یکتا

همان شب به شهر خاله گوهر رفتم. خوشحال بودم که نزدش می روم و کمی از غم هایم کاسته می شود،اما صبح که به آن جا رسیدم متوجه شدم نباید به خانه ی او بروم؛احتمال دادم کیارش پیدایم کرده و دنبالم بیاید،بنابراین در هتلی زیبا ،ساکن شدم.
خسته و سیر از دنیا و انسان هایش،با قلبی تهی از عشق و محبت،روزها را شب و شب ها را روز می کردم.شب ها تا صبح کابوس می دیدم.(مهم نیست. من همه جورش رو کشیدم،اینم روی اونا. اما خدایا،چرا ادم ها این قدر پست هستند،اون صدای زنونه...اون،چه طور تونست یه زندگی رو نابود کنه؟دلش برای دخترم نسوخت!خدایا،آریانای من کجاست؟حالش خوبه یا داره بی تابی می کنه؟...)
به این جا که می رسیدم،قطرات اشکم تبدیل به هق هق و سپس ضجه می شد. صبح ها،همراه با وسایل نقاشی ام از هتل خارج می شدم و شب برمیگشتم.
باورم نمی شد روزی یک تابلوی نقاشی را کامل کنم،در اصل این راهی بود تا تمام غصه ها،نگرانی ها و رنج هایم،تخلیه شوند. وجودم ،سراسر غم بود. دایم خود را مورد بازخواست قرار می دادم و از این که به کیارش اعتماد کرده بودم،خود را مورد شماتت قرار می دادم.(چرا به کیارش اعتماد کردم؟!من که نامردی،زیاد ندیده بودم. مگه کیارش با بقیه چه فرقی داشت؟!روزگارم را سیاه کردی،کیارش!خدا روزگارت را...)
و به این جا که می رسیدم،نمی دونم چرا نمی تونستم نفرینش کنم!هر چه بیشتر فکر می کردم،مطمئن تر می شدم که دیگر قادر نیستم با کیارش زندگی کنم. باید از او جدا می شدم.اما تکلیف آریانا چه می شد؟!(بمیرم برای آریانای بی گناهم،سرنوشتت چی می شه،مامان؟!مهریه نمی گیرم و به جاش سرپرستی آریانا رو می گیرم.آره خوبه!اما اون عاشق آریاناست و یه لحظه هم نمی تونه دوریش رو تحمل کنه...مگه دوری منو می تونست تحمل کنه،مگه عاشق من نبود؟!)
فکر طلاق گرفتن و آریانا،لحظه ای رهایم نمی کرد. دلتنگی برای مادر ،دنیا ،رویا ،داریوش ،نازنین ،بچه ها و بقیه مرا به مرز جنون می کشاند و مثل همیشه،چاره ای جز تحمل نداشتم!
هر شب قبل از خواب،ساعتها اشک می ریختم و صبح ها با چشمانی سرخ و پف آلود بیدار می شدم،بدون انگیزه،بدون امید!
دو روز بود که پسر جوانی به هتل امده بود،گویا دانشجو بود و چه بد پیله. با آن نگاه های خیره و کلافه کننده و موقعیت هایی که برای هم صحبت شدن با من بوجود می آورد. مقابل آینه ایستادم و به خودم نگاه کردم.آیا هنوز زیبا و فریبنده بودم؟چهره ی زن جوانی با اندامی ظریف که خداوند زیبایی را در حقش تمام کرده بود،مقابلم قرار داشت. کاش،بختم هم زیبا بود!(پس پسر جوان حق داره!)
ناگهان فکری زهرآگین در ذهنم جوانه زد: (چه طوره باهاش دوست بشم و یعد یه حالی ازش جا بیارم که تا عمر داره فراموش نکنه) اما به سرعت منصرف شدم. توی این اوضاع نابسامان،همین یکی را کم داشتم. وسایلم را جمع کردم و به هتل دیگری رفتم.
دلم برای خاله گوهر پر می کشید و چه بی رحمانه از دیدارش محروم بودم.
