رمان مجنون 1


از تاکسی پیاده شدم و بی رمق به سمت خونه حرکت کردم.پشت در که رسیدم دستم را تا جایی که میتوانستم روی زنگ فشار دادم تا در باز شد داخل حیاط که شدم زیر لب غر زدم که باید این مسیروهم برم....اه ه ه.....قبل ازین که به در برسم عری درو برام باز کرد...(عری یعنی عرفانه که عری صداش میکنم) عرفانه :دختر کمتر غر بزن باز چی شد؟کار پیدا نکردی؟؟ -مردشور این هوا روببرن مثلا5 روز از پاییز گذشته ولی دریغ از یه نمه باد مثل چهله تابستونه..این ترافیکم جای خود.....نه بابا کی به منی که هیچی سابقه کاری ندارم کار میده؟؟ عرفانه:مگه مجبوری کار کنی؟خدا رو شکر کم و کسری تو زندگیمون نداریم -تو خودت چرا کار میکنی؟به قول خودت ما که کم و کسری نداریم؟؟... عرفانه:اولا" مگه فوضولی؟دوما"برای سرگرمی میرم کار میکنم... -اخه اون کاره؟؟من که میدونم اون یه عدس مخی هم که داری از دست میدی... از صبح تا شب با یه مشت بچه سرو کله میزنی....ازمن گفتن بود عرفانه:تو نمی خواد نگران یه عدس مخ من باشی...حالاهم پاشولباساتو عوض کن وشام یه چیزی درست کن... -اااا.....مگه نوبت منه!برو جوجه که نوبت خودته عارفه:من تا الان سر کار بودم باید شامم درست کنم؟!عجب رویی داری تو دیگه هزمان که به اتاقم میرفتم گفتم:منم بیرون بودم...پس مجبوریم به اون بچه های عاقل تر از تو بگیم بیان شام درست کنن...وسریع رفتم تو اتاقو درشو قفل کردم عرفانه از پشت در گفت:حالتو جا مییارم زود بیا یه چیزی ردیف کن..میرم یه دوش بگیرم... سریع یه تاپ وشلوارست سفید تنم کردم رفتم اشپزخونه دو تا تخم مرغ نیمرو کردم ومنتظر عری شدم عرفانه با حوله ی حمام که تنش بود داخل اشپزخونه شدوپشت میز نشست:بازم که نیمرو درست کردی....بابا کم مونده که تخم بزارم.... -حرف زیاد نزن بخورو برو شکرکن که وگرنه همینم گیرت نمیومد عرفانه:برو بابا تودو روز دیگه میخوای شوهر کنی یه خورده غذا پختنو از مامان یاد بگیر -حالا تا دو روز دیگه بعدشم یه چیزی بگو بگنجه....مامان کی خونس که غذا بپزه وماهم ازش یاد بگیریم؟ عرفانه:راست میگیا...خوب منظورم بی بی بود.... که اونم در حال حاظر نیست....پس در نتیجه میترشیم...والکی صدای گریه کردن از خودش در اورد... -خاک بر سرت عری...شوهر ندیده بدبخت....شامتو بخور.....ادم جلوی یه بزرگتر برای شوهر گریه نمیکنه غرفانه:خوب تو هم کشتی منو با 8دقیقه بزرگتر بودنت.. -حقیقت تلخه؟؟!!ظرفارو قشنگ عین کزت میشوری و بعدش خشک میکنی...فهمیدی جوجو؟.....عرفانه اومد یه چیزی بگه که سریع گفتم:راستی مثل اینکه این نیمرو ها بهت ساختن...واشاره به بالا تنش که از زیر حوله مشخص بود اشاره کردم...عرفانه جیغ زدو گفت:ایییی هیییزز
-اه....خرس گنده رو نگاه.....چجوری بغلم کرده...پاشو خفم کردی...دهن این ساعتو ببند میره رو مخم...
عرفانه:باز صبح شد وعارفه خانم شروع کرد!
-بلند شو برو می خوام بخوابم
عرفانه بلند شد وبه سمت دست شویی رفت ومنم سرمو کردم زیر بالش که بخوابم..عرفانه اومد بیرون:پاشو بریم یه صبحونه باهم بخوریم...
-عری امروز چند شنبس؟
-2شنبه برا چی؟
تو یه چشم به هم زدن بلند شدم و سریع دست وصورتمو شستم
عرفانه:چی شد مثل جن زده ها شدی؟
-امروز قرار مصاحبه دارم دیر برسم همین شانس کمم و هم از دست میدم
عرفانه:حالا چه کاری هست؟کجاست؟
-بذارببینم درست میشه بعد بهت میگم....ورفتم سر کمدم وشلوار لوله تفنگیه مشگیمو با مانتوی طوسی وکتونی ال استارمو پوشیدم...
