رمان آوای بی قراری

مریم _ وقتی از حال رفتی ....همون موقع زنگ در رو زدن و منم که حسابی هول کرده بودم بدون اینکه ببینم کیه آیفون رو برداشتم کمک خواستم . نمی دونم چی شد ، فقط توی یه چشم بهم زدن .....آقای حقیقت تو رو روی دستهاش بلند کرده بود و داشت می برد پایین . تنها کاری که تونستم بکنم این بود که منم دنبالش بدوم بیرون .......
_ صبر کنم ببینم ، این حقیقت دیگه کدوم خریه هااااا؟

مریم _ دختر یه خورده با ادب باش . طرف نشسته توی راهرو ، ممکنه صدات رو بشنوه هاااااا.
_ آی بمیری مریم ...همین جوری وایستادی تا مرد غریبه منو بغل کنه ...می مردی زنگ می زدی اورژانس .
مریم _ خیلی هم دلت بخواد همچین مرد خوش تیپی بغلت کنه . من یکی که حاضرم از حال برم تا بلکه این بیاد و بغلم کنه .
_ حالا این حقیقت کی هست ؟
مریم _ از من می پرسی . آشنای شماست .
_ آشنای من ؟؟؟؟!!!!!
مریم _ خوب مگه تو باهاش تصادف نکرده بودی .
_ ای بمیری مریم ، آبروم رو بردی .....اولا که اون با من تصادف کرد ، دوما اون دم خونه ما چه غلطی می کرد ؟
مریم _ خوب اومده بوده که بگه ماشینت یه دو روز کار داره و برای همین هم یه ماشین دیگه برات آورده بود تا معطل نمونی .
_ بعد تو هم همین جوری منو دادی بغل طرف هاااااان ؟
مریم _ ای بابا ، همچین بغل عاشقانه ای هم که نبود ....فقط یه خورده محکم تو رو چسبونده بود به سینه اش همین . تمام وقت من خودم داشتم نظارت می کردم که یه وقت دست از پا خطا نک....
دستم رو دراز کردم و جعبه دستمال کاغذی رو برداشتم و پرت کردم طرفش .
_ خفه می شی یا نه .
مریم _ این هم خوبی من . بشکنه این دست که نمک نداره . بیا و خوبی کن بعد جوابت رو با جعبه دستمال کاغذی بگیر .....راستی این حقیقت نشسته توی راهرو می خواهد تو رو ببینه .
_ مریم دست بردار تو رو خدا . این دفعه از دست تو غش می کنم ها ....برو یه جوری این مرد رو دست به سرش کن بره اصلا حال ندارم با کسی حرف بزنم . یه وقت دیدی پرت و پلا گفتم و آبروم رفت .
مریم _هیچی نمیشه . بده . طرف هر روز چند بار سر می زنه ببینه حالت چطوره . انگار بدجوری تو گلوش گیر کردی .
_ ببند اون نیشت رو . بپا یه وقت طرف خفه نشه . من لقمه بزرگی هستم و اگه توی گلوی یکی گیر کنم ، خفه اش می کنم . هر چی من هی چیزی نمی گم تو پررو تر می شی .
مریم _ نه خیر ، انگار یه چیزی هم به خانم بدهکار شدیم .بابا طرف لطف کرده تو رو بغل کرده و آورده بیمارستان ، هر روز هم اومده دیدنت .حالا می خواهی یه تشکر خشک و خالی رو ازش دریغ کنی . دور از ادبه خانم محترم .
ضربه ای به در زده شد . مریم بفرمایید گفت و در باز شد . خدایا حالا این رو کجای دلم بزارم . باز این پسره خل و چل پیداش شد . این کار و زندگی نداره که افتاده دنبال من ...
_خوب بزار ببینم حال مریض ما امروز چطوره . آسمان خانم حالتون چطوره ؟.....
با حرص نگاهی بهش کردم و به سردی جوابش رو دادم
_ خوبم دکتر . می تونم امروز برم خونه ؟
سهیل در جواب نگاه سرد من لبخند گرمی زد
_ چرا عجله دارین . صبر کنید اول کاملا حالتون خوب بشه بعد .
سرش کرد توی پرونده من و مریم رو مخاطب قرار داد :
_ نمی خواهید بگین اینبار چه بلایی سر دوستتون آوردین ؟
مریم که دستپاچه شده بود گفت :
_ دکتر من ...من کاری نکردم . خودش از حال رفت .
_ همیشه همین جواب رو می دید . اینبار شرایطشون کمی بدتر از دفعات قبل بود . برای همین هم من چند تا آزمایش براشون نوشتم که انجام داده شد و مشکل خاصی نتونستم پیدا کنم .آسما....
پریدم توی حرفش
_ مقدسی ...لطفا
_ ببخشید ، خانم مقدسی اگر مایل باشید برای اینکه خیالمون راحت بشه یه ام ار ای از سرتونن انجام بدیم هر چند که من هنوز هم معتقد هستم این سرگیجه ها و از حال رفتن ها به خاطر فشار عصبی زیادی که روی شما هست . منتها نمی فهمم دختر شاد و سر حالی مثل شما چرا باید اینقدر عصبی باشه ...
_ ممنون دکتر ، نیازی به ام ار آی نیست . قبلا تمام این آزمایش ها و عکس برداری ها انجام شده . فقط شما کاری کنید که من امشب رو توی بیمارستان نمونم .
_بسیار خوب . هر طور که راحتین.
یه چیزهایی توی پرونده ام نوشت و خواست بره بیرون که ..منصرف شد و برگشت طرف من
_ خانم مقدسی اگه ایرادی نداره می خواهم پرونده پزشکی تون رو مطالعه کنم ، می تونیم اسم بیمارستانی که توش پرونده دارین رو به من بگید یا دکتر معالجتون رو .
خدا ...خدااااااااااا ، آخه دیوانه ، روانی ، خل و چل ....تو چیکار به پرونده پزشکی من داری ....
لبخند تلخی زدم
_ آقای دکتر ، پرونده من توی شهر خودمونه . دکتر معالجم هم همون جا هستن .
