رمان ستاره ای که ستاره بود21

از اتاقش اومدم بیرون... بغض داشت خفه ام می کرد... لعنتی... چرا راستشو نمی گی... چرا حقیقت رو بهش نگفتی... مثل دیوونه ها تو راهرو راه می رفتم و با خودم حرف می زدم... چطوری باید از پسرم جدا می شدم...!
سپهر و عمو عباس تو اتاق پیش سهیل بودن... نگام که بهش افتاد حالم بدتر شد... پسری که حتی یه ثانیه هم از خودم دورش نکرده بودم... حالا باید برای همیشه ازش جدا می شدم... رفتم جلو و ناخودآگاه بغلش کردم... انقدر تو بغلم فشارش دادم که گفت: مامانی ... دارم خفه می شم...!
از خودم جداش کردم و صورتشو غرق بوسه کردم... حتی عمو و سپهر هم از این کارام تعجب کرده بودن...
دستشو گرفتم و از اتاق اومدیم بیرون که صدای سهیل رو شنیدم: با من خداحافظی نمی کنی پسرم...! سهیلِ کوچیک من دستمو ول کرد و رفت سمت پدرش... مثل آدم بزرگها دستشو دراز کرد و باهاش دست داد...
پدرش هم کنار پاش نشست و گفت: اجازه می دی گاهی بیام و بهت سربزنم...!
پسرم نگاهی به من کرد.. .سرمو تکون دادم اونم به پدرش گفت: آره... بابا... هنوزم ... میتونم بهت بگم بابا...؟!
سهیل اونو تو بغلش کشید و گفت: البته که می تونی... همیشه بهم بگو بابا ...!
عمو و سپهر از دیدن این صحنه منقلب شده بودن ولی من فقط به این فکر می کردم که چطور به زندگی ام بدون پسرم ادامه بدم... سهیل تا کنار ماشین باهامون اومد و دست پسرمون رو گرفته بود... بالاخره ازش دل کن دو راه افتادیم... خدا رو شکر حال پسرم خوبِ خوب شده بود... عملی که توش فقط 30% شانس زنده موندن داشت...!
اون به کمک پدرش با اون 70% خطر مبارزه کرد و پیروز شد... تو اتاق چشمش به قاب عکس افتاد... قابی که آخرین کار دستم بود و برای تولد پدرش درست کرده بودم... عکس خودشو توش گذاشته بودم... گفت: این عکس خیلی قشنگه...!
لبخندی زدم و گفتم: خب پسر من خوشگل ترینه دیگه!
گفت: نه مامانی... دورش رو می گم...
رفتم کنار قاب و آروم گفتم: این یه روزی باید به عزیزترین کسم می رسید!
صدامو شنید پرسید: چی می گی مامان؟!
آهی کشیدم و گفتم: هیچی پسرم.. گفتم اینو من درست کردم... و عکس تو اونو قشنگ تر کرده...
چند روزی از برگشتن سهیل می گذشت.. اون روز می خواستم ببرمش شهر بازی که صدای زنگ در رو شنیدم... از تو حیاط گفتم: زود باش پسرم... من منتظرم ... !
درو که باز کردم پشتش... سهیل بود...! بعد از هفت سال اومده بود خونه مون... سعی کردم خودمو بر خلاف درونم خیلی خونسرد نشون بدم و دعوتش کردم داخل ... !
گفت: اگه اجازه بدی اومدم سهیل رو ببینم...
همین موقع پسرمون از اتاق اومد بیرون و با دیدن عمو دکترش... یا نه.. باباش با ذوق گفت: سلام عمو... بابـــــا...!
سهیل هم دستاشو باز کرد و گفت: سلام عزیزم... دلم برات خیلی تنگ شده بود...!
پسرم دوید اومد تو بغلش ... گفت: منم دلم تنگ شده بود... می خوای باهامون بیای شهر بازی...؟!
سهیل نگاهی بهم کرد و گفت: داشتین می رفتین بیرون؟
سرمو تکون دادم که پسرم گفت: تو هم بیا بابا... مامان می شه بابا هم بیاد...
هر دو تا سهیل داشتن نگام می کردن... گفتم: اگه ... کاری نداری... و دوست داری... می تونی باهاش بری!
بلند شد و گفت: تو... نمیای؟!
آروم گفتم: نه... اون باید به تو عادت کنه... تنها باشین بهتره... منم... مهمون دارم!
خواست چیزی بپرسه که در حیاط به صدا دراومد... رفتم بازش کردم و با تعجب به آدم های پشت سرش نگاه کردم... حاج رضا، سید فاطمه و آقا مصطفی... تعارفشان کردم بیان تو... پسرم از دیدن اونا با خوشحالی رفت سمتشون و بغلشون کرد... سید فاطمه و حاج رضا از اینکه پسرم رو سالم و سلامت می دیدن خیلی خوشحال بودن...
سهیل همونجا ایستاده بود و به ما نگاه می کرد.. تو نگاش یه جور خشم رو دیدم... با اینکه به دروغ گفته بودم مهمون دارم ولی ... اونارو به هم معرفی کردم: ایشون دکتر سعادت هستن... پدر سهیل! آقا مصطفی رو که می شناسی... ایشون هم حاج رضا و سید فاطمه پدر و مادر آقا مصطفی هستن...
با هم دست دادن... حاج رضا گفت: پس بالاخره تونستیم پدر سهیل رو ملاقات کنیم... از دیدنتون خوشبختم... قدر این ستاره خانوم رو بدون...
حرفشو قطع کردم و گفتم: آقای دکتر داشتن با سهیل می رفتن بیرون... شمام بفرمائید داخل... چرا اینجا واستادین!
وقتی حاج رضا و خانواده اش رفتن تو اتاق، یه نفس راحت کشیدم نزدیک بود همه چی رو لو بده...
جلوی پای سهیل نشستم و گفتم: عزیزم تو با عمو دکتر برو مطمئنم بهت خوش می گذره...! من یه روز دیگه می برمت... باشه!
سرشو تکون داد که باشه...




