رمان دوست مجازی2

5 روز مثل برق و باد در حال گذشتن است . پنج روزی که برای همه پر از شادی و انتظار است و برای من پر از تشویش. عقربه های ساعت هم با من جنگ دارند و در مقابل دیدگانم به سرعت میچرخند. هنوز نمیدانم چه موضعی باید در برابر آرش داشته باشم و خود را چگونه به او برای بار دوم معرفی کنم.
باران شکوهی ٬ دوست ونوس٬ ونوس قلابی ٬ عاشق دلخسته دنیای مجازی و......
هزاران حرف در سرم مثل چرخ و فلک میچرخند بدون هدف و نتیجه.
حال مامان جواهر مادر بزرگ مادریم خوب نیست. مدتها است که از بیماری آسم رنج میبرد و این اواخر به دلیل کهولت سن تنگی های تنفسی اش شدید تر شده است.
دو روز مانده به ورود فهیمه خانم و آرش به ایران٬ پدر و مادرم باید برای احوال پرسی ازمامان جواهر به شیراز بروند. باربد سال اول پزشکی دانشکده شیراز است. مامانم دوست داشت که بعد از مشهد شیراز را به عنوان دومین شهر انتخاب کند. به قول مامان اینطوری هم مامان جواهر تنها نمیشد و هم او خیالش راحت است.
من و بهار هم در مشهد می مانیم. البته در منزل عمو محمد٬ چون پدر و مادرم مخالف تنها بودن من و بهار در منزل هستند٬ هرچند که من 23 سال سن دارم و سال سوم رشته روانشناسی بالینی دانشکده مشهد میباشم.

قرار است روزیکه آرش با مادرش به ایران وارد میشود من و خاله شهین و عمو محمد برای استقبال آنها به فرودگاه برویم. آنروز ونوس با دوستانش به کوه میروند که صد البته دوست جدیدش پوریا هم با آنها خواهد رفت. به نظر من پوریا نسبت به دیگر دوست های ونوس منطقی تر و عاقل ترو زرنگتر است. بیشتر از بقیه میتواند بچه بازیهای ونوس را تحمل کند و رفتارهای اشتباه او را کنترل کند. طول عمر دوستی او هم با ونوس بیشتر از بقیه است: 5 ماه و 23 روز. باید تو کتاب گینس ثبت میشد.
بارها با ونوس در مهمانیهای دوستانه و تفریحاتشان شرکت کرده و آنجا با مهندس پوریا کریمی آشنا شده ام.
اواسط آبان است و هوا نسبتا سرد میباشد. یک بارانی قهوه ای تیره تنگ با شلوار جین کشی کرم به پا و شال همان رنگ به سر داشتم. همیشه لباسهایم را تنگ انتخاب میکردم تا اندام کشیده ام را بیشتر نشان دهد. با رنگ پوست برنزه ام شبیه شکلات نسکافه ای لوله ای شده ام.
هاج و واج به دورو بر نگاه میکنم و نمیتوانم مسیر باریکی به آینده نامعلومم پیدا کنم.
دراین میان من مانده ام و حماقتی که 11 سال قبل شروع کرده بودم و روح ونوس و آرش از آن بیخبر بودند.
پرواز از آمریکا به ایران یک توقف در لندن داشت. یکساعت قبل٬ پرواز لندن به زمین نشست و هرسه گردن کشان منتظر دیدن فهیمه خانم و آرش هستیم.
نگاهم به روبرو خیره میشود خودش است همان اقیانوس پر از آرامش و امنیت.
برای هزارمین بار در دریای چشمانش غرق میشوم در رویایی که اکنون به واقعیت پیوسته است.

با خیال آشنایی ها خوشم
در دلم غوغاست اما خامشم


برازنده و خوشتیپ است. از من 7 - 6 سانتی بلند تر است. چهار شانه است و برجستگی عضلات بازوهایش حاکی از مهارت او در ورزش شنا است. موهایش کوتاه و مدل آلمانی و به بالا شانه زده شده است. یک جین زغال سنگی تنگ به پا دارد. با یک بلوز طوسی بافت که خطهای نامنظم زرشکی در آن چشمک میزند. یک بارانی مشکی روی یک دستش انداخته و کیف لپ تاپش بر روی دوشش است. فهیمه خانم در کنارش به آرامی قدم برمیدارد و باربر عقب تر از آنها مشغول آوردن وسایل است. دلتنگی و غم ناشی از دوری مهندس امیدوار در چهره تکیده و خسته فهیمه خانم مشهود است.
صدای عمو محمد مرا به خود می آورد
- اومدند. فهیمه خانم و آرش. ماشالله آرش برای خودش مردی شده!
خاله شهین دست تکان میدهد و منهم مبهوت تماشا دوست دنیای مجازیم هستم که اکنون به واقعیت تبدیل شده است. دوستی که شبها با یاد چشمان دریایی او میخوابیدم و روزها از ایمیلهایش آرامش میگرفتم.
عمو محمد آرش را به آغوش می کشد و آرش در حالیکه سرش را بر روی شانه های عمو محمد گذاشته است گریه میکند. در دلم غوغایی بر پاست.
عمو محمد سر آرش را نوازش میکند و چند ضربه به پشت او میزند و میگوید: پسرم٬ خود دار باش . قوی باش. چشم امید مادرت به توست ناراحتی تو اونو هم نابود میکنه.
خاله شهین و فهیمه خانم در آغوش هم گریه میکنند و منهم سردی اشک را بر روی گونه هایم احساس میکنم.
چشمان همه بارانی است و کسی نمیفهمد که من به حال خودم میگریم.
همه اشک در چشم و خنده بر لب دارند بجز من که بغضی دردناک گلویم را فشار میدهد.
آرش با نگرانی به اطراف نگاه میکند او به دنبال چشمان کویری خود میگردد و نگاه من در نگاه او به دنبال آرامش. نگاه هایمان بهم گره میخورد و لحظه ای زمان میایستد.
فهیمه خانم رو به آرش میکند: آرش جان! ایشون باران دختر آقای دکتر شکوهی هستند که در مراسم پدرت همراه مادرشان بسیار زحمت کشیدند.
نگاه مهربان و گرم آرش را بر روی خود میبینم. پر از احساس لطیف میشوم.
آرش: شما همون باران کوچولوی ساکت و تپل هستید؟ چقدر بزرگ شده اید. فردی که الان در مقابلم میبینم یک خانم زیبا و کاملا متفاوت با اون دختر کوچولو است.
سرم را به زیرمی اندازم. از تعریفش هم ناراحت میشوم و هم خوشحال. دستش را به سمت من دراز میکند با نوک انگشتانم دستش را لمس میکنم.
برقی با ولتاژ بالا ازسر انگشتهایم عبور میکند و به تک تک سلولهایم میرسد و مرا میلرزاند.