دکتر قیافه اش توی هم رفت خانم مقدسی نمی خواهم نگرانتون کنم ولی باز هم توصیه می کنم یه ام ار ای از سرتون انجام بدین . این از حال رفتنها می تونه خطرناک باشه .
_ ممنون دکتر . واقعا از زحماتتون متشکرم . ولی مطمئن باشید مشکلی نیست . قبلا هر جور آزمایش و عکسی که لازم بود انجام شده .
_ و نتیجه ؟
_ باز هم همون بهانه همیشگی دکترها که وقتی کم میارن می چسبن بهش ، اعصاااااب ....
کلمه آخر رو با حرص و کشیده گفتم . سهیل هم دید که نمیشه با من دو کلمه مثل آدم حرف زد سرش رو انداخت پایین و رفت .
زیر چشمی به مریم نگاهی کردم ، داشت ریز ریز می خندید . همیشه کارش همین بود .وقتی من داشتم با یکی حرف می زدم ، مخصوصا اگه طرف پسر بود ، خودش رو قاطی نمی کرد وقتی که طرف رو رد می کردم تازه خانم شروع می کرد به مزه پرونی و سوژه می افتاد دستش که تا شب منو بزاره سر کار و حرصم بده . خداییش اگه مریم نبود ، من این دو سال رو نمی تونستم دوام بیارم . حالا شانس آوردم که رشته ام با مریم یکی نبود وگرنه سر کلاس هم دست از سرم بر نمی داشت .
_ زهر مار...رو آب بخندی ...کجای حرف های ما خنده دار بود ؟
مریم _ راستش رو بخواهی من یه سوالی برام پیش اومده . تو که همیشه پسرهای دور و برت رو می زاری سر کار از اون کاوه خر پول گرفته تا اون فرهنگ بدبخت دهاتی که حرف زدنش رو هم بلد نیست ..... ولی وقتی به دکی جون می رسی نمی دونم چرا اینقدره سگ اخلاق می شی ؟ این مگه با بقیه مردها چه فرقی برات داره ؟ نکنه خودت هم عاشقش شدی و داری از من ، خانم مارپل بزرگ ، مخفی می کنی هااااا؟!!!!!!!!!!
_ من به گور خودم خندیدم که دوباره عاشق بشم . همون یه بار برای خودم و نوه و نتیجه های نداشته ام هم کافیه .
نفسم رو با صدا بیرون دادم و یه اه عمیق کشیدم ...
_ می دونی مریم من دیگه توی این مدت صراف آدم شدم . می تونم دروغ رو از راست تشخیص بدم . سهیل منو دوست داره و من هم این رو خوب می دونم ، پیغام نگاهش رو هم می فهمم . و این دقیقا همون چیزیه که منو ازش دور می کنه . اون فقط برای وقت گذرونی دور بر من نمی پلکه ...اون منو می خواهد ، منم توی این شرایط می دونی که نمی تونم جوابی بهش بدهم .یعنی ...چطور بگم نمی خواهم دیگه دل به کسی ببندم . برای همین هم بهترین راه اینه که بهش بفهمونم که نمی خوامش .
مریم _ آسمان تو قلب مهربونی داری . دنیا که به آخر نرسیده می تونی همه چیز رو دوباره شروع کنی .
_ مریم جان بزار این حرفها باشه برای بعد . خوب بعدا در موردش حرف می زنیم .
مریم _ البته که در موردش حرف می زنیم . باید همه چیز رو برام تعریف کنی . از اول اولش .قول بده زود باش یاالله ....
لبخندی زدم . یه دفعه یاد مادر مریم افتادم .
_ مریم ، مادرت رو عمل کردن یا نه ؟
غم توی نگاهش نشست و سرش رو به علامت نه تکون داد .
_ همین الان میری خونه و از جایی که می گم کارت بانکی منو میاری . بعدش هم شماره حساب پدرت رو می گیری و میری از همین خودپرداز کنار بیمارستان 20 میلیون از حساب من انتقال می دی به حساب پدرت . بهش بگو هر وقت که داشت پس بده من الان نیازی ندارم . فردا صبح هم مادرت رو بیارن مشهد و توی بیمارستان بستری کنن.
برق خوشحالی رو توی نگاه مریم یه وضوح می دیدم .
مریم _ وای آسمان با این کارت ، تا عمر دارم مدیونتم به خدا . ولی یاد باشه ها قول دادی که همه ماجرا رو برام تعریف کنی .
_ اولا من قولی به شما ندادم . در ثانی من این کار رو مجانی انجام نمی دهم که . شما باید تا 3 ماه برام از اون غذاهای خوشمزه ات بپزی . دیگه از هر چی غذای بیرونه حالم بهم میخوره .
_ غلط کردی . مگه من آشپزتم . برو بگو دکی جونت برات یه آشپز استخدام کنه . بمیرم هم به این خفت تن نمی دم ...
مریم می گفت و من با خنده داشتم نگاهش می کردم . اگه مریم رو نداشتم چیکار می کردم . ما هم چنان داشتیم تو سرو کله هم می زدیم ولی غافل از اینکه یکی پشت در وایستاده که تموم حرف های ما رو شنیده ..... .
تقه ای به در خورد و در باز شد . مریم زود خودش رو جمع و جور کرد و سلام گفت .بعد هم به سمت من برگشت .
_ آسمان ، ایشون آقای حقیقت هستند . خیلی به ما لطف کردن و کمک کردن که تو رو برسونم بیمارستان . این چند روز مدام در رفت و آمد بودند . خلاصه کلی تو دردسر افتادن .
توی اون لحظه دلم می خواست یه داد بلند بزنم و بگم ...بابا دست از سرم بردارین بزارین به حال خودم بمیرم ....مجبورن یه لبخند بی حال و زورگی به روش زدم . _ از زحماتتون متشکرم آقای حقیقت . امیدوارم بتونم جبران کنم .
حقیقت به تختم نزدیکتر شد و با مهربونی گفت :

