتخاب كردم كه هر وقت اومد سرم كنم . ساعت نزديك 1 بود و هنوز خبري از شازده نبود ! خانوم بزرگ نگران بود كه نكنه نياد . دلم براش سوخت . از شادمهر به خاطر اينكه انقدر خانوم بزرگ و اذيت ميكرد ناراحت بودم . ساعت 1 : 30 بود كه زنگ خونه به صدا در اومد خانوم بزرگ مثل فنر از جا پريد كه از سن و سالش اين حركت سريع بعيد بود ! شالم و روي سرم مرتب كردم آقا صابر در و باز كرد با خانوم بزرگ به سمت در ورودي رفتيم اول از همه ماشين سياه و شاسي بلندش بود كه توجه آدم و به خودش جلب ميكرد . بعد از اينكه داخل باغ اومد و ماشينش و پارك كرد از ماشين پياده شد چهرش از دور زياد واضح نبود ولي قد بلندي داشت و 4 شونه بود . دستاي خانوم بزرگ توي دستم بود بيچاره پيرزن از استرس يخ كرده بود يا نميدونم شايدم از هيجان بود حس كردم الانه كه سكته كنه فشار خفيفي به دستش وارد كردم و آروم دم گوشش گفتم :

- خانوم بزرگ حالتون خوبه ؟ 

بدون اينكه از شادمهر چشم برداره فقط سرش و تكون داد . حالا شادمهر بهمون نزديك تر شده بود . خانوم بزرگ دستش و از توي دستم در آورد و قدمي به سمت شادمهر برداشت چشمش پر اشك شده بود وقتي شادمهر بهش نزديك شد همديگه رو توي آغوش گرفتن و خانوم بزرگ زار زار گريه ميكرد شادمهرم سعي داشت خانوم بزرگ و آروم كنه ولي زياد موفق نبود . وقتي از آغوش هم بيرون اومدن تازه نگاه شادمهر به من افتاد . همين كه چشاش رو من ثابت شد يه ترس خاصي همه ي وجودم و گرفت خيلي جدي و سرد بود چهرش . با چيزي كه من تصور ميكردم زمين تا آسمون فرق داشت . نه سبيل داشت نه چماقي تو دستش بود . از فكر چماق خندم گرفت خواستم جلوي خندم و بگيرم كه تبديل به پوزخند شد ! با ديدن چهرم اخماش بيشتر تو هم رفت . يكي نبود به من بگه آخه خنديدنت اين وسط چي بود . بيا ديدي اين كه اعصاب نداشت كلا حالا با ديدن پوزخند تو ديگه بدترم شد حكم تير نده برات خيليه ! همينجوري كه شادمهر خيره خيره منو نگاه ميكرد خانوم بزرگ به حرف اومد :

- شادمهر اينشون شميمه . 2 ماهي ميشه كه پيش منه دختر خيلي خوبيه برام مثل شادي ميمونه . 

شادمهر نگاهش و به خانوم بزرگ دوخت و گفت : 

- ميشه بريم داخل ؟ 

همين فقط ؟ يه سلامي ، يه اظهار خوشبختي ، فكر ميكردم حضوري تربيتش بيشتر از پشت تلفن باشه ولي مثل اينكه اشتباه فكر ميكردم . خانوم بزرگم سري به نشونه ي تاييد تكون داد و با هم داخل رفتن منم پشت سرشون با سري خميده و چهره اي درهم وارد شدم . حس ميكردم توي جمع مادر و پسر اضافي و يه جورايي سربارم . به بهونه ي سر زدن به غذا و چيدن ميز ناهار به سمت آشپزخونه رفتم و اون دو تارو با هم تنها گذاشتم . دقايقي بعد صداي شادمهر اومد كه با لحني عصبي و صدايي كه سعي ميكرد زياد بلند نشه داشت به خانوم بزرگ ميگفت :

- دست هر كي رو كه تو خيابون ديدين و بايد بگيرين بيارين تو خونه ؟ مادر از شما بعيده . اگه دختره يه بلايي سرتون بياره چي ؟ مگه ميشناسينش ؟ اگه دزدي كنه و فرار كنه چيكار ميخواين بكنين ؟ آدرس و نشوني ازش دارين ؟ شما تنهايين توي اين خونه . 

صداي آروم خانوم بزرگ و به زحمت ميشنيدم :

- آروم تر ميشنوه ناراحت ميشه 

- بشنوه . همين امروز بندازينش بيرون . من حوصله ندارم نگران اين باشم كه نكنه اين دختر بلايي سرتون بياره . همش نگران تنهاييتونم يه نگراني ديگه نميخوام . همين امروز كه من اينجام وسايلش و جمع كنين بندازينش بيرون .

