رمان ببار بارون 1


« به نام آفریننده ی باران » ببار بارون
بزن بارون
ببار نم نم
به یاد هر شب تنهایی ام بارون
ببار آروم
ببار آروم
ببار از فرط غم امشب
همین امشب
به یاد هر شب تنهایی ام بارون
ببار نم نم
میان کوچه چشمان من یک دم
همین امشب
به یاد هرشب تنهایی ام بارون
بزن بارون
شاید تر شه یکم شیشه،تو این باغ پر از تیشه
فقط یک شب
همین امشب
به یاد هرشب تنهایی ام بارون
بزن بارون
برای من
برای من که تکرارم همه عمرم
همین حالا همین امشب
ببار بارون
ببار بارون


*****************************************
بدون اینکه حتی پلک بزنم به تصویر خودم تو آینه خیره شدم..
به تصویر دختری که ظاهر ارومش می تونست نشانگر غمی باشه که مدت هاست تو دلش جای گرفته..
چشمای غم زده م رو بستم..نمی خوام شاهد تصویر درون آینه باشم..اون من نیستم..می خوام که نباشم..
اما حقیقت نداره..من همینی ام که آینه بهم نشون میده..یه دختر بی پناه..دختری که تو اغوش غم محو شده و سیاهی بر بخت و اقبالش سایه انداخته..

بغض داشتم..چشمام بارونی بود..بازشون کردم..یک قطره اشک بی اراده به روی گونه م چکید..
حس تنهایی اراده م رو ازم گرفته بود..با اینکه اطرافم پر بود از ادم هایی که به ظاهر بهم نزدیک بودن ولی باز هم احساس تهی بودن می کردم..اینکه تنهام و کسی رو ندارم تا پناهم باشه..

نسترن درست می گفت..تا وقتی اراده ای از خودم نداشته باشم اوضاعم هیچ تغییری نخواهد کرد..هیچ چیز دست من نبود..این روزگار تلخ با بی رحمی ِ هر چه تمام تر زنجیرش رو به ناحق به دست و پام بسته بود..

تقه ای به در خورد..با سر انگشت اشکام و پاک کردم..در باز شد..نسترن لبخند بر لب وارد اتاق شد ولی با دیدن چهره ی درهم و گرفته م خیلی زود لبخند از روی لب هاش محو شد..

-- تو که هنوز نشستی..دختر پاشو تا مامان قشقرق به پا نکرده..
- نمی تونم نسترن..به مامان میگی که حوصله ندارم؟..
-- چرا خودت نمیگی؟..

نگاهش کردم..غم تو چشمام و دید..با مهربونی نگام کرد..به طرفم اومد و کنارم روی صندلی نشست..
-- سوگل تا کی می خوای حرفات و تو دلت نگه داری؟..چرا انقدر ارومی؟..
- تو که حال و روزم و می بینی دیگه چرا می پرسی؟..
-- بس کن تو رو خدا..پاشو خودت و جمع کن .. توسری خور نباش سوگل..حقت و از همه بگیر..نذار ناراحتت کنن..

از روی صندلی بلند شدم..
- دیگه واسه این حرفا دیر شده..
-- ای وای منو ببین اومدم تو رو ببرم خودمم موندم تو اتاق..پاشو تا صداش در نیومده..منتظرما..

با لبخند نگام کرد و آهسته از اتاق بیرون رفت..
باز به آینه خیره شدم..با حرص خاصی یه برگ دستمال کاغذی از روی میز برداشتم و محکم کشیدم به لبام..
به زور مامان آرایش کرده بودم ..
تموم مدت بالا سرم وایساد و تا با چشم خودش ندید دست از سرم برنداشت..
دیگه اثری از ماتیک صورتی رو لبام نمونده بود..کیفم و برداشتم و از اتاق رفتم بیرون..

مامان تو درگاه اشپزخونه وایساده بود و با نگین حرف می زد..چشمش به من افتاد..لباش از حرکت ایستاد و با اخم به طرفم اومد..
-- داشتی تو اتاق چکار می کردی؟..حنجره م پاره شد از بس صدات زدم..بیا برو دم در منتظرته..
- مامان حالم خوب نیست..
-- واسه من بهونه نیار.. نمی فهمم بیچاره نامزدت دلش و به چیه تو خوش کرده ..واقعا حیف شد پسر به اون محترمی و با شخصیتی ..صد بار به بابات گفتم این دختر ِ وقت شوهر کردنش نیست نکن اینکارو ولی کو گوش شنوا، بازم کار خودش و کرد..پس چرا وایسادی بِر و بِر منو نگاه می کنی بیا برو ..

نگین مثل همیشه برام پشت چشم نازک کرد و از کنارم رد شد..
با بغض تا دم در رفتم ..
مادرم کسی که منو به دنیا اورده بود جوری باهام رفتار می کرد که همیشه احساس می کردم توی این خونه زیادی ام..
نگین خواهر کوچکترم که فقط 14 سالش بود هر وقت به من نگاه می کرد نفرت خاصی تو چشماش موج می زد..
پدرم مرد زحمت کشی بود..کارمند یه شرکت دولتی..
زندگی ساده ای داشتیم..البته اگه بریز و بپاش های بیخودی مامان نبود میشه گفت حقوق کارمندی بابا کفاف یه زندگی متوسط رو می داد..
و خواهرم نسترن..دختری خوش قلب ولی شیطون..2 سال ازم بزرگتر بود و توی این خونه اون تنها کسی ِ که منو درک می کنه و با حرفاش ارامش بخش روح خسته ی منه..