_ کاری نکردم .وظیفه ام بود . اگه من براتون دردسر درست نمی کردم و ماشینتون رو به اون روز نمی انداختم احتمالا شما الان سالم و سرحال توی خونتون بودید .
ایششششششش آدم احمق ، فکر می کنه من از تصادف ترسیدم و شوکه شدم . مردیکه مگه دفعه اولم بود که پشت فرمون می نشستم یا مگه دفعه اولم بود تصادف می کردم . یه حالی من از تو بگیرم که تو کتاب رکوردهای گینس بنویسن این حال گیری رو . حالا ببین .
قری به سر و گردنم دادم و زیر چشمی نگاهی بهش کردم . درست زل زده بود به من .
_ آقای حقیقت همش که تقصیر شما نبوده . من هم مقصر بودم . به هر حال این اتفاق رو باید به فال نیک بگیریم . راستی چه خبر از ماشینم ؟
وقتی داشتم اون حرفها رو می زدم حسابی خر کیف شده بود و دیگه چیزی نمونده بود از خوشی بره فضا ..ولی با جمله آخرم مثل بادکنک بادش خالی شد . مردیکه چشم چرون تو هم مثل بقیه مردها فقط دنبال این هستی که تا یه دختر میبینی خوش بگذرونی باهاش .ولی بد جایی اومدی آقا دزد ناشی به کاهدون زدی .....
حقیقت – ماشینتون آماده است . تو پارکینگ خونه منه . هر وقت که شما امر بفرمایید من میارم خدمتتون .
نه ، زیاد هم ناشی نیست ...... بازی رو شروع کردی پس منتظر عواقبش هم باش .
_ ممنون . واقعا متشکرم . حالا فعلا باشه ببینم کی مرخص می شوم .
مریم نگاهی به ساعتش کرد و از حقیقت پرسید :
مریم – آقای حقیقت من باید یه سر برم خونه و برگردم . میدونم پر روییه ولی اگه براتون امکان داره یه چند دقیقه پیش آسمان بمونید تا من برم و برگردم .
حقیقت _ البته . کار خاصی ندارم .شما با خیال راحت برید و برگردید . نه اصلا نمی خواهد برگردید ، شما برید استراحت کنید آخر شب میاید .
مریم _ نه نیاز به استراحت نیست . از خیر سر دوست خر پولمون یه اتاق خصوصی گرفتیم و می بینید که تخت اضافی هم برای همراه داره . این که کلا خواب بود منم شبها می گرفتم تخت می خوابیدم .
_ مریم این حرفها چیه می زنی . شما با خیال راحت برو و برگرد من که حالم خوبه نیازی نیست کسی پیشم بمونه .
مریم با شیطنت لبخندی به من زد .
مریم _ راستش آقای حقیقت من به این دختر اعتماد ندارم . هنوز حالش خوب نشده تا من از بیمارستان برم بیرون بلند میشه جل و پلاسش رو جمع می کنه و راه میوفته میاد خونه . انوقت دیدین قبل از من رسیده خونه .
از قیافه حقیقت مشخص بود که به زور داره جلوی خنده اش رو می گیره .چش غره ای به مریم اومدم تا حساب کار بیاد دستش .
مریم _ وای وای انکار اوضاع خرابه .من برم تا این مادر فولادزره یه دست کتک بهم نزده .
مریم بدون اینکه منتظر جوابی بشه از اتاق پرید بیرون . تا به صورت حقیقت نگاه کردم ، دو تامون با هم زدیم زیر خنده ....
_ واقعا معذرت می خواهم آقای حقیقت . مریم یه خورده زیادی شوخه و زیاد چرت و پرت میگه .
حقیقت _ همیشه اینقدر سر به سر شما می زاره ؟
_ بله . تنها دوست نزدیکه که دارم . توی این شرایط نعمتیه برای خودش .
حقیقت _ آه ببخشید من اصلا خودم رو درست و حسابی معرفی نکردم . من امیر حقیقت هستم . و لطفا اینقدر به من نگید آقای حقیقت ، به نظرم یه جورهایی سنگین میاد .
اهووووووووووووم پس که اینطور ، بگم امیر جون چطوره ؟ پسره سوسول چایی نخورده پسر خاله شونده ...... وای که چی گفتم ..
_ از آشنایی با شما خوشحالم . منم آسمان مقدسی هستم .
امیر _ ببخشید اگه من بپرسم ، تنها زندگی می کنید یا نه ؟ ، فضولی میشه اونوقت ؟
یکی از اون لبخندهای پسر کش رو زدم.
_ البته که نه . خوب بلاخره شما هم حق دارین باید بدونین با چه جور ادمی تصادف کردین دیگه .
داشت ریز ریز می خندید . حالت صورتش و خنده هاش منو یاد یکی می انداخت ولی کی ....
ادامه دادم
_ من و مریم دانشجو هستیم و با هم همخونه ایم .
امیر _ چه رشته ای ؟
_ من کتابداری می خونم و مریم هم علوم تربیتی امیر _ چه جالب . رشته تون که هیچ سنخیتی با هم نداره پس چطور شما دو نفر با هم آشنا شدید ؟
_ راستش توی خوابگاه با هم آشنا شدیم . من زیاد نتونستم محیط خوابگاه رو تحمل کنم و مریم هم با هم اتاقی هاش مشکل داشت یعنی اونها با مریم مشکل داشتن . خیلی سعی کردیم که دوام بیاریم ولی نشد . مخصوصا مریم خیلی به این در و اون در زد تا شاید حداقل بتونه اتاقش رو عوض کنه ولی موفق نشد . این بود که ما هم دو تایی از خوابگاه زدیم بیرون .