نزدیک هتل پارکی زیبا قرار داشت. بیست و هشت روز بود که آریانای قشنگم را ندیده بودم و چه اندوه فراوانی بر من حکم می راند. سه چهار روز هم بود که نقاشی نکشیده بودم. حوصله ی ان را هم نداشتم و بیشتر وقتم را در پارک می گذراندم. ها گرم و برف ها آب شده بودند.
روی نیمکت نشسته و به نقطه یا نامعلوم در آسمان خیره شده بودم.
- ببخشید خانم،می تونم این جا بشینم؟
زن جوانی همراه با دختر کوچکش که داخل کالسکه نشسته بود،مقابلم ایستاده بود. به زحمت لبخند زدم و گفتم:"بفرمایید!" سپس خودم را کنار کشیدم.
محو تماشای دخترک شدم. هم شن و سال آریانای من بود. به رویش لبخند زدم و قربان صدقه اش رفتم. دختر بچه ی خوش رویی بود،دستانش را باز کرد تا بغلش کنم. بغلش کردم و به خود فشردمش. قادر نبودم رفتارم را کنترل کنم.دخترک به گریه افتاد و به آغوش مادرش پناه برد.
زن جوان دست در کیفش کرد و عروسکی بیرون آورد تا دخترش را ساکت کند.
خدایا چه می دیدم. این عروسک...
یادم آمد:"روزی را که کیارش این عروسک را به من هدیه داد. آن روز،روز عشق بود. عروسکی به اندازه کف دست و بسیار زیبا. با دیدنش فریاد شوق آلودی زدم و ان را جلی صورتم گرفتم. کیارش با شتاب یک دستش را پشت کمرک و دست دیگرش را پشت شانه ام قرار داد و صورتم را به صورتش چسباند و لبم را بوسید. در این گیر و دار،رژ لبم آستین چپ عروسک را رنگی کرد."
دستم آهسته و با تردید جلو رفت تا آستین چپ عروسک را ببینم.(خدای من!خودشه،عروسک من!اما دست اینها چی کار می کنه؟)داشتم دیوانه می شدم. کوشش کردم بر اعصابم مسلط باشم.
- ببخشید این عروسک هدیه است؟
زن جوان خندید و گفت:"بله دخترم مریض بود،دکترش سفارش کرد ببریمش تهران پیش دکتری که خیلی تعریفش را می کرد. یک هفته دخترم توی بیمارستان بستری بود. دختر دکتر هم،همون بیمارستان بستری بود. اتاقش پر از اسباب بازی بود. دخترم زیاد بی قراری می کرد اما با این عروسک آروم می شد. به همین خاطر عمه ی دکتر،اینو به دخترم هدیه کرد."
اول بدنم داغ شد بعد م کم سرد شد،یخ کردم،بی حس شدم،مغزم از کار افتاد،چی می شنیدم!در نبودم چه اتفاقی افتاده بود؟
تمام نیرویم را جمع کردم و با کوشش فراوان ،با صدایی که از ته چاه بالا می امد،پرسیدم:"اسم دکتر چی بود؟اسم دخترش؟"
زن جوان متوجه حالاتم نشده بود،با همان سرخوشی جواب داد:"دکتر مهرافروز،کیارش مهرافروز. اسم دخترش آریانا بود. دکتر جوونیه و تا دلت بخواد ماهر. این که می گن دکتری دستش شفاست ، در موردش صدق می کنه."
- مریضی دخترش چی بود؟خوب شد؟!
- اسهال و استفراغ. دخترم هفته ی پیش مرخص شد و قرار بود روز بعد دختر دکتر مرخص بشه.
با عجله خداحافظی کردم. زن جوان با شک و تردید،نگاهم کرد. چهره اش پر از سوال شده بود.آشفته و نگران ، وسایلم را جمع کردم. به آژانس هواپیمایی رفتم و برای روی بعد بلیط گرفتم و از ان جا به دیدار خاله گوهر رفتم. این شادی مرحمی بود به زخم عمیق قلبم که امیدی به بهبودی اش نداشتم.
دقایقی پس از فشردن زنگ خانه،صدای دلنشین خاله گوهر گوشم را نوازش کرد:
- بفرمایید!
- سلام خاله جون!مهمون نمی خوای؟
ناباورانه پرسید:"یکتا،یکتا!خودتی؟"
- بله خاله جون،در را باز می کنید یا برگردم؟
- بفرما عزیزم!
در باز شد . به محض دیدن خاله گوهر،بغضم ترکید. او دستانش را گشود تا در آغوشش جای بگیرم و من خسته،بی پناه،درمانده،زخم خورده و نالان خودم را در آغوشش رها کردم. سرم را روی شانه اش گذاشتم و دستم را دور شانه اش گره کردم. می ترسیدم،می ترسیدم این آغوش پر مهر،رویایی باشد و یا این که ان را هم به تاراج ببرند. صدای گریه ام خانه را پر کرده بود و خاله گوهر چه مهربان و صبور اجازه داد دل پر دردم خالی شود. در سکوت ، موهایم را نوازش کرد تا آرام گرفتم،بعد بوسیدم.
- الهی خاله فدات بشه،چی شده؟!
دوباره اشک در چشمانم پر شد. خیلی نازک دل شده بودم!چه روزگار بیرحمی!
مقابل خاله گوهر نشسته بودم. دستم را گرفت و آرام آرام نوازش کرد.
- برام بگو،این طوری سبک می شی.
- خاله از مامان و بقیه چه خبر؟
- مهری،بچه ام حالش خوب نیست.
روی دو زانو نشستم و مانند دیوانه ها به خاله گوهر خیره شدم.
- نترس،نگران توئه دخترم!چرا بی خبر؟نگفتی مهری چی می کشه؟اون گناه داره!
چشمانم دریا شد. با بغض جواب دادم:"باور کنید نمی تونستم تحمل کنم. حالا،حال مامان چه طوره؟"
- بهتره.
- حال آریانا چی؟
- تو از کجا می دونی،با خونه تماس گرفتی؟
ماجرا را تعریف کردم. خاله گوهر جواب داد:"آریانا هم خوبه و یه هفته ای می شه که مرخص شده و برگشته خونه." سپس با مکثی طولانی ادامه داد:"اجازه می دی با مهری تماس بگیرم؟"
سرم را تکان دادم. خاله گوهر با شتاب به سمت تلفن رفت. آن قدر در افکار درهم و برهم خود غرق بودم که متوجه گفتگوی او نشدم. سرانجام با تکان دستش به خود آمدم.
- مهری می خواد باهات صحبت کنه،باورش نمی شه این جایی.
با لحنی سرشار از شرم آهسته گفتم:"سلام مامان خوبم!"
با گریه جواب داد:"اگه خوب بودم،بی خبر نمی ذاشتی بری. گذاشتی رفتی،نگفتی چه بلایی سرِ ما می یاد؟..." گریه اجازه ی صحبت به او نداد.
- ببخشید مامان!چاره ای نداشتم...
بغضم ترکید و های های گریه کردم.
مادر با صدایی بغض آلود گفت:"الهی بمیرم برای اون دل پر دردت،چی باعث شده این قدر سوزناک گریه کنی؟"
نمی تونستم جواب بدهم،فقط گریه می کردم. خاله گوهر گوشی را گرفت و با مادر صحبت کرد.
شب را کنار خاله گوهر ماندم و صبح زود به تهران برگشتم.
حمل چندین بوم بزرگ و کوچک،نظر مسافرین را جلب می کرد. بعضی با لبخند و بعضی یا تحیر از کنار من و باربر می گذشتند. از فرودگاه یک راست به آموزشگاه رفتم. نمی خواستم تابلوها را به خانه ی کیارش ببرم.
نوید و فرنوش،خوشحال از دیدنم و متحیر از بازگشت غافلگیر کننده ام،بدون هیچ پرسشی،با من مثل گذشته،برخوردی صمیمی داشتند.
فرنوش گفت:"بی معرفت،دلم برات تنگ شده بود!"
نوید هم پرسید:"چایی می خوری؟"
- ممنون.
به آبدارچی گفت برایمان چای و شیرینی بیاورد،سپس به تابلوها اشاره کرد و گفت:"می بینم توی این مدت ،بی کار نبودی هیچ،سرت هم شلوغ بوده"
