بیت شعر در وصف حضرت عباس

بدشت لاله زير چتر خورشيد

مه رخسار ساقي مي‌درخشيد

 

زگلبرگ رخش الماس مي‌ريخت

زدرويش جوهر احساس مي‌ريخت

 

عطش در چشم مستش موج مي‌زد

گل آهش علم بر اوج مي‌زد

 

روان نازنينش در تعب بود

بياد غنچه‌هاي تشنه لب بود

 

ردائي داشت از خون بر سر دوش

دلش مي‌زد چنان آتشفشان جوش

 

سراپاي وجودش نور دل بود

درخت شعله بار طور دل بود

 

به پيش پاي آن قامت قيامت

خميده نخلهاي راست قامت

 

فرات آيينه دار روي او بود

عطشناك لب دلجوي او بود

 

شعاع روي آن مهر جهانتاب

فرو ميريخت خنجر در دل آب

 

شميم داغ خون بيداد ميكرد

نسيم مويه گر فرياد ميكرد

 

زرعد و برق تيغ و طبل طوفان

فرو مي‌ريخت طاق سبز كيوان

 

ميان گير و دار خنجر و خون

چو شير سرخ شد از بيشه بيرون

 

چو از شط ساقي عطشان برآمد

زتن آب روان را جان برآمد

 

برون گرديد چونان گوهر از آب

دل آب روان گرديد بيتاب

 

فرات آندم كه جانرا داد از دست

گره بر چهره از موج بلاست

 

خروشان العطش گويان به سر زد

چو مرغ نيم بسمل بال و پر زد

 

چو يعقوب از فراق يوسف دل

به سر مي‌ريخت با دست عزا گِل

 

سر از حسرت به سنگ و خاك مي‌زد

دل دشت و دمن را چاك مي‌زد

 

كف آورده به لب آتشفشان بود

نبوسيده لب ساقي روان بود

 

زخود چون عاشق بدنام مي‌رفت

عطش آلوده و ناكام مي‌رفت

 

بدشت لاله زير چتر خورشيد

مه رخسار ساقي مي‌درخشيد

 

ستاره مي‌چكيد از روي ماهش

شرر مي‌زد به دل برق نگاهش

 

به خاك از سايه آن سر و قامت

 

فرور مي‌ريخت طرحي از قيامت

 

چو شير خشمگين تا مست و بيتاب

قدم بيرون نهاد از دامن آب

 

زبرقابرق تيغ و بارش خون

زمين و آسمان گرديد گلگون

 

فضا خوشبو زخون تازه گرديد

كتاب عشق بي شيرازه گرديد

 

فتاده بيرق بيتاب يكسو

دو دست و تيغ و مشك آب يكسو

 

دو دستش همچو دست پر برتاك

عقيق خوشه‌اي مي‌ريخت بر خاك

 

عطش از چشم خشك مشك مي‌ريخت

زچشم تيغ عريان اشك مي‌ريخت

 

علم بر پاي آن شير غضبناك

جبين خويش مي‌ماليد بر خاك

 

بپاي خويش آن سردار سرمست

حنا از خون دست خويش مي‌بست

 

چون نخل سرخ آتش بر لب رود

عقيق سرخ لب را باز فرمود

 

شده چون كوره آتش دل گل

زمرمش در چمن غش كرده بلبل

 

ز فرط تشنگي‌اي دست خوش نام

گرفتهلاه و گل هر طرف جام

 

زجا برخيز  تيغ و مشك بردار

مرا تنها در اين هنگامه مگذار

 

اميدم بود همكاري نمائي

در اين وادي مرا ياري نمائي

 

كنون وقت جدائي نيست اي دست

زمان بي‌وفائي نيست اي دست

 

تواي دست بلند مهر پيوند

چه خوش كردي مرا از خويش خرسند

 

بكف گل بيرق عزت گرتي

براه حق زمن سبقت گرفتي

 

بخون دامن كشيدي پيش از من

به وصل حق رسيدي پيش از من

 

تو اي دست بحق پيوسته من

گل افشان شاخه بشكسته من

 

در اين دشت عطش خيز بلانام

سيه انديشه‌هاي كوفه و شام

 

از آن تيغ تغافل بركشيدند

تو را از شاخه طوبا، بريدند

 

كه دست از مكتب قرآن بدارم

امام عشق را تنها گذارم

 

من و از حق جدا گشتن شگفتا

بنا حق همصدا گشتن شگفتا

 

به دست خويش گفت اي دست پر بار

چرا هنگام كار افتادي از كار

 

چرا اي دست پر بار خدائي

چرا آخر چرا كردي جدائي

 

تو كه بيعت به شاه عشق كردي

مرا رهپوي راه عشق كردي

 

تو كه چون صاعقه ظلمت شكاري

مرا مشكل‌گشاي روزگاري

 

ز تو دستي رساتر نيست اي دست

زتو نور آفرين‌تر كيست اي دست

 

به پيش تو يد و بيضاي موسي

بود شمعي به پيش شمس رخشا

 

تو كه در هر دو عالم سرفرازي

علم افراز رزم وتيغ بازي

 

تو كه صبح از دل در بزم دلبند

دلم را كرده‌اي با مهر پيوند

 

بگو اي با وفاي نور آئين

چرا گشتي بخون خويش رنگين

 

هلا، ايدست پيمان بسته با عشق

ز جا برخيز با گلبانگ يا عشق

 

زمين محراب داغ آفتاب است

لب آلاله‌ها عطشان آب است

 

دهن واكرده خاك از سوز گرما

زبانه مي‌كشد آتش زدلها

 

شكسته جام صهباي شقايق

بخون بنشسته سيماي شقايق

 

من و راه خطا هيهات هيهات

من و ترك وفا هيهات هيهات

 

صفا رسم صفا آموخت از من

وفا درس وفا آموخت از من

 

زمن آموخت غيرت غيرت خويش

گرفته همت از من همت خويش

 

منم در بيشه دين شير ايمان

وفا جسم است وغيرت جسم و من جان

 بدشت>

جهان را سلسله جنبان عشقم

وزير حضرت سلطان عشقم

 

مرا مهر و وفا آئين و دين است

بخون پاك من غيرت عجين است

 

جدائي كردن از فطرت نشايد

گسستن رشته الفت نشايد

 

نشايد بگسلم عهدي كه بستم

دلم بيعت بحق كرده نه دستم

 

برو دست خدا اي دست اي دست

كه دستي جز تو بالاي سرم هست

 

حسين است احمد و من حيدر او

بود او شهر عشق و من در او

 

حسين است عشق و من اين عشق را دل

كجا گردد زاصل خود جدا دل

 

جدائي بين عشق و دل روا نيست

حقيقت از وجود حق جدا نيست

 

جدا گردد مرا گر بند از بند

نشايد بگسلم از دوست پيوند

 

خوشا چون جعفر طيار گشتن

سرافشان ره دلدار گشتن

 

به ذكر يا احد پر باز كردن

به عرش كبر يا پرواز كردن

 

دگر دست از سرم بردار اي دست

بحال خود مرا بگذاري اي دست

 

خوشا بار غمش بي دست بردن

به ميدان وفا سرمست مردن

 

 

 

 

 

 

 

 

چون شاه شهيدان خلف سيد ابرار

نوباوه زهرا پسر حيدر كرار

در كرببلا شد ز جفا بى كس و بى يار

ديگر نبدش ياز ز اخوان وفادار

جز ماه بنى هاشم اباالفضل دلاور

يكسو زده صف از پى خون ريزى آن شاه

قومى همه بى دين و گروهى همه گمراه

خلقى همه بد كيش و سپاهى همه بدخواه

نه خائف يوم الدين نه تابع بالله

بيزار ز حق خصم نبى دشمن حيدر

يكسو حرمى خسته دل و زار و مشوش

نيلى همه از لطمه غم عارض مهوش

گاهى همه اندر تب و گاهى همه در غش

افروخته بر خرمن جان از عطش آتش

لب خشك ولى ديده ز خوناب جگرتر

قد ساخت علم پس علم افراخت به همت

سقاى حرم كنز كرم كان مروت

اقليم جوانمردى و ايثار و فتوت

درياى حيا بحر ادب قلزم غيرت

عباس على نور جلى مير مظفر

آمد به حضور شه لب تشنه به افغان

گفتى شده با مهر قرين ماه درخشان

با عجز و ادب گفت كه اى خسرو ذيشان

اذنم بده از بهر جدال صف عدوان

تا بگذرم اندر رهت از جان و تن و سر

فرمود شه دين تو علمدار سپاهى

آرام دل غمزده و حال تباهى

غير از تو دگر نيست مرا پشت و پناهى

بر بى كسى من بكن از مهر نگاهى

مشكن قدم از مرگ خود اى جان برادر

گفت اى كه خدا جز به رضاى تو رضا نيست

امر تو و نهى تو جز احكام خدا نيست

اما به خدا اين روش مهر و وفا نيست

من زنده و اطفال تو لب تشنه روا نيست

تا هست مرا سر به تن و دست به پيكر

برد العطش اهل خيام تو توانم

شد ز آتش غم سوخته پر مرغ روانم

گر نيست شها قابل قربان تو جانم

ده اذن كه آبى به حريمت برسانم

اى آب جهانت همه مهريه مادر

برداشت يكى مشك پس آن مير معظم

با حال حزين ديده تر سينه پر غم

بگرفت ز شه اذن و بغريد چو ضيغم

چون شير حق از جاى برانگيخت تكاور

شد سوى فرات آن گهر بحر سعادت

كردند به نهيش سپه كفر اقامت

بستند سر ره به وى از روى عداوت

زد دست به تيغ آن شه اقليم شجاعت

شد حمله ور آن گاه بر آن قوم ستمگر

از ضرب حسامش به صف كينه ز دشمن

پران سر و خود آمد و غلطان تن و جوشن

تن ها همه بى سر شد و سرها همه بى تن

گه جانب ايسر شد و برتاخت ز ايمن

گه جانب ايمن شد و برتاخت ز ايسر

پيچيد سپه را به يكى حمله چو طومار

زد ابر بلا خيمه و باريد به يكبار

باران اجل بر سر آن فرقه خون خوار

زان حادثه لرزيد به خود گنبد دوار

زان واقعه گرديد عيان شورش محشر

افواج ملك رشته او راد بريدند

يكباره ز دل نعره تكبير كشيدند

تعويذ بخواندند و بر آن شاه دميدند

لشكر به هزيمت سوى اطراف دويدند

چون گله روباه ز ميدان غضنفر

عباس زخ افروخت چو خورشيد جهان تاب

فرخنده فرس راند به شط با دل بى تاب

برداشت كفى تا كه بيا شامد از آن آب

بر خاطرش آمد ز لب تشنه احباب

وز لعل لب خشك حسين سبط پيمبر

گفتا به خود آئين محبت نه چنين است

تو آب خورى تشنه جگر سرور دين است

بانگ عطش از خيمه به گردون ز زمين است

الحال تو را مصلحت كار بر اين است

كان سوختگان را بزنى آب بر آذر

پس ريخت ز كف آب و دلش يكسره خون شد

سوز عطش او را به دل خسته فزون شد

پر ساخته مشك و تهى از صبر و سكون شد

لب تشنه به دريا شد و لب تشنه برون شد

آزرده دل و خسته و محزون و مكدر

گفتا عمر سعد كه اى قوم بد آئين

عباس گر اين آب رساند به شه دين

يك تن ز شما باز نماند به صف كين

كوشيد و نماييد نگونش ز سر دين

سازيد شهيدش ز دم نيزه و خنجر

آن قوم چو اين نكته ز بن سعد شنودند

افسوس كه بر كينه ديرينه فزودند

دست ستم و كينه و بيداد گشودند

تا دست يمينش ز بدن قطع نمودند

بر قطع اميد حرم ساقى كوثر

با دست دگر ساز جدل كرد به ميدان

تا آنكه جدا شد ز ستمكارى عدوان

دست دگر از پيكر آن خسرو ذيشان

بگرفت پس از راه وفا مشك به دندان

مى راند سوى خيمه فرس با دل مضطر

با آن همه درد و الم آن معدن اجلال

اين بود اميدش كه به هر نحو و به هر حال

آن آب رساند به لب تشنه اطفال

ناگاه ستمكارى از آن فرقه جهال

بر مشك بزد تيز و نشد كام ميسر

چون نخل اميدش ز جفا بى ثمر آمد

پيوست به جانان و ز جان بى خبر آمد

بر ديده او تير جفا كارگر آمد

گه نى به تن و گاه عمودش به سر آمد

تا آنكه شدش خاك بلا بالش و بستر

اى فضل تو گم كرده نشان فضلا را

وى گشته محقق كه تو شمعى شهدا را

ره نيست به ذات عقول عقلا را

باشد به تو اميد صغير الشعرا را

كايد ز سر صدق به پابوس تو سرور

گر قافيه گرديد پريشان نه ملال است

كاين نظم پريشان ز پريشانى حال است

گر نقص قبول اوفتد آن عين كمال است

آن كو دلش آگاه ز احوال بلال است

اين نكته نمايد ز من دلشده باور

 

 

 

 

 

 

                             

 

ظهر عاشوراست هنگام نماز

خاك داغ و تشنه‌كامي جانگداز

 

موج شن در اوج گرما خفته لخت

هُرم آتش هر طرف افكنده رخت

 

دشت سربي رنگ از لشكر سياه

غرق در پولاد در آهن، سپاه

 

لشكري جان را به شيطان باخته

نيزه‌هاي كينه را افراخته


مطالب مشابه :


در وصف مادر

فرشته ای به نام مــــــادر. تقدیم به تمام مادران فداکار و مهربان سرزمینم و مادر عزیز خودم که




چند شعر کوتاه و پیامک خیلی زیبا برای مادر به مناسبت روز مادر

شیـــر مــــــــادر در پـــای وصف قافیه لنگ می شود مادر مادر! حضور نام تو در شعر




شعر درباره مادر - -fereydoun moshiri-madar -sher-irani

که دارد یک پسر بیچاره مادر. شعر زیبا از ایرج میرزا. باز هم یک شعر زیبا درباره مادر




شعر ترکی در وصف مادر

آغلاییب بوشالوب دولماق ایستیرم. سایه نده عومور کن قالماق ایستیرم. بوتون وارلیغیمی شیرین




بیت شعر در وصف حضرت عباس

بیت شعر در وصف حضرت اى آب جهانت همه مهريه مادر. برداشت يكى مشك پس آن مير




شعر روز مادر+زیباترین شعر در وصف مادر+زیباترین شعر روز مادر

عاشق يك لحظه نگاهت - شعر روز مادر+زیباترین شعر در وصف مادر+زیباترین شعر روز مادر - نکات ناب




برچسب :