بعد از رفتن اونا با یه سینی چای رفتم بالا... نشستم و گفتم: خوشحالم که اومدین...
سید فاطمه گفت: زندگی چطوره... اینجا با بچه ات و پدرش بهتره... یا اونجا که پیش ما بودین ... ؟!
لبخندی زدم و گفتم: هر جا یه خوبی داره و ... یه بدی! من اونجا یه سری مشکلات داشتم و ... اینجام یه جور دیگه مشکل دارم... نمیدونم آقا مصطفی بهتون گفتن یا نه؟!
سید فاطمه گفت: آره... یه چیزایی بهمون گفت... تو واقعاً میخوای سهیل رو به پدرش بدی...؟!
سرمو تکون دادم که آره... رو به آقا مصطفی گفتم: دکتر فهمید که من دروغ گفتم و با شما ازدواج نکردم برای همین مجبور شدم بهش دوباره دروغ بگم که می خوام با شما ازدواج کنم و سهیل تنها مانع من بود...
حاج رضا گفت: چرا...؟! ببین دخترم هر دروغی یه دروغ دیگه رو پشت سرش مییاره و انقدر ادامه پیدا می کنه که کاملاً غرق میشی و دیگه نمیشه کاریش بکنی...!
سید فاطمه هم در تأیید حرفش گفت: حاجی درست می گه درسته که تو خواستگاری پسرم رو رد کردی... ولی هیچ وقت پسرت مانعت نبود!
سرمو تکون دادم و گفتم: اینجاشو دروغ نگفتم... من گفتم سهیل مانع ازدواجم بود... نگفتم کدوم سهیل ...! اون وقتی منو دید حتی بهم اجازه نداد بهش توضیح بدم... حرف دختر خاله اش رو باور کرد...
بعد همه اتفاقات رو براشون توضیح دادم... حاج رضا دستی به ریشش کشید و گفت: حالا دیدی که چوب خدا صدا نداره... تو همیشه فکر می کردی که خدا همه مشکلات رو برای تو گذاشته کنار و یکی یکی سر راهت قرار می ده... ولی الان می بینی که سهیل یا حتی بقیه اونای دیگه هم که در حقت بد کردن کم سختی نکشیدن... بهتر نیست با پدر بچه ات رو راست باشی و یه زندگی تازه رو شروع کنی...؟! تو همیشه بهش دروغ گفتی... از قدیم گفتن صد بار دروغ گفتی و دیدی ثمرش را، راستی چه بدی داشت که یه بار نگفتی... یه بار راستشو بهش بگو و خودت رو خلاص کن...
سرمو تکون دادم و گفتم: نه... اون از من متنفره... خودش بهم گفت... حالا دیگه برام مهم نیست... فقط این وسط متأسفم که از شما و آقا مصطفی سوء استفاده کرده... لطفاً منو ببخشین...
حاج رضا لبخندی زد و گفت: نه دخترم... من برای خودت می گم، اگه راستشو بگی راحت می شی...!
آهی کشیدم و واسه تموم شدن بحث گفتم: بهتره برم تدارک شام رو ببینم... داره شب می شه!
بلند شدم که برم ...تلفن خونه زنگ خورد ... گوشی رو که برداشتم صدای سهیل رو شنیدم: سلام...
- سلام...
- می گم... میشه ... امشب سهیل با من بمونه...
یه کم فکر کردم و گفتم: باشه...
یهو یه صدایی شنیدم... دکتر زمانی اورژانس... صدای پیج بیمارستان بود پرسیدم: کجایی؟!
