رمان نوتریکا 3 ( جلد دوم )

با صدای گریستن طوطیا به خود امد.

دخترش با صدای بلند زار میزد.

سیما هراسان و شگفت زده زنگ را فشرد و چند پرستار وپزشکش وارد اتاق شدند.

یک ارام بخش به سرم طوطیا تزریق شد... با حرفهای سیما که تند تند میگفت نوتریکا خوب است و مشکلی ندارد نسبتا ارام شد.

جلال هم هیجان زده وارد اتاق شد... فرصت ابراز احساسات نداشت چرا که جم داشت اورا معاینه میکرد.

دکتر جم لبه ی تخت نشست و چراغ قوه را در چشمان طوطیا انداخت وپرسید: میدونی امروز چه روزیه؟

طوطیا با هق هق گفت: تو رو خدا بگین نوتریکا حالش خوبه؟

جم اهسته گفت: اخرین چیزی که یادته چیه؟

طوطیا : تصادف.... یه ماشین سفید با سرعت داشت میومد ... میومد طرفمون... من نوتریکا رو هول دادم... نوتریکا اگه اتفاقی براش افتاده باشه اونقدر قوی نیست که...

جم ملایم گفت: نوتریکا حالش خوبه...

طوطیا به او خیره شد. چقدر چهره اش اشنا بود.

جم ادامه داد: از اون حادثه تقریبا دو ماه گذشته...

طوطیا ماتش برد.

جم افزود: و تو توی کما بودی.

طوطیا گیج به جم نگاه میکرد...

جم پرسید: فکر میکنی امروز چندم باشه؟

طوطیا: یعنی بیست ونهم اردیبهشت نیست؟

جم لبخندی زد وگفت: نه... ما الان بیست و هفتم تیر هستیم...

طوطیا بادهان باز به جم نگاه میکرد.

با تعجب پرسید: یعنی فردا تولدمه...؟

سیما با لبخند کنار دخترش نشست وگفت: عزیز دلم... اره قربون روی ماهت بشم....

طوطیا اهسته گفت: یعنی من دو ماهه تو بیمارستانم؟ از اون موقع...؟

جم: نه... تو بیست و یک روز توی کما بودی...

طوطیا بی ارده گفت: جدی؟

جم خندید وگفت: و وقتی هم که بهوش اومدی حافظه ات رو از دست دادی...

طوطیا هر لحظه چشمانش گشاد تر میشد.

جم رو به جلال و سیما گفت: تبریک میگم.. دخترتون بالاخره خاطراتشو به یاد اورد..

طوطیا کمی فکر کرد و پرسید: پس من تو بیمارستان چیکار میکنم ؟

جلال دست دخترش را گرفت وگفت: دیشب سرت ضربه خورد.. به خاطر همین...

طوطیا هر کاری میکرد از دیشب و شبهای قبلش هیچی به خاطر نداشت....

با تشویش پرسید: نوتریکا خوبه؟

جلال: بله... اون خوبه خوبه....

طوطیا تا اور ا نمی دید باور نمیکرد. هر چه که بود سعی کرد روی تخت بنشیند. اما پاهایش یاری نمیکرد. مثل دو وزنه بود.

جم که تلاشش را دید گفت: از ناحیه ی کمر دچار صدمه شدی... فعلا نمیتونی حرکت کنی..

طوطیا ابرویش را بالا داد وگفت: واقعا؟

سیما اشکهایش را پاک کرد وگفت: اره عزیزم... به زودی خوب میشی...

جم نگاه تند و تیزی به سیما انداخت.

طوطیا اهمیتی نداد و رو به مادرش گفت: به نوتریکا زنگ میزنی؟ میخوام باهاش حرف بزنم...

جم از جا برخاست و جلال هم به دنبالش از اتاق خارج شدند.

جلال پرسید: چطور حافظه اش برگشت...

جم:... ضربه ای که به سرش وارد شده باعث شد حافظه اش رو به دست بیاره...

جلال با نگرانی گفت: این مدتی که یادش نیست...

جم: نگران نباشید... در هفتاد درصد بیماران این حالت طبیعیه...

و ادامه داد: بهتره هر چه سریعتر وضعیت پاهاشو بهش بگید...

جلال با لحنی رنجیده پرسید: هیچ امیدی نیست؟

جم تنها به نگاه خیره ای در چشمان جلال کفایت کرد.