به تو دست می سایم و جهان را در می یابم
به تو می اندیشم
و زمان را لمس میکنم
معلق و بی انتها
عریان


- فکرمیکنم سردتون است. دستاتون هم یخ کرده است
بازوهایم را بغل میکنم و برای منحرف کردن ذهن بقیه میگویم: کمی سردمه
بارانی اش را به سمت من دراز میکند: بپوشید من نیازی ندارم.
دستم را دراز میکنم و بارانی را از او میگیرم نه برای اینکه تنم کنم. دوست داشتم چیزی را که به او تعلق داشت در آغوش بگیرم .
به چشمانش نگاه میکنم هنوز نگاهش نمناک است و لبخندی زیبا بر لبان نازکش نشسته است.
نگاهم را از آرش میدزدم و به سرعت به سمت در خروجی جایی که بقیه همراهانمان هستند میروم و بارانی او را با تمام وجودم به خود میفشارم و عطر تنش و بوی خوش ادوکلن سردش را به ریه هایم میفرستم.
از فرودگاه بیرون آمده ام. نسیم سرد پاییزی صورتم را نوازش میدهد. دستانم را زیر بارانی قلاب کرده ام و و بارانی را بیشتر به خودم میفشارم. همراهانم 10 قدم از من جلوتر هستند و من به گامهای آنها که از من دورتر میشوند نگاه میکنم.
آرش به سمتم بر میگردد با همان نگاه دوستداشتنی و مهربان
- باران خانم! چرا اونجا ایستادید؟ هنوز هم که میلرزید.
بارانی را ازدستم میگیرد و روی شانه هایم می اندازد . تمام زیبایی های دنیا مرا به آغوش کشیده اند. گرمای بارانی و بوی ادوکلن سردش مرا از خود بیخود کرده است.
نمی توانم عشقم به آرش را انکار کنم! عشقی که اولین جرقه های آن در سن 11 سالگی زده شده بود. آرش مسافر تازه رسیده به قلبم نبود. احساسی که سالها قبل زمانیکه دختر خردسالی بودم دروجودم پا گرفته بود٬ عشق نامیده میشد.
در راه بازگشت به منزل هستیم. سرم را به سمت پنجره چرخانده ام و تابلوی مغازه ها و تبلیغاتها را میخوانم که مبادا کسی متوجه شعله های سرکش درونم شود که بی محابا زبانه میکشیدند.
آرش جلو نشسته است و خله شهین و فهیمه خانم غرق صحبت میباشند. گستاخانه به نیمرخ آرش نگاه میکنم. این همان قهرمان دنیای مجازی من میباشد که در نزدیکی من نشسته است و قلبش را پیشاپیش به کس دیگری هدیه داده است.
با صدای خاله شهین به خودم می آیم
خاله شهین: باران جان رسیدیم . پیاده شو
همه چیز شبیه گذشته است. خانه ها٬ کوچه ها٬ خیابان و حتی منزل عمو محمد که بهترین مکان بعد از خونه خودمون برای من میباشد.
پس چرا من تا این حد بی تابم؟ چرا همه چی برایم بیگانه است؟ چرا احساس بودن در غربت دارم؟
چرا ترس تمام تک یاخته هایم را اسیر خود کرده است؟ چرا دستهایم یخ کرده اند ولی گونه هایم داغ هستند؟ چرا دوست دارم از آنجا فرار کنم؟ هاله ای از ابر جلوی دیدگانم را میپوشاند. دومرتبه صدای تیک تیک دندانهایم را میشنوم. واقعا سردم است.
ایکاش ونوس اینجا بود.
هرچه اصرار کردم به کوه نرود نپذیرفت او گفت: یکماه است که مشغول تهیه و تدارک هستیم. من تحت هر شرایطی به کوه میروم خصوصا که ایندفعه پوریا هم با ما میاد.
نگاه آرش به من ثابت است.
آرش: باران خانم! باران خانم!
صدایش را از جایی خیلی دورتر میشنوم. به سمتش برمیگردم.
چرا گر گرفته اید؟ دارید می لرزید. نکنه سرما خورده اید. به سمتم می آید دستش را بالا میبرد که روی پیشانیم بگذارد تا ببیند تب دارم یا نه. به خودم می آیم. این دیگر جدا از تحمل من میباشد. با عجله می گویم نه حالم خوب است. بریم تو. عمو اینا خیلی وقته داخل رفتند.
چمدانها به اتاقی که برای آرش و مامانش تجهیز شده برده میشوند. بهار با سر صدای ما از اتاق ونوس بیرون می آید و با مهمانها احوال پرسی میکند و به بهانه درس خواندن عذر خواهی کرده و به اتاق برمیگردد.
خاله شهین: باران جان٬ عزیزم لباساتو که عوض کردی بیا آشپزخونه کمی به من کمک کن
- چشم خاله
فهیمه خانم: ببخشید شهین جان! باز باعث زحمت شما شدیم
خاله شهین: این چه حرفی است فهیمه جان. اینجا منزل خودتونه. این چند ماه که نبودید روز نبود که با محمد از شما حرف نزنیم.
خاله شهین خیلی زن مهربان و مهمان نوازی است. به چهره اش نگاه میکنم. چقدر شبیه ونوس است پوست سفید و چشمان عسلی . ولی موهایش روشن تر از ونوس است و قدش هم کوتاهتر. به اندازه مامان خودم دوستش دارم.
عمو محمد: چرا امیر جان و آرمان جان نیامدند؟
فهیمه خانم: سوگل دختر امیر کلاس اول دبستان است و زن و شوهرو حسابی درگیر خودش کرده . آرمان هم به خاطر بارداری همسرش نتونست بیاد
به اتاق ونوس میروم تا لباسهایم را عوض کنم.
با لباسهای ونوس نگاه میکنم. از نظر سایز مانند هم هستیم فقط ونوس کمی کوتاهتراست و چند کیلویی چاقتر. هنوز هم مثل گذشته صمیمی هستیم و بدون اجازه به وسایل شخصی هم دست میزنیم. یک بلوز یقه شل بافتِ گشاد به رنگ زرشکی انتخاب میکنم. حجاب مویی ندارم ولی همیشه لباسهایم پوشیده است. شلوار جینم به بلوز می آید.