با شنيدن اين حرفا اشك تو چشام حلقه زده بود . يكي نيست بهش بگه تو كه انقدر نگران مادرتي واسه چي سال به سال به ديدنش نمياي ؟ اصلا چرا پيشش زندگي نميكني ؟ پسره ي از خودراضي . دلم يهو گرفت يكي از صندلياي آشپزخونه رو بيرون كشيدم و روش نشستم صداي خانوم بزرگ كمي بلند تر شده بود و راحت به گوشم ميرسيد :

- تنها كدومه سوسن و صابر و كيوانم هستن پيشم . اصلا به اين دختر مياد اين كارا رو بكنه ؟؟ صورت معصومش و نديدي ؟ به خدا اگه اون شب تو خيابون ميديديش توام مثل من اين فكرا به ذهنت نميرسيد . اين دختر با اومدنش منو از تنهايي در آورده و فضاي مرده ي خونه رو دوباره شاد كرده . 

- من به اين دختره اعتماد ندارم هر چي زودتر بيرونش كنين . 

خانوم بزرگ هي سعي داشت شادمهر و آروم كنه . كم كم صداشون قطع شد . صورتم و شستم و ميز ناهار و چيدم ديگه اصلا هيچ ذوق و شوقي نداشتم . حرفاي شادمهر برام سنگين تر از پتك بود . همه ي انرژي و حس و حالم و گرفته بود . به طرف پذيرايي رفتم و رو به خانوم بزرگ با سري خميده گفتم :

- خانوم بزرگ ميز و چيدم تشريف بيارين 

سعي ميكردم بغضم نتركه ولي از لرزش صدام حالم معلوم بود . شادمهر بدون نيم نگاهي به من به خانوم بزرگ كمك كرد از جاش بلند شه و همگي سر ميز ناهار رفتيم . دلم نميخواست جلوي چشم شادمهر باشم اون علنا به من توهين كرده بود . البته حق هم داشت . كي به يه دختر فراري اعتماد ميتونه بكنه ؟ دوست داشتم جواب دندون شكني به حرفاش بدم ولي دوست نداشتم خانوم بزرگ و ناراحت كنم . بالاخره بعد از 6 ماه داشت پسرش و ميديد نميخواستم اين ديدار و براي تلخ و ناراحت كننده بكنم . فقط با غذام بازي ميكردم شادمهر و خانوم بزرگ با هم حرف ميزدن . خانوم بزرگ تموم حواسش به شادمهر بود . ببخشيدي گفتم و ظرف غذام و برداشتم كه به آشپزخونه ببرم . خانوم بزرگ كه انگار تازه متوجه من شده بود گفت :

- چه زود بلند شدي شميم غذات و بخور . 

- خوردم خانوم بزرگ مرسي . 

به سرعت به سمت آشپزخونه رفتم و اجازه ي گفتن حرف ديگه اي و به خانوم بزرگ ندادم . حدود نيم ساعت ميشد كه توي آشپزخونه نشسته بودم . رفتم بيرون كه ديدم غذاشون و خوردن ميز و جمع كردم و براي اينكه كمتر با شادمهر برخورد داشته باشم ظرفارو شستم . باز خوب بود كه زود ميرفت و نميخواست اينجا بمونه . ظرفهارو كه شستم به خانوم بزرگ گفتم به اتاقم ميرم كه استراحت كنم . باز هم نگاه سرد و بي تفاوت شادمهر . 

روي تختم دراز كشيدم هر چي سعي كردم يكم بخوابم نشد . هي غلت زدم هي نشستم و دوباره دراز كشيدم . نه اصلا انگار خواب به چشمام نميومد . 

ساعت و نگاه كردم نزديكاي 5 عصر و نشون ميداد شالم و رو سرم انداختم و از پله ها سرازير شدم . خدا خدا ميكردم كه رفته باشه . توي پذيرايي خانوم بزرگ و ديدم كه مشغول تلويزيون ديدن بود . از اينكه تنها بود نفس عميقي كشيدم . خدايا ممنون كه يه بار دعام و مستجاب كردي ! سلامي كردم و كنار خانوم بزرگ نشستم . خانوم بزرگ هنوزم چشماش ميخنديد . خوشحال بودم كه بالاخره اين پير زن و خوشحال ميديدم . يكم كه با خانوم بزرگ تلويزيون ديدم تصميم گرفتم سري به كتاب خونه ي شادمهر بزنم با فكر خوندن كتاب ذوق زده از جا بلند شدم و به سمت اتاق رفتم . اتاق شادمهر طبقه ي بالا بود و به فاصله ي دو تا اتاق از اتاق من قرار داشت . در و با سرعت باز كردم و بدون اينكه نگاهي به داخل بندازم به سمت كتاب خونه رفتم و جلوش وايستادم و به عنوان كتابا نگاه ميكردم كه يهو صداي سرفه اي رو شنيدم . جيغي زدم كم مونده بود همون جا سكته كنم . دستم و روي قلبم گذاشتم . به كتاب خونه چسبيدم . واي تورو خدا اين ديگه اينجا چيكار ميكرد ؟ مگه نرفته بود ؟ حالا چيكار كنم ؟ خيلي ازم خوشش مياد هي جلوشم سبز ميشم . پشت ميز كارش نشسته بود آروم از جاش بلند شد و دستاش و توي جيب شلوارش كرد و همونجوري كه داشت به سمتم ميومد با اخمايي تو هم گفت : 