امیر _ ترم چندم هستین ؟
_ ترم چهار .البته دیگه چیز زیادی از این ترم نمونده . ماه دیگه امتحانات شروع میشه .
امیر خنده ای کرد
امیر _ و شما هم که خیلی درسخون و زرنگ ، دیگه از حالا شب و روز دارین درس می خونین درسته ؟
_ البته که نه . مگه خلم خودم رو با درس خفه کنم . بین من و اونهایی که نمره بالا می گیرن ، موقع فارغ التحصیلی چه فرقی هست .
به وضوح مشخص بود که از جواب صریح من تعجب کرده .
_ خوب من تمام اطلاعات مربوط به خودم رو دادم ، حالا نوبت شماست .من هیچی در مورد شما نمی دونم .
امیر _ خوب من که خودم رو معرفی کردم .
_ درسته ولی این امیر آقای حقیقت ما شغلشون چیه ؟ تحصیلاتشون چقدره ؟ و الی آخر
امیر _ بله ، بله ، ببخشید من فراموش کرده بودم . یعنی تقصیر من نیست هر کسی شما رو ببینه دیگه همه چی یادش میره . من وکیل هستم . این هم کارتم .
کارتی رو به طرف دراز کرد .
امیر _ خلاصه اگه قتلی ، چیزی انجام داده بودین من در خدمتم .
خندیدم و این باعث شد که امیر هم بخنده .
_ چه جالب . قتل ....فکرش رو بکنین من توی یکی از این کل کل ها در اوج عصبانیت این مریم رو با دستهای خودم خفه بکنم و اونوقت نصفه شب بارانی به شما زنگ بزنم و بگم وکیل جون به دادم برس ، بیا زود کمک کن این جنازه رو سر به نیست کنیم ...
با هیجان داشتم این ماجرا رو تعریف می کردم و امیر هم داشت غش غش می خندید ...وای چقدر حرکاتش و خنده هاش برام اشناس ....بی هوا پریدم وسط خنده هاش و گفتم :
_ می دونید حرکات و طرز رفتار و خنده های شما خیلی برام آشناست ...شما خواهر دارید ؟
امیر که از تغییر ناگهانی موضوع تعجب کرده بود گفت :
_ بله خواهر دارم . اونم دو تا . چطور مگه ؟
_ هیچی میگم شاید من خواهر های شما رو دیده باشم و یا کسی که به شما شبیه باشه البته از نظر قیافه زیاد نه ولی .....
امیر _ شاید شما رو یاد یکی از دوست پسرهاتون می اندازم ...
خنده بلندی کردم
_ شاید ، البته این هم نظریه .
کاملا حالش گرفته شد و قیافه اش رفت تو هم . فکر می کرد مثل این دختر های پاستوریزه الان براش هزار تا قسم و آیه می یارم که نه به خدا من توی تمام عمرم کلمه پسر رو ننوشتم چه برسه به داشتن دوست پسر .....هه هه هه......
امیر _ شما واقعا دختر جالبی هستین . آدم رو با حرفهاتون شوکه می کنید .
_ به زبون ساده تر میشه ، شما ...
امیر _ لطفا ، بدون فکر قضاوت نکنید .
مریم بدون در زدن وارد شد و سلام بلندی کرد . سکوت کردم و جوابی بهش ندادم . پسره احمق به من میگه دلقک ، دلقک خودی و هفت جد و آبادت ...
امیر _ ببخشید خانمها من دیگه باید برم . فردا صبح میام تا کارهای ترخیص رو انجام بدهم و شما رو برسونم خونه .
_ نیازی نیست . به اندازه کافی به شما زحمت دادیم . خودمون ترتیب کارها رو می دیم .
امیر همین طور که داشت می رفت به سمت در گفت :
امیر _ فردا صبح می بینمتون خانمها . شب بخیر .  چیه ؟ آدم ندیدی ؟ چرا اینجوری زل زدی به من ؟
مریم _ آدم دیدم اون هم خیلی زیاد ولی هاپوی خوشگل و ملوس ندیده بودم که اون هم دارم نگاهش می کنم .