جم تنها به نگاه خیره ای در چشمان جلال کفایت کرد.با صدای پیجر ناچارا با جلال دست داد و گفت: میتونید مرخصش کنید.جلال تشکری کرد و جم هم خداحافظی کرد. جلال در دل زمزمه وار خدا را شکر میکرد.

در این ساعات و لحظات پر التهابی که گذرانده بودند این هم لطف و نظر خدا بود ... شاید همچنان رحمتش ادامه داشت و دخترش را باز ایستاده میدید.

طوطیا کلافه روی ویلچرش نشسته بود و هزار بار با گوشی مادرش سعی داشت نوتریکا را بگیرد. اما موفق نمیشد...

در سمت گیج گاهش سوزش داشت اما همچنان شماره میگرفت و اوای همیشگی دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد را می شنید.

مادرش هدایت صندلی را به عهده گرفته بود.

تا اتومبیل نیما همچنان شماره می گرفت.

طلا از ماشین پایین پرید و طوطیا را در اغوش گرفت و گفت: عزیز دلمممم... الهی قربونت برم... خواهر کوچولوی من... خوبی؟

طوطیا با حرص گفت: لهم کردی طلا...

طلا ماتش برد.. چقدر لحنش اشنا بود.

طلا رو به مادرش که صورتش از شادی باز شده بود نگریست و مقابل طوطیا زانو زد وگفت: طوطی؟

طوطیا حین شماره گرفتن گفت:هوووم؟

طلا متعجب گفت: منو میشناسی؟

طوطیا شیرین خندید وگفت: پ نه پ همینطوری اجازه دادم بیای بغلم کنی و بوسم کنی.. به هر حال مردی گفتن زنی گفتن...

طلا مات گفت: طوطی؟

طوطیا : هان؟ چی شده؟

طلا با تته پته گفت: مامان یادشه؟ منو... یادش اومد...

طوطیا با خنده رو به پدرش گفت: فکر کنم به جای مغز من مغز این جا به جا شده... نیما اینو بردی ماه عسل یا شستشوی مغزی؟

نیما خودش مبهوت تر از طلا مانده بود.

سیما با خنده گفت: پختیم از گرما... رسیدین خونه تعجب کنید....

طلا به گریه افتاده بود و نیما هم نمیتوانست کنترلش کند. به جلال تبریک گفت و دماغ طوطیا را با دو انگشت فشرد و گفت: ای فسقلی ببین چطوری نقش بازی میکردیا...

طوطیا خندید وگفت: دیگه دیگه... ولی هیچی یادم نیست....

طلا جیغ جیغی گفت: چی؟ یادت نیست؟ الان تو منو یادته که...

طوطیا: نه... یعنی یادم نیست که قبلا یادم نبوده...

طلا گیج و منگ ایستاده بود. سیما غر زد: هلاک شدیم.... نیما با خنده گفت: من بعدا توضیح میدم ... و سوار شد.

جلال دخترش را نشاند و ویلچر را صندلی عقب گذاشت.

سپس جلو نشست و سیما و طلا عقب دو طرف طوطیا نشستند.

سپس جلو نشست و سیما و طلا عقب دو طرف طوطیا نشستند.

نیما دنده عقب گرفت و طوطیا پرسید: نوتریکا کجاست؟ چرا گوشیشو جواب نمیده؟

نیما اهی کشید و گفت: از دیشب خونه نیومده...

طوطیا ماتش برد. جلال متعجب پرسید:چرا؟

نیما : نمیدونم....

جلال پرسید: یعنی خبری ازش ندارید؟

نیما: نه... من و بابا به مامان اینا گفتیم که نوتریکا مونده بیمارستان...... اگه حرفی زدن..

جلال گفت: جاوید نرفته دنبالش؟

نیما پشت چراغ قرمز ایستاده بود...در همان حال گفت: از ساعت پنج شیش رفته...

جلال با ناراحتی دستی به صورتش کشید.

نیما از اینه به عقبی ها نگاه میکرد. طوطیا از شماره گرفتن دست برداشته بود.با چهره ای بق کرده به انگشتانش خیره بود.

سیما پرسید: خوب ناصر اینا چه خبر؟

نیما: رفتن هتل.... دیشب قرار عقد هم همونی شد که شما هم بودید خاله...

سیما لبخندی زد و گفت: مبارکه...

طوطای با هیجان گفت: وای.. نیوشا میخواد عروسی کنه... دیشب ناصر اینا اومده بودن... چیزهای گنگی در ذهنش بود.