و خندید.
سرم را یک وری کردم،اما حرفی نزدم. به سمت تابلوها رفت و انها را یکی یکی با دقت نگاه کرد و گفت:"عالیه!چه کردی،راست بگو خودت کشیدی؟!"
لبخند زدم و باز سکوت کردم.(چه قدر دلم براتون تنگ شده!)
فرنوش گفت:"چه خوب شد اومدی،دوست داشتم با تو برای خرید عید برم."
نوید با بدجنسی گفت:"مگه من می ذارم با یکتا دوتایی برید."
- نوید!
ومن هم گفتم:"فرنوش جان!سلیقه ی خودت حرف نداره. تنهایی برو!"
سپس چشمکی زدم.
فرنوش گفت:"راست می گی؟تنهایی می رم!"
نوید به غلط کردن افتاد. از وقتی ازدواج کرده بودند،عشق شان عمیق تر شده بود و نوید که گویی صاحب گرانترین گنج دنیا شده،همه جا فرنوش را اسکورت می کرد.(اَه! فرنوش خسته نمی شه؟من که حالم بهم می خوره کسی فکر کنه صاحب منه. اما فرنوش خسته نمی شه. اون مثل بقیه ی زن هاست!)
از اموزشگاه که خارج شدم،پس از مدتها تلفن همراهم را روشن کردم.
- سلام نازنین!
- یکتا!خودتی؟حرف بزن!خودتی؟
- آره بابا،خودمم. می خواستی کی باشه. خونه ای؟
- آره.
- تا چند دقیقه ی دیگه اونجام.
نازنین با اشک و شادی از من استقبال کرد.
- یکتا!چرا رفتی؟
شانه بالا انداختم و به نازآفرین که در آغوشم بود،نگاه کردم و برایش شکلکی درآوردم و او را خنداندم.
- کیارش می گفت؛نمی دونم چرا یکتا رفته. راست می گفت؟
- نازنین حوصله ندارم. دلم نمی خواست چمدونم را خونه ی کیارش ببرم. حالا باید برم،دلم برای آریانا یه ذره شده.
اما نازنین دست بردار نبود.
- همه ی خونواده غصه می خوردند. کیارش...می ترسیدیم بلایی سرش بیاد.
پوزخندی زدم. (از بس خوب نقش بازی می کنه)
ملتمسانه و نگران ادامه داد:"اگه باهات بدرفتاری کرد،تحمل کن!توی این مدت خیلی عذاب کشیده."
مانند رودی طغیان کردم و گفتم:"من عذاب نکشیدم،غصه نخوردم،درمونده نبودم!؟" سپس بلند شدم و سمت در رفتم.
- یکتا،یکتا...
پشت سرم آمد و گفت:"یکتا ناراحت نشو!خواهش می کنم."
- خدانگهدار. بعد می یام چمدونم را می برم.
نزدیک خانه ی کیارش،زانوهایم سست شد،توان حرکت نداشتم. ( اگه آریانا اینجا نبود،هرگز پامو توی این خراب شده نمی ذاشتم...اگه عمه جون باهام بدرفتاری کنه،چی؟)
پس از ازدواج،ناامید و از روی ناچاری به این خانه امده بودم و کیارش با رفتارهای پرمهرش،عشقش،نگاه های پر نوازشش و لحن آرام بخشش،پنجره ای تازه در این دنیا برایم گشوده بود،پنجره ای رو به باغی زیبا و ... و خودش هم این پنجره را ویران کرده بود.
با دستانی لرزان،کلید زنگ را فشردم.
عالیه با شنیدن صدایم که به ناله شبیه بود،با هیجان گفت:"خانم!خوش اومدین ، بفرمایین ، بفرمایین. خانم بزرگ..." سپس گوشی را گذاشت و دیگر چیزی نشنیدم.
وارد حیاط شدم و سرم به سمت پارکینگ چرخید. خدا را شکر کردم که اتومبیل کیارش نبود. البته در این ساعت از روز خانه نبود. اما شانس بد من هر چیزی را امکان پذیر می کرد.(کاش رفتار عمه جون، بد نباشه!البته اگر هم باشه،حق داشت.)