- بهت ياد ندادن وقتي وارد جايي ميشي در بزني؟

بغض گلوم و گرفته بود از اينكه هميشه توي شرايط سخت نميتونستم از خودم دفاعي بكنم بدم ميومد سرم و پايين انداختم و سكوت كردم . بهم نزديك تر شد :

- با توام چرا حرف نميزني ؟ ميگم چرا بي اجازه وارد اتاقم شدي ؟ 

بازم سكوت . قطره ي اشكي روي گونم راه باز كرده بود . " نه شميم تو نبايد گريه كني انقدر ضعيف نباش دختر " اين حرفا هم ديگه فايده نداشت انقدر ترسناك بود و پر ابهت بود همين كه جلوش زار زار گريه نميكردم خودش يعني اينكه خيلي قوي بودم ! فاصلش باهام خيلي كم بود سرش و آورده بود پايين و دقيقا مقابل صورتم بود نفساش و توي صورتم حس ميكردم و اين ترسم و بيشتر ميكرد يه دستش و به كتاب خونه تكيه داده بود و خم شده بود طرفم . از ترس چشمام و بستم صداش و شنيدم :

- آخي گريه ميكني ؟ اين مظلوم نمايي رو واسه كسي در بيار كه حداقل حرفت و باور كنه . واسه چي توي اتاق من اومدي ؟ اونم بدون اينكه در بزني ؟ شنيدم از خونتون فرار كردي . بذار يكم فكر كنم . هوم . شايد اومدي توي اتاق من كه خودت و بهم بندازي ؟ 

اين حرفش توهين مستقيم به شخصيتم بود . چشمام و باز كردم و ديدم با يه پوزخند زل زده به من . توي چشماش نگاه كردم واي خداي من عجب چشمايي به خودم نهيب زدم " شميم الان وقت دل دادن و قلوه گرفتن نيست از خودت دفاع كن احمق " تموم انرژيم و جمع كردم :

- من بهتون اجازه نميدم اينجوري بخواين بهم توهين كنين . 

- هه تو بهم اجازه نميدي ؟ تو با فرارت از خونتون اجازه ي هر فكر و كاري رو به من دادي . 

اون از زندگي من چي ميدونست ؟ خودش تو ناز و نعمت زندگي كرده بود و مادري داشت كه هميشه سايش بالا سرش بود . خانواده اي داشت كه هميشه بهش محبت كنن . اون از فرار و چيزايي كه باعث ميشه يه دختر از خونه فرار كنه چي ميدونست ؟ 

نميتونستم حرفي بزنم و از خودم دفاع كنم . يه جوري بين كتاب خونه و خودش زندانيم كرده بود حتي نميتونستم از اونجا فرار كنم بدون اينكه بهش نگاه كنم با لحني عصبي و محكم كه براي خودمم ناشناس بود گفتم :

- بريد كنار ميخوام رد شم 

- فكر كردي الكيه كه هر وقت دلت خواست در هر اتاقي رو كه خواستي باز كني بري تو و هر وقتم كه دلت خواست بري بيرون ؟ 

نميخواستم جلوش گريه كنم تا بيشتر از اين به ضعفم پي ببره . احساس ميكردم توي اتاق هوايي واسه نفس كشيدن نيست انگار داشتم خفه ميشدم . فقط ميخواستم از اونجا فرار كنم . جراتي به خودم دادم و با دست هلش دادم كنار حتي يه ذره هم جا به جا نشد درمونده شده بودم . ديگه دست خودم نبود اشكام صورتم و خيس كرده بودن آروم گفتم :

- بذار برم باور كن من اصلا نميدونستم تو اينجايي . من فقط اومده بودم كتابات و ببينم همين .

- هه تو گفتي منم باور كردم . 

- به درك باور نكن بذار من برم .

از لحنم خودمم شوكه شدم . دستش و برداشت و كمي عقب رفت اخماش تو هم بود با فرياد گفت :

- زود از اتاق من برو بيرون ديگه هم دوست ندارم اينجا ببينمت روشن شد ؟ حالا از جلو چشمام دور شو . 