انگار دست پاچه شده بود گفت: دارم می رم خونه... بیرونم...
- داری دروغ می گی... خودم صدای پیج بیمارستان رو شنیدم ... چی شده...؟
- هیچی باور کن... چیزی نشده...
- گوشی رو بده به سهیل... می خوام باهاش حرف بزنم...
سکوت کرد دوباره گفتم: پسرم کجاست... چرا جواب نمی دی...
- اتفاقی نیفتاده... باور کن چیز مهمی نیست...
داد زدم: گفتم پسرم کجاست چه بلایی سرش آوردی... اصلاً من الان میام اونجا... بیمارستان خودتونی...
– آره... ولی لازم نیست...
گوشی رو قطع کردم و گفتم: ببخشید تروخدا... من... سهیل.... نمی دونم چی شده.. باید برم...
آقا مصطفی بلند شد و گفت: من شما رو می رسونم...! خواستم چیزی بگم که سید فاطمه گفت: آره... تو با این حال نمی تونی رانندگی کنی بذار باهات بیاد...
گریه ام گرفته بود... گفتم: ببخشید.. واقعاً معذرت می خوام...
سید فاطمه بغلم کرد و گفت: برو دختر جون... پسرت بهت اجتیاج داره... تو بیمارستان رفتم قسمت پذیرش که خودش هم اونجا بود... بدون توجه به اطرافم تقریباً داد زدم: پسرم کجاست...؟! با پسرم چی کار کردی؟!
آروم گفت: یواش بابا... گفتم که چیز مهمی نشده... تو اتاق من خوابیده...
سریع راه افتادم سمت اتاقش. دنبالم اومد و گفت: سروصدا نکن... خوابه...!
عصبانی گفتم: اینجوری می خواستی مواظبش باشی... اینجوری می خواستی بدمش به تو...!
در اتاقشو باز کردم سهیل دقیقاً همون جایی خواب بود که من شب عملش خوابیده بودم... گوشه پیشونی اش رو با یه باند و چسب بسته بود... نگاش کردم که گفت: داشت تاب بازی می کرد که یهو خورد زمین... سرش هم به میله تاب خورد و یه خراش کوچیک برداشته... به خدا چیز مهمی نیست...!
بنده خدا خودش هم ناراحت بود و از عکس العمل من هم انگار ترسیده بود... رفتم پیش پسرم و نوازشش کردم...
سهیل هم اومد کنارمون و گفت: باور کن من مقصر نبودم... فقط یه خراش ساده اس...!
آروم گفتم: فقط یه رزو سپردمش دست تو ببین چی شده... وقتی برای همیشه بدمش به تو چجوری با خیال راحت سرمو رو بالش بذارم و نگرانش نباشم...
خواست حرفی بزنه که گفتم: میخوام با پسرم تنها باشم...
نگاهی به هردوشون کردم و گفتم: لطفا...!
بعد از رفتن اونا و بسته شدن در.. چند بار سر پسرمو بوسیدم... بعد از پنجره به ماهِ تو آسمون خیره شدم و گفتم: من که خودم می خوام اونو به پدرش بدم... دیگه چرا بهم اخطار می دی... که یادم بندازی چه نذری کردم... یه کم فرصت بده تا به این بچه بفهمونم باید با پدرش زندگی کنه و فراموش کنه مادری به اسم ستاره داشته... بهت قول می دم خدا... نذرم رو ادا می کنم... یه کم بهم وقت بده ...!