سیما با لبخند گفت: یادت اومد؟

طوطیا:فکر کنم...

طلا با غیظ گفت: یادت اومد چطوری افتادی؟

طوطیا کمی تمرکز کرد وگفت: داشتم با نوتریکا حرف میزدم...

طلا حرصی گفت: میدونستم کار اونه...

طوطیا به طلا نگاه کرد و فرصتی نشد جواب بدهد . چرا که به در خانه رسیده بودند.

نصف نگرانی های سیما برطرف شده بود.جم گفته بود که ممکن است حالت فراموش اش را کم و بیش به یاد بیاورد یا اصلا به خاطر نیاورد.

جلال صندلی را کنار در اتومبیل قرار داد و طوطیا را کمک کرد تا روی ان بنشیند.

طوطیا با حالتی نگرا ن ارام از طلا پرسید: حالا نوتریکا حالش خوبه؟

طلا اخمی کرد وگفت: چه خبره هی نوتریکا نوتریکا میکنی...

طوطیا اخم کرد وگفت: خوبه یا نه؟

طلا با افسوس گفت: اره خواهر من.. سالم و سلامت... عالی... بیست... بهتر از همیشه... بغضی که در گلویش رخنه کرده بود باعث شد دیگر ادامه ندهد.

طوطیا میخواست علت این همه تشویش را بپرسد که نیوشا دوان دوان به سمت او امد.

خم شد و او را بغل کرد وگفت: خوبی طوطی؟

طوطیا با خنده گفت: به خوبی تو نیستم عروس خانم...

حالت نیوشا هم مثل مادر وخواهرش بود. متعجب و متحیر... خنده اش گرفته بود.از این برخورد های عجیب و غریب... سیمین به محض اینکه فهمید اسفند را به راه انداخت و جاوید با خوشحالی زاید الوصفی به دنبال گوسفندی برای قربانی رفت.

نیما کنار نوید ایستاد وگفت:نوتریکا چه خبر؟

نوید اهی کشید وگفت: بالاست...

نیما خوشحال گفت: برگشته؟

نوید: تو که رفتی باباهم رفت دنبالش ...

نیما:کجا بود؟

نوید: سر خاک اقا جون...

نیما موهایش را عقب فرستاد وگفت:خوب؟

نوید:همین...

نیما:حالش خوبه؟

نوید اهی کشید وگفت: نه... افتضاحه...

نیما با اشفتگی پرسید: تا صبح سر خاک بوده؟

نوید:اره...

نیما :خوب خدا رو شکر که پیدا شد...

نوید پوزخندی زد وگفت: خدا روشکر که زنده پیدا شد...

نیما متحیر به صورت مغموم برادرش خیره شد.

نوید اهسته گفت: سرخاک اقا جون میدونی بابا چه طوری پیداش کرده؟

نیما اب دهانش رافرو داد.

نوید نفسش را فوت کرد و با لحن متاثری گفت: میخواسته رگشو بزنه...

نیما خفه پرسید:چی؟

نوید بی توجه به حالش ادامه داد: خدا رو شکر که به قول خودش جراتشو نداشته... بابا میبرتش بیمارستان... با اینکه خیلی حاد و عمیق نبوده... ولی دو واحد بهش خون زدن... هفت تا بخیه خورده مچ دستش....

نیما موهایش را با پنجه هایش کشید وگفت: اخه چرا...

نوید اهسته گفت: نمیدونم... دیوونه شده.... کم اورده... افسرده است... نمیدونم...

نیما:به مامان چی گفتی؟

نوید:مامان فکر میکنه دستش مجروح شده.. نمیدونه که خودش این بلا رو سر خودش اورده... بهش نگی یه وقت...

نیما سری تکان داد.

و نفسش را به سختی از سینه خارج کرد...

نوید بحث را عوض کرد وگفت: شیده سرمدی هم نبش قبر شد....

نیما:خوب؟

نوید: پس فردا دادگاهه...

نیما سری تکان داد. میخواست به اتاق نوتریکا برود که طوطیا گفت: نیما؟

نیما به زور لبخندی تصنعی به لب اورد و گفت:جانم خواهر زن جان...

طوطیا با دلخوری گفت: به اون برادر ناخلفت بگو من که نمیتونم بیام بالا .... خودش مثل بچه ی ادم بیاد پایین.

نیما:چشم...امر دیگه.....

طوطیا: بگو یادم تو را فراموش...