شبهایی که سر رو شونه های مهربونش می ذاشتم و از این همه ظلمی که در حقم شده بود گریه و شکایت می کردم..
اینکه هیچ کس تو این خونه جز پدرم و نسترن دوستم نداشت..اگه نگین خطایی می کرد به پای من نوشته می شد..اگه مشکلی تو خانواده به وجود می اومد منو مقصر می دونستند..

و حالا با وجود نامزدم..
کسی که قلبا علاقه ای بهش نداشتم ولی به زور هم زنش نشده بودم، خودم خواستم..
فکر می کردم ازدواج کنم و از اینجا برم راحت میشم ولی همه چیز برعکس شد..نامزدم از طبقه ی ثروتمندان بود و با من کوچکترین وجه اشتراکی نداشت..
اون تو یک خانواده ی ازاد رشد کرده بود و من تو خانواده ای که چنین کارهایی رو گناه می دونستند..
افکارمون با هم جور نبود و همین مسبب مشکلات زیادی شده بود..بنیامین اصرار داشت باهاش تو مهمونی ها و مجالس انچنانی شرکت کنم و همپای دیگر مهمانان خودم رو ازاد و رها نشون بدم..و اخر شب به خونه ش برم و یک شب رویایی رو تا صبح باهاش بگذرونم........
خانواده م از این موضوع با خبر نبودند..

بینمون صیغه ی عقد موقت خونده شد تا توی این 1 ماهه دوران نامزدی مشکلی پیش نیاد و همین امر سبب شد که تو ذهن بنیامین افکاری روشنفکرانه تداعی بشه..
اینکه هر کار خواست بکنه و مشکلی نداشته باشه..ولی از دید من بزرگترین مشکل همین بود..اینکه بذارم اینکار تا قبل از ازدواج انجام بشه..
عاشقش نیستم ولی قبولش کردم..اونم شده بود جزوی از زندگی من..
**********************
به محض اینکه نشستم تو ماشین دستم و گرفت و با لبخند لباش و جلو اورد تا صورتم و ببوسه..ممانعت کردم..
چهره ش درهم شد و عقب کشید..تازه می فهمیدم که علاقه تا چه حد می تونه توی این روابط تاثیر گذار باشه..
اینکه تو قلبم حسی بهش نداشتم باعث می شد ناخوداگاه از خودم عکس العمل نشون بدم که خب..این حرکات برای بنیامین خوشایند نبود..

-- سوگل تو الان نامزد منی، چه اشکالی داره ببوسمت و یا اینکه یه شب و تو خونه ی من بگذرونی؟!..
ماشین و روشن کرد و راه افتاد..
- قبلا درمورد این موضوع حرف زدیم..
-- دیگه داری شورش و در میاری سوگل..اینجوری نمیشه ما باید هر چه زودتر عقد کنیم..
- من عقاید خودم و دارم..همون شب اول تو خواستگاری بهت گفتم تو هم قبول کردی..
-- اره ولی نمی دونستم تا این حد سفت و سخت رو حرفت وایسادی..

سفت و سخت نبودم مسئله اینجا بود که احساسی بهش نداشتم..شاید اگه عاشقش بودم اوضاع با الان فرق می کرد..
نامزدی ما کاملا سنتی انجام شد..پدر بنیامین از دوستان قدیم پدرم بود که سالها همدیگر رو ندیده بودند..
ولی یه روز که گذر اردشیر خان(پدر بنیامین) به شرکتی که بابام اونجا کار می کرد میافته همدیگه رو می بینن و........
این میشه سراغاز اتفاقی نو در زندگی پر از تشویش ودلهره ی من..

آشنایی ما بر پایه ی دوستی پدرامون بود که تو همون شب خواستگاری خانواده هامون موافقتشون رو اعلام کردند و ما نامزد شدیم..
اون شب بنیامین حرفای دیگه ای می زد..حرف هایی که نشون می داد تا حدودی سلایق و عقایدمون می تونه شبیه به هم باشه ولی اینطور نشد..
خلق و خوی واقعیش رو کم کم نشون داد و من فهمیدم که تا چه حد از همسر اینده م فاصله دارم..

- داری کجا میری؟!..
-- چه عجب صدات در اومد..
سکوتم و که دید ادامه داد: امشب تولد یکی از بچه هاست..تو رستوران یه جشن خودمونی گرفتیم همه جمع میشیم اونجا..

صورتم و سمت پنجره ی ماشین برگردوندم..
با این سن وسال واسه هم جشن تولد می گیرن!..شاید چیزعجیبی نباشه ولی برای من که یادم نمیاد کسی تولدم رو جشن گرفته باشه چیز عجیب وغریبی بود..
21 سال از خدا عمر گرفته بودم ولی یکبار خانواده م برام از اینکارا نکردن..در عوض نگین هر سال با دوستاش به همین مناسبت مهمونی می گرفت..
هر چی به نسترن اصرار می کردن قبول نمی کرد و می گفت جشن گرفتن واسه بچه هاست..می دونستم اینو به خاطر من میگه تا ناراحت نشم..