 عمه جون مقابل در ایستاده بود،به رویم لبخند زد و بغلم کرد و با صدایی پر بغض نالید:"تو که ما رو کشتی دختر!"
چه قدر مهربان بود! عمه جون،دعوایم نکرد!!سرم را از روی شانه اش برداشتم تا دستش را ببوسم،نگذاشت.
- این چه کاریه؟!
(دوباره بغلم کرد.)
- ببخشید نباید شما را اذیت می کردم.
- هیچی نگو،هیچی! دیگه مهم نیست. مهم اینه که سالم و سلامت برگشتی.
سپس دستم را گرفت و ادامه داد:"بیا بریم دخترت را ببین!دلت براش تنگ شده؟"
بغض سمج،راه گلویم را بسته بود و چشمانم را پر از اشک کرده بود. نمی توانستم صحبت کنم. وقتی بی جواب ماند،نگاهم کرد.
- اِ ، دیگه گریه نکن!ناراحت می شم ها.
آریانا روی صندلی مخصوصش نشسته بود و با عروسکش بازی می کرد. مقابلش روی دو زانو نشستم. قطرات اشک پی در پی روی گونه هایم می رقصیدند و به پایین سُر می خوردند. دستان لرزانم به سمت صورتش حرکت کرد و گونه های تپل و کوچکش را لمس کرد. آریانا که تازه مرا شناخته بود،دست و پا می زد و سر و صدا می کرد و می خندید،دخترکم می خندید. طاقت نیاوردم،بغلش کردم،محکم توی بغلم فشردمش. می ترسیدم کسی او را از من جدا کند.
عمه جون و عالیه،گریان نظاره گر این صحنه بودندو عمه جون برای تغییر حال و هوای مان گفت:"دخترم بیا بشین چیزی بخور!" و رو به عالیه ادامه داد:"یه نوشیدنی برامون بیار!"
روی مبل مقاب عمه جون نشستم.آریانا سرش را به سینه ام چسبانده بود و لباسم را ست گرفته بود. نمی دانم چه شد که سینه ام در دهانش گذاشتم و طفلکی با چه لذتی شروع به مکیدن کرد،باز اشکهایم روان شد.
- چیه عمه؟!
- شیرم خشک شده.
- اشکالی نداره عزیزم!تو که شیرت خیلی کم بود و به زودی خشک می شد،حالا یه ماه زودتر،خودتو ناراحت نکن!
- عمه جون،اجازه می دید آریانا را با خودم به خونه ی مامان ببرم؟
- برای چی می خوای بری؟کیارش دلتنگ شده،اگه بفهمه رفتی،دیوونه می شه.
با لحی غم انگیز تر از غروب جواب دادم:"باید برم."
- نمی گی بینتون چی گذشته؟بگو تا این پسره ی قدرنشناس رو تنبیه کنم!
باز هم قطرات اشک،مانند دانه های بلور،روی گونه هایم غلطیدند.
- باشه عزیزم،برو!امیدوارم هردوتون عاقلانه رفتار کنید.
- پس اجازه می دید آریانا را ببرم؟
- ببرش عزیزم!