مثل پرنده اي كه در قفسش و باز كرده باشن از اتاق زدم بيرون و به طرف اتاقم دويدم . وقتي كه در اتاقم و بستم انگار تازه تونستم نفس بكشم پشت در اتاق سر خوردم و روي زمين نشستم سرم و توي زانوم گرفته بودم و گريه ميكردم . دلم ميخواست از اون خونه برم . تحمل آواره بودن آسونتر از توهينا و بي احترامي هاي اون بود . نگاهم به قاب عكس روي عسلي كنار تختم افتاد . مادر و پدرم توش داشتن بهم لبخند ميزدن . آخه چرا شماهارو ندارم كنار خودم ؟ بلند شدم قاب و برداشتم و بوسيدم توي بغلم گرفتمش و همون جا توي تختم دراز كشيدم 

 

فصل هفتم 

 

 

 

جوري كه از حرفاي خانوم بزرگ متوجه شده بودم مثل اينكه شازده ميخواستن تا هفته ي اول عيد و پيش مادرشون باشن . اگه ميدونستم شادمهر پيش خانوم بزرگ مياد و اين برنامه ها رو پياده ميكنه هر جور شده بود با سوسن ميرفتم . از وقتي شازده اومده بود خانوم بزرگ بيشتر حواسش به اون بود البته حق هم داشت بالاخره پسرش بود و 6 ماهي ميشد كه نديده بودش . سعي ميكردم زياد جلوي چشماي شادمهر پيدام نشه . دوست نداشتم جلوي خانوم بزرگ بهم توهين كنه ازش هيچي بعيد نبود . بيشتر وقتا به بهانه هاي مختلف غذام و توي اتاقم ميخوردم و سر ميز حاضر نميشدم . خانوم بزرگم ميذاشت به حساب اينكه از شادمهر خجالت ميكشم و احساس غريبي ميكنم . روز سوم عيد بود كه فريبا خانوم زنگ زد و گفت براي عيد ديدني ميان خونه ي خانوم بزرگ . بعد از اون روزي كه با توپ پر از اينجا رفته بودن ديگه خبري ازشون نبود انگار بو كشيده بودن كه شادمهر خونه ي خانوم بزرگه ! خيال خانوم بزرگ و از بابت پذيرايي كردن راحت كردم و بهش گفتم همه ي كاراي پذيرايي رو خودم انجام ميدم . ساعت حدود 6 عصر بود كه سر و كلشون پيدا شد خانوم بزرگ و شادمهر به استقبالشون رفتن . منم توي آشپزخونه مشغول ريختن چاي بودم . از پنجره ي آشپزخونه اومدنشون و ميديدم . فريبا خانوم محكم و با اقتدار جلوتر از بقيه راه ميرفت پوريا و پونه هم پشت سر مادرشون . تو ذهنم فريبا رو شكل خانوم مرغه و پوريا و پونه رو شكل جوجه هايي كه دنبال مامانشون راه ميفتن تصور كردم . خندم گرفته بود . چه فكرايي كه نميكنم ! اگه خودشون بفهمن منو زنده زنده ميخورن !

برق چشاي پونه رو از اين فاصله هم ميشد ديد . از اينكه شادمهر و ديده حتما خيلي خوشحاله فريبا صورت شادمهر و بوسيد و از اون لبخنداي ظاهر سازي شده اش رو تحويل شادمهر داد نوبت به پوريا رسيد كه اول خانوم بزرگ و بعد شادمهر و بوسيد . پونه هم جلو اومد سر سري بوسه اي روي گونه ي خانوم بزرگ كاشت و با هيجان به سمت شادمهر رفت دست شادمهر و فشرد . توي چهره ي شادمهر دقيق شدم لبخندي گوشه ي لبش بود " پس شازده بلده بخنده !" نميدونم چرا حرصم گرفته بود ! شايد حسوديم ميشد كه دعواها و بد و بيراهاش مال منه لبخنداي شيرينش مال يكي ديگه ! چقدرم خوشگل ميشه وقتي ميخنده ! ببند ديگه نيشت و ! ديدم كه همگي به داخل خونه اومدن . منم چاي ريختن و تموم كردم و شالم و روي سرم مرتب كردم با سيني به سمت پذيرايي حركت كردم . سلام كوتاهي به جمع كردم و وارد شدم . همين سلامم كافي بود كه اخماي شادمهر و در هم و نيش پوريا رو باز كنه ! 

اول از همه به فريبا خانوم و خانوم بزرگ چاي تعارف كردم . بعد هم پونه بدون تشكر كردن چاي برداشت . به سمت پوريا رفتم با لبخندي گفت :

- ممنون زحمت كشيدين . عجب چاي خوش رنگي .