بنیامین 30 سالش بود ولی یه کم از سنش بزرگتر نشون می داد..می گفت ارثیه ..پدرشم همینطور بود..

تو افکارم غرق بودم که دیدم جلوی رستوران نگه داشت..



happy birthday to you..
happy birthday to you..

happy ........birthday ..........to you

صدای دست........
جیغ..........
هــورا.........
سرم در حال انفجار بود..
کنار بنیامین تنها نقش یک تماشاچی ِبی خاصیت رو داشتم..نه کسی بهم توجه می کرد..نه باهام هم کلام می شد!..
تقصیر اونها نیست..نه..تقصیر هیچ کس نیست..
اونها شادن..تو دلشون هیچ غصه ای نیست..لااقل هیچ غصه ای به تلخی ِغصه ی من نیست..
فارغ و بی خیال از اتفاقات و ادمای دنیای اطرافشون خوشحالن ..و این خوشحالی رو جشن گرفتند..
جشن تولد دختری به اسم لیدا..تولد 24 سالگیش..با شعف ِ خاصی به 24 شمع سوخته ی روی کیکش نگاه می کرد..کوهی از هدایای رنگارنگ و کوچیک و بزرگ کنار ظرفه کیک اون رو سر شوق اورده بود..
حسرت خوردم..برای چندمین بار؟!..نمی دونم!..ولی هُرم ِحسرت اینبار هم قلبمو سرد کرد..
در کنار دوستانش تو یه رستوران شیک..همه از طبقه ی بی نیازان..از طبقه ی بنیامین..حسرت اینو نداشتم..حسرت ثروت بی حد و حسابشون رو نداشتم....ولی حسرت اون نگاه های دوستانه و پر محبت رو به تن می کشیدم..حسرت می کشیدم چون اون دختر احساس تنهایی نمی کرد و من با وجود این جمع بازم این خلاء ِ احساس رو در خودم پررنگ می دیدم..

تو جمع بر خلاف بقیه اهل شلوغ کاری و گرم گرفتن با این و اون نیستم..و ترجیح میدم بیشتر تو لاک خودم باشم و به قول مامان منزوی و گوشه گیر..
به همین خاطر هیچ کس باهام نمی جوشید..
با کسی جور نمی شدم، کسی هم با من جور نمی شد..از اول همینطور بار اومدم..
تا جایی که یادم میاد تنهایی همزادمه..تنهایی شده همه کسم..تنهایی شده یار شب های برفی و سپید پوشم..شب های بی روح..شب هایی از انفجار ِ بغض..از فریاد ِمادر..از نگاهه سرزنش بار ِپدر..از نفرت خواهر....از..حتی از پشتیبانی های خواهر..ولی..باز هم این تنهایی ِ که منو تو اغوشش جای میده..به قدری تهی از هر چیزم، که اون رو همزاد ِ خودم می دونم..اون با منه..از بدو تولد همراهمه..پس همزادمه.....

بغضم گرفت..از دیدن اون چشمای خندون و شاد بغضم گرفت..
با دیدن بنیامین که بی قید و بند و بی توجه به حضور من جلو رفت و گونه ی دختر رو بوسید و دستش رو تو دست گرفت ..و باز هم پیش نگاهه لرزان ِ من بر پشت اون دست های ظریف بوسه زد و نگاهی از سر ِشیفتگی نثار ِچشمان دخترک کرد بغضم گرفت..
نزدیکم..نزدیک به ترَک برداشتن ِ شیشه ی نازک احساسم....
هیچ نگاهی روم سنگینی نمی کرد..هیچ کس منو نمی دید..بین 15 نفر نشستم و هیچ کس شاهد حضورم نیست..
چرا؟!..
چون از خودشون نیستم؟!..
چون یه دختر پولدار نیستم؟!..
چون غرور ندارم؟!..
چون تکبر رو نمی شناسم؟!..
چون ساده م؟!..
ولی مگه ادم نیستم؟!....

به دختری نگاه کردم که جلوی من، درست اونطرف ِ میز نشسته بود..با غرور خاصی سگ پشمالوی کوچیک و سفیدش رو بغل گرفته بود .. و انگشتای ظریف و کشیده ش رو لا به لای کرکای تن حیوون فرو برده بود و با ناخن های لاک زده ی قرمزش اونها رو نوازش می کرد..
با دیدن اون حیوون که لایق نوازش و نگاهه هرچند گرم و پر مهر ِ ادمها بود نفسم رفت..با هر لحظه حضور توی اون جمع ِ شاید دوستانه، محیط رو خفقان اور احساس می کردم..
چه سخت بود!..
من هر کجا که باشم تنهام..

