رمان سقوط نرم - 13


 و با گفتن جمله اش قدم تند کرد و حرکت کرد سمت اتاق خواب،به دنبالش وارد خونه شدم.بوی رنگ و تینر که به بینی ام خورد دلم زیرو رو شد،خونه بوی نویی میداد،اما دیگه چه فایده؟با صدای بسته شدن در اتاق،در خونه رو بستم و با قدمهای کند سمت اتاق رفتم.در رو که باز کردم خشکم زد.سیگار به دست پشت به من رو به پنجره ایستاده بود.از کی تا حالا سیگاری شده بود و من نفهمیده بودم؟چطور هیچ وقت لبهاش بوی سیگار نداشتن؟لبهایی که داشتن کم کم خاطره می شدند برام.دوباره فکر کردم چرا هیچ وقت بوی سیگار نمیداد.فکرم رو بلند به زبون آورده بودم چون برگشت و با پوزخندی صدادار گفت:چون می خوام بوی لجنم مشخص نشه .سیگار رو از گوشه لبش برداشت و دودش رو بیرون فرستاد و گفت:تو چی؟نمی خوای؟عصبی بودم،پاهام می لرزیدند وارد اتاق شدم که داد زد:برو بیرون زن داداش.بهت زده و ناباور نگاش کردم،پلک چشمم از حرص و عصبیت درونم می پرید .پاهام رو کشون کشون سمتش حرکت دادم و گفتم:چی گفتی؟زن داداش؟امیر می فهمی چی میگی؟پوزخند زد….ته سیگارش رو کف اتاق انداخت و با دمپایی که پاش بود لهش کرد و گفت:دروغ میگم؟صدام می لرزید داد زدم:عوضی ،کثافت تازه یادت اومد زن داداشتم؟محکم روی شکمم کوبیدم و ادامه دادم:وقتی این رو کاشتی چرا نگفتی زن داداش؟هان؟عصبی چنگی به موهاش زد و نفسش رو فوت کرد بیرون-یلدا تمومش کنبه سمتش هجوم بردم و محکم تخت سینه اش کوبیدم که تکونی نخورد،حرکتی نکرد،حتی جلوی هجوم ضربات بعدیم رو هم نگرفت.میزدم و فحشش میدادم،میزدم و گریه می کردم،میزدم و ناله می کردم.-خفه شو…خفه شو بی شرف….کثافت…این بچه اته.بی حال کف زمین سقوط کردم،حتی برای گرفتنم تلاشی نکرد.سرم رو کف اتاق به حالت سجده گذاشتم و زار زدم.داشتم می شمردم تا حالا چند بار اینجوری عصبی شده؟چند بار اینجوری نگاهم کرده؟کرده؟نکرده؟کنارم نشستنش رو حس کردم،نفسهای تند و عصبیش رو حس کردم،بغض توی صداش رو شنیدم.-تمومش کن یلدا،من خودم بریدم،تو دیگه بدترش نکن.من اشتباه کردم،اما دیگه نمی تونم،باور کن نمی تونم.نگفت ما اشتباه کردیم…یعنی من اشتباه نکرده بودم؟سرم رو بالا آوردم و نگاهم به چشمهای ترش افتاد.عاجز و درمونده نگاهم می کرد،چشاش برای چی التماس می کردند؟برای اینکه برم؟پس این نشونه با هم بودنو چکار کنم؟با بغض و گریه گفتم:من دوستت دا…نذاشت جمله ام رو تموم کنم و دستش رو روی لبام گذاشت و گفت:هیس …نگو…بذار همه چی تموم شه.دستش رو پس زدم و گفتم:پس این بچه چی؟همزمان با دو دستش موهاش رو چنگ زد و گفت:قبل از اینکه بقیه بفهمن خلاصش می کنیم.نمی تونستم باور کنم کسی که روبروم ِ همون مردیه که عاشقم کرد،باورم نمی شد این حرفها از زبون اون باشن.بلند شدم و سمت در اتاق حرکت کردم که گفت:حلالم کن.می گفت حلالم کن؟چرا؟نکنه مسافر ِ؟آره مسافرا حلالیت می طلبن…اما اون که مسافر نیست…دستی به شکمم کشیدم و زیر لب گفتم:تویی که مسافری.بدون اینکه برگردم ایستادم.-هیچ وقت نمی بخشمت .در رو محکم بستم.دلم تنهایی می خواست،دیگه دلم نمی خواست بین این مردم ،بین این آدمها زندگی کنم،خسته شده بودم.دلم یه پایان می خواست.یه پایان که خلاصم کنه،یه پایان که دردناک باشه…یه تلخی که پایان باشه.نگاهم به خیابون و ماشینهایی افتاد که در حرکت بودند.سخت بود باور سنگینی این همه اتفاق.چی شد؟چرا اینجوری شد؟چرا همه چی بهم ریخت؟چرا دیگه نمی تونم بخندم؟چند لحظه به ماشینی که با سرعت از سر خیابون به سمتم میومد خیره شدم.شاید این برای یه پایان بد نباشه.قدمهام رو سمت ماشین تنظیم کردم و چشام رو بستم.صدای نزدیک شدن هر لحظه اش رو می شنیدم.زمزمه کردم: خداحافظ عزیز مامان، منو ببخش که قرار نیست رنگ آسمون این دنیا رو ببینی.قدم اولم رو برنداشته بودم که بازوم به تندی به سمت عقب کشیده شد.با هراس چشمام روباز کردم و برگشتم عقب.چشماش خشم داشتن و نگرانی و شاید یه دنیا دلخوری.غرید: چه غلطی می خواستی بکنی؟-خودت گفتی از این بچه خلاص شیم قبل از اینکه بقیه بفهمن.همونطور که بازوم تو دستش بود و منو به سمت ساختمون می کشید و من سعی می کردم با محکم نگه داشتن پاهام جلوش رو بگیرم که البته موافق نبودم نالیدم: دستم رو ول کن.داد زد: دستت رو ول کنم که چی بشه؟داد زدم: من ازت بدم میاد می فهمی؟ می فهمی من این سه شب چی کشیدم ؟ می فهمی حتی نمی تونم تو چشماش نگاه کنم یعنی چی؟ می فهمی دوستش دارم و نخوامش یعنی چی؟ تو نمی فهمی…تو چی می فهمی …بازوم رو محکم تو مشتش فشار داد و غرید: خفه شو، بد گذشته بهت! بالاخره عشق اول و آخرت برگشته.با پوزخند گفتم: تو پدر بچمی، چرا نمی فهمی؟دستم رو ول کرد و دست به کمر رو گردوند از من و نالید: کدوم بچه؟ همونی که چند لحظه پیش قرار بود دلیل مرگت باشه؟-چرا حرفی نمیزنی؟ چرا بهش نمیگی؟عاجزانه گفت: چی بگم؟ بگم زنت رو طلاق بگیر با داداشت ازدواج کنه ، چون یه بچه تو شکمشه؟ بگم بی خیال زن اول و آخر زندگیت شو ، همونی که یه روزی بهم گفتی عشق اول و آخره برات . بگم بی خیالش شو بشین نگاه کن من خوشبختش می کنم؟داد زد: چی بگم؟ بگم چشمم دنبالش بوده؟ بگم خیانت کردم تو امانتی که دستم سپردی؟خم شد و دستاش رو روی زانواش گذاشت و ناامیدتر از قبل نالید: من چی بگم آخه.جمله اش سوالی نبود اصلا. انگار می گفت نباید چیزی بگه.خم شدم تا بهتر چهره اش رو ببینم. هنوز هم نگرانش بودم. برای اونم ساده نبود. اما من دیگه تحمل بودن بین دوتا مرد رو نداشتم. دوتاشون عزیز بودند برام. از کدومشون باید ی گذشتم؟ چند دقیقه پیش مطمئن بودم پدر بچه ام مهمه، آدم پر از شیطنت زندگیم اما الان! نمیدونستم! عاجز مونده بودم .شاید هم باید بی خیال این دو مرد می شدم.