موهای لختم را با گیره مویی از پشت میبندم. چتری ها به روی پیشانیم میریزد و از کنار گوشهایم مقداری از موهایم که بصورت تکه ای کوتاه شده است از گیره بیرون می افتد.
خانه عمو محمد برخلاف منزل ما دوبلکس است و اتاق خوابها بالا است و یک اتاق هم طبقه پایین است که به آرش و مامانش تعلق گرفت.
از پله ها که پایین می آیم. آرش همزمان با من از اتاقش خارج میشود. با دیدن اندامش در تیشرت جذب سورمه ای و شلوار جین یخی ته دلم غنج میرود. دستم را به نرده ها میگیرم.
دختر ضعیفی نیستم ولی 11 سال زندگی کردن با نامه ها وروز را به شب رساندن با حرفهای او مدت کمی نیست که نادیده گرفته شود. باید مثل همیشه منطقی ترین و بهترین راه را انتخاب میکردم. بیخیالی٬ بی اطلاعی و خاموشی. هیچکس غیر از من و خدای من نمیداند که آن نامه ها از طرف من بوده است. شاید منطقی ترین راه نباشد ولی در حال حاضربهترین راه است.
چشمامو میبندم و میگویم هرچه بادا باد. بیخیال !!!!!!!!!!!!!!
آرش کوچکترین نگاهی به من نمی اندازد چون من زن رویاهای او نیستم.
به آشپزخانه میروم.
خاله شهین: باران جان٬ کتری جوشیده. لطفاً چایی دم کن.
- خاله! چای دارچین دم کنم؟
میدانم آرش به قول خودش عاشق چای دارچین داغ و پر رنگ در لیوانهای دسته دار بزرگ است.
خاله شهین: دم کن عزیزم. ولی اول از مهمونها بپرس ببین دوست دارند یا نه؟
- فکر نمیکنم کسی از چای دارچین بدش بیاد.
چای دارچینو دم میکنم و در لیوانهای دسته دار بزرگ لومینارک میریزم و به سالن پذیرایی می آیم.
فهیمه خانم: راستی شهین جون ونوس کجاست؟
نگاهم به چشمان منتظر آرش می افتد
- ونوس با دوستاش به کوه رفته ولی قول داده که عصر زود برگرده. آخه یکماه بود که واسه این کوه برنامه ریزی میکردند. باران جان هم لطف کرد و به خاطر کمک به من نرفت. تقصیر ما شد وگرنه همیشه با ونوس با هم به تفریح میرن.
در حالیکه چای را به مهمانها تعارف میکنم میگویم: این چه حرفیه خاله! من امروز کمی حال ندار بودم وگرنه شما چه گناهی دارید.
فهیمه خانم: ویدا جان چطورند؟
- اون هم خوبه و درگیر مطب و کوچولوشه. دوهفته پیش اینجا بودند . وقتی شنید شما به ایران می آیید از من قول گرفت که با شما به شمال بریم.
- حتما چرا که نه. ولی اول باید یکسری کارها رو سرو سامان بدم. راستش شهین جون این چند ماهی رو که بدون رضا در آمریکا بودم حال خوشی نداشتم و غم غربت بدجوری به دلم چنگ می انداخت. پسرها هم که درگیر کار و زندگی خودشان بودند. من بودم و تنهایی! هرچند آرش سعی میکرد که بیشتر اوقات در کنار من باشه ولی اونهم که نمیتونه زندگیشو به خاطر من تعطیل کنه باید به فکر آینده اش باشه.
اگر خدا بخواهد تصمیم دارم که در اینجا یک آپارتمان بخرم تا هروقت به ایران میام مدت بیشتری را در کنار رضا باشم. از لحظه ای که وارد مشهد شده ام احساس میکنم که او در کنارمه. به همین خاطر اگه کمک کنید تا یک آپارتمان نزدیک منزل شما پیدا کنیم بسیار ممنون میشم.
چای را جلوی آرش میگیرم. سرم پایین است و به سینی زل زده ام.
آرش چای را از سینی برمیدارد و بو میکشد و میگوید: به به ! چه بوی دارچینی!
خاله شهین میگوید: پیشنهاد باران بود. من میخواستم چای معمولی درست کنم. خوشحالم که دوست دارید.
زیر لب میگویم نوش جان و با سرعت از تیر رس نگاه آرش خارج میشوم و به آشپزخانه میروم. نفس حبس شده ام را بیرون میدهم.
خاله شهین مشغول تعارف شیرینی است.
عمو محمد: این جا هم مثل خونه خودتون. چه عجله ای دارید؟
فهیمه خانم: لطف شما که بر ما پوشیده نیست٬ آقا محمد. بلاخره باید یک جایی بگیریم.
- آرش جان چند وقت در ایران هستید؟
- فکر کنم یه 4 ماهی رو بتونم کنار مامان باشم ولی بعد از اون باید به آمریکا برگردم و مدرکمو بگیرم و به دنبال کار باشم.
- در چه رشته ای تحصیل کرده اید؟
- PHD داروسازی دارم
- چه عالی. تو این مدتی هم که ایران هستی میتونی به کارخونه ما بیای که خیلی احساس تنهایی و خستگی نکنی.
- ممنونم. استفاده از تجربیات شما و دکتر شکوهی برای من باعث افتخاره.
دستم را روی قلبم میگذارم و با خودم میگویم: چرا نامنظم میزنی؟ آرش قراره 4 ماه ایران بمونه. اون برای ونوس اومده. مامانش بهونه است. اگه ونوس اونو نپذیره چه خاکی به سرم بریزم؟ تکلیف این دل بی صاحب من چه میشه؟ ونوس روحش هم از این ایمیلها خبر نداره. او حتی رنگ پوست آرشو یادش نیست چه برسه به اینکه خصوصیات اخلاقیش چیه! چه خاکی به سرم بریزم؟ خدایا چکار کنم. تازه دارم به عمق فاجعه |پی میبرم.
صدایی درگوشم می پیچد خاک رس. تا تو باشی که خودتو بی دلیل وارد بازیهای احمقانه و کودکانه کنی.
به دورو برم نگاه میکنم. صدای کودک درونم است.
به سمت کتری میروم تا برای خودم چایی بریزم. حواسم به همه چیز است غیر از داغی کتری. بدون دستگیره دستم را به قوری میبرم. داغی آن مرا به زمان حال می آورد. سوزش عجیبی را در کف دستم احساس میکنم ولی در مقابل سوزش قلبم چیزی نیست. کاش راهی برای بازگشت بود.