به بنیامین نگاه کردم..کسی که حکم نامزدم رو داشت..همسر اینده م.......
لبمو گزیدم..تو دلم داد زدم..
تو می دونی چقدر تنهام؟!..
یه غم دارم توی چشمام؟!..
که میگه.. از همه دردام؟!..
ولی نه..تو نمی دونی!......
همراهمی....کنارمی ولی .. بازم نمی دونی!..
چون منو نمی بینی!..با چشم دلت نمی بینی!..
من اینجام..
تو..کسی که دیده به جسم یخ زده م داری و من طلب ِ نگاهی از سر احساس به روح ِ خسته م..
آره..تو....
بشنو..روحم خسته ست!..
احساس طلب می کنم و..
تو نمی بینی!..


شاید سنگینی نگاهمو حس کرد..سرشو در حالی که به صورت لیدا لبخند می زد به سمتم چرخوند..
تو چشمای قهوه ایش خیره شدم..لبخند از رو لباش آروم آروم محو شد..
و لبایی که حالا اثری از اون شوق و لبخند درش دیده نمی شد رو با سر زبون تر کرد..کمی به طرفم خم شد و زیر گوشم با حرص گفت: حوصله ت سر رفته؟!..چرا تو هم یه چیزی نمیگی؟!..
اخم کردم..نگام به دستای در هم قلاب شده م روی میز بود..
- عادت به همچین....با نگام غیرمستقیم بهشون اشاره کردم: ادمایی ندارم!..
لحنم آروم بود..ولی پر از غیض..که هر وقت این حس ِ تلخ تو وجودم می دوید ناخواسته به سراغم می اومد..
نگاهش نکردم ولی صداش زیر گوشم پیچید..
- سوگل یه امشبَ رو تحمل کن، خواهشا با این رفتارای بیخودت آبروی منو پیش اینا نبر!..
بغضم و قورت دادم..
من ابروشو می برم!..منی که قرار بود زنش باشم یه موجودی ام که ابروی شوهرمو با حضور ناچیزم پیش دوستاش می برم..
ولی من همینم..از اولم همین بودم..پس چرا برای تصاحب من پیش قدم شد؟!..چرا؟!..
به قول خودش از روی علاقه؟!..
هه!.........
**************************************
جلوی خونه محکم زد رو ترمز..کیفمو برداشتم و خواستم پیاده شم که دستمو گرفت: صبر کن!..
از فشار دستش دور مچم پی به خشم ِ بی حد و اندازه ش بردم..ترسیدم..اما سعی کردم ترسم تو رفتارم مشهود نباشه!..
نمی دونم تا چه حد موفق بودم اما نگاهه بنیامین از شیشه ی جلوی ماشین به رو به رو بود.. به کوچه ای که نیمی از اون تو روشنایی ِ چراغ ها و نیمی دیگه ش تو تاریکی محو شده بود..
خواستم دستمو بکشم ولی حلقه ی انگشتاش قوی تر از تقلاهای نامحسوس ِ من بود..
نگام کرد..تو فضای نیمه روشن ماشین چشماش می درخشید..از سر ِ خشم.....
سرمو چرخوندم تا ترس و تو چشمام نبینه..

-- چرا سوگل؟!..آخه چرا؟!..
اب دهنم رو قورت دادم..
خواستم بگم چی چرا؟! که بلندتر از حد معمول گفت: چرا با من اینکار و می کنی؟!..چرا باهام راه نمیای؟!....و بلندتر داد زد: چرا خودتو از من می گیری؟!..
متحیر از این فریادهای بی سابقه و بلند، به صورتش خیره شدم......
- منظورت چیه؟!..مگه من نـ .......
-- بسه..بسه سوگل، تمومش کن .. همه ش حرفای تکراری....همه ی زندگیم تو همین مدت زمانه کوتاه شده التماس به تو و « نه » شنیدن های من..مگه ما نامزد نیستیم؟..مگه به خاطر عقاید تو محرم نشدیم؟....و با خشم تا حدی که سعی داشت تن صداش رو کنترل کنه داد زد: بگو آره یا نه؟!..

تنم لرزید..چشمام و رو هم فشار دادم..توان ِ حرف زدن نداشتم فقط تونستم سرمو تکون بدم..
آره..تموم اینکارا رو کرده بودیم!..هم من..و هم بنیامین..
دستمو کشید سمت خودش..دست راستم که آزاد بود رو کنار فرمون تکیه دادم که پرت نشم تو بغلش..نفس نفس می زد..تند..نامنظم..
-- پس بی وجدان وقتی من همه جوره دارم به سازت می رقصم، چرا تو یه قدم واسه من بر نمی داری؟!..چرا تا نزدیکت میشم مثل ادمای مریض که بیماری مسری دارن باهام رفتار می کنی؟!..چـــرا؟!......

بی امان تو دلم داد زدم چون دوستت ندارم..ندارم بنیامین..ندارم!..منو ببخش!..
ولی لبام تکون نخورد..حتی کوچکترین لرزشی بر مبنای حرف زدن و به زبون اوردن ِ حرف دلم نداشت......فقط نگاه بود..هر چی که بینمون بود از سر ِ نگاه بود و بس..
هیچ کدوم گناهی نداشتیم..
ولی چرا..بود..گناهه من انتخاب عجولانه م بود و گناهه اون انتخاب ِ منی که از هیچ لحاظ باهاش برابری نمی کردم!.....
کمی که تو چشمام خیره شد ولم کرد..محکم و با حرص..