نیما خندید و به طبقه ی بالا رفت.

در اتاقش را باز کرد. خواب بود. صورتش مثل بچه های تخس اما معصوم بود. رگ پریده .... دستش تا ساعد باند پیچی شده بود.

به ارامی نوک انگشتش را روی بانداژ کشید.

نفسش را فوت کرد ... نوتریکا تکانی خورد.

نیما لبه ی تخت نشست وگفت:خوبی؟

نوتریکا نگاهش را به او دوخت... اهسته گفت: برگشتن؟

نیما:اره؟

نوتریکا:حالش خوبه؟

نیما: دیشب چی شد؟

نوتریکا باز پرسید:خوبه؟

نیما سرش را تکان داد.

نوتریکا چشمهایش را بست و نیما با حرص گفت: زده به سرت...

نوتریکا پاسخی نداد.

نیما ارام گفت:فکر میکردم خوشحال بشی....

نوتریکا همچنان سکوت کرده بود.

نیما حرصی تر گفت: یادمون باشه تو رو به یه روانپزشک نشون بدیم... برای مردن راه های اسون تری هم هست...

نوتریکا چشم بسته گفت: حیف جراتشو نداشتم...

نیما عصبانی گفت: چون خیلی بزدلی... و افزود: طوطیا پایین منتظرته... به جای اینکه فرار کنی و بترسی و خودتو قایم کنی... میموندی ومیفهمیدی که به خاطر همون ضربه حافظه اشو به دست اورده...

نوتریکا مستقیم به نیما خیره شد.

نیما سری از روی تاسف تکان داد و با قیظ گفت: خیلی بچه ای... و از اتاق خارج شد و در را هم کوبید.

نوتریکا نفسش در سینه حبس شده بود. حالا که یادش امده بود چه واکنشی نشان میداد؟!!!

لباس هایش را مرتب کرد.ترجیحا یک استین بلند پوشید تا جراحت دستش خیلی مشخص نباشد.

صدا ی حرف زدن طوطیا می امد.

با هیجان میگفت:ولی یادمه که اومدم خونه ... فیزیوتراپی که میرفتم...

نیوشا با خنده گفت: بابا تو که همرو یادته...

طلا پرسید:دیشبم یادته؟

طوطیا:اره.. با نوتریکا داشتیم جلوی استخر حرف میزدیم.... ولی یادم نیست چیا میگفتم.... حالا من جدی نمیشناختمتون؟

نیوشا با خنده گفت: همش مات و مبهوت بودی...

طوطیا با خنده گفت:چه باحال...

با صدای اشنای یک سلام سرش را به سمت صاحب صدا چرخاند.

نوتریکا لبخندی زد وگفت: باز که نطقت باز شده کاسکو....

اگر بگوید دلش برای کاسکو گفتن او یک ذره شده بود دروغ نگفته بود...

با خنده گفت: علیک سلام...

نیوشا جایی برای نوتریکا باز کرد و نوتریکا گوشه ی دیگری نشست.

طوطیا چشم از او برنمیداشت.

نوتریکا هم در لباس بی اعتنایی که خوب بلد بود ان را به تن کند مقابلش نشست.

طوطیا با هیجان گفت: چه خبرا؟

نوتریکا:خبری نیست... فعلا امن و امانه...

طلا مسخره گفت:خیلی....

نوتریکا چیزی نگفت.

طوطیا چشمهایش را ریز کرد وگفت: جناب عالی یه نهار بهم بدهکاری....

نوتریکا: نهار؟ چرا؟

طوطیا: اون روز داشتیم میرفتیم نهار بخوریم... طلا با طعنه گفت: فکر کنم تا عمر داشته باشه باید برات نهار بخره....!و از جایش بلند شد و با اجازه ای گفت و به سمت خانه ی خودشان بازگشت.

نوتریکا با کمی مکث خندید وگفت: میخواستم ببرمت یه دونه یخ دربهشت بهت بدم...

طوطیا غر زد: یعنی چه ه ه ه..قبول نیست.

نوتریکا زود کوتاه امد وگفت: باشه..فردا میریم... جیب من در اختیار تو...

طوطیا با خنده گفت: فردا نه.... بذار از شر این صندلی راحت بشم بعد.. و رو به پدرش پرسید: کی میتونم راه برم...

جلال از سوال ناگهانی او به تته پته افتاده بود.

اهسته گفت: نمیدونم دخترم... باید از دکترت بپرسی..