میز پذیرایی رو برای نهار میچینم. غذا خورش فسنجان ٬ خوراک مرغ ٬ سوپ جو و پلو ساده داریم غذاهای مورد علاقه آرش که به پیشنهاد من پخته شده است.
فهیمه خانم: آقا محمد فکر میکنید یک آپارتمان 100 تا 120 متری در این حوالی متری چند قیمت میخورد؟
- من اطلاعی در این مورد ندارم ولی حمید رضا چند ماه پیش یکی از طبقات آپارتمانشو فروخته. او بیشتر اطلاع دارد. فکرکنم یکی از واحدهاش هنوز فروش نرفته . میتونید اونو ببینید و اگر خوشتون اومد نگران پولش نباشید. حمید رضا و مریم خانم در حال حاضر شیراز هستند و تا آخر هفته برمیگردند. نگران آپارتمان نباشید من و حمید رضا براتون پیدا میکنیم.
آرش: دکتر شکوهی درکار ساخت و ساز هم هستند؟
- نه. به دلیل آرتروز زانوی مریم خانم سال گذشته خونشونو که دوبلکس بود کوبیدند و سه واحد ساختند. واحد همکف منزل خودشان است و کاملا مستقل. به حیاط راه داره و حدود 240 متر است. 4 واحد دیگر که دردو طبقه بالا میباشد با در دیگری و ازخیابان پشتی باز میشوند. 117متر هستند و هرکدام یک تراس زیبا هم دارد. یکی از واحدها رو فروخته. هفته پیش حمید رضا میگفت تصمیم داره واحد دیگر را هم بفروشه.
عمو رو به من میکند و می پرسد: باران جان ظریف کاری اون واحد تموم شده یا هنوز تکمیل نشده ؟
من: عمو جان من در جریان نیستم. فکرکنم از خود بابا بپرسید بهتر باشه.
به بهانه کشیدن غذاها به آشپزخانه برمیگردم . ضربان قلبم به هزار رسیده است. دستم را روی قفسه سینه ام میگذارم٬ بالا و پایین رفتن آن را حس میکنم. نفسهایم تند و پی درپی شده است. به خودم میگویم آرام٬ آرام! تو هنوزیک ساعت نشده داری خودتو لو میدی. چطور میتونی خودتو 4 ماه نگه داری.
همینطور که برنجها رو تو دیس میکشم با خودم میگویم: اگر فهیمه خانم بخواد با ما همسایه بشه چطوری میتونم در کنار آرش زندگی کنم در حالیکه فرسنگها دور از او هستم؟ چطور این گره کوری راکه به دست خودم بسته ام باز کنم؟
- خاله شهین! غذاها رو کشیدم . میتونید تشریف بیارید
خاله شهین نگاهی به میز نهارخوری می اندازد و به سمتم می آید و با دستش گونه ام را نوازش میکند و میگوید: قوربون دختر کدبانوم بشم. ببخشید اصلا حواسم نبود. همه زحمتها رو دوش تو افتاد.
لبخندی زیبا بر لب مینشانم: خواهش می کنم. کاری نکردم.
آرش نگاهی به غذاها می اندازد و میگوید: خاله شهین دستتون درد نکنه تمام غذاهایی که من دوست داشتم درست کردید.
- خواهش میکنم آرش جان پیشنهاد باران بود. حتی سالاد شیرازی با سس فرانسوی و سس بالزامیک
- چه جالب! سلیقه غذاییمون مثل همه. من عاشق سالاد شیرازی با مخلوط سس فرانسوی و بالزامیک هستم٬ ولی سالاد شیرازی رو با آبغوره و فلفل و نمک میخورند نه با سس. دوستام همه منو به خاطر مخلوط کردن این دو تا سس مسخره میکنند.
- فکر نمیکنم درست باشه کسی رو به خاطر داشتن ذائقه متفاوت از دیگران مسخره کرد. منم این مدل سس رو دوست دارم.
در همین موقع بهاروارد پذیرایی میشود و نگاهی به غذاها می اندازد: باران باز تو غذاهایی که دوست داشتی اُردر دادی. جای ونوس خالی که الان زنگ بزنه به پیتزا فروشی ودوتا پیتزا مخصوص سفارش بده.
اصلا یادم نبود که ونوس فسنجان و مرغ خورشی دوست ندارد. در حالیکه من عاشق فسنجون بودم و در ایمیلهام هم برای آرش نوشته بودم.
هنوز آن ایمیلی که با هم در مورد غذاهای مورد علاقمان نوشتیم یادم می آید. 4 سال پیش بود. یک طومار بلند بالا ازهم دریافت کردیم که در مورد غذاها و تنقلات مورد علاقمان بود. گفته بودم از کله پاچه بدم می آید و به بادام زمینی حساسیت دارم.
او هم نوشته بود مخلوط سس فرانسوی با سس بالزامیک را با سالاد شیرازی دوست دارد که کلی به این حرف خندیده بودم. اهل فست فود نبود.عاشق غذاهای ایرانی بود. پیتزا پپرونی ٬ پیتزای مورد علاقه اش بود. سالاد الویه با کالباس را دوست نداشت. علایق غذاییمون مثل هم بود. هردو فسنجون خورش دلخواهمان بود. عاشق باقلی پلو با ماهیچه بودیم. دوغ را به نوشابه ترجیح میدادیم. واین یک معضل بود که غذاهای مورد علاقه من با ونوس خیلی متفاوت بود.
ونوس عاشق فست فود و غذاهای ایتالیایی و چینی است. خدا را شکر که اوهم کله پاچه دوست ندارد. اگر روزی 4 وعده بهش پیتزا مخصوص میدادند باز هم میخورد.
سنگینی نگاه آرش را روی خودم احساس میکنم. ازعالم هپروت بیرون می آیم و رو به بهارمیکنم وبا نگاهی عصبانی و شاکی از این حرف بی موقع او میگویم: اصلا اینطوری نیست. ونوس هم فسنجون دوست داره. اون دفعه که پیتزا سفارش داد بهم گفت هوس پیتزا کرده وگرنه فسنجون دوست داره. تو هم اگه دوست داری اینجا غذا بخورو گرنه غذاتو تو سینی میذارم و به اتاق برو.