انقدر اونجا موندم که پسرم بیدار شد... بوسیدمش و گفتم: حالت خوبه عزیزم... من خیلی نگرانت شدم... سرت درد می کنه؟!
گفت: نه... درد نمیکنه... عمو دکتر یه آمپول بهم زد، بهش نگی ها، دردم اومد ولی بهش گفتم دردم نیومد...
لبخندی زدم و خواستم چیزی بگم که در باز شد و سهیل اومد تو... با دیدن پسرم اومد طرفش و گفت: حالت خوبه...؟!
پسرم سرشو تکون داد و گفت: آره... بلندش کردم و گفتم: دیگه بهتره بریم خونه...
خواستم بغلش کنم که گفت: من بزرگ شدم مامان... خودم می تونم بیام...
رفت پیش پدرش و باهاش دست داد... گفت: بازم میای بریم شهر بازی...
باباش کنار پاش نشست و گفت: اگه مامانت اجازه بده... چرا که نه... حتماً میام...
دست پسرم رو گرفتم و گفتم: بریم دیگه سهیل... عمو رضا اینا تو خونه منتظرمونن...
بدون خداحافظی رفتم بیرون ، آقا مصطفی تو ماشین منتظرم بود... حاج رضا و خانواده اش فقط دو روز موندن ... چون دخترشون رو نیاورده بودن مجبور شدن زود برگردن...
قبل از رفتن سید فاطمه بهم گفت: همیشه فکر می کردم که چرا خدا اینهمه زندگی رو برات سخت کرده... منتها... وقتی اومدم اینجا دلیلشو فهمیدم... خدا دوست نداره بنده ها به خودشون مغرور بشن.. تو همیشه با غرور می گی مــــــــــن! من می تونم... من می خوام...! خدا از منِ ما آدم ها خوشش نمیاد... شاید با همه این نشونه ها داره بهت می گه که مَنِتو بشکن... شاید می خواد بهت حالی کنه که انقدر به خودت غره نباشی... شاید خدا هم می خواد که تو راستشو به پدر بچه ات بگی... هان؟! بهتره به حرفهام فکر کنی...!
نگاش کردم... سرشو تکون داد و گفت: خوب فکر کن... بعد تصمیم بگیر... هم تو، هم پسرت... لیاقت یه زندگی خوب و بی دردسر رو دارین... درکنار پدرش! سعی کن درست تصمیم بگیری...!
حرفهاش خیلی به دلم نشست.. ولی شکستن غرورم، برام کار ساده ای نبود... هنوز چند ساعتی از رفتنشون نگذشته بود، تو خونه داشتم ناهار درست می کردم و سپهر تو کوچه مواظب سهیل بود... یهو صدای گریه سهیل رو شنیدم... در حیاط باز شد و سپهر در حالی که سهیل تو بغلش بود اومد تو حیاط... پرسیدم: چی شده؟!
رفت طرف حوض و گفت: هیچی یه پسری با دوچرخه زده بهش... چیز مهمی نیست... فقط پوست دستش خراشیده...
رفتم سمتشون و نگاهی به دستش کردم... کف دستش و همینطور آرنج و ساق پاش زخم شده بود...
گفتم: مگه تو اونجا نبودی..؟!
داشت جای زخم رو می شست... گفت: چرا... داشتم کتاب می خوندم.. تازه اون پسره بیچاره هم مقصر نبود... زنجیر چرخش در رفت و حواسش پرت شد... بازم خدا رو شکر زود متوجه سهیل شد و خودشو کشید کنار که چرخ دوچرخه خورد بهش و هلش داد... اونم خورده زمین...
صورت سهیل رو شست و گفت: بسه دیگه... مرد که گریه نمی کنه دایی! چیزی نشده که...!
نگاهی به آسمون کردم و با خشم گفتم: چــــــــرا...؟!
سپهر نگام کرد و پرسید: چی چرا..؟! چرا داری به آسمون نگاه می کنی...؟!
تصمیمم رو گرفته بودم.. تو دلم گفتم: باشه... قول می دم... شب نشده ببرمش پیش پدرش...!
