سفر به دیار عشق (2)


ماندانا: من و امیر که بودیم -ماندانا خودت هم خوب میدونی اگه میومدم همین پیوند کوچیک هم برای همیشه از دست میرفت... ماندانا: نیست که حالا همه چیز مثله قبله آهی میکشمو میگم: خودم هم نمیدونم... دیگه خودم هم نمیدونم چی درسته چی غلط ماندانا: هر وقت که به اون روزا فکر میکنم دلم آتیش میگیره... چطور یه خونواده میتونند اینجور بچه شون رو خرد کنند -بیخیال مانی... آبی که ریخته شده دیگه جمع نمیشه... از اون جغله ات بگو ماندانا: اونم خوبه... با باباش رفته خرید -الهی خاله قربونش بره... نزدیکه یه ساله ندیدمش... ماندانا زودتر برگرد... خیلی دلتنگتون هستم ماندانا: حتما گلم... حتما... من هم دلم برات تنگ شده... ترنم؟ -هوم؟ ماندانا به آرومی میپرسه: همه چیز هنوز مثله گذشته هست؟ آهی میکشمو هیچی نمیگم... خودش همه چیز رو میفهمه با ناراحتی میگه: متاسفم -چرا تو متاسفی ماندانا... تو که کاری نکردی؟ ماندانا: همیشه با خودم میگم اگه یه روز همه این آدما بفهمن تو حقیقت رو میگفتی چیکار میکنند؟ -باورت میشه تمام این چهار سال هر روز و هرشب از خودم این سوال رو میپرسیدم ماندانا: ترنم میتونی ببخشیشون... اگه یه روز شرمنده برگردن پوزخندی میزنمو میگم: این آدما نمیخوان سر به تنم باشه... بیخیال ماندانا... من اگه شانس داشتم جام اینجا نبود... من الان باید ارشدم رو گرفته باشم و تو بهترین شرکتها کار کنم... اما خودت وضعم رو ببین ماندانا: همیشه دوست داشتم کمکت کنم ولی حیف تو اون شرایط من هم ایران نبودم -این حرفو نزن ماندانا... تنها کسی که هیچوقت تنهام نذاشت تو بودی... بهتره قطع کنی... هزینه ات زیاد میشه ماندانا: بیخیال بابا... حالا چیکار میکنی؟ -هیچی دارم تو خیابون قدم میزنم ماندانا: مگه نباید تو شرکت باشی -امروز رو در استراحت بسر میبرم میخنده و میگه: چه عجب... تو که از خودت مثله ماشین کار میکشی چند لحظه مکث میکنه و میگه: ترنم فکر کنم امیر و امیرارسلان اومدن -برو گلم... فقط داری میای خبرم کن... ساعت پروازتو بهم بگو ماندانا: حتما گلم... فعلا خداحافظ باشه -خداحافظ با لبخند گوشی رو قطع میکنم... ماندانا دختر شر و شیطونیه... من خیلی دوستش دارم بعد از اینکه بنفشه باهام قطع رابطه کرد با ماندانا خیلی صمیمی شدم... از همه چیز زندگیم خبر داره... هر وقت به ایران میاد با هم قرار میذاریم و همدیگرو میبینیم... یه بچه ی سه ساله هم داره... شوهرش هم خیلی آدم خوبیه... امیر هم همه چیز رو راجع به من میدونه... ماندانا و امیر خیلی بهم کمک کردن... حتی امیر با سروش هم صحبت کرد اما همه اون روزا دنبال یه مقصر میگشتن و کسی رو بهتر از من پیدا نکردن... خیلی خوشحالم که برمیگرده... هر وقت با ماندانا حرف میزنم احساس زنده بودن میکنم... دختر سرزنده و شادیه... منو به زندگی برمیگردونه هر چند فقط برای چند ساعت کوتاه ولی همون هم غنیمته... ای کاش زودتر بیان شاید یه خورده از این تنهایی خلاص شدم... به سمت خونه میرم هر چند اون خونه برام مثله شکنجه گاه میمونه... اما بهتر از ول چرخیدن تو خیابوناست... همینجور که راه میرم به آینده ی نامعلومی که در انتظارمه فکر میکنم... هر جور که فکر میکنم تو زندگیم هیچ نور امیدی پیدا نمیشه... همیشه آخرش به بن بست میخورم... دارم از کوچه پس کوچه های خلوت رد میشم که صدای فریاد یه زن رو میشنوم... یه مرد میخواد اونو به زور به داخل خونه ای بکشونه و زن با فریاد کمک میخواد... با عصبانیت به سمت اون خونه حرکت میکنم و به مرد میگم: آقا دارین چیکار میکنید؟ نگاهی به لباسا میکنه و با اخم میگه: از اینجا گمشو بعد دوباره میخواد زن رو به زور به داخل خونه کشه که با کیفم به سرش میکوبم... مرد که انتظار این کارو از من نداشت همونجور که مچ دست اون زن تو دستشه به طرفم برمیگرده و میگه: تو چه غلطی کردی؟ -بهتره دستشو ول کنی وگرنه به پلیس خبر میدم دستشو بالا میبره و با عصبانیت به صورتم سیلی میزنه تعادلمو از دست میدمو محکم به دیوار برخورد میکنم... درد بدی رو روی پیشونیم احساس میکنم... دستمو به سمت پیشونیم میبرم که میبینم زخم شده و داره ازش خون میاد با پوزخند نگام میکنه و میگه: بهت گفتم گم شو ولی گوش نکردی... بهتره حالا گورتو گم کنی بعد دوباره مچ زن رو میگیره... زن تقلا میکنه و با التماس نگام میکنه... دلم برای زن میسوزه با جیغ و داد به طرف مرده میرمو اینبار چند دفعه با کیفم به سر و صورتش میزنم... مرده چند برابر منه... اما چون انتظار این کارو از من نداشت غافلگیر میشه برای اینکه جلوی من رو بگیره دست زن رو ول میکنه که با داد میگم: فرار کن... فرار کن ------------------   زن با نگرانی بهم نگاه میکنه که باز میگم:تو رو خدا فرار کن زن با همه ی نیروش از کوچه دور میشه... مرد میخواد به طرفش بره که باز با چنگ و دندون و کیف جلوش رو میگیرم... یه سیلی محکم دیگه مهمونم میکنه که طعم شوری خون رو تو دهنم احساس میکنم... میخوام خودم هم فرار کنم ولی بدجور احساس گیجی میکنم... وقتی میبینه توانم کمتر شده با یه حرکت مچ دو تا دستام رو میگیره و به سمت خونه میکشه... با اون سیلی که بهم زد بدجور گیج شدم.. اما با همه ی اینا میدونم باید همه ی نیرومو جمع کنمو تا بتونم از دستش خلاص شم... کوچه اش خلوته خلوته... باز مثله همیشه خودم رو به دردسر انداختم... باز شروع میکنم به تقلا کردن... اما فایده ای نداره.. با نیشخند میگه: اون یکی رو