بهار متعجب از این برخورد غیر مترقبه من در مقابل چند جمله ساده اخمی میکند و می گوید: لطفا غذای منو بکش میبرم بالا و تو اتاق میخورم.
......................
بزرگترها غذایشان را خورده اند و به هال پذیرایی رفته اند.
من رو بروی آرش نشسته ام و دستهایم را به زیر چانه ام زده ام و منتظرهستم او غذایش را تمام کند تا ظرفها را جمع کنم. در نامه هایش نوشته بود بسیار پر خور است و میتواند یک بره را یکجا بخورد ولی باور نمیکردم. بلاخره غذایش را تمام کرد.
اضافه غذاها را داخل قابلمه ها برمیگردانم. ظرفهای کثیف را داخل ظرفشویی میگذارم. حضور آرش را در کنارم حس میکنم و بوی ادوکلونش در بینی ام میپیچد.
آرش: میتونم کمکتون کنم؟
قاشقها از دستم به داخل سینک می افتند. به او نگاه میکنم فاصله صورتش با من یک وجب است. گرمای نفسهایش به صورتم میخورد. هجوم خون را درگونه هایم احساس میکنم. حس شیرینی آمیخته با تعجب و ترس مرا فرا گرفته است. با سرعت قاشقها رو جمع میکنم و به سمت ماشین ظرفشویی میروم و آنها را در سبد مخصوصشان میگذارم.
صدایش را از پشت سر میشنوم.
- شما خیلی عوض شدید
با تعجب بهش نگاه میکنم
ادامه میدهد: چیزی که از شما به یاد دارم یک دختر خجالتی و تپل و گوشه گیر بود با رنگ پوستی سبزه و موهای کوتاه پسرانه که فقط از تفریحات کودکانه کتاب خواندن را بلد بود.
- حالا این عوض شدن زشته یا زیبا؟
- هیچ فکر نمیکردم که قدتان به این بلندی و اندامتان به این کشیدگی باشه. رنگ پوستتان هم نشان دهنده هزینه بسیار زیادی است که دکتر شکوهی به سالنهای سولاریوم داده . لخت کردن موهایتان هم که جای خود دارد. بدون در نظر گرفتن رنگ موها و چشمهایتان٬ قیافه و تیپتان کاملا متفاوت از قیافه دخترهای شرقی است. همیشه از سلیقه دخترهای ایرانی در تغییر قیافشان لذت میبرم.
از نوع تعریفش خوشم نیامد بیشتر حالت مسخره کردن داشت تا تحسین کردن. هرچند که او را دوست دارم ولی نباید به او اجازه نمیدهم که هر طور دوست دارد در مورد من قضاوت کند.
در حالیکه گره ای در وسط پیشانیم انداخته بودم به سمتش نگاه میکنم و با لحنی جدی می گویم: خودتان میگویید اون دختر کوچولو. من الان 23 سال سن دارم و قیافه اون دختر کوچولو مربوط به 11 سال پیشه. رنگ پوست و لختی موهایم خدادادیست. از اون دخترهایی نیستم که هر روز به یک سالن آرایشی و مد برم و چهره ام رو عوض کنم هراندازه هم که از قیافه ام ناراضی باشم. کشیدگی قدم هم به پدرم رفته . حتما پدرم را به یاد دارید. دوست ندارم بدون شناختن من در موردم قضاوتهای ناعادلانه بکنید.
- معذرت میخواهم. قصدم توهین به شما نبود.
به آهستگی ازآشپزخانه بیرون میرود. چشمانم به جای گامهایش می ماند. کاملا برایم مسجل شده است که قیافه من مورد پسند او واقع نشده . خودم را مشغول جمع آوری بقیه ظروف میکنم و نزد آنها نمیروم.
آرش و فهیمه خانم در اتاقشان مشغول استراحت هستند. با بهار به منزل میرویم. هرچند که پدر و مادرم تاکید کرده بودند که تنها در منزل نمانیم و به منزل عمو محمد برویم ولی دوست ندارم دیگر آرش را ببینم. برای امروز کافی است. بیش از حد توانم خود داری کرده ام و عذاب کشیده ام. 11 سال خودم را اسیر دنیای توهم و خیال کردم٬ زمان آزادی از اسارت بود.
.........................
دوساعتی میشود که به منزل برگشته ایم. روی تختم دراز کشیده ام و غرق در افکار بی سروته خودم هستم. با صدای زنگ موبایلم به خود می آیم.
روی صفحه نمایش را نگاه میکنم. عکس ونوس است با همان زیبایی و طنازی. هنوز هم دوستش دارم.
- بله
ونوس: باران خودتی؟
- نه روحمه. انتظار داری که گوشیمو جواب بده؟
- باران جون دستم به دامنت.
- چی شده باز که به دست و پام افتادی؟
- مامان زنگ زدو گفت باران خسته بود و به خونشون رفته. شب زودتر به خونه برگرد تا به من کمک کنی.
باران! امشب تولد عسله. قراره همه بچه ها از کوه بریم رستوران برای شام. میتونی به خونه ما بری و به مامان کمک کنی؟ به خدا اگه واسه تولد عسل با بچه ها به رستوران نرم خیلی ناراحت میشه. یادته که اون واسه تولد من سنگ تموم گذاشت. آخر شب هم پوریا خودش منو میرسونه.
- آخه! من ....
- جون ونوس قبول کن دیگه. به خدا جبران میکنم.
- باشه ولی زود بیا خونتون
- اُکی. سی یو. بای ( باشه. میبینمت. خداحافظ)
با بی میلی به طرف کمد لباسهایم میروم. نگاهی به لباسها می اندازم یک تونیک سفید نسبتا گشاد با شلوار جین مشکی برمیدارم. سایه طلایی میزنم و یک خط لب قهوه ای کمرنگ روی لبهای برجسته ام میکشم. موهایم را با کلیپس طلایی از زیر میبندم. یک تکه کوچک از موهایم را از دوطرف بناگوشم رها میکنم. به قول ونوس شبیه پوکاهانتس شده ام.
- بهار!حاضر شو باید بریم خونه عمو محمد.
- ما که اونجا بودیم. گفتی بریم خونمون. من درس دارم باران!