بی معطلی درو باز کردم و پریدم پایین..بدون اینکه حتی به پشت سرم نگاه کنم کلید و از تو کیفم در اوردم .. کلید لا به لای انگشتای سردم ثابت نمی موند..
صدای گاز ِ ماشینش و شنیدم.. و در کوتاهترین زمان ممکن، تنها صدایی که تونست سکوت کوچه ی «شهید مصطفی نیک نژاد» رو برهم بزنه صدای گوشخراش لاستیک های ماشین بنیامین بود..

قبل از اینکه کلید و تو قفل بچرخونم در باز شد..دماغم و بالا کشیدم و از پشت پرده ای از حریر ضخیم ِ اشک، نگاش کردم..مامان بود..
با دیدنم توی اون وضعیت اخم کرد..خدایا..به جای اینکه تو یه همچین موقعیتی موجی از نگرانی رو تو چشماش شاهد باشم.. در عوض اخم ِ محکم ِ روی پیشونیش شهادته بی تفاوتی ِ مادرم رو می داد..
رفتم تو و توی همون حالت که داشتم بی حوصله کفشام و در می اوردم پرسید: چی شده باز؟!..
جواب ندادم..می دادم بغضم می شکست و صدای هق هقم بلند می شد..و این یعنی شروع غرغرهای پایان ناپذیر و سرزنش های درداور ِ مامان..
خواستم برم تو اتاقم که صدای بابا رو شنیدم..تو هال نشسته بود..دسته ی کیفمو تو مشت لرزونم فشار دادم و برگشتم..سرمو زیر انداختم و به صورتم دست کشیدم تا مبادا ردی از اشک رو صورتم باقی مونده باشه..
صدای مهربونش مثل همیشه تونست تا حدی قلبم و گرم کنه..ولی هنوزم غم داشت..دلم با مهری خواهرانه غم رو به اغوش کشیده بود..شاید برای همیشه!..
-- سوگل ِ بابا چی شده؟!..
رو به روش نشستم..
نسترن با یه سینی چای از اشپزخونه اومد بیرون..با دیدن من مکث کرد و لبخند زد ولی با دیدن چشمای سرخم لبخندش کمرنگ شد..
سرمو زیر انداختم و با بغض زمزمه کردم : بابا..من......
سکوت کردم..
بابا نفس عمیق کشید..
می دونست مشکلم هر چی که هست به بنیامین بر می گرده که تا این موقع باهاش بودم ولی نمی دونست من حتی با خودمم مشکل دارم..با همه چیز ِ این زندگی.......
--بگو دخترم!..
صداش گرما داشت..گرمایی پدرانه....پدرانه ای در قبال ِ فرزندش..ولی حیف..حیف که این گرما با یه تشر ِ مامان و دو تا جمله ی به ناحق از جانب نگین از هم می پاشید و دیگه حتی اون نگاه رو هم نداشتم..
نمی دونستم باید از کجا شروع کنم..اصلا چی باید می گفتم؟!..
این انتخاب ِ خودم بود..من خودم بنیامین رو خواستم..کسی مجبورم نکرده بود....حالا چی داشتم که بگم؟!..
بگم دیگه نمی خوامش؟!..بگم تازه فهمیدم چه غلطی کردم؟!..بگم اون موقع که داشتم تو اتاق باهاش حرف می زدم کور بودم و کر؟!..ندیدم و نشنیدم حرفاش رو ......
بگم نامزدم می خواد دستمو بگیره نمیذارم؟!..بگم می خواد صورتمو ببوسه و من.......
با شرم لبمو گزیدم..واقعا چی داشتم که بگم؟وقتی همه ی جوابا پیش خودم بود!..
شرم نمی کنم؟!..که می خوام به پدرم..به خانواده م گلگی کنم در حالی که خودم کردم؟!..
مگه نمیگن خود کرده را تدبیر نیست؟..
پس باید بکشم..
حقم نیست ولی مجبورم..
مجبورم بمونم و....
شاید تونستم بسازم!..


مامان_ پس چرا دردت و نمیگی دختر؟!..
نگاهش کردم..هنوزم اخم داشت!..دردم؟!..دردم نگاهه عاری از مهرته..چی بگم از دردم؟!..
مثل همیشه باز هم ترجیح دادم سکوت کنم..دم نزنم از درد و غم ِ تلنبار شده روی دلم..بگذرم..بازم بگذرم و چشم ببندم بر هر اونچه که تا به الان روحا و جسما آزارم داده..
به تک تک اعضای خانواده م از پشت همون حریر خیس نگاه کردم..پدرم..مادرم..خواهرم......
منم عضوی از این خانواده بودم..عضوی که به حسابش نمی آوردند..
فقط می خواستن بدونن چی شده!..از سر کنجکاوی..نه از سر ِ محبت........

