رمان عشقم رو نادیده نگیر 31

مامان:- راستی خبر داری عسل ازدواج کرده؟
مات به مامان خیره شدم.بابا با تعجب گفت:
-چرا اینقدر بی خبر؟؟
مامان:- نمی دونم والا...سیمین می گفت توی دانشگاه با هم آشنا شدن مثل اینکه خیلی هم عجله داشتن!
مامان حرف می زد ولی من تمام حواسم پی دستهای مشت شده ای بود که قصد نداشت از هم باز شه
سعی کردم بغضم رو قورت بدم ولی نمی شد...ینی بعد از یک ماه نتونسته فراموشش کنه؟؟ چرا اینقدر من
بدبختم؟چرا وقتی فکر می کنم زندگیم به روال عادیش برگشته یکی از راه میرسه و تمام خوشیم رو از بین می 
بره؟؟ از جام بلند شدم و با صدایی که بغض توش مشهود بود گفتم:
-حوصلم سر رفته...میرم یه دوری این اطراف بزنم
قبل از اینکه از اونجا دور شم زن عمو رو به ارسلان گفت:
-ارسلان پاشو با زنت برو وسط برقص جیه از اول اینجا نشستی خانومتو ول کردی به امون خدا!
خواستم مخالفت کنم که ارسلان از جاش بلند شد و جلوتر از من راه افتاد.
هیچی نگفتم و دنبالش راه افتادم. به پیست رقص که رسیدیم, دوتا دستش رو دور کمرم حلقه کرد . دستام رو
دور گردنش گذاشتم و با اخم به سروناز که حالا به یه نفر دیگه در حال رقص بود خیره شدم.این دختر خسته
نمی شد؟ با اخم سرم رو پایین انداختم و ترجیح دادم به ارسلان خیره نشم. نگاهش کنم که چی ببینم؟ببینم
که چطور اخمای شوهرم بخاطر ازدواج یه دختر دیگه اینجوری توی هم گره خورده؟
با فشاری که به کمرم آورد بغضم شدید تر شد و اولین اشک روی گونه ام چکید.
ارسلان:- سارینا وسایلتو جمع کن بریم خونه!
با لحن تلخی گفتم:
- بقیه چی میگن؟
سرم رو پایین انداختم.دومین اشک هم روی گونه ام لغزید و تا چونه ام پایین رفت.
- نمی دونم یه چیزی بهشون بگو
دوباره نگاهم رو بهش دوختم.انگار اونم اشکام رو دید.دستهاش از دور کمرم شل شد.کلافگی از نگاهش می بارید
بدون اینکه نگاهم کنهگفت:
- توی ماشین منتظرتم
و ازم دور شد. با حرص اشک بعدی که داشت پایین می اومد رو پس زدمو با بی حوصلگی پیش بقیه برگشتم.
- مامان ارسلان یکم سرش درد می کنه...ما داریم میریم
مامان آروم زد به صورتش و گفت:
-خدا مرگم بده...اون که تا الان حالش خوب بود...حالش خیلی بده؟؟
نگاهی به چشمای نگران زن عمو انداختم و رو به مامان گفتم:
-نه مامان فقط یه سردرد ساده اس
رو به خاله گفتم:
- شرمنده خاله جون اگه می شد تا اخر شب می موندیم 
خاله:- نه عزیزم این چه حرفیه...شما برین!استراحت کنه بهتر می شه
-ممنون از طرف ما هم از نوید و آنا معذرت خواهی کنین
بعد از خداحافظی از بقیه پالتو و کیفم رو برداشتم واز باغ بیرون زدم.
سوار ماشین شدم اونم بی هیچ حرفی راه افتاد.توی تمام راه سکوت کرده
بود منم سعی در شکستنش نداشتم. از توی داشبورت سی دی ای رو

برداشتم و توی دستگاه گذاشتم. صدای احسان خواجه امیری توی ماشین

پیچید
برام هیچ حسی شبیه تو نیست

کنار تو درگیر آرامشم

همین از تمام جهان کافیه

همین که کنارت نفس میکشم

برام هیچ حسی شبیه تو نیست

تو پایان هر جستجوی منی

تماشای تو عین آرامشه

تو زیباترین آرزوی منی

منو از این عذاب رها نمیکنی

کنارمی به من نگاه نمیکنی

تمام قلب تو به من نمیرسه

همین که فکرمی برای من بسه 

از این عادت با تو بودن هنوز

ببین لحظه لحظم کناترت خوشه

همین عادت با تو بودن یه روز

اگه بی تو باشم منو میکشه

یه وقتایی اینقدر حالم بده

که میپرسم از هر کسی حالتو

یه روزایی حس میکنم پشت من

همه شهر میگرده دنبال تو

همه شهر میگرده دنبال تو

منو از این عذاب رها نمیکنی

کنارمی به من نگاه نمیکنی

تمام قلب تو به من نمیرسه

همین که فکرمی برای من بسه 
ماشین رو داخل باغ پارک کرد. با خستگی از ماشین پیاده شدم و وارد خونه شدم.بغضی که تا اون موقع سعی کرده بودم 

رسوام نکنه شکست و اجازه دادم بدون هیچ مانعی پایین بیان.اینجا دیگه کسی اشکام رو نمی دید. خودم رو به
اتاقم رسوندم. کفشام رو گوشه ای پرت کردم و روی تخت نشستم. چرا زندگی من اینجوری بود؟ چرا من نمیتونم 
مثل بقیه زندگی آرومی داشته باشم؟همش باید ترس داشته باشم که نکنه فردا یکی بیاد و همین خوشی ای 
رو که دارم ازم بگیره. نگاهم رو به بالا سوق دادم و گفتم:
-از بین این همه چرا من؟؟ چرا فقط منو برای زجر کشیدن آفریدی؟ مگهمن چی از عسل کم داشتم؟ مگه من
دوستش نداشتم خدا؟؟
به هق هق افتاده بودم.آروم سرم رو روی بالش گذاشتم و صدای حق حقمو توی بالش خفه کردم
خوابم نمی اومد.اشکی که از گوشه ی چشمم راه افتاده بود رو پس زدم واز جام بلند شدم.آروم از تخت پایین
اومدم و خودم رو به میز آرایشیم رسوندم.توی آینه به خودم خیره شدم. چشمام و نوک بینیم بخاطر گریه سرخ
شده بود. بی حوصله شروع کردم به دراوردن گیره هام. داشتم گیره ی آخر رو از موهام جدا می کردم که با
صدای شکستن شیشه دستام شل شد. با ترس از جام بلند شدم و از اتاق بیرون زدم. خودم رو به اتاقش 
رسوندم و با هول در زدم:
- ارسلان چیزی شده؟
صدایی نشنیدم.بدون معطلی دستگیره رو پایین دادم و وارد اتاقش شدم. با دیدن شیشه هایی مشروبی که روی
زمین پخش شده بودن کپ کردم! با نگرانی بهش خیره شدم و گفتم:
-ارسلان داری چیکار میکنی؟؟
با چشمای سرخش بهم خیره شد. با احتیاط از بین شیشه ها رد شدم و بطری که توی دستش بود رو بیرون
کشیدم. بی حال تر از اونی بود که به کارام عکس العمل نشون بده. بطری رو روی عسلی کنار تختش گذاشتم.
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
- من میرم یه چیزی بیارم این خورده شیشه ها رو جمع کنم
بطری های مشروب رو برداشتم و خواستم از کنارش رد شم که صداش روشنیدم:
- ســــارینا
لحنش کشدار بود. با اخم به چشمای خمارش که روم ثابت شده بود خیره شدم
_گریـــه کردی؟!
با حرص بهش خیره شدم.چــه عجب آقا بالاخره توجه نشون داد.کم کم داشتم ازش نا امید می شدم!
با همون اخمم گفتم:
- نه!
-چرا چشـــمات قــرمــزه؟
اینبار با همون حرصی که توی صدام مشهود بود گفتم:
-فکر نمی کنم به تو ربطی داشته باشه!
با این حرفم اخمی روی پیشونیش جا خوش کرد.خودش رو بهم نزدیک کرد. سنگینی نگاهش معذبم کرده بود.
- خوشـگل شدی!
گر گرفتم. به صورتش که توی یک وجبیم قرار داشت خیره شدم و بی اراده قدمی عقب تر رفتم.
ارسلان الان بهم گفت خوشگل شدم؟ یعنی باور کنم مرد مغروری که روبروم وایستاده بود این حرفو زد؟ ولی اون
الان مست بود. با این فکر اخمی روی پیشونیم نشست. با صدای آرومی گفتم:
-ارسلان تو الان حالت خوب نیست!
با دستش چونه امو محکم فشرد و سرم رو بالا گرفت. با صدای محکمی گفت:
-مـــن مســــت نیســـتم!
صداش رو آروم تر کرد و گفت:
- در ضمن...تو زنمی!
با این حرفش پوزخندی روی لبم نشست. با لحن مسخره ای گفتم:
- هــــه زنم...آقای به اصطلاح شوهر چطور بعد دوماه یادت افتاد زنی هم داری؟! تویی که تا دیروز به زور جواب
سلامم رو میدادی چطور الان به این نتیجه رسیدی؟
صدام ناخوداگاه داشت بالا می رفت. بخاطر قد بلندش سرم رو بالا بردم و با حرص توی چشمای خوشرنگش
خیره شدم:
-فکر نمی کنی این یکم خودخواهی باشه؟ که شب و روز به فکر معشوقه ات باشی بعد هر وقت عشقت کنی
یه نیم نگاهی هم به زنت بندازی؟؟
با بغض اما با لحن ارومی ادامه دادم:
- خیلی خودخواهی...خیلی!
خواستم از کنارش رد شم که ناخوداگاه محکم توی بغلش پرت شدم.دستش رو محکم دور کمرم حلقه کرد و کنار
گوشم گفت:
- چه دل پری!
بغضم شدت گرفته بود.دستم رو روی سینه اش حائل کردم و سعی کردم خودم رو ازش جدا کنم:
- ولم کن بزار برم
دستاش شل شد و اینبار نوازشگونه لای موهام قرار گرفت. با چشمای خمارش توی چشمام زل زد و آروم گفت:
- ســارینا بهــت احـتیاج دارم
با این حرفش نتونستم بغضمو کنترل کنم و زدم زیر گریه.با حرص مشتمو به سینه اش کوبیدم ولی اهمیتی
نداد. مثل پر کاهی بلندم کرد و اروم روی تخت گذاشت. روم خیمه زد و بوسه ای روی پلکام و نوک بینیم نشوند.
سرش رو توی گودی گردنم فرو برد و بوسه های ریزی از گردنم گرفت. حالم دست خودم نبود.نمی دونستم چرا
مخالفتی نمی کنم. داغ شده بودم.اونم به نفس نفس افتاده بود. سرش رو بلند کرد و با چشمای خمارش بهم
خیره شد. نگاهش از روی چشمام به لب هام لغزید. میدونستم قصدش چیه . اونقدر حالم خراب بود که کنترل رفتارم دست خودم نبود. وقتی مخالفتی از طرفم ندید خم شد و با لبهاش لبهامو به بازی گرفت. نه همراهیش می کردم و نه مخالفتی می کردم. فقط صدای نفس 
نفس هامون بود که سکوت اتاق رو پر کرده بود. با رفتن دستش سمت زیپ لباسم تازه فهمیدم دارم چه
غلطی می کنم. این ارسلان مست با ارسلان هوشیار دنیایی فرق داشت. مطمئنا اگه کاری می کرد روز بعد
پشیمون می شد. با تمام جونی که توی بدنم داشت هولش دادم که فقط کمی تکون خورد. با همون چشمای
خمارش بهم زل زد. تقلایی کردم و با صدای آرومی نالیدم:
- ارسلان...
انگشت اشاره اش رو روی لبام گذاشت آروم گفت:
- هـــیش! و قبل از اینکه مخالفتی کنم زیپ لباسم کاملا باز شد...
  با احساس نور شدیدی که به چشم هام می خورد,آروم چشمام رو باز کردم. با گیجی نگاهم رو به اطراف دوختم. 
تازه چشمم به ساعت خورد...تقریبا کپ کردم. ساعت 2 بود. هیچ وقت تا این موقع خوابم نمی برد.
روی تخت نیم خیز شدم و خواستم از جام بلند شدم که درد شدیدی زیر دلم پیچید. با درد دوباره توی جام نشستم
تازه حواسم جمع اطرافم شده بود. من توی اتاق ارسلان چیکار می کردم؟
اتفاقات دیشب توی ذهنم مرور شد. اینبار با ترس به جای خالی ارسلان خیره شدم. کجا رفته بود؟ فکری مثل خوره
به جونم افتاده بود. اون دیشب مست بود نکنه الان...الان پشیمون شده باشه؟ یعنی میتونست اونقدر نامرد باشه
که کارشو گردن نگیره؟ سعی کردم افکار منفی رو توی ذهنم راه ندم. بدون اینکه جوابی برای سوالم داشته
باشم, از جام بلند شدم و بدون توجه به دردی که داشتم لباس هام رو تنم کردم. از اتاقش بیرون زدم و خودم رو
به اتاقم رسوندم. لباس هام رو عوض کردم و روی صندلی, روبروی میز ارایشیم نشستم. دور چشمام بخاطر 
ریمیلی که زده بودم سیاه شده بود . لبام... آروم دستم رو روی لبام حرکت دادم.کبود شده بود...
یغضم گرفته بود. دلم از این همه بیرحمیش گرفت. چطور میتونست اینقدر پست باشه؟ اصلا چرا رفت سر کار
مگه نمی دونست من الان توی چه حالیم؟
با حرص دستم رو روی لبم کشیدم...بیشتر کشیدم! با حرص افتاده بودم به جونه لبام و سعی می کردم هر اثری
رو ازش پاک کنم. زهر خندی به دختر توی اینه زدم. سارینای احمق چقدر میخوای از خودت ضعف نشون بدی؟
یعنی این همه بلایی که سرت اورد بست نبود؟ نمی گفتم من بیگناه بودم...نه! منم توی بدبختیم نقش داشتم
خودم این راه رو انتخاب کرده بودم ولی الان دیگه نمیتونستم کاری کنم! یعنی باید ازش متنفر 
می شدم؟ میتونستم؟...مسلما نمیتونستم ولی اون بدجور غرورم رو خرد کرده بود. دیگه نمیخواستم اون سارینای
تو احمق و ساده فرض شم... کلافه از این همه فکر نگاهم رو به ساعت دوختم. با دیدن ساعت که 3 رو نشون
می داد کلافه پوفی کشیدم و از جام بلند شدم. بدون توجه به ضعفی که کرده بودم,حوله ام رو برداشتم و وارد حموم شدم
شیر آبو باز کردم و رفتم زیر دوش.تمام گودی گردنم کبود شده بود.آهی کشیدم و سعی کردم اشکی که از 
گوشه ی چشمم راه افتاده بود رو زیر دوش آب پنهان کنم. بعد از نیم ساعت ربدو شامبرم رو تنم کردم از حموم
بیرون اومدم. کمربند ربدوشامبرمو محکم تر بستم و بدون اینکه لباس هام رو عوض کنم از اتاق خارج شدم.
در اتاقش رو باز کردم و داخل شدم. نگاهم که به ملافه ها افتاد اخمی کردم. شیشه خورده ها هنوز هم کنار
آباژور پخش بودن. شیشه ها رو جمع کردم و توی سطل زباله ی گوشه ی اتاق ریختم. ملافه ها رو هم جمع
کردم و با خودم به آشپزخونه بردمشون و توی ماشین لباسشویی انداختمشون. با خستگی خودم رو روی یکی
از صندلی های کنار اپن انداختم. دوباره زیر دلم تیر کشید. پووفی کشیدم و با خستگی سرم رو روی اپن گذاشتم.
احساس میکردم به اندازه ی یک سال کار کردم.اونقدر خسته شده بودم که کم کم چشمام بسته شد و به 

خواب عمیقی فرو رفتم.
_____
آروم چشمام رو باز کردم و با کرختی توی جام جابجا شدم. کمی به اطرافم دقت کردم تا متوجه موقعیتم شدم.
با دیدن جایی که خوابم برده بود آه جانسوزی برای خودم کشیدم و از روی صندلی بلند شدم. چطور تونستم با
این وضع بخوابم؟ کمرم خشک شده بود. کمی خودم رو چپ و راست کردم تا تونستم به حالت عادی 
برگردم. نگاهم رو به اطراف دوختم. همه جا تاریک بود ولی با وجود نورماه که از بیرون به داخل خونه سرایت کرده 
بود, میتونستم بفهمم اطرافم چه خبره. با فکر اینکه ارسلان هنوز نیومده پوزخندی روی لبم نشست
بجای اینکه من عصبانی باشم آقا واسه من تاقچه بالا میزاره. درسته که تقصیر منم بود ولی اگه اون مست نبود
این اتفاق هم نمی افتاد. همونموقع صدای شکمم بلند شد. تازه یادم افتاد که از صبح هیچی نخوردم.
در حالی که به طرف یخچال قدم بر می داشتم, مشت آرومی به شکمم زدم و گفتم:
- اه خفه شو بچه!
اینبار صدای بلند تری داد.استغفرالله...ببین هنوز نیومده چه شاخ شده.اینبار با حرص بیشتری به شکمم کوبیدم و
گفتم:
-کاری نکن از بدنیا اومدنت پشیمونت کنما!
بیچاره خفه شد! خخخخخ...ای بابا خود درگیرم شدیم که!
ولی خداییش اگه یک درصد از این جذبه ام روی ارسلان اثر می کرد دیگه هیچ مشکلی نداشتم!
در یخچال رو بازکردم و دنبال غذای اماده ای گشتم.
- خب حالا که پسر خوبی بودی میخوام بهت افتخار بدم خودم غذاتو برات انتخاب کنم!
جعبه ی پیتزایی رو با نوشابه برداشتم و در یخچال رو بستم. روی اپن نشستم و اروم غذام رو خوردم. بعد از اینکه
سیر شدم از جام بلند شدم و خودم رو به سالن رسوندم. تنها صدایی که سکوت خونه رو پر کرده بود صدای 
برخورد دونه های بارون به زمین بود. از بچگی هم بارون رو بیشتر از هرچیزی دوست داشتم.یه جورایی بهم آرامش
می داد! با یاداوری ملوسک, هویجی رو همراه با کاهویی از آشپزخونه برداشتم و همراه خودم بردم. همین که
پام رو از در خونه بیرون گذاشتم,موجی از سرما به به سمتم هجوم اورد. همه جا خیس شده بود. با اینکه هنوز
اوایل شهریور بود ولی عجیب سردم شده بود. تازه نگاهم به لباس هام افتاد! خاک تو سرم کنن... با حوله اومدم
وسط بارون دارم هزیون میگم! سعی کردم تا قبل از اینکه سرما بخورم پیداش کنم.کلاه ربدو شامبرمو روی سرم
گذاشتم و با قدم های سریعی خودم رو به انتهای باغ رسوندم. بعد از کلی دنگ و فنگ زیر یکی از درخت ها 
پیداش کردم.قبل از اینکه دوباره فرار کنه توی بغلم گرفتمش و غذاشو بهش دادم...لرزم گرفته بود.اینم واسه من
کلاس میزاشت و آهسته میلمبوند! آروم از خودم جداش کردم . از جام بلند بلند شدم و بدون اینکه معطل کنم
با حالت دو خودم رو به خونه رسوندم. چراغ ها رو که تا اون موقع خاموش بودن روشن کردم. نگاهم به ساعت که
نه و نیم رو نشون می داد افتاد.چرا اینقدر دیر کرده؟ نمیتونست خبر بده بگه نمیاد؟؟ با اعصابی خورد خودم رو به
اتاقم رسوندم و روی تخت ولو شدم. خوابم نمی اومد فقط تنها کاری که می تونستم برای آروم کردن خودم 
انجام بدم,بستن چشمام بود...سردرد شدیدی هم سراغم اومده بود.فکر کنم دارم سرما می خورم! با این فکر
از جام بلند شدم و مسکنی از روی پاتختی برداشتم و همراه آب قورتش دادم. دوباره سرم رو روی بالشت 
گذاشتم. اونقدر توی جام تکون خوردم که بالاخره خواب به چشمام اومد و بی خبر از اطرافم چشمام بسته شد.
توی تاریکی مطلق فرو رفته بودم...صداش هر لحظه بیشتر می شد. بی اراده به طرف صدا حرکت می کردم.
دیدمش!...خودش بود ولی این عسل با دختر عمه ی من دنیایی فرق داشت.این عسل , عسل معصوم قدیم نبود!
با عشوه و خنده داشت با طرف مقابلش حرف می زد. درست اون طرف رو نمی دیدم.پشتش به من بودو با عسل
حرف می زد. با صدای آرومی که از ته چاه می اومد گفتم:
- عسل؟؟!
همونموقع هر دوتاشون با قیافه ی خندون به طرفم برگشتن.کپ کردم.لبام که تا اونموقع باز شده بود چیزی بگم,
ناخودآگاه بسته شد.ارسلان؟؟ اون اینجا چیکار می کرد؟؟ نگاهم به بچه ای توی دستش بود افتاد.گیج بودم.
اونقدر شوکه شده بودم که حتی نمی تونستم از جام جم بخورم. دوباره نگاه خیره ام رو بهش دوختم.
حالا هردوتاشون پوزخند اعصاب خورد کنی روی لب هاشون بود!
خودش رو چند قدم بهم نزدیک تر کرد و کنار گوشم گفت:
-بهت گفته بودم توی زندگیم جایی نداری خانوم! ولی خودت قبول نکردی...نخواستی که قبول کنی!
صداش اکو وار توی گوشم می پیچید.گیج شده بودم. حتی نمی تونستم از جام تکون بخورم. انگار وزنه ی صد 
کیلویی بهم اضافه کرده باشن!... احساس می کردم یکی اسممو صدا میزنه. کم کم صداها برام مبهم شد و با
وحشت از خواب پریدم. قلبم تند تند می زد...عرق از صورتم می بارید! قبل از اینکه به خودم بیام احساس کردم
توی آغوش کسی فرو رفتم.
- هیش آروم باش...فقط یه کابوس بود.من پیشتم!
آروم گرفتم. فقط صدای هق هقام بود که توی فضا پیچیده بود. دیگه حتی توی خوابم هم آرامش نداشتم.
با یادآوری خوابی که دیده بودم اشکام بیشتر شد و سرم رو بیشتر توی آغوشش فرو بردم .چقدر دلم برای آغوش
مامانم تنگ شده بود...چقدر دلم برای آروم کردناش تنگ شده بود! حس می کردم الان همون آغوش رو دارم.
چند ثانیه بی حرکت موند ولی بعد منو بیشتر به خودش فشرد.چشمام بخاطر خواب خمار شده بود. اونقدر گیج خواب بودم که بعد از چند دقیقه چشمام سنگین شد و دوباره توی بی خبری فرو رفتم. ادامه دارد  


مطالب مشابه :


رمان عشـــقم رو نادیده نگیر(2)

رمان رمــــان ♥ - رمان عشـــقم رو نادیده نگیر(2) رمان عشـــقم رو نادیده نگیر(2)




رمان عشقم رو نادیده نگیر(6)

رمان عشقم رو نادیده نگیر(6) زن عمو به طرف جمع رفت و با صدای بلندی که سعی در جمع کردن




رمان عشقم رو نادیده نگیر(7)

رمان عشقم رو نادیده نگیر(7) ا گیجی تکونی خوردم و لای یکی از چشم هام رو باز کردمو با دیدن فضای




رمان عشقم رو نادیده نگیر(9)

رمان عشقم رو نادیده نگیر(9) با دیدن صورت تعجب زده ی ارسلان, کمی خودم رو جمع و جور کردم اما




رمان عشقم رو نادیده نگیر(5)

رمان عشقم رو نادیده نگیر(5) زیر لب ایشی گفت و روبروم روی یکی از مبل ها




رمان عشقم رو نادیده نگیر(4)

رمان عشقم رو نادیده نگیر(4) یک هفته گذشت و من هنوز به خونه ی خودم بر نگشتم.مامان و بابا هم تعجب




رمان عشقم رو نادیده نگیر(8)

رمان عشقم رو نادیده نگیر(8) با حرص نگاهم رو از بیرون گرفتم و به ساعتم خیره شدم. به مامان قول




رمان عشقم را نادیده نگیر(20)

رمــــان ♥ - رمان عشقم را نادیده نگیر رمان عشقم را نادیده نگیر رمان عشـــقم رو




رمان عشقم را نادیده نگیر(26)

رمان عشقم را نادیده نگیر(26 اگه یکم مردونگی تو جودت مونده سراغم رو نگیر منم لطف می




رمان عشقم رو نادیده نگیر 31

رمان عشقم رو نادیده نگیر 31 - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه رمان عشقم رو نادیده نگیر 31.




برچسب :