- خب تو خونه باش درستو بخون.
- باشه
به ونوس زنگ بزن و بگو شب سر راه که میاد خونه دنبال تو هم بیاد.
- چشم
- در خونه رو روی ناشناس باز نکنی.
بهار با غیض می گوید: چشم. برو دیگه!
سوار ماشین پراید سفید هاشبکم میشوم. ماشینم را خیلی دوست دارم. هدیه قبولی دانشکده ام است.
منزل عمو محمد نزدیک خونه ما است. 5 دقیقه با ماشین.
زنگ در را فشار میدهم. خدیجه خانم کارگر خانوادگی ما و عمو محمد در را باز میکند. به داخل میروم. هیچکس در سالن پذیرایی نیست.
- سلام. شما هم که اینجایید خدیجه خانم! بقیه کجا هستند؟
- آقا به کارخانه رفته. خانم و فهیمه خانم در آشپزخانه هستند. آقا آرش هم در اتاق استراحت میکنند.
به اتاق ونوس میروم و لباسهایم را عوض میکنم. در این اتاق بهترین خاطره ام را با آرش ثبت کرده بودم. همان روز که به من برنامه word را آموخت.
موهایم را مرتب میکنم و به سالن می آیم. همزمان با ورود من به هال آرش هم از اتاق بیرون می آید. سلامی زیر لب میکند و من هم به همان سردی پاسخش را میدهم.
از دستش ناراحت هستم و دلم گرفته است. شاید هم از دست خودم ناراحت هستم ولی دلم میخواهد تمام دق دلیمو سر او خالی کنم. بدون توجه به حضور او به آشپزخانه میروم و با فهیمه خانم و خاله شهین سلام و احوالپرسی میکنم.
خاله شهین: ببخشید باران جان. اول قرار نبود خدیجه بیاد واسه همین به ونوس زنگ زدم واون هم دومرتبه مزاحم شما شد. وقتی خدیجه اومد به موبایلت زنگ زدم در دسترس نبودی به خونتون هم زنگ زدم بهار گفت راه افتادی.
- خاله جون من و شما که با هم تعارف نداریم. حالا اگه کاری هست بفرمایید.
- نه عزیزم. خدیجه همه چیرو روبه راه کرده. فقط موندم واسه شام چی درست کنم.
فهیمه خانم: شهین جون از ظهر کلی غذا اضافه مونده . اصرافه . همون ها رو میخوریم.
- به هر حال باید یک چیز دیگه هم درست کنم وگرنه محمد صداش در میاد . از طرفی ونوس هم فسنجون دوست نداره.
- خاله شهین. دوست دارید من لازانیا درست کنم؟
- اینطوری زحمتت میشه عزیزم.
- نه خودتون میدونید من آشپزی رو دوست دارم.
- فهیمه جون من بارانو به اندازه ویدا دوست دارم. ماشالله واسه خودش کدبانوی کاملیه. وقتی کنارم هست فکر میکنم ویدا کنارمه. برعکس ونوس که اصلا علاقه ای به امور خونه داری نداره.
- شما لطف دارید خاله جون.
دلم میخواهد یک لازانیا درست کنم با فلفل دلمه ای های درشت چون آرش از فلفل دلمه ای درشت در غذا بدش می آید و رنده شده آن را میپسندد. میخواهم حسابی حالشو به خاطر حرف ظهرش بگیرم.
خاله شهین: پس بذار به خدیجه بگم بیاد کمکت کنه.
آرش: نه خاله شهین من بهشون کمک میکنم
سرم را برمیگردانم. آرش در چارچوب در با نگاهی مهربان وحاکی از شرمندگی به من چشم دوخته است.
دوباره هجوم خون را توی صورتم احساس میکنم.
- نیازی نیست خودم به تنهایی از پسش بر میام.
- من تعارف نمیکنم. از صبح حوصله ام سر رفته .
خاله شهین و فهیمه خانم به هال پذیرایی میروند. دست و دلم در حال لرزیدن است. کم کم دارم جلوی آرش کم میاورم. معادله هایم حسابی بهم خورده بودند و راه حلی برای آنها پیدا نمیکنم.
مواد لازم لازانیا رو از توی فریزر بر میدارم. درحال پوست کردن پیازها هستم. آرش روی صندلی آشپزخانه نشسته است و به من خیره شده . اشکم حسابی در آمده است. چشمانم به پیاز حساسیت دارد.
بوی ادوکلونش را در کنارم حس میکنم.
- پیازها رو بدید من پوست کنم.
در حالیکه اشکهایم روی صورتم جاری شده است بهش نگاه میکنم. باز هم دو چشم آسمانی با نگاهی مهربان.
چاقو و پیاز را به دستش می دهم از کنارش رد می شوم. پشتش به من است. صدایم میکند
- باران خانم!
به سمتش برمیگردم. نگاههایمان در هم قفل میشود.
- من از حرفی که ظهر زدم اصلا قصد توهین به شما رو نداشتم. منظورم این بود ...... میخواستم بگم ..... میخواستم بگم من ازخانمهایی که مرتبا در حال تغییر چهره هستند زیاد خوشم نمیاد که نمیدونم چرا اونطوری عنوان شد. هرچند عقاید شما به من ربطی نداره و شما اختیار دار خودتون هستید. به هر حال من معذرت میخوام.
از حرفش هم خوشحال شدم و هم ناراحت. خوشحال از اینکه ناراحتی من برایش مهم بوده و این کوه غروری که من میشناسم قلبی مهربان در سینه دارد و ناراحت از اینکه خبر ندارد ونوس از آن دسته دخترهایی است که مثل بارباپاپا یکسره در حال عوض شدن است. از رنگ سفید تا برنزه٬ از ابروی کمونی تا شیطونکی٬ ازمدل موی آلمانی کوتاه تا بلند . همه را در طول یکسال میتونی در ونوس ببینی.
- بهتره فراموشش کنیم.
فلفل دلمه ای ها را از توی یخچال بر میدارم. رنده را از هم توی کمد برمیدارم. چشم آرش به فلفل دلمه ای ها مانده است. آنها را میشویم و رنده میکنم. مثل همیشه قلبم به من حکفرمایی کرد و اجازه تلافی نداد. خصوصا حالا که معذرت خواهی کرده است.
آرش: چکار میکنید؟