عرفانه:چه تیپی هم میزنه...مگر اینکه بخاطر تیپت استخدام بشی...
مداد کشیدم تو چشمم ویه برق لب زدم... روسری طوسی مشگیمم سرم کردم وکولمو هم انداختم با عرفانه یه شیر کیک خرودیم وهر کدوم ماشینمونو سوار شدیم وراه خودمونو رفتیم....
بعداز اینکه یه جای پارک پیدا کردم اونم به هزار جون کندن از ماشین پیاده شدم وبه سمت در ورودی اسایشگاه رفتم....تابلوی سر در رو خوندم اسایشگاه خوصوصی....برای چند لحظه دلهره گرفتم....چون یه کم از روبه رو شدن با بیماران روانی میترسیدم ولی انگار یه نیرویی منو مجبور میکرد که برم تو....وقتی محوطه سرسبز اسایشگاه و دیدم تو دلم گفتم اخ جون هر روز یه پارک درست و حسابی میبینم ...باز با خودم گفتم اخه دیوونه بزار ببینی استخدام میشی بعد نقشه بکش ...پس پیش به سوی دفتر مدیر....داخل بخش مدیریت که شدم
پشت میز منشی که از قیافش معلوم بود به سایش میگه پیف پیف دنبالم نیا بو میدی...
منشی:بفرمایین؟
-خسته نباشین...عارفه بصیری هستم....برای استخدام اومدم ...
منشی فرمی سمتم گرفت وگفت:اینو پر کنین تا به مدیر بدم.
-تو دلم یه ایششششش جانانه بهش گفتم ووقتی فرمو پر کردم بهش دادم واونم رفت تو اتاق....یه یه ربعی رو مگس چروندم تا خانم قیافه بهم گفت برم تو...
وارد که شدم اتاقی با دکراسیون زیبا از چوب با رنگای قهوه ای وکرم بود.....خیلی خوب چیدمان شده بود...همین جوری دکراسیونو دید میزدم که باصدای سرفه به سمت صدا نگاه کردم...کم مونده بود از تعجب شاخ درارم......یعنی مدیر اینجا این بود؟؟؟....یه خانم بود که شاید 40 سال داشت فوق العاده شیک پوش!!....شاید جای شوهرش اومده بود....مدیر:سلام دخترم.... بشین راحت باشی...
-باچشای گرد شده بهش گتم:سلام....خسته نباشین....ممنون بصیری هستم.وروی مبلی که اشاره کرده بود نشستم اونم روبروم نشست
مدیر:منم معتمدی هستم...مدیر این اسایشگاه...مدارکتو مطالعه کردم...ولی بهش
گتم:سلام....خسته نباشین....ممنون بصیری هستم.وروی مبلی که اشاره کرده بود نشستم اونم روبروم نشست
مدیر:منم معتمدی هستم...مدیر این اسایشگاه...مدارکتو مطالعه کردم...ولی سابقه ی کاری نداری ....درسته؟
-متاسفانه..... بله....
معتمدی:خب...اشگالی نداره از فردا میتونی بیای سر کار؟؟
من دیگه چیزی نمونده بود که شاخ در بیارم....با من من گفتم:ی...یعنی.....ااز... فردا... بدون اینکه...
معتمدی حرفمو قطع کرد و گفت:میدونم عزیزم....منم جای تو بودم تعجب می کردم....خانم اریا از پرسنل ما بود ولی به خاخطر ازدواج ناگهانیشون از کارش استعفا داد و ما نیاز خیلی شدید به پرستار پیدا کردیم...چند نفری برای استخدام اومدن..ولی یا اقا بودن چون ما پرستار مرد نداریم یا مدرک سطح پایینی داشتن.....ولی شرایط شما مطلوب هست وخوشحال میشیم که استخدام بشی....
من دیگه نمی تونستم خودمو کنترل بکنم از خوشحالی ذوق زده به خانم معتمدی گفتم:خدا از مدیر.....یه دفعه فهمیدم دارم سوتی میدم که گفتم:یعنی خدا از بزرگی کمتون نکنه...
خانم معتمدی با لبخند نگام کرد ویک سری توضیح در مورد کارم داد وساعت های کاریمو گفت و منم سریع خودمو به خونه رسوندم...2 تا پیتزا سفارش دادم وخونه رو جمعو جور کردم صدای سیستم رو زیاد کردم و منتظر عرفانه شدم تا بیاد.....عرفانه داخل خونه شد و به سمتم اومد:چشمات داره داد میزنه از خوشحالی...
-از فردا صبح منم میرم سر کار
عرفانه:جدی؟چه کاری هست که تو انقدر حال کردی؟
-قاطی نکنیاا؟توی اسایشگاه.....اسایشگاه روانی.....