_ مریم امروز سر به سر من نزار .اصلا حال شوخی ندارم .
مریم سری تکون داد و سکوت کرد .چند دقیقه گذشت و این من بودم که سکوت رو شکستم . یه جورهایی این سکوت اذیتم می کرد .
_ مریم با پدرت صحبت کردی ؟ مادرت رو کی میارن ؟
_....
_ مریم ، با توام ها . با دیوار که حرف نمی زنم .
مریم _ تو که تحمل دو دقیقه خفه شدن منو نداری ، چرا ادای وحشی ها رو در میاری ؟
_ ببخشید . باور کن سرم درد می کنه .
مریم _ منم گوش مخملی زود باور می کنم دیگه . بگو و بخنددت با دیگرونه به ما که می رسی حال ندارم ، سر به سرم نزار ، شوخی نکن ....
_ مریم من که گفتم ببخشید . یه لحظه نتونستم خودم رو کنترل کنم .
مریم _ ااااا.... پس چرا وقتی این ژیگول پسرها دور و برت هستن می تونی خودت رو کنترل کنی و نیشت رو تا آخرش باز می زاری و حتی میشه دندان هاتم شمرد . ولی من بیچاره که تمام سعی ام اینه که تو رو از این حال و هوا بیرون بیارم فقط باید عصبانیتت نصیبم بشه ها ؟ چرا ؟
مریم حق داشت . من همیشه وقتی پام رو از خونه میزاشتم بیرون آدم دیگه ای می شدم . ولی توی خونه سرم به کار خودم بود و اگه مریم سربه سرم نمی گذاشت فقط سکوت می کردم . بیشتر شبها هم که بیدار بودم و بی خوابی های عصبی داشتم . همیشه وقتی تنها می شدم فکر و خیال گذشته می اومد سراغم . سعی می کردم در طول روز آنقدر خودم رو خسته کنم که وقتی سرم رو گذاشتم روی بالش از خستگی از حال برم ولی باز هم فایده نداشت .
******
مریم خودش رو روی مبل پرت کرد و با صدای کلفتی گفت :
_ ای ضعیفه کجایی ؟ یه چایی برای من بردار بیار ببینم . اگه خوش رنگ نباشه سیاه و کبودت می کنم ها.
با خنده به اپن تکیه داده بودم و داشتم نگاش می کردم . واقعا داشتن مریم به عنوان یه دوست نعمت بزرگی بود . توی این دو هفته اتفاقهای زیادی افتاده بود . مامان و بابای مریم چند ساعت پیش برگشتند خونشون . خوشبختانه عمل مادرش موفقیت آمیز بود . 10 روز توی بیمارستان بستری بود و بعدش هم آوردیمش خونه . مریم کلی نگرانی کشید . مدام دعا می کرد و نماز می خواند . توی این مدت با امیر تماس تلفنی داشتم . مدام بهم زنگ می زد . چند باری هم باهاش رفتیم بیرون برای نهار . دیگه ...دیگه ...اهان با کاوه هم دعوا شد و حسابی بحث کردیم . منو دیده بود که یه خیابون بالاتر دارم سوار ماشین امیر می شم . منم بهش گفتم به اون چه ربطی داره . مگه وکیل وصی منه . از اولش هم از این پسره زیاد خوشم نمی اومد . خیلی بی مزه بود .
مریم _ آهااااااای ضعیفه ، مثل اینکه از دیروز تا حالا کتک نخوردی پررو شدی . گفتم این چایی من کو ....
با یه حالت نمایشی مشتش رو کوبید روی میز .
_ چه خبرته خونه رو گذاشتی رو سرت . اگه چایی می خواهی خودت برو بیار مگه من کلفتت هستم . با هزار امید و آرزو اومدم توی این خونه . گفتم که یکی پیدا شده بلکه منو خوشبخت کنه از صبح تا شب همه کارها رو بکنه . مگه قول نداده بودی برام چایی می یاری و نهار رو هم می پزی ......
مریم _ خوبه ، خوبه .... غلط کردم بابا یه چایی خواستم . اصلا می رم برای خودم یه قهوه درست می کنم .
جلوی در آشپزخونه رسیده بود که برگشت طرفم :
مریم _ خانم محترم شما هم میل دارین یا به کلاستون نمی خوره ها ؟
خندیدم و مریم با حرص و عصبانیت ساختگی رفت توی آشپزخونه .
چند دقیقه یعد با یه سینی اومد و نشست روبروم .
مریم _ ببین آسمان الان دو هفته بیشتره که منو حسابی گذاشتی سر کار . میشینی مثل بچه آدم همه چی رو برام تعریف می کنی . بابا مردم از کنجکاوی آخه .
_ روتو برم بشر ، خوبه حالا این مدت حسابی سرت شلوغ بود . اصلا تو خونه بودی که من برات چیزی بگم یا نه .
مریم _ بودم یا نبودم فرقی نمی کنه . مهم اینه که الان اینجام و منتظر شنیدن ماجرا .
خواستم مخالفت کنم که مریم پیشدسی کرد
مریم _ به خدا اگه بخوای ادا در بیاری که چه می دونم نمیشه و نمی تونم و مریضم و از این جور چیزها با همین لنگه دمپایی انقدر می زنم توی سرت که ضربه مغزی بشی بلکه دل و رودت به درد چند تا جوان بخوره .
دستش رو برد سمت پاش و دمپایی اش رو دراورد گرفت بالای سر من و آماده زدن شد .
_ چرا می زنی ؟ خیلی خوب مظلوم گیر آوردی ؟ قبل اینکه بری بیمارستان بمونی پیش مامانت اینجوری نبودی . دست بزن نداشتی . توی اون بیمارستان چی به خوردت دادن که هار شدی ؟
مریم _ حیف که لازمه برام حرف بزنی وگرنه چنان با این دمپایی می زدم تو سرت که به قول معروف برق از کله ات بپره . بدو شروع کن که حسابی توی خماری موندم
_ اه ، پس بگو . خانم فضولیش گل کرده .
مریم _ جون تو فشار فضولی خونم شدیدا افتاده پایین . دارم می میرم از فضولی . و من گفتم . بعد از سالها دوباره همه چیز رو مرور کردم . برام خیلی سخت بود ولی باید باهاش کنار می اومدم . این هم بخشی از زندگی من بود و من نمی تونستم ازش فرار کنم .مریم ساکت نشسته بود و گوش می کرد .....
سرم رو گذاشتم روی پاهام که توی شکمم جمع کرده بودم و هق هق گریه ام بلند شد . مریم اومد سمت من دستش رو گذاشت پشتم و آروم گفت:

_ آسمان بسه دیگه خودت رو اینقدر اذیت نکن . آسمان ....آسمان
احساس کردم که از کنارم بلند شد . چند ثانیه بعد یه لیوان آب به طرفم دراز کرد
مریم _ آسمان بخور . زود باش دیگه . جای حساس ماجرا ول کردی داری گریه می کنی . آنقدر فشار فضولیم بالا رفته که اگه همین الان ادامه ندی ها سکته رو زدم .
میون گریه ، به خنده افتادم .
مریم _ خندیدی ، خندیدی . خودم دیدم برام من فیلم بازی نکن . بلند شو بریم به حساب تو یه شام خوب میل کنیم و بیاییم بقیه جریان رو تعریف کن .
با صدایی که از گریه دو رگه شده بود گفتم :
_ من چیزی میل ندارم . می خواهم بخوابم . بقیه اش هم بمونه برای فردا .
مریم _ مگه مردم علافه شمان خانم . بمونه برای فردا . الان خودت میری می گیری تخت می خوابی ، آنوقت من بیچاره باید تا صبح دور خودم بچرخم و سر جام هی ول ول بخورم که چی .....
_ مریم باور کن دیگه نمی تونم . سرم داره از درد منفجر میشه . بزار برم کمی بخوابم .
مریم دیگه اصراری نکرد و من با یه لیوان آب افتان و خیزان رفتم سمت اتاقم . یه آرام بخش قوی خوردم و دراز کشیدم . چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که مریم سرش رو کرد توی اتاق .
مریم _ آسمان ، عزیزم ، می تونم بیام پیشت .
وقتی دید جوابی نمی دهم در رو باز کرد و اومد داخل اتاق .
مریم _ آسمان من امشب هوس کردم پیش تو بخوابم . منو که از اتاقت بیرون نمی کنی ؟
می دونستم نگرانه که اتفاقی برام بیفته یا اینکه حالم بد بشه .
_ پاشو برو توی اتاقت بخواب بزار منم یه چند دقیقه استراحت کنم .
مریم _ نمیشه باور کن . اصلا راه نداره . من امشب اینجا می خوابم . شما هم میگیری می خوابی تا فردا صبح سرحال بلند بشی . راستی به این شرط میزارم بخوابی که قول بدی فردا عکسهای قدیمی ات رو هم نشونم بدی .
دیگه نایی برای جواب دادن نداشتم . سکوت کردم و چشمهامو بستم . فکر کرد خوابیدم . اون هم آروم طرف دیگه تخت بزرگ من گرفت خوابید . خیلی زود صدای خر و پفش بلند شد . سرم به شدت درد می کرد و باعث می شد حالت تهوع داشته باشم . بعد از مدتی یه آرام بخش دیگه هم خوردم و دیگه هیچی نفهمیدم .
مریم یه بار دیگه عکس منو بالا و پایین برد .
مریم _ می گم این اثر هنری سبکش چیه ؟ پست مدرنیز یا نه بیشتر به کلاسیک می خوره یا شاید هم معماری مدرنه ؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!
_ کدوم رو می گی ؟ اون گلدونه رو که پشت سرمه ؟
مریم بی توجه به سوال من همچنان داشت عکس رو زیر و رو می کرد . صبح کله سحر با کلی داد و بیداد منو بیدار کرده بود و نشونده بود جلوش که بقیه ماجرا رو براش تعریف کنم .مریم فریاد زد :
مریم _ پیدا کردم . این بیشتر شبیه برج ایفله .
_ برج ایفل ؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
مریم _ آره دیگه اگه خوب دقت کنی می بینی که چقدر دقیق شبیه برج ایفله .
سرم رو با تعجب به طرف عکس دراز کردم
_ چی رو می گی تو ؟ مریم _ می گم چه بلایی سر این بینی خوشگلت آوردی که اینجوری زشت و بی قواره شده هان ؟
_ مریم می کشمت اگه به بینی من توهین کنی ها . بینی به این خوشگلی . یکی از بهترین جراح پلاستیک برام عملش کرد.
مریم _ فقط بینی تو عمل کردی ؟
_ نه ، یه دستی به چونه ام هم کشیدن و پف های زیر چشم ام رو برداشتن . همین .
مریم _ همین ، می گم اگه چشم و چال اضافی هم می خوای بیا مال منو بده بکارن تو صورتت . دیگه چی مونده که دست کاری نکرده باشن .اما خداییش بینی ات خیلی ضایع بود ها...اوه اوه این چونه رو نگاه شبیه این فرعون ها که یه چیزی از چونه شون اویزون می کردن .
_ بسه دیگه ، بده من اون عکس رو ،به اندازه کافی دید زدی .
مریم _ نه ، یه دقیقه صبر کن . جون من نگاه کن ، این ابرو ها رو ببین . شبیه نون تافتونه . وای خدایا هیکل رو ببین . درست شبیه گلابیه . آسمان جون من چیکار کردی اینقدر خوش هیکل شدی ؟ درست شبیه باربی شدی . نکنه اونم عملیه هان ؟
_ نه دیگه اون رو عمل نکردم . به لطف یه نامرد اینطوری شد . می خواهی دستورش رو بهت بدم . مواد لازم برای باربی شدن ، یه کمی عشق و عاشقی ، یه عدد نامرد ، یه چند ماه بستری شدن تو بیمارستان و فقط با سرم زنده موندن .
مریم _ اوف ، اوف ....نه عزیزم من میل ندارم . من همین جوری خیلی هم خوش اندام هستم .ولی یه چیزی میگم ناراحت نشی ها ، این پسر بیچاره بخت برگشته حق داشته بزاره و در بره .حتما بعد از عقد که خوب تو رو دید زده ، تازه فهمیده چه بلایی سرش اومده و فرار رو برقرار ترجیح داده ....
یه لبخند تلخ جواب مریم بود .
مریم _ از حرفم ناراحت شدی ؟ باور کن شوخی کردم . همه چیز که به قیافه خوشگل نیست . تو از اون موقع خیلی فرق کردی ، از نظر قیافه آدم دیگه ای شدی ولی باطنت هنوز هم همونه . دختر مهربون و پاک و ساده ای که عاشق یه مرد شد . اون اگه عقل داشت این رو می دید ، باطنت رو نه ظاهر رو .
_ درسته .....ولی دیگه فکر کردن به رفتنش ناراحتم نمی کنه . چیزی که داره عذابم میده و باعث میشه زجر بکشم اینه که چرا رفت ؟
مریم _ ول کن تو رو خدا ، زود باش بقیه اش رو تعریف کن مردم از کنجکاوی ......