من: دارم فلفل دلمه ای هارورنده میکنم. مگرشما اینطوری دوست ندارید؟
دستم را روی دهانم میگذارم. این چه سوتی بدی بود من روز اول دادم.
- شما از کجا میدونید که من فلفل دلمه ای رنده شده دوست دارم؟
من در حالیکه سعی میکنم خودم را خیلی عادی جلوه بدهم میگویم: ونوس بهم گفته .
سری تکان میدهد: آها! یادم نبود
ساعت 10 شب است. درست کردن لازانیایها به خیر گذشت و ما در تمام مدت غیر از صحبت در مورد نحوه پخت لازانیا با هم حرفی نزدیم. خاله شهین نگران به ساعت نگاه میکند و به من میگوید ونوس نیامد. دارم کم کم نگران میشم.
- مگر نمیدونید امشب تولد عسله و همگی در رستوران برای شام دعوت هستند.
- نه چیزی بهم نگفت. مگه باران جان شما دعوت نبودید؟
- فکر نمیکنم. چون من هم برای تولدم عسلو دعوت نکرده بودم.
- رویم را به خدیجه خانم میکنم و میگویم: شما میتونید شب به خونه ما بیایید تا من و بهار تنها نباشیم؟
- اگه خانم کاری نداشته باشند من حرفی ندارم.
- باران جان چرا شب اینجا نمیمونید؟
- خاله فردا دانشگاه دارم وسایلهام خونه است.
- باران خانم شما در چه رشته ای تحصیل میکنید؟
- سال سوم روانشناسی بالینی هستم.
- همیشه شخصیت روانشناسها برام جالب بوده.
- تفاوت خاصی با دیگر افراد نمیکنند فقط سعی میکنند در تصمیم گیریها و ارتباطهاشون با دیگران محتاط تر باشند.
موبایلمو از کیفم در میارم و شماره بهار را میگیرم.
- الو بهار. سلام
.....
خدیجه خانم شب با من میاد خونه. به ونوس زنگ بزن نیاد دنبالت. واست شام میاریم.
.........
تا 30: 11 خونه ام.
......
بای
......
همگی دور میز شام نشسته ایم . من فقط با غذایم بازی میکنم. میل به خوردن ندارم. زودتر از بقیه از پشت میز بلند میشوم. آرش در حال تعریف کردن یکی از خاطراتش در موقع خوردن لازانیا در یک رستوران ایتالیایی است. که بارها آن خاطره را در ایمیلش خوانده ام و به آن خندیده ام.
زنگ آیفون زده میشود. بلاخره ونوس خانم تشریف آوردند!
مثل همیشه پر از سرو صدا و هیجان. با سلام بلندی وارد هال میشود. کوله اش را کنار در میگذارد و به سمت فهیمه خانم میرود
ونوس: سلام خاله فهیمه. چقدر خوشحالم از دیدنتون.
ونوس به آغوش خاله فهیمه میرود. به آرش نگاه میکنم لبهایش به علامت تبسم حرکت میکنند و نگاهش هماهنگ با لبانش پر از خنده میشود. برقی که در آن دیدگان دریایی میدرخشد فقط حکایت از عشق دارد چیزی که بارها درچشمانم به دنبال دیدن عکسهای آرش دیده بودم.
ونوس به سمت آرش میچرخد
- آرش خودت هستی؟ وای! چقدر تغییر کردی؟ از دیدنت خوشحالم.
اینهم دومین سوتی.
آرش ابرویش را بالا می اندازد.
ونوس دستش را دراز میکند و آرش دست ونوس را دردست میفشارد نه یک لحظه برای حداقل 30 ثانیه.
با دیدن شور و شعف آرش از حضور ونوس قلبم در تابوت سینه ام به ابدیت سپرده میشود و کشتی عشقم به گل می نشیند. بغضم همه اشک میشود و درون قلبم فرو میریزد.
سراسیمه به اتاق ونوس میروم و اشکهایم را پاک میکنم. چند دقیقه ای در آنجا میمانم. صدای خنده های ونوس و آرش را میشنوم.
صدای برخورد قطرات باران را بر کانال کولر میشنوم. چشمانم را میبندم و به موسیقی باران گوش میدهم. دومرتبه هاله ای از ابر جلوی دیدگانم را می گیرد و نگاهم را مرطوب از نم اشک میکند. ذهنم خالی از هرچیزی است. احساس خفقان میکنم.
احساس ترسی که از با او بودن و بی او بودن بر وجودم سایه انداخته است٬ وحشت را در دلم انباشته میکند.
با صدای خاله شهین به خودم می آیم.
- باران جان! کجایی خاله؟ خدیجه خانم کارش تموم شد.
از اتاق خارج میشوم و از پله ها به اهستگی پایین میروم. چشمم به آرش می افتد که روی مبل راحتی نشسته است و با ونوس صحبت میکند.
برق جادویی نگاهش را میبینم و شراره های آتش عشق را که به سوی ونوس شلیک میکند در حالیکه گدازه های آتش را من در وجودم احساس میکنم. ونوس سرخوش تر و بی خیالتر از همیشه دستش را به دهانش میبرد و خمیازه باندی میکشد. چشمانش پر از خستگی است و صورتش حاکی از بی حوصلگی در برابر آرش. و در تلاش برای فرار از آن همه عشق و علاقه پاک و عمیق که فقط من و آرش از آن اطلاع داشتیم.
نگاه آرش با نگاهم گره میخورد. سرم را میدزدم و به طرف آشپزخانه میروم.
کمی لازانیا برای بهار در ظرفی میکشم. وقتی بیرون می آیم٬ ونوس سرش را به پشت مبل تکیه داده است و آرش هنوز مشغول صحبت با او است.
ونوس نگاهی به من میندازد و میگوید: باران باز که فلفل دلمه ایها رو رنده کرده بودی مزه فلفل دلمه ای اینه که بره زیر دندون و رویش را به آرش میکند و ادامه میدهد: شما هم با من موافقید؟
آرش نگاهی به ونوس می اندازد و نگاهی به من.
ماندن جایز نیست. بلند میگویم همگی خداحافظ. ببخشید زحمت دادیم. خدیجه خانم بجنب که بهار تنها است. و با سرعت خودم را به کوچه می اندازم.