ميخواستم با سيني چاي محكم بكوبم تو سرش تا نيشش بلكه بسته بشه ! نميدونم والا من مثل قرص شادي بودم ؟! سيني رو جلوي شادمهر گرفتم با اخماي در هم خيلي سرد گفت :

- نميخورم 

خوب نخور به درك ! سيني رو برداشتم و به سمت آشپزخونه برگشتم . دلم نميخواست دوباره برگردم توي اون جمع . چاي كه براي شادمهر ريخته بودم و جلوي خودم گذاشتم و مشغول خوردنش شدم . توي سكوت و خلوت خودم داشتم از پنجره به بيرون نگاه ميكردم كه خانوم بزرگ وارد آشپزخونه شد از جا بلند شدم و گفتم :

- چيزي ميخواين خانوم بزرگ ؟ 

- نه دخترم . چرا تنها اينجا نشستي ؟ ديدم نيومدي تو پذيرايي اومدم ببينم داري چيكار ميكني 

- برين پيش مهموناتون خانوم بزرگ . 

- بيا با هم بريم مادر 

- من راحتم خانوم بزرگ شما بفرماييد 

نگاهي توي صورتم انداخت و گفت :

- چرا از وقتي شادمهر اومده تو گوشه گير شدي انقدر ؟ اصلا من نميبينمت همش يا تو اتاقتي يا داري تو باغ قدم ميزني چيزي شده ؟ 

دوست نداشتم خانوم بزرگ چيزي بفهمه سري به زير انداختم و گفتم :

- نه خانوم بزرگ چيزي نشده . 

نگاهي بهم كرد و گفت : 

- باشه دخترم ولي بيا توام بشين پيشمون . دوست دارم ببينمت . 

- مواظب غذاهام كار غذاها تموم بشه ميام چشم 

خانوم بزرگ پيشونيم و بوسيد و از آشپزخونه بيرون رفت . سري به غذاها زدم و دوباره سرگرم چاييم شدم . سرد شده بود بقيه اش و خالي كردم توي سينك ظرفشويي . سيني رو برداشتم تا برم استكانهاي چايي رو جمع كنم با وارد شدنم دوباره همه ي نگاه ها به سمتم برگشت و معذبم كرد ببخشيدي گفتم و استكانها رو توي سيني گذاشتم حتي نيم نگاهي هم به شادمهر و به پوريا نينداختم . ظرفهاي ميوه رو جلوشون گذاشتم و دوباره به سمت آشپزخونه برگشتم . 

خودمو توي آشپزخونه حبس كرده بودم خانوم بزرگ چند دقيقه يه بار ميومد و ميخواست كه به اتاق برم اما هر دفعه با بهونه اي سر باز ميزدم . غذاها حاضر بود ميز شام و با حوصله و دقت چيدم غذاهارو توي ظرف كشيدم و به سر ميز بردم . همگي رو براي شام صدا زدم با تعارفات معمول دور ميز نشستن . پونه سريع رفت و كنار شادمهر نشست . ازش همين انتظار و هم داشتم . به اجبار كنار پوريا نشستم . ترجيح ميدادم شامم و توي آشپزخونه و در سكوت و تنهايي بخورم ولي جلوي خانوم بزرگ و بقيه زشت بود . پونه ديس برنج و برداشته بود و با خود شيريني براي شادمهر برنج ميريخت . نكته ي جالبش اينجا بود كه شادمهر مدام لبخنداي مكش مرگ ما تحويلش ميداد ! صداي پوريا رو شنيدم كه به من آروم ميگفت :

- شميم خانوم چرا چيزي نميخورين ؟ انقدر با غذاتون بازي نكنين ميل كنين .

- سيرم زياد اشتها ندارم شما ميل كنين .

پوريا كه معلوم بود از اينكه سر صحبت و يه جوري با من باز كرده خوشحال شده با لبخند گفت :

- دست پخت شماست ديگه ؟ خيلي خوشمزست . 

دلم نميخواست بيشتر از اين به حرف زدن ادامه بدم اونم جلوي اخماي در هم شادمهر كه الان زل زده بود به من ! حتما فكر كرده بود از تور كردن خودش پشيمون شدم حالا ميخوام پوريا رو تور كنم ! تنها با لبخندي جواب حرف پوريا رو دادم و تا آخر صرف شام هيچ حرفي نزدم البته پوريا خيلي سعي داشت دوباره من و به حرف بگيره اما موفق نبود و هر بار تيرش به سنگ ميخورد . 

بعد از شام بدون اينكه پونه زحمتي به خودش بده يا تعارفي كنه كه ميز و جمع كنه رفت و كنار شادمهر توي پذيرايي نشست و لودگي هاش و از سر گرفت . در عوض پوريا اصرار داشت كه ميز و تميز كنه اگه ولش ميكرديم ظرفارو هم ميشست ! ولي با اصرار هاي من و خانوم بزرگ همگي نشستن . از خانوم بزرگم خواهش كردم كه بشينه و اجازه بده خودم كارارو بكنم . اينجوري راحت تر بودم و مدت زمان بيشتري رو ميتونستم توي آشپزخونه با خودم خلوت كنم . ميز و جمع كردم ميخواستم ظرفارو بشورم كه خانوم بزرگ وارد آشپزخونه شد :

- ببخشيد شميم جون امشب همه ي زحمتاي مهموني روي دوش تو افتاد . حتما خيلي خسته اي . نميخواد ظرفارو بشوري بذار باشه براي فردا ديگه بيا پيشمون بشين دخترم . 