وقتی بلاخره از بیمارستان مرخص شدم و برگشتم خونه ، اواخر مهرماه بود . هنوز یه حالت بهت زده داشتم و با کسی حرف نمی زدم . تمام وقت روی تختم می نشستم و به یه جا خیره می شدم . پدر و مادرم سعی می کردن منو از اون اتاق بکشن بیرون ولی من مقاومت می کردم . یکی دو هفته ای هوامو داشتن ولی بعدش دوباره همون آش و همون کاسه .
بابا سعی داشت از زیر زبونم بکشه که محتویات اون نامه کجاست . من فقط به صورتش زل زده بودم و چیزی نمی گفتم . مطمئنم اگه توی اون اوضاع و احوال روحی نبودم هر بار یه فصل کتک حسابی ازش می خوردم . می دیدم که از عصبانیت رگ های گردنش برجسته می شن ولی باور کن نمی تونستم ،حتی قادر نبودم دهنم رو باز کنم و یه کلمه در این مورد حرف بزنم . انگار که لال مونی گرفته باشم .
هفته ای یک بار با دکترم ملاقات داشتم . اون بیشتر گوش می کرد تا اینکه حرف بزنه و این آرومم می کرد . تنها کسی بود که باهاش حرف می زدم . بابا از دستم حسابی عصبانی بود . خیلی با عمو هام دنبال غلامرضا گشتن ولی فایده ای نداشت ، یه قطره آب شده بود و رفته بود توی زمین . این اوضاع دو ماه ادامه داشت تا اینکه اون شب ....
یه شب پاییزی خیلی سرد ، فکر کنم برف هم اومده بود . سرم به شدت درد می کرد . خانم دکتر می گفت دردهای عصبی هستن و بهتره به جای دارو ،سعی کنم که فکرم رو به چیز دیگه ای بدهم . مامان اومد سراغم و من ازش یه آرام بخش خواستم و