سعی کرد صاف بایسته. اما انگار قامتش هیچ وقت دیگه صاف نمی شد.ملتمس تو چشمام گفت: بذار همه چیز تموم شه، من نمی تونم چیزی به امیرعلی بگم.پوزخند صدا دارم رو شنید و نادیده گرفت: می خوای جوونمردی کنی مثلا یا اینکه نارو بزنی به داداشت؟غرید: بس کن.من اما بی اجازه اش ادامه دادم: نمی خوای بهش بگی با زنش خوابیدی؟دستم رو که محکم کشید داخل و در رو بست گفت: خجالت بکش تو خیابون از چی حرف میزنی تو؟در ساختمون رو با کلید باز کرد و هلم داد تو. نگران پسرکم نبود.دوباره بوی رنگ به بینی ام خورد و دوباره دلم زیر و رو شد .دلم رنجید. کاش رنگ آمیزی این خونه زودتر تموم شده بود.کاش زودتر زندگیمون شروع شده بود…خیلی کاش تو دلم مونده.اما دریغ از استجابتعادت کردمنیازم رو با کاش شروع کنمو با آمین ختم کنماما دریغ از استجابتدریغ از استجابتقدم میزد. برمیگشت خیره می شد . اخم می کرد و باز قدم میزد و من فکر می کردم که یه قدم به دیوانگیش مونده.ایستاد داد زد: می فهمی من الان چه حس بدی دارم؟ ندونسته، غیرعمدی اما من با زن داداشم خوابیدم . یه بچه از من تو تنش …می فهمی من تو چه جهنمیم؟ یا فقط خودت رو می بینی و دم از علاقه ات میزنی و بچه ای که دست و پات رو بسته؟دوستش داری؟ پوزخند زد و گفت: باشه . بچه رو خلاص کن و برو به عشقت برس.با کلی دلخوری گفت: فکر می کردم این دوست دارمی که حواله ام میکنی واقعیه. باید ی فهمیدم زنی که روز و شب با عکس شوهر سابقش بگذره و خودم رو هلاک کردم تا منو دید هیچ وقت ..نذاشتم بیشتر از این ادامه بده با گریه گفتم: من دروغکی دوست دارم حواله ات کردم؟ من؟-پس کی؟ تویی که دم به دقیقه دوست داشتن داداشم رو تو سرم کوبیدی و هی گفتی …با جیغ گفتم: تو می خوای عقب بکشی گردن من ننداز.دستش رو محکم به دیوار کوبید و گفت: من؟ منه بدبخت که همینجوریشم دیگه تو زندگیت جایی ندارم؟ نسبت ما چیه الان؟ چرا ساکتی بگو؟ برم به داداشم بگم زنت از من بارداره؟ می بینی نسبت مسخره بینمون رو، عقد شرعی و قانونی ما دود شد رفت هوا، باطله…باطل می فهمی؟ من برم ادعای چی رو بکنم آخه؟ برم بایستم تو روش چی بگم؟ اگه نخواد طلاق بده چی؟ اصلا با چه رویی به داداشم بگم طلاقت بده .امیرعلی دووم نمیاره…خورد میشه. نابود میشه.لبام لرزیدن: من چی؟ من مهم نیستم؟ بچه امون چی؟سرش رو بالا برد و نگاهش رو دوخت به سقف. قطره اشکی که از چشمش سر خورد رو دیدم .نالید: چرا همیشه من باید بگذرم؟می خواستم بگم چرا می خوای بگذری؟ نگذر.بایست و حقت رو بگیر. اما نگفتم.فقط نگاش کردم.از اون خونه و از اون خیابون گذشتم. اون قدر تو خودش غرق بود که رفتنم رو ندید.خودم رو برای خیلی چیزا آماده کرده بود. اینبار من باید می گذشتم.در خونه رو که باز کردم صداش اومد: سلام، کجا رفته بودی اول صبح؟در رو بستم . چادر از سرم برداشتم و به جالباسی آویزون کردم.حالا که اینجا بودم.پای دلم لرزیده بود برای گفتن. من مرد این روزها نبودم.من مرد گفتن حقایق تلخ و کوبیدنشون تو صورت این مرد نبودم.مهربون خندید و گفت: دلم لک زده واسه این نگاه خیره ات.و اینبار پای دلم نه تنها لرزید .بلکه لنگ شد. مثل همیشه مدارا کرد. سوالش رو تکرار نکرد. استیصال رو مثل همیشه از نگاهم خوند که بی خیال جواب شد.-منتظرت بودم بیایی باهم صبحونه بخوریم.و اینبار زبونم شل شد برای گفتن. امیررضا راست می گفت. حق داشت. ما آدم گفتن نبودیم.چقدر حسرت می خوردم که کبک نبودم. حداقل می شد سرم رو زیر برف کنم و خیال این روزها رو به بی خیالی بزنم.این روزها خدا رو که صدا می کنمآرزویی نمی کنمفقط آه میکشمآهی داغی که شاید خدا به جبران دل شکسته ام سردش کنهتو ذهنم کسی گفت" هر که در این بزم مقرب تر استجام بلا بیشترش می دهند"دلم آروم نگرفت. فقط حیرون مونده بودم این وسط کدوممون مقرب تره؟صداش این باز از آشپزخونه بلند شد. کی رفته بود؟ چرا دوباره سوال نمی کرد کجا بودم؟ چرا جوابی نمیخواست؟ چرا اخم نمی کرد؟ چرا داد نمیزد؟ شاید دلم کینه می گرفت ازش و نمی لنگید برای گفتن!به چارچوب در آشپزخونه تکیه دادم. نگاه فراریش رو فقط یک لحظه بهم دوخت و دوباره به قوری تو دستش متمایل کرد و گفت: بشین، چرا ایستادی؟به زور تارهای صوتی ام رو تکونی دادم و گفتم: باید با هم حرف بزنیم.پشت میز نشست و باز لبخند زد. کاش یکی بهش می گفت دیگه نخنده.چرا می خواست اینجوری عذابم بده؟-بشین اول صبحونه بخوریم بعد کلی وقت داریم واسه حرف زدن.یه قدم وارد آشپزخونه شدم و گفتم: همین الان.دستم رو به صندلی تکیه دادم تا سقوط نکنم. من خیلی وقته تو زندگیم…تو حسم…سقوط کرده بودم.نگاهش رو دزدید و چایی شیرین شده رو جلوم گذاشت و گفت: الان بشین .بعدا حرف میزنیم.و اینبار دلم بود که با قامتی خم شده نالید: اون حس کرده این اوضاع غیرطبیعی رو. نگاه فراریش رو نگاه کن. دلت میاد نابودش کنی؟دلت میاد تکیه گاه و موجود آرامش بخش زندگیت رو نابود کنی؟ دلت میاد مردی رو از پادربیاری که آتش و گلوله نتونسته خم به ابروش بیاره؟نهیب زدم به دلم: پس تکلیف پسرکم چی میشه؟ تکلیف امیررضا؟ تکلیف زندگی من چی میشه؟-چرا نمی شینی؟دستام رو محکمتر به صندلی فشردم و سریع و بی فکر گفتم: من حامله ام.صدای شکستنی تو گوشم سوت کشید.دروغ می گفت اگر کسی می گفت نمیشه صدای شکستن قلب رو شنید. من همین امروز…همین لحظه نه تنها صدای یه قلب شکسته رو شنیدم. بلکه شکستن باور و وجودش رو هم شنیدم.مزخرفترین و بی رحمانه ترین کلمه رو برای شروع انتخاب کرده بودم. اما چه کنم که ترس داشتم . من می تونستم از امیررضا بگذرم اما از پسرکم نه!بعد از چند دقیقه که برای من به اندازه چند قرن گذشت .گفت:چی؟