- نه خانوم بزرگ خسته نيستم . سرحالم . اينارو هم الان بشورم بهتره . چيزي ميخواين ؟

- اومدم يه سيني چاي بريزم ببرم . 

- شما بفرماييد من ميريزم ميارم 

- نه دخترم ميبرم خودم 

- خانوم بزرگ من ميارم . شما پيش مهموناتون باشين . 

- خيلي خوب دستت درد نكنه تو بريز ميگم شادمهر بياد ببره . 

از اسم شادمهر لرزه اي به بدنم افتاد . هر چي كه ميگفتم خودم ميارم قبول نكرد گفت :

- شادمهر از اولي كه مهمونا اومدن همش نشسته يه كاري بكنه چيزي ازش كم نميشه . پس تو بريز الان ميگم شادمهر بياد . 

خانوم بزرگ از آشپزخونه بيرون رفت . " همينو ميخواستي ؟ ميذاشتي خودش بريزه ببره ديگه . حالا بايد دوباره چهره ي عبوث شازده رو تحمل كني ! عجب غلطي كردما . " با دستي لرزون چايي هارو ريختم . شادمهر با اخمهايي در هم وارد شد " يا خدا . اخماشو نگاه " :

- سيني چاي كو ؟ 

بدون اينكه حرفي بزنم اشاره اي به سيني چاي كردم . همونطور كه به طرف سيني چاي ميرفت انگار با خودش زمزمه كنه گفت :

- با پسر مردم خوب حرف ميزنه ولي زورش مياد دو كلمه بگه سيني چاي كجاست ! 

شنيدم ولي خودم و به نشنيدن زدم و به سمت ظرفشويي رفتم . تا ظرفهارو بشورم سيني رو برداشت و بدون حرفي از آشپزخونه بيرون رفت . بعد از شستن ظرفها دقايقي پيش مهمون هاي خانوم بزرگ نشستم ولي نگاه هاي گاه و بي گاه پوريا و اخمهاي در هم شادمهر معذبم ميكرد . 

بالاخره عزم رفتن كردن شادمهر تا دم در همراهشون رفت ولي من و خانوم بزرگ تا كنار در ورودي بدرقشون كرديم . قبل از اينكه شادمهر برگرده داخل شب بخيري به خانوم بزرگ گفتم و به اتاقم پناه بردم . خيلي خسته شده بودم روي تختم دراز كشيدم . كاش زودتر سوسن بياد دلم براش تنگ شده اون كه نيست هيچ هم صحبتي انگار ندارم . چشمام آروم آروم بسته شد . صداي به هم خوردن در اتاق شادمهر و شنيدم مثل اينكه اونم زود خوابش گرفته . دقيقه اي بعد صداي آهنگي بود كه از اتاقش ميومد : 

 

تو مثل نم نم بارون و من اون خشكي خاكم

كه اگه يه روز نباشي ميدوني كه من هلاكم

يه چراغ پر فروغي واسه تاريكي شبهام

با تو ظلمت نميمونه عشق من بمون كه تنهام 

ميشه با ناز نگاهت غصه هارو در به در كرد 

ميشه از عشق تو خوند و همه دنيا رو خبر كرد 

با تو احساس من انگار داره كم كم جون ميگيره 

داره كم كم واسه چشمات دل عاشقم ميميره

با تو احساس من انگار داره كم كم جون ميگيره

دار كم كم زنده ميشه عطر بارون و ميگيره

با تو ظلمت نميمونه آره غربت نميمونه

تو اگه باشي كنارم ديگه حسرت نميمونه

اي همه دار و ندارم اي تموم انتظارم 

تو هجوم بي كسي ها حالا تنها تورو دارم 

 

عميق تر و آروم تر از هر شب ديگه اي خوابم برد . . .

