رمان راننده سرویس(30)


راننده سرویس(30)

نگاهی به داخل ماشینش انداخت... ان دستبند چرم دستش بود.. این همه دزدی کرده بود... این یک قلم هم رویش.... سیگاری در اورد و چند پک محکم به ان زد... به صندلی ترانه نگاه کرد ... دستی به ان کشید.... چشمهایش پر از اشک شد.چرا گریه میکرد... مرد ها گریه نمیکنند... نه او که مرد نبود.. او حرام بود.. مردها حرام نمیشوند... او... و صدای هق هقش را در گلو خفه کرد... نفسهای عمیق میکشید. سرش را رو به اسمان گرفت تا چشمهایش ان اشکهای نجس را روی گونه جاری نکنند... نفسش هم... خدا چرا او را افریده بود تا این هوا را الوده کند... نفسش تلخ بود... وجودش سیاه بود.. و باز چرایی که در سرش مثل پتک ضربه میزد.
مردی جلو امد و چکی را به سمتش گرفت.
سورن زمزمه وار گفت: مبارک باشه...
تا صبح در خیابان ها پرسه زد ... سیگار با سیگار اتش زد... لعنت فرستاد.. به دنیا... به خودش.... به مادر... به پدر... حتی به خدا... به فرزین گفته بود ممکن است شب نیاید....
وقتی به خانه رسید.صدای الله اکبر می امد... وضویش را گرفته بود. سجاده اش را پهن کرد. فرزین هنوز خواب بود.نمازش را خواند...
پاکت وچک فروش سمند نقره ای اش را کنار تخت فرزین گذاشت... رویش را کشید... پیشانی او را بوسید... چمدانش را برداشت و از خانه خارج شد.
کمتر از دو ساعت طول کشید تا بارهایش را تحویل دهد و وارد هواپیما شد...روی صندلی اش نشست... سرش را به شیشه تکیه داد.چشمهای ابی اش بارانی بود.
به یک سال فکر میکرد ... دست در جیبش کرد... عکس کوچک ترانه را نگاه میکرد... دستبند چرم مشکی هم همچنان دستش بود. به چشمهای او در عکسش خیره شد.حتی در ان جدی بودن هم حالتی از شیطنت می درخشید... لبخندی تلخ به لب راند و بوسه ای به عکس نشاند.
موبایلش را در اورد و هنزفری را داخل گوشش گذاشت... صدای ترانه در سرش میپیچید... چشمهایش را بست. عکس کف دستش بود... دستش را مشت کرد... روی قلبش گذاشت...
-------------------
فرزین مبهوت به چک پول ها خیره بود... خانه ای خالی که سراسر خاطره بود در سکوت فرو رفته بود... تمام وسایل به جز وسایل فرزین به فروش رفته بود و حالا دو پاکت مقابلش بود... یک حق الوکاله که به نام اقایی به اسم بهرام امجد بود .... روی ان شماره ی هتل و اتاقی بود... پس باید ان را به دست فرد مورد نظر میرساند... با این موضوع مشکلی نداشت...اما پاکت دیگری پر بود از چک پول و یک چک تضمین شده که... با ان میتوانست ان خانه ی مورد نظر را بخرد... خدایا سورن...
نگاهش به ورقی افتاد که از وقتی بیدار شده بود صد بار ان را خوانده بود: خداحافظ رفیق غریبه !
کجا رفته بود؟!
با صدای موبایلش ان را برداشت... چشمهای پر از اشکش کلمه ها را تار میدید....
صدای سمانه بود...
سمانه: سلام فرزین...
فرزین اهسته گفت: سلام...
سمانه نمیدانست چطور مقدمه چینی کند با بغض گفت: تو میدونستی سورن...
فرزین بی انکه خجالت بکشد اشکهایش جاری شد... نالید: رفت...
سمانه: میدونم... امروز پرواز داشت...
فرزین بهت زده پرسید: میدونستی؟
سمانه:اره... استاد اقبالی خبرشو داد... از دانشگاه لندن براش دعوت نامه فرستادن...
فرزین به سقف خیره شد... نمیدانست بخندد یا بگرید؟!
مسئول هتل سرش را بالا گرفت.