تند و طوطی وار گفتم: گفتن شهید شدی، من نمی خواستم ازدواج کنم. بقیه می خواستن من ازد…بی توجه به من دو تا دستش رو جلوی صورتش گرفت و سرش رو پایین انداخت.با صدای ضعیفی گفت: ازدواج کردی؟جوابی ندادم .-مبارکه.بلند شد و از آشپزخونه بیرون زد. حتی نپرسید با کی؟از کنارم که می گذشت سرش پایین بود .شاید دیگه دلش نمی خواست چشمش به من بیفته.درخونه که محکم بسته شد . به خودم اومدم. نذاشت توضیح بدم.سریع از آشپزخونه بیرون زدم ونگاهم دوخته شد به در بسته ای که امیرعلی بسته بود.تنم از گفتن حقیقتی که بی رحمانه به زبون آورده بودم می لرزید.کجا رفته بود؟ مدام تو ذهنم تکرار می شد چرا نپرسید با کی ازدواج کردی؟شاید رفتنش غیرقابل پیش بینانه ترین واکنشی بود که به منتظرش بودم.فکر می کردم قراره سوال بپرسه.جواب بخواد. شاید هم خائن بدونه منو .اما اینجوری رفتنش رو ، بی سوال رفتن ، بی جواب خواستنش از هر سوالی سخت تر بود.دست کشیدم روی جنینی که ناخواسته بود و خواستنی شد .اما الان…الان باید بین خواستن و نخواستنش دست و پا بزنم.یک ساعت گذشت . خبری نشد..دو ساعت باز هم خبری نشد. چادر رنگیم رو سر کردم و از پله ها پایین رفتم. شاید پیش عزیز بود.اما در رو که باز کردم صدای عمه منیر به گوشم خورد: یعنی نمی خواین بچه حقیقت رو بدونه؟صدای مردد عزیز بود که گفت: حاجی قراره امروز با رضا صحبت کنه، اونا که چیزی بینشون نبود .تردید کلامش رو نه تنها من بلکه عمه منیر هم حس کرد که گفت: یعنی میگی امیررضا زاهد و عابد فقط به چشم زن برادرش نگاش کرده، چی میگی زن داداش، یعنی با هم تنها نشدن؟ این حرفها از تو بعیده.عزیز سکوت کرد اما بعد از چند لحظه گفت: اونا به محرم بودند اما الان دیگه نیستن. باید حاجی تصمیم بگیره.-من که میگم امیرعلی این دختر رو طلاق بده، این دیگه واسه هیچ کدومشون زن نمیشه. آخه اینا برادرن کل عمر چشمشون تو چشم هم هستش مگه میشه. خدا رو خوش میاد ازش پنهون کنید که این دو سه سالی که نبوده زنش ، با برادرش بوده؟شاید داشت نیش میزد. اما حرفهاش بدجور بوی حقیقت میدادند.سکوت عزیز که طولانی شد در رو بستم و سمت پله ها رفتم. شاید عمه منیر راس می گفت من این وسط اضافی بودم. من اگه نباشم این رابطه ها بهم نمی خورن.در خونه رو باز کردم.بستم .سمت اتاق رفتم. مثل یه مرده متحرک شده بودم. باید می رفتم.چمدونم رو از زیر تخت بیرون کشیدم. کنار کمد لباسهام ایستادم.هر چی دستم اومد رو تو چمدون ریختم و بستمش.چادر رنگیم رو روی تخت گذاشتم و چمدون رو سمت در اتاق کشیدم که صدای باز شدن در اومد."آشوب"این چند روز که بابا شرکت نمیره .من برای اینکه کارای شرکت عقب نمونن خودم میرم شرکت. از آژانس که پیاده شدم. دو قدم مونده به در شرکت کسی گفت: وایسا.ایستادم و نفس عمیقی کشیدم. تشخیص اینکه این صدا متعلق به حسامه .کار سختی نبود.نگاهی به نگهبان برج انداختم و برگشتم طرفش که حالا دقیقا روبروم ایستاده بود.از صورتش خستگی می بارید.نمی دونم اما گفتم: تسلیت میگم. اون روز نشد..نذاشت ادامه بدم و گفت: نیومدم تسلیتت رو بشنوم. اومدم سوال بپرسم. جواب بگیرم و برم.منتظر نگاش کردم. نفسش رو فوت کرد تو صورتم که کمی خودم رو عقب کشیدم.گوشه لبش کج شد و با حرص گفت: چه صنمی با اون پسره داری؟ابرویی بالا انداختم و گفتم: اولا من به کسی در مورد روابطم توضیح نمیدم. دوما تو کی هستی که ازم توضیح می خوای؟ سوما به تو ربطی نداره.دستش راستش رو که کنار بدنش آویزون بود مشت کرد و گفت: وقتی سوال می پرسم مثل بچه آدم جواب بده.تو دلم به این مردک پررو خندیدم. دوسال دوستم داشت قبول. مدت طولانی منتظر جوابم بود قبول. حقیقت رو بهش گفتم و پسم زد. غیبش زد . الان جواب چی رو ازم می خواد؟با لبخندی که مطمئن بودم بدجور می سوزونتش گفتم: فکر کنم خودت متوجه نسبتم با آوید شدی، پس واسه چی سوال می کنی؟لبخند زد. اما نگاهش خشم داشت: که اینطور، از سابقه درخشانت خبر داره؟-خیالت تخت . همه چیز رو میدونه فقط اونقدر مرد هست که قضاوت بی جا نکنه.برگشتم برم که گفت: من فقط فرصت میخواستم با موضوع کنار بیام. بعدش بدتر شدن حال بابا و کلی اتفاقی که پیش اومد اونقدر ذهنم رو درگیر کرد که وقتی واسه فکر کردن پیدا نکردم.زل زدم تو چشماش: اینا همه اش توجیه، من قانع نشدم.-د لعنتی فکر کردی من وسط اروپا بزرگ شدم که بیای بگی …لا اله الا الله…من از این پسرایی که ادعای روشنفکری دارن نیستم. اما وقت میدادی شاید..-شاید؟ یعنی هنوزم مطمئن نیستی؟ جالبه. میدونی چرا الان اینجا هستی؟ چون رقیب دیدی و گرنه تو نظرت به هیچ وجه عوض بشو نیست.موهاش رو از پیشونی اش کنار زد و گفت: چرا به من حق نمیدی؟ من تو خونواده مذهبی بزرگ شدم. تا حالا دست یه دختر رو نگرفتم توقع داری دختری که دوستش دارم بیاد بهم بگه قبلا…پوفی کرد و رو ازم گرفت. انگار برای گفتن اون کلمه جونش رو باید میداد.دوباره برگشت طرفم و اینبار ملایم گفت: فرصت بده، من که میدونم فقط واسه حرص دادنم…نذاشتم بیشتر از این خیال بافی کنه و محکم گفتم: آقای محترم بهتره نسبت من و آوید رو باور کنی و از این به بعد من رو به چشم زن برادرت نگاه کنی. فکر نمی کنم با توجه به تربیت خونوادگیت از اون دسته آدمایی باشی که به زن برادرشون نظر داشته باشن.غرید: اون برادر من نیست. من پسر امیررضا نیستم که برادر اون باشم.شونه ای بالا انداختم.-به هر حال برای من نسبت تو و آوید زیاد مهم نیست فقط میگم از این به بعد اختیار نگاهت رو دستت بگیر که هرز نره.قبل از اینکه چیزی بگه قدم تند کردم سمت نگهبانی و وارد برج شدم.214 سرم روی میز گذاشتم. وجود حسام بدجوری من رو به وسوسه می انداخت که واقعیت رو به آوید بگم.با صدای تقه ی در سرم رو بلند کردم. زمانی منشی جدید شرکت بود .