سر ناهار فقط داشتم بهش نگاه می کردم...دلم می خواست غذا خوردنش ... حرف زدنش... همه حرکاتش رو تو ذهنم بسپرم... سپهر هم متوجه شده بود یه چیزیم هست حتی خود سهیل! پرسید: چرا اینجوری نگام می کنی مامان؟!
گفتم: هیچی پسرم... غذاتو بخور...!
بعد از ناهار وقتی سهیل خوابید همینجور که نگاش می کردم به سپهر گفتم: باید ببرمش پیش باباش...! باید ازش خداحافظی کنیم...
با تعجب گفت: خداحافظی برای چی... مگه دیگه نمیاد...؟!
آهی از حسرت کشیدم و گفتم: نه... باید بقیه عمرشو با اون زندگی کنه... ممکنه دیگه هیچ وقت نتونیم ببینیمش!
اومد کنارم و گفت: برای چی؟! نکنه داداش سهیل خواسته که...
حرفشو قطع کردم و گفتم: نه... خودم میخوام... اون با پدرش خوشبخت تره...
دستمو گرفت و گفت: ولی... تو چی آبجی...؟!
با بغض گفتم: منم... اینجا...زندگی مو می کنم... مگه بابا و مامان مُردن طوریمون شد... زندگی ادامه داره... مام کم کم عادت می کنیم...
بغلم کرد و گفت: داری دروغ می گی... تو بدون سهیل چجوری می تونی زندگی کنی... من می رم پیش داداش سهیل و میگم که من نذاشتم... هر جوری هست راضی اش می کنم که سهیل با ما زندگی کنه...
سرمو تکون دادم و صورت خیس از اشکم رو پاک کردم... گفتم: نه ... من خودم می خوام بدمش به اون... دلم براش تنگ میشه... ولی... پسرم با پدرش رفاه بیشتری داره تا با من!
سرمو تو دستاش گرفت و گفت: فقط رفاه نیست که ... دل اون چی... دلش برات تنگ میشه... گناه داره ستاره... اون فقط یه بچه اس... هنوز نمیتونه تشخیص بده چی براش بهتره... اون به تو نیاز داره آبجی...!
بلند شدم و گفتم: می رم وسایلشو جمع کنم... وقتی بیدار شد باهاش خداحافظی کن شاید آخرین باری باشه که می بینیش!
چمدونشو بستم و یه لیست از چیزهایی که دوست داره و نداره نوشتم ... کارم تموم شده بود که عمو عباس اومد... ظاهراً سپهر وقتی دید حریف من نمیشه بهش تلفن کرده و همه چی رو گفت... عمو عباس هم سعی خودشو کرد... حتی پیرمرد زد زیر گریه و گفت: چرا این کارو با خودت و این بچه می کنی دختر... اگه به خودت فکر نمی کنی به فکر این بچه باش، اون چه گناهی کرده که تو دعوای شما دو تا شده گوشت قربونی! مثل توپ فوتبال بهم پاس می دین...
چمدون رو گذاشتم تو حیاط و گفتم: من خودشو نذر سلامتی اش کردم ... باید نذرمو ادا کنم... تو همین چند وقتی که از بیمارستان برگشته خونه دوبار براش اتفاق بد افتاده... یه بار سرش شکست... یه بارم که با دوچرخه تصادف کرد... شاید فکر کنین خرافاتی ام ولی من فکر می کنم اینا اخطارهای خداست که نذرمو به جا بیارم... معلوم نیست دفعه سوم چه اتفاقی بیفته... به هر حال باید اونو تحویل پدرش بدم، چه امروز... چه یه روز دیگه! هر چه زودتر بهتر..!
عمو عباس با ناراحتی گفت: پس خودت چی؟!
آهی کشیدم و گفتم: من از این آفتاب مهتابای روزگار زیاد دیدم... دیواری که با صد تا لگد نپکه با یه مشت هم نمی پکه عمو. من تو زندگی ام با خیلی از مشکلات دست و پنجه نرم کردم... الانشم می تونم... یه کم زمان نیاز داره تا هممون عادت کنیم.... مهم نیست چه بلایی سر من میاد... مهم اینه که پسرم خوشبخت زندگی کنه... مطمئن باشین بعد از یه مدت کوتاه یادش می ره که من مادرش بودم.