از جام بلند شدم و سر به زیر در حالی که سعی داشتم نگاهه اشک الودم با نگاهه پدرم تلاقی نکنه گفتم: می تونم برم تو اتاقم؟!..
سکوتی طولانی....و با یک نفس عمیق: برو........
شتابی که روی پاها و قدم های لرزونم داشتم کنترل شده نبود..فقط می خواستم برم..از بین اونها..از بین خانواده م..انگار که قصد فرار داشتم..
درو بستم..کیفمو پرت کردم رو صندلی..رمقی تو پاهام احساس نمی کردم و تن خسته م رو پرت کردم رو تخت..صورتم و تو تشک تخت فرو بردم..هق هقم و همونجا خفه کردم..جیغ کشیدم..ناله کردم..ولی صدام بلند نشد..نرمی ِتشک خفه َش کرده بود......
صدای باز و بسته شدن در منو به خودم اورد..سر بلند کردم..نسترن بود..مثل همیشه با نگاهی مهربون اما گرفته......سنگ صبورم..
کنارم نشست..دست نوازشش رو به صورت خیس از اشکم کشید..
--چی شده سوگل؟!..چرا باز چشمات بارونی ِ خواهری؟!..
با بغض طاقت از کف دادم و خودم رو پرت کردم تو بغلش..جسم مرتعش از بغض و هق هق ِ بی صدام رو تو اغوشش فشرد..پشتمو نوازش داد..
هق زدم: نسترن من چرا نمی میرم؟!..
دست ِ نوازشگرش از حرکت ایستاد..بازوی چپم رو گرفت و منو از آغوشش جدا کرد..تو چشماش خیره شدم..شوکه بود..از حرفم..
-- دیوونه شدی سوگل؟!..این چه حرفیه که می زنی؟!..
و باز هم هق زدم: دیوونه م نسترن..آره دیوونه م..ادمی که خودشو ته ِ خط ببینه ناخوداگاه دیوونه میشه..
صورتمو با دستاش قاب گرفت..
-- بسه حرف مفت نزن..ته ِخط یعنی چی؟!..محکم باش.......
- نمی تونم..خواستم ولی نشد..نسترن تو و خدای بالا سر شاهد بودید چقدر تلاش کردم قوی باشم و بگم بی خیال سوگل هر کی هر چی گفت تو فکرت و مشغول نکن فقط توکل کن..ولی نتونستم..نه که نخوام.. نشد..سخته نسترن..که مادرت رو کنارت داشته باشی و خودش از آغوشش محرومت کنه..
با حرص بغلم کرد..
-- تو نیازمند آغوش ِ مادرانه ای؟!..پس من چیم سوگل؟!..من هم خواهرتم هم مادرت..مهرم برات بس نیست؟!..
با خشمی ناخواسته کشیدم کنار..چسبیدم به نرده های فرفورژه ی بالای تختم..به حالت عصبی اشکام و پاک کردم و گفتم: تو هر چی هم بهم محبت کنی ولی مادرم نیستی..نسترن تو خواهرمی مادرم نیستی..من مادر می خوام..من مهر ِ مادرمو می خوام..مادر خودمو نه سـ.........
لبامو روی هم فشار دادم..
اشک تو چشمای نسترن حلقه بست..جلو اومد و دستامو گرفت..
--باشه..باشه هر چی تو بگی فقط گریه نکن..من مطمئنم یه روزی همه چی درست میشه..
پوزخند زدم: یه روزی؟!..چندین ساله که قراره اون روز برسه پس کو؟!..صبر کنم تا یه روزی مامان بغلم کنه و با مهربونی زیر گوشم بگه دخترم؟!..هان نسترن؟!..اینه رسمش؟!.......
--بس کن سوگل..من همه ی اینا رو می دونم..
- ولی دلیلش و نه....دلیلش و نمی دونی..
-- اره دلیلش و نمی دونم..نمی دونم چرا مامان همچین رفتاری رو باهات داره..گاهی حتی با منم سرسنگین میشه!..اما تو سعی کن با آرامش برخورد کنی.....

خودشم می دونست شدنی نیست..همچین چیزی امکان پذیر نبود..با آرامش اونم تو چنین وضعیتی؟!..
لبخند زد و به نگاهش رنگ شیطنت پاشید..
-- حالا از این حرفا بگذریم بگو ببینم با بنیامین خوش گذشت؟!..
می خواست حرف و عوض کنه..این تغییر مسیر ِ ناگهانی بین حرفامون کار ِهمیشگیش بود!..
نگاهمو به پنجره ی اتاقم دوختم........
- خوش بگذره؟!..اونم با بنیامین؟!..
--چطور؟!..
- سر جمع ِ این چند ساعت و بین چند تا دختر و پسر هم تیپ ِ خودش گذروندم..همه از اون مایه دارای باکلاس که محل سگ به ادم نمیدن....
--پـــــوف..حالا گرفتم چی شد!..پس آه و ناله های امشبت به خاطر این بود آره؟!..
بدون فکر گفتم: بعلاوه رفتار ِ اخیر بنیامین..نسترن اصلا نمی تونم درکش کنم..حداقل اونم درکم نمی کنه..انگار راهمون با هم یکی نیست!..دو قطب منفی چطور می تونن به هم نزدیک بشن؟!..
-- یعنی تا این حد؟!..
- از اینم بدتر....
-- نمی خوای به من بگی؟!..
- از چی؟!..
-- از همه چی..تو خودت نریز هر چی تو دلت هست و بریز بیرون شاید تونستم راهنماییت کنم!..
- هیچ راهی واسه ش نیست!..
--شاید باشه!..به من اعتماد نداری؟!..
اعتماد داشتم..به تنها کسی که تو این خونه اعتماد داشتم نسترن بود..تردیدم از سر عادت بود..عادت به خود خوره و سکوت داشتم..هر چیزی رو به زبون نمی اوردم..
نسترن که پی به تردیدم برد دستمو کمی فشار داد: بهم بگو سوگل..چی انقدر پریشونت کرده؟!..
لبام لرزید..سرمو زیر انداختم..می خواستم بگم..لااقل برای اولین بار..برای خواهرم همه چیزو بگم..شاید واقعا بتونه کمکم کنه!..حس می کردم لبریزم..کاسه ی صبرم سر اومده و دیگه نمی تونم تو خودم نگه دارم....
و گفتم..از بنیامین و خواسته های بی حد و نصابش..حرکت و حرفای امشبش..بوسیدن و بغل کردن اون دختر و..
نسترن صبور و اروم به همه ی حرفام گوش داد..سکوتش باعث می شد زمان رو فراموش کنم و ادامه بدم..
ساکت که شدم چیزی نگفت..تا چند لحظه فقط نگام کرد..
با چشمانی مخمور و نگاهی متفکرانه..