زمانی: خانم یه آقایی بیرون هستن اصرار دارن شما رو ببینن، بهشون گفتم حالتون خوش نیست اما…جمله اش رو کامل نکرده بود که خودش تو چارچوب در پیداش شد.لبخندی زدم که گفت: باید برای دیدنت از چند ماه قبل وقت بگیرم؟از روی صندلی بلند شدم و رو به زمانی گفتم: ممنون ، شما بفرمایید.نگاهی به آوید انداخت و از چارچوب در گذشت .-بیا تو .وارد اتاق شد و در رو بست و با خنده گفت: رئیس شدی؟-نمی شد شرکت رو همینجوری ول کنم بشینم تو خونه. زندگی ما بخوایم یا نخوایم جریان داره پس بهتره خودمون رو باهاش وفق بدیم.روبروم نشست و گفت: خوبه.نگاهم به گونه اش افتاد که رد قرمزی روش بود.-آوید؟-بله-دعوا کردی؟-نه .فقط حواسم نبود خوردم به در. همین.سری به نشونه فهمیدن تکوت دادم: چی می خوری؟یهو غمگین شد و گفت: میشه به هومن بگی نیاد بیمارستان؟ نمی تونم وقتی اون اونجاست منم اونجا باشم، نمیتونم تحملش کنم.با این حرفش مطمئن شدم همون بهتر که قضیه رو نفهمه چون ما خواه ناخواه راهمون از هم جدا شده و هیچ وقت نمی شد راهمون رو یکی کنیم.-خب خواهرشه اونم…-هیچ حقی نداره، چرا این همه مدت دنبال خواهرش نگشت؟ اون که رفت ازدواج کرد و با نظریه تو خودش رو با زندگی وفق داد. مادر من بود که همیشه خودش رو گناهکار میدونست در حالی که بی گناهترینشون اون بود. نمی تونم تحملش کنم. هیچ وقت. پس بهتره بهش بگی اونجا نباشه.عینکم رو که موقع کار به چشم زده بودم برداشتم که گفت: عینک بهت میاد.لبخند زدم و گفتم: با اینکه ربطی به صحبتامون نداشت در هر صورت ممنون.با لبخندی که مشخص بود به زور روی لبش جا داده بود گفت: بده می خوام خواهرم کمبود محبت نداشته باشه؟شاید خیلی بی منظور گفت اما من ذهنم فقط و فقط سمت اون منظوری رفت که داشت گذشته ام رو به روم می آورد.از اخم من تعجب کرد.-چیزی شد؟-تو برو ، من به بابا زنگ میزنم.نیشخندی زد و گفت: آره به بابا زنگ بزن. خداحافظ.در اتاق که بسته شد نفس حبس شده ام رو آزاد کردم . نفسی که حضورش باعث می شد تو گلوم حبس بشه.نه از ترس.فقط از آینده ایی که این رابطه داشت نگران بودم. آوید اگه می فهمید خواهرش نیستم .با من می موند؟ غیرممکنه .کش و قوس به بدنم داد و گردنم رو که از خستگی خشک شده بود چپ و راس کردم که در با تقه ای باز شد و زمانی گفت: ببخشید خانم اگه کاری ندارین من برم دیگه.با لبخند گفت: می تونید برید.با لبخند خداحافظی کرد و رفت.وسایل روی میز رو مرتب کردم و کیفم رو برداشتم. قبل از خارج شدن از شرکت گوشی تلفن رو برداشتم و با آژانس تماس گرفتم که برام یه ماشین بفرسته.در شرکت رو که قفل کردم سمت آسانسور حرکت کردم. با دیدن پسر جوونی که قبل ازمن سوار شد. قید سوار شدن به آسانسور رو زدم و ترجیح دادم سمت راه پله برم.با اینکه خسته بودم اما راه پله رو به بودن با یه مرد تو یه محیط بسته ترجیح میدادم. این روزها اینقدر همه جا نا امن شده که حتی به بودن با یه مرد تو آسانسور هم نمی تونستم اطمینان کنم.به نگهبانی که رسیدم ماشین آژانس رو دیدم. خب این هم مزیت اومدن از پله ها دیگه حداقل لازم نبود . منتظر بمونم.در ماشین رو باز کردم و با سلام کوتاهی روی صندلی عقب نشستم . ماشین که حرکت کرد. دست بردم سمت گوشیم.خیره شدم به شماره آوید. یه دلشوره تو دلم بود. که نمیدونم چرا بی خود و بی جهت به آوید ربطش میدادم.با صدای زنگ گوشیم دستم لغزید روی گوشی و گفتم: جانم مامان چی شده؟-سلام ، کجایی؟ دیر کردی؟-یکم کارا طول کشید.الان دارم میام خونه.-اگه می تونی سرراهت یه مقدار میوه و شیرینی بگیر امشب خونه داییت میان اینجا. سهراب برگشته.می خواستم بگم خب به ما چه اونا باید مهمونی بدن نه ما.که خود مامان گفت: مثل اینکه یه هفته اس برگشته اما صداش رو درنیاوردن. مثل اینکه می خواستن خودشون از دیدن پسرشون سیر شن اول.با حرص گفتم: باشه میوه و شیرینی می گیرم کاری نداری؟-نه قربونت فقط دیر نکن.-خداحافظ.گوشی رو قطع کردم و با خودم گفتم: عامل دلشوره هم کشف شد.رو به راننده کردم و گفتم: آقا لطفا برین یه سوپر میوه و شیرینی فروشی خریدا دارم.-چشمبا صدای دوباره زنگ گوشیم پوفی کردم و از کیفم خارجش کردم. امروز چقدر گوشیم زنگ می خورد.با دیدن شماره ستاره لبخندی زدم و جواب دادم: سلام رفیق بی معرفت چه عجب یادت افتاد منم هستم.صدای پر لرزشش گفت: سلام. آشوب کجایی؟نگران گفتم: چیزی شده؟-بیا کلانتری، فرید گفت به تو بگم. آوید…اون حرف میزد و من هنوز تو جمله ای مونده بودم که فاعلش آوید بود.با بهت به گوشی خیره شده بودم که از دستم افتاده بود.گفت مرده بود.داد زدم: آقا برین کلانتری…راننده شوکه از دادم نگاهی بهم انداخت. اما نمیدونم چی تو نگاهم دید که بی حرف راهنما زد و مسیرش رو عوض کرد.دستهام می لرزیدند. خم شدم و گوشیم رو که کف ماشین بود برداشتم.نمیدونستم باید از کی کمک بگیرم. باید به کی بگم؟ آوید مگه کسی رو هم داشت؟از بغض لبام جمع شده بودند و می لرزیدند. چشمهام پر آب شده بود و هر لحظه ممکن بود اشکام بریزن.ذهنم قدرت تحلیلش رو از دست داده بود. نمی تونستم بفهمم معنی مرده یعنی چی؟نمیدونم چر اون لحظه فکر کردم باید به حسام بگم. اون می تونست به امیررضا بگه.اونقدر گیج بودم که هر چی لیست شماره ها رو زیر و رو می کردم اسم حسام رو نمی دیدم. بالاخره بعد از دو دقیقه پیداش کردم. دستم رو روی شماره اش لغزوندم و گوشی رو به گوشم چسبوندم.بوق اول….دوم…سوم…چهارم….پنجم ..جواب نمیداد.دوباره شماره اش رو گرفتم.دوباره بوق اول…دوم…سوم…چهارم….باز هم جواب نمیداد.باید به بابا می گفتم. اون حتما می دونست چکار کنه.با اولین بوق جواب داد و گفت: من یه ساعته خونه ام تو کجایی؟