که فراری دادی پس باید خودت جور اون رو بکشی با این حرفش بیشتر میترسم... از ترس ضربان قلبم بالا میره با جیغ میگم: ولم کن لعنتی با پوزخند میگه: به همین زودی که نمیشه منو به سمت حیاط خونه میکشونه... میخواد در رو ببنده... موقع بستن در یه لحظه ازم غافل میشه که به شدت دستشو گاز میگیرمو از خونه خودمو به بیرون پرت میکنمو شروع میکنم به دویدن... صدای فحش و بد و بیراه هایی که بهم میده میشنوم... میدونم پشت سرمه... ولی من بی توجه به همه ی اینا به سرعت میدوم... خودم هم نمیدونم چقدر دویدم جرات ندارم به پشت سرم نگاه کنم... میترسم هنوز هم پشت سرم باشه... اونقدر دویدم که دیگه نمیتونم راحت نفس بکشم... بدجور به نفس نفس زدن افتادم... صدای پای یه نفر رو پشت سرم احساس میکنم... خودم رو به یکی از کوچه های خلوت میرسونمو با ترس به دیوار تکیه میدم... دستمو رو قلبم میذارم چند تا نفس عمیق میکشم... هر لحظه صدای قدمها نزدیک تر میشه... کیفمو بالا میبرم تا اگه خودش بود حداقل یه وسیله دفاعی داشته باشم... سایه طرف تو کوچه میفته میخوام با کیفم به سر و صورتش بزنم که میبینم این طرف کسی نیست به جز همون زنی که جلوی در با همون مرد درگیر بود... زن: نترس... منم نفسی از سر آسودگی میکشمو کیفمو میارم پایینو میگم: خوشحالم که حالت خوبه با مهربونی میگه: همش رو مدیون توام... امروز بهم لطف بزرگی کردی ----------------   لبخندی میزنمو میگم: این حرفا چیه؟... هر کسی جای من بود همین کارو میکرد بهم نگاهی میندازه و میگه: بهت نمیخوره بچه بالای شهر باشی لابد مثله من اومدی کلفتی این بچه پولدارا رو بکنی دلم میگیره از این همه بدبختیش لبخندی میزنمو میگم: نه محله کارم این طرفاست با خنده میگه: پس بچه ی پایین شهری ولی این بالا بالاها کار میکنی ترجیح میدم اینجوری فکر کنه... دوست ندارم باهام معذب باشه... هرچند من هم با اون پایین مایینی ها فرقی ندارم... لبخندی میزنمو هیچی نمیگم... اونم که سکوتم رو نشونه ی تائید حرفاش میدونه میگه بیا یه درمونگاه بریم... پیشونیت بدجور زخم شده... نترس دیگه اونقدر دارم که هزینه ی درمونت رو بدم با مهربونی میگم: من حالم خوبه... لازم نیست خودتون رو ناراحت کنین دستمو میگیره و میگه: اینجوری که نمیشه منو به زور دنبال خودش میکشونه... آهی میکشمو با خودم فکر میکنم از خونه رفتن که بهتره... ترجیح میدم با این غریبه باشم تا با آدمای به ظاهر آشنا با آرامش میگم: راستی نگفتین ماجرا از چه قرار بوده؟ آهی میکشه و میگه: ماجرای من با بدبختی رقم خورده.. مثله همیشه کلفتی تو خونه ی پولدارا... تحمل نگاه کثیف مرد پولداری که چشم زنش و دور دیده با تاسف سری تکون میدم که میگه: اسمت چیه؟ لبخند میزنمو میگم: ترنم زن: برعکس ریخت و قیافت اسمه باکلاسی داری... تازه مثله این بالاشهریا حرف میزنی... درس خوندی؟ سری تکون میدمو میگم: آره زن: پس بگو... من که مدرک سیکلمم به زور گرفتم بعدش بابای معتادم زد تو سرمو به زور شوهرم داد... قدر زندگیت رو بدون دختر دلم براش میسوزه... با مهربونی میپرسم: شوهرت آدمه خوبیه؟ زن با پوزخند میگه: دلت خوشه ها؟؟ بابای من یکی بدتر از خودشو واسه ی منه بدبخت جور کرد که تا به دو سال نکشید من رو طلاق داد با تعجب میگم: آخه چرا؟ اشکی گوشه ی چشمش جمع میشه و میگه: بچه دار نمیشدیم... هر چند دست بزن داشتو خیلی اذیتم کرد اما من به همون هم راضی بودم... بعد یه مدت که دید از بچه خبری نیست رفتیم پیشه ی دکتر... دکتر گفت مشکل از منه ولی با مصرف دارو میتونم بچه دار بشم... اما شوهرم هر روز بهم سرکوفت میزد آخرش هم کار خودش رو کردو رفت یه زن دیگه رفت... اون زن هم براش یه پسر آورد... با به دنیا اومدن پسره هووم جا پای خودش رو سفت کردو گفت نمیتونه با من زندگی کنه... اون مرتیکه ی بی غیرتم گفت نون خور اضافه نمیخوام... مثله یه آشغال منو از زندگیش پرت کرد بیرون با ناراحتی میگم: الان با پدرت زندگی میکنی؟ لبخند تلخی میزنه و میگه: اون که اصلا حاضر نشد پامو تو خونش بذارم... به زور و زحمت یه انباری اجاره کردمو اونجا زندگی میکنم... برای خرج و مخارجم هم مجبورم خونه ی مردم کار کنم که خیلی وقتا اینجور بلاها سرم میاد تو همین موقع به درمونگاه میرسیم... به داخل میریمو دکتر زخم پیشونیمو پانسمان میکنه... همینجور که دکتر زخمم رو پانسمان میکنه به ززندگی این زن سختی کشیده فکر میکنم.... شاید آقای رمضانی بتونه کمکی بهش کنه... حتما فردا در موردش با آقای رمضانی صحبت میکنم... وقتی پانسمان زخمم تموم میشه اجازه نمیدم اون زن حساب کنه خودم حساب میکنمو باهم از درمونگاه خارج میشیم -خانم نگفتین اسمتون چیه؟ زن: مهربانم با لبخند میگم: مثله اسمتون بی نهایت مهربونید مهربان: شرمندم نکن دختر -راستش من یه نفر رو میشناسم ممکنه بتونه بهتون کمک کنه تا بتونید یه کار درست و حسابی پیدا کنید مهربان با ناراحتی میگه: من که مثله تو درس درست و حسابی نخوندم -اینا زیاد مهم نیست... شما یه شماره بهم بده من خبرتون میکنم شماره ای رو بهم میده و میگه: این شماره صابخونمه... صبحهای زود خونه ام سری تکون میدمو میگم: حتما خبرتون میکنم فقط مواظبه خودتون باشین... هر جایی واسه کار کردم مناسب نیست آهی میکشه و میگه: بعضی موقع از روی ناچاری مجبورم برم با ناراحتی میخوام بگم شرافت آدما خیلی مهمتر از پوله که به خودم میامو تو دلم میگم: خفه شو ترنم... تو باز یه اتاق داری این زن باید اجاره ی همون انباری رو از کار کردن در بیاره... با خودم فکر میکنم از من بدبخت تر هم هست با نگرانی میگم: پس خیلی مواظبه خودتون باشین مهربان: باشه دخترجون برو خدا به همرات دستی براش تکون میدمو به سمت خونه حرکت میکنم ----------------   -------------------------------------------------------------------------------- تو راه به زندگی خودم به زندگی مهربان و به آینده ی نامعلوم خودمون فکر میکنم... چه شباهت عجیبی بین زندگی هامون هست... هر دو رونده شده ولی به دلایل مختلف... کدوممون بدبخت تریم... من یا مهربان... منی که همه من رو مثل جزامیها میدونند و از من دوری میکنند یا مهربان که مجبوره اون جور زندگی کنه... زندگی با هر کس یه جور بازی میکنه... چه فرقی میکنه کی بدبخت تره.. اونقدر فکر میکنم که خودم هم نمیفهمم کی به جلوی در خونه رسیدم... کلید رو از کیفم درمیارمو در رو باز میکنم... داخل حیاط میرمو در رو میبندم... با قدمهای کوتاه مسیر حیاط تا ساختمون رو طی میکنم... دوست دارم این مسیر کوتاه سالیان سال طول بکشه... اون اتاق برام حکم زندون رو داره... وقتی به ساختمون میرسم در ورودی رو باز میکنم به داخل میرم... خونه مثله همیشه سوت و کوره..این دیوارای غمزده رو دوست ندارم... نگاهی به خونه میندازم انگار کسی نیست... لابد به مهمونی، رستورانی، جایی رفتن و طبق معمول من رو از یاد بردن... زیر لب زمزمه میکنم: روز مزخرفی بود... یاد سروش میفتم... بعد از چهارسال هنوز هم همون حرفا رو میزنه... مگه خونوادم بعد چهارسال باورم کردن که سروش باورم کنه... نه نباید از هیچکس انتظار داشته باشم... یاد شعری میفتم که مصداق حال منه «درد یک پنجره را پنجره ها میفهمند معنی کور شدن را گره ها میفهمند سخت بالا بروی ، ساده بیاییپایین قصه تلخ مرا سُرسُره ها میفهمند یک نگاهت به من آموخت که درحرف زدن چشم ها بیشتر از حنجره ها میفهمند آنچه از رفتنت آمد به سرم رافردا را مردم از خواندن این تذکره هامی فهمند نه نفهمید کسی منزلت شمسمرا قرن ها بعد در آن کنگره هامی فهمند» به این فکر میکنم که من باید رشته ی ادبیات میرفتم هر چند میخواستم برم اما نشد اما نذاشتن... یاد گذشته ها لبخندی رو لبم میاره... چقدر غمام کوچیک بود... چقدر اون روزا بچه بودم... چقدر اون روزا قهر کردم... وقتی گفتم ادبیات همه مخالفت کردن همه میگفتن یا ریاضی یا تجربی... چقدر اون روزا آرزو میکردم این همه استعداد نداشتم... از نظر هوشی فوق العاده بودم و این خودش مانعی بود برای رسیدن به علاقه ام... مامان و بابا میگفتن تو استعدادش رو داری جز پزشکی و مهندسی چیز دیگه ای رو ازت قبول نمیکنیم... چه روزایی بود وقتی خونوادم به علاقم توجهی نکردنو منو به زور به رشته ی تجربی فرستادن من هم با لجبازی تمام زبان رو انتخاب کردم... در صورتی که هیچ علاقه ای به این رشته نداشتم اون موقع ها خیلی شر و شیطون بودم شب رو هم به خونه ی خاله پناه برده بودم... هیچکس باورش نمیشد این کار رو کنم... اون موقع ها فکر میکردم خونوادم چقدر خودخواهن که با آیندم بازی کردن اما الان میگم کاش پزشکی میخوندم حداقل وضعم از الان بهتر بود... آهی میکشمو زیر لب میگم: بنفشه من زبان رو بخاطر تو انتخاب کردم... تا باهم باشیم اما تو....... یادمه اون روزا برام مهم نبود چه رشته ای برم... فقط از روی لجبازی میخواستم پزشکی نباشه... تصمیم گرفتم هر چی بنفشه انتخاب کرد من هم انتخاب کنم... بنفشه هم خیلی خوشحال بود که باهاش بودم... اما بعد از اون اتفاقات یه سیلی زد به گوشمو گفت برای خودم متاسفم که با آدمه پست فطرتی مثله تو دوستم... هر چند اون روز خیلی شکستم... اما یه قطره هم اشک نریختم... بنفشه از خیلی چیزا خبر داشت نمیدونم چرا اینکارو باهام کرد... همبازی بچگیهام، همکلاسی دوران کودکیم، بهترین دوست صمیمیم جلوی سروش زد تو گوشمو گفت: برات متاسفم... خیلی سخته جلوی همه بشکنی ولی باز بخوای بیشتر از اونی که شکستی شکسته نشی.... شاید هر کس دیگه ای جای من بود میرفت... ولی من نمیخواستم اون حرفایی که در مورد من میزنند به حقیقت تبدیل بشه... کجا میرفتم؟... اه پام رو از این خونه بیرون میذاشتم آینده ی خوبی در انتظارم نبود... گگرگهای زیادی تو این خیابونا در کمین نشستن که از یه دختر تنها سوءاستفاده کنند و چقدر احمقند دخترایی که با کوچیکرین مخالفت خونواده هاشون خارج از خونه رو راه آزادی برای آیندشون میبینند... من تصمیم گرفتم بمونم و بجنگم... هر چند اون ترنم مرد... اون ترنم شکست... اون ترنم خاکستر شد... ولی امروز پیش خودمو خدای خودم شرمنده نیستم.... مهم نیست بقیه چی میگن... مهم اینه که من اونی نیستم که بقیه میگن... بعضی موقع بدجور له ذشته ها فکر میکنم من با کسی دشمنی نداشتم که بخواد با من اینکارو کنه... هنوز هم نفهمیدم کار کی بود... ماندانا و بنفشه بهترین دوستای من بودن... ولی من با بنفشه صمیمی تر بودم... اون روزا بنفشه تو شرکت باباش کار میکردو سرش شلوغتر شده بود... من هم مجبور بودم بیشتر وقتم رو با ماندانا بگذرونم خیلی براش دردودل میکردم... ماندانا تو لحظه لحظه ی سختیهام کنارم بود... اگه ترانه زنده میموند شاید خیلی چیزا درست میشد اما ترانه با اون حماقتش داغون ترم کرد... چه روزهای سختی بود وقتی سیاوش با نفرت نگام کردو گفت تو باعث مرگ عشقم شدی... وقتی برادرش سروش که همه زندگیم بود گفت دیگه نمیخوام ببینمت... وقتی همه ی فامیل با نفرت نگام میکردن... دنیای من چقدر زود نابود شد... با صدای زنگ گوشیم از فکر بیرون میام ----------------   نگاهی به گوشیم میندازم و با دیدن شماره آقای رمضانی تعجب میکنم.... همونجور که به طرف مبل میرم جواب میدم -بله؟ آقای رمضانی: سلام دخترم -سلام آقای رمضانی... امری داشتین؟ آقای رمضانی: دخترم راستش یه کاری باهات دارم اما اگر این بار قبول نکنی بهت حق میدم یه استرسی به جونم میفته ولی سعی میکنم آروم باشم با خونسردی تصنعی میگم: شما امر کنین آقای رمضانی: راستش چند دقیقه پیش از شهرکت مهرآسا، همونجایی که تو رو فرستاده بودم باهام تماس گرفتن یکم مکث میکنه که میگم: خوب؟ آقای رمضانی: گفتن فعلا یه ماه آزمایشی بدون حقوق مترجمتون رو بفرستین... اگه راضی بودیم استخدامش میکنیم وگرنه هم یه نفر دیگه رو انتخاب میکنیم پوزخندی رو لبم میشینه میدونم سروش نقشه ای داره بدون کوچکترین وقفه میگم: اقای رمضانی من ترجیح میدم تو شرکت شما کار کنم لطفا یه نفر دیگه رو بفرستین آقای رمضانی مکثی میکنه... حس میکنم میخواد چیزی بگه اما منصرف میشه و میگه: باشه دخترم... من خانم سرویان رو میفرستم زیر لب زمزمه میکنم هر جور مایلید آقای رمضانی: خوب دخترم برو استراحت کن... فکرت هم مشغول این چیزا نکن... از فردا بیا دوباره مشغول به کار شو لبخندی رو لبام میشینه... به آرومی با آقای رمضانی خداحافظی میکنم و روی مبل دو نفره با همون لباس بیرون لم میدم... نمیدونم منظور آقای رمضانی نفس بود یا نازنین... هر چند فرق چندانی هم برام نداره ولی اگه اون شخص نفس باشه برای اشکان خیلی بد میشه... هر چند فکر نکنم نفس هم قبول کنه... سری تکون میدم تا از این فکرا بیرون بیام... هر کی میخواد باشه به من چه ربطی داره؟ در مورد جواب پیشنهاد دوباره ی آقای رمضای هم حس میکنم کار درستی کردم... خوشم نمیاد جایی کار کنم که آدماش از من متنفرن.. سروش، سیاوش، سها و پدر و مادرشون... همه و همه از من متنفرن... صد در صد سروش نقشه ای داره وگرنه اینقدر راحت قبولم نمیکرد... مخصوصا با اون حرفایی که تو شرکت بینمون رد و بدل شد... سروشی که سایه من رو با تیر میزنه میخواد یه ماه براش کار کنم... همه ی اینا به کنار اون یه ماهی که حقوق نمیگیرم که نبایدآب و علف بخورم... بالاخره من هم خرج دارم... از همین حالا هم میدونم واسه آخر این ماه پول کم میارم بعد یه ماه هم کلا حقوق نداشته باشم باید از گشنگی تلف شم... ترجیح میدم به جای اینکه برم تو اون شرکت کوفتی و حرف بشنوم حقوق کمتری بگیرمو با آرامش زندگی کنم... حالا فقط تو خونه حرف میشنوم ولی اونجوری تو محل کار هم آسایش از من سلب میشه... از روی مبل بلند میشمو به اتاقم میرم... لباسم رو عوض میکنمو از اتاق خارج میشم... تصمیم میگیرم ماکارونی درست کنم... موادش رو آماده میکنمو بعد از چهل و پنج دقیقه ماکارونی روی میزه... یکم واسه خودم میکشمو شروع به خوردن میکنم همینجور که دارم غذا میخورم به سروش فکر میکنم... دست خودم نیست... بهترین اتفاق زندگیم سروش بود... برادر نامزد خواهرم... برادر سیاوش... یادمه همون روز اول که دیدمش تو نگاهش غرق شدم...با یادآوری اون روزا اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه... سریع اشکمو پاک میکنمو با یه قاشق پر از ماکارونی بغضمو قورت میدم... امروز بدجور بیقرارم... بیقرار سروش... بیقرار عشقی که ترکم کرد... بیقرار روزای عاشقونه ی گذشته... خدایا من از این همه خوشبختی هیچی نمیخوام... من فقط یه چیز ازت میخوام... قبل از مرگم یه روز رو بهم هدیه کن... یه روز که با سروش باشم... یه روز که عاشقش باشم... یه روز که عاشقم باشه... یه روز که تکیه گام باشه... من فقط یه روز از همه ی روزهات رو میخوام که توی اون روز سروش مثل سابق باشه... بعد جونمو بگیر.. بعد هر بلایی خواستی سرم بیار... بعدش هر چی تو بگی هر چی تو بخوای.. فقط همون یه روز... مگه همه نمیگن بزرگی... مگه همه نمیگن به هیچکس بد نمیکنی... اون یه روز رو بهم هدیه کن... حتی اگه به ضررم باشه... حتی اگه به نفعم نباشه... حتی اگه آغازی باشه برای نابودیه دوباره ام... خدایا این عشق رو از من نگیر... تو تمام این سالها یه روز هم از سروش متنفر نشدم... نمیتونم کنارش باشمو نگاه های پر از نفرتش رو تحمل کنم... اونجوری بیشتر داغون میشم... یاد نامزدش میفتم... آه از نهادم بلند میشه... هنوز هم بعضی موقع یادم میره عشقه من الان ماله من نیست زیر لب زمزمه میکنم: خدایا من رو ببخش که اینقدر خودخواه شدم... سروشم رو خوشبخت کن اون یه روز رو هم تقدیم کن به همه ی عاشقای دنیا... سروش حق من نیست که حتی بخواد یه ثانیه ماله من باشه چه برسه به یه روز آهی میکشمو از جام بلند میشم... اون همه زحمت کشیدم آخرش هم چند قاشق بیشتر نخوردم... میرم تا ظرفم رو بشورم... صدای باز شدن در وروردی رو میشنوم... و بعد هم صدای خنده های مژگان و طاها... مژگان دوست دختر طاهاست... فقط از این در تعجبم چرا دختره رو خونه آورده... اگه مامان و بابا بفهمند شر به پا میشه... مژگان دختر زیاد جالبی نیست زیادی جلفه... قبل از دوستی با طاها با چند نفر دیگه هم بوده... اما عشق چشمای داداشه بنده رو کور کرده و دور از چشم مامان و بابا دختره به خونه میاره... با صدای جیغ مژگان به خودم میام... جلوی آشپزخونه واستاده و میگه: طاها این دختره که خونه ست طاها با اخم میاد خونه و