چمدون رو بردم تو ماشین و رفتم تو اتاق ... پسرم هنوز خواب بود، صورتشو نوازش کردم و صداش کردم... چشاشو باز کرد... گفتم: سلام سلیلِ من، خوب خوابیدی...؟!
چشاشو به هم مالید و گفت: آره مامانی... سلام!
بلندش کردم و گفتم: برو صورتتو بشور... باید بریم یه جایی!
صورتشو که شست لباسشو عوض کرده و موهاشو شونه زدم... خیلی خوشگل شده بود... حس کردم از همون لحظه دلم براش تنگ شده...
تو بغلم فشارش دادم پرسید: کجا می خوایم بریم مامان...
– دلت می خواد بریم پیش بابات...
– بابای خودم؟!
- آره عزیزم...
– بابای راست راستکی؟!
– آره... بابای راست راستکی خودت!
– آخ جـــــــــون... منم بابا دارم...
رفت تو حیاط و با خوشحالی به عمو عباس و سپهر گفت: منم بابا دارم... می خوایم بریم پیش باباییِ من...
سپهر سهیل رو بغل کرد عمو عباس اومد پیشم و گفت: نمی دونم چرا با خودت لج کردی... هفت سال پیش گفتی به خاطر سهیل ازش دست می کشی اونموقع درک می کردم ولی الان.... .
گفتم: الانم به خاطر سهیله... پسرم! من با خدا عهد کردم که اگه سهیل حالش کاملاً خوب بشه اونو به پدرش تحویل بدم... باید به عهدم وفا کنم عمو..!
خواستم سهیل رو از بغل سپهر بگیرم که عمو اومد گرفتش... سپهر اشک گوشه چشمشو پاک کرد و گفت: این کار رو نکن آبجی...!
نگاش کردم انگار تو چشام غمم رو دید ، گفتم: سهیل برو سوار ماشین شو...!
عمو نمی خواست ازش جدا بشه... تقریباً از تو بغلش کشیدمش و گفتم: از این سخت ترش نکنین... خواهش می کنم!
سوار شدیم و به سرعت ازشون دور شدیم.. حس می کردم قلبم درست کار نمی کنه... می خواست قفسه سینه ام رو بشکنه و بیاد بیرون...!
سهیل ازم پرسید: مامان... بابام کجاست... ما الان می ریم پیشش...؟!
بغضمو خوردم و گفتم: میخوام یه چیزی بهت بگم... خوب گوش کن به حرفم... باشه!
سرشو تکون داد که باشه... ادامه دادم: یادت میاد بهت دوست داری عمو دکتر بابات باشه گفتی آره...
دوباره سرشو تکون داد، گفتم: خب، اون باباته... عمودکتر بابای راست راستکی توئه... قراره تو با اون زندگی کنی...
پرسید: تو و دایی سپهر هم میاین... آروم گفتم: نه... فقط تو و بابات...
صدامو نشنید، صدام خیلی آروم بود، گوشی عمو رو که داده بود به من برداشتم رو شماره سهیل رو گرفتم...
– الو... منم... الان کجایی؟!
– بیمارستان... چطور؟!
– همونجا باش، منو سهیل داریم میایم اونجا!
– اتفاقی افتاده...؟!
– میایم اونجا می فهمی...!
گوشی رو قطع کردم و چشمم رو به خیابون دوختم... انگار داشتم خودمو می بردم قتلگاه...
سهیل گفت: خیلی خوشحالم مامانی...همیشه دوست داشتم یه بابای خوب داشته باشم... حالا من، بابا، تو، دایی جون سپهر، بابابزرگ... همه با هم هستیم...
گفتم: اون خانومی که اون روز رفتیم خونه اش یادته... اون خانوم مادربزرگته... یادته خونه اش چقدر بزرگ بود... رو مبل ها بازی می کردی... حتماً یه اتاق هم پر از اسباب بازی دارن... می تونی کلی اونجا بازی کنی...!
با خوشحالی دستاشو به هم زد و گفت: آخ جـــــون...
نگاش کردم، اشک تو چشام داشت سعی می کرد یه راهی برای خارج شدن پیدا کنه ولی زود چشمم رو پاک کردم و گفتم: اونجا بچه خوبی باش... دلم نمی خواد فکر کنن پسر من بی ادبه.. باشه! سرشو تکون داد و گفت: چشم مامانی... قول می دم...اِ... رسیدیم...
با انگشت بیمارستان رو نشونم داد... چه زود رسیدیم به قتلگاه دلم... چمدونشو برداشتم و با اون دستم دست پسرم رو گرفتم... رفتیم سمت اتاقش... سهیل عجله داشت و دستمو می کشید که زودتر بریم اما... انگار به پاهام وزنه بسته بودن، نمی تونستم قدم از قدم بردارم... هر چی جلوتر می رفتم اکسیژن هوا کمتر میشد... احساس خفگی می کردم... دم در اتاقش سهیل دستشو کشید و درو باز کرد...
رفت تو اتاق و با خوشحالی تمام گفت: سلام بابایی...دوید تو بغلش و گفت: دیدی تو بابام شدی...
سهیل با اینکه تعجب کرده بود اونو بوسید و گفت: سلام پسر گلم...
نگاهی به من کرد و یه نگاهی به چمدون دستم... پرسید: جایی می رین؟!
پسرم جوابشو داد: اومدیم پیش تو بابایی...!
بلند شد و اومد طرفم... تو نگاش یه جور شوق رو دیدم پرسید: راست می گه...؟!
آهی کشیدم و نگاش کردم... صاف تو چشاش نگاه کردم... سهیل رو از بغلش گذاشت پایین و گفت: چی شده؟! چرا انقدر ناراحتی؟!
صدام می لرزید گفتم: پسرتو برات آوردم...
صورتش درهم شد گفت: چــــی...؟!