-بابا آوید…نتونستم جمله رو کامل کنم. هق زدم و اشکام سرازیر شدند.نگران گفت: چی شده؟ آوید چی؟با گریه گفتم: ستاره زنگ زد گفت فرید میگه آوید تو درگیری یکی رو کشته، بابا کمکش کن.با صدایی که می لرزید گفت: تو الان کجایی؟-دارم میرم کلانتری…-نمی خواد برگرد خونه من میرم.به التماس افتادم: باید ببینمش بابا، اون قرار بود بره بیمارستان. اصلا چرا پاش رسید کلانتری؟-باشه آروم باش، رسیدی اونجا نری داخل منتظر بمون من الان خودم رو می رسونم.-باشه.قطع کردم و گوشی رو با دست لرزون تو کیفم پرت کردم و دستم رو جلوی دهنم گذاشتم تا صدای گریه ام بلند نشه." یلدا" نگاهش رو اول به چمدون تودستم دوخت و بعد به صورتم.دستی به پیشونی اش کشید و گفت: چرا نگفتین همون روز اول؟دستم رو از دسته چمدون برداشتم و خیره شدم به اون که حالا کف هال پشت به من نشسته بود و به دیوارتکیه داده بود.وقتی جوابش رو ندادم با صدایی که می لرزید گفت: چند وقته ؟فهمیدن منظورش زیاد سخت نبود. اما مگه صحبت کردن در مورد همچین موضوعی با امیرعلی ساده بود؟کف زمین کنار چمدون نشستم که گفت: بچه من و تو چی شد؟ مُرد نه؟ امیررضا گفته بود. اما نگفت که…سکوت که کرد .بغضم شکست. پاهام رو تو شکمم جمع کردم و سعی کردم بی صدا گریه کنم. حس می کردم الان شنیدن صدام هم برای این مرد عذاب آوره.-خیلی می خواستم خوش بین باشم که حضورت رو تو این خونه به خودم ربط بدم. هر روزی که گذشت و خبری نمی شنیدم روحیه میگرفتم که اشتباه می کنم و تو بخاطر من هنوز تو این خونه ای.نگرانی امیررضا…نگاههای دزدکیش رو موقعی که با هم سمت این خونه میومدیم رو می دیدم و خودم رو به ندیدن میزدم. فکر می کردم اونجوری می تونم همه چیزایی که ذهنم می گفت رو انکار کنم.این بار صداش پر بود از غم وقتی گفت: کاش واقعا مرده بودم.شونه هاش که لرزیدن . نتونستم صدای گریه ام رو پنهون کنم. من مایه عذاب بودم برای این دو مرد همخون بودند.سعی کرد صداش نلرزه اینبار اما مگه صدایی که زلزله ده ریشتری اون رو ویرون کرده بود می شد نلرزه؟-دوستش داری؟چی باید بهش می گفتم؟ می گفتم من همین صبح انتخاب کرده بودم که کنار برادرت بمونم و اون نخواست ؟داد زد: میگم دوستش داری؟لرزیدم و تو خودم جمع شدم. حق داشت. همین که هنوز سرپا بود کلی بود.نگاهم نمی کرد. برنمی گشت طرفم. دوباره گفت: چرا امیررضای لعنتی نگفت؟ چرا همون موقع که اومد دنبالم نگفت یلدات پریده دیگه پی اش نباش؟ چرا وقتی از تو می پرسیدم می گفت منتظرته؟ چرا اینجوری منو شکستین؟ مگه من نپرسیدم ازش یلدا هنوز منتظرمه یا نه؟ چرا گفت هنوزم منتظرته؟چرا نگفت رفته پی زندگیش؟ چرا نرفتین جایی که چشمم هیچ وقت بهتون نیفته؟ چرا نذاشتین تو بی خبری بمونم؟ اونجوری من طلاقت میدادم و راحت میرفتین سرزندگیتون. چرا دوتا از عزیزترین کسایی زندگیم رو اینجوری ازم گرفتین؟اینبار به طرفم برگشت. صورتش خیس خیس بود و چشماش پر از سرخی خون. انگار خون گریه کرده بود.داد زد: اگه مردونه پات نایسته من ازت نمی گذرم. فکر نکنه من مثل اونم که میام عشقم رو بخاطر برادرم ازدست بدم. غلط کرد وقتی می خواستت دهنش رو بست و نگفت. غلط کرد وقتی بچه اش تو شکمته لال شد. این بار منم که تصمیم میگیرم. یا پات می ایسته و میرین جایی که چشمم بهتون نیفته یا هیچ وقت طلاقت نمیدم. مجبوری بمونی. به خودش نگفتم تو هم نمیگی اگه جرات کرد و جلو همه ایستاد و گفت بچه ات مال اونه، آزادی اما اگه بخواد بی عرضه بمونه مثل همیشه. قیدش رو برای همیشه میزنی.بلندتر از قبل داد زد: فهمیدی؟سرم رو از ترس تکون دادم. که سمت اتاق رفت و در رو بهم کوبید. چی به سر امیرعلی آورده بودیم ؟یعنی امشب رو به صبح می رسوند؟ درسته دیگه هیچ چیزی جز بچه ام برام مهم نیست اما من هم ترجیح میدادم دیگه با هیچکدوم از این دو مرد نمونم.حداقل یک بار تو زندگیم پای تصمیمی که می گیرم می ایستم.نمیدونم با کدوم قدرت اما ایستادم. پشت در اتاقی که همین یک ساعت پیش محکم بهم کوبیده شده بود .سعی کردم بدونم اینکه صدام بلرزه حرف بزنم.-من میخوام برم. نمی تونم بمونم. نه با تو نه با..هنوز جمله ام رو کامل نکرده بودم که در به شدت باز شد. از ترس قدمی عقب گذاشتم که گفت: چکار میخوای بکنی؟آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: می خوام برم.چشماش رو ریز کرد و دست به کمر سری تکون داد و گفت:کجا؟یه قدم دیگه عقب گذاشتم و گفتم: نمیدونم، با محسن حرف میزن…داد زد: گفتم کجا؟لبام لرزیدن و گفتم: داد نزن.-بچه ای دیگه. کی می خوای بفهمی من بخاطر خودت دارم این کارا رو می کنم. امیررضا نمی فهمه و گرنه می ایستاد جلوم و میگفت داداش من عاشق زنت بودم .اونم قبل ازدواجت. اما بخاطرت ازش گذشتم. نه اینکه یه نامه بده دست بابام که بهم بده.داد زد: غلط کرد وقتی می خواستت لال شد. می فهمی؟ فداکاری کرد؟ مگه من خواستم؟-اون هر کاری می کنه فقط بخاطر توئه.عصبی سرش رو فشار داد و گفت: بی خود می کنه، من مهمترم یا بچه اش؟ حداقل پای بچه اش بایسته.من اگه همون وقت می گفت خیلی راحت تر فراموشت می کردم. مردی نکرد در حقم .نامردی کرد. وقتی تو رو دوست داشت نامردی کرد حرف نزد. می فهمی نامردی.عشق و دوست داشتن گذشت نداره. مگه دوستت نداشت؟ مگه الان حقش نیستی؟ باید برای بدست آوردن تو، تو روم بایسته و بگه می خواتت و گرنه نمیذارم یه قدم از این خونه بیرون بزنی.نمیدونم اما انگار دوست داشت خودش رو تنبیه کنه . شایدم حق داشت . شاید باید امیررضا خودش رو ثابت می کرد. دوست داشتنش رو …علاقه اش رو.چرا باید ازت بگذره؟ مگه زن و بچه آدم لباس تنشه که به من ببخشه؟ یادش میدم . باید یاد بگیره هیچ وقت دیگه تو زندگیش از این گذشت و فداکاریا نکنه.-اون نمی خواست تو خورد شی.