-امجد هستم... بهرام امجد....
مرد با لبخند گفت: اقای سزاوار در رستوران منتظرتون هستن...
امجد به سمت داریوش رفت... داریوش برخاست و گفت: دایی جان... چقدر خوشحالم که میبینمتون... و او را دعوت به نشستن کرد و حین اینکه فنجانی را از چای پر میکرد گفت: چه خبرا؟ زن دایی فرح چطورن؟
امجد با نگاه تلخی او را ور انداز میکرد.... در اخر دست در جیبش کرد و سند خانه را مقابلش پرت کرد. با ان وکالت نامه ان خانه ی نحس را به نام داریوش زده بود.
داریوش یک تای ابرویش را بالا داد و گفت: پس بالاخره سر عقل اومد... میدونستم...
امجد با لحن تندی گفت: دیگه دلم نمیخواد دور و ورش بپلکی...
داریوش لبخندی زد و گفت: من از اون پسره ی نجس متنفرم...
و امجد میان کلامش امد و گفت: راجع بهش درست صحبت کن...
داریوش مبهوت نگاهش کرد و امجد با صدایی که کنترل شده بود گفت: یک عمر از دست شما کشید... دیگه دست از سرش بردار...
داریوش با لبخندی موزیانه گفت: اما کارمن و اون تموم نشده... من میخوام انتقام مادرم و ازش بگیرم.. انتقام لیلا.. خواهر شما.....
تازه شما هم باید کمکم کنید.... نباید اجازه بدیم خون مادرم پایمال بشه..
امجد غرید: بلایی به سرش بیاری کاری میکنم که از زنده بودنت پشیمون بشی....
داریوش مبهوت پرسید: علت این دفاع چی میتونه باشه؟
امجد با لحنی کنترل شده گفت: به اندازه ی بیست و چهار سال از تو و اون پدر گور به گور شده ات ازتون کینه دارم.... کاری نکن که زخمم سر باز کنه....
داریوش که هر لحظه به تعجبش افزوده میشد گفت: من متوجه نمیشم...
امجد پوزخندی زد و گفت: هیچ وقت دیگه هم متوجه نمیشی... برات متاسفم...
داریوش با عصبانیت گفت: شما باعث شدید اون زنیکه ی هرزه وارد خونه زندگی ما بشه... مثل اینکه یادتون رفته... شما هم در مرگ مادرم مقصر بودید... حتی بیشتر از اون حروم زاده..
امجد سیلی محکمی به صورتش زد و گفت: مراقب حرف زدنت باش.... و باعجله از جا برخاست و رفت.
داریوش هم به دنبالش روان شد... و گفت: صبر کنید... همیشه حمایتش کردید .... چرا؟
امجد ایستاد و نگاه تلخی به داریوش افکند و چیزی نگفت.
داریوش گفت: همیشه شما بودید که ازش دفاع کردید.... نگید فقط به خاطر اینکه اون دوست و همبازی فرزین خدا بیامرز بوده...
امجد چشمهایش پر از اشک بود... راز داری کافی بود... یک عمر راز داری کافی بود... با افتخار و صدایی لرزان که ازهیجان ناشی میشد گفـت: چون.... چون اون پسرمه...
داریوش مبهوت نگاهش کرد...
کمی بعد هر دو روی نیمکتی در محوطه ی هتل نشسته بودند.
امجد ارام گفت: من و رعنا قصد ازدواج داشتیم... من سرباز بودم که حوالی کردستان دختری و دیدم... که....
اهی کشید و ادامه داد:ای کاش نمیدیدم.... ای کاش...
اون یه دختر شهرستانی بود که با وجود تمام اختلافات خانوادگیش بالاخره به عقد من در اومد... خانواده ی من خبر نداشتند... من اصرار کردم و بالاخره با وجود تمام التماس های من و رعنا پدر رعنا صیغه ای بینمون خوند و من و اون باهم به تهران اومدیم... منم به اونها قول دادم تا از دخترشون مثل چشمهام مراقبت کنم... و برای مراسم عروسیمون همه ی ده و دعوت کنم...اما پدر و مادر من بی خبر از من به خواستگاری فرح رفته بودند... در خونه ی پدری اون جایی نداشت مجبور شدم بفرستمش خونه ی خواهر یکی از دوستانم...... از رعنا خواستم که مدتی صبر کنه... اما لیلا مریض شده بود.... رعنا خودش پیشنهاد کرد که از خواهر شوهرش مراقبت کنه... من حرفی نداشتم.... اون به خونه ی شما اومد و منم مدام در حال دعوا و کشمکش بودم تا فرح و از سر خودم باز کنم...