طوطیا بی اهمیت به این موضوع رو به نوتریکا گفت: فردا که تولدمه ... شام و من باید بدم... و رو به مادرش گفت: تولد بگیرم؟

سیما که ا گفته ی قبلی دخترش چشمانش اشک الود بود ارام گفت:چرا که نه عزیزم....

طوطیا خندید و رو به نیوشا گفت: بدبخت شدم .... همه ی امتحانا پرید مگه نه؟

نیوشا لبخندی زد وگفت:برای دانشگاه گفتیم که چی شدی...مشروط نشدی... مرخصی ترم بهت خورد...

طوطیا دستهایش را بهم کوبید وگفت: اخ جون...گفتم حالا تا اخر دوسال بهم میگن مشروطی.....

و با صدای بلند خندید.

نوتریکا به زانو ها وپاهای طوطیا خیره بود.چرا یک کلمه نمیگفتند و خیال همه را راحت نمیکردند. باید میدانست که حالا حالا ها توان راه رفتن را نخواهد داشت.

چقدر خوشحال بود که خوشحالی او را... همان طوطیا ی سابق را میدید.

" قسمت چهارم :اعتراض "

نوتریکا رو به روی طوطیا نشسته بود. راهروی دادگاه مثل هربار دیگر شلوغ و پر رفت و امد بود.طوطیا به نظر کمی مضطرب میرسید.

نوتریکا از جیبش شکلاتی دراورد و به سمتش گرفت.

نوتریکا رو به روی طوطیا نشسته بود. راهروی دادگاه مثل هربار دیگر شلوغ و پر رفت و امد بود.طوطیا به نظر کمی مضطرب میرسید.

نوتریکا از جیبش شکلاتی دراورد و به سمتش گرفت.

طوطیا لبخندی زد و اهسته پرسید: اون تو چی باید بگم؟

نوتریکا با ارامش گفت: هرچیزی که میدونی...

طوطیا با تشویش گفت: به ضرر تو نشه....

نوتریکا خندید و طوطیا به رگ پیشانی اش نگاه میکرد.

با خنده گفت: هر چی میدونی و راست و صادقانه بگو.... خوب؟

طوطیا سری تکان داد و کاکائو را در دهانش گذاشت و لبخندی به نوتریکا زد.

نوتریکا با احساس عجیبی تند از او فاصله گرفت. نفسهای عمیق میکشید.

یک لحظه دچار ترس شد.

طوطیا فکر میکرد پاهایش به زودی خوب میشود... وهنوز کسی اصل ماجرا را حاضر نشده بود به او بگوید.

با اعلام اقای جهرمی همه وارد اتاق شدند.طوطیا خودش چرخ را میراند.ترجیحا کنار پدرش نشسته بود.

فضای دادگاه حتی در تماشای تلویزیون هم خوف انگیز بود.

طوطیا سفید شده بود. دستهایش هم یخ کرده بود. نگاهش به شهرام بود. چهره اش مثل خلافکارها با ته ریش و لباس زندان زننده بود.

دستهایی که از پشت دستبند زده شده بود.

جهرمی زیر گوش جاوید گفت: به خاطر حادثه ی دفعه ی پیش گفتم دستهاشو از پشت ببندند...

جاوید به علامت تشکر سری برای جهرمی تکان داد.

طوطیا یادش امد که گردن نوتریکا به خاطر حمله ی شهرام به ان روز درامده بود. هنوز هم اثار کبودی روی گردنش مشخص بود.

و زخمی که روی مچ دستش بود و هنوز بخیه هایش را نکشیده بودند.

طوطیا علتش را نمیدانست.

قاضی رفت تک سرفه ای کرد و پرونده را باز نمود.

گزارش پزشکی قانونی هم به مندرجات پرونده اضافه شده بود.

درحالی که دقیق برگه را مطالعه میکرد از بالای عینکش نگاهی به نوتریکا نیکنام انداخت.

اهسته پرسید: در اظهاراتتون گفته بودید رابطه ی شما و مرحومه سرمدی یک دوستی ساده بوده..

نوتریکا یک لحظه خالی شد.

اما سعی کرد قاطع جواب بدهد. ارام گفت: بله... یک رابطه ی کاملا ساده...

قاضی رفعت دقیق به چهره ی اوخیره شده بود. در همان حال گفت: و هنوز هم روی این موضوع تاکید دارید؟

نوتریکا تند و صریح گفت: بله...