هر جور بود توي اين چند روز نذاشتم اتفاق يا دلخوري بين من و شادمهر پيش بياد . 6 فروردين بود و آخرين روز اقامت شادمهر توي خونه ي خانوم بزرگ . بالاخره داشتم يه نفس راحت ميكشيدم اين چند روز از بس خودم و قايم كرده بودم خسته شده بودم . نه كه ازش بترسم دلم نميخواست مدام با چهره ي عبوث و اخموش رو به رو بشم . انگار اونم فهميده بود چون كمتر جلوم ظاهر ميشد و وقتايي پيش خانوم بزرگ ميومد كه من توي اتاقم باشم . بالاخره فردا اين موش و گريه بازيا تموم ميشه . من و خانوم بزرگ مشغول ديدن تلويزيون بوديم كه شادمهر پايين اومد و مبل كنار خانوم بزرگ و اشغال كرد از جام بلند شدم ميخواستم به بهونه ي حمام به اتاقم پناه ببرم كه قبل از رفتنم شادمهر پيش دستي كرد و با لحني كه نه مهربون بود نه خشن گفت :

- يه ليوان آب براي من مياري ؟

از اينكه مستقيما خودم و طرف صحبت قرار داده بود متعجب شده بودم . اگه جراتش و داشتم بهش ميگفتم خودت مگه دست نداري . ولي خوب ترجيح دادم سكوت كنم . پارچ آب و ليوان و برداشتم و براي شادمهر بردم ليوان و ازم گرفت تا خواستم پارچ و جلوش بذارم ديدم ليواني كه تو دستشه رو بالا آورده تا براش بريزم . عصبي شده بودم دلم نميخواست كنارش باشم . ولي انگار بازيش گرفته بود . همينجوري كه داشتم ليوانش و از آب پر ميكردم يه لحظه افكار پليد و شيطاني به سرم زد . نگاهي به شادمهر كردم كه سرش و چرخونده بود و مثلا ميخواست بگه حواسش به تلويزيونه و توجهي به من نداره . با ديدن چهره ي بي تفاوتش مصر تر شدم كه نقشم و اجرا كنم . ليوان و پر كردم ، بازم پر تر كردم ، بازم آب ريختم يهو همه ي آبا از ليوان زد بيرون و ريخت روي شلوارش . يهو از جا پريد كه باعث شد بقيه ي آب ليوان روي خودم خالي بشه . نگاهي با خشم به من انداخت و گفت :

- كوري مگه ؟ نميبيني چقدر بايد بريزي توي ليوان ؟

خندم گرفته بود هم از اينكه خيسش كرده بودم و عصباني شده بود . هم اينكه خودمم قرباني نقشه ي پليد خودم شدم . جلوي خندم و گرفتم و لحني عذر خواهانه به خودم گرفتم و گفتم :

- آخ ببخشيد حواسم به تلويزيون رفت يهو . 

خانوم بزرگ دخالت كرد و گفت :

- چيزي نشده كه مادر آب روشناييه . نگاه كن رو خودتم كه ريختي دختر . 

سرم و مظلومانه پايين انداختم و گفتم :

- من نريختم ليواني كه آقا شادمهر دستشون بود روم خالي شد .

خانوم بزرگ - شادمهر اين چه كاري بود مادر ؟ برين لباساتون و عوض كنين . از دست حواس شما دو تا . 

ببخشيدي گفتم و به سمت پله ها دويدم . ميدونستم اگه دقيقه اي بيشتر اونجا وايستم يه جوري حالم و ميگيره . لباسام و سريع عوض كردم و از اتاقم اومدم بيرون . ميخواستم از پله ها برم پايين كه سينه به سينه ي شادمهر در اومدم . ترسيدم خودم و عقب كشيدم و ميخواستم از كنارش رد شم كه صداش متوقفم كرد :

- فرض كن من نفهميدم كه از حرصت اين كار و كردي . منم فرض ميكنم كه از روي بي حواسي آب ليوانم و رو تو پاشيدم ! 

خيلي خونسرد از كنارم رد شد . تعجب كردم . زيادي خونسرد بود گفتم الان منو ميكشه . عكس العملش اصلا قابل حدس زدن نبود ! پيش خانوم بزرگ برگشتم و كنارش نشستم . حدود 45 دقيقه ي بعد شادمهر با لباساي بيرون و حاضر آماده اومد پايين . خانوم بزرگ با تعجب نگاهي بهش كرد و گفت :

- جايي ميخواي بري ؟

شادمهر - گفتم امشب كه شب آخره بد نيست شام بريم بيرون . موافقين ؟

خانوم بزرگ از اين پيشنهاد شادمهر به وجد اومده بود ولي من خونسرد چشم به تلويزيون دوخته بودم :

خانوم بزرگ - عاليه . شميم پاشو حاضر شو بريم .

- ممنون خانوم بزرگ شما بريد من ميمونم خونه .

- چرا آخه ؟ كاري مگه داري تو خونه ؟ ميدوني چند وقته از اين خونه پات و بيرون نذاشتي ؟شادمهر هميشه از اين پيشنهادا نميده ها . از دستت ميره . 

- خونه راحت ترم خانوم بزرگ شما برين بهتون خوش بگذره .

هر چي خانوم بزرگ گفت مرغ من يه پا داشت و آخر سر هم نا اميد شد ازم و رفت كه حاضر بشه . تازه جرات كرده بودم نيم نگاهي به شادمهر بندازم كه دم در ورودي ايستاده بود و با اخماي در هم بيرون و نگاه ميكرد . 