-- می خوای با بنیامین بمونی؟!..
-چرا اینو می پرسی؟!..
-- بگو سوگل می خوای زنش بشی یا نه؟..
- مگه چاره ی دیگه ای هم دارم؟!..
-- اگه دوسش نداری مجبور نیستی تحملش کنی..شما تازه نامزد کردید فوقش می گیم از هم خوشتون نیومده و خلاص!..
مکث کردم: به همین آسونی؟!..من بگم بنیامین و نمی خوام بعدش می دونی چی میشه؟..علاوه بر ولوله ای که تو خونه میافته حرف مردم چی؟!..مگه دیگه میشه جلوی دهن مردم و گرفت؟!..
اخم کرد: تو به حرف مردم چکار داری؟!..مگه واسه مردم داری زندگی می کنی؟!..به خاطر این چرت و پرتا می خوای خودت و بدبخت کنی؟!..
پوزخند زدم..
- من بدبخت ِخدایی هستم نسترن..
-- وقتی خودت هی تو مغزت تکرارش کنی میشه یه جور تلقین..تلقین هم از دید خودت به واقعیت نزدیکه ولی از دید اطرافیانت یه چیز دیگه ست..اگه می خوای باهاش بمونی بهم بگو تا راه حل نشونت بدم اگرم دوسش نداری بگو تا با بابا حرف بزنم!..
با ترس نگاش کردم و گفتم: نه نسترن یه وقت به بابا چیزی نگی..خواهش می کنم!..
با تعجب گفت: آخه چرا؟!..وقتی نخـ.......
-می خوام..من بنیامین و می خوام..
دومین شوک رو هم بهش وارد کردم..مات و مبهوت نگام کرد..
-- سوگل تو منو خر فرض کردی؟!..تا همین چند دقیقه پیش داشتی از دستش زار می زدی حالا میگی می خوای باهاش بمونی؟!..

نمی تونستم بهش بگم..اینکه از اول این راه و انتخاب کردم تا از این خونه و ادماش فرار کنم..نمی تونستم بهش بگم اون موقع که بدون هیچ علاقه ای به بنیامین جواب مثبت دادم همه ی فکر و ذکرم این بود یه جوری نظر خانواده م رو به خودم جلب کنم..با دوری و فاصله گرفتن از اونها..
وقتی نباشم شاید جای خالیم رو احساس کنند..شاید....
مسیر ِعاقلانه ای نبود ولی واسه دختری با شرایط من تنها راه همین بود..
از کنارش بلند شدم و رفتم سمت پنجره..پرده ی نسبتا ضخیم دودی رنگ اتاقم رو کنار زدم!..صدای جیرجیرک ها حتی از پشت پنجره ی بسته هم شنیده می شد..
آه کشیدم..نگاهم به بالا کشیده شد..رو چادر سیاه شب..به اسمون..به قرصه ماه..گاهی درد را جز با سکوت نمی توان جواب داد.......گاهی اشک اگر بیاید حرمت غم می شکند........گاهی باید خود را آه کشید..........گاهی باید چون قاصدک اسیر سرگردانی باد شد.......گاهی....گاهی.............
نفس عمیق کشیدم و گفتم: نسترن من تو چنگال این روزگار اسیرم..ناجوانمردانه دارم شکنجه میشم..اون منو به هر سو که بخواد می کشه..گاهی عصبانی و پر از خشم..گاهی نرم نرمک که بغضم نگیره..ولی بغض دارم..بغضی که با سکوتم سعی دارم بپوشونمش..با نگاهه خسته م اونو فریاد می زنم اما......کسی منو نمی بینه..