قاضی رفعت هوومی گفت و اعلام کرد: ده دقیقه تنفس....

جاوید رو به جهرمی گفت: اگه گزارش پزشک قانونی اعلام کنه که... نتوانست حرف مربوطه را صریحا به زبان بیاورد.

جهرمی در پاسخ گفت: احتمالا یا جریمه ی نقدی و 100 ضربه شلاقه... یا هم حبس...

جاوید موهایش را عقب کشید و جلال رو به برادرزاده اش گفت: نوتریکا تو که...

نوتریکا حالش از این همه شک و تردید انها بهم میخورد.

به جای اینکه خودش اعتراض کند طوطیا با اخم گفت: بابا...

جلال سری تکان داد و جاوید روی صندلی نشست و با لحن مغمومی گفت:شلاق وکه نمیتونه تحمل کنه.. یه ضربه اش هم زندگی با جونشه.... میخوان بکشنش؟

جهرمی با ارامش گفت: هنوز که قاضی حکم و نخونده....

جلال هم با ارامش گفت: احتمالا با سابقه ی بیماریش از حکمش میگذرن..یا نقدیشو قبول میکنن...

نوتریکا کلافه سرش را میان دستهایش گرفته بود.شهرام عصبانی در حالیکه دستهایش را که پشت کمرش با دستبند بسته شده بود زیر گوش برادرش گفت: حکم پزشکی قانونی چی بود؟

شهنام خواست پاسخی بدهد که باز اعلام شد ده دقیقه به پایان رسیده است.

قاضی رفعت در حالی که روی صندلی اش جا به جا میشد ارام و شمرده حکم را خواند:طبق گزارش پزشکی قانونی مرحومه شیده سرمدی دوشیزه بوده و با مصرف تعدد قرص دیازپام فوت شده... طبق این گزارش جناب اقای نوتریکا نیکنام از اتهام تعرض به مرحومه شید ه سرمدی مبرا بوده و تبرئه میشوند.

طبق قانون مجازات اسلامی اقای نیکنام میتونن شکایتی مبنی برا ادعای حیثیت داشته بشن و...

صدای نفس عمیق کشیدن حضار مثل یک طوفان یک ثانیه ای بود.حتی شهرام و شهنام هم یک لحظه در نوسان خواندن حکم دست و پا میزدند. خواهرشان پاک بود.

قاضی رفعت از نوتریکا پرسید: شما شکایت داشته باشید..

نوتریکا تند گفت: نه اقای قاضی...

جهرمی متعجب به جاوید نگاهی انداخت . جاوید وجلال تمایل داشتند به این موضوع هم رسیدگی شود. حتی جهرمی شکایت نامه را هم تنظیم کرده بود.اما با جواب صریح نوتریکا شگفت زده مانده بودند.

بعد از چند لحظه قاضی رفعت رو به طوطیا گفت: خانم نیکنام شما چطور با اقای شهرام سرمدی تصادف کردید؟ چیزی خاطرتون هست...

طوطیا به سختی اب دهانش را فرو داد و ارام با تته پته گفت: من داشتم از دانشگاه میومدم بیرون... بعد نوتریکا .... جلوی در... در دانشگاه منتظرم بود.

قرار بود منو برسونه خونه.... بعدش ...ما داشتیم صحبت میکردیم..... یعنی من رو به خیابون بودم و نوتریکا رو به من اما پشتش به خیابون بود...

بعد من دیدم یه ماشین داره با سرعت به سمتش میاد به خاطر همین.... هولش دادم و دیگه هم نفهمیدم چی شد....

قاضی رفعت سری تکان داد و پس از کمی مرور پرونده رو به شهرام سرمدی پرسید: ایا اظهارات خانم نیکنام و میپذیرید؟

شهرام ارام گفت: بله... اما من نمیخواستم ایشون صدمه ای ببینن...

قاضی رفعت عینکش راجا به جا کرد و با تحکم گفت: میدوسنی اقدام به قتل جز جرایم سنگینه؟

شهرام سرش را پایین انداخته بود.قاضی رفعت توضیحاتی داد و کمی بعد پرونده را بست و ضمن اعلام اینکه متهم شهرام سرمدی متهم به سوقصد به نوتریکا نیکنام است و پرداخت دیه ی ده میلیونی با بت نقص عضوی که طوطیا نیکنام دچارش شده بود و هفت سال حبس... بعد از دوماه پرونده را مختومه اعلام کرد.