* * * * * *

مادر لحظه ای مرا می بوسید،لحظه ای اشک می ریخت،لحظه ای در آغوش می فشرد و لحظه ای گله می کرد.آرام نمی گرفت تا این که آریانا گریه کرد. خوشحال بودم که هیچ کدامشان اصرار نمی کردند تا علت رفتنم را بدانند. شاید چون مرا می شناختند و می دانستند چه اخلاق مزخرفی دارم،اصرار نمی کردند. اما کیارش...او می خواست بداند.
دو سه ساعت بعد،دلخور و پریشان امد. چند ثانیه ی نخست،هر دو مات مان برده بود و خیره در چشم هم بودیم.(چه قدر جذابی،نامرد!)
ناگهان طغیان کرد. خطوط چهره اش خط خطی شد،رگ گردنش متورم،رنگ چهره اش سرخِ سرخ و نگاهش وحشتناک. صدایش نیز مانند رعد و برقی وحشت آور،لرزاندم.
- تا حالا کجا بودی؟به چه حقی رفتی!
(جواب نمی دم این قدر داد بکش تا بمیری!)
- شب ها کجا صبح می شد.
داشت تهمت می زد.احساساتم تکه تکه و قلبم پاره پاره شد. فریاد زدم:"خفه شو!فکر کردی همه عین خودت پست و بی شرافتند؟"
دستش بالا رفت،دست من هم.
مادر جلو امد و گفت:"بچه ها،کیارش جان،بسه!"
رو به مادر با لحنی پر از رنج گفت:"شما که شاهد بودید چه قدر عذاب کشیدم!"
مادر شرمنده شد و سرش را پایین انداخت و دقایقی بعد همراه آریانا خانه را ترک کرد. نمی توانست تحمل کند شخصی سرم فریاد بکشد و توبیخم کند.
- چرا لال شدی؟جواب بده!
با صدایی پر از خشم و اوج گرفته فریاد زدم:"بهت هیچ ربطی نداره. برو به کثافت کاریت برس!"
دوباره دستش بالا رفت و این بار توی صورتم نشست. دست من هم بالا رفت،اما مچم را گرفت. دست دیگرم کشت و پی در پی بر سینه اش کوبیده شد.چه قدر احساس حقارت می کردم،چه قدر ناتوان بودم،قدرتمند نبودم و چه عذابی می کشیدم!نفرت را در وجودم شعله ور ساختم تا اشک را فراری دهم.
- تا روز دادگاه نمی خوام ببینمت.
چشمانش وحشی شد و گفت:"دادگاه!"
- خوشحال باش!خودمو به نفع رقیب کنار می کشم.
با رنجی عمیق نالید:"خفه شو،خفه شو!این همه مدت رفتی،حالا هم که اومدی چرت و پرت تحویلم می دی. می دونی چه زجری کشیدم؟هر بار برای تشخیص هویت جنازه ای می رفتم،می مردم و زنده می شدم. شب ها خواب نداشتم و روزها،آرام و قرار. دخترت با بی تابی هاش،غمم را بیشتر می کرد و تو با خودخواهی ،به همه کس پشت کرده بودی!"
دوباره طغیان کرد و فریاد زد:"بگو کجا بودی،چرا رفتی؟"
- بهت ربطی نداره!
(دستم را پیچاند)
- آخ! وحشی،ولم کن!
- می کشمت،می کشمت. حرف بزن!
ابر چشمانم،اجازه ی باریدن می خواست اما نباید گریه می کردم. پلک هایم را روی هم فشار دادم.
- مگه ازم سیر نشدی،مگه عشقت ته نکشید؟اون دختره کی بود توی ماشینت؟مگه نمی خوای راحت تر باهاش رابطه برقرار کنی؟به هیچ کس نمی گم،آبروت رو نمی برم،خودمو کنار می کشم و طلاق می گیرم. فقط،فقط آریانا رو بهم بده،التماست می کنم،فقط آریانا.
دیگر نفرت هم قادر نبود سد راه اشک هایم شود و قطرات اشک،سرازیر شدند. ناگهان کیارش در حرکتی دور از انتظارم،مرا به خود فشرد و غرق بوسه کرد،بویید و نوازش کرد.
(دیوونه شده!چه دستای قدرتمندی داره و چه تکیه گاه امنی می شه اگه...)
- ولم کن،ولم کن!
- سوءتفاهمه،همه اش سوءتفاهمه،باور کن!
- دیگه هیچی رو باور نمی کنم.
دستم را گرفت و دنبال خود کشید،گفت:"باید باور کنی،چون واقعیت داره."
- منو کجا می بری؟نمی خوام باهات بیام.