پشت به پنجره ایستادم و نگاهش کردم..
- من محکومم به سکوت..نمی تونم سرپیچی کنم..
-- سوگل منظورت و واضح بگو!..
زهرخنده عمیقی رو لبام نشست..سرمو تکون دادم و بعد از مکث کوتاهی گفتم: من بنیامین و می خوام..قبول کردم زنش بشم رو حرفمم هستم..مطمئنم بعد از ازدواج علاقه خود به خود به وجود میاد!..
پوزخند زد: می خوای رو زندگیت قمار کنی؟!..
زیر لب زمزمه کردم: قمــار!!!!.. و بلندتر جوری که بشنوه گفتم: من بهش میگم یه مسیر ِنو..یه مسیر نو تو بیراهه های زندگیم..شاید ریسک باشه ولی چون خواسته ی قلبیم همینه همه چیز درست میشه!..

داشتم دروغ می گفتم..داشتم خودم و نسترن رو گول می زدم..هر دو می دونستیم ته ِ این مسیر به کجا می رسه..
من قصد جون ِ خودمو کرده بودم..قصد داشتم به ظاهر با این کار به خودم امید واهی بدم و ثابت کنم که می تونم..بد رو بد می دونستم و خوب رو خوب ..اما الان تو مرحله ای از زندگیم قرار داشتم که درسته بر هردوی اونها آگاهم ولی داشتم با چشم باز و آگاهیه کامل خودمو بدبخت تر از اینی که هستم می کردم..یک مرگ ِ تدریجی..
کسی که از اول به بن بست رسیده باشه اخرش تصمیمی جز این نمی تونه بگیره..

-- پس می خوای یه ازدواج ِ معمولی بدون احساس داشته باشی و تو زندگی ِ مشترکت با بنیامین هم فقط همسرش باشی درسته؟!..
- مگه قرار ِ غیر از این باشه؟!..
با شوق خاصی که سعی داشت اون رو به من هم القا کنه گفت: آره چرا که نه؟!..تو می تونی با عشق ازدواج کنی....مرد ِ زندگیت و پیدا کن سوگل..بی گدار به آب نزن..باور کن صبر بهترین راهه..وقتی با عشق ازدواج کنی علاوه بر همسر، دوست و همه کسش میشی تو..همه ی زندگیت میشه اون مرد..مردی که واقعا عاشقش باشی......
- عشق؟!..آخه کدوم بدبختی میاد عاشق من شه؟!..اصلا می خواد عاشق ِ چیه من بشه؟!..من چی دارم که به درد ِ عشق وعاشقی بخوره؟!..روح ِ من نیمه جونه..با همین روحی که داره نفسای آخرش و می کشه رو پا وایسادم نسترن..چی داری میگی تو؟!..
-- تو خوشگلی..آرومی..سر به زیر و محجوبی..هزاران هزار خواهان پیدا می کنی .. فقط باید خودتو نشون بدی..به همه بودنت رو ثابت کنی..صبح تا شب خودت و تو اتاقت حبس نکن..به جای اینکه سرت و با کتاب و دلنوشته و یه مشت آهنگ ِ غمگین گرم کنی برو بیرون و با ادمای این جامعه آشنا شو..کمی مردمی تر فکر کن سوگل!..
- من به این زندگی عادت کردم..
-- به زندگی با بنیامین چطور؟..می خوای اونم از روی عادت ادامه ش بدی؟!..
- گفتم که، شایدعلاقه بـ.......
-- شاید..شاید..شاید......شاید و کاشتن هیچی ازش سبز نشد..حالا تو اصرار به دِرو کردنش داری؟!..
کلافه نشستم کنارش و تو موهام چنگ زدم........
- این چیزا برام مهم نیست..راه حلت و بگو!..
-- کدوم راه حل؟!..
- گفتی اگه بخوام باهاش بمونم راه حلش و نشونم میدی!..
ابروهاش و بالا انداخت : سوگل تو مطمئنی؟!..
سرمو تکون دادم..
-- نمی خوای رو حرفام فکر کنی؟!..
- فایده نداره نسترن..راه حلت و بگو..


مطالب مشابه :


رمان ببار بارون

دانلود رمان ببار بارون کامل و دانلود کتاب رمان ببار بارون مخصوص گوشی موبایل اندروید




ببار بارون {2}

رمان ببار بارون داشتم که درسته بر هردوی اونها آگاهم ولی داشتم با چشم باز و آگاهیه کامل




رمان ببار بارون

داشتم که درسته بر هردوی اونها آگاهم ولی داشتم با چشم باز و آگاهیه کامل رمان ببار بارون




ببار بارون {29}

رمان ببار بارون روراست باشم باید بگم که مامان تنها دختر حاجیه حاجی هم نمونه ی کامل یه




ببار بارون {12}

رمان خانه - ببار بارون تا اون موقع چندبار خودشو بهم ثابت کرده بود خودش و خانواده شو کامل




رمان ببار بارون-5 fereshteh27

رمان ببار بارون-5 نزدیک ویلا که شدیم سرمو بلند کردم سمت چپ ردیف کامل درخت کاری شده بود و




رمان ببار بارون 1

رمان ♥ - رمان ببار بارون 1 ببار بارون با چشم باز و آگاهیه کامل خودمو بدبخت تر از




رمان ببار بارون53

رمان ♥ - رمان ببار رمان ببار بارون. حاجیه حاجی هم نمونه ی کامل یه مرد متعصبه نمیگم




برچسب :