خاطره نازنین خانوم گل

سلام به دوستای خوجل خودم حالتونو نمیپرسم چون میدونم خوبید برعکس خودم که... امروزم با یه کوله بار پر تشریف اوردم و میدونم که دیر اومدم اینو گفتم که دست پیش انداخته باشم منو به همین ترسم ببخشید و اماااااااااا یه خاطره از نازنین جان :

2496558y9deyrsjy9.gif

سلام
اسم من نازنینه و دوست پسرم هم بهزاد.چند وقت پیش حسابی سرما خوردم.اما از ترس امپول زدن به روم نیاوردم.یه روز که با بهزاد بیرون بودیم خیلی سرفه می کردم بهزاد که خودش پزشکه منو به زور برد یه درمونگاه و گفت به دکتره که حالش اصلا خوب نیست و خیلی وقته سرما خورده خوب نمیشه و احتمالا فارانژیت کرده.دکتره هم که از خدا خواسته یه نگاه به هیکل من کرد و گفت تو خیلی لاغری حتما کمبود ویتامین هم داری.دیگه مونده بودم به این دو تا چی بگم همش الکی لبخند تحویل می دادم.دکتر برام دارو نوشت و رفتیم گرفتیم چشمتون روز ید نبینه 3 تا 633 بود 2 تا 1200000 دو تا هم ب کمپلکس مونده بود با این 7 تا امپول ایا جای سالم رو باسن من میمونه یا نه.اون روز کلی بهونه جور کردم و نزدم امپولو.ولی فرداش بهزاد منو برد یه درمونگاه و امپولمم داد برای تست کردن تستش درد نداشت انصافا 633 بود.خانومه تست کرد و رفت و ده دیقه بعد اومد گفت حالت خوبه گفتم اره.گفت دراز بکش. منم زیپ شلوارمو باز کردم و دراز کشیدم.انقدر حالم بد بود که یادم رفتشلوارمو بدم پایین.تزریقاتی هم یه زنه مزخرف و عصبی بود.دستشو انداخت شلوار و شورتمو با هم تا نزدیک زانوم اورد پایین.پنبه رو جوری کشید رو باسنم که خودم فهمیدم امپول زدنش چیه.سرمو برگردوندم تا ببینم دیدم امپولو تا 3 سانتی بالا اورده و یه هو فرو کرد تو باسنم از درد به خودم پیچیدم و دادی زدم که بهزاد پرید تو اتاق فکر کرده بود حساسیت دادم.خانومه امپولو کشید بیرون و رفت دیگه تکون هم نمی تونستم بخورم.بهزاد شورتو شلوارمو کشید بالا و رفتیم.فرداش اومد دنبالم و منو برد همون درمونگاه هر چی گفتم اینجا بد میزنه گفت عوض میشه پرستارش.رفتیم تو دیدم همونه رنگ به روم نموند.رفتم اتاق تزریق دیگه مونده بودم تو کار خودم.خانومه اومد با عصبانیت گفت:زود باش یه سوزن می زن
م اینقدر ناز میکنی

  و منتظر شدم کارشو بکنه.اون سمتی که امپول نزده بود رو کشیدم پایین که سمت دیوار بود و دم دستش نبود.یههو اون ور شورتمم کشید پایین.گفتم این ور بزن گفت فرق نداره. هی دستشو کشید گفت الان جا دیروزیو پیدا میکنم نزدیکش نمیزنم گفتم اینجاست هنوز درد داره و دستمو گذاشتم روش.اونم دقیقا همون نقطه رو پنبه کشید و سوزنو زد.دیگه داشتم میمردم داد زدم لعنتی درش بیار اما هی نگه داشته بود.درش که اورد داشتم بیهوش میشدم از درد.که یکی صداش کرد گفت دارم تزریق میکنم اون صدا گفت تو برو من میزنم.خیالم راحت شد که ب کمپلکسمو این نمیزنه اما صد رحمت به این.اونی که اومد سه سوت کلکشو کند.با یه فشاری زد این امپولو که نگو.
فرادش منو برد درمونگاه خودشون که دیگه بهونه نیارم.گفت خودم میزنم گفتم نه.رفتم تو تزریقات یه دختره اومد تو گفت پس دوست اقای دکتر شمایی.فکر کنم خیلی دلش بهزاد منو میخواد.یه ذره گوشه شلوارمو کسیدم پایین.خانوم با ناز و عشوه اومد کشیدش پایین تر و کل باسنمو به نمایش گذاشت یه سمتش رو الکل رد و ویتامین رو زد زیاد درد نداشت.منم برای حفظ ابرو خفه شدم.وای از 633 زدنش.پنبه کشید این یکی سمت باسنم و امپولو فرو کرد من پریدم هوا هی تکون خوردم خودمم سفت سفت کرده بودم انقدر داد زدم که به سرفه افتادم.بهزاد اومد تو دختره امپولو کشید بیرون.بهزاد بهش گفت چی کارش کردی خانوم گفت من کاریش نکردم دوستتون لوسه اقای دکتر و یه چشمک زد و رفت اما من تا 4 ساعت رو تخت معاینه مطب بهزاد افتاده بودم و نای تکون خوردن نداشتم
.
امروزم رفتم 1200 رو بزنم یکیشو.رفتیم درمونگاه یه اتاق تزریق داشت با 2 تا تخت.من و یه پیرزنه رفتیم داخل.امپول داده بودیم به منشی.پیرزنه نشسته بود منم خجالت کشیدم جلو اون دراز بکشم نشستم.دیدم استینشو داد بالا پیرزنه.پرستار اومد تو گفت خانوم ناز نکن من سرنگتو حاضر کردم.دراز کشیدم رنه دستشو اناداخت شورت وشلوارمو داد پایین کلا.پیرزنه هم نشسته بود انقدرخجالت کشیدم.زنه اومد سمت من گفت خوذتو شل کن.منم که سفت سفت بودم.هی گفت شل کن گفتم شله دیگه گفت هرجور راحتی.خواست سوزنه بزنه که من تکون خوردم پیرزنه اومد دستشو گذاشت رو پاهام و زنه امپولمو زد.انقدر داد زدم که دیگه هیچی.گفت بلند شو گفتم نمی تونم.گفت رو تو کن به من و شورت وشلوارمو داد بالا زیپمو کشید و فرستادم بیرون.فردام میرم اون یکی رو بزنم
.


مطالب مشابه :


ممنون کیانا جان

خاطرات تلخ اما شیرین - ممنون کیانا جان - سلام سلام سلام.كيانا هستم اين خاطره مال دي سال




ممنون fعزیز و آجی مستانه گل

خاطرات تلخ اما شیرین. روز بعدش خیلی بهتر بودم اما تا دو هفته با عمو قهر بودم.اینم




خاطره دردناک ممر گلی

خاطرات تلخ اما شیرین. ÂÎÑíä




ممنون داداش علی گلم

خاطرات تلخ اما شیرین. 27 سال حرص خوردم و ناراحت شدم اما الان خوشحالم که هستن یه تشکر




دست گلت درد نکنه نسیمی

خاطرات تلخ اما شیرین - دست گلت درد نکنه نسیمی - - خاطرات تلخ اما شیرین




خاطره نازنین خانوم گل

خاطرات تلخ اما شیرین چند وقت پیش حسابی سرما خوردم.اما از ترس امپول زدن به روم نیاوردم




ممنون آجی مهتاب گل

خاطرات تلخ اما شیرین. کشیدنش خیلی طولانی شد.به صورت دورانی و اروم پنبه رو میکشید.من اما




برچسب :