* * * * * *

ساعتی بعد اتومبیل مقابل یک ساختمان چند طبقه متوقف شد.
- پیاده شو!
تمام مسیر را در سکوت،چشم به خیابان دوخته بودم. او هم سگوت کرده بود. پیاده نشدم. پیاده شد و در اتومبیل را گشود و دستم را گرفت.
- پیاده شو!
- دلم نمی خواد!
- باید بیای!شده بغلت می کنم و می برمت.
مرد میان سالی ،در ساختمان را باز کرد و قصد داشت داخل برود. با دیدن کیارش لبخند زد و احوالپرسی صمیمانه ای کرد. حالا برایم مشتبه شده بود که همه او را می شناسند.
توسط آسانسور به طبقه یآخر رفتیم. دستم هم چنان در دستش بود. به سمت واحد سمت راست رفت و زنگ را فشرد. پسر بچه ای پنج شش ساله،در را باز کرد و با شادی گفت:"عمو جون،سلام!"
دستم را کشیدم و با خشم و نفرت به کیارش نگاه کردم. حصار انگشتانش را محکم تر کرد و با نگاهی سرشار از آرامش ،آرامشی که غم ها و تردیدها را ذوب می کرد،نگاهم کرد.
صدای زنانه ای پرسید:"پرهام!کیه؟"
- عمو دکتره،مامانی!
- خب،تعارفش کن!
( چه قدر صدا آشناست،این صدا را کجا شنیدم؟!)
- عمو جون بفرمایید!
- نمی یام ولم کن!
با ملایمت گفت:"بیا تو ،اگه مجاب نشدی،هر کاری دوست داری انجام بده."
همزمان با ورودمان،صاحب آن صدا هم از اتاق خارج شد و به سمت ما امد.(منشی کیارش بود) با خوشرویی احوالپرسی کرد و در ادامه از کیارش تشکر کرد.
خانم یزدانی به سمت آشپزخانه می رفت که کیارش گفت:"خانم یزدانی،تشریف بیارید؛می ترسم زلیخا خانم بیاد. یکتا را آوردم تا از اشتباه دربیاد."
خانم یزدانی لبخند زد و گفت:"حالا یه میوه ای،چیزی..."
حرفش را برید و گفت:"باید زودتر بریم."
- باشه(سپس نشست.)
- خواهش می کنم برای یکتا،تمام اتفاق ها رو تعریف کنید.
خانم یزدانی گفت:"خانم مهرافروز، باید به داشتن چنین همسری افتخار کنید. دکتر مرد خوبیه و ما زندگی مون را مدیون ایشون هستیم." سپس اشک در چشمانش حلقه بست و به سختی ادامه داد:"شوهر زلیخا،دخترم، یک سال پیش تصادف کرد و مُرد. من و موندم و زلیخا و پسرش پرهام. تا زلیخا کار پیدا کنه با بدبختی کرایه خونه رو جور کردیم. صاحب خونه مردی چهل ساله بود. خدا ازش نگذره..."دوباره اشکش روان شد،ادامه داد:"... به دخترم نظر داشت. بماند چه عذابهایی کشیدیم. وقتی دکتر ماجرا را فهمید،خدا خیرش بده،ما رو تنها نگذاشت و کمکمون کرد تا از دست اون مرتیکه ی بی ناموس ، نجات پیدا کنیم و این خونه را برامون خرید. زلیخا نمی دونه این خونه به نامِ منه، فکر می کنه هنوز مستاجریم. به شوهرت شک نکن و بیشتر از چشم های خودت بهش اطمینان داشته باش!"
سرم به دوران افتاد. از درون فروریختم. خدایا،من به کیارش تهمت زده بودم!
داخل اتومبیل احساس بهتری داشتم،آرامش از دست رفته ام را باز یافته بودم. گویی باری گران از روی شانه هایم برداشته شده بود.
کیارش دستم را گرفت و به لبش نزدیک کرد.
گفتم:"کیا،توی خیابونیم،در ضمن حواست به رانندگیت باشه!"
- من فدای اون کیا گفتنت بشم،چشم!
- کیا،اون شب که رفتی و ساعت پنج صبح اومدی،کجا بودی؟
نگاهش می کردم،چهره اش در آرامشی عمیق و ابدی فرو رفته بود.
- اون شب...گویا فراموش کرده بود و قصد یادآوری داشت.
با لحنی پر درد ادامه داد:"...مرتیکه ی بی همه چیز،کلید یدک داشت،رفته بود سر وقت زلیخا.آخه اون شب،خانم یزدانی مسموم شده بود و توی بیمارستان بستری بود..."
با وحشت پرسیدم:"خب!"
- شوهر قهرمان شما نجاتش داد.
- چه جوری؟!
- سر راه پلیس را هم با خودم بردم و اون بی همه چیز را در حین ارتکاب جرم دستگیر کردند.
سرم به سمت خیابان چرخید. بوی بهار می امد. درختان جوانه زده بودند و نوک شاخه های شان سبز رنگ بود،رنگ سبزی شاداب و جوان(چه رنگ سبز قشنگی،تا حالا توجه نکرده بودم!)خیابان ها،شلوغ بود و مردم در تکاپوی فرارسیدن نوروز،باز هم بهار می امد.
کیارش با نگاهی سرشار از عشق،عشقی ابدی،گفت:"قول می دی دیگه بهم تهمت نزنی؟"
سرم را تکان دادم،یعنی قول می دم.
دنده را عوض کرد و پرسید:"موافقی بریم یه چیزی بخوریم."
لبخند زنان گفتم:"هر طور مایلی."
داخل کافی شاپ مشغول بستنی خوردن بودم که گفت:"نمی خوای تعریف کنی این یک ماه چه طوری گذشت؟!"
(در لحن کلامش،نه خشم بود،نه محبت،فقط بی تفاوتی بود!)
سرم را بلند کردم. لبخندی بی جان تحویلم داد و خود را منتظر شنیدن نشان داد. من نیز از لحظه ی ترک خانه تا لحظه ی بازگشتم را برایش تعریف کردم.
با لبخندی دلنشین گفت:"بهت شک نمی کنم،تهمت نمی زنم و بهت اطمینان دارم،پس باور می کنم."
لبخندی از ته دل در چهره ام جای گرفت. دستش روی میز سُر خورد و روی انگشتانم قرار گرفت.
- دوستت دارم یکتا،باور کن!بیشتر از جونم دوستت دارم.
- منم دوستت دارم کیا!
آری دوستش داشتم،مهربانی اش را،عشقش را،نگاهش و دستان پرقدرتش را،شاید چون نیازمندشان بودم!
- شکلات بستنی ات را بخور،بریم دنبال آریانا زودتر بریم خونه مون.
- دیگه نمی خورم.
دست در دستش به سمت اتومبیل رفتیم. فشاری نوازش گر بر دستانم وارد کرد و سرش را پایین آورد کنار گوشم و گفت:"خیلی خیلی دوستت دارم و خیلی خیلی دلم برات تنگ شده!تو چی؟"
- منم.( و لبخند زدم)
- پس زودباش بریم!