نگامو ازش گرفتم و گفتم: مگه نمی خواستی ازم بگیریش... خودم آوردمش...
ناراحت نگام کرد و گفت: تو چی؟! گفتم: مگه مهمونامو ندیدی منم به زندگی ام ادامه می دم... قبلاً هم بهت گفتم...
جلوی پای پسرم نشستم و گفتم: ببین سهیل این آقا بابای توئه... بابای واقعی و راست راستکی... توباید از این به بعد با اون زندگی کنی... باشه... بدون من و دایی... فقط با پدرت و مادربزرگت...
پسرم نگاهی بهم کرد و گفت: یعنی تو و دایی سپهر نمیاین...
سرمو به دو طرف تکون دادم و گفتم: نه!
گفت: خب باشه... منم نمی خوام...
نفسی کشیدم و گفتم: ولی تو مجبوری پسرم... مگه همیشه نمی گفتی بابام کجاست... مگه دلت بابا نمی خواست... این آقا باباته... تو باید از این به بعد پیش اون باشی...
داشت گریه اش می گرفت با لب های آویزون گفت: اگه تو نیای من بابا نمی خوام...
حس کردم لبهای منم آویزون شده... بلند شدم و لیستی که نوشته بودم رو از کیفم درآوردم... گذاشتم رو میز و گفتم: تو این ، کارهایی که دوست داره و نداره رو نوشتم... به بادوم زمینی و کرفس حساسیت داره... بعضی وقت ها جاشو خیس می کنه ولی به روش نیار ناراحت میشه... خودش می ره حموم لباسشو عوض می کنه... شبها چند بار لحاف رو از روش می زنه کنار... باید بیدار شی و بذاری سرش تا مریض نشه... بقیه چیزها رو هم نوشتم...
صورتم خیس از اشک شده بود... خواستم برم که پسرم چادرمو گرفت و گفت: منم میام مامانــــــی... من بابا نمی خوام... قول می دم دیگه نگم بابام کجاست...مامان... تروخدا... من نمی خوام پیش بابا باشم... قول می دم بند کفشم رو خودم ببندم... اصلاً قول می دم دیگه جامو خیس نکنم... مامانی... مامانی می خوام بیام...
هر جمله اش مثل یه خنجر زهرآلود می رفت تو قلبم... گفت: اگه من نباشم میخوای واسه کی لالایی بگی.. می خوای کیو بغل کنی... به کی می گی سلیل من.... مامانی دلت برام تنگ نمی شه...
همینجور گریه می کرد و حرف می زد...
سهیل با ناراحتی گفت: اصلاً تو دلت رحم نیست..!
پسرم با گریه گفت: دیگه منو دوست نداری....
چادرمو کشیدم و با خشم نگاش کردم و گفتم: نه ... دیگه دوستت ندارم... تو حالا یه بابا داری...
خواستم برم که دوباره چادرمو گرفت و با هق هق گفت: مامان...! صدای گریه اش... هر قطره اشکش... داشت امونمو می برید... داشتن دیوونه ام میکردن... هر آن ممکن بود بغلش کنم و بگم دوستش دارم... با خودم برش دارم و فرار کنم... بریم جایی که دست هیچ کس بهمون نرسه... همه تنم می لرزید... ولی باید یه کاری می کردم که ولم کنه... مثل باباش ازم ناامید بشه و بخواد بدون من زندگی کنه... برگشتم طرفش و حتی خودم هم باورم نمی شد یه روزی این کارو بکنم ولی؟ زدم تو صورتش ... برای اولین بار... کاش دستم می شکست و پسرمو نمی زدم،
سهیل اومد جلو ، بغلش کرد و عصبانی گفت: برای چی بچه رو می زنی... برو گم شو به زندگی ات برس... گریه نکن پسرم...!
اشکاشو پاک کرد و صورتشو بوسید... جای دستم رو صورتش مونده بود، اگه یه لحظه دیگه می موندم حتماً...
تقریباً از اتاق دویدم بیرون... فرار کردم... تو حیاط بیمارستان به یه درخت تکیه دادم و به اشکهام اجازه سرازیر شدن دادم... بدون پسرم چطوری باید به این زندگی نکبت ادامه بدم... ! تا اون موقع وجود اون منو به زندگی امیدوار کرده بود، نگاهی به دستم کردم و با خشم گفتم: الهی بشکنی... الهی پودر بشی بری تو هوا که پسرمو زدی... چطوری دلت اومد ستاره... چطور تونستی پسرتو... پاره تنت رو همه روح و زندگی ات رو بزنی... چطور اشکاشو دیدی و کاری نکردی...
رومو به آسمون کردم و گفتم: خیالت راحت شــــــــد... من به چی متهمم که محکوم به مرگ تدریجی شدم... چرا هیچ وقت لطف و کرمت رو نشونم نمی دی...!
نمی دونم چقدر اونجا نشستم و گریه کردم همین که بلند شدم برم ، دیدم سهیل های زندگی ام دارن میان بیرون... سر آخرین پله نزدیک بود پسرم بخوره زمین... خواستم بدوم سمتش که پدرش اونو گرفت... سوار ماشینش شدن... پسرم دیگه گریه نمی کرد ولی هنوز ناراحت بود... انقدر نگاش کردم که ماشین از نظرم دور شد... امید زندگی ام رفت...
مثل آدم های مست تلوتلو خوران رفتم تو خیابون... نمی خواستم بدون سهیلم به نفس کشیدن ادامه بدم... با خودم گفتم بالاخره یه ماشین پیدا می شه که بزنه منو بکشه...! خدا رو شکر یه ماشین داشت با سرعت میومد... خودمو انداختم جلوش که از شانس بد من راننده زود فرمون رو چرخوند و با صدای بلندی ترمز کرد فقط گوشه گلگیرش بهم خورد و شدت ضربه پرتم کرد... راننده و چند تا رهگذر که اون اطراف بودن با نگرانی اومدن سمت من... راننده داشت می گفت: به خدا تقصیر من نبود خودش پرید جلوی ماشین...
غیر از چند تا خراش و پاره شدن لباسم اتفاق دیگه ای برام نیفتاد...
یکی از خانوم های رهگذر دستمو گرفت و گفت: حالتون خوبه خانوم...!
نگاش کردم و بلند شدم... یکی دیگه گفت: خدا رو شکر... اتفاق مهمی نیفتاد...
راننده که تا قبل از بلند شدنم با نگرانی نگام می کرد حالا خیالش راحت شده بود و حق به جانب گفت: خانـــــوم... میخوای خودکشی کنی چرا مردم رو به دردسر می اندازی آخه... نزدیک بود بدبختم کنی...!
بی توجه به حرف بقیه رفتم سمت ماشینم و سوار شدم...
داد زدم: چرا نمیذاری بمیـــــــــــرم.. از جون من چی می خــــــــــوای؟!...
بغضم ترکید و دوباره گریه کردم...