عرفانه ان چنان جیغ زد چسبیدم به سقف:چیییی؟می خوای بری از دیوونه ها نگه داری کنی؟تو غلط میکنی!...می خوای ابروی مامان و بابا رو ببری؟اصلا"از اونا اجازه گرفتی که می خوای بری تو دیوونه خونه کار کنی؟خیر سرش رفته کار پیدا کرده...
منم با صدای بلندی گفتم:هووووو...خفه نشی یه ریز حرف میزنی....اره خواهر من کار قحطه مگه تو نمیدونی چقدر این ور اون ور رفتم و دست خالی برگشتم...حالا هم یه کاری پیدا شده و منم استخدام شدم....بعدشم من از تو بزرگترم و عقلم بیشتر از تو کار میکنه و مثل تو می خوام کار کنم....حرفیه؟
عرفانه:حالا خوبه چند دقیقه ازم بزگتری اگه چند سال بود معلوم نیس میرفتی چه کار میکردی...اصلا"برو فردا بگو پشیمون شدی وبیا تو پرورشگاه انقد خوبه...
-من تو اسایشگاه دیوونه نمیشم ولی تو پرورشگاه دییونه میشم....حالاهم تموم کن بحثو و تو کار بزرگ ترا دخالت نکن...
صدای زنگ در بحثمونو قطع کرد...رفتم پیتزاها رو تحویل گرفتم واومدم توو به عرفانه گفتم:بدو که از نیمرو نجاتت دادم...
بعد ازین که شام خوردیم و یه زنگ زدیم به مامان و بابا ولی من بهشون از کارم چیزی نگفتم وبا هم مسواک زدیم ولباس خواب های ستمون رو پوشیدیم وروی تخت مشترکمون ولو شدیم...عرفانه:ولی مامان اینا فکر نکنم که راضی بشن با کارت..
-منم امیدی ندارم....ولی شایدم حرفی نزدن...
عرفانه:عاری(یعنی عارفه)چرا خبری از ایمان نمیشه؟
-نمیدونم....مامان اینا هم که از وقتی ایمان رفته حوصلمون و ندارن....اصلا"ایران نمیمونن....
عرفانه:راستی نگفتی مدیرتون مرد بود؟جوون بود؟
-نه برا چی؟
عرفانه:اخه صبح تیپ زدی گفتم شاید به خاطر تیریپت استخدام شدی...
-گم شو ...خل و چل....اتفاقا"یه خانم متشخص بود...بعدشم تو که مدیرتون مرده چی کار میکنی؟حالا هم یه ماچ ابدار از لپم بکن و بهم تبریک بگو...
عرفانه:مدیر ما که پیره شانس نداریم خواهر...باشه عزیزم من همه جات و ماچ ابدار میکنم......وشرع کرد کل صورتمو بوس کردن.....
-عری غلط کردم اینا که ماچ ابدار نیست...ماچ تف داره......صبح با صدای ساعت از خواب پریدیم وجلدی لباس پوشیدیم و رفتیم سر کار....بعد از تحویل گرفتن روپوشم که کلی تو تنم زار میزد ....لباسم و عوض کردم و به سمت اتاقی که مسوءلیت بیمارا به من واگذار شده بود رفتم....به مسوءل بخش رفتم و ورودمو اعلام کردم و وظایفم رو پرسیدم....وارد اتاق شدم اتاق بزرگی بود با رنگامیزی سبز که دو طرف اتاق ده تا تخت رو چینده بودن و یه میز صندلی هم گوشه اتاق بود......توجم رفت سمت بیمارا که همه خانم بودن....خب خدا رو شکر مرد نیستن...
با صدای بلند سلام گفتم.....و دریغ از اینکه نگام کنن...سالمم نکردن...
-جواب سلام واجبه ها...درست نمیگم؟
-سکوت
اهان جواب ساممو تو دلتون گفتین دیگه؟
-سکوت
-خب خانم های گل...من از امروز وظیفه ی نگه داری از شما ها رو دارم..حالا ازین خانم شروع کنین خودتون رو معرفی کنین تا بدونم چی صداتون کنم...
ولی کسی چیزی نگفت...در اتاق باز شد و یه دختر چشم ابی دم در وایساد..
کسی تو این اتاق حرف نمیزنه ..خودتو خسته نکن...من النازم و تو این بخش کار میکنم...
-منم عارفه ا...البته اول سلام..
الناز:سلام خوبی ....تازه واردی؟
-اره روز اولمه...در مورد اون حرفتم بگم که خانم ها حرف میزنن ولی تو دلشون..منتها باید از امروز بلند حرف بزنن
الناز:خب عارفه من تو اتاق رو به روییم... از 8تا اقا نگه داری میکنم...
-وای چه سخت....
الناز:نه بابا یک حالی مده...0ویه چشمک زد خب من میرم بازم میام....فعلا"...