میگه: این وقت روز اینجا چه غلطی میکنی نگاهی به روی گاز میندازه و میگه: خوب هم به خودت میرسی... با خونسردی میگم: طاها اگه مامان و بابا بفهمن عصبانی میشن چرا این دختره ...... هنوز حرفم تموم نشده که دستش بالا میره و یه سیلی نثار صورتم میکنه... مژگان با پوزخند نگام میکنه طاها با داد میگه: این دختر اسم داره... اسمشم مژگانه... هیچ خوشم نمیاد تو کارای من دخالت کنی... اگه دلت واسه ی مامان و بابا میسوخت که اون بلاها رو سرشون نمیاوردی... پس بیخودی ادعای نگرانی نکن مژگان با عشوه به طرف طاها میادو میگه: عزیزم بیخودی اعصابتو خرد نکن... بیا به اتاقت بریم که باهات کار دارم طاها داد میزنه: اون غذاهای آشغالت رو هم توی سطل آشغال بریز بعد هم دست مژگان رو میگیره و از جلوم رد میشه... واقعا تو کاره خدا موندم یکی مثله مژان اون همه به خطا میره... تازه داداشم رو به خاطر جیبش میخواد اما این همه نازش خریدار داره... منی که هیچ غلطی نکردم دارم بیخودی حرف میشنوم و سرزنش میشم -----------------   به سرعت ظرفا رو میشورمو به اتاقم پناه میبرم... سرم درد میکنه... یه مسکن از داخل کیفم درمیارمو بدون آب میخورم... رو تخت دراز میکشم... ترجیح میدم بخوابم با صدای داد و فریاد بابا از خواب بیدار میشم... نمیدونم چی شده... بابا با داد میگه: این دختره ی هرزه رو آوردی خونه... تو خجالت نمیکشی طاها با لحن آرومی میگه: بابا...... بابا: بابا و مرگ... اون از اون ترانه که اون طور مرد... اون از اون دختره ی هرزه... این هم از تو میخواستم از اتاق خارج بشم که با شنیدن حرف بابام یه بغض بدی توی گلوم میشینه و نظرم عوض میشه.... در رو آهسته قفل میکنم تا کسی مزاحمم نشه رو تخت میشینمو زانوهامو بغل میکنم... صداهاشون رو میشنوم بابا: پس هر وقت من نیستم دست این دختره رو میگیری میاری اینجا طاها: بابا بذارین توضی........ بابا با داد به دختره میگه: عوضی یه چیزی تنت کن و گورتو گم کن صدای مژگان رو نمیشنوم... بعد از چند دقیقه صدای بسته شدن در و سیلی ای که فکر میکنم از جانب بابا به طاها میرسه... دلم میگیره... با اینکه امروز از طاها سیلی خوردم دوست ندارم طاها هم سیلی بخوره... طاها فقط عاشقه اما عاشقه بدکسی شده... کسی که اون رو فقط وفقط برای جیبش میخواد... کسی که با رابطه ی جنسی سعی میکنه طاها رو به خودش بیشتر وابسته کنه و طاها چه سادست که همه چیز رو برای چنین دختری زیر پا میذاره... من مطمئنم که یه روز مژگان ترکش میکنه... با صدای طاها به خودم میام طاها با داد میگه: من عاشقشم... میخوامش.. اون همه چیز منه... چرا نمیفهمین؟ بابا با عصبانیت میگه: اون کسی که نمیفهمه تویی احمق... اون دختره تو رو نمیخواد پول بابات رو میخواد طاها: شما همه چیز رو توی پولتون میبینید بابا: هنوز خیلی بچه ای فقط هیکل بزرگ کردی طاها: حتما اون دختره ی بی همه چیز راپورت من رو بهتون داده بابا با داد میگه: کی رو میگی؟ طاها: ترنم بابا با عصبانیت میگه: هزار بار بهت گفتم اسمش رو نیار... مگه اون هم میدونه؟ از همین جا هم صدای پوزخندش رو میشنوم: به جای گیرای بیجا به من بهتره حواستون پیش اون دخترتون باشه تا یه گند دیگه بالا نیاره... معلوم نیست این وقت روز خونه چیکار میکنه لبخند تلخی رو لبم میشینه... همیشه همینطوره... وقتی مشکلی براشون پیش میاد آخر سر همه چیزو رو سر من بدبخت خالی میکنند... طاها هم خوب میدونه چیکار کنه بابا اشتباهش رو ببخشه با صدای مشت و لگدهایی که به در میخوره از جام بلند میشمو به سمت در میرم بابا: این در لعنتی رو باز کن قفل در رو باز میکنم که در به شدت باز میشه من روی زمین میفتم... بابا و پشت سرش طاها وارد اتاق میشن... بابا با نفرت و طاها با پوزخند نگام میکنند بابا: باز چه غلطی کردی که این موقع روز خونه ای به زحمت از زمین بلند میشمو با خودم فکر میکنم اگه زود بیام یه جور دردسره اگه دیر بیام یه جوره دیگه با ناراحتی میگم: باباجون من..... با داد میگه: به من نگو بابا سری تکون میدمو میگم: کارام زودتر تموم شد بابا: لابد باز یه گندی بالا آوردی و اخراجت کردن -باور کنید من امروز کارام زودتر تموم شده... اگه باورتون نمیشه میتونید از آقای رمضانی بپرسین بابا که انگار باور کرده میگه: لازم نکرده تو بگی من چیکار کنم... بهتره حواست به کارات باشه... اگه بفهمم دوباره غلط اضافی کردی با دستای خودم میکشمت بعد هم از اتاق خارج میشه... طاها هم با اخم نگام میکنه و از اتاقم بیرون میره... مثله دخترا رفتار میکنه... برای اینکه خودش رو خلاص کنه منه بدبخت رو به دردسر میندازه... اسمه خودش رو هم میذاره مرد... خودش رو پشت مشکلات یه دختر پنهان میکنه صداش رو میشنوم که میگه: بابا این وقت روز خونه چیکار میکنید؟ بابا که انگار آرومتر شده میگه: یه چیزی رو جا گذاشته بودم اومدم بردارم که با اون دختره رو به رو شدم... طاها چند بار بگم دور این دختره رو خط بکش در اتاق رو میبندم نقشه ی طاها با موفقیت اجرا شد... بابا رو به جونم انداخت خودش خلاص شد... حتی نپرسیدن پیشونیت چی شده... بعضی موقع از این همه بی عدالتی بدجور دلم میگیره... اما چاره ای به جز تحمل ندارم... ساعت هفته... ایکاش برمیگشتم شرکت حداقل این همه دردسر نمیکشیدم... هر چند خوابم نمیاد ترجیح میدم دراز بکشم... دوست ندارم به چیزی فکر کنم به رمانی که تا حالا هزار بار خوندم و کنار تختمه خیره میشم... اونو برمیدارمو شروع میکنم برای هزار و یکمین بار شروع به خوندنش میکنم -------------------   فصل سوم چشمامو باز میکنم نگاهی به ساعت گوشیم میندازم... ساعت هفت و ده دقیقست... اصلا نفهمیدم دیشب کی خوابم برد... بدجور دیرم شده... نمیدونم چه جوری خودم رو به موقع به شرکت برسونم... مطمئننا دیر میرسم... سریع از تخت پایین میام که پام میره روی یه چیزی... نگاهی به زیر پام میندازم میبینم رمانی که دیشب میخوندم زیر پام افتاده... لابد وسطای رمان خوابم بردو کتاب از دستم پایین افتاد... خم میشمو کتاب رو از روی زمین برمیدارمو روی میز میذارم... سریع دست و صورتم رو میشورمو شروع میکنم به لباس پوشیدن... شانس آوردم حموم و دستشویی تو اتاقم هست وگرنه باید برای دستشویی رفتن هم هزار تا حرف میشنیدم.. هم از فکرم خندم میگیره هم از این همه بدبختی خودم ناراحت میشم... زودی بیخیال این فکرا میشمو از اتاقم بیرون میرم... میخوام تو آشپزخونه برم تا لقمه ی نون و پنیری برای نهارم آماده کنم اما با سر وصدایی که از آشپزخونه میشنوم منصرف میشم... سریع از خونه خارج میشم تا کسی منو نبینه...بعدش هم با سرعت به سمت ایستگاه اتوبوس حرکت میکنم و حدود یه ربع بعد به ایستگاه میرسم... روی نیمکتهای آهنی میشینمو منتظر اتوبوس میشم... امروز دیگه محاله به موقع برسم... چند نفر دیگه رو هم منتظر اتوبوس میبینم روزای دیگه چون صبح زود میرم تقریبا تنها هستم... بعد از چند دقیقه اتوبوس میرسه و سوارش میشم... توی راه به مهربان فکر میکنم... باید امروز به آقای رمضانی بگم شاید تونست کاری براش کنه... آقای رمضانی مرد بزرگ و با خداییه... تا اونجایی که بتونه به دیگران کمک میکنه... یادمه وقتی امیر بهش گفت یه نفر هست که از لحاظ مالی بدجور توی مضیقه هست با این که مترجم نمیخواست ولی گفت بگو بیاد... همیشه هم غصه ی راه طولانی و حقوق کم من رو میخوره... از یه پدر هم برام دلسوزتره... از زندگی من چیز چندان زیادی نمیدونه شاید اگه اون هم حرفایی رو که بقیه شنیدن میشنید نظرش در مورد من عوض میشد... مگه اطرافیان من از اول باهام بد بودن... تنها چیزی که برام جای تعجب داره اینه که چه جوری این حرف دروغ اونقدر زود تو همه ی فامیل پیچید... خیلی برام عجیب بود حتی همه ی همسایه ها هم بعد از مدتی متوجه شدن... هنوز که هنوزه خیلی چیزا برام گنگه... ماندانا اون روزا میگفت...«ترنم یکی باهات دشمنی داره... صد در صد همه ی این کارا زیر سر یه نفره»... ولی آخه کی؟... من که با کسی دشمنی نداشتم... هیچوقت کاری به کار کسی نداشتم... اون عکسا... اون اس ام اسا.. اون زنگا... واقعا نمیتونم بفهمم... بعضی موقع حق رو به خونوادم میدم... میگم هر کس دیگه ای هم جای اونا بود باور میکرد... اما آخه بعد از چهار سال هنوز که هنوزه بهم فرصت حرف زدن ندادن... هر چند دیگه حرفی هم واسه گفتن ندارم... چی میتونم بگم وقتی خودم هم از همه ی ماجراها بیخبرم... حتی اگه ثابت بشه من بی گناهم چطور میتونم مثله گذشته باشم... شاید بهتر باشه هیچوقت به بی گناهی من پی نبرن بخشیدنشون خیلی سخته... یه حرمتایی شکسته شده... یه حد و مرزهایی ازبین رفته... یه زندگی نابود شده... یه دل تیکه تیکه شده.. ماندانا میگه خورشید هیچوقت پشت ابر نمیمونه... اما چهارساله خورشید زندگیه من پشت ابر مونده و قصد بیرون اومدن هم نداره... هر چند من که فکر میکنم تا آخر عمر زندگی من ابری و بارونی میمونه... شاید طوفانی بشه ولی آفتابی محاله با شنیدن صدای راننده به خودم میام... میگه باید پیاده شم... از اتوبوس پیاده میشمو بعد از چند بار عوض کردن اتوبوس بالاخره به شرکت میرسم... نیم ساعتی دیر رسیدم... با سرعت به سمت اتاق میرم و در رو باز میکنم... سلام زیر لبی به همه میدمو به سمت میزم میرم... اشکان و نفس با ناراحتی جوابمو میدن... نازنین هم با بی میلی سری به عنوان سلام تکون میده... حس میکنم یه چیزی شده با تعجب میپرسم چیزی شده؟ انگار نفس منتظر یه تلنگر بود چون با این حرفم زیر گریه میزنه با تعجب به نازنین و اشکان نگاه میکنم که اشکان با ناراحتی میگه: رمضانی به نفس گفته خودش رو آماده کنه که به شرکت مهرآسا بره تازه فهمیدم موضوع از چه قراره با لبخند میگم این که خیلی خوبه نازنین با عصبانیت میگه: مثل سنگ میمونی تا حالا متوجه ی احساس این دو تا بهم دیگه نشدی سری تکون میدمو میگم: نازنین جان با عوض شدن محل کار که قرار نیست احساسشون بهم دیگه عوض بشه... بالاخره همدیگرو میبینند با همدیگه تلفنی حرف میزنند نفس با هق هق میگه: ترنم من نمیتونم... من تحمل دوری از اشکان رو ندارم... اشکان با بابام هم صحبت کرده قراره بیان خواستگاری.. من به دیدن هر روزش عادت کردم... برای دیدن اشکان هر روز به شرکت میام اشکان با محبت نگاش میکنه... بعد از جاش بلند میشه و خودش رو به نفس میرسونه ...کنارش میشینه و با ملایمت میگه: خانمم گریه نکن... خودم با رمضانی حرف میزنم که یکی دیگه رو بفرسته -------------   نازنین میگه: این شرکت که یه شرکت بزرگ نیست... چهار تا مترجم بیشتر نداره... اومدیمو تو رو فرستاد میخوای چیکار کنی؟ اشکان نگاهی به من میکنه و با ناراحتی میگه: ترنم نمیشه تو بری؟ لبخند تلخی میزنمو میگم: دیروز من رفتم قبولم نکردن نازنین پوزخندی میزنه... نفس با التماس به نازنین نگاه میکنه... نازنین میگه: باشه بابا... اونجوری نگام نکن... چیکارت کنم؟ نفس با ذوق از جاش میپره و میگه: واقعا؟ نازنین خندش میگیره و با مسخرگی میگه: واقعا نازنین با من رفتار خوبی نداره... اما معلومه نفس رو مثله خواهرش دوست داره... از رفتارا و کاراش معلومه که خیلی وقتا هوای نفس رو داره... اما هیچوقت دلیل خصومتش رو با خودم نفهمیدم... چون با کارمندای دیگه هم رفتار بدی نداره... بعضی موقع فکر میکنم شاید از گذشته ام میدونه نفس با خوشحالی دوباره شوخی و خنده رو شروع میکنه... من هم که خیالم از بابت نفس راحت شد کامپیوتر رو روشن میکنم و کارای نیم کارم رو انجام میدم تا ظهر کارامو انجام میدمو نفس و نازنین هم یه خورده کار میکنند یه خورده حرف میزنند یه خورده میخندن... اشکان هم با رمضانی صحبت کرد و مثل اینکه رمضانی رو با هزار زور زحمت راضی کرد... قرار شد نازنین ساعت سه اونجا باشه... با فهمیدن این موضوع نفس راحتی میکشمو خدا رو شکر میکنم که این خطر هم از بیخ گوشم گذشت... واقعا برام سخت بود نزدیک سروش کار کنم و هر روز به طعنه ها و بد و بیراهاش گوش بدم... با صدای نازنین به خودم میام نازنین خطاب به نفس و اشکان میگه: بچه ها بریم یه چیز بخوریم بعد باید منو برسونید نفس هم با خوشحالی از جاش بلند میشه و میگه: هر چی دختر عموی گلم بگه نازنین با خنده میگه: برو بچه... خودتی اشکان هم با خنده میگه: بریم تا دعواتون نشده همه از جاشون بلند میشنو نفس طبق معمول به من هم تعارف میکنه که قبول نمیکنم بعد از خداحافظی از من به سمت در اتاق میرنو از اتاق خارج میشن... بعد از رفتنشون اتاق سوت و کور میشه ولی من این تنهایی رو به اون شلوغی ترجیح میدم... خیلی گرسنمه اما چیزی با خودم نیاوردم بخورم... همبنجور که دارم فکر میکنم چیکار کنم یاد مهربان میفتم از بی حواسی خودم لجم میگیره... به سرعت از جام بلند میشمو به سرعت اتاق رو ترک میکنم... فقط دعا میکنم که آقای رمضانی نرفته باشه... یا سرعت خودم رو به جلوی اتاق آقای رمضانی میرسونم... طبق معمول از منشی خبری نیست... دیروز هم که اومده بودم منشی نبود... معلوم نیست این منشی کجاست؟... بی خیال منشی میشمو چند قدم با قی مونده رو تا در اتاق طی میکنم و چند ضربه به در میزنم که بعد از چند ثانیه صدای آقای رمضانی رو میشنوم آقای رمضانی: بفرمایید داخل در رو باز میکنم و به داخل اتاق میرم - سلام آقای رمضانی آقای رمضانی که در حال نوشتن چیزیه با شنیدن صدای من سرشو بالا میاره و میگه: سلام بر دختر گلم.. کاری داشتی دخترم؟ با شرمندگی نگاش میکنمو میخوام موضوع مهربان رو بگم: که میگه: بشین... راحت باش لبخندی میزنمو روی مبل یه نفره میشینم که با نگرانی میپرسه: پیشونیت چی شده؟ به این فکر میکنم که این مرد غریبه اولین نفریه که نگرانم شد... حتی تو محل کارم هم کسی از من نپرسید که پیشونیت چی شده؟... هر چند انتظار بیخودیه با لبخند میگم: چیز مهمی نیست... به دیوار خورد یه زخم سطحی برداشت با ناراحتی میگه: بیشتر مواظب خودت باش -چشم لبخندی میزنه و میگه: بگو ببینم چیکار باهام داری؟ یکم گفتنش برام سخته اما سعیم رو میکنم و میگم: راستش آقای رمضانی... نمیدونم چه جوری بگم؟ آقای رمضانی که شرمندگیه من رو میبینه با لبخند میگه: راحت باش با ناراحتی میگم: راستش دیروز با یه زنی مواجه شدم که فهمیدم در به در دنباله کاره... مدرکش در حده سیکل... از شوهرش جدا شده و تویه یه انباری زندگی میکنه آقای رمضانی که خودکار توی دستش بود... اون رو روی میز میذاره و با کنجکاوی به ادامه حرفام گوش میده وقتی میبینم آقای رمضانی کنجکاو شده یه خورده خیالم راحت تر میشه و با آرامش بیشتری ادامه میدم: پدرش معتاده و اون رو به زور به مردی میده که آدم درستی نبود... در آخر هم مرده یه زن دیگه میگیره و از این زن بیچاره جدا میشه... دیروز اگه من دیر رسیده بودم نزدیک بود بلایی سر این زن بیاد آقای رمضانی با نگرانی میپرسه: چه بلایی؟ -راستش تو خونه ای که میخواست کار کنه مرد خونه چشم زنش رو دور میبینه و به این زن که خدمتکار خونشون بود نظر داشت... این زن بیچاره هم موضوع رو میفهمه و میخواست فرار کنه که مرد اجازه نمیداد...میخواست به زور اون رو به داخل خونه ببره... که خدا رو شکر من میرسمو همه چیز تموم میشه آقای رمضانی: خدا رو شکر... پس اون زخم کوچیکی که بالای پیشونیته برای درگیریه دیروزه... لابد باهاش درگیر شدی؟ با خجالت میگم: چاره ای نداشتم آقای رمضانی: کاره خطرناکی کردی ممکن بود بلایی سر خودت بیاد... باید به پلیس زنگ میزدی -میترسیدم پلیس دیر برسه دیگه در مورد اینکه خودم هم گیر افتاده بودم چیزی نمیگم... تو اون موقعیت هر کس جای من بود همین کار رو میکرد آقای رمضانی: باز میگم اشتباه کردی ولی خدا رو شکر بخیر گذشت سری تکون میدمو با التماس میگم: آقای رمضانی میتونید کاری براش کنید؟ خیلی نگرانشم... به جز شما کسی رو نمیشناسم که بخوام ازش کمک بگیرم... از اونجایی که آدم با خدایی هستین و همیشه به همه کمک میکنید تصمیم گرفتم این موضوع رو با شما در میون بذارم دستی به صورتش میکشه و میگه: زیاد از کار این منشیم راضی نیستم سه چهار باری هم بهش تذکر دادم ولی توجهی نمیکنه... بهش بگو بیاد اینجا به عنوان منشی کار کنه -ممکنه زیاد با کار اینجا آشنا نباشه لبخندی میزنه و میگه: نگران نباش... هواشو دارم -واقعا من رو مدیون خودتون کردین با مهربونی میگه: تو هم مثله دختر خودمی... این حرفا چیه از جام بلند میشمو میگم: مثله همیشه بهم لطف دارین... اگه اجازه بدین برم به بقیه کارام برسم آقای رمضانی: برو دخترم... اینقدر هم از خودت کار نکش... جونی برات نمونده - خیالتون راحت من اگه بیکار بمونم دیوونه میشم آقای رمضانی: امان از دست شما جوون های امروزی خنده ای میکنم و یه خداحافظ زیر لبی به آقای رمضانی میگم و بعدش از اتاق خارج میشم ------------ به سمت اتاقم حرکت میکم خیالم از بابت مهربان هم راحت شد... هر چند از بابت منشی یه خورده ناراحت شدم... دوست نداشتم باعث بیکاری کسی بشم ولی خداییش هر وقت خودم هم اونطرفا میرفتم از منشی خبری نبود... اگر هم بود کاری واست انجام نمیداد... توی راه مش رضا رو میبینمو با لبخند میگم: سلام مش رضا مش رضا: سلام باباجون... حالت خوبه دخترم؟ با لبخند میگم: مرسی مش رضا، شما چطورین؟ مش رضا: منم خوبم... چایی میخوری باباجون؟ با لبخند میگم: نیکی و پرسش؟ میخنده و میگه: برو تو اتاق الان برات میارم ازش تشکر میکنمو به سمت اتاق میرم... وقتی به اتاق میرسم پشت میز میشینمو ادامه کارام رو انجام میدم بعد از چند دقیقه مش رضا برام یه استکان چایی خوشرنگ با دو تا شیرینی میاره و میگه: شیرینی ازدواج یکی از همکاراست با لبخند میگم: ایشاله خوشبخت بشه دستشو بالا میبره و میگه: ایشاله همه جوونا خوشبخت بشن بعد هم میگه: بخور دخترجون اینقدر از خودت کار نکش... ضعف میکنی ازش تشکر میکنم که اونم سری تکون میده و از اتاق خارج میشه... بعد از رفتن مش رضا یه دونه از شیرینی ها رو برمیدارمو یه گاز بزرگ بهش میزنم... خیلی گرسنه بودم... همونجور که به کارام میرسم شیرینی و چایی رو هم میخورم... خدایا بزرگیتو شکر با خودم میگفتم چه جوری تا عصر دووم بیارم... حقا که بزرگی آهی میکشمو زیر لب میگم: شاید با همه ی بد بودنام هنوز هم از جانب اون بالایی فراموش نشدم برام جالبه این همه در حق خدا کوتاهی میکنیمو فراموشمون نمیکنه... این همه به بنده های خدا لطف میکنیمو زودی از جانبشون فراموش میشیم شیرینی و چاییم که تموم شد با خیال راحت تمام کارای نیمه تموم دیروزم رو انجام میدم... کارم تقریبا تموم شده... ساعت چهاره... امروز کارام خیلی زیاد بود خیلی خسته شدم ولی تونستم زود انجامشون بدم... با همه ی اینا حوصله ی خونه رفتن ندارم... یه متن ترجمه نشده دارم که باید ترجمش کنم اما میخواستم فردا انجام بدم... تصمیم میگیرم اون متن رو هم تجربه کنم حالا خونه هم برم نمیتونم درست و حسابی استراحت کنم... فقط باید از این و اون حرف بشنوم... متن رو جلوم میذارمو یه خودکار تو دستم میگیرم.. شروع میکنم به ترجمه کردن متن... مابین ترجمه ها مش رضا میاد یه خورده نخود و کشمش برام میاره و میگه: باباجون اینا سوغاتی مشهده پسر و عروسم مشهد رفته بودن... اونا واسم آورده دیدم کارات زیاده گفتم یه خورده برات بیارم ضعف نکنی... بغض تو گلوم میشینه... به سختی لبخندی میزنمو از جام بلند میشم... با مهربونی نگاش میکنم میگم: شرمندم کردین... چطور میتونم این همه لطف تون رو جبران کنم مش رضا: این حرفا چیه باباجون... بخور نوش جونت بعد هم ظرف شیرینی و استکانها رو از روی میز برمیداره و از اتاق خارج میشه... با رفتن مش رضا خودم رو روی صندلی پرت میکنمو سرم رو بین دستام میگیرم... اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه... از بس بی رحمی دیدم این محبتا برام غریبه... چقدر خوبه که تو این شرکت کار میکنم... آقای رمضانی و مش رضا خیلی وقتا هوامو دارن... این مرد با نداشتنش کلی بهم کمک میکنه... اما بقیه سختیهامو میبینندو میگم باید بکشی حقته... یاد گذشته ها میفتم اون وقتا که همه چیز خوب بود... اون موقع ها که همه نگرانم میشدن... اون موقع ها که مامان برام لقمه میگرفتو میگفت بی صبحونه نرو ضعف میکنی... اون موقع ها که سروش هزار بار در روز برام زنگ میزد... اون موقع ها که هی سروش اصرار میکرد و میگفت غذای دانشگاه رو نخور میام دنبالت با هم بریم بیرون غذا بخوریم... اون موقع ها که برای یه سرماخوردگی ساده ی من همه خودشون رو به آب و آتیش میزدن... الان که به اون روزا فکر میکنم فکر میکنم همه ی اونا یه خواب بوده... یه رویای محال... حالا اگه واسه کسی تعریف کنم فکر میکنه دارم دروغ میگم... نگاهی به لباس تنم میندازم یه مانتوی مشکی ساده... یه شلوار لی رنگ و رفته... یه مقنعه ی مشکی و یه کفش اسپرت... کی فکرشو میکرد منی که قبلنا برای گرفتن یه جوراب کل پاساژا رو زیر و رو میکردم الان وضعم این باشه... آهی میکشمو با خودم میگم: چی بودم و چی شدم


مطالب مشابه :


رمان هاي زيبا و خواندني

رماني عاشقانه و زيبا كه اميدوارم از خواندن آن مودب پور ، ماندانا معيني ، رمان ماندانا




رمان کژال

♪♥☺ dooob ☺♥♪ - رمان کژال - مهربانی و خنده و دوستی (زندگی) - ♪♥☺ dooob ☺♥♪




رمان سفر به دیار عشق ( قسمت 10 )

رمان رمــــان ♥ - رمان از اون جایی که ماندانا اجازه نمی رمان به بهانه ی درس خواندن




رمان عشق و مانیا4

رمان ♥ - رمان عشق و مانیا4 ماندانا:پریا من بهترین دوست مادرتم ،نوه عمه ی مادرت پریا:




رمان کسی پشت سرم آب نریخت-2

دنیای رمان ولی این حقش نیست که ماندانا بره عذرخواهی به قصد درس خواندن آمده بود پایین




راز عشق /1/

دنیای رمان - راز عشق /1/ - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید و




سفر به دیار عشق (2)

دنیای رمان ماندانا: به سرم رافردا را مردم از خواندن این تذکره هامی فهمند نه نفهمید




برچسب :