پوزخندی زد. اولین بار بود که پوزخند میزد. اولین بار بود که با تمسخر نگاه می کرد.-الان نشدم؟ اینکه بفهمم برادرم قبل از ازدواجم با تو دوستت داشته؟ اینکه الان بچه ی اون تو شکمته نه بچه ی من ، اینا خورد شدن نیست؟با بغض گفتم: من نمی خوام بمونم. نه با تو نه با امیررضا. اون هیچ وقت تو روی تو نمی ایسته .اون منو حق خودش نمی دونه.سری از تاسف تکون داد و گفت: خیلی دوستش داری نه؟چیزی نگفت که گفت: باشه فردا برو باهاش حرف بزن بذار بیاد بهم بگه درسته که یه روزی زنم بودی. درسته که الان قانون و شرع میگه زن منی . اما نیستی. بذار بیاد بگه طلاقت بدم تا اون با زن و بچه اش باشه. اما وای به حالت اگه نیومد. دیگه حق نداری حرفی از رفتن بزنی. می فهمی؟با اینکه قصد کرده بودم برم. اما بزرگ کردن بچه ام کنار پدرش برام خوشایندتر بود. می تونستیم بریم جایی که هیچ کس ما رو نشناسه باید با امیررضا حرف میزدم.تا صبح فقط فکر کردم به اینکه امیررضا وقتی بفهمه شرط امیرعلی چیه ، چکار می کنه؟بعد از نماز صبح گفت: بلند شو یه چیزی بخور، دیروز که حتما چیزی نخوردی.خودش چایی دم کرد. خوش سفره رو وسط هال چید. لیوان چایی رو شیرین کرد و گذاشت جلوم. بی اینکه حتی نگاهم کنه.وقتی تکون نخوردم گفت: بلند شو بخاطر بچه یه چیزی بخور.جز دو تا لقمه و چایی شیرین چیزی نتونستم بخورم. مگر می شد جلوش بشینم و راحت صبحونه بخورم وقتی اون حتی لب به چاییش نزد؟-میدونی کجاست؟سری تکون دادم که گفت: تو هم دوستش داری؟-من نمی خوام…نذاشت ادامه بدم و گفت: من نپرسیدم می خوای چکار کنی، گفتم می خوای با امیررضا بمونی؟شاید فکر میکرد هیچ کس نمی تونه اون بغض دفن شده تو گلوش رو حس کنه .اما مگه می شد؟من حس کردم .نه تنها بغض بلکه کلی حس دیگه داشت این سوال؟شاید هنوز امید هم داشت به اجباری بودن این ازدواج.امیر چی براش نوشته بود؟نتونشتم این سوال رو بپرسم ، شاید چون پررویی می خواست.شده بودم یه چوب شکسته که با جریان آب و طوفان مسیر عوض می کنه. شده بودم آدمک شناور روی آبی که بی جون شده و فقط دنبال دستی برای نجاته ، بی اینکه مهم باشه اون دست دست کدوم ناجیه؟بلند شد . نگاهم کرد.-اگه دوستش داری بگو حرف دلش رو بیاد بزنه. تو چه باشی چه نباشی .چیزی عوض نمیشه پس بهتره این بچه بی پدر بزرگ نشه. شرطمم یه تنبیه برای امیررضا که خیلی در حق خودش کوتاهی کرد. ازم نخواین من حقش رو بدم. اگه امروز برنگشتی من فردا میرم مقدمات طلاق رو آماده میکنم. اما اگه برگشتی یعنی تا آخرش هستی.در خونه که بسته شد من هم بلند شدم. بدون جمع کردن سفره بدون برداشت چمدون رفتم. فقط کیف و یه سری مدارک برداشتم. شاید دیگه دلم نمی خواست چیزی از این خونه و خاطراتش داشته باشم.چادرم رو سر کردم. مطمئن بودم امیررضا هنوز تو خونه اییه که بوی تازگی میداد و در و دیوارش بوی رنگ میدادند.اینبار می خواستم پیاده برم و برگردم به هفت ماه پیشی که امیررضا برگشت. از ماموریتی که گفته بود کوتاه مدته اما یک سال طول کشیده بود.یک سالی که فقط ماهی دو سه بارش تلفن میکرد و احوالپرسی می کرد بدون اینکه حرف خاصی از من و تصمیم بزنه.همین هفت ماه پیشی که انگار زیادی برای من دور شده بود."آوید"برای چندمین بار باید این روز نحس رو مرور می کردم؟دستام تو حصار دست بند اسیر شده بودند و سرم پایین بود.هنوز باورم نمی شد من آدم کشته باشم. من نمی خواستم.-خب؟ تعریف کن.-من تازه از شرکت بیرون زده بودم.-تو اون شرکت چکار داشتی؟سرم رو بالا اوردم و نگاهش کردم. نگاهش جدی بود. با اخم نگاهم می کرد.-با دختر داییم کار داشتم.-خب ادامه بده؟مچ دست چپم رو با دست راست ماساژ دادم و گفتم: وقتی از شرکت بیرون زدم .دوباره سرراهم سبز شد.-کی؟-حسام. همون روز قبل از اینکه وارد شرکت شم هم جلوم روم گرفت و با هم درگیر شدیم.-سر چی؟ چرا باهم درگیر شدین؟-ازم خواست که از زندگی آشوب پام رو بکشم بیرون. می گفت آشوب حق اونه.جدی تر از قبل گفت: آشوب کیه؟-دختر داییم.دوست نداشتم بگم خواهرم و پشت بندش زندگیم رو روی دایره بریزم.–رابطه ای بین تو و دختر داییت هست؟ حسام چی با دختر داییت رابطه ای داره؟سریع گفتم: نه رابطه ای ندارن.-تو چی؟-من …من…نامزدمه.دستاش رو بهم قفل کرد و گفت: یعنی قضیه ناموسیه؟نمیدونستم اصلا باید چی بگم.-چی شد؟ چرا ساکت شدی؟ مزاحم بود؟-نه-پس چی باعث شد باهاش درگیر شی؟-اون باهام درگیر شد. من اصلا یه مدت کوتاهه می شناسمش.با پوزخند گفت: پسر عموت رو نمی شناسی؟ اونوقت باهاش درگیر میشی و یه قتل هم انجام میدی؟سریع گفتم: من نمی خواستم کسی رو بکشم. اون اگه خودش رو وسط نمی انداخت من اصلا بهش کاری نداشتم.روی میز کوید و گفت: درست و حسابی حرف بزن . قرار نیست من کل روز رو بهت وقت بدم که تو بگی قضیه چیه؟خب گفتی از شرکت که بیرون زدی دوباره جلوت رو گرفت درسته؟-آره. باز همون خواسته نامعقولش رو عنوان کرد .منم باهاش درگیر شدم.-کی اول درگیری رو شروع کرد؟-من. حرف بی ربط زد یه مشت خوابوندم تو صورتش که یهو یه نفر از ماشینی که گوشه خیابون پارک بود دوید سمتمون. خودش رو وسط انداخت تا ما رو از هم جدا کنه. من فقط هلش دادم عقب که…که اون یهو با یه چاقو بهم حمله کرد و باهم درگیر شدیم من نفهمیدم که..سرم رو پایین انداختم .جدی و سرد گفت: که چی؟آب دهنم رو قورت دادم.-یهو بهش خورد!-چاقو دستش بود و نمیدونستی چاقو خطرناکه؟چرا زمانی که چاقو کشید عقب نکشیدی؟به خودم نمی تونستم دروغ بگم. من اون لحظه عصبانی بودم.اونقدر ذهنم درگیر بود که اون لحظه نمی تونستم به این فکر کنم که این اقرار به ضررمه یا نه اما من اهل دروغ نبودم پس راستش رو گفتم :عصبانی بودم!