مطالب مشابه :


ستاره ی پنهان

بی رمان - ستاره ی پنهان - رمانها و ترانه های ایرانی | خارجی بی رمان. رمانها و




رمان ستاره ی پنهان

گنجینه ی رمان های من. وقتی عشقت تنهات گذاشت نگران خودت نباش که بعد از اون چیکار کنی!




دانلود رمان جدید و عاشقانه ستاره پنهان برای موبایل و کامپیوتر

جذاب ترین رمان های عاشقانه ستاره پنهان. نویسنده کتاب : مهسا زهیری کاربر انجمن نود و




رمان ستاره های آرزو

رمان ستاره های آرزو - مجله رمان؛طنز 32-رمان هویت پنهان; 33-رمان 69-رمان ستاره های




رمان هويت پنهان

رمـــــان هـایـــ رمان هويت پنهان. تانک تکیه زدم.داشتم به آسمون پر ستاره خیره شدم




رمان ستاره ای که ستاره بود21

رمان ستاره ای که ستاره بود21 32-رمان هویت پنهان; 33-رمان عاشقم 69-رمان ستاره های




رمان ستاره های آریایی 1

رمان ستاره های آریایی 1 - انواع رمان های طنز 31-رمان هویت پنهان.




رمان شب بی ستاره 1

دنیای رمان - رمان شب بی ستاره 1 بپیوندید و هر روز رمان های جدید را پنهان کردم وچیزي




برچسب :