من اون زن و نمیخواستم.... من عاشق رعنا بودم.... اون یک ملکه یه زیبا یه فرشته به معنای واقعی بود... اما خانواده ام درک نمیکردند... پدرت مرد کثافتی بود..... تو هم به اون رفتی... خون اون تو رگهاته... رعنا مدتی بود که از ترسش میگفت و از پدر تو که مدام اونو زیر نظر داره... من به خیالم به دامادمون اعتماد داشتم... اما... رعنا بهم گفت که کار از کار گذشته... یه شب پدرت در حین مستی به رعنای من حمله میکنه و...
به زور نفسش را بیرون فرستاد و در حالی که سرش را میان دستهایش گرفته بود گفت: رعنا یک سر پناه میخواست... من مغلوب خانواده ام شدم و رعنا هم چاره ای جز اینکه به عقد سزاوار در بیاد نداشت... وقتی صاحب پسر شدند... من در حال مرگ بودم و سزاوار با دمش گردو میشکست.... لیلا هم فراموش شده بود و خیلی زود از بین رفت...داشتم فراموش میکردم... که کسی خبر اورد که سورن پسر منه.... باور نمیکردم... وقتی از خود رعنا پرسیدم.... حرفم و تصدیق کرد.... مدام نگران بودم که اون پیک خبر رسون که معلوم نبود از کجا پیداش شده بود این حرف و کف دست پدر تو بذاره... و بالاخره هم سزاوار همه چیز و ففهمید جز اینکه سورن پسر منه ... سزاوار وحشی بود... مثل خودت... اونقدر کتکش زد که... جون داد... بعدها فهمیدم که اون خبر رسون یکی از دشمنهای اصلی پدرت بود.... تو سرمایه گزاری سزاوار سرش کلاه گذاشته بود و اون هم به فکر انتقام بود... چه انتقامی بهتر از اینکه کمر یه مرد و بشکنی و بهش بگی زنت بهت خیانت کرده...
سورن و فرستادن پرورشگاه... اون پسرم بود... پاره ی تنم بود... ثمر عشقی بود که بقیه به گند کشیدنش... خودم اوردمش... سزاوار داغون بود... دیگه هیچ اتفاقی و هیچ خبری و هیچ کاری فرقی به حالش نمیکرد... سورن و پذیرفت و من تمام مخارجشو تقبل میکردم.... فرح زن مهربونی بود... وقتی فرزین به دنیا اومد من خوشحال بودم... سورن و فرزین ...
بغضش را به زحمت فرو داد و گفت: شانس با ما یار نبود.... فرزین و از دست دادم... فرح افسرده بود... زندگیم زیر و رو شده بود... حد اقل سورن و داشتم... فقط یک سال ازش غافل شدم که شما... تو و پدرت باز م اتیش زدید به زندگی من... وقتی فرح و برای درمان پیش یک روانپزشک در فرانسه برده بودم... شما حقیقت و به اون گفتید و... اما باز هم دنبالش گشتم و پیداش کردم... فرح اونو دوست داشت.... شاید چون همبازی فرزین بود... هر چی که بود... کمکش کردم... حالا فرح هم همه چیز و میدونه... این همه سال پنهان کردم به خاطر ترس از دوباره از هم پاشیدن شیرازه ی زندگیم.... ترس از واکنش سورن.... ترس از... یک عمر تاوان گناهی نکرده رو سورن پس داد... دیگه نمیذارم زجرش بدی... حالا فرح هم از همه چیز خبر داره... راضیه به برگشتن سورن پیش ما...
نگاه تندی به او کرد و گفت: من دیگه نمیشناسمت داریوش... دست از سر من و خانواده ام بردار...
و امجد با سرعت به سمت اتومبیلش رفت و داریوش مبهوت به این فکر میکرد: سورن امجد...

فصل بیستم:
دانشگاه خواجه نصیر طوسی اواخر شهریور...
____________________________________ -خانم یوسفی... -خانم یوسفی... یه لحظه لطفا... خواهش میکنم صبر کنید... ترانه با غرو لند ایستاد و گفت: امری داشتید اقای جوانرودی؟ پسر جوانی که جوانرودی خطاب شده بود گفت: اگه امروز وقت داشته باشید... ترانه با غیظ گفت: شرمنده... من وقت ندارم... درضمن ادم مهمی هم نیستم که اینقدر شما دنبال وقت گرفتن از من هستید... و راه افتاد و جوانرودی هم با یک لحظه لحظه گفتن تقریبا دنبالش میدوید. پسر جوانی که صدای او را شنیده بود گفت: نبینمتون... اخم کرده باشین خانم یوسفی.... ترانه پوفی کشید و گفت: خوشبختانه بنده هم اصلا دلم نمیخواست شما رو ببینم... چه اخم کرده ... چه خنده رو.... دوست پسر تازه وارد با خنده گفت: بابا ترانه یه شماره دادن که اینقدر نازه و غمزه نداره... ترانه چینی به بینی اش انداخت و گفت: شمارمو بدم چیکار کنی؟ بخوریش؟ پسری به اسم فرشید گفت: به خدا خیلی گرسنمه ... جمع پسرها خندیند و ترانه از انجا دور شد... جوانرودی گفت: خانم یوسفی... ترانه ایستاد و گفت: مُرد خانم یوسفی... ول کن دیگه... فرشید: نفرمایید خانم یوسفی شما تاج سرید... ترانه نگاهش کرد و با چشمهایی ریز شده گفت: تاج سر هر کسی باشم رو سر شما نمیشینم... اقای زارع... روز خوش اقایون... جمع با صدای بلند خندید و ترانه هم سوار سمند نقره ای اش شد... به سمت شرکت می راند .... پشت چراغ قرمز گیر افتاده بود که صدای موبایلش بلند شد.... -ارش بهت میگم دوست دارم.... این زنگ به خصوص یعنی پریناز بود... صدایش در ماشین پیچید. پریناز: الو... ترانه.. ترانه: علیک سلام... رفتی حاجی حاجی مکه؟ پریناز: به خدا سرم خیلی شلوغ بود.... خوبی؟ چه خبرا؟ ترانه با ذوق گفت: سلامتی.... جات خالی خیلی خندیدم... دو دقیقه پیش حسابی جات خالی بود... پریناز:وای جوانرودی بازم کنه شده بود؟ ترانه: اره... و پریناز گفت: اخ چه صحنه ای از دست دادم... لعنت به ارش.... ترانه با ناز گفت: وای نگو... ارش جونه... پریناز با خنده گفت: مرض.... راستی شمیم بهت گفت؟ ترانه از خوشحالی سبز شدن چراغ با عجله فرمان را چرخاند و وارد پارکینگ شرکت شد و گفت: چیو؟ پریناز با شیطنت خندید و گفت: صبر کن خودش بهت میگه... و به کسی گفت: اومدم... ترانه: برو تا اقاتون نکشتتت.... پریناز: نگو... ارش ماهه.... و باز گفت: اومدم ارش جان... و خیلی سریع از ترانه خداحافظی کرد. ترانه وارد ساختمان شرکت شد. سماواتی و ارجمند باز در حال پچ پچ کردن بودند. ترانه تک سرفه ای کرد و با حرص گفت: ایجا بنگاه شادی شادمانی نیست... لطفا شئونات و رعایت کنید.... ارجمند فوری از روی میز بلند شد و گفت: معذرت میخوام خانم یوسفی.... ترانه با غیظ گفت: اقای ارجمند مسلما درد و دلهاتونو تو منزل هم میتونید ادامه بدید و با لحنی پر صلابت گفت: شرکت جای این کارها نیست... و رو به سماواتی که سرخ شده بود گفت: ساعت دو یه جلسه ی مهم دارم... قرارها رو کنسل کن... و به اتاقش رفت و در را هم محکم کوبید. تا نشست صدای تلفن بلند شد. ترانه: بگو سماواتی... از شرکت ... تماس گرفتند... وصل کنم؟ ترانه: اره... و تک سرفه ای کرد و مشغول صحبت شد.


مطالب مشابه :


رمان راند دوم 3

رمان راند دوم 3 بـزرگـتــرین ســایـت دانـلـود رمــــــان. در همین حین موبایل عماد




رمان راند دوم35

رمان راند دوم همانطور که قدم هایش را برای دور با انگشتش صفحه ی موبایل را لمس کرد و




رمان انتهای راهرو ...اتاق دهم ...(3)

دسته ای از موهاشو پشت گوشش راند و لبخند سریع میان حرفش می دوم: نه! دانلود رمان برای موبایل




رمان راننده سرویس(30)

(30) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان لبخندی تلخ به لب راند و بوسه ای به عکس




جواب به موبایل یا احترام به انسانیت

پاتوق بچه های پزشکی90خرم آبادنیمسال دوم دانلود کتاب رمان یک موبایل برای دقایقی چه




برچسب :