خانوم بزرگ - بريم مادر من حاضرم . 

شادمهر نگاهش و از بيرون گرفت و به خانوم بزرگ دوخت و گفت :

- ميخواين يه زنگ به خاله فريبا اينا بزنين بريم دنبالشون با هم بريم ؟

خانوم بزرگ - فكر خوبيه الان بهش ميگم .

خانوم بزرگ به سمت تلفن رفت . پس اين همه نقشه ي بيرون رفتن كشيده بود كه پونه جون باهاش باشه . پسره ي بد سليقه لياقتت همون پونست . هنوز چشمام به صفحه ي تلويزيون بود خانوم بزرگ دقيقه اي با خواهرش حرف زد و دوباره پيش ما برگشت و رو به شادمهر گفت :

- فريبا ميگه پوريا كه با دوستاش بيرون رفته ولي خودش و پونه ميان . فقط بايد بريم دنبالشون . 

شادمهر با اخماي در هم كت بهاره اش رو پوشيد و با گفتن باشه بدون خداحافظي از من از در بيرون رفت . با خانوم بزرگ خداحافظي و تا دم در بدرقه اش كردم . 

سكوت عجيب و ترسناكي خونه رو گرفته بود آقا صابر و كيوان خونه بودن ولي توي اتاق خودشون بودن . از ترس سردم شده بود رفتم از توي اتاقم پتوي خودم و آوردم و دورم پيچيدم . جلوي تلويريون نشستم ريموت ماهواره رو برداشتم و كانالارو بالا پايين ميكردم صداهاي عجيب و غريب حس ميكردم . هي به خودم ميگفتم خيال ميكني و سرم و گرم تلويزيون ميكردم . 2 ساعتي رو به همين منوال گذروندم . صداي رعد برقي اومد و بعدش هم بارون شروع به باريدن كرد . هميشه عاشق بارون و بوي خاك خيس خورده بودم ولي اين بار به خاطر تنهايي و ترس از صداي رعد و برق جرات اينكه حتي تا نزديكي پنجره رو هم برم نداشتم . تلويزيون و خاموش كردم و خودم و بيشتر توي پتو قايم كردم با چشم اطرافم و مي كاويدم . مدام حس ميكردم يكي الان از يكي از اتاقا ميپره بيرون . همش تو دلم به خودم فحش ميدادم كه چرا باهاشون نرفتم و حاضر شدم ترس و به جون بخرم . ساعت حدود 11 شب بود و هنوز خبري از خانوم بزرگ و شادمهر نبود . پلكام از زور خواب هي بسته ميشد ولي از ترس سعي ميكردم باز نگهشون دارم . 

ميخواستم برم و توي اتاقم بخوابم ولي جرات اينكه از جام بلند شم و نداشتم پلكام آروم آروم رو هم افتاد و ديگه هيچي نفهميدم . . . 


مطالب مشابه :


رمان وقتي او آمد13

شادمهر كه ديد به جايي خيره شدم رد نگاهم و گرفت وقتي نگاهم و روي اون رمان لجبازی آقا بزرگ




رمان نازکترین حریر نوازش قسمت5

رمــــانوقتي بلند شدم همه داخل وقتي از ماشين پياده شدم محو تماشاي آن باغ بزرگ شدم و




رمان وقتي او آمد17

رمان وقتي او هر چي پيش خانوم بزرگ نشستم و منتظر شدم تا شادمهر از اتاقش بيرون بياد نيومد




رمان وقتي او آمد16

رمان وقتي او يه لحظه لرز به تنم نشست ولي اهميتي ندادم و منم جزيي از بازيشون شدم . خانوم




رمان وقتي او آمد14

رمــــان ♥ - رمان وقتي او خوشحال شدم چقدر دلم براش - آره فقط خانوم بزرگ بيداره الان تو




رمان وقتي او آمد15

پوريا خنديد و از جاش بلند شد منم از روي نيمكت بلند شدم . وقتي برگشتيم رمان لجبازی آقا بزرگ




رمان وقتي تو هستي

رمان وقتي تو و فرار رویا نمی دونم اما من با یک ترس بزرگ از واژه ی عشق رشد کردم و بزرگ شدم




رمان وقتي او آمد12

میخوای رمان يهو از اين كارش شوكه شدم : 1 ساعتي از هر دري حرف زديم وقتي خانوم بزرگ




رمان وقتی او آمد3

رمان وقتی او تا وقتي شازدشون شم ولي به خاطر مهربونياي خانوم بزرگ لبخندي زوري زدم و از




رمان عاشق اسیر 1

رمان رمــــان ♥ كم كم كه بزرگ شدم اين وابستگي و علاقه وقتي چشمامو باز كردم این




برچسب :