* * * * *

عمه جون جشن بزرگی به مناسبت بازگشتنم،برگزار کرد.
بعدد از تعطیلات نوروز،در نمایشگاه،از تابلوهایم استقبالی دور از انتظار شد. نوید می گفت؛غلط نکنم داری مشهور می شی و نمی دانم چرا حرفش به دلم نشست و حس کردم در سال های بعد،حتماً این اتفاق خواهد افتاد.
روز اختتامیه ی نمایشگاه،نوید خبر داد که ناشری با چاپ مجموعه شعرهای فرنوش موافقت کرده است و این خبر،چه شیرین و شادی بخش بود!

 

 

پایان


مطالب مشابه :


رمان یکتا- موبایل

دنیای رمان - رمان یکتا- موبایل - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران




یکتا

بیا و رمان بخون - یکتا - خوش اومدی آخر سال تحصیلی بود. قرار بود بعد از تعطیل شدن مدرسه




یکتا

بیا و رمان بخون - یکتا - خوش اومدی بعد ازظهر روز جمعه بود. مثل همیشه من و مادر تنها بودیم.




یکتا

بیا و رمان بخون - یکتا - خوش اومدی سرانجام روزی را که کیارش انتظارش را می کشید،فرا رسید و من




یکتا

بیا و رمان بخون - یکتا - خوش اومدی دوباره نشست و ناباورانه گفت:"مطمئنی؟!" - آره بلند شو!




یکتا

بیا و رمان بخون - یکتا - خوش اومدی سه روز به جشن عروسی نسرین مانده بود. من و نازنین قصد




یکتا

بیا و رمان بخون - یکتا - خوش اومدی روزها بی وقفه می گذشتند. با فرنوش دوست شدم.




یکتا

بیا و رمان بخون - یکتا - خوش اومدی همان شب به شهر خاله گوهر رفتم. خوشحال بودم که نزدش می روم




یکتا

بیا و رمان بخون - یکتا - خوش اومدی حوصله هیچ کاری را نداشتم،حتی مطالعه!هر چه به تاریخ عروسی




برچسب :