بازپرس نگاه عجیبی بهم انداخت که معنای نگاهش برام عجیب بود ! بعد مکثی کوتاه ادامه داد:میدونی این یعنی قتل عمد؟!با این حرفش تکون خوردم چون حالا منظورش رو از سوال قبلیش می فهمیدممن چی کار کرده بودم ؟! خودم اقرار کرده بودم اگاهانه مرتکب قتل شدم ! خدای من کمکم کن …دیگه راه برگشتی برام وجود نداشت درسته قصدم کشتن احسان نبود اما در عمل اگاهانه کاری رو کردم که معمولا منجر به قتل میشه !سرم به شدت درد میکرد! مغزم تیر میکشید با انگشت های دستم شقیقه هام رو فشار میدادم .زیرلب اسم خدا رو صدا رو زمزمه کردم.مدتی به سکوت گذشت که دوباره سوالش رو مطرح کرد:جواب ندادی میدونستی یا نه؟سرم رو بلند کردم و به چشماش نگاه کردم تو چشماش میخوندم که دیگه انکار فایده ای نداره و شایدم یکجور دلسوزی توش بود نمیدونم هر چی بود چشمام رو به نشونه تایید حرفش بستم و اروم زمزمه کردم : اره !!تموم شد! همه چی تموم شد ! خودم اقرار به قتل کرده بودم !حکم اعدام رو سرم رژه میرفتاعدام …اعدام …اعداماینبار ملایم تر گفت: میدونی که هر چیزی گفتی ثبت میشه و روز دادگاه استفاده میشه.سری تکون دادم که داد زد: احمدی ببرش بازداشتگاه.بلند که شدم گفت: اگه کسی رو داری که می تونه دنبال کارت رو بگیره .اسم و شماره اش رو بده بهش زنگ بزنیم.نمیدونم شاید دلش به حالم سوخته بود. شاید هم این روال قانونی بود.می خواستم بگم کسی رو ندارم. چون اسم هیچ کس به ذهنم نیومد.کاغذ و خودکاری جلوم گذاشت و گفت: بنویس.اسم فرید و شماره اش رو نوشتم و گفتم: دوستمه.نپرسید چرا اسم و شماره دوستت رو دادی.سرباز احمدی سلام نظامی داد. صدای کوبیدن پاش به زمین ذهنم رو آشفته تر کرد.در بازداشتگاه رو باز کرد. دست بند رو از دستم باز کرد و هلم داد داخل.پوخندی زدم. انتظار داشتم با احترام بگه برم تو؟نمیدونم چقدر بازداشت بودم زمان رو گم کرده بودم ! اوید بدبخت ! یک عمر بدون پدر و خانواده بزرگ شدم بعدشم که بخاطر مریضی مادرم این همه خفت کشیدم اخرشم که پدر و مادرم شدند…اوف ! نمیخوام بهش فکر کنم! حالا هم که شدم قاتل !سرم و به بالا گرفتم و نالیدم :خدا مصیبت دیگه ای نیست که سرم بیاد ! و یک قطره اشک از چشمام سر خورد پایین ! از چشمهای اوید ! از چشمهای یک مرد !خدا میدونی این اشک یعنی چی؟!تو حال و هوای خودم و این روزهام بودم که ماموری صدام کرد و منو با خودش برد !دوباره همون بازپرس بود به همراه یک مرد دیگه که نمیشناختمش ! با خودم گفتم این یکی دیگه چی از جونم میخواد ! که اون مرد اومد جلو و بهم دست داد و گفت من اعتماد هستم وکیل داییتون هومن اشتیاق .هومن ! هومن !ظاهرا این قصه تمومی نداره ! این کابوس تموم نمیشه و من از خواب بیدار نمیشموقتی دید تو دنیای خودم غرقم اومدجلو گفت: متاسفانه نشد حتی با وثیقه تا روز دادگاه آزاد شین!و بعد یکسری کاغذ جلوم گذاشت تا امضاشون کنم و منم بدون هیچ فکری فقط امضا کردم ! مگه فکری هم واسم مونده بود !یک مرتبه گفتم : من که اعتراف کردم …نذاشت ادامه بدم که گفت : میدونم چیا گفتی پرونده رو خوندم برای همینم کلی تو دردسرم انداختی ! اخه کدوم متهمی بدون حضور وکیلش حرف میزنه ؟! هرچند با این طرز حرف زدنات نمیدونم رای نهایی دادگاه چی میشه؟بدون فکر گفتم : اعدامم میکنند مگه نه ؟دستم رو گرفت و گفت ببین اقای همتی من تمام تلاشم رو میکنم اما عقل سلیم میگه باید به دنبال رضایت شاکیها هم باشیم !تازه یاد خونواده حسام و امیر رضا افتادم ! خدایا من چی کار کرده بودم اون بد بختها هنوز عزا دار بودند ! اصلا درست بود ازشون رضایت بخوام؟!من چطوری از امیر رضا بخوام که منو ببخشه بابت کشتن برادر زادش …برادر پسرش ! وای خدا چطوری ؟!وقتی دوباره تو خودم فرو رفتم گفت:البته فعلا زوده بری برای جلب رضایت اونا الان داغدارند و نباید نزدیکشون شد ! چند روز دیگه خودم اقدام میکنم فکر کنم ولی دم خانوم یلدا مشفق باشهو….دیگه حرفاش رو نمیفهمیدم ! دیگه هیچی برام مهم نبود ! فوقش اعدامم میکردند ! به درک ! از این زندگی نکبتی نجات پیدا میکردم !"آشوب"نمیدونم وکلیش چطور اما تونست بعد از یک هفته یه ملاقات حضوری برام بگیره.-حالش خوبه؟سرم چرخید سمت مادرم که این سوال رو پرسیده بود.کف دست عرق کرده ام رو به دامنم کشیدم و گفتم: داغونه.قبل از اینکه مامان چیزی بگه اینبار بابا گفت: با اعتماد صحبت کردم میگه وکیلی که حسام گرفته تا حالا تو هیچ قضیه ای شکست نخورده. می گفت اصلا پرونده ای که بدونه آخرش اون چیزی نیست که شاکی بخواد قبولش نمی کنه.دلم از ترس لرزید.دهن باز کردم بگم یعنی چی؟ که خودش ادامه داد.-اعتماد میگه باید قبل از تشکیل دادگاه باید سعی کنیم با مادرش صحبت کنیم بلکه بتونیم رضایتش رو بگیریم.ذهنم پر از دلشوره اس. پر از حرف ، پر از فکر.دایی قضیه آوید رو فهمیده. مادرم به اونا قضیه رو گفت. نمیدونم چرا نگفت آوید پسر باباس .فقط گفت که نامزدمه حتی نمیدونم چطور این مدتی که قضیه نامزدی از اونا پنهون مونده رو چجوری توجیه کرده. اما مطمئنا قانع نشدن. چون همین یک ساعت پیش سهراب بهم زنگ زد. شماره ام رو از مامان گرفته بود. خودش گفت.می خواست فردا یه جایی همدیگر رو ببینیم. شاید محترمانه حرف زدنش باعث شد قبول کنم که باهاش قرار بذارم.روبروم نشسته بود. خیلی تغییر کرده بود، سهرابی که من می دیدم با سهرابی که می شناختم خیلی فرق کرده بود. شاید اگه جای دیگه ای می دیدمش هیچ وقت نمی شناختمش.لب زد: عوض شدی!پوزخند زدم: نکنه فکر کردی با یه دختربچه ساده و پپه قرار گذاشتی؟چشمهاش گرد شد و جنتلمن وار گفت: ببخشید! منظور من این بود زیباتر شدی!تو این لحظه ، زمانی که آوید پشت میله های زندان بود نشسته بودم و با عشق قدیمیم گپ میزدم! واقعا چقدر زندگی مزخرفی بود.