شهنام دادزد: من اعتراض دارم اقای قاضی... ما ده میلیون از کجا بیاریم؟؟؟

و دیگر نیکنام ها نماندند تا عز و جز شهنام را یا چهره ی پر ندامت شهرام را نظاره گر باشند.

نوتریکا نفسش رافوت کرد. با این اوصاف باز هم پدرش به او شک میکرد؟!

شهنام دادزد: من اعتراض دارم اقای قاضی... ما ده میلیون از کجا بیاریم؟؟؟

و دیگر نیکنام ها نماندند تا عز و جز شهنام را یا چهره ی پر ندامت شهرام را نظاره گر باشند.

نوتریکا نفسش رافوت کرد. با این اوصاف باز هم پدرش به او شک میکرد؟!

تا رسیدن به خانه صدا از کسی در نمی امد.

طوطیا که تابه حال دادگاه را تجربه نکرده بود فکر میکرد چقدر فضا هول انگیز بود و نوتریکا می اندیشید چقدر مسخره که پدرش هنوز هم به او شک داشت.

طیبه را از یاد برده بود؟؟؟ طفلک شیده... چرا این کاررا با خودش وزندگی اش کرد؟ که چه بشود... نوتریکا کلافه شقیقه هایش را می فشرد و سعی داشت خیلی مسائل را با هم درنیامیزد.

جلال ماشین را داخل فرستاد و در حالی که به کمک دخترش میرفت جاوید پرسید: چک جهرمی و نوشتم و بهش دادم... یه وقت خودت بحث حساب وکتاب پیش نکشی...

جلال طوطیا راروی صندلی گاشت وگفت:چرا داداش؟ خودم پرداخت میکردم...

جاوید لبخند تلخی زد وگفت: اینطوری بهتره...

جلال چیزی نگفت و طوطیا رو به نوتریکا گفت: چقدر ماستی ؟ نمیتونی اینو تندتر هولش بدی...

نوتریکا گفت:وای نی نی کوچولو.... مگه کالسکه است؟

طوطیا: خوب یه ذره تند تر برو...

نوتریکا با حالتی شیطنت وار گفت: خیلی خوب... محکم بشین....

و چنان شروع به دویدن کرد که جیغ طوطیا درامده بود. از هیجان جیغ میزد...

طلا و سیما و سیمین فورا به حیاط امده بودند. هر سه هم بانگرانی فکر کرده بودند یک اتفاق ناخوشایند برای طوطیا رخ داده است.

اما طوطیا میخندید و جیغ میزد.

طلا عصبی جلو رفت و نوتریکا را صدا کرد.

طوطیا با خنده گفت: یه دور دیگه....

نوتریکا مخالفتی نداشت.همراه با طوطیا میخندید.

طلا با عصبانیت گفت: کم بلا سرش اوردی ؟ میخوای بکشیش راحت بشی...

نوتریکا ماند چه بگوید....

سیما کنار دخترش ایستاد و سعی کرد ارامش کند اما طلا بازویش را از دست مادرش بیرون کشید و سیلی محکمی به صورت نوتریکا نواخت.

نوتریکا چیزی نگفت. فقط در چشمان طلا خیره شده بود. چشمهایی که عصبانیت و خشم از ان می بارید.

سیما کلافه گفت: بس کن دیگه...

نوتریکا ارام گفت: حالا که طوری نشد؟

طلا با حرص و بغض مسخره پوزخند زد وگفت: دیگه چی میخواستی بشه؟ حالا کردیش دلقک... که بهش بخندی؟ دیگه شورشو دراوردی...

طوطیا عصبی گفت: بس کن طلا... من خودم خواستم....

طلا بی توجه به طوطیا گفت: اونی که باید روی صندلی می نشست تو بودی.. نه خواهر من.... زندگی شو تباه کردی.. دیگه دست از سرش بردار....

طوطیا خودش را جلو کشیدو دست طلا را گرفت وبا قیظ و صدای بلندی گفت: تمومش کن.. تو از چی حرف میزنی؟

طلا اشک چشمش را پا ک کرد وبه نوتریکا گفت: بیا تحویل بگیر... بهش بگو....بگو چی شده؟ بگو چه خبره.... هان؟ چیه... چرا لال شدی؟ زبونت برای همه شیش متر درازه که... حالا چیه مظلوم شدی؟ معصوم نمایی میکنی؟

جلال با تحکم گفت: طلا تمومش کن....