***بعد از رفتن الناز رو به خانم ها گفتم:خب همینطور که شنیدین من عارفه بصیری هستم شما هر جور دوست دارین صدام کنین...من شما ها رو چجوری صدا کنم؟
ولی دریغ از یه کلام...فقط یکی از خانم ها با دستش به پرونده ها اشاره کرد
-وای ممنون....ولی کاش با زبونتون میگفتین نه با دست....
بعد از مطالعه ی پرونده ها اینو فهمیدم که همه شون از 35تا55 سال داشتن وچند وقتی بود که توی اسایشگاه بودن......بعد از صرف دارو و ناهار و خواب بعد از ظهرشون اعلام کردم که هر کی بخواد میتونه بره تو محوطه ی اسایشگاه قدم بزنه ولی چند نفر بیشتر نرفتن...منم از فرصتم استفاده کردم و رفتم پیش الناز.... داخل اتاقش شدم....
-سلام و عرض خسته نباشید خدمت پرستار کوشا خانم الناز خانم....
الناز:سلام بیا بشین برات چایی بریزم
-زیاد پر رنگ نباشه....اقایون کوشن
الناز:رفتن هوا خوری و سیگار خوری...
-الناز سختت نیست از مرد مراقبت کنی؟
الناز نه بابا...مگه میخوام ببرمشون سر پاشون بگیرم تو دست شویی...من فقط مواظبم که دارو هاشونو بخورن و اینا...
-حرف میزنن یا مثل مریضای منن؟
الناز:حرف میزنن ولی یه کم
-بابا همینم خوبه اینا که جواب سلامم و هم ندادن ولی یه کاری میکنم که حرفم بزنن هیچ....برات رپ به سبک امینم بخونن
الناز:دیوونه....اینا رو بی خیال از خودت بگو..راستی چند سالته؟
-بصیری...24 ساله از تهرانم...یه خواهر چند دقیقه کوچیکتر از خودم دارم به اسم عرفانه ویه داداش بزرگتر که چند وقتیه از پیشمون رفته...وبدون پدر مادرمون البته به همراه بی بی مون زندگی میکنیم
الناز:یعنی مامان بابات...
-نه فکر بد نکن....اونا همش مسافرتن به خاطر شغل بابام
الناز:اهان....خب منم حیدری ام 23 ساله یه خواهر و برادر کوچیک تر از خودم دارم و یه مامان وبابا....
-خوبه خوبه.... شماره شناسنامه مامان بزرگت جا موند
الناز:داداشت چرا رفته؟ازدواج کرده؟
-نه....یه روز صبح پا شدیم و دیدیم نیست.....6 ماه شده...
الناز:گم شده؟
-خنگ می گم از من بزرگتره....26 سالشه...
الناز:وای خیلی ناراحت شدم....ایشال... پیدا میشه
-ممنون ....من برم دیگه چایی که بهم ندادی!ساعت چند میری خونه؟
الناز:انقدر حرف زدیم یادم رفت شرمنده...6 میرم
-پس صبر کن با هم بریم فعلا"...بعد از خداحافظی از خانم ها که بازم بی جواب بود اومدم بیرون و با الناز راه افتادیم....
الناز:تو خسته نشدی از بس ضایع شدی امروز؟
-کم کم جواب میدن....ولی خدایی من تا به حال انقد ضاییع نشده بودم...در ماشینو باز کردم و سوارش شدم...ولی الناز بیرون وایساده بود ونگاه میکرد...
-چرا سوار نمیشی؟
الناز:ماشین خودته؟
-اره...
الناز:اهان فکر کردم اشتباه سوار شدی
بعد از سوار شدن النازراه افتادم
-خب کجا برم؟
الناز:راهت دور نشه؟
-نه بگو
الناز:برو سمت جردن شما دو تا خواهر جفتتون کمری دارین؟مثل هم؟
-اره دیگه ما همه چیزمون یکیه
الناز:چه با مزه...عرفانه چکار میکنه؟رشتتونم یکیه؟
-اره یکیه به خاطر من اومد پرستاری...اون تو پرورشگاه کار میکنه...
بعد از رسوندن الناز رفتم سمت خونه خودمون...داخل خونه که شدم صدای اهنگ انقدر زیاد بود که عرفانه نفهمید اومدم...یواش یواش رفتم سمت اشپزحونه وبا صدای فوق بلند گفتم:من اومدم...
عرفانه جیغ بلندی زد و گفت:ای نمیری ....میخوام نیای صد سال سیاه...خیرو خوشی نبینی.....ودنبالم اومد انقدر تو خونه دویدیم که بی حال رو زمین ولو شدیم
-خیلی وقت بود دنبال بازی نکرده بودیم؟نه؟فکر کنم یک کیلو لاغر شدیم انقدر دویدیم...
عرفانه:اره....مخصوص تو که اضافه وزنت هر روز میره تو چشمات...
-مسخره نکن چون من کپیه خودتم پس اینجوری خودتم مسخره میکنی...
عرفانه:راست میگم چشمات هر روز درشت تر میشن....مثل گاو...
- حالا انگار چشمای خودت اندازه چیزه مرغ شدن...