با لبخند ادامه داد: چادر بهت میاد!تو دلم گفتم: چه عجب غرب زده نشده این! شاید هم بود!وقتی سکوتم طولانی تر شد فنجون قهوه اش رو به لب برد و زمزمه کرد: از من متنفری؟!عصبی جواب دادم: نباید باشم؟ البته دیگه برام مهم نیستی!نفسش رو مثل آه بیرون داد و گفت: فکر می کردم منتظرم می مونی، وقتی شنیدم نامزد داری شوکه شدم!با نفرت تو چشمهاش خیره شدم: حرفهای آخرت رو یادت رفته؟ انتظار داشتی با اون حرفات منتظرت بمونم؟شرمزده سرش رو پایین انداخت و گفت: میدونم چقدر احمق بودم، جوون بودم و پر از غرور فکر می کردم حالا که قرار برم خارج از کشور درس بخونم تو دیگه هم قد و ارزش من نیستی، اما بعد چند سال زندگی تو غربت و رفاقت با آدمای جورواجور فهمیدم سادگی تو برام خواستنی تر از هر دختر دیگه ایه!نگاهم رو به زوج جوونی که میز کناریمون بودند دوختم: الان انتظار داری از شوهرم جدا شم بیام زن تو شم؟شاید از رک بودنم تعجب کرد که جوابی نداد.برگشتم طرفش که گفت: اون که اعدام میشه!با نفرت و بی توجه به آدمهایی که تو کافی شاپ بودند داد زدم: خفه شو!دستهاش رو سریع بالا آورد و گفت: خواهش می کنم آروم باش!بلند شدم و بی توجه به نگاه ملتمسش از کافی شاپ بیرون زدم که به فاصله یک دقیقه صدای قدمهاش رو پشت سرم شنیدم برگشتم: دنبالم نیا!-آشوب آروم باش منظوری نداشتم، من فقط…نذاشتم ادامه بده، روبروش ایستادم، انگشت اشاره ام رو به نشون تهدید جلوی صورتش گرفتم: فکر می کردم آدم شدی، اما می بینم همون عوضی که بودی هستی، شوهرم هنوز زنده اس ، نفس می کشه، شده بمیرم اما نمیذارم قبل از من صدای نفسش قطع شه ، می فهمی؟ اون تنها کسیه که دارمش و به هیچ قیمتی حاضر نیستم از دستش بدم! پس خوب تو گوشت فرو کن ، فکر نکن رفتی اونجا هر غلطی خواستی کردی الان که سیر شدی اومدی دنبال یه خری مثل من که یه روزی عاشقت بوده و به قول خودت چادریه و حتما افتاب مهتاب ندیده اس، من هر چی باشم چه خوب چه بد شوهر دارم و بهتره اینو توی اون کله ات فرو کنی!برگشتم که قدمی ازش دور شم که گفت: متاسفم! فقط .. فقط چون فکر می کردم یه روزی بهم حسی داشتی همچین حرفی رو زدم وگرنه اونقدر کثیف نیستم که به دختری که دلش گرو یکی دیگه اس پیشنهاد بدم!بدون اینکه برگردم گفتم: مهم نیست! فقط لطف کن به مادر و پدر بفهمون که من به هیچ وجه از آوید دست نمی کشم و اونا بهتره بی خیال من بشن!با قدمهایی سست از کسی فاصله گرفتم که یک روز قلبم با وجودش تپیده بود و امروز با حرفهاش ایست کرده بود، مطمئن بودم حس اول حتی اگه تلخ باشه همیشه یه گوشه قلب می مونه ، دفن میشه و بعد هم سرد .اما آوید ، کسی نبود که به سادگی بتونم با نبودش کنار بیام، زخم خورده بود، مثل من، درکم می کرد، دوستش داشتم، حسم با اون پر گرفته بود و پرواز نکرده می خواستن بالاش رو بچینن، حق داشت آوید چقدر روزگار باهاش بد بازی می کرد!دلم نمی خواست حسام رو ببینم، اما بخاطر آوید بعد از دو هفته قدم تو شرکت پدرش گذاشتم، فقط بخاطر آوید!بعد از یک ساعت معطلی اجازه ورود به دفترش رو صادر کرد.پشت میز نشسته بود و مثل من که یک روزی پرغرور نگاهش می کردم خیره شد تو چشمام.نمی دونم چی تو نگاهم دید که کلافه بلند شد و پشت به من تکیه به میز ایستاد.من هم همونطور ایستاده وسط دفتر به شونه های پهنش خیره بودم!-زودتر از اینا منتظرت بودم!-می خواستم آروم شی!برگشت و با تحقیر نگاهم کرد: باهاش خوابیدی؟!شوکه شدم، بی ربط ترین سوال ممکن بود: نمی دونستم اینقدر وقیحی وگرنه هیچ وقت پام رو اینجا نمی ذاشتم.دست به سینه جلو اومد: اون که سابقه اش مشخصه تو هم که…ابرویی بالا انداخت و عمدا حرفش رو خورد و خیره شد تو چشمام.سعی کردم آروم باشم، حداقل بخاطر آوید، شاید عمدا می خواست عصبیم کنه.یک دور کامل دورم چرخید و دوباره روبروم اما با فاصله حدود سی سانت ایستاد.-هیکل خوبی داره، تو کارش هم مطمئنا وارده با اون حرفایی که همه در موردش میگن، درسته؟چشمام رو بستم و خواستم ازش فاصله بگیرم که گفت: می خوای رضایت بدم؟چشم باز کردم و آروم گفتم: میدی؟سرتاپام رو از نظر گذروند، نگاهش کثیف بود، نگاهی که هیچ وقت ازش ندیده بودم: اگه تو بدی ، چرا که نه؟!با نفرت دستم رو بالا آوردم که میونه راه مچ دستم توی دستش قفل شد، عصبی غرید: حواست باشه غلط اضافه نکنی که جون آوید جونت تو دستامه!به لبام خیره شد، با نفرت صورتم رو برگردوندم که گفت: برام مهم نیست باهاش بودی یا نه، اما اگه جونش رو می خوای با من ، می شنوی با من یه شب رو سر می کنی، می خوام عطش داشتنت فرو کش کنه.لبم رو فشردم که حرفی نزنم که وضعیت آوید رو بدتر کنم که ادامه داد: می خوام بهم ثابت شه تو هم یه هرزه ای مثل خیلیا ، می خوام فراموشت کنم! حالا خود دانی، به هفته وقت داری، خوب فکرات رو بکن، اگه خواستی منم بعد از اون شبی که تا صبح تو …نذاشتم ادامه بده، طا


مطالب مشابه :


دانلود رمان سقوط آزاد مخصوص موبایل

دانلود رمان سقوط آزاد مخصوص موبایل - دانلود رمان برای کامپیوتر ، موبایل ، اندورید ، آیپد




رمان ایرانی و عاشقانه سقوط آزاد

سقوط آزاد __بخش دانلود__9 10- دانلود رمان | 17- رمان مخصوص موبایل درد و




رمان سقوط نرم - 13

شد نفس حبس شده ام رو آزاد رمان, دانلود رمان سقوط نرم برای گوشی و موبایل, رمان




رمان سقوط نرم - 4

و من راحت و آزاد گریه می رمان, دانلود رمان سقوط نرم برای گوشی و موبایل, رمان




رمان سقوط نرم - 14

این وب برای همه رمان معتادان رمان, دانلود رمان سقوط نرم برای گوشی و موبایل, رمان




13 فرمان برای خانه تکانی

مرکز دانلود موبایل و سقوط آزاد { رمان تاپ } برای همه ی اونایی که دلو زدن به




برچسب :