طلا بغضش کامل شسکت و در حالی که با قدم هایی تند از انجا دور میشد به سمت خانه شان حرکت میکرد.

طوطیا پرسشگر به نوتریکا خیره شد وگفت: چیو باید بهم بگی؟چی شده؟ طلا چرا اینطوری بود؟

جلال فورا گفت: هیچی باباجون.... یه کم صبحی با نیما بحثشون شد به خاطر اون ناراحته...

طوطیا به دفاع از نوتریکا گفت: هرچی عصبانی باشه..نباید که سر بقیه خالی کنه....

و رو به نوتریکا گفت: تو خوبی؟

نوتریکا لبخندی زد وگفت: اره... میرم دوش بگیرم...

و وارد خانه شد.

حرفهای طلا مثل نیشتر بود... شاید سهمگین تر از ان...

نیوشا تلفنی با ناصر صحبت میکرد.

کسی هم کاری به کارش نداشت.

سیمین ظرف خورش را روی میز گذاشت و رو به نیما که تلویزیون تماشا میکرد گفت: پس کی میخوای برین سر خونه زندگیتون؟

نیما موهایش را عقب فرستاد وگفت: طلا حاضر نیست بیاد....

سیمین اخمی کرد وگفت:چرا؟

نیما: خونه رو میخوایم کرایه بدیم....

سیمین: که چی بشه؟

نیما مستقیم به مادرش نگاه کرد وگفت: برای اینکه طلا حاضر نیست بیاد اونجا... برای اینکه پیشنهاد داده همین جا زندگی کنیم...

سیمین مات گفت : اینجا؟

نیما: یا اینجا..یا خونه ی خاله سیما...

سیمین حرف در دهانش ماسید.

نیما ناچارا ادامه داد: طبقه ی بالای خونه که خالیه..

سیمین: نوتریکا و نیوشا رو حساب نمیکنی؟

نیما لبخندی زد وگفت: منظورم خونه ی خاله سیماست....طوطیا که اتاقشو اورده طبقه ی پایین.... بالا هم دو تا اتاق خواب خالی و یه هال و نشیمن کوچیک هست...

سیمین از چیدن میز شام منصرف شد وگفت: چی؟

نیما در چشمهای مادرش خیره شد وگفت: طلا گفته...

سیمین عصبانی گفت: طلا غلط زیادی کرد با تو....

جاوید دخالت کرد و شماتت بار گفت: سیمین...

سیمین اما عصبانی رو به پسرش گفت: این چه وشع زندگیه؟ این که نشد زندگی؟ بری بشی دوماد سرخونه ی خواهرم و برادرشوهرم؟ تو مگه خودت خونه نداری؟ زندگی نداری؟ این چه رسمیه؟

نیما با لحن ارامی گفت: مادر من.... شرایط طوطیاست.... طلا که نمیتونه خواهرشو ول کنه.... خاله سیما و عمو جلال هم به کمکش نیاز دارن....


مطالب مشابه :


رمان عشق و سنگ (جلد دوم) 17

رمان راند دوم(جلد دوم رمان رییس کیه؟) میگه ارسان عاشق بچه هاسو من آروم پشت دستمو نوازش




رمان عشق و سنگ (جلد دوم) 7

رمان راند دوم(جلد دوم رمان رمان عاشق کردو شروع کرد به نوازش کردن خوب میدونست




رمان نوتریکا 4 ( جلد دوم )

رمان نوتریکا 4 ( جلد دوم ) که یک خواهر و برادر عاشق هم شده رمان نازکترین حریر نوازش




رمان نوتریکا 7 ( جلد دوم )

رمــــان ♥ - رمان نوتریکا 7 ( جلد دوم ) صورتش را نوازش کرد و به نمی امد عاشق و شیفته و




رمان عشق و سنگ (جلد دوم) 19

رمان راند دوم(جلد دوم رمان رمان عاشق و فقط آروم پشتمو نوازش میکرد.به این




رمان نوتریکا 3 ( جلد دوم )

رمان نوتریکا 3 ( جلد دوم ) رمان نازکترین حریر نوازش رمان نقاب عاشق




رمان نوتریکا 1 ( جلد دوم )

رمان نوتریکا 1 ( جلد دوم ) پشت دستش را نوازش میکرد. رمان نقاب عاشق




رمان عشق و سنگ (جلد دوم) 26

رمان راند دوم(جلد دوم رمان با حس نوازش دستی روی سرم میکرد ارسان عاشق موهای خیسه




برچسب :