مطالب مشابه :


آرکوپال فرانسه، ۶نفره و ۱۲ نفره

فروشگاه لطیفی - آرکوپال فرانسه، ۶نفره و ۱۲ نفره - فروش عمده آرکوپال فرانسه و امارات و




پارچ و لیوان لومینارک-امپراطور

فروشگاه لوازم خانگی ولیعصر-کرج - پارچ و لیوان لومینارک-امپراطور قیمت: 550000




پارچ و لیوان لومینارک-flame

فروشگاه لوازم خانگی ولیعصر-کرج - پارچ و لیوان لومینارک-flame - لوازم خانگی و صوت وتصویر




سرویس جدید بلور رنگی فرانسه

سایت تخصصی بلور و کریستال ترک باشاباغچه َژابن سوگا فرانسه لومینارک




اینم لیست

سرویس 6 نفره دمه دستی غذا خوری لومینارک




نظر سنجی عروس خانومی!! (4)

راستش خیلی قبل مامانم برام یک سرویس لومینارک با گل آبی خریده بود و میخواست که قیمت: 45000




جاذبه های گردشگری قشم

محصولات jvc ، کن وود ، فارلین ، tdk ، نوکیا، وست پوینت ، کارول، لومینارک قیمت پرچه در قشم




رمان دوست مجازی2

چای دارچینو دم میکنم و در لیوانهای دسته دار بزرگ لومینارک میریزم حوالی متری چند قیمت




برچسب :