مطالب مشابه :


مشتری مداری

آوای پرستار سلامت - مشتری مداری - ۞الذین یستمعون القول فیتبعون احسنه اولئک الذین هداهم الله




احترام به نیاز مشتری در صنایع خودرو سازی آلمان

آوای مهر و سکوت - احترام به نیاز مشتری در صنایع خودرو سازی آلمان -




گسترش عملکرد کیفیت (QFD)

گسترش عملکرد کیفیت qfd. qfd یک روش ممتاز شنیدن آوای مشتری توسط شرکتها می باشد. گردآورنده




رضایت مشتری ، رمز بقای سازمانها در کسب و کار رقابتی

رضایت مشتری چه اثر در کسب و کار شده و برای آگاهی از سردرون مشتری باید به آوای او گوش




رضایت مشتری ، رمز بقای سازمانها در کسب و کار رقابتی

دیگر عصر " از ظن خود یار مشتری شدن " سپری شده و برای آگاهی از سردرون مشتری باید به آوای او گوش




انواع نژاد قرقاول

آوای پرندگان - انواع نژاد قرقاول - معرفی و فروش انواع پرندگان زینتی و شکاری




تعریف رضایت مشتری

مهارت های مدیریتی Management skills - تعریف رضایت مشتری - Skills management is the practice of understanding, developing and deploying




سیاره مشتری

نجوم شناسی - سیاره مشتری - یافتن حقیقت علم ( گروه فیزیک کوانتوم) - نجوم آوای یوسف




بازی تراول آقنسی Travel_Agency

آوای خاک - بازی همکاران خود درخواست مشتری را حاضر کنیید و در هنگام دادن محصول به مشتری از




o قوانین پنج گانه پاسخ دادن به سوالات مطرح شده از سوی مشتری احتمالی

شنتیای رشت - o قوانین پنج گانه پاسخ دادن به سوالات مطرح شده از سوی مشتری احتمالی - ==>>> ما




برچسب :