مطالب مشابه :


دانلود رمان

ღ^ پاتوق رمان ^ღ - دانلود رمان - پاتوق رمان های ایرانی و خارجی,رمان های عاشقانه,عزیز جون




رمان هوس و گرما

ღ^ پاتوق رمان ^ღ - رمان هوس و گرما - پاتوق رمان های ایرانی و خارجی,رمان های عاشقانه,عزیز جون




رمان دریا 1

ღ^ پاتوق رمان ^ღ - رمان دریا 1 - پاتوق رمان های ایرانی و خارجی,رمان های عاشقانه,عزیز جون هرچقد




رمان عشق و احساس من قسمت ششم

ღ^ پاتوق رمان ^ღ - رمان عشق و احساس من قسمت ششم - پاتوق رمان های ایرانی و خارجی,رمان های




عاشقی زلزله

ღ^ پاتوق رمان ^ღ - عاشقی زلزله - پاتوق رمان های ایرانی و خارجی,رمان های عاشقانه,عزیز جون




رمان گناهکار قسمت یازدهم

ღ^ پاتوق رمان ^ღ - رمان گناهکار قسمت یازدهم - پاتوق رمان های ایرانی و خارجی,رمان های عاشقانه




خاله بازی عاشقانه

ღ^ پاتوق رمان ^ღ - خاله بازی عاشقانه - پاتوق رمان های ایرانی و خارجی,رمان های عاشقانه,عزیز




رمان رویای نیمه شب - قسمت اول

ღ^ پاتوق رمان ^ღ - رمان رویای نیمه شب - قسمت اول - پاتوق رمان های ایرانی و خارجی,رمان های




رمان مجنون 1

ღ^ پاتوق رمان ^ღ - رمان مجنون 1 - پاتوق رمان های ایرانی و خارجی,رمان های عاشقانه,عزیز جون




رمان گناه کار قسمت 13 و 14

ღ^ پاتوق رمان ^ღ - رمان گناه کار قسمت 13 و 14 - پاتوق رمان های ایرانی و